خسته شدم و خودم را به دیوار بی پناهی که پشتش هیچ چیز نبود تکیه دادم.سرما در دستانم جولان میداد و نوک پاهایم قرمز شده بود.جا به جا روی کف خیابان اضافات سیگار همشهریان مشخص بود.سرما اخساس رخوت و بی باوری را تشدید میکند.بی باوری به این که افکارم میان هوا معلق بود و میخواست تیری شود در اواسط سینه ی رهگذران.درام عبور اتوبوس ها و کسانی که جا به جا منتظرش بودند در حال اجرا و سمفونی باد کوبش عظیمش را روی صورت هر شخصی تست میکرد.سایه ای از افکار معلقم افتاد روی سیگار بعدی و شمار اضافات به عدد 25 رسید.
چقدر ما پیر شده ایم.
شماره ی خیسیده ای روی برگه بود.دست راستی که آخرین پناهگاه تکه کاغذ عرق کرده بود دلش خواست از نو شماره را بگیرد و لعنت بفرستد به تکنولوژی.و فکر من آن را روی گوشی همراه تف کرد.
بوق.بوق.بوق و باز کسی برنداشت.خستگی امان نداد که از کسی چیزی را قرض بگیرم و به عمل انجام شده ی باطلم دامن بزنم.تکرارش کنم و بعد از چند بوق پسش بدهم به رهگذر لرزان.زمستان هیچ وقت جای ملاقاتی برای آدم نمیگذارد.مگر خرس قطبی باشیم که در انحنای سایه روشن برف قایم شویم و به سوژه مان حمله کنیم.بعد از روی محبت پنجه هایمان را بکشیم روی صورتش و تازه بفهمیم رنگ قرمز و سفید قاطی شده و دارد میچکد.فکر منحرفم لیز خورد زیر پاهایم و خوردم زمین.زمین چقدر زود جواب سوالاتت را میدهد و باور نداشتی.خکمت آفریدگار میان سرما موج میزند و میدود در بدنت.انقدر با تو بازی میکند که سینه پهلو بگیری و غزلت را بخوانی و به این فکر کنی که در آفرینش بعدی ات حتما" دلت میخواهد خرس قطبی باشی.
شاید مرده.شاید تو برایش مرده ای.سخت نگیر
هجوم دود از سرم غوغا کرد و رفت تا ملکوت اعلا و وقتی به جمع بندی این حس رقیق نزدیک شدم تازه فهمیدم راه را اشتباه آمده ام.که یک برش کوتاه از افکار و زندگی من به درد خیس شدن میان دست هایم میخورد.کاغذ به میان برف ها پرت شد و مثل همان 25 تا سرنوشتش شد خیسی.سرنوشتش شد رهایی از چنگ این خرس قطبی
فردا سینه پهلو میکنم و یک ماه بعد میمیرم.شاید قبل از این اتفاق من همان موجود بزرگ سفیدی شده باشم که از روی محبت "معشوقه " اش را کشت
چقدر ما پیر شده ایم.
شماره ی خیسیده ای روی برگه بود.دست راستی که آخرین پناهگاه تکه کاغذ عرق کرده بود دلش خواست از نو شماره را بگیرد و لعنت بفرستد به تکنولوژی.و فکر من آن را روی گوشی همراه تف کرد.
بوق.بوق.بوق و باز کسی برنداشت.خستگی امان نداد که از کسی چیزی را قرض بگیرم و به عمل انجام شده ی باطلم دامن بزنم.تکرارش کنم و بعد از چند بوق پسش بدهم به رهگذر لرزان.زمستان هیچ وقت جای ملاقاتی برای آدم نمیگذارد.مگر خرس قطبی باشیم که در انحنای سایه روشن برف قایم شویم و به سوژه مان حمله کنیم.بعد از روی محبت پنجه هایمان را بکشیم روی صورتش و تازه بفهمیم رنگ قرمز و سفید قاطی شده و دارد میچکد.فکر منحرفم لیز خورد زیر پاهایم و خوردم زمین.زمین چقدر زود جواب سوالاتت را میدهد و باور نداشتی.خکمت آفریدگار میان سرما موج میزند و میدود در بدنت.انقدر با تو بازی میکند که سینه پهلو بگیری و غزلت را بخوانی و به این فکر کنی که در آفرینش بعدی ات حتما" دلت میخواهد خرس قطبی باشی.
شاید مرده.شاید تو برایش مرده ای.سخت نگیر
هجوم دود از سرم غوغا کرد و رفت تا ملکوت اعلا و وقتی به جمع بندی این حس رقیق نزدیک شدم تازه فهمیدم راه را اشتباه آمده ام.که یک برش کوتاه از افکار و زندگی من به درد خیس شدن میان دست هایم میخورد.کاغذ به میان برف ها پرت شد و مثل همان 25 تا سرنوشتش شد خیسی.سرنوشتش شد رهایی از چنگ این خرس قطبی
فردا سینه پهلو میکنم و یک ماه بعد میمیرم.شاید قبل از این اتفاق من همان موجود بزرگ سفیدی شده باشم که از روی محبت "معشوقه " اش را کشت