برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
34
محل سکونت
Isfahan
خسته شدم و خودم را به دیوار بی پناهی که پشتش هیچ چیز نبود تکیه دادم.سرما در دستانم جولان میداد و نوک پاهایم قرمز شده بود.جا به جا روی کف خیابان اضافات سیگار همشهریان مشخص بود.سرما اخساس رخوت و بی باوری را تشدید میکند.بی باوری به این که افکارم میان هوا معلق بود و میخواست تیری شود در اواسط سینه ی رهگذران.درام عبور اتوبوس ها و کسانی که جا به جا منتظرش بودند در حال اجرا و سمفونی باد کوبش عظیمش را روی صورت هر شخصی تست میکرد.سایه ای از افکار معلقم افتاد روی سیگار بعدی و شمار اضافات به عدد 25 رسید.
چقدر ما پیر شده ایم.
شماره ی خیسیده ای روی برگه بود.دست راستی که آخرین پناهگاه تکه کاغذ عرق کرده بود دلش خواست از نو شماره را بگیرد و لعنت بفرستد به تکنولوژی.و فکر من آن را روی گوشی همراه تف کرد.
بوق.بوق.بوق و باز کسی برنداشت.خستگی امان نداد که از کسی چیزی را قرض بگیرم و به عمل انجام شده ی باطلم دامن بزنم.تکرارش کنم و بعد از چند بوق پسش بدهم به رهگذر لرزان.زمستان هیچ وقت جای ملاقاتی برای آدم نمیگذارد.مگر خرس قطبی باشیم که در انحنای سایه روشن برف قایم شویم و به سوژه مان حمله کنیم.بعد از روی محبت پنجه هایمان را بکشیم روی صورتش و تازه بفهمیم رنگ قرمز و سفید قاطی شده و دارد میچکد.فکر منحرفم لیز خورد زیر پاهایم و خوردم زمین.زمین چقدر زود جواب سوالاتت را میدهد و باور نداشتی.خکمت آفریدگار میان سرما موج میزند و میدود در بدنت.انقدر با تو بازی میکند که سینه پهلو بگیری و غزلت را بخوانی و به این فکر کنی که در آفرینش بعدی ات حتما" دلت میخواهد خرس قطبی باشی.
شاید مرده.شاید تو برایش مرده ای.سخت نگیر
هجوم دود از سرم غوغا کرد و رفت تا ملکوت اعلا و وقتی به جمع بندی این حس رقیق نزدیک شدم تازه فهمیدم راه را اشتباه آمده ام.که یک برش کوتاه از افکار و زندگی من به درد خیس شدن میان دست هایم میخورد.کاغذ به میان برف ها پرت شد و مثل همان 25 تا سرنوشتش شد خیسی.سرنوشتش شد رهایی از چنگ این خرس قطبی
فردا سینه پهلو میکنم و یک ماه بعد میمیرم.شاید قبل از این اتفاق من همان موجود بزرگ سفیدی شده باشم که از روی محبت "معشوقه " اش را کشت
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
چه زیباست در سیاهی جنگل دروغ ، در بیشه زار غم ، و در اوج قله های خیانت .....
لمس دستان کوچکی که به ناگاه در دستان خسته ت یافتی ....
چه زیباست آرام قلب فرشته کوچکی ، آنگاه که در طوفان سرد نیرنگ و ریا پناه قلب هراسانت شد ...
چه زیباست گرمی بوسه لبانت، که در تظاهر بازار عشق هایی که نام " کثیف " را بر دوش دارند " ، با پاکی صداقتش " زلال ترین " طعم عشق را بر لبانم نواخت ....
و چه زیباتر است امروز .....
که خدای اسمان ها و زمین " تو " را به زندگی من هدیه داد ....
تا دیگر همه دنیای من تو باشی .....
" تولدت مبارک مهربانم "
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
داشتم اشعار حسین پناهی را میشنیدم.با خودم فکر کردم چه روح لطیفی داشته

میگفت: من عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم...
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
داشتم اشعار حسین پناهی را میشنیدم.با خودم فکر کردم چه روح لطیفی داشته

میگفت: من عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم...
درود
ممنون مرتضی عزیز از جمله ی تامل برانگیزی که از زنده یاد پناهی گذاشتین
بقول حسین، زنده یاد از افعال معکوس استفاده کردن! ;)که اگر با همین روحیات لطیف زن بودن، بطور معمول باید میگفتن :
من عشق را دوست دارم ولی از مردها می ترسم :).....
و اگر یک موجود فضایی می بود از سیاره ای دیگر بی شک چنین میگفت:
من عشق را دوست دارم ولی از عشق های زمینی میترسم
این روزها؛
عشق همان مصلحت زمینی هاست ...
و زمینی ها از عشق هایی
که به رنگ مصلحت آغشته نباشد
میترسند .....
زمینی ها اگر بی چشمداشت عاشق شوند
مهر دیوانگی میخورد به پیشانی شان
دلشکسته می شوند و با اینکه نفس میکشند
زود میمیرند...
من به سیاره خود می بالم!
من به خودم و به تو
که بی هیچ ترس و دلهره ،
تنها به هم عاشقیم ،
و به اجدادمان که میان من و تو
دیوارهایی از جنس جدایی نمیکشند می بالم ...
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
تو هم بلدی مرا؟
من هم بلدم تو را!
و چقدر بی معنی بودن لذت بخش است میان این جماعت
من میخواهم بالا بیاورم تو را
و تو مرا به عشق نسبت میدهی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دنیای من تاریک است
و من هر روز،
از روزنه های کوچک دریچه ای به تو باز میکنم،
تا نور
از تو به دنیای من بتابد
دریچه ها را نبند!
دنیای من ، بی تو بی اندازه تاریک است...
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
آه میکشم به هر چه هست
توبه میکنم برای مدتی

انتظار میشوم برای بودنت
ساعت رسیدنت چه زود می رسد عزیز

ای نتیجه ی ناروای انتظار من
ای دلیل بی دلیل شعر های من

با شعر نقاشیت کنم تا که
لحظه ای نگاه من تماشا کند تو را

ای برامده از رها و سارای قصه ها
تو و من و من و تو و تو و انتها

مرتضیـ
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
خاطرات چیزهای لعنتی ای هستند
خیلی جان سخت
نمی میرند لعنتی ها
گاهی می شوند شبیه سنگ,
می پراند
چرت ِ بعد از ظهر ِتابستانه ی ِ برکه یِ روح را
و گاهی چون سوت ِ پایان بازی
چنان مبهوتت می کنند
که ساعت ها می ایستی و آفتاب سوخته شدن خاطراتت را تماشا می کنی..../
 

garshasp dragon

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2014
نوشته‌ها
6,040
لایک‌ها
11,062
سن
33
هنگامي كه ديگر خاطره اي از قهرمانان و شهيدان نماند، و هنگامي كه حيات و جان هاي كردان و زنان يكسره از سرزمين رانده شوند، آنگاه آزادي يا انديشه ي آزادي از آنجا رانده خواهد شد، و پيمان شكنان اقتدار مطلق خواهند يافت.
 

garshasp dragon

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2014
نوشته‌ها
6,040
لایک‌ها
11,062
سن
33
نمی میرد دلی کز عشق می گوید

و دستانی که در قلبی ، نهال مهر می کارد

نمی خوابد دو چشم عاشق نور و طلوع روشن فردا

و خاموشی ندارد ، آن لبان آشنا ، با ذکر خوبی ها

نخواهد مُرد ، آن قلبی که در آن عشق جاوید است

تو می مانی

...
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,807
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
همیشه یک چیز است
یک بار احساس بی خود
یک بار بازی در نقش دیگری
یک بار خوش خیالی
اما اینبار فرق دارد
فرقش اینجاست که همه چیز است
عشق است . احساس است . واقعیت است
اما فاصله هم است .......
فاصله ای به اندازه عرش تا فرش
فاصله ای به اندازه جاهلیت تا تمدن
به اندازه اینجا تا آنجا
و فاصله هم است...
 

AMD.POWER

مدیر بخش کامپیوتر
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,095
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
از دست نامردمان به گوشه تنهایی خزیدن .... رسم ما نیست ... اجبار ماست .
ب.امید
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یک شلوار گشاد راه راه و نخی دارم و یک تیشرت رنگ و رو رفته ی باز هم گشاد که رویش یک دختر مو فرفری و یک سگ پشمالو هم دارد..چند جایی از این تیشرت مذکور با خودکار یک خانه با دودکش یا یک خورشید با لبخند هم مشاهده می شود...
یقه اش به خاطر شستشوی زیاد شل و وارفته شده و همیشه ی خدا یک شانه ی آدم را نمی پوشاند
پوشیدن این تیشرت و شلوار برای وقت هایی که دلت برای دخترک درونت تنگ میشود خیلی خوب است
اگر موهایت را خرگوشی ببندی که چه بهتر...
دلم شکلات و بادکنک قرمز هم می خواهد تازه...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من ِ این روزها
حوصله ی آدم ها را ندارد
حوصله ی "خوبی؟" پرسیدن ها...حوصله ی "چه عجب راه گم کردین"ها...حوصله ی هیچ حرف تکراری و آدم های تکراری تر را ندارد
دلم آدم های جدید می خواهد با حرف های جدید...
آدم ها و زندگی جدید مطمئنا یک "من"جدید هم می خواهند
یک "من" که بلد باشد ساز بزند...دست پخت خوبی داشته باشد...کفش پاشنه بلند بپوشد و پای ثابت کیفش آینه و رژ لب قرمزش باشد...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
باخته ام
شبیه ماهی سرخی که
به هوای آسمان آبی ,
تنگ آبی اش را رها کرده است...

و در میان این همه خوشبختی,به آخر خط رسیده ام
شبیه ماهی بزرگی که دریا او را به ساحل آورده است...
@alimahi
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
دارم به این فکر میکنم که تو خود اسلحه ای یا اینکه تو توی اسلحه ای...

اگه اینو فهمیدین معلومه خیلی میفهمین:D
 

Ar3f

Registered User
تاریخ عضویت
31 آگوست 2012
نوشته‌ها
373
لایک‌ها
568
محل سکونت
IR
یک شلوار گشاد راه راه و نخی دارم و یک تیشرت رنگ و رو رفته ی باز هم گشاد که رویش یک دختر مو فرفری و یک سگ پشمالو هم دارد..چند جایی از این تیشرت مذکور با خودکار یک خانه با دودکش یا یک خورشید با لبخند هم مشاهده می شود...
یقه اش به خاطر شستشوی زیاد شل و وارفته شده و همیشه ی خدا یک شانه ی آدم را نمی پوشاند
پوشیدن این تیشرت و شلوار برای وقت هایی که دلت برای دخترک درونت تنگ میشود خیلی خوب است
اگر موهایت را خرگوشی ببندی که چه بهتر...
دلم شکلات و بادکنک قرمز هم می خواهد تازه...
دلم برای قدیم ها تنگ میشود گاهی
وقتی بزرگترین دغدغه مان مشق شب مان بود
وقتی که انسان بودیم و نه زن و نه مرد
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
منبع آرامش داشتن خوب است
اما خوب تر آنست که منبع آرامشی باشی
کوچک تر که بودم -همان روزهایی که خودم به خاطر نمی آورم و بزرگترها تعریفش می کنند و من ناخودآگاه لب هایم کش م آید از شنیدنش-نقل است میان محافل که بسیار زر زرو بوده ام و منبع آرامشم چادر نماز مادرم بوده است..می کشیدند روی سرم و من عمیق ترین خوابم را تجربه می کردم
بعدترهایش منبع آرامشم دکان کاموا فروشی و دستگاه بافندگی مادربزرگم بود این یکی را به خوبی به یاد دارم می رفتم سر وقت دستگاه بافندگی و مدام دستگاه رویش را مانند اتو می کشیدم روی دستگاه و صدای آرامش دهنده ای _صرفا از نظر من..هرچند دیگران زر زر مرا حتی به آن صدای ئلخراش ترجیح می دادند!-از آن به گوشم می رسید
کمی که بزرگتر شدم منبع آرامشم سوپری سر کوچه ی مادربزرگ و بستنی هایش و لبخند روی لب فروشنده اش بود...او به من میگفت خال خالی...گاهی وقت ها هم برایم می خواند"من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم"
بعدها دیگر یادم نمی آید منبع آرامشی داشته باشم...بعد ها ناراحتی هایم روی هم تلنبار شدند و من هیچ وقت یادم نمی آید آن دل آشوبه ی همیشگی ِ ته دلم حتی برای لحظه ای دست از دلم برداشته باشد
شاید این از بین رفتن منبع آرامشم از همان موقعی شروع شد که مادرم دیگر نماز نخواند یا شاید هم از همان زمانی که مادر بزرگم گردن درد گرفت و دستگاهش را فروخت یا از همان وقتی که در سوپر مارکت ها من به خانم تغییر ماهیت دادم
آقای میم می گوید تو لبخند هایت زیباست و آدم را آرام می کند...می گوید صدای خنده ات منبع آرامش من است....نمی دانم این جملات سبک جدید مخ زدن است یا واقعیت را می گوید اما به هر حال هیچ وقت به یاد نمی آورم دلم خواسته باشد منبع آرامش یک مرد هیز باشم
پدرم هر موقع عصبانیست زنگ می زند و می گوید برایم حرف بزن نمی دانم این را بگذارم به حساب منبع آرامش بودن یا این که من آسمان ریسمان باف ترین آدمی هستم که پدرم می شناسد
همسرم می گوید وقتی عصبانی می شوی و حرص می خوری خیلی زیباتر می شوی و من خیلی حس خوبی پیدا می کنم.... این هم یک جورش است دیگر!
من خیلی دلم می خواهد منبع آرامش دوستانم یا مادرم باشم اما واقعا ساکت نشستن و لبخند زدن و شنیدن درددل ها و شکست های پی در پی عشقیشان و غیبت های آنها از تحمل من خارج است و کاش راهی غیر از سنگ صبور بودن وجود داشت برای منبع آرامش بودن ِ زن های زندگی من...
باید بروم و برای خودم یک چادر نماز با گل های قرمز یا سبز بگیرم...
 
بالا