برگزیده های پرشین تولز

خاطرات دوران مجردی و عاشقی و شکست عشقی

Omid King

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2010
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
21
محل سکونت
Керманшах
سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم ;)
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
 

ArashMiniStar

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2010
نوشته‌ها
4,649
لایک‌ها
8,061
محل سکونت
IR/MASHHAD
سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم ;)
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
ای بابا اتفاقا خوب شد فهمیدی شاید خیلی برات سنگین تموم شده ولی فهمیدی چه موجوداتی هستن در اینده چه به زیدت چه زنت اعتماد نکن مث خودشون باش کثیف تر از این موجودات روی زمین نیست

Sent from my C6903 using Tapatalk
 

Dark.Knight

Registered User
تاریخ عضویت
30 مارس 2011
نوشته‌ها
1,276
لایک‌ها
745
سن
32
سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم ;)
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
همدردیم.
795420_yes.gif

منم دقیقا یک همچین موردی رو تجربه کردم دو سال پیش
165821_Laie_91A.gif

انتقام قشنگی ازش گرفتم و به معنای واقعی کلمه خیلی مودبانه و شیک ترور شخصیتیش کردم.
126121_Laie_79.gif

البته اون دختر از عذاب وجدان داغون شد
894520_unknown.gif

از اون به بعد هم دیگه به هیچ دختری اعتماد نکردم
738120_smile.gif

کلا ادم یه بار سرش به سنگ بخوره یاد میگیره این چیزارو
600020_scratch_one-s_head.gif
 

aminmars

Registered User
تاریخ عضویت
6 می 2012
نوشته‌ها
616
لایک‌ها
66
محل سکونت
گرگان
سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم ;)
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
منم یه ماجرا شبیه اینو داشتم انتقام گرفتم ولی پشیمون شدم بعده دوماه باز برگشتیم پیش هم ولی من دیگه عوض شدم!
 

jan_sakht

Registered User
تاریخ عضویت
2 آپریل 2012
نوشته‌ها
4,584
لایک‌ها
443
محل سکونت
tehran
1347362907-54099500134725752361.jpg

شما ميگين عشقو عاشقي من ميگم بچه هاي خيابوني
شما ميگين پاپ و رپ من ميگم سنتي
شما ميگين اخر هفته دور دور من ميگم بي پولي
شما ميگين تعطيلات شمال با دوست دختراتون من ميگم پدري كه بچش هزينه عمل سرطان باباشو نداره
شما ميگين هم خابي با زناي فاحشه من ميگم درد . تورم . اعتياد . بيكاري . خود كشي
شما ميگين ماشين مدل بالا من ميگم مسافر كش خسته
شما ميگين خونه مجلل بالا شهر من ميگم بچه هاي داغون پايين شهر
شما ميگين سفر انتاليا و تايلند من ميگم حسرت حسرت حسرت
شما ميگين عاشورا و عزا من ميگم جهل و خرافات
شما ميگين بيخيال خودش درست ميشه من ميگم ملت كم سواد

و ... -_-

********************************

نميدونم چرا وقتي ادماي سرخوشو ميبينم كه حرف از عشقو عاشقي و نامزد بازيو ازدواج كردنو اين چرنديات ميزنن ياد اين چيزا ميفتم . نميدونم !!!
 
Last edited:

hdnsoft

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 اکتبر 2012
نوشته‌ها
175
لایک‌ها
15
محل سکونت
مشهد
کلن تاپیک داره خاک میخوره ؟! چرا؟
 

Mohammad Star

Registered User
تاریخ عضویت
11 آگوست 2013
نوشته‌ها
1,074
لایک‌ها
1,674
محل سکونت
تهران
داداشای گلم اگه داستان از بیرون هم بود بذارید کلا مطلب بذارید تاپیک بره بالا :)
دمتون گرم
 

myhamed

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
4 می 2006
نوشته‌ها
998
لایک‌ها
5,110
محل سکونت
Tehran
من داستانمو قبلا تو همين بخش خاطرات گفتم

يكي بود دوستش ميداشتم ولي عاشق :general405:
خيلي باهم خوب بوديم
ولي ديدم من كه بگير نيستم :D
اينم خيلي واسم قابله اعتماد نيست
واسه همين طلاقش دادم :D
خيلي سخت بود رابطه دوساله رو گذاشتن كنار ولي خوب اين به نفع دوتامون بود
الان شوهر كرده
شوهرش از من بهتره :general507:
ولي اخرش تو تيريپه منه :p
همش هم ميخواد خود نمايي كنه
جلو خودم (سركوچه خونمون) تا جلو دوستام پيداش ميشه :|
 

soheyl14

Registered User
تاریخ عضویت
15 نوامبر 2013
نوشته‌ها
1,476
لایک‌ها
1,239
محل سکونت
کرج
من داستانمو قبلا تو همين بخش خاطرات گفتم

يكي بود دوستش ميداشتم ولي عاشق :general405:
خيلي باهم خوب بوديم
ولي ديدم من كه بگير نيستم :D
اينم خيلي واسم قابله اعتماد نيست
واسه همين طلاقش دادم :D
خيلي سخت بود رابطه دوساله رو گذاشتن كنار ولي خوب اين به نفع دوتامون بود
الان شوهر كرده
شوهرش از من بهتره :general507:
ولي اخرش تو تيريپه منه :p
همش هم ميخواد خود نمايي كنه
جلو خودم (سركوچه خونمون) تا جلو دوستام پيداش ميشه :|
شاعرش کی بود ؟ :)
 

alireza771

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
22 می 2013
نوشته‌ها
2,500
لایک‌ها
2,869
سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم ;)
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
بدترین اتفاق عشقی برای یه مرد اینه که تو عشق اولش شکست بخوره یا خیانت ببینه
دیگه ازون به بعد هر کاریش بکنی درست نمیشه. مردا همینجوریش تنوع طلبن. چه برسه وقتی قید احساسشونو بزنن.
 

javadth

کاربر فعال پرشین تولز، همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
28 جولای 2012
نوشته‌ها
13,898
لایک‌ها
15,987
محل سکونت
@takhfif_100
دعا کنید نمیرم همه تونو میگیرم :D

بچه های ما فکر میکنن عشق مثل این سریالات و فیلمای صدا و سیمانه
نه بابا این چیزا کشکه
بزرگ شدید ننه تون واستون زن میگیره
فعلا سرتون توی کار و بار باشه تا بعد

با عشق javadth
 

saman320

محروم از فعالیت تجاری
محروم از فعالیت تجاری
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2014
نوشته‌ها
1,240
لایک‌ها
447
سن
29
محل سکونت
مغز میرضم

saman320

محروم از فعالیت تجاری
محروم از فعالیت تجاری
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2014
نوشته‌ها
1,240
لایک‌ها
447
سن
29
محل سکونت
مغز میرضم
خاطره ی من
داستان از اونجایی شروع میشه که برای بار اول نبود که میدیدمش ولی خب ایندفعه فرق میکرد دلم لرزید(بدور از شوخی واقعا دلم لرزید)
از اون به بعد همه جا دنبالش بودم تا ببینم چطور ادمیه
بعد چند ماه دنبال کردن و ...(خانواده رو هم که از قبلا میشناختم) فهمیدم که خانوم تر از اونیه که فکرش رو میکردم
خلاصه شد همه زندگیم!!!! ولی وقتی که خودش فهمید استقبال خوبی نکرد
2سالی وایستادم تا بالاخره اونم قبول کرد که اره یک حسی بهم داره
نمیتونم بقیه اش رو بگم:(:general503::general503::general503::general503:
 

ali08ll

Registered User
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2013
نوشته‌ها
405
لایک‌ها
111
محل سکونت
Tehran
خاطره ی من
داستان از اونجایی شروع میشه که برای بار اول نبود که میدیدمش ولی خب ایندفعه فرق میکرد دلم لرزید(بدور از شوخی واقعا دلم لرزید)
از اون به بعد همه جا دنبالش بودم تا ببینم چطور ادمیه
بعد چند ماه دنبال کردن و ...(خانواده رو هم که از قبلا میشناختم) فهمیدم که خانوم تر از اونیه که فکرش رو میکردم
خلاصه شد همه زندگیم!!!! ولی وقتی که خودش فهمید استقبال خوبی نکرد
2سالی وایستادم تا بالاخره اونم قبول کرد که اره یک حسی بهم داره
نمیتونم بقیه اش رو بگم:(:general503::general503::general503::general503:

حتما ادامشو باید بگی. من اول راه توام
 
بالا