Ali-Ahmari
Registered User
- تاریخ عضویت
- 28 اکتبر 2012
- نوشتهها
- 3,284
- لایکها
- 4,881
قربونت داداش...جوووووووووووووووونم داش علی گل
شطولی پسرم؟؟؟؟
بیا بغلم ببینم :دی
لامصب درگیرم وگرنه کرم ندارم که نیام
بیا پ.خ
قربونت داداش...جوووووووووووووووونم داش علی گل
شطولی پسرم؟؟؟؟
بیا بغلم ببینم :دی
لامصب درگیرم وگرنه کرم ندارم که نیام
ای بابا اتفاقا خوب شد فهمیدی شاید خیلی برات سنگین تموم شده ولی فهمیدی چه موجوداتی هستن در اینده چه به زیدت چه زنت اعتماد نکن مث خودشون باش کثیف تر از این موجودات روی زمین نیستسلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
همدردیم.سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
منم یه ماجرا شبیه اینو داشتم انتقام گرفتم ولی پشیمون شدم بعده دوماه باز برگشتیم پیش هم ولی من دیگه عوض شدم!سلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
با این گرونی دیگه کسی دنبال عشق و عاشقی نمیره که بخواد مطلب بذاره :دیکلن تاپیک داره خاک میخوره ؟! چرا؟
شاعرش کی بود ؟من داستانمو قبلا تو همين بخش خاطرات گفتم
يكي بود دوستش ميداشتم ولي عاشق :general405:
خيلي باهم خوب بوديم
ولي ديدم من كه بگير نيستم
اينم خيلي واسم قابله اعتماد نيست
واسه همين طلاقش دادم
خيلي سخت بود رابطه دوساله رو گذاشتن كنار ولي خوب اين به نفع دوتامون بود
الان شوهر كرده
شوهرش از من بهتره :general507:
ولي اخرش تو تيريپه منه
همش هم ميخواد خود نمايي كنه
جلو خودم (سركوچه خونمون) تا جلو دوستام پيداش ميشه :|
چی؟ امضا؟؟شاعرش کی بود ؟
ن بابا ، پستتچی؟ امضا؟؟
مولوين بابا ، پستت
بدترین اتفاق عشقی برای یه مرد اینه که تو عشق اولش شکست بخوره یا خیانت ببینهسلام , تاپیک خوبیه ؛ تقریبا اکثر پست هارو خوندم
اینم از داستانه ما ...
اول از همه بگم الان 20 سالمه و این خاطرات برمیگرده به سال قبل ...
آقا ما هم مثله همه شما در مورد عشق و عاشقی شنیده بودیم و میدیدم بعضی از دوستام Gf دارن و تعریف میکنن از رابطه و کاراهاشون و ...
منم کنجکاو شده بودم و بدم نمیومد با یکی دوست شم ...
اینم بگم اون موقع خیلی واسه خانوما احترام قائل بودم و تو ذهنم بود اگه با یکی دوست شدم باید باهاش خیلی مهربون و صادق باشم و واسه هوس و اینا نخوامش ؛
کلا فکر میکردم موجوداته ظریف و پاکین که هواشون رو باید زیاد داشت ...
خلاصه بعد از مدتی توی تعطیلات عید اتفاقی با یه نفر آشنا شدم و کم کم باهم دوست شدیم و بهم وابسطه ...
روزا میگذشت و این رابطه ما به خوبی و خوشی میگذشت ... خدایی منم هواشو داشتم و هر وقت بهم نیاز داشت پیشش بودم و همه جوره واسش کم نذاشتم !
اون موقع هم واقعا دوسش داشتم و حتی وقتی هم پیشم نبود کوچکترین خیانتی حتی یه نگاه از رو هوس به کسی نمینداختم ...
کلا آدمه شوخ و خوش برخوردی هم بودم و باهم میگفتیم ... میخندیدیم ... نازشو میکشیدم ... بهش ابراز علاقه میکردم ... اونم همینطور!
همه جوره همه چیز خوب بود و باورم شده بود عشق وجود داره و عاشق شدم ...
این رابطه ما 1 سال و 3 ماه طول کشید و با تلخی و شیرینی هاش ... گریه و خندهاش باهم بودیم تا اینکه به طور اتفاقی یه موردی ازش دیدم و ازش قضیه رو پرسیدم که اونجا چیکار میکردی و اینا سریع پیچوند منو و تا 1 هفته خبری ازش نشد ! اینم بگم همیشه بهش میگفتم X چرا همیشه فکر میکنم 100% باهام نیستی و بی دلیل ناراحتی ... اونم میگفت چیزی نیست و میپیچوند ...
بهش زنگ زدم و خیلی جدی گفتم ماجرا چی بود و توضیح بده و اینا ... اونم با گریه و ناراحتی میگفت جرات ندارم بگم و میترسم و اینا ...
خلاصه آخر سر راضی شد و گفت بهت میگم اما بعدش نباید قضاوت کنی و باید از هم جدا شیم ... دقیقا یادمه 1 نصفه شب بود گفت امید من از اون اول رابطه باهات صادق نبودم و بهت خیانت میکردم تمام این مدت ...
فقط یادمه زبونم لال شده بود !!! اصلا نمیدونستم چی بگم و چه احساسی دارم ... فقط خاطراتمون مثل باد توی سرم داشت رد میشد و خشکم زده بود ...
بعد از چند دقیقه گفتم این چه شوخیه مسخره ایه و این چرت و پرتا چیه و ... هرچی قسم و قرآن میخورد و گریه میکرد باورم نمیشد واقعا اینطور آدمی بود و منه خر تو این مدت حتی شک هم نکرده بودم بهم دروغ بگه ...
خلاصه آخر سر باورم شد ... تازه فهمیدم چه زمونه ای شده ... تازه فهمیدم دلیل بهونه ها و بعضی کاراشو ... تازه از رویا و خریت بیدار شدم !
یادمه بهش گفتم الان یه نفر دیگه جای من بود میدونی چیا بهت میگفت و چیکارت میکرد ؟ اونم گفت هرچی دلت میخواد بهم بگو و فهشم بده هر کاری سرم بیاری حقمه ...
منم با اینه دلم خون بودم و میخواستم هرچی میاد دهنم بارش کنم و آبروشو ببرم اما فقط گفتم خدا خودش میدونه چیکارت کنه و بسلامت ...
6 ماه از این ماجرا الان میگذره و با همه سختی و ناراحتی هایی که کشیدم ...
فقط میتونم بگم 180 درجه عوض شدم! شدم یه گرگه عقده ایه بی احساس !
دست خودم نیست اما همه دخترا رو فاسد و بد کار میبینم ...
الان بر این عقیده م که دختر فقط واسه یه چیز خوبه : س ک س !
باید نه دل بست بهشون نه باهاشون رو راست بود ... باید فقط مخشون رو بزنی و بعد اینکه باهاش حال کردی ولش کنی و بری سراغ یکی دیگه !
عشق و عاشقیم همش چرت و پرتی بیش نیست ...
×××
حرف زیاد دارم واسه گفتن اما سرتون رو درد نمیارم دیگه ... :general610:
به قول علی بابا بچه فقیرو چه به هوس عشقاگه پول داری که هیچ، اگه نداری حق نداری بری عاشق شی و شکست بخوری! : ))
خاطره ی من
داستان از اونجایی شروع میشه که برای بار اول نبود که میدیدمش ولی خب ایندفعه فرق میکرد دلم لرزید(بدور از شوخی واقعا دلم لرزید)
از اون به بعد همه جا دنبالش بودم تا ببینم چطور ادمیه
بعد چند ماه دنبال کردن و ...(خانواده رو هم که از قبلا میشناختم) فهمیدم که خانوم تر از اونیه که فکرش رو میکردم
خلاصه شد همه زندگیم!!!! ولی وقتی که خودش فهمید استقبال خوبی نکرد
2سالی وایستادم تا بالاخره اونم قبول کرد که اره یک حسی بهم داره
نمیتونم بقیه اش رو بگم:general503::general503::general503::general503: