برگزیده های پرشین تولز

مدرسه ای که میرفتیم.........

batoobato

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2005
نوشته‌ها
1,977
لایک‌ها
6,557
پشت پنجره کلاس با حسرت نگاهی به حیاط مدرسه می انداختم یچه های کلاس 12 مشغول ورزش کردن توی حیاط

بودن آهی کشیدم و پیش خودم گفتم چند سال یا چند روز باید بیام مدرسه تا تازه بشم قد اینا ..................الان 20 سال از اون ماجرا میگذره روزهای مدرسه به سرعت سپری شدن ولی نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت.............
وودی آلن یک جمله ی معروف داره میگه انسان ها خیلی قدر نشناسن چون وقتی کودکن همیشه دعا میکنند مدرسه زودتر تموم بشه و وقتی تموم میشه و بزرگ میشن دیگه یادشون نمیاد که چقدر دعا میکردن و از خدا تشکر نمیکنن بابت نموم شدن مدرسه.....................
از یک جهت های مدرسه سخت بود صبح بیدار شدنانش... استرس مشق حاضر کردانش ....ولی خوب گاهی دلم برای نیمکت های کهنه مدرسه تنگ میشه اون شور و هیاهویی که شاید هیچوقت دیگه انسان نتونه تجربه اش کنه ...................ما بچه هایی که دهه 60-70 مدرسه رفتیم خیلی محدودیت ها و تنش ها رو پشت سر گذاشتیم یادتون میاد چقدر روزهای هفته رو میشمردیم تا زودتر جمعه بشه تا ساعت 2 بعد از ظهر 2 تا کارتون برامون نشون بدن بلو سپاستین ...خانواده دکتر ارنست.....فوتبالیست ها.........چقدر آدامس میخریدم تا عکس برگردان بهتری نصیبمون بشه کارت بازی و گاهی تمام عشق من این بود یک یک فیلم 4لبه آتاری دارم........
اونموقع ها وقتی زنگ مدسه میخورد انگار بزرگ ترین واقع قرن رخ داده صدای جیغ و هیاهو بچه ها کر کننده بود همه بدون فکر فقط میدویدند به سمت درب خروجی اون وسط یکی هم برای بقیه جفت پا میگرفت و هرزگاهی میشد که اگر حواست جمع نبود با سر به زمین میخوردی ................

حتی محبت کردن معلم ها هم بعضا با ترکه و خط کش نمود میکرد...........ولی باز هم با این وجود من دلم گاهی برای مدرسه تنگ میشه برای قسمت کردن خوراکی ها با دوستان البته این رو هم بگم گاهی یک عده دم بوفه کمین میکردن تا کسی چیزی میخرید مانند شیری که به شکار آهو میره به سرو کول اون بنده خدا میپریدن و تا خوراکی طرف رو تموم نمیکردن دست بر نمیداشتند...........چقدر توی صف زیر آفتاب ایستادیم و مدیر و ناظم برای ما حرف زدند ولی
الان یک کلام از هیچ کدوم از اون حرف های زبان نافهمشون رو یادم نمیاد ..............جقدر مشق نوشتیم و معلمها خطش زدند ولی یک کدام از اون درسها یادم نمیاد ...........
معمولا حرفهای معلمها بیشتر به دل مینشست نمیدونم بیچاره معلمها .............یادم میاد یک بار معلممون دیر کرد ناظم اومد توی کلاس و گفت معلمتون سکته کرده میتونید امروز برید خونه ........صدای دست و سوت توی کلاس پر شد......چه رسمی بود گاهی که معلمها دیر میکردند همگی با بچه های کلاس دست به دعا می نشستیم که معلم یا مرده باشد یا مریض شده باشد برای اینکه یک روز هم که شده بتونیم بریم تو حیاط بازی یا بریم خونه...............البته شاید زیاد هم تقصیر ما نبود نمیدانم فقط میدانم امروز که روز معلم بود دلم برای مدرسه تنگ شد همین.............
 
Last edited:

http2iran

Registered User
تاریخ عضویت
13 آگوست 2014
نوشته‌ها
342
لایک‌ها
1,772
محل سکونت
بَلمی به سوی بندر
یادش بخیر دهه هفتاد
تارسیدن من به مدرسه 30 دقیقه طورل میکشید برای همین همیشه 10 دقیقه دیر میرسیدم بچه ها همه سر صف بودن قدیما پسر دخترا کلاس اولش تو یه کلاس بودن یه ردیف دخترا یه ردیف .. خلاصه آقا قضیه ما همین آش و همین کاسه
صبح ها همه سر صف طبق کلاس ها می ایستادیم کلاس پنجمی ها مرد شده بودن واسه خودشون مثل الان نبود که بچه کلاس پنجمی تازه شده 120 سانت ! راستش اینقدر تجربیات تلخش الان برام شیرینه که بعد از دهه 70 دیگه تکرار نشد !
*موها رو با ماشین دستی کوتاه میکردی اشک تو چشمات حلقه میزد تا کچل بشی !
*معلم یوقت ما رو تو کوچه ها مشغول بازی نبینه بعد تو کلاس کتک خورمون میکنه اما الان !!!
* اون مهر صد آفرین زیزیگولو زیر 20 املا اندازه جایزه اسکار برامون ارزش داشت ..
* دنبال کارت روبرتو کارلوس میگشتیم تا امتیازمون صد بشه جایزه برنده بشیم :)
* شب های دوشنبه ناوارو میذاشت با اون آهنگش که هنوزم تو گوشمونه
* جمع کردن عکس های آیدین و آتانا و بازی های گروهی عکس بازی دوره ای داشت وقتی عکس رو فوت میکردی والدراما می افتاد امتیازش بیشتر بود ..
* دفتر پرنده با جانمازش ..
* زدن چوب ناظممون سر انگشتا برای اینکه دیروز جمعه بود ناخنت نگرفتی !
دوره ای بود مدرسه که هیچ وقت خاطرش برای ما تکرار نمیشه حتی بچه های امروز هم نمیتونن اون تجربیات دیروز ما رو بدست بیارن ..
 

aryamehr1368

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2014
نوشته‌ها
1,481
لایک‌ها
4,170
محل سکونت
گیلان
واسه ما دهه 60 مدرسه فقط دوران بدبختی بود ما که تو شمالیم 6 ماه از سال بارون بود اگر هم نبود آبگرفتگی و تو گل مدرسه رفتن و سیستم آموزشی ک فقط دانش آموزا رو فراری میداد و فقری ک اون موقع بین خیلی ها بود و لباس حتی کم گیر میومد اینها بعلاوه بی فایده بودن تحصیلات وقتی ک از دانشگاه میای بیرون بخاطر پارتی نداشتن و ... اضافه باید کرد و در آخر باید گفت کاش مدرسه ای وجود نداشت
 

mazyar123

Registered User
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2010
نوشته‌ها
1,148
لایک‌ها
898
برای خودش داستانیه اون زمانا
از دوره ابتدایی خیلی کم یادمون مونده بنظرم هزار قرن میاد! اما شاید بهترین زمان همون دوره بود نه فقط برای ما که بچه بودیم بلکه شاید برای همه بهترین بود خوندن عمو زنجیر باف یکی دو تا خاطره هم از پیشاهنگی یادم مونده عکساشم داشتم نمی دونم چی شد و بعد دوره راهنمایی که همش جنگ و موشک بارون تهرون اضطراب زنده موندن یا نموندن اون موقع یوسف اباد بودیم یه موشک گنده خورد دم اس اس پ یکی از همکلاسی ها درجا دود شد فرداش می خواستن برن خارج برا همیشه موشک می خوره تو سوپر مارکت که اونم اونجا خرید می کرد شاید باورتون نشه اما درست از بالای سر من رد شد اینا رو که تحمل می کردیم تازه تو مدرسه باید با معلمای موجی پرت پلا هم که کلاس رو با میدون جنگ اشتباه گرفته بودن! تعامل می کردیم! کلا جنگ اضطراب ناراحتی
اما خوب همش هم این داستانا نبود اوقات خوش هم هرچند اندک داشتیم اما هنوز مزه دوره ابتدایی زیر زبونمه
 

javadth

کاربر فعال پرشین تولز، همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
28 جولای 2012
نوشته‌ها
13,898
لایک‌ها
15,987
محل سکونت
@takhfif_100
تنها نکته ای که هستش انه که من همیشه حالم از مدرسه به هم میخوره
از درس و دانشگاه و مدرسه و همه موارد مربوطه
 

amir3408

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژانویه 2009
نوشته‌ها
3,234
لایک‌ها
1,415
مدرسه ابتدایی منو کوبیدن آپارتمان کردن[emoji16] [emoji16]

Sent from my SM-G900FD using Tapatalk
 

worship_u

Registered User
تاریخ عضویت
25 فوریه 2010
نوشته‌ها
289
لایک‌ها
195
محل سکونت
تو طاقچه
برای خودش داستانیه اون زمانا
از دوره ابتدایی خیلی کم یادمون مونده بنظرم هزار قرن میاد! اما شاید بهترین زمان همون دوره بود نه فقط برای ما که بچه بودیم بلکه شاید برای همه بهترین بود خوندن عمو زنجیر باف یکی دو تا خاطره هم از پیشاهنگی یادم مونده عکساشم داشتم نمی دونم چی شد و بعد دوره راهنمایی که همش جنگ و موشک بارون تهرون اضطراب زنده موندن یا نموندن اون موقع یوسف اباد بودیم یه موشک گنده خورد دم اس اس پ یکی از همکلاسی ها درجا دود شد فرداش می خواستن برن خارج برا همیشه موشک می خوره تو سوپر مارکت که اونم اونجا خرید می کرد شاید باورتون نشه اما درست از بالای سر من رد شد اینا رو که تحمل می کردیم تازه تو مدرسه باید با معلمای موجی پرت پلا هم که کلاس رو با میدون جنگ اشتباه گرفته بودن! تعامل می کردیم! کلا جنگ اضطراب ناراحتی
اما خوب همش هم این داستانا نبود اوقات خوش هم هرچند اندک داشتیم اما هنوز مزه دوره ابتدایی زیر زبونمه
این دوست شما عجب شانسی داشته طفلک
 

mazyar123

Registered User
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2010
نوشته‌ها
1,148
لایک‌ها
898
اره خیلی حیف شد الکی الکی از دس رفت چی باید گفت واقعا حالاتو اون هیری ویری دیدم یه سری ملت دارن می دوون اون سمت بیل و کلنگ و گونی فرقون اون جای که موشک خورده بود تا اون جایی که یادم میاد نزدیک پل یوسف اباد بود زیر ا اس پ من گفتم لابد این ملت برا کمک میرن نگو داستان اینه چون محله اعیونی بوده رفته بودن غنیمت جمع کنند! با چه شور شوقی بدو بدو می گفتن تا کسی هم جا نمونه از دستشون بپره! چه چیزا که ندیدیم
 

juve1900

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
14 ژوئن 2008
نوشته‌ها
94
لایک‌ها
168
محل سکونت
sin city
مدرسه به جدا آهنگم برامون میذاشتن انگار داریم میریم مدرسه سلطنتی انگلستان ( باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازی های راه مدرسه)
 

ctcn8311885

Registered User
تاریخ عضویت
20 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
3,302
لایک‌ها
1,168
محل سکونت
★★★★★

amir.tabatabai

Registered User
تاریخ عضویت
18 نوامبر 2014
نوشته‌ها
2,941
لایک‌ها
1,251

raminonline

Registered User
تاریخ عضویت
27 مارس 2004
نوشته‌ها
662
لایک‌ها
787
محل سکونت
سرزمین پارسم آرزوست!
مدرسه هیچ خاطره خوشی ندارم. یعنی 12 سال زندگی + 4 سال بعدش دانشگاه بگاج رفت:general306:. الان هم هیچی جز ضرب و تقسیم به کارم نمیاد.:general507:
 

* کدخدا

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2015
نوشته‌ها
121
لایک‌ها
626
محل سکونت
سرزمین جماعت خواب ، جماعت خواب زده ، ملت چورتی
مدرسه که میرفتیم ، یک روز موقع نماز طهر از طبقه دوم یه شیشه نصفه اب معدنی دست مبارکمون بود دیدم مدیر پایین کنار سالن ایستاده از بالا اروم درش رو باز کردیم ، قر قر قر آب ریختم رو سر کچلش گفت ه هه هه کی بود نگاه بالا کرد سریع رفتیم تو نماز خونه جهت اقامه نماز ، مدیر اومد دم در نمازخونه نگاه غضب آلودی کرد ولی هیچ چیز نمیتونست بگه چون ضایع میشد رفت و از آن روز ما خیلی خندیدیم زیرا مدیر ما کچل بود :D ولی دو سال قبل ازش عذر خواهی کردم و گفتیم که جوان بودیم و جاهل مدیر کلی خندید گفت اگه اون روز دیده بودمت مطمئن باش پروندت رو داده بودم ، یا یه شاه کشیده میزدمت :general711:
 

corpse

Registered User
تاریخ عضویت
29 آگوست 2013
نوشته‌ها
1,342
لایک‌ها
433
حالم از هر چی درس و مدرسه بهم میخوره خدا رو شکر که تو سن 15 سالگی ترک تحصیل کردم -خدا رو شکر که دانشگاه نرفتم اگه میرفتم کلی پول باید به این عوضی ها میدادم !!!!!
 

606060

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2015
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
260
من از مدرسه غير جنگ و دعوا و پيچوندن كلاس و كتك و مردودي و تك ماده خاطره اي ندارم يه بار آخراي كار موقع ديپلم گرفتن يك دادي سر مدير مدرسه جلوي بقيه زدم كه آخر بابام رفت ديپلمم رو گرفت چون با من لج كرد و به من نميداد / البته الان كه فكر ميكنم با خودم ميگم يك بار دادكشيدن كمش بوده / ولي در عوض دانشگاه مثل بهشت بود براي من
 

amir.tabatabai

Registered User
تاریخ عضویت
18 نوامبر 2014
نوشته‌ها
2,941
لایک‌ها
1,251
دبیرستان خوب بود
ولی دانشگاهو بیشتر دوست داشتم
 

* کدخدا

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2015
نوشته‌ها
121
لایک‌ها
626
محل سکونت
سرزمین جماعت خواب ، جماعت خواب زده ، ملت چورتی
فکر کنم سال 85 الی 86 بود کلاس ما دوساله هم توش زیاد بود ، دبیرستان اوج زندگی و فضول بازی های ما بود کودک درون و انرژی ذخیره شده بچگی تو اون سالهای دوم تا سوم دبیرستان استفاده کردیم طوری شده بود کلاس سی نفری انگار اومده بودیم جنگلی ..
یه روز یکی بچه ها گوشی 5 بانده چینی آورده بود همه پای صف بودیم یهو از طبقه بالایی صدای دیونه دیونه منصور بلند شد کل صف چرخید سمت کلاس ما صف کلاس ما همه تو فاز بالا میخندیدن معاون قبل از اینکه بره بالا دوستمون از پله ها در رفته بود پشت مدرسه ، زنگ کتاب روانشناسی داشتیم معلم میگفت اگر شما یک مزرعه داشته باشید و گاو همسایه بیاد قسمتی از محصولات شما رو بخوره باید چطور با صاحبش صحبت کنید : یکی میگفت باید بهش سم داد ، یکی میگفت باید با داس گاوه رو راحت کرد ، یکی کشتن صاحب گاو ... خلاصه اون سال ما تو منطقه از لحاظ بی نظمی مدارس اول بودیم طوری شد ریس آموزش پرورش خودش اومد کلاسمون تذکر جدی داد ، :general709:
دوستان اجازه میگرفتن میرفتن دستشویی 40 دقه مینشستن تا کلاس تموم بشه معلم روانشناسی میگفت خب بیایید بگید از کلاس شما خوشمون نمیا بهشون اجازه میدم 10 دقه برن بیرون اینطوری آینده ساییدگی زانو پیدا میکنید ، :general105:
دانش آموز اجازه میگرفت بره آب بخوره معلم از طبقه بالا نگاه میکرد توی کافه کنار مدرسه رویت میشد داره سمبوسه میزنه :D

یکی بچه های کلاسمون دوستم بود یه روز مارمولک بازی در میاره از ته صف صبگاهی خودشو به بیهوشی زد افتاد رو زمین مدیر و معاون نگو همه دویدن سمتش کل صف صبگاهی بهم خورد همه دورش حلقه زده بودن آب آوردن زدن صورتش ، مدیر رفت از کافه مدرسه کیک با آبمیوه براش آورد طوری موزمار شده بود گفت صبح چیزی نخوردم ، ظهر که میرفتیم خونه گفتم امروز چه مرگت بود گفت : میخواستم زنگ اول امتحان ریاضی ندم معلم هم مراعاتش کرده بود بیشرف فیلمی بود الان راننده آژانسه :D
میگفتیم اومدیم زندان آلکاتراز داریم زندگی میکنیم .
کلآ خاطراتش زیاده اگه دوست داشتید بیام بگم بخندیم ...:D
 
Last edited:
بالا