دام بلا
درد من هجر تو و داغ پريشانی نيست
دل سرگشته من شاهد طوفانی نيست
گذرم سوی تو افتاد و نگاهم نكنی
گر چه در آن نگهت داغ پريشانی نيست
من گرفتار توءام دام بلا شد نگهت
گذر از اين دو قفس در يد زندانی نيست
برق چشم دو نگاهت چو فريبم دادند
مطمئن باش كه جز سفره تو خوانی نيست
اي فنا كرده حسرت تو بيا دستم گير
یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو بَرَد
خواستم تو را
آن سطرها گذشت و
حالا
این پیریِ مدام
مرگ را زیبا کرده است
آنقدر
که کوهِ کنارِ خانهام
حتی اگر آتشفشان کند
از ایوان و غروب و قهوهای که تازه ریختهام
نخواهم گذشت
من که با ماه
از پنجرهات میآمدم
روزهاست
پشت پیغامگیر
گیر کردهام
دردیست
دردیست
دردیست
خونت جوان بماند و
پایت پیر شود
گروس عبدالملکیان
بگذار بر آئینههای دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر
پارهای زاد راه برگیرم ...
میخواهم تصویرها نقش زنم
از شکل دستان تو
از صدای دستان تو
از سکوت دستان تو ...
پس آیا کمی روبرویم مینشینی
تا نقش محال بزنم؟
نزار قربانی
امروز ٬ زمان بر ضربان ِ دل ِ من تنظیم است ...
چون تورا می بینم
دیروز ٬ جهان بر سر ِ احساس ِ دلم درگیر است ...
چون تورا نشنیدم
فردا ٬ آسمان به بودنمان خوش بین است ...
چون تورا
از باغ جهان می چینم.
اولین شاعر جهان
حتمن بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند !
و کاملن محتمل است که این یاران آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند . . .
از : جبران خلیل جبران