خاطره های خودم که دیگه چیزی یادم نمیاد هر چی بود گفتم...دیگر اینقدر هم ضایع نیسیتیم
ولی یه خاطره از یکی از اقوام واستون تعریف میکنم.من اگه جاش بودم آب میشدم.
یکی از اقوام (میانسال و دارای زن و بچه) تعریف میکنه که یه شب که دیر وقت هم بود دیگه داشت خوابم می برد که تقریبا بین خواب و بیداری بودم که زنگ خونه به صدا در اومد
وقتی درو باز کردم یکی از رفقا بود که به همراه خانواده برای شب نشینی تو اون موقع شب اومده بودن!
این آشنای ما هم بعد از احوال پرسی و روبوسی با دوستش, بیچاره چون چشاش یه نمه خواب رفته بوده و حواسش نبوده با دختر دوستش هم روبوسی میکنه....
دختره هم بزرگ بوده. میگفت چشت روز بد نبینه مونده بودم چی بگم....
بعد کلی عذر خواهی که شما هم مثل دخترم هستی و حواسم نبوده به دوستش زیر لبی میگه پ.فیوز آخه این وقت شب موقع مهمونی رفتنه؟!