برگزیده های پرشین تولز

شیطنت های دوران بچگی!

shadow fiend

Registered User
تاریخ عضویت
27 ژوئن 2012
نوشته‌ها
1,299
لایک‌ها
515
سلام دوستان.دوباره من چندتا اذیت دیگه یادم اومد گفتم واسه دوستان بگم.یه بار تو مدرسه با دوستم مسوول پخش گلاب با آب بودیم یعنی جلو نماز خونه وایمیسادیم آب وگلاب پخش میکردیم که بوی کفشا مردم رو اذیت نکنه البته دوران دبیرستان.خلاصه اون دوستم که از خودم بدتر بود گفت یا آب بریزیم توی همه کفشا ما هم شروع کردیم هرچی کفش بود پر آب کردیم:cool:.ما نمیدونستیم که کفش معلما هم اونجا هست خلاصه دیدیم همه عصبانی مخصوصا معاون مدرسه که خیلی آدم جدی ای بود اومد گفت فلانی تو آب ریختی تو کفشا من گفتم نه........یعنی اگر میفهمید اخراج.یه روز دیگه سوزن ته گرد جاسازی کردم توی صندلی معلم حواسم نبود خودم میخواستم معلم بشم و بعد............یه بار دیگه فک کنم دوم راهنمایی بودم بابام داخل راهروی آپارتمانمون گذاشت دنبالم اونجا منو گرفت از فاصله 2 متری منو زد تو دیوار سیمانی البته بخاطر اینکه بخاطر صدای بلند بدخوابش کردم.باور کنید تا 10 دقیقه نمیتونستم تکون بخورم:lol:.مادرم اومد گفت بلند شو .گفتم نمیتونم.به هر بدبختی بود رفتم.یه بار دیگه 5 سالم بود پشت خونمون یه مشت خار بود.داشتم آتیش میزدم که بابام از رو رد دود آتیش دیده بود اومد با کابل فشار قوی منو زد بعد برد داخل خونه اونجا هم کتک خوردم.:p.یه بار دیگه زدم در دستشویی خونمون رو شکستم بابام فهمید که کار من هست منو گرفت با لوله آهنی 2 متری اینقدر زد ابته 15 تا 16 تا از ضربه ها به دستم خورد.خدارو شکر دستم هیچ طوریش نشد!!!!!!خود بابام هم بعدا تعجب کرد که چرا دستم نشکسته!!!البته به خاطر کتک زیاد بدنم فولاد شده.البته دوباره یادم اومد دوباره تعریف میکنم.خداوکیلی همه اینها واقعی هستن.

گوانتاناما بوده؟ :دی
جالب بودن.
خخخخ
راهنمایی بودم،دوستانی کن مدرسه علوی شیراز تپه تلپزیون رفتن دسدن که کل شاختمون شیشه ای هست.
اقا یه بار یه گنجشک اومد داخل بچه ها دنبالش میکردن بگیرنش.یه ۱۰۰نفری افتاده بودن دنبال گنجشکه.
منم قسمت ازمایشگاه کار داشتم چشتون روز بد نبینه،اومدم بیرون بعد از کارم یه دفه ناظممون پرید پایین همه فرار کردن.منم از همه جا بیخبر قدمزنان میومدم یه دفعه گرفت پس گردنمو.از اونطرفم یکی دیگه از ناظما همه رو خفت کرد.
یه ۱۰ تایمون رو گرفتن.
خلاصه مارو بردن دفتر.منم یه بچه ترسو اقا زنگ زدن بخش اداری و دفتر داری گفتن پرونده هامون رو اوردن و تک تک زنگ میزدن خونه بچه ها :|
یکی مونده بود به من یه دفه یه ناله سر دادم و گوله گوله اشک میریختم که من رفته بودم ازمایشگاه کار داشتم،من از این کارا نمیکنم.گفتن دروغ میگی و دنبال گنجشکه بودی.
منم از بابام میترسیدم که بیاد سه وقت کتکم بزنه،یهو به ذهنم رسید یکی از دوستام مشکل قلبی داشته و یه بار تو دفتر قلبش درد گرفته ولش کردن رفته :|
یه نیگا اینور،یه نیگا اونور،دس گذاشتم رو قلبم.نمیدونم از کجا به ذهنم رسید،نفسمم حبس کردم قرمز قرمز و کبود شدم :)))))))
خلاصه یه دفه ناظم گفته چت شد؟ چته؟ حالت خوب نیس؟ قلبت درد گرفت؟
منم با ناله و صدای سوزناک گفتم درد گرفت :))))))
سریعا همه رو فذستادن دفتر پایین و من رو نیگه پاشتن،کلی اب،ابقند،رانی،اب میوه دادن به خوردم و کلی هم گفتن عیب نداره و از این حرفا چون مث اسب ترسیده بودن :دی
خلاصه مارو هم سریع قرستادن سر کلاس :)))))
روز بعدش که اومدم دیدم به به،همه اون ۹تای دیگه اولیاشون اومدن اونجا و دارن خفتشون میدن.
منم راضی از کار خودم،سریعا صحنه رو ترک کردم و رفتم سر کلاس :دی
اون موقع اول راهنمایی بودم،ولی هنوز تو مف نقش بازی کردن خودم موندم :دی

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk
 

mehrana1

Registered User
تاریخ عضویت
28 می 2013
نوشته‌ها
1,249
لایک‌ها
171
محل سکونت
تهران
سلام دوستان.دوباره من چندتا اذیت دیگه یادم اومد گفتم واسه دوستان بگم.یه بار تو مدرسه با دوستم مسوول پخش گلاب با آب بودیم یعنی جلو نماز خونه وایمیسادیم آب وگلاب پخش میکردیم که بوی کفشا مردم رو اذیت نکنه البته دوران دبیرستان.خلاصه اون دوستم که از خودم بدتر بود گفت یا آب بریزیم توی همه کفشا ما هم شروع کردیم هرچی کفش بود پر آب کردیم:cool:.ما نمیدونستیم که کفش معلما هم اونجا هست خلاصه دیدیم همه عصبانی مخصوصا معاون مدرسه که خیلی آدم جدی ای بود اومد گفت فلانی تو آب ریختی تو کفشا من گفتم نه........یعنی اگر میفهمید اخراج.یه روز دیگه سوزن ته گرد جاسازی کردم توی صندلی معلم حواسم نبود خودم میخواستم معلم بشم و بعد............یه بار دیگه فک کنم دوم راهنمایی بودم بابام داخل راهروی آپارتمانمون گذاشت دنبالم اونجا منو گرفت از فاصله 2 متری منو زد تو دیوار سیمانی البته بخاطر اینکه بخاطر صدای بلند بدخوابش کردم.باور کنید تا 10 دقیقه نمیتونستم تکون بخورم:lol:.مادرم اومد گفت بلند شو .گفتم نمیتونم.به هر بدبختی بود رفتم.یه بار دیگه 5 سالم بود پشت خونمون یه مشت خار بود.داشتم آتیش میزدم که بابام از رو رد دود آتیش دیده بود اومد با کابل فشار قوی منو زد بعد برد داخل خونه اونجا هم کتک خوردم.:p.یه بار دیگه زدم در دستشویی خونمون رو شکستم بابام فهمید که کار من هست منو گرفت با لوله آهنی 2 متری اینقدر زد ابته 15 تا 16 تا از ضربه ها به دستم خورد.خدارو شکر دستم هیچ طوریش نشد!!!!!!خود بابام هم بعدا تعجب کرد که چرا دستم نشکسته!!!البته به خاطر کتک زیاد بدنم فولاد شده.البته دوباره یادم اومد دوباره تعریف میکنم.خداوکیلی همه اینها واقعی هستن.

آقا جسارتاً حالا كه سنت رفته بالاتر ، پدر جان رو پيش يه مشاور ببر ، اعصابش خرابه !
 

S E C T O R

Registered User
تاریخ عضویت
16 اکتبر 2013
نوشته‌ها
332
لایک‌ها
306
بچه بودم یه فحش جدید یادگرفته بودم.یه حرف خیلی زشت! یادم نیست چیکار کردم مادرم یهو بهم تشر کرد و من هم صاف فحش جدیدو گذاشتم کف دستش :)
خیلی شکه شد و گفت: حرررررررف زشت میزنی؟!! بریم داغت کنم...دستمو گرفت و برد سمت بخاری.واقعا قصدش داغ کردن دستم نبود و فکر میکرد بخاری چون چند دقیقه است خاموش شده سرده...فقط میخواست بترسونه دستمو زد به بخاری و چشتون روز بد نبینه دستم چسبید به بخاری...جیغم رفت هوا...البته مادر بیچارم هم کوبید سر خودش و کلی گریه کرد....
بعد از ظهرش بابام از سر کار اومد بردم بیمارستان و اونجا دکتر گفت پسرم کی داغت کرده؟ مادرم گوشه اتاق بود رو کردم طرفش و گفتم این پدر سگ :D.همه زدن زیر خنده و مادرم که اشک تو چشاش بود یه لبخند اومد رو لبش...
فدای همه مادران عزیز :)
 

.MOHAMAD.

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
64
لایک‌ها
8
بچه بودم یه فحش جدید یادگرفته بودم.یه حرف خیلی زشت! یادم نیست چیکار کردم مادرم یهو بهم تشر کرد و من هم صاف فحش جدیدو گذاشتم کف دستش :)
خیلی شکه شد و گفت: حرررررررف زشت میزنی؟!! بریم داغت کنم...دستمو گرفت و برد سمت بخاری.واقعا قصدش داغ کردن دستم نبود و فکر میکرد بخاری چون چند دقیقه است خاموش شده سرده...فقط میخواست بترسونه دستمو زد به بخاری و چشتون روز بد نبینه دستم چسبید به بخاری...جیغم رفت هوا...البته مادر بیچارم هم کوبید سر خودش و کلی گریه کرد....
بعد از ظهرش بابام از سر کار اومد بردم بیمارستان و اونجا دکتر گفت پسرم کی داغت کرده؟ مادرم گوشه اتاق بود رو کردم طرفش و گفتم این پدر سگ :D.همه زدن زیر خنده و مادرم که اشک تو چشاش بود یه لبخند اومد رو لبش...
فدای همه مادران عزیز :)
:D:D:D:D:D:D
 

new word

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2013
نوشته‌ها
99
لایک‌ها
66
ههههه
یکی از خز ترین کارایی که من میکردم زنگ در خونه مردمو میزدم و الفرار:D
 

new word

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2013
نوشته‌ها
99
لایک‌ها
66
بچه بودم یه فحش جدید یادگرفته بودم.یه حرف خیلی زشت! یادم نیست چیکار کردم مادرم یهو بهم تشر کرد و من هم صاف فحش جدیدو گذاشتم کف دستش :)
خیلی شکه شد و گفت: حرررررررف زشت میزنی؟!! بریم داغت کنم...دستمو گرفت و برد سمت بخاری.واقعا قصدش داغ کردن دستم نبود و فکر میکرد بخاری چون چند دقیقه است خاموش شده سرده...فقط میخواست بترسونه دستمو زد به بخاری و چشتون روز بد نبینه دستم چسبید به بخاری...جیغم رفت هوا...البته مادر بیچارم هم کوبید سر خودش و کلی گریه کرد....
بعد از ظهرش بابام از سر کار اومد بردم بیمارستان و اونجا دکتر گفت پسرم کی داغت کرده؟ مادرم گوشه اتاق بود رو کردم طرفش و گفتم این پدر سگ :D.همه زدن زیر خنده و مادرم که اشک تو چشاش بود یه لبخند اومد رو لبش...
فدای همه مادران عزیز :)
= ))))))))))))))))))))))))
ای ول خیلی باحال بود
دمت گرم:)
 

mahiye_bala

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 می 2012
نوشته‌ها
512
لایک‌ها
508
محل سکونت
in the sea
ههههه
یکی از خز ترین کارایی که من میکردم زنگ در خونه مردمو میزدم و الفرار:D
منم یه بار این کارو انجام دادم ولی زن همسایه بغلی منو دیدبه مامانم گفت حسابی عصبانی شد
 

mahiye_bala

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 می 2012
نوشته‌ها
512
لایک‌ها
508
محل سکونت
in the sea
بچه بودم یه فحش جدید یادگرفته بودم.یه حرف خیلی زشت! یادم نیست چیکار کردم مادرم یهو بهم تشر کرد و من هم صاف فحش جدیدو گذاشتم کف دستش :)
خیلی شکه شد و گفت: حرررررررف زشت میزنی؟!! بریم داغت کنم...دستمو گرفت و برد سمت بخاری.واقعا قصدش داغ کردن دستم نبود و فکر میکرد بخاری چون چند دقیقه است خاموش شده سرده...فقط میخواست بترسونه دستمو زد به بخاری و چشتون روز بد نبینه دستم چسبید به بخاری...جیغم رفت هوا...البته مادر بیچارم هم کوبید سر خودش و کلی گریه کرد....
بعد از ظهرش بابام از سر کار اومد بردم بیمارستان و اونجا دکتر گفت پسرم کی داغت کرده؟ مادرم گوشه اتاق بود رو کردم طرفش و گفتم این پدر سگ :D.همه زدن زیر خنده و مادرم که اشک تو چشاش بود یه لبخند اومد رو لبش...
فدای همه مادران عزیز :)

بالاخره بااینکه بچه بودید ولی کارتون زشت بود.ولی این مهربونی مادر هاست که تمومی نداره
 

adamebikarr

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
455
محل سکونت
شیراز
گوانتاناما بوده؟ :دی
جالب بودن.
خخخخ
راهنمایی بودم،دوستانی کن مدرسه علوی شیراز تپه تلپزیون رفتن دسدن که کل شاختمون شیشه ای هست.
اقا یه بار یه گنجشک اومد داخل بچه ها دنبالش میکردن بگیرنش.یه ۱۰۰نفری افتاده بودن دنبال گنجشکه.
منم قسمت ازمایشگاه کار داشتم چشتون روز بد نبینه،اومدم بیرون بعد از کارم یه دفه ناظممون پرید پایین همه فرار کردن.منم از همه جا بیخبر قدمزنان میومدم یه دفعه گرفت پس گردنمو.از اونطرفم یکی دیگه از ناظما همه رو خفت کرد.
یه ۱۰ تایمون رو گرفتن.
خلاصه مارو بردن دفتر.منم یه بچه ترسو اقا زنگ زدن بخش اداری و دفتر داری گفتن پرونده هامون رو اوردن و تک تک زنگ میزدن خونه بچه ها :|
یکی مونده بود به من یه دفه یه ناله سر دادم و گوله گوله اشک میریختم که من رفته بودم ازمایشگاه کار داشتم،من از این کارا نمیکنم.گفتن دروغ میگی و دنبال گنجشکه بودی.
منم از بابام میترسیدم که بیاد سه وقت کتکم بزنه،یهو به ذهنم رسید یکی از دوستام مشکل قلبی داشته و یه بار تو دفتر قلبش درد گرفته ولش کردن رفته :|
یه نیگا اینور،یه نیگا اونور،دس گذاشتم رو قلبم.نمیدونم از کجا به ذهنم رسید،نفسمم حبس کردم قرمز قرمز و کبود شدم :)))))))
خلاصه یه دفه ناظم گفته چت شد؟ چته؟ حالت خوب نیس؟ قلبت درد گرفت؟
منم با ناله و صدای سوزناک گفتم درد گرفت :))))))
سریعا همه رو فذستادن دفتر پایین و من رو نیگه پاشتن،کلی اب،ابقند،رانی،اب میوه دادن به خوردم و کلی هم گفتن عیب نداره و از این حرفا چون مث اسب ترسیده بودن :دی
خلاصه مارو هم سریع قرستادن سر کلاس :)))))
روز بعدش که اومدم دیدم به به،همه اون ۹تای دیگه اولیاشون اومدن اونجا و دارن خفتشون میدن.
منم راضی از کار خودم،سریعا صحنه رو ترک کردم و رفتم سر کلاس :دی
اون موقع اول راهنمایی بودم،ولی هنوز تو مف نقش بازی کردن خودم موندم :دی

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk
به این میگن جانور زشت و زرنگ!!!!!
ای ول حال کردم!
 

saeid.kh

مدیر پاتوق
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
17 آپریل 2013
نوشته‌ها
3,045
لایک‌ها
5,966
محل سکونت
تهران
سلام به همه ی دوستان. با اجازه ی صاحب تاپیک، ما هم به جمع خاطره نویسان میپیوندیم :)
پدر و مادرم همیشه میگن بچگیات هم مثل همین الانت شیطنت زیاد میکردی :)
اما خدا رو شکر همیشه مودب بودم!!!
اولین خاطره البته به نقل از حاج خانوم مادرم هست:
وقتی حدوداً کمتر از 1 سال داشتم، از دیوار راست هم بالا میرفتم. در یکی از سفرهامون به شهر شیراز، بعد از کلی ورجه وورجه در ماشین، خسته میشم و اصرار که باید روی تاقچه ی عقب ماشین بخوابم! بالاخره رفتم اونجا خوابیدم.شب بوده و بارون شدیدی هم میباریده. در ورودی شهر، یه ماشین با سرعت از کنار ماشین ما رد میشه و آب و گل میپاشه روی شیشه و برف پاکن ها بموقع عمل نمیکنن و... پدر ما میزنه به ماشین دیگری و من بیچاره از اون بالا پرت شدم پایین و حسابی داغون میشم. حالا بعدش چی شد بماند فقط اول کار پدر و مادر ما وحشت زده که گل پسرشون چه بلایی سرش اومده، اما وقتی میبینن ما زنده هستیم، چنان دعوایی با ما میکنن که تا الان که 25 سال از اون موضوع میگذره، دیگه جرات نکردم روی تاقچه ی عقب بخوابم!!!!!
 

saeid.kh

مدیر پاتوق
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
17 آپریل 2013
نوشته‌ها
3,045
لایک‌ها
5,966
محل سکونت
تهران
حدوداً 1 سال داشتم .در خونه باغ پدربزرگم، لونه ی مورچه های صحرایی که بزرگ و قرمز هستن رو پیدا میکنم و شروع میکنم با چوب و آبپاش اذیتشون کردن. ورودی لونشون رو بستم و دیدم بیچاره ها چندتاشون موندن بیرون. دلم به حالشون میسوزه و با دست شروع میکنم به بازسازی لونه ی ویرونشون. یهو جیغ ما میره تا آسمون و عموم اولین نفری بوده که به من میرسه میبینه یه مورچه ی بزرگ با چنگالاش انگشت ما رو گاز گرفته و همینطور آویزون بوده به دست من بیچاره. در اون لحظه بجای اینکه به ما کمک کنه، سریع دوربینشو میاره و عکسی از ما میگیره. بعد هم پدر و مادر ما رسیدن و اول دعوا با خان عمو که حالا وقت عکس گرفتنه؟ سریع ما رو میبرن و عسل و سرکه میذارن روی انگشت ما ...
و هنوزم که هنوزه یه لونه مورچه میبینیم عمو جان میگه بچه نمیخوای لونشون رو براشون بازسازی کنی ؟؟؟ و قاه قاه خنده و مسخره کردن قیافه ی ما در اون لحظه و اون سال...
 

mahiye_bala

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 می 2012
نوشته‌ها
512
لایک‌ها
508
محل سکونت
in the sea
سلام به همه ی دوستان. با اجازه ی صاحب تاپیک، ما هم به جمع خاطره نویسان میپیوندیم :)
پدر و مادرم همیشه میگن بچگیات هم مثل همین الانت شیطنت زیاد میکردی :)
اما خدا رو شکر همیشه مودب بودم!!!
اولین خاطره البته به نقل از حاج خانوم مادرم هست:
وقتی حدوداً کمتر از 1 سال داشتم، از دیوار راست هم بالا میرفتم. در یکی از سفرهامون به شهر شیراز، بعد از کلی ورجه وورجه در ماشین، خسته میشم و اصرار که باید روی تاقچه ی عقب ماشین بخوابم! بالاخره رفتم اونجا خوابیدم.شب بوده و بارون شدیدی هم میباریده. در ورودی شهر، یه ماشین با سرعت از کنار ماشین ما رد میشه و آب و گل میپاشه روی شیشه و برف پاکن ها بموقع عمل نمیکنن و... پدر ما میزنه به ماشین دیگری و من بیچاره از اون بالا پرت شدم پایین و حسابی داغون میشم. حالا بعدش چی شد بماند فقط اول کار پدر و مادر ما وحشت زده که گل پسرشون چه بلایی سرش اومده، اما وقتی میبینن ما زنده هستیم، چنان دعوایی با ما میکنن که تا الان که 25 سال از اون موضوع میگذره، دیگه جرات نکردم روی تاقچه ی عقب بخوابم!!!!!

سلام
اختیار دارید خودتون اینجاصاحب اختیارید،دوست عزیز

اتفاقا این خاطره ایکه تعریف کردید واسه منم اتفاق افتاده منتهی من دیگه ازاون طاقچه کوچیک نیوفتادم از بس که هوا افتابی و داغ بود پشت اون شیشه

گرمازده وافتاب سوخته شدم جوری که توی همون مسافرت مجبور شدنند منو به بیمارستان ببرند.

اخه نمیدونم چه حکمتی بود خیلی ها دوست داشتند برن اون قسمت دراز بکشند.
 

stanger

Registered User
تاریخ عضویت
24 آگوست 2013
نوشته‌ها
454
لایک‌ها
125
محل سکونت
یه جای خوب
یادمه 4یا 5 سالم بود و داییم اون زمان یه سگا داشت.اون زمان سگا در حد ایکس باکس الان بود:D
من و 4 تا پسر خالم که تقریبا هم سن بودیم از داییم خواستیم که سگا رو بهمون بده باهاش بازی کنیم اما اون نمیداد ما هم مجبور شدیم بریم داخل حیاط علیهش شعار بدیم اینقدر گفتیم مرگ بر اکبر (اسم داییم) خودش سگا رو دو دستی تقدیم کرد.:D:D:D:D
داشت آبروش میرفت:D:D:D:D:D:D:D
 

mahiye_bala

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 می 2012
نوشته‌ها
512
لایک‌ها
508
محل سکونت
in the sea
یکی از دوستام واسم تعریف میکرد که یه مدتی مادرش بنده خدا قرص افسردگی میخورده و چون دوستم و خواهرش کوچیک بودن اون قرص هارو میزاشته

بالای یخچال خلاصه سرتون درد نیارم این مادره میره بیرون دوستم یه صندلی میزاره میره اون قرص بر میداره فکر میکنه اسمارتیسه خودش سه تا میخوره به

آبجی اش هم دو تا میده،بعد از یک ساعت که مادرش میاد خونه بچه هاشو بی حال میبینه که روی زمین افتادند هراسون میبرشون بیمارستان بعد از

شستشوی معده هاشون حالشون خوب میشه خداروشکر.البته ناگفته نماند که کلی دعوا همشدند که مگه بچه تو فضولی.

پند واسه بچه های شکمو و کنجکاو که دست به هرچیزی نزنند و خودشونبه دردسر نندازند
 

new word

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2013
نوشته‌ها
99
لایک‌ها
66
دبستان بودم و یه روز زنگ ورزش داشتیم
اقا یکی از بچه ها توپ بسکتبال اورده بود گذاشته بود برای زنگ ورزش سر کلاس بودیم معلم هم داشت درس میداد من قایمکی توپش رو برداشتم
و وقتی معلم روش سمت تخته بود با بچه ها پاس کاری میکردیم:D
اقا یکی از بچه سر کلاس بهم پاس داد منم یه لحظه جوگیر شدم محکم زدم زیر توپ بسکتبال (توپ بسکتبال حالت ارتعاش داره) خلاصه چشمتون روز بد نمبینه همین که زدم زیر توپ ،محکم خورد به پنکه ی کلاس که روشن بود از اونور هم کمونه کرد خورد تو صورت خانم معلم :D
اقا ما رو بگی کپ کرده بودم :D
خلاصه هیچی دیگه جمیع بچه ها رو بردن دفتر به ضرف چک و لقد احظار ولی :D
ولی ارزششو داشت :D:D:D
 

S E C T O R

Registered User
تاریخ عضویت
16 اکتبر 2013
نوشته‌ها
332
لایک‌ها
306
دوران بچگی داداشم فضول بود...هر روز دعوا میکرد
یه بار با مداد زده بود بالا چش یکی از همکلاسیهاش! شانس آوردیم کورش نکرده بود...روز بعدش هم گفت نمیرم مدرسه! چون الان مامانشو میاره باید درگیر بشم! واقعا هم آورد....
 

S E C T O R

Registered User
تاریخ عضویت
16 اکتبر 2013
نوشته‌ها
332
لایک‌ها
306
یه خاطره هم از خودم به نقل از مادرم!
مادرم میگه بچه بودم من و همین داداشم که ذکر خیرش بود و از من کوچیکتر بوده و توی گهواره هم بوده رو تنها میزاره...
من که در حال نهار خوردن بودم بعد رفتن مادرم از اتاق. برنج میریزم تو دهن همین داداشم! و مادرم وقتی برگشت میگه داداشت خفه شده بوده و سریع دست کردم دهنشو برنجها رو درآوردم و به موقع نجاتش میدن...مادرم میگه من هی داشتم برنج میریختم تو حلقش و میگفتم عزیزم بخوووور ...بخوووور...:)
الان که بزرگ شدیم داداشم یقمو میچسبه میگه مگه مرض داشتی؟ چه خصومتی باهات داشتم؟ o_O
 

new word

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2013
نوشته‌ها
99
لایک‌ها
66
من زمانی که خیلی بچه بودم نمیدونم از کجا یاد گرفته بودم ولی عادت داشتم سر پا ب ش ا ش م :p (عذر خواهی می کنم از دوستان)
اقا یه روز به اتفاق خانواده رفتیم خونه ی مادر بزرگم یه خونه خیلی بزرگ ویلایی داشت که یک حیاط بزرگ داشت با یه حیاط خلوت یه باغچه هم داشت که پر از گل و گیاه و اینا توش بود همه رفتن داخل خونه
من بیرون داشتم واسه خودم تو باغچه بازی میکردم یه لحظه به خودم گفتم برم توی حیاط خلوت هم سرکی بکشم(از توی اتاق های خونه پنجره بود و حیاط خلوت کاملا معلوم بود)
خلاصه رفتیم توی حیاط خلوت دیدم یه منقل بزرگ (منقل کباب) اونجا هست که توش پر از ذغال بود
دیدم بدک نیست این منقله رو یکمی ابیاری کنم:p خلاصه دم دستگاه رو کشیدیم پایین شروع کردم به ابیاری کردن منقل:D:D:D حالا چشمت روز بد نبینه نگو مادر بزرگم داشت از پنجره منو نیگا میکرد منم روحم بی خبر داشتم با خیال راحت کارمو میکردم:p کارم که تموم شد دم و دستگاه رو کشیدم بالا این ور اونورم هم نیگا کردم اثار جرمم پاک کردم اومدم توی خونه :D
مادر بزرگ منم (خدا رحمتش کنه) از این ادمای محکم و قرص بود
دیدم داره سر پدر و مادرم دادو بیداد می کنه که شما حواستون به بچه نیست اصلا تربیتش نمی کنید و ... فلان و به امان
مادر پدر بیچاره هم اب شده بودن از خجالت منم از ترس نزدیک بود سکته بزنم بد جوری لو رفته بودم:D
خلاصه هیچی بعد که از رسیدیم خونه ی خودمون بابا یه کتک مفصل زدم که این چه کاری بود کردی ابرمون رفت و اینا:D
جالب اینجا بود تا مدت ها بابام میگفت راستشو بگو دیگه کجا ها رو اباد کردی؟:p:D:D
اوضاعی بود بچگی ما به خدا:p:cool:
 

mahiye_bala

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 می 2012
نوشته‌ها
512
لایک‌ها
508
محل سکونت
in the sea
دوستان ا
یه خاطره هم از خودم به نقل از مادرم!
مادرم میگه بچه بودم من و همین داداشم که ذکر خیرش بود و از من کوچیکتر بوده و توی گهواره هم بوده رو تنها میزاره...
من که در حال نهار خوردن بودم بعد رفتن مادرم از اتاق. برنج میریزم تو دهن همین داداشم! و مادرم وقتی برگشت میگه داداشت خفه شده بوده و سریع دست کردم دهنشو برنجها رو درآوردم و به موقع نجاتش میدن...مادرم میگه من هی داشتم برنج میریختم تو حلقش و میگفتم عزیزم بخوووور ...بخوووور...:)
الان که بزرگ شدیم داداشم یقمو میچسبه میگه مگه مرض داشتی؟ چه خصومتی باهات داشتم؟ o_O

دوستان این خاطرات تعریف میکنن یاد خودم میوفتم که همچین بلایی سر آبجی کوچیکم اوردم
 
بالا