shadow fiend
Registered User
- تاریخ عضویت
- 27 ژوئن 2012
- نوشتهها
- 1,299
- لایکها
- 515
سلام دوستان.دوباره من چندتا اذیت دیگه یادم اومد گفتم واسه دوستان بگم.یه بار تو مدرسه با دوستم مسوول پخش گلاب با آب بودیم یعنی جلو نماز خونه وایمیسادیم آب وگلاب پخش میکردیم که بوی کفشا مردم رو اذیت نکنه البته دوران دبیرستان.خلاصه اون دوستم که از خودم بدتر بود گفت یا آب بریزیم توی همه کفشا ما هم شروع کردیم هرچی کفش بود پر آب کردیم.ما نمیدونستیم که کفش معلما هم اونجا هست خلاصه دیدیم همه عصبانی مخصوصا معاون مدرسه که خیلی آدم جدی ای بود اومد گفت فلانی تو آب ریختی تو کفشا من گفتم نه........یعنی اگر میفهمید اخراج.یه روز دیگه سوزن ته گرد جاسازی کردم توی صندلی معلم حواسم نبود خودم میخواستم معلم بشم و بعد............یه بار دیگه فک کنم دوم راهنمایی بودم بابام داخل راهروی آپارتمانمون گذاشت دنبالم اونجا منو گرفت از فاصله 2 متری منو زد تو دیوار سیمانی البته بخاطر اینکه بخاطر صدای بلند بدخوابش کردم.باور کنید تا 10 دقیقه نمیتونستم تکون بخورم:lol:.مادرم اومد گفت بلند شو .گفتم نمیتونم.به هر بدبختی بود رفتم.یه بار دیگه 5 سالم بود پشت خونمون یه مشت خار بود.داشتم آتیش میزدم که بابام از رو رد دود آتیش دیده بود اومد با کابل فشار قوی منو زد بعد برد داخل خونه اونجا هم کتک خوردم..یه بار دیگه زدم در دستشویی خونمون رو شکستم بابام فهمید که کار من هست منو گرفت با لوله آهنی 2 متری اینقدر زد ابته 15 تا 16 تا از ضربه ها به دستم خورد.خدارو شکر دستم هیچ طوریش نشد!!!!!!خود بابام هم بعدا تعجب کرد که چرا دستم نشکسته!!!البته به خاطر کتک زیاد بدنم فولاد شده.البته دوباره یادم اومد دوباره تعریف میکنم.خداوکیلی همه اینها واقعی هستن.
گوانتاناما بوده؟ :دی
جالب بودن.
خخخخ
راهنمایی بودم،دوستانی کن مدرسه علوی شیراز تپه تلپزیون رفتن دسدن که کل شاختمون شیشه ای هست.
اقا یه بار یه گنجشک اومد داخل بچه ها دنبالش میکردن بگیرنش.یه ۱۰۰نفری افتاده بودن دنبال گنجشکه.
منم قسمت ازمایشگاه کار داشتم چشتون روز بد نبینه،اومدم بیرون بعد از کارم یه دفه ناظممون پرید پایین همه فرار کردن.منم از همه جا بیخبر قدمزنان میومدم یه دفعه گرفت پس گردنمو.از اونطرفم یکی دیگه از ناظما همه رو خفت کرد.
یه ۱۰ تایمون رو گرفتن.
خلاصه مارو بردن دفتر.منم یه بچه ترسو اقا زنگ زدن بخش اداری و دفتر داری گفتن پرونده هامون رو اوردن و تک تک زنگ میزدن خونه بچه ها :|
یکی مونده بود به من یه دفه یه ناله سر دادم و گوله گوله اشک میریختم که من رفته بودم ازمایشگاه کار داشتم،من از این کارا نمیکنم.گفتن دروغ میگی و دنبال گنجشکه بودی.
منم از بابام میترسیدم که بیاد سه وقت کتکم بزنه،یهو به ذهنم رسید یکی از دوستام مشکل قلبی داشته و یه بار تو دفتر قلبش درد گرفته ولش کردن رفته :|
یه نیگا اینور،یه نیگا اونور،دس گذاشتم رو قلبم.نمیدونم از کجا به ذهنم رسید،نفسمم حبس کردم قرمز قرمز و کبود شدم ))))))
خلاصه یه دفه ناظم گفته چت شد؟ چته؟ حالت خوب نیس؟ قلبت درد گرفت؟
منم با ناله و صدای سوزناک گفتم درد گرفت )))))
سریعا همه رو فذستادن دفتر پایین و من رو نیگه پاشتن،کلی اب،ابقند،رانی،اب میوه دادن به خوردم و کلی هم گفتن عیب نداره و از این حرفا چون مث اسب ترسیده بودن :دی
خلاصه مارو هم سریع قرستادن سر کلاس ))))
روز بعدش که اومدم دیدم به به،همه اون ۹تای دیگه اولیاشون اومدن اونجا و دارن خفتشون میدن.
منم راضی از کار خودم،سریعا صحنه رو ترک کردم و رفتم سر کلاس :دی
اون موقع اول راهنمایی بودم،ولی هنوز تو مف نقش بازی کردن خودم موندم :دی
Sent from my Nexus 4 using Tapatalk