برگزیده های پرشین تولز

آهستگي - ميلان كوندرا نسخه كامل و بدون سانسور

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در اين تاپيك رمان آهستگي نوشته ميلان كوندرا تقديم حضورتان ميگردد .
اين كتاب را خانم دريا نيامي ترجمه كرده اند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
۱
ناگهان هوس کرديم غروب و شب را در يک قصر بگذرانيم‌.
قصرهای زيادی را در فرانسه به‌صورت هتل باز‌سازی کرده‌اند‌؛ چهارگوشی از سبزی گمشده درگستره‌ای از زشتی بی‌سبزی‌؛ مجموعه کوچکی از باريکه‌راه‌ها‌، درخت‌ها و پرنده‌ها بين شبکه‌ای عظيم از بزرگ‌راه‌ها‌. همين‌طور که دارم رانندگی می‌کنم‌، توی آينه متوجه ماشينی در پشت سرم می‌شوم‌. راهنمای چپ ماشين چشمک می‌زند و ماشين انگار از فرط عجله می‌خواهد پرواز کند‌. راننده دنبال فرصتی است که از من جلو بزند‌، درست مثل باز شکاری که در کمين لحظه مناسب برای شکار گنجشک باشد‌.
همسرم «‌ورا‌» می‌گويد‌: «‌هر پنجاه دقيقه يک نفر در جاده‌های فرانسه کشته می‌شود‌. اين ديوانه‌ها را که دارند دور‌و‌بر ما می‌گردند ببين‌! اين‌ها همان آدم‌هايی هستند که وقتی کسی درست جلوی چشمشان در خيابان کيف پير‌زنی را می‌زند‌، خوب بلدند محافظه‌کار باشند‌، ولی وقتی پشت فرمان می‌نشينند ترس يادشان می‌رود‌»‌.
چه بگويم‌؟ شايد بايد بگويم‌: ‌مردی که پشت موتورسيکلت قوز کرده‌‌، فقط می‌تواند هوش و حواسش را روی اين لحظه پرواز متمرکز کند‌. او خود را به برشی از زمان آويخته که هم از گذشته و هم از آينده جداست‌. او از چنگ استمرار زمان گريخته‌. بيرون زمان مانده‌. به عبارت ديگر در حالت جذبه قرار گرفته‌. در چنان وضعی او ديگر چيزی درباره سن خود‌، همسرش‌، بچه هايش و نگرانی‌هايش نمی‌داند و در نتيجه ترسی هم ندارد‌. چرا که ترس ريشه در آينده دارد و کسی که از آينده رها است‌، لازم نيست از چيزی بترسد‌.
سرعت شکلی از جذبه است که انقلاب فنی برای بشر به ارمغان آورده‌. بر خلاف موتورسيکلت‌سوار‌، يک دونده همواره در بدن خود حضور دارد‌. او بايد مواظب تاول‌ها و تنگی نفس خود باشد‌. او حين دويدن‌، وزن و سن خود را به ياد دارد و بيش از هر موقع ديگر بر خود و زمان خود آگاهی دارد‌، اما وقتی که انسان اختيار سرعت را به دست ماشين می‌سپارد‌، ديگر جسم وی از بازی بيرون می‌افتد‌. خود را به دست سرعتی غير‌جسمانی و غير‌مادی می‌سپارد‌. سرعت ناب‌، خود سرعت‌، سرعت جذبه‌.
چه ترکيب غريبی است غير‌شخصی بودن سرد تکنولوژی‌، و آتش جذبه‌. از سی سال پيش زنی آمريکايی را به خاطر می‌آورم که انگار کارگزار اروتيسم بود و با شيوه‌ای جدی و متعهدانه (‌و در عين حال صرفاً نظری‌) برايم درباره آزادی جنسی سخنرانی می‌کرد‌. کلمه‌ای که او در توضيحاتش به کار می‌برد‌، کلمه ارگاسم بود. من شمردم‌، چهل بار شد‌. کيش ارگاسم‌. سود‌گرايی آسان‌طلبانه در زندگی جنسی‌. کار‌آئی به جای تن‌آسانی لذت‌بخش‌. تنزل عشق‌بازی تا حد مانعی که بايد در کوتاه‌ترين زمان ممکن از آن عبور کرد تا انفجار جذبه‌، که تنها هدف عشق و حيات است ميسر گردد‌.چرا لذت آهستگی از ميان رفته است؟
آه‌! کجايند آن دوره‌گرد‌های قديم‌، قهرمان‌های تصنيف‌های مردمی که از آسيابی تا آسياب ديگر را به گردش طی می‌کردند و شب را در فضای باز سحر می‌کردند‌؟ آيا آن‌ها هم هم‌زمان با چمن‌زار‌ها‌، دشت‌ها و در يک کلام طبيعت ناپديد شدند‌؟ يک ضرب‌المثل چکی تن آسانی آنان را با استعاره‌ای توصيف می‌کند‌: «‌آن‌ها تماشاگران پنجره خداوند‌اند‌»‌.
کسی که تماشاگر پنجره خداوند است دچار ملال نمی‌شود و سعادت‌مند است‌. در جهان ما آسودگی به بيکارگی تبديل شده و فرق ميان اين دو بسيار است‌: فرد بی‌کاره مأيوس است‌، دچار ملال است و همواره به دنبال تحرکی است که کم‌بودش را احساس می‌کند‌.
به آينه پشت نظر می‌اندازم و باز همان اتوموبيل را می‌بينم‌. ترافيک مانع از اين است که او بتواند از من سبقت بگيرد‌. در کنار راننده زنی نشسته است‌. چرا مرد مطلب جالبی برای وی نقل نمی‌کند‌؟ چرا دستش را روی زانوی زن نمی‌گذارد‌؟ در عوض دارد به راننده ماشين جلوئی دشنام می‌دهد که چرا سريع‌تر نمی‌راند‌. زن نيز در اين فکر نيست که مرد را نوازش کند‌. در درونش او هم هم‌راه مرد در حال راندن است و او هم دارد به من ناسزا می‌گويد‌.
من به سفر ديگری‌، از پاريس تا يک قصر واقع در حومه شهر، که دويست سال پيش صورت گرفت، فکر می‌کنم‌. سفر مادام «‌ت‌» با همراهی شواليه جوان‌. نخستين بار است که آنها اين‌قدر نزديک به هم هستند و آن فضای غير‌قابل‌توصيف شهوانی که آن‌ها را در بر گرفته‌، از آهستگی ريتم ناشی شده است‌. بدن‌های آن‌ها در اثر حرکت درشکه تاب می‌خورد و با هم تماس می‌يابد‌. ابتدا بی‌هوا‌‌، و بعد با رغبت‌، و داستان آغاز می‌شود‌.



۲
ويوان دنون‌(Vivant Denon) داستان را چنين نقل می‌کند‌: نجيب‌زاده‌ای بيست ساله شبی به تئاتر می‌رود (‌نام و عنوان او مشخص نشده است اما من او را يک شواليه تصور می‌کنم‌)‌. شواليه در لژ مجاور بانوئی را می‌بيند (‌در داستان تنها حرف اول نام او گفته شده است‌: مادام «‌ت‌»‌)‌. مادام «‌ت‌» از دوستان کنتسی است که معشوقه شواليه می‌باشد‌. او از شواليه می‌خواهد که پس از پايان نمايش تا خانه هم‌راهيش کند‌. جوان از اين رفتار صريح زن متعجب می‌شود‌، خصوصاً که از رابطه مادام «‌ت‌» با يک مارکی هم خبر دارد‌(‌ما نبايد نام او را بدانيم‌، در اين جهان اسرار نام بردن از اشخاص ممکن نيست‌)‌.
جوان نمی‌داند موضوع از چه قرار است اما خواه‌نا‌خواه يک‌باره خود را در درشکه‌ای نشسته در کنار بانوی زيبا می‌يابد‌. پس از يک سفر راحت و دل‌نشين‌، درشکه در خارج شهر در مقابل پله‌های قصری توقف می‌کند و همسر ترشروی مادام «‌ت‌» به استقبال شان‌ می‌آيد‌.
آن‌ها سه نفری با هم شام می‌خورند و سپس شوهر اجازه مرخص شدن می‌خواهد و آن دو را تنها می‌گذارد‌.
شب آن دو آغاز می‌شود‌. شبی که فرمش به يک «‌تابلوی‌سه‌لته‌ای‌»‌‌(۱) ‌شبيه است. شبی چون يک سفر سه‌مرحله‌ای‌. آنها ابتدا در پارک قدم می‌زنند‌، سپس در يک آلاچيق عشقبازی می‌کنند و بالاخره هم در يک اتاق مخفی در داخل قصر به عشق‌بازی ادامه می‌دهند‌.
سحرگاه از هم جدا می‌شوند‌. شواليه موفق به يافتن اتاق خود در آن سرسرا‌های پيچ‌در‌پيچ نمی‌شود‌، به باغ بر‌می‌گردد و آنجا در نهايت تعجب با مارکی رو‌به‌رو می‌شود‌. جوان می‌داند که مارکی معشوقه مادام «‌ت‌» است‌. مارکی که درست همان موقع وارد قصر شده‌، با او با خوش‌روئی برخورد می‌کند و علت آن دعوت مرموز را برايش توضيح می‌دهد‌: مادام «‌ت‌» احتياج به يک «بدل» داشته تا سوء‌ظن‌های شوهرش نسبت به مارکی از بين برود‌. مارکی اظهار خوشحالی می‌کند از اين که نقشه با موفقيت پيش رفته و سر‌به‌سر شواليه جوان می‌گذارد که اجباراًً نقش مضحک معشوقه دروغين را بازی کرده است‌.
جوان که پس از سپری کردن يک شب عاشقانه‌، سخت خسته است‌، با درشکه‌ای که مارکی در اختيارش می‌گذارد‌به پاريس باز‌می‌گردد‌.
اين قصه نخستين بار تحت عنوان «‌روز بی‌فردا‌» (۲) در سال ۱۷۷۷ منتشر شد‌. جای نام نويسنده را شش حرف اسرار‌آميز م‌.‌د‌.‌گ‌.‌و‌.‌د‌.‌ر‌. گرفته بود (‌آخر در جهان رمز و راز به سر می‌بريم‌)‌. می‌شود فرض کرد که حروف فوق مخفف"Monsieur Denon, Gentilhomme Ordinarie du Roi" بوده است‌. چاپ مجدد کتاب به صورت کاملاً ناشناس و با تيراژ بسيار کم در سال ۱۷۷۹ صورت گرفت ولی يک سال پس از آن هم به نام نويسنده ديگری تجديد چاپ گرديد‌. باز هم در سال‌های ۱۸۰۲ و ۱۸۱۲ کتاب مزبور تجديد چاپ شد ولی نام واقعی نويسنده کماکان نامعلوم بود‌. سرانجام کتاب در سال ۱۸۶۶‌، پس از قريب نيم قرن که به فراموشی سپرده شده بود‌، بار ديگر چاپ شد‌. از آن زمان به ويوان دنون نسبت داده شد و در سده ما شهرت روز‌افزونی يافت‌. امروز اين اثر جزو آثار ادبی که به بهترين نحو نمايان‌گر هنر و روح قرن هژدهم هستند‌، شمرده می‌شود‌.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌مجموعه نقاشی متشکل از سه تابلو (Triptych)‌.
۲-‌نام کتاب‌: Point de lendemain.




۳
اصطلاح عيش‌گرائی‌(Hedonism) در زبان روزمره به گرايش غير‌اخلاقی به زندگی لذت‌جويانه (‌اگر نگوئيم فساد‌کارانه‌) اطلاق می‌شود‌. البته که اين تعريف درست نيست‌. اپيکور نخستين نظريه‌پرداز بزرگ لذت‌، نسبت به ممکن بودن سعادت سخت بد‌گمان بود‌. لذت را کسی می‌تواند احساس کند که رنج نمی‌برد‌.
بنابر‌اين فرض، در عيش‌گرائی رنج است که اهميت بنيادی دارد‌. انسان در صورتی سعادتمند خواهد‌بود که بتواند رنج را از خود دور نمايد ولی از آن‌جا که لذت‌جوئی غالباً بيش‌تر رنج به بار می‌آورد تا لذت‌، آن‌چه اپيکور توصيه می‌کند‌، لذت بردن توأم با احتياط و خود‌داری است‌.
حکمت اپيکوری مبتنی بر سرنوشت غم‌انگيزی است‌: انسان به جهان پر درد و رنجی پرتاب می‌شود و کم‌کم پی می‌برد که يگانه ارزش بديهی و قابل اعتماد‌، لذتی است که او خود بتو‌اند احساس کند‌، هر قدر هم که ناچيز باشد‌: جرعه‌ای آب گوارا‌، نگاهی به سوی آسمان (‌به سوی پنجره خداوند‌) و يا نوازشی‌.
لذت‌، چه کم و چه زياد‌، تنها متعلق به فردی است که آن را تجربه می‌کند‌.
فيلسوف حق دارد از عيش‌گرائی به دليل آن که ريشه در خود دارد‌، انتقاد کند‌. با وجود اين به نظر من پاشنه آشيل عيش‌گرائی در خود‌مدار بودن آن نيست‌، بلکه در اين است که به نحوی مذبوحانه ناکجا‌آبادی است (‌و ای‌کاش در اين مورد اشتباه از من باشد‌)‌. در واقع من شک دارم که کمال مطلوب عيش‌گرائی دست‌يافتنی باشد و می‌ترسم زندگی‌ای که عيش‌گرائی ما را بدان ره‌نمون می‌شود‌، با طبيعت بشر سازگار نباشد‌.
در قرن هژدهم‌، لذت‌جوئی پس از آن که غبار اخلاق از آن زدوده شد وارد عرصه هنر گرديد‌. چيزی متولد شد که ما آن را ليبرتين‌(Libertine) می‌ناميم و ريشه در تابلوهای «‌فراگونار‌» و «‌واتو‌» و نوشته‌های «‌سادم سر بيلون‌» جوان و «‌چارلز دوکلو‌» دارد‌. به همين دليل است که دوست جوان من ونسان آن سده را ستايش می‌کند‌. او اگر می‌توانست‌، دوست داشت به جای نشان داخل کتش‌، تصوير نيم‌رخ «‌مارکی‌دو‌ساد‌» را بنشاند‌. من با نظر ستايش‌آميز وی موافق هستم اما می‌خواهم اين را هم اضافه کنم (‌هرچند می‌دانم درکم نخواهند کرد‌) که عظمت واقعی هنر آن دوره نه در تبليغ عيش‌گرائی‌، بلکه در تجزيه و تحليل آن نهفته است‌. درست به همين علت است که من معتقدم «‌دل‌بستگی‌های پرگزند‌» (Les Liaisons dangereuse) اثر «‌شودرلو دلاکلو‌»‌، يکی از بزرگ‌ترين داستان‌های تاريخ است‌.
شخصيت‌های اين داستان پيوسته در تلاش دست يافتن به لذت هستند اما به‌هر‌حال خواننده به تدريج متوجه می‌شود که انگيزه واقعی آنها نه نيل به لذت‌، بلکه ميل به غلبه کردن است‌. ساز‌ها برای اين کوک نمی‌شوند که لذت بيافرينند‌، بلکه برای اين که پيروزی را اعلام کنند‌. آن‌چه در ابتدا يک بازی غير‌جدی و سرگرم‌کننده بود‌، به گونه‌ای نامرئی و گريز‌ناپذير به نبرد مرگ و زندگی تبديل
می‌شود‌. اما وجه مشترک نبرد و عيش‌گرائی چيست؟
‌اپيکور می‌نويسد‌: «‌انسان خردمند را با هر‌آن‌چه به جنگ ارتباط داشته باشد کاری نيست‌»‌.
شيوه نگارش انتخاب شده برای «‌دل‌بستگی‌های پرگزند‌» يعنی شکل نامه‌، نمی‌توانست با شکل ديگری جای‌گزين شود‌. اين شکل به‌خودی‌خود گويا است و به ما می‌گويد آن‌چه شخصيت‌ها تجربه کرده‌اند‌، از آن رو تجربه کرده‌اند که بعداً برای ما نقل کنند‌. برای منتقل کردن‌، ارتباط برقرار کردن‌، اعتراف کردن و نوشتن‌.
در جهانی که در آن همه چيز نقل می‌شود‌، نزديک‌ترين وسيله در دست‌رس‌، اسلحه است و مرگ‌آفرين‌ترين حادثه‌، آگاه شدن‌.
قهرمان داستان مزبور‌، والمون‌، به زنی که فريب داده نامه‌ای به نيت جدائی می‌فرستد که سبب خرد شدن زن می‌گردد‌. نامه را مارکيز مرتويل‌، بانويی از دوستانش‌، کلمه به کلمه به او ديکته کرده است‌. در ادامه داستان می‌بينيم که مرتويل به قصد انتقام‌، نامه سری والمون را به رقيب وی نشان می‌دهد‌. رقيب والمون او را به دوئل فرامی‌خواند و والمون کشته ميشود‌. پس از مرگ او‌، نامه‌نگاری‌های خصوصی‌اش با مارکيز مرتويل آشکار می‌شود و سر‌انجام مارکيز زندگی خود را در حقارت‌، بدبختی و انزوا به پايان می‌رساند‌.
در اين داستان هيچ چيز به صورت رازی ويژه ميان آن دو باقی نمی‌ماند‌. گوئی همه در درون صدف عظيم پر‌آوائی جای دارند که در آن هر صدائی تقويت می‌شود و به صدائی فرعی با طنين‌های بی‌پايان و متعدد تبديل می‌گردد‌.
در کودکی شنيده بودم که اگر صدفی را به گوشم بچسبانم‌، صدای غرش ابدی امواج دريا را از آن خو‌اهم شنيد‌. درست به همان گونه‌که هر‌کلمه‌ای که در جهان «‌لاکلو‌» ادا می‌شود‌، تا ابد شنيده خو‌اهد شد‌.
آيا اين آوا‌ها از آن قرن هژدهم است‌؟ آيا آوا‌های بهشت لذايذ است‌؟ يا شايد انسان بی آن‌که خود بداند همواره در درون چنان صدف پر‌طنينی زيسته است‌؟ يک صدف پر‌طنين‌، به‌هر‌حال چيزی نيست که اپيکور به شاگردانش توصيه می‌کرد آن‌گاه که می‌گفت‌: «‌خود را عيان نکنيد‌»‌!




۴
مردی که در دفتر هتل کار می‌کند آدم مهربانی است (‌پر محبت‌تر از آن‌چه در اين شغل معمول است‌)‌. او به ياد دارد که ما دو سال پيش هم آن‌جا بوده‌ايم و خبردارمان می‌کند که از آن زمان تا به حال خيلی چيز‌ها تغيير کرده‌است‌. يک تالار سخنرانی برای انواع سمينار‌ها در نظر گرفته شده و نيز يک استخر شنای خوب ساخته شده است‌. مورد اخير کنج‌کاوی ما را تحريک می‌کند‌. از را‌هروی روشنی که پنجره‌های بزرگ رو به پارک دارد عبور می‌کنيم‌. پله‌های عريض انتهای راهرو به استخر بزرگ کاشی‌کاری شده‌ای با سقف شيشه‌ای منتهی می‌شود‌.
ورا ياد‌آوری می‌کند که‌:‌«‌دفعه قبل اين‌جا يک گل‌خانه کوچک بود‌»‌.
پس از بازکردن چمدان‌هايمان‌، اتاق را به قصد پارک ترک می‌کنيم‌.
تراس‌های متوالی سر‌سبز آن‌جا تا کناره رود «‌سن‌» در پائين امتداد می‌يابند‌. زيبائی آن جا ما را تحت تأثير قرار می‌دهد و تصميم می‌گيريم پياده‌روی طولانی‌ای بکنيم‌. چند دقيقه بعد به جاده‌ای می‌رسيم‌. اتوموبيل‌ها با سرعت رد می‌شوند‌. برمی‌گرديم‌.
شام عالی است و همه لباس خوب به تن دارند‌. گوئی مراسم بزرگ‌داشت دوران سپری شده‌ای است که خاطره آن در زير سقف سالن موج می‌زند‌.
در کنار ما زوجی با دو بچه خود نشسته‌اند‌. يکی از بچه‌ها با صدای بلند آواز می‌خواند‌. پيشخدمت سينی به دست‌، روی ميز آن‌ها خم می‌شود‌. مادر نگاهش را به پيشخدمت دوخته و منتظر است که او بچه را‌، که مغرور از مورد توجه همگان بودن‌، روی صندلی رفته و صدايش را هم کمی بلند‌تر کرده‌، تحسين کند‌. چهره پدر با لبخند رضايتی گشوده می‌شود‌.
شراب بوردوی عالی‌، اردک و دسر مخصوص رستوران را می‌خوريم‌. سير و راضی مشغول گپ زدن می‌شويم‌؛ بی آن‌که چيزی مايه نگرانی‌مان باشد‌.
به اتاق خود بر‌می‌گرديم‌. تلويزيون را روشن می‌کنم‌.
باز‌هم بچه‌ها‌. اين بار اما همه سياه و مردنی هستند‌. اقامت ما در قصر مصادف است با زمانی که هفته‌های پی‌در پی‌، هر روز تصاويری از کودکان يک کشور آفريقائی‌، که حالا اسمش را به ياد نمی‌آورم‌، نشان داده می‌شود‌(‌همه اين‌ها حد‌اقل سه سال پيش اتفاق افتاده‌، چطور می‌شود همه اسم‌ها را به ياد داشت‌؟!‌)‌؛ کشوری دچار جنگ داخلی و قحطی‌. بچه‌ها چنان نحيف و بی‌رمق‌اند که حتی توان دور کردن مگس‌هايی را که روی صورت‌شان می‌نشينند‌، ندارند‌.
ورا از من می‌پرسد‌: « مگر در آن کشور پير‌ها هم نمی‌ميرند‌؟‌»‌.
نه‌. به‌هيچ‌وجه‌. آن‌چه در مورد اين قحطی جالب است و آن را از ميليون‌ها فاجعه گرسنگی ديگر که کره زمين به آن‌ها دچار شده متمايز می‌کند‌، درست همين نکته است که قربانيانِ آن همه کودک‌اند‌.
ما در تلويزيون حتی يک آدمِ بزرگ‌سال نديديم که رنج ببرد‌، آن هم با وجودی که درست برای پی بردن به همين نکته‌، که شايد ديگران به آن توجه نکرده بودند‌، هر روز اخبار را نگاه می‌کرديم‌.
به‌اين‌ترتيب چندان جای تعجب نبود که نه بزرگ‌سالان‌، بلکه بچه‌ها عليه اين بی‌رحمی بزرگ‌تر‌ها شورش کردند و به شکلی کاملاً خود‌جوش‌، آن‌طور که فقط از عهده بچه‌ها برمی‌آيد‌، کارزاری با شعار «کودکان اروپا برای کودکان سومالی برنج می‌فرستند‌»‌، ترتيب دادند‌. سومالی‌! درست است‌! اين شعار باعث شد نامی را که فراموش کرده بودم به ياد بياورم‌.
افسوس که تمام ماجرا امروز ديگر فراموش شده است‌.
بچه‌ها به مقدار زياد بسته‌های برنج خريدند‌. پدر و مادرها هم که از هم‌بستگی جهانی کودکان متأثر شده بودند‌، کمک مالی کردند و سازمان‌های مختلف هم به سهم خود کمکی اهدا نمودند‌. برنج را در مدرسه‌ها جمع آوری کردند‌، به بندر‌ها فرستادند‌، بارِ کشتی‌هایِ عازم آفريقا کردند و همگان توانستند داستان هيجان‌انگيز برنج را دنبال کنند‌. بلاقاصله جای بچه‌های مردنی را که بر صفحه تلويزيون ديده می‌شدند‌، بچه‌های ديگری می‌گيرند‌: دختر‌بچه‌های شش تا هشت ساله‌ای که مثل آدم بزرگ‌ها لباس پوشيده‌اند و مثل بزرگ‌سالانی که در لاس زدن باتجربه‌اند‌، رفتار می‌کنند‌.
آه که چه‌قدر جالب‌، عجيب و بانمک است وقتی بچه‌ها ادای بزرگ‌تر‌ها را در‌می‌آورند‌! دختربچه‌ها و پسربچه‌ها لب‌های يک‌ديگر را می‌بوسند‌. ناگهان مردی ظاهر می‌شود که کودک نوزادی در آغوش دارد و همان موقع که مرد دارد برای ما توضيح می‌دهد بهترين روش برای شستن لباس‌های زيری که بچه نوزادش به تازگی کثيف کرده‌ چيست‌، زن زيبايی پديدار می‌شود‌. زن لبانش را از هم باز می‌کند‌، زبان بی‌نهايت شهوت‌انگيز خود را بيرون می‌آورد و به ميان لب‌های فوق‌العاده نرمِ مردی که نوزاد را در بغل دارد‌، فرو می‌کند‌.
ورا می‌گويد‌: «‌ديگه بخوابيم‌» و تلويزيون را خاموش می‌کند‌.




۵
کودکان فرانسوی که برای کمک به دوستان کوچک آفريقايیِ خود پا پيش می‌گذارند‌، همه‌اش مرا به ياد برک روشنفکر می‌اندازند‌. آن روز‌ها‌، روز‌های پر‌شکوهِ وی بودند و چنان که معمولاً اتفاق می‌افتد‌، افتخاراتِ او در جريان يک شکست کسب شده بودند‌.
يک چيز را نبايد فراموش کنيم‌: در دهه هشتاد قرن حاضر‌، جهان با بيماری تازه‌ای به نام ايدز رو‌به‌رو شد که از طريق رابطه جنسی سرايت می‌کند‌.
شيوع اوليه اين بيماری در ميان هم‌جنس‌گرايان بود‌. در همان حال که اشخاص متعصب اين بيماری واگيردار را مجازات عادلانه‌ای از جانب خدايان می‌دانستند و از مبتلايان به ايدز‌، همانند بيماران طاعون‌زده دوری می‌جستند‌، انسان‌های صبور‌تر رفتار برادرانه در پيش گرفتند و سعی کردند ثابت کنند که معاشرت با آن بيماران خطری در بر ندارد‌.
به اين ترتيب بود که دوبرک منتخب مردم و برک روشنفکر‌، در يکی از رستوران‌های معروف پاريس با گروهی از بيماران مبتلا به ايدز ناهار خوردند‌. غذا در فضای دل‌نشينی خورده شد و دوبرک که نمی‌خواست يک فرصت عالی را برای نشان دادن رفتار نمونه به ديگران از دست بدهد‌، پيشاپيش چنان سازمان‌دهی کرده بود که موقع صرف دسر‌، چند دوربين تلويزيون در محل حاضر باشند‌. به محض آن که آن‌ها از در وارد شدند‌، دوبرک ناگهان از جا بلند شد‌، به طرف يکی از بيماران رفت‌، او را از صندلی‌اش بلند کرد و دهانِ وی را که هنوز پر از کرم‌شکلات بود‌، بوسيد‌. برک غافل‌گير شد‌. بلافاصله متوجه شد که وقتی بوسه داغ دوبرک در عکس و فيلم ثبت شود‌، جاودانی خواهد شد‌.
از جايش بلند شد‌، انگار که او هم می‌بايست يک بيمار ايدزی را ببوسد‌. ابتدا اين وسوسه را از خود دور کرد چون کاملاً مطمئن نبود که بوسيدنِ دهان يک بيمار‌، باعث سرايت بيماری نخواهد شد‌. در مرحله بعد تصميم گرفت به اين ترس خود غلبه کند چون تشخيص داد که تصوير بوسه او‌، به اين خطر کردن می‌ارزد‌. اما در مرحله سوم فکر ديگری مانع از اين شد که به طرف بيماری برود‌: اگر او هم بيماری را ببوسد‌، در واقع با اين عمل در رديف دوبرک قرار نخواهد گرفت بلکه برعکس‌، تا حد يک ميمون مقلد تنزل خواهد کرد‌؛ ميمونی که ادای ديگری را در‌می‌آورد‌؛ يا حتی يک نوکر که بلافاصله اطاعت می‌کند و در نتيجه فقط باعث خواهد شد که ديگری عظمت بيشتری پيدا کند‌.
به اين ترتيب با لبخند ابلهانه‌ای بر لب‌، سر جايش ايستاد و کاری نکرد‌. اما آن لحظات ترديد برايش سخت گران تمام شد‌، چرا که دوربين‌ها در محل حاضر بودند و همه مردم فرانسه در برنامه اخبار تلويزيون‌، آن سه مرحله سرگشتگی را ديدند و به او خنديدند‌.
اما بچه‌هايی که برای کودکان سومالی برنج جمع‌آوری می‌کردند‌، به موقع به دادش رسيدند‌. او از هر موقعيت مناسب استفاده کرد تا شعار زيبای «‌تنها کودکان در جهان واقعی زندگی می‌کنند‌» را ترويج کند‌. بعد هم به آفريقا سفر کرد و با دختر‌بچه‌ای سياه و مردنی که مگس‌های فراوانی روی صورتش نشسته بودند‌، عکس گرفت‌. آن عکس در سرار جهان مشهور شد‌؛ حتی خيلی بيش‌تر از عکس دوبرک در حال بوسيدن بيمار مبتلا به ايدز و اين نکته‌ای بسيار بديهی بود که دوبرک در آن موقع درک نکرده بود‌.
دوبرک نخواست زير بار اين شکست برود و باز چند روز بعد در تلويزيون ظاهر شد‌. او که فرد مؤمنی بود و می‌دانست برک به خدا اعتقاد ندارد‌، فکری به نظرش رسيد‌: يک شمع برداشت (‌اسلحه‌ای که حتی خشک‌ترين افراد خدا‌ناشناس در مقابلش سر فرود می‌آورند‌) و در حين مصاحبه با خبرنگار‌، شمع را از جيب خود در‌آورد و روشن کرد‌. او که قصد داشت به گونه‌ای موذيانه هم‌دردی‌های برک با کودکان کشورهای بيگانه را مورد سوأل قرار دهد‌، از کودکان فقير کشور خودمان‌، در جامعه خودمان و در محله‌های پيرامونی شهرهای خودمان سخن گفت و تمام هم‌وطنان را فرا‌خواند تا شمعی در دست‌، به خيابان بروند و دسته‌جمعی‌، به نشانه هم‌بستگی با کودکان رنج‌ديده‌، پاريس را زير پا بگذارند‌. سپس با لبخندی زير‌جلکی از برک نام برد و از او دعوت کرد که دوشا‌دوش وی اين صف را ***** کند‌.
برک مجبور به انتخاب بود‌: يا بايد شمع به دست در راه‌پيمايی شرکت کند (‌مثل گوساله‌ای دنبال دوبرک بيافتد‌) و يا از اين کار امتناع کند و انتقاد‌ها را به جان بخرد‌.
برای نجات يافتن از اين تله‌، او می‌بايست کاری به همان اندازه شجاعانه و غير‌منتظره انجام دهد‌. تصميم گرفت بلافاصله به کشوری آسيايی که مردم آن قيام کرده بودند سفر کند و در آن‌جا آشکارا و با صدای بلند حمايت خود را از استثمار‌شدگان اعلام نمايد‌. اما متأسفانه جغرافيای او ضعيف بود‌. برای او دنيا تقسيم می‌شد به فرانسه و غير‌فرانسه‌ای متشکل از مناطق نامشخص که هميشه عوضی‌شان می‌گرفت‌. خلاصه به اشتباه سر از کشور ديگری درآورد که از قضا در آن صلح و صفا حاکم بود‌. فرودگاه کشور مزبور در يک منطقه دور‌افتاده و بسيار سرد کوهستانی واقع بود‌. برک مجبور شد يک هفته آن‌جا گرسنه و سرما‌خورده انتظار بکشد تا بالاخره با هواپيمايی به پاريس برگردد‌.
پونتوَن چنين اظهار نظر کرد که‌: «‌بين رقاص‌ها‌، برک مثل شاه شهيدان است‌»‌.
معنی اصطلاح «‌رقاص‌» را تنها جمع کوچکی از اطرافيان پونتوَن می‌دانند‌. در واقع اين کشف بزرگ او بود و آدم تأسف می‌خورد که چرا هرگز برای ترويج آن‌، کتابی ننوشت و يا آنرا به عنوان موضوعی برای سمينارهای بين‌المللی ارائه نکرد‌.لابد به اين دليل که او از شهرت عمومی روی‌گردان بود و به‌علاوه‌، در جمع دوستانش علاقه و توجه بيش‌تری نسبت به نظرات خود سراغ داشت‌.


۶
بنا‌به گفته پونتوَن از يک سو همه سياستمداران امروزکمی رقاص هستند و از سوی ديگر‌، همه رقاص‌ها هم در امور سياسی دخالت می‌کنند‌؛ اما اين امر نبايد باعث شود که ما اين دو گروه را با هم عوضی بگيريم‌.
رقاص از اين نظر از سياستمدار متمايز است که هدف وی نه کسب قدرت‌‌، بلکه کسب افتخار است‌. او سعی نمی‌کند که يک نظم اجتماعی را به جهان تحميل کند (‌اصلاً برای اين قبيل مسائل اهميتی قائل نيست‌)‌‌، بلکه به دنبال آن است که تمام صحنه را با «‌منِ‌» خود روشن سازد‌.
برای در اختيار داشتن تمام صحنه‌، انسان مجبور است ديگران را به پايين هل بدهد و لازمه اين کار هم‌، استفاده از فن نبرد ويژه‌ای است‌. پونتوَن اين نبردِ رقاص را «‌جودوی اخلاقی‌» می‌نامد‌.
رقاص در پهنه جهان حريف می‌جويد و می‌پرسد‌: «‌چه کسی در اين جهان می‌تواند نشان دهد که اخلاق‌گرا‌تر‌(‌شجاع‌تر‌، صادق‌تر‌، درست‌کار‌تر‌، فداکار‌تر و حقيقت‌جو‌تر‌) از من است‌؟‌» و تمام شيوه‌های لازم را برای آن‌که خود را از نظر اخلاقی بر‌تر نشان دهد‌، بلد است‌.
اگر يک رقاص امکان دخالت در بازی سياسی را پيدا کند‌، تمام مذاکرات پشت پرده را (‌که در تمام زمان‌ها عرصه اصلی سياست بوده است‌) رد خواهد کرد و آن‌ها را دروغين‌، غير‌صادقانه‌، رياکارانه و کثيف خواهد ناميد‌. او آن‌چه را که می‌خواهد بگويد علنی‌، روی صحنه‌، با رقص و آواز می‌گويد و ديگران را نيز فرا می‌خواند تا از او تبعيت کنند‌.
رقاص به تماشاگران امکان نمی‌دهد که فرصت انديشيدن‌ و بحث کردن درباره پيشنهاد‌های مخالف احتمالی را بيابند‌، بلکه جسورانه و علنی و غير‌منتظره از ايشان می‌پرسد‌: «‌آيا شما هم (‌مثل من‌) حاضر هستيد حقوق ماهِ مارس‌تان را به کودکان سومالی اهدا کنيد‌؟‌»‌
مردم جا می‌خورند و دو راه بيش‌تر پيش رو ندارند‌: يا بايد بگويند «‌نه‌» و ننگ دشمنی با بچه‌ها را به جان بخرند و يا تحتِ فشار‌، به رغم رنج و عذابِ بسيار (‌که دوربين هم آن را به شکل مضحکی نشان خواهد داد‌، همانطور که ترديدِ برک بيچاره را در پايان ناهار با بيماران ايدز نمايش داد‌) بگويند «‌بله‌»‌.
«‌دکتر «‌ح‌» چرا شما درباره تجاوز به حقوق بشر در کشورتان سکوت می‌کنيد‌؟‌»‌
اين سوأل زمانی از دکتر «‌ح‌» پرسيده شد که وی مشغول عمل جراحی يک بيمار بود و نمی‌توانست به آن پاسخ دهد‌، اما بعد‌از اين که شکمِ بريده شده را دوخته بود‌، آن‌قدر از سکوت خود شرمنده بود که هم هر‌آن‌چه را که توقع داشتند بگويد و هم حتی کمی بيش‌تر از آن را‌، به زبان آورد‌.
آن وقت رقاصی که زبان او را باز کرده بود (‌و اين يک فن بسيار ويژه و وحشتناک جودوی اخلاقی است‌) گفت‌: «‌خُب‌، هر‌چند يه مقدار ديره‌...‌»‌.
موضع‌گيری علنی در برخی شرايط‌ (‌مثلاً در شرايط ديکتاتوری‌) می‌تواند خطرناک باشد‌، اما يک رقاص به اندازه ديگران در معرض خطر نيست‌، چرا که او هميشه در پرتو نور‌افکن‌ها حرکت می‌کند و از همه طرف قابل رؤيت است و توجه جهانيان پوشش محافظ اوست‌‌. اما او هواداران ناشناسی هم دارد که درخواست‌های عالی و در عين حال فاقد دور‌انديشی‌اش را دنبال می‌کنند‌، زير بيانيه‌ها امضاء می‌گذارند‌، در جلسه‌های غير‌قانونی شرکت می‌کنند و در خيابان‌ها تظاهرات می‌کنند‌. با اين هواداران بی‌رحمانه رفتار می‌شود‌، اما رقاص هرگز به‌خاطر آن‌ها دچار عذاب وجدان نمی‌شود و خود را به‌خاطر مشکلاتی که آنان
دچارش می‌شوند سرزنش نمی‌کند‌، چرا‌که می‌داند يک هدف والا‌، ارزشی به‌مراتب بالا‌تر از زندگی يک فرد گم‌نام دارد‌. ونسان به پونتوَن اعتراض می‌کند و می‌گويد‌: «‌همه می‌دونن که تو از برک بدت می‌آد و ما همگی جانب تو رو می‌گيريم‌. درسته که اون آدم احمقی يه اما از چيز‌هايی حمايت کرده‌، يا بهتره بگم خود‌بينی‌اش اونو در موضع حمايت از چيز‌هايی قرار داده که به‌نظر ما هم صحيح هستند‌. حالا من يه چيز رو می‌خوام بدونم‌: اگه بنا باشه در مورد يه اختلاف علنی نظر بدی‌، توجه عمومی رو به يه چيز وحشتناک جلب کنی‌، کسی رو که تحت تعقيبه کمک کنی‌، در اين زمانه چطور می‌تونی از عهده بر‌بيآی بدون اون که يه رقاص بشی يا يه رقاص به‌نظر بيای‌؟‌»‌
پونتوَن با حالتی مرموز جواب می‌دهد‌: «‌تو اگه فکر می‌کنی که من به رقاص‌ها حمله می‌کنم‌، اشتباه می‌کنی‌. من از اون‌ها حمايت می‌کنم‌. هر‌کسی که بخواد با رقاص‌ها لج کنه يا بخواد بد‌نامشون کنه‌، حتماً به يه مانع غير قابل عبور بر می‌خوره‌: حسن شهرت اون‌ها‌. يه رقاص که دائم خودش رو به عموم عرضه می‌کنه‌، هيچ‌وقت محکوم نخواهد شد‌. البته اون مثل فاوست با شيطان عهد نبسته بلکه با فرشته عهد بسته‌. اون می‌خواد زندگيش رو به يه اثر هنری تبديل کنه و فرشته در اين کار کمکش خواهد کرد‌. يادت نره‌! رقص هنره‌! جذبه ديدن زندگی خودش به‌مثابه يک موضوع هنری اونو فرا‌گرفته و اين واقعيت درونی اونه که نه به شکل يه موعظه اخلاقی بلکه به شکل يه رقص عرضه می‌شه‌! اون می‌خواد جهان رو با زيبايی زندگی خودش متحير و متأثر کنه‌! همون‌طور که يه پيکر‌تراش عاشق پيکره‌ای يه که می‌خواد بسازه‌، اون هم شيفته زندگی خودشه‌.‌»




۷
من نمی‌دانم چرا پونتوَن اين انديشه‌های جالب را برای عموم عرضه نمی‌کند‌؟ اين دکتر فلسفه تاريخ‌، در دفتر کارش در کتابخانه ملی کار چندانی ندارد و حوصله‌اش حسابی سر می‌رود‌. آخر مگر رواج تئوری‌هايش برای او اهميتی ندارد‌؟
راستش را بخواهيد او اصلاً از چنين چيزی وحشت دارد‌.
کسی که افکار خود را علنی منتشر می‌کند‌، در واقع دارد خطر قانع شدن مردم نسبت به درستی عقايدش را می‌پذيرد و به بيان ديگر‌، او هم در رديف افرادی قرار می‌گيرد که نيت تغيير دادن جهان را دارند‌. تغيير دادن جهان‌!
برای پونتوَن اين فکر واقعاً وحشتناک است‌. نه به اين خاطر که جهان همان‌طور که هست به نظر او عالی می‌آيد‌، بلکه به‌اين علت که هر تغييری به‌ناگزير به تغيير اساسی‌تری منجر می‌شود‌. به‌علاوه‌، از يک زاويه ديدِ خود‌خواهانه‌تر که نگاه کنيم‌، می‌بينيم که هر انديشه‌ای که عمومی می شود‌، دير يا زود تف سر‌بالايی می‌شود برای صاحب آن انديشه و لذتی را که وی از پروردن آن فکر احساس کرده‌بود‌، از او پس می‌گيرد‌. پونتوَن يکی از شاگردان خوب اپيکور است‌: او نکاتی را کشف می کند و انديشه‌هايی را می‌پروراند فقط به اين دليل که از اين کار لذت می‌برد‌. او بشريت را‌، که در نظر وی منبع بی‌پايان انديشه‌های سطحی و خام است‌، تحقير نمی‌کند اما ميل چندانی هم ندارد که به آن نزديک شود‌. با جمعی از دوستان که پاتوق‌شان کافه گاسکون است معاشرت دارد و همين نمونه کوچک بشريت برای او کفايت می‌کند‌. در ميان اين جمع دوستان‌، ونسان معصوم‌ترين و نيز ترحم‌انگيز‌ترين‌شان است‌. او از هم‌دردی يک‌جانبه من بر‌خوردار است و تنها چيزی که به‌خاطرش او را سرزنش می‌کنم (‌راستش با کمی حسادت‌)‌، حالت ستايش اغراق‌آميز و کودکانه‌ای است که نسبت به پونتوَن دارد‌. اما حتی در اين دوستی هم چيز ترحم‌انگيزی وجود دارد‌. ونسان از تنها بودن با او خوشحال می‌شود چون آن‌ها در‌باره موضوع‌های متعدد مورد علاقه‌شان‌، از فلسفه گرفته تا سياست و کتاب‌های مختلف‌، حرف می زنند‌. افکار عجيب و تحريک‌آميز ونسان برای پونتوَن جالب است‌. پونتوَن سعی می‌کند شاگردش را تصحيح کند‌، به او الهام بدهد و نيز تشويقش کند‌. اما کافی است پای نفر سومی هم به ميان بيايد تا ونسان دلخور شود‌، چرا که پونتوَن بلافاصله جور ديگری می‌شود‌: با صدای بلند‌تری حرف می‌زند و سعی می‌کند باعث تفريح (‌به نظر ونسان تفريح بيش از حد لزوم‌) بشود‌.
به‌عنوان مثال‌، آن‌ها تنها در کافه نشسته‌اند و ونسان می‌پرسد‌: «‌تو در‌باره اتفاقاتی که در سومالی می‌افتد واقعاً چی فکر می‌کنی‌؟‌»‌
پونتوَن با حوصله فراوان برای او در‌باره آفريقا سخنرانی می‌کند‌. ونسان در مواردی مخالفت می‌کند‌. بحث می کنند و گاهی هم شوخی می‌کنند اما نه برای خود‌نمايی‌، بلکه برای اين که در ميان آن گفتگوی بسيار جدی‌، لحظاتی امکان تمدد اعصاب داشته‌باشند‌.
در اين موقع ماچو هم‌راه با يک غريبه زيبا وارد می‌شود‌. ونسان می‌خواهد بحث را ادامه دهد‌: «‌اما بگو ببينم پونتوَن ‌، فکر نمی‌کنی شايد اشتباه باشه وقتی می‌گی که‌...‌» و به اين ترتيب نظری جالب در مورد تئوری‌های دوستش ارائه می‌دهد‌.
پونتوَن مکثی طولانی می‌کند‌. او استاد مکث‌های طولانی است و می‌داند که فقط آدم‌های خجالتی از چنين چيزی می‌ترسند و هر‌وقت پاسخی ندارند‌، به حاشيه‌روی‌های خسته کننده می‌پردازند که در نهايت آن‌ها را مسخره جلوه می‌دهد‌. اما پونتوَن بلد است سکوت کند‌، آن‌قدر که حتی کهکشان راه شيری هم تحت تأثير سکوتش قرار بگيرد و منتظر پاسخ بماند‌. او بی‌آن‌که کلمه‌ای به‌زبان بياورد به ونسان‌، که معلوم نيست از چه رو خجالت‌زده نگاهش را به پايين دوخته‌، نظری می‌اندازد و بعد به زن لبخندی می‌زند و آن‌وقت مجدداً نگاهش را به طرف ونسان بر می‌گرداند‌:
ـ ‌اين‌همه يک‌دندگی تو برای اين که در حضور يه خانم‌، عقايد فوق‌العاده هوش‌مندانه ارائه کنی‌، نشون ميده که ليبيدوی تو اشکالی داره‌!
لبخند احمقانه و آشنای ماچو در چهره‌اش پخش می‌شود‌. زن زيبا نگاهی حاکی از تحقير و تمسخر به ونسان می‌اندازد‌. ونسان سرخ می‌شود‌. رنجيده است‌. يک دوست که تا دقيقه‌ای پيش تمام توجه خود را به او معطوف کرده‌بود حالا حاضر است برای خوش‌آيند يک خانم او را برنجاند‌.
دوستان ديگری می‌آيند‌، می نشينند و شروع به گفتگو می‌کنند‌. ماچو چند داستان تعريف می‌کند‌؛ گوژار با چند تذکر خشک‌، سواد کتابی خود را به رخ می‌کشد‌، چند زن قهقهه‌های بلند سر می‌دهند‌.
پونتوَن ساکت نشسته و منتظر است و وقتی‌که احساس می‌کند سکوتش به اندازه کافی طول کشيده می‌گويد‌:
ـ دوست دخترم همه‌اش از من می‌خواد که خشن باشم‌!
آخ که چه خوب می‌داند چه بايد بگويد‌. حتی کسانی هم که سر ميز‌های مجاور نشسته‌اند ساکت می‌شوند و گوش می‌دهند و آدم احساس می‌کند که خنده بی‌صبرانه در فضا معلق است‌. آخر مگر کجای اين حرف که دوست دخترش از او می‌خواهد خشن باشد‌، اين‌قدر جالب است‌؟
همه‌ی اين‌ها به‌خاطر صدای جادويی پونتوَن است‌. ونسان نمی‌تواند حسادت نکند‌، آخر صدای او در مقايسه با صدای پونتوَن مثل سوت کشيدن فلوت حقيری است که تمام تلاش خود را می‌کند که با يک ويولونسل رقابت کند‌. پونتوَن آرام حرف می‌زند‌، بدون آن‌که به حنجره‌اش فشار بياورد‌. با وجود اين صدايش تمام سالن را پر می‌کند و ديگر هيچ‌کس از باقی سر‌و‌صدا‌ها چيزی نمی‌شنود‌.
پونتوَن در ادامه صحبتش می‌گويد‌:
ـ خشن باشم‌.... من نمی‌تونم‌. من خشن نيستم‌. با‌ملاحظه‌تر از اونم که بتونم خشن باشم‌!
خنده هم‌چنان در فضا معلق است و پونتوَن برای آن‌که خوب احساسش کند‌، مکث می‌کند‌. بعد می‌گويد‌:
«گاهی يه دختر خانم ماشين‌نويس به خونه من می‌آد‌. يه روز من همين‌طور که داشتم براش ديکته می‌کردم‌، مو‌هاش رو گرفتم و کشيدم و اونو از صندلی بلند کردم‌. اصلاً هم منظور بدی نداشتم‌، ولی در نيمه راه رختخواب ولش کردم و به خنده افتادم‌. اوه‌! عجب حماقتی‌! کسی که دوست داشت من خشن رفتار کنم شما نبوديد‌! اوه‌! مادموازل‌، ببخشيد‌! معذرت می‌خوام‌!‌»‌.
تمام حاضرين در کافه دارند می‌خندند‌. حتی ونسان هم‌، که دو‌باره احساس می‌کند استادش را دوست دارد‌، در حال خنديدن است‌.




۸
اما روز بعد ونسان با لحن سرزنش‌آميز به پونتوَن گفت‌:
ـ تو نه‌فقط نظريه‌پرداز بزرگ رقاص‌ها هستی‌، بلکه خودت هم رقاص بزرگی هستی‌!
پونتوَن با کمی دلخوری جواب داد‌:
ـ تو داری مفاهيم رو با‌هم قاطی می‌کنی‌.
ونسان گفت‌: «‌هميشه وقتی من‌و‌تو با هم هستيم و کس ديگری به ما ملحق می‌شه يکهو جايی که ما در اون هستيم به دو بخش تقسيم می‌شه‌. من و اون تازه‌وارد روی صندلی‌های تماشاگران می‌شينيم و تو هم روی صحنه شروع به رقصيدن می‌کنی‌.‌»
ـ همون جور که گفتم داری مفاهيم رو با هم قاطی می‌کنی‌. اصطلاح رقاص فقط و فقط برای افرادی که دوست دارن خودشونو در «‌ملاء عام‌» به نمايش بذارن استفاده می‌شه و من از «‌ملاء عام‌» بيزارم‌.
ـ ديروز تو در حضور اون زن درست همون جور رفتار کردی که برک در مقابل فيلم‌بردار تلويزيون‌. تو می‌خواستی تمام توجه اونو به خودت جلب کنی‌. تو می‌خواستی نشون بدی که بهترين و باهوش‌ترين هستی و در مقابله با من به مبتذل‌ترين جودوی نمايشی متوسل شدی‌.
ـ جودوی نمايشی شايد‌، اما جودوی اخلاقی نه‌! و درست به همين جهته که تو اشتباه می‌کنی وقتی می‌گی که من هم رقاص هستم‌. رقاص می‌خواد اخلاقی‌تر از سايرين باشه در صورتی‌که من کاملاً بر‌عکس‌، می‌خواستم بد‌تر از تو به نظر بيام‌.
ـ رقاص به اين خاطر می‌خواد اخلاقی‌تر از ديگران به نظر بياد که اکثريت تماشاگرانش خام هستن و ژست‌های اخلاقی به نظرشون زيبا می‌آد‌. اما اين جمع کوچک تماشاگران ما‌، سرکش‌اند‌، خاطی و ضد‌اخلاق هستن‌. تو جودوی ضد‌اخلاقی رو عليه من به‌کار بردی و اين به هيچ وجه نفی نمی‌کنه که تو هم در باطن يه رقاص هستی‌.
پونتوَن ناگهان لحنش را عوض کرد و خيلی صادقانه گفت‌:
ـ ونسان‌، اگه تو رو رنجوندم معذرت می‌خوام‌!
ونسان که از عذر‌خواهی پونتوَن جا خورده بود‌، گفت‌:
ـ ‌لازم نيست از من معذرت بخوای‌، می‌دونم که می‌خواستی شوخی کنی‌.
اين که آن‌ها در کافه گاسکون جمع می‌شوند تصادفی نيست‌. از ميان فرشتگان محافظ آن‌ها‌، *d'Artanian بزرگ‌ترين‌شان است‌: فرشته محافظ دوستی‌، و دوستی تنها ارزشی است که برای آن‌ها مقدس است‌.
پونتوَن در ادامه صحبتش گفت‌: «‌اگر خيلی کلی در نظر بگيريم (‌و در اين مورد تو کاملاً حق داری‌) همه ما در درون خود يه رقاص داريم‌. من کاملاً تأييد می‌کنم که وقتی با زنی برخورد می‌کنم‌، ده‌برابر بيش‌تر از ديگران رقاص هستم‌. چکار می‌تونم بکنم‌؟ دست خودم نيست‌!‌»‌.
ونسان دوستانه خنديد و بيش‌از پيش منقلب شد‌. پونتوَن با لحن آشتی‌جويانه ادامه داد‌:
ـ ‌به هر حال اگه من‌، اون جور که تو گفتی‌، بزرگ‌ترين نظريه‌پرداز رقاص‌ها هستم‌، لابد بايد من و اون‌ها کمابيش چيز مشترکی داشته باشيم‌. وجوه مشترک لازم هستن تا من بتونم اون‌ها رو درک کنم‌. بله ونسان‌، من به تو در اين خصوص حق می‌دم‌.
صحبت به اين‌جا که رسيد پونتوَن دو‌باره نظريه‌پرداز شد‌:
ـ ‌اما فقط «‌کما‌بيش‌»‌! چون با اون مفهوم دقيقی که من از اصطلاح رقاص در نظر دارم‌، وجوه تشابه من و يه رقاص چندان زياد نيست‌. به نظر من به‌احتمال قريب به يقين‌، يه رقاص واقعی‌، کسی مثل برک يا دوبرک‌، در مقابل يه زن هيچ ميلی به خودنمايی يا اغواگری نشون نمی‌ده‌. اصلاً حتی فکرش رو هم نمی‌کنه که داستانی در‌باره يه دختر‌خانم ماشين‌نويس نقل کنه که مو‌هاش رو کشيده و به طرف رختخواب برده‌، چون اونو با يکی ديگه عوضی گرفته بوده‌، آخه تماشاگرانی که اون قصد اغواشونو داره‌، چند زن واقعی و قابل رؤيت نيستن‌، بلکه يه توده نامرئی هستن‌! می‌شنوی‌! در مورد نظريه رقاص‌ها به اين موضوع مهم بايد توجه کرد که تماشاچيان رقاص هميشه نامرئی هستن‌. درست همين نکته است که در مورد اين شخصيت به‌اندازه حيرت‌انگيزی مدرنه‌. رقاص خودش رو نه در مقابل من يا تو‌، بلکه در برابر تمام جهانيان به نمايش می‌ذاره و تمام جهانيان يعنی چه‌؟ بی‌نهايتی فاقد چهره‌! يک تجريد‌!‌»‌.
در ميان گفتگو گوژار با همراهی ماچو وارد شد‌. ماچو به‌محض ورود رو به ونسان کرد و گفت‌:
ـ تو گفته‌بودی که قصد داری در سمينار حشره‌شناسی شرکت کنی‌. برات خبری دارم‌! برک هم قراره اون‌جا باشه‌.
پونتوَن گفت‌:
ـ بازم اون‌؟! اون که همه‌جا سر‌و‌کله‌اش پيدا می‌شه‌!
ونسان پرسيد‌: «‌اون ديگه برای چی می‌آد اون‌جا‌؟‌»‌
و ماچو جواب داد‌: «‌تو که خودت حشره‌شناس هستی بايد بدونی چرا‌!‌»‌.
گوژار گفت‌: «‌اون موقع که هنوز دانشجو بود‌، يه سال هم توی دانشکده حشره‌شناسی درس خونده‌بود‌. قراره توی اين سمينار بهش عنوان حشره‌شناس افتخاری بديم‌!‌»‌
پونتوَن گفت‌: «‌بايد ما هم بياييم و برنامه رو به‌هم بزنيم‌.‌»‌، بعد رو به ونسان کرد و افزود‌: «‌تو بايد ما رو قاچاقی ببری اون‌جا‌!‌»‌
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
۹


ورا ديگر خواب است‌. من پنجره رو به پارک را باز می‌کنم و به قدم‌زدن شبانه مادام «‌ت‌» با شواليه جوان در بيرون قصر فکر می‌کنم‌. شبی فراموش نشدنی که از سه مرحله تشکيل می شد‌:

مرحله اول :‌آن‌ها بازو‌به‌بازو قدم می زنند‌. صحبت می‌کنند‌. نيمکتی پيدا می‌کنند و می‌نشينند‌. هنوز بازو در بازوی هم دارند و گفتگو را ادامه می‌دهند‌. مهتاب است‌. امتداد پارک به‌تدريج به کناره رود سن منتهی می‌شود‌. صدای شر‌شر امواج با صدای پچ‌پچه درختان در‌هم می‌آميزد‌. بياييد به گوشه‌ای از گفت‌و‌گوی آن‌دو توجه کنيم‌:

شواليه بوسه‌ای می‌خواهد‌. مادام «‌ت‌» پاسخ می‌دهد‌: «‌مخالفتی ندارم‌. اگر بگويم نه‌، خودتان را خيلی خواهيد گرفت‌. خود‌پسندی‌تان باعث خواهد شد تصور کنيد که من از شما می‌ترسم‌.‌»‌.

تمام آن‌چه مادام «‌ت‌» می‌گويد محصول يک هنر است‌: هنر مکالمه‌. هنری که تمام حرکات را تفسير می‌کند و تمام آن‌چه را که می‌بايد گفته شود پيشاپيش تعيين می‌کند‌. مثلاً اين‌بار او می‌گذارد شواليه بوسه‌ای را که طلب کرده بگيرد‌، اما ابتدا اين حق را از او سلب می‌کند که وی بخواهد بوسه را به دلخواه خود تعبير کند‌: اگر او به جوان اجازه می دهد وی را ببوسد برای اين است که نمی‌خواهد به غرور او لطمه بزند‌.

وقتی زن با چنين بازی زيرکانه‌ای‌، يک بوسه را تبديل به نمايشی از مقاومت می‌کند‌، ديگر برای همه و از جمله شواليه جوان معلوم است که موضوع از چه قرار است‌. اما او به‌هر‌حال بايد اين گفته‌ها را جدی تلقی کند چون آن‌ها بخش‌هايی از يک فکر هستند که خود فکر ديگری را به‌عنوان پاسخ طلب می‌کنند‌. يک مکالمه‌، هدر دادن زمان نيست‌، برعکس مکالمه زمان را شکل می‌دهد‌، هدايت می‌کند و قوانين خود را‌، که می‌بايست مورد احترام قرار بگيرند‌، تحميل می‌کند‌.

در پايان مرحله اول شب‌شان‌، بوسه‌ای که او اجازه‌اش را به شواليه داده‌بود تا مبادا او خيلی خودش را بگيرد‌، به بوسه ديگری منجر شد ... «‌بوسه‌ها حرف‌ها را پس‌زدند و جای آن‌ها را گرفتند‌...‌»‌.

ناگهان زن به‌قصد بازگشت از جا بلند می‌شود‌.

چه صحنه‌گردانی‌ای‌! پس‌از آن سر‌در‌گمی اوليه حواس‌، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که هنوز زمان کام‌جويی فرا نرسيده‌است‌. قيمت را بايد بالا‌تر برد تا تقاضا هم بيش‌تر شود‌!

در اين مرحله يک حادثه کوچک‌، يک هيجان و نوعی انتظار مبهم لازم است‌. در راه بازگشت به قصر‌، مادام «‌ت‌» وانمود می‌کند که پريشان‌حال است‌. البته او خوب می‌داند در پايان کار‌، قدرت آن را خواهد داشت که جريان را عوض کند و ديدار را طولانی‌تر کند‌. تنها يک عبارت لازم است که در هنر سخن‌گويی با پيشينه چند‌صد ساله‌، نمونه‌های فراوانی از آن پيدا می‌شود‌، اما به‌دليل يک‌جور عدم تمرکز‌، يا فقدان پيش‌بينی نشده الهام‌، او نمی‌تواند حتی يک نمونه را به‌ياد بياورد‌. مثل هنر‌پيشه‌ای است که ناگهان حرف‌هايش يادش رفته‌باشد‌. واقعيت اين است که او بايد نقش خود را از بر می‌بود‌. آن زمان مثل امروز نبود که يک زن جوان بتواند بگويد‌: «‌تو می‌خواهی‌، من هم می‌خواهم‌، پس بيا وقت را از دست ندهيم‌!‌»‌ برای آن دو چنين رک‌گويی‌ای‌، فراسوی يک مانع قرار‌داشت که عبور از آن مانع (‌علی‌رغم تمام باور‌های متداول در زمينه عيش و خوشی‌) ناممکن بود‌. حال اگر هيچ‌يک از آن‌دو موفق به يافتن بهانه‌ای برای ادامه گردش نشوند‌، منطق ساده سکوتشان آن‌ها را مجبور خواهد کرد که به قصر داخل شوند و از هم خدا‌حافظی کنند‌. آن‌ها هر‌قدر با وضوح بيش‌تری می‌بينند که بايد خيلی زود بهانه‌ای برای ماندن پيدا کنند و آن را به زبان بياورند‌، همان‌قدر بيش‌تر زبانشان بند می‌آيد‌. تمام عباراتی که می‌توانستند کمکشان کنند‌، خود را از آن‌دو که مأيوسانه به ياری می‌طلبندشان‌، پنهان می‌کنند‌. به همين دليل است که در نزديکی در ورودی «‌گام‌هايمان در اثر احساس غريزی مشترکی متوقف شدند‌»‌.

خوشبختانه در آخرين لحظه زن آن‌چه را که می‌بايد بگويد‌، پيدا می‌کند‌. انگار سوفلور بالاخره بيدار شده‌. او با لحن معترض به شواليه می‌گويد‌: «‌من چندان از شما خوشنود نيستم‌...‌»‌

آه‌! بله‌! بله‌! همه‌چيز کاملاً روشن است‌! او عصبانی می‌شود! او بهانه‌ای برای يک عصبانيت ساختگی يافته که می‌تواند باعث شود گردش آن‌ها ادامه پيدا کند‌. زن با او صادقانه رفتار کرده‌، اما چرا او کلمه‌ای در‌باره معشوقه خود شاهزاده خانم نگفته است‌؟

زود‌! زود‌! اين موضوع بايد روشن شود‌! آن‌ها بايد با هم حرف بزنند‌! گفتگو می‌تواند ادامه پيدا کند و آن‌دو بار ديگر در امتداد راهی که اين‌بار بدون هيچ مانعی آن‌ها را به آغوش عشق هدايت خواهد کرد‌، از قصر دور می‌شوند‌.








۱۰


مادام «‌ت‌» در گفته‌های خود صحنه را نشان می‌دهد و برای آن‌چه در مرحله بعد قرار است اتفاق بيافتد زمينه‌سازی می‌کند‌. به همراهش می‌فهماند که می‌بايست چطور فکر کند و چطور رفتار کند‌. او اين کار را با ظرافت‌، نکته‌بينی و غير مستقيم انجام می‌دهد‌، انگار اصلاً دارد در‌باره چيز ديگری حرف می‌زند‌. او سردیِ خود‌خواهانه کنتس را به مرد جوان ياد‌آوری می‌کند‌، به اين منظور که مرد بتواند خود را از قيد وظيفه وفادار بودن رها سازد و در آستانه شب پر‌ماجرايی که مادام «‌ت‌» تدارکش را ديده‌، آرامش عصبی بيش‌تری داشته‌باشد‌. او وقتی به مرد می‌فهماند که به‌هيچ وجه قصد رقابت با کنتس را (‌که شواليه به‌هيچ وجه نبايد ترکش کند‌) ندارد‌، در‌واقع نه‌فقط طرح آينده نزديک‌، که حتی طرح آينده دور‌تر را هم ريخته است‌. او سريع و فشرده به مرد جوان درس‌های مکتب دل را می‌آموزد و فلسفه عملیِ خود را در‌باره عشق‌، که می‌بايد از تسلط ظالمانه قواعد اخلاقی دور بماند و مصلحت (‌اين والا‌ترين تقوی‌) ايجاب می‌کند که از آن پاس‌داری شود‌، با او تمرين می‌کند‌. حتی موفق می‌شود به شکلی طبيعی و ساده به مرد بفهماند که فردا در حضور شوهر وی چگونه رفتاری می‌بايد پيشه کند‌.

آدم نمی‌فهمد که چه چيزی را بايد باور کند‌: در کجای اين فضا که به‌گونه‌ای کاملاً منطقی شکل گرفته‌، علامت‌گذاری شده‌، خط‌کشی شده‌، محاسبه شده و اندازه‌گيری شده‌، جايی برای يک عمل خود‌جوش و کمی «‌ديوانه‌وار‌» باقی مانده‌است‌؟ کجاست آن جنون‌، شهوت کور‌، «‌عشق ديوانه‌وار‌» که سور‌رئاليست‌ها می‌ستودند‌؟

کجاست آن از‌خود بی‌خبری‌؟ پس تمام آن چيز‌های خوب غير عاقلانه‌، که تصوير ما از عشق را می‌سازند‌، چه شدند‌؟ نه‌! اين‌جا برای آن‌ها جايی وجود ندارد‌، چرا که مادام «‌ت‌» ملکه منطق است‌. البته نه منطق انعطاف‌ناپذيری مانند منطق کنتس مرتويل‌، بلکه منطقی گرم و نرم‌، منطقی که هدف نهايی آن پاس‌داری از عشق است‌.

من او را می‌بينم که زير نور مهتاب‌، شواليه را هدايت می‌کند‌. حالا می‌ايستد و طرح بنايی را که در پيش روی آن‌ها از درون تاريکی هويدا می‌شود‌، نشانش می‌دهد‌.

آه‌! اين آلاچيق چه هوس‌رانی‌ها که به‌خود نديده است‌! زن می‌گويد افسوس که کليد را همراه خود نياورده‌. آن‌ها تا مقابل در پيش می‌روند‌. (‌چقدر عجيب‌! چقدر غير منتظره‌!‌) در آلاچيق باز است‌!

چرا زن به او نگفت که ديگر مدت‌هاست در آلاچيق را قفل نمی‌کنند‌؟ همه‌چيز سازمان‌يافته‌، از پيش آماده و صحنه‌سازی‌شده است‌. هيچ چيز آن طور که به‌واقع هست‌، نيست‌. به‌بيان ديگر همه چيز هنر است‌. در اين مورد بخصوص می‌توان آن را هنر کش‌دادن يک انتظار مبهم و يا حتی بالا‌تر از آن‌، هنر زنده نگهداشتن هيجان تا حد ممکن دانست‌.









۱۱

دنون در هيچ جای کتاب در مورد ويژگی‌های ظاهری مادام «‌ت‌» چيزی نمی‌نويسد‌، اما من در يک مورد کمابيش مطمئن هستم‌: گمان می‌کنم که او «‌کمر فربه و نرمی داشت‌» (‌لاکلو در «‌دل‌بستگی‌های پر‌گزند‌» شهوت انگيز‌ترين پيکر زنانه را اين طور توصيف می‌کند‌) و انحنا‌های بدن موجب انحنا و کندی حرکات و ژست‌ها می‌شوند‌. او به‌گونه‌ای مطبوع تن‌آسان است‌. همه‌چيز را در‌باره آهستگی می‌داند و در فن آهسته‌سازی چيره‌دستی تمام دارد‌. او اين امر را به‌ويژه در مرحله دوم آن شب در آلاچيق ثابت می‌کند‌.

آن‌ها داخل آلاچيق می‌شوند‌، هم‌ديگر را می‌بوسند‌، روی مبلی می‌افتند‌، با‌هم عشق‌بازی می‌کنند‌. اما «‌همه‌چيز سريع‌تر از آن‌چه بايد اتفاق افتاد‌. ما متوجه شديم که اشتباه کرده‌ايم {‌...‌}‌. تعجيل نشانه کمبود حساسيت است‌. انسان در پی شکار لذت است و خوشی پيش از آن را به‌کلی از ياد می‌برد‌»‌.

هر‌دو‌شان بلافاصله متوجه می‌شوند شتابی که باعث شد تا آن‌ها کندی مطبوع را از دست بدهند‌، اشتباه بوده است‌. اما من فکر نمی‌کنم که اين امر برای مادام «‌ت‌» چندان غير‌منتظره بوده باشد‌. حتی فکر می‌کنم که او با آن اشتباه ناگزير و اجتناب‌ناپذير آشنايی داشته و منتظر آن بوده است‌. درست به همين دليل آن‌چه در آلاچيق اتفاق افتاد برای او حکم يک «‌ريتارداندو‌»‌(۱) را داشت که می‌توانست از شتاب اتفاقات قابل پيش‌بينی و پيش‌بينی شده بکاهد تا ماجرا در مرحله سوم به اتکای چنان زمينه‌ای با کندی دل‌نشينی جريان يابد‌. او عشق‌بازی در آلاچيق را ادامه نمی‌دهد‌. همراه مرد بيرون می‌رود و يک‌بار ديگر با او قدم می‌زند‌. در ميان چمن‌ها روی نيمکتی می‌نشيند و گفتگو را دو‌باره از سر می‌گيرد‌. سپس شواليه را در داخل قصر به يک اتاق مخفی که در مجاورت خواب‌گاهش قرار دارد می‌برد‌. روزگاری همسرش اين اتاق را همچون معبد سحر‌انگيز عشق تزيين کرده بود‌. شواليه در آستانه در می‌ايستد و دهانش از حيرت باز می‌ماند‌: آيينه‌هايی که ديوار‌ها را پوشانده‌اند تصوير آن‌ها را مکرر می‌کنند و مانند اين است که يک‌باره تعداد نامحدودی جفت در دور‌و‌بر آن‌ها يک‌ديگر را می‌بوسند‌. اما آن‌ها در آن‌جا عشق‌بازی نمی‌کنند‌. انگار مادام «‌ت‌» می‌خواهد از انفجار بيش‌از حد سريع احساسات جلوگيری کند و تا جايی که ممکن است هيجان را طولانی‌تر سازد‌، پس مرد را به اتاقی ديگر در آن نزديکی می‌برد‌. اتاقی که شبيه يک غار تاريک پر از بالش است‌. سرانجام در آن‌جا کند و طولانی‌، تا پاسی از شب عشق‌بازی می‌کنند‌.

مادام «‌ت‌» موفق شد با کند کردن آهنگ شب و تقسيم آن به مراحل مختلف‌، از فرصت کوتاهی که آن‌دو با هم داشتند‌، يک ساختار عالی بيافريند‌. درست مانند يک فرم‌. تحميل يک فرم به زمان نه فقط ضرورت زيبايی که ضرورت حافظه هم هست‌، چرا که يک چيز فاقد فرم را نمی‌توان دريافت و نمی‌توان به ياد سپرد‌. اين‌که آن‌ها ديدار خود را همچون يک فرم در نظر می‌گرفتند برايشان دارای ارزش ويژه‌ای بود. آخر، شب مشترک آن‌ها فردايی به‌دنبال نداشت و تنها در ياد می‌توانست تکرار شود‌. ميان کندی و حافظه و نيز ميان شتاب و فراموشی پيوند مرموزی وجود دارد‌. به‌عنوان مثال به يک مورد بسيار ساده و معمولی توجه می‌کنيم‌: مردی در خيابان می‌رود‌. ناگهان می‌خواهد چيزی را به ياد بياورد‌، اما حافظه‌اش ياری نمی‌کند‌. او بی‌آن‌که خود بداند قدم‌هايش را کند می‌کند‌. يک نفر که می‌خواهد اتفاق ناگواری را که تازه برايش پيش آمده فراموش کند‌، برعکس‌، بی‌آن‌که خود متوجه باشد‌، سرعتش را زياد می‌کند تا شايد از چيزی که از نظر زمانی به او هنوز نزديک است‌، دوری جويد‌. در رياضياتِ هستی‌، چنين تجربه‌ای به شکل دو معادله‌ی ساده در‌می‌آيد‌: درجه کندی تناسب مستقيم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقيم با شدت فراموشی‌.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌ritardando - اصطلاح موسيقی‌: آن‌جا که فاصله ميان نت‌ها بيش‌تر و بيش‌تر می‌شود‌.







۱۲


در زمان حيات دنون فقط جمع کوچکی از نزديکان وی می‌دانستند که او نويسنده رمان «‌روز بی‌فردا‌» است و اين راز تنها مدت‌ها پس‌از مرگ او برای همگان و هميشه گشوده شد‌. سرنوشت رمان به‌گونه‌ای حيرت‌آور به داستانی که تعريف می‌کند شباهت دارد‌. هر‌دو به يک‌سان پيله‌ای از اسرار‌، و رمز‌و‌راز گمنامی به دورشان تنيده شده است‌. دنون که طراح‌، خراط‌، سياست‌مدار‌، سياح‌، هنر‌شناس و شيفته ضيافت‌ها بود‌، مردی بود با سوابق درخشان در پشت سر‌، هرگز نخواست از اعتبار هنری خود به نفع رمانش استفاده کند‌. نه اين‌که بخواهد به چنين افتخاری پشت‌پا بزند‌، بلکه به اين دليل که اين رمان در آن زمان کاربرد ديگری داشت‌. به نظر من چنين می‌رسد که آن گروه کتاب‌خوان‌هايی که او به آن‌ها علاقمند بود و می‌خواست جلب‌شان کند‌، آن توده ناشناسی نبود که نويسنده‌های امروز قصد جلب‌شان را دارند‌، بلکه جمع کوچکی بود که او شخصاً می‌شناخت‌شان و برايشان ارزش قائل بود‌.

لذتی که موفقيت در ميان خوانندگانش نصيب او می‌کرد‌، شبيه احساسی بود که در ضيافت‌ها به او دست می‌داد‌، وقتی که عده‌ای دورش را می‌گرفتند و او می‌توانست بدرخشد‌. به‌نظر من دو نوع شهرت وجود دارد‌: شهرتی که به دوران پيش از اختراع عکاسی تعلق دارد و نوعی ديگر که به دوران پس از آن متعلق است‌. پادشاه چک به‌نام واسلاو در قرن ۱۴ دوست داشت به ميکده‌های پراگ برود و در آن‌جا با مردم گفتگو کند‌. او قدرت‌، شهرت و آزادی داشت‌.

 پرنس چارلز انگليسی نه قدرت دارد و نه آزادی اما صاحب شهرت عظيمی است‌. او نه در دل جنگل‌، نه در وان حمام خود و نه حتی در حفره‌ای که ۱۷ طبقه زير زمين واقع است از چشم‌هايی که می‌شناسندش و تعقيبش می‌کنند‌، خلاصی ندارد‌. شهرت‌، تمام آزادی‌اش را از او سلب کرده‌است و او می‌داند که امروز فقط يک فرد ابله حاضر خواهد بود داوطلبانه يک شهرت دست‌و‌پا‌گير را به‌دنبال خود يدک بکشد‌.

شايد بگوييد که حتی اگر ماهيت افتخارات تغيير يابد‌، اين امر تنها در مورد افراد معدود و برگزيده‌ای صدق خواهد کرد‌. اما اشتباه می‌کنيد‌! چرا‌که افتخارات تنها به افراد سرشناس تعلق ندارند بلکه به هر فرد عادی نيز مربوط‌اند‌.

امروز مجله‌های هفتگی و تلويزيون پر از افراد سرشناس است و آن‌ها تخيل همه افراد را تسخير کرده‌اند‌. هر فردی‌، حتی اگر شده فقط در رؤيا‌، خود را در موقعيت افتخار‌آميز مشابهی فرض می‌کند (‌البته نه مانند شاه واسلاو که به ميخانه می‌رفت‌، بلکه مثل پرنس چارلز که خود را در وان حمامش‌، ۱۷ طبقه زير زمين پنهان می‌کند‌)‌. چنين احتمالی همچون سايه به‌دنبال هر فرد است و زندگی او را دگرگون می‌کند‌، زيرا هر احتمال نوی که هستی ارائه می‌کند (‌و اين يکی از اصول ابتدايی و شناخته‌شده در رياضيات هستی است‌) حتی اگر ضعيف‌ترين آن‌ها باشد‌، کل هستی را دگرگون می‌سازد‌.








۱۳


شايد اگر پونتوَن می‌دانست که اين اواخر برک روشنفکر را شخصی به‌نام ايماکولاتا (‌يک هم‌کلاسی سابق در مدرسه که برک بيهوده هوس او را در سر پرورانده‌بود‌) چقدر آزار داده‌، آن‌قدر نسبت به او سنگ‌دل نمی‌بود‌.

پس‌از گذشت قريب بيست سال‌، يک روز ايماکولاتا در تلويزيون ديد که چطور برک مگس‌ها را از چهره يک دختر‌بچه سياه می‌پراند‌. انگار برای ايماکولاتا معجزه‌ای اتفاق افتاد‌. انگار ناگهان کشف کرد که هميشه عاشق برک بوده است‌. همان روز برای برک نامه‌ای نوشت و در آن به عشق معصومانه قديم‌شان اشاره کرد‌. اما برک خوب يادش می‌آمد که آن عشق‌، تا جايی که به او مربوط می‌شد‌، بسيار دور از معصوميت و خيلی هم داغ بوده است‌. نيز به‌ياد می‌آورد که وقتی دختر خيلی راحت عذرش را خواست‌، چقدر خود را تحقير‌شده احساس کرد‌. درست همين دلايل باعث شد که برک با الهام گرفتن از نام کمی مضحک پيشخدمت پرتقالی پدر و مادرش‌، دختر را به نام مستعار ايماکولاتا (‌پاک‌دامن‌) بنامد که هم اساطيری است و هم تراژيک‌.

دريافت چنان نامه‌ای برای برک هيچ خوش‌آيند نبود (‌عجيب بود که پس‌از گذشت قريب بيست سال هنوز نتوانسته‌بود آن شکست قديمی را هضم کند‌)‌، به همين جهت پاسخی هم نداد‌.

سکوت برک به زن سخت گران آمد‌، و باعث شد او نامه ديگری بنويسد و در آن نامه‌های عاشقانه فراوانی را که برک زمانی برايش نوشته‌بود‌، ياد‌آوری کند‌. در يکی از آن نامه‌ها او زن را «‌پرنده شب که رؤيای شبانه‌ام را آشفته می‌کند‌» توصيف کرده‌بود‌.

اين کلمات که برک مدت‌ها بود فراموش‌شان کرده‌بود‌، ناگهان به نظرش سخت احمقانه و تحمل‌ناپذير آمدند و ديد هيچ مناسبتی ندارد که حالا زن بخواهد آن‌ها را ياد‌آوری کند‌.

بعد‌ها از طريق شايعاتی که به‌گوشش رسيد‌، خبر‌دار شد که زن (‌که برک هرگز دامنش را نيالود‌) در يک مهمانی شام بعد از ديدن برک معروف در تلويزيون‌، در‌باره عشق معصومانه برک به خودش (‌يعنی زنی که زمانی موجب آشفتگی رؤيا‌های برک شده‌بود‌) پر‌حرفی کرده‌است‌. برک خود را عريان و بی‌دفاع احساس کرد‌. برای نخستين‌بار در زندگی‌اش ميل شديدی به گمنام بودن در او سر برداشت‌.

در نامه سوم زن از او درخواستی داشت‌، البته نه برای خودش‌، بلکه برای زن بيچاره همسايه که در بيمارستان با او رفتار ظالمانه‌ای شده‌بود‌: زن بينوا در اثر اشتباه متخصص بيهوشی نزديک بوده بميرد‌، حالا حتی نمی‌خواستند غرامت مختصری هم به او بپردازند‌. برک که آن‌قدر به کودکان افريقايی اهميت می‌داد‌، خوب بود کمی هم به مردم عادی کشور خودش علاقه نشان بدهد‌، هر‌چند که اين امر موقعيت خودنمايی در تلويزيون را برايش فراهم نکند‌.

چندی بعد هم زن همسايه‌، شخصاً نامه‌ای برای برک نوشت و در آن به ايماکولاتا اشاره کرد‌: «‌... موسيو‌، شما آن زن جوان را به ياد می‌آوريد که زمانی برايش نوشته‌بوديد دوشيزه پاک‌دامن شماست و شب‌هايتان را آشفته می‌کند‌...‌»‌.

آيا صحت دارد‌؟ آيا صحت دارد‌؟ برک در آپارتمانش اين‌ور و آن‌ور می‌رفت و می‌غريد و فرياد می‌زد و دشنام می‌داد‌. نامه را پاره‌پاره کرد‌، به آن تف کرد و در سطل آشغال انداختش‌.

روزی برک از مدير يکی از کانال‌های تلويزيون شنيد که تهيه‌کننده‌ای قصد دارد برنامه‌ای در‌باره او تهيه کند‌. ناگهان آن تذکر تمسخر‌آميز را در‌باره اين‌که او دوست دارد در مقابل تلويزيون خود‌نمايی کند به ياد آورد و آزرده شد‌، آخر تهيه‌کننده برنامه کسی نبود جز شخص ايماکولاتا‌!

بد‌جوری گير افتاده بود‌: در‌واقع فکر می‌کرد بسيار عالی است که فيلمی در‌باره او تهيه شود. آخر او هنوز داشت تلاش می‌کرد زندگی‌اش را به يک اثر هنری تبديل کند‌، اما هيچ‌وقت فکرش را نکرده‌بود که چنين اثر هنری ممکن است کمدی از آب در‌بيايد‌. در مقابل خطری که اين‌طور ناگهانی سر بر‌آورده بود‌، دلش می‌خواست ايماکولاتا تا جايی که ممکن است از او دور باشد‌، پس از مدير مربوطه (‌که به‌شدت از فروتنی او به تعجب افتاده بود‌) خواهش کرد که پروژه را به تعويق بياندازد‌، چون او خود را هنوز خيلی جوان‌تر و بی‌اهميت‌تر از اين‌ها می‌دانست که در‌باره‌اش فيلمی تهيه شود‌!









۱۴


اين داستان مرا به‌ياد شخص ديگری می‌اندازد که به برکت قفسه کتاب‌هايی که ديوار‌های آپارتمان گوژار را پوشانده‌اند‌، شانس آشنايی با وی را پيدا کردم‌.

يک بار وقتی داشتم از بی‌حوصلگی خود می ناليدم‌، او به يکی از طبقه‌های قفسه کتاب اشاره کرد که روی آن برچسبی به خط خودش ديده می‌شد‌: «‌شاهکار‌های طنز ناخواسته‌» و با لبخندی شيطنت‌آميز کتابی را بيرون کشيد‌. نويسنده کتاب يک زن روزنامه‌نگار پاريسی بود‌. او کتاب را در سال ۱۹۷۲ در‌باره عشق خود به کيسينجر نوشته‌بود‌. نمی‌دانم آيا هنوز کسی معروف‌ترين سياست‌مدار آن سال‌ها را که مشاور نيکسون و چهره پشت پرده صلح آمريکا و ويتنام بود‌، به‌ياد می‌آورد يا نه‌؟ داستان از اين قرار است‌: نويسنده‌، کيسينجر را در واشينگتن ملاقات می‌کند‌: يک‌بار برای اين‌که با او برای مجله‌ای مصاحبه کند و يک بار ديگر برای مصاحبه تلويزيونی‌.

آن‌ها چندين بار ديگر هم با يک‌ديگر ملاقات می‌کنند اما هرگز از محدوده رابطه کاری جدی خارج نمی‌شوند‌. يکی‌دو بار صرف شام پيش از آماده شدن پخش تلويزيونی‌، چند ملاقات در دفتر کيسينجر در کاخ سفيد‌، ديداری تنها در خانه کيسينجر‌، بعد هم چند ديدار به‌همراهی تيم تلويزيون و غيره‌. کم‌کم کيسينجر احساس می‌کند که ميل دارد از زن دوری کند‌. او احمق نيست و می‌فهمد موضوع از چه قرار است و برای اين‌که زن را از خود دور نگه دارد‌، خيلی صريح از جذابيت قدرت برای زنان حرف می‌زند و می‌افزايد که وظايفش او را ملزم می‌کند که از زندگی خصوصی چشم بپوشد‌. زن با صداقت منقلب کننده‌ای تمام آن بهانه‌ها را (‌که به‌هر‌حال مانع از اين تصور در نزد او نشدند که آن دو نفر برای هم ساخته شده‌اند‌!‌) برای خود توجيه می‌کند‌: لابد دچار ترديد است و نمی‌خواهد احتياط را از دست بدهد‌. زن از اين بابت اصلاً متعجب نمی‌شود‌. با آن‌همه زن‌های عجيب و غريبی که کيسينجر قبلاً می‌شناخته حق دارد اين‌طور فکر کند‌، اما به‌محض اين‌که بفهمد او چقدر عاشق وی است‌، تمام رنج‌ها را فراموش خواهد کرد و احتياط را کنار خواهد گذاشت‌. آه‌! زن چقدر به پاکی عشق خود اطمينان دارد‌! او واقعاً می‌تواند به هر چيزی در جهان سوگند بخورد که عشق او از کشش جنسی ناشی نشده‌است‌.

زن می‌نويسد‌: «‌از نظر جنسی او برای من کاملاً فاقد جذابيت است‌» و بار‌ها (‌با ساديسم مادرانه عجيبی‌) تکرار می‌کند که او بد‌لباس است‌، خوش‌قيافه نيست‌، در مورد زن‌ها بد سليقه است و تأکيد می‌کند که «‌معشوق خوبی نيست‌» و باز بيش‌تر ابراز عشق می‌کند‌.

زن دو بچه دارد‌، کيسينجر هم همين‌طور‌. زن نقشه می‌کشد (‌بی‌آن‌که مرد اصلاً خبر داشته‌باشد‌)‌، که چطور تعطيلات‌شان را در کُت‌دازور خواهند گذراند و از اين‌که برای بچه‌های کيسينجر فرصتی دست خواهد داد که با آرامش زبان فرانسه بياموزند اظهار خوشحالی می‌کند‌. يک روز زن تيم تلويزيون را برای فيلم‌برداری به آپارتمان کيسينجر می فرستد‌، اما او که ديگر تحملش تمام شده‌، آن‌ها را مثل يک دسته متجاوز از خانه‌اش بيرون می‌کند‌. يک بار ديگر کيسينجر زن را به دفترش می‌خواند و خيلی سرد و جدی به‌وی توضيح می‌دهد که ديگر حاضر نيست رفتار دو‌پهلوی او را تحمل کند‌.

زن ابتدا گيج می‌شود اما بعد کم‌کم افکارش در مسير ديگری می‌افتند‌. طبيعی است‌! حتماً زن به دلايل سياسی برايش خطرناک است و حتماً از دستگاه ضد‌جاسوسی به او گفته شده که ديگر نبايد با زن معاشرت نمايد‌. کيسينجر به‌خوبی می‌داند که در دفترش ميکروفون‌های زيادی کار گذاشته شده‌است و آن کلمات خشن را نه خطاب به زن بلکه در‌واقع خطاب به آن پليس‌های ناپيدا که دارند حرف‌های آن‌ها را گوش می‌کنند‌، ادا می‌کند‌. زن با لبخندی حاکی از درک و هم‌دردی به او نگاه می‌کند‌. برای او تمام اين صحنه آکنده از يک نوع زيبايی دردناک است (‌او صفت دردناک را بار‌ها تکرار می‌کند‌) چرا‌که مرد در عين‌حال که مجبور به راندن اوست‌، با نگاه عاشقانه به او می‌نگرد‌.

گوژار می‌خندد اما من به او می‌گويم که آن حقيقت بسيار روشن که از ميان تخيلات زن عاشق خود‌نمايی می‌کند‌، در‌واقع آن‌قدر که او فکر می‌کند مهم نيست‌. آن حقيقت خيلی پيش‌پا افتاده و زمينی است و حقيقتی است که در مقابل حقايق ديگر رنگ می‌بازد‌. اما حقيقت بالا‌تر از آن‌، حقيقت کتاب است‌. از همان نخستين ديدار زن با کيسينجر محبوبش‌، اين کتاب به‌گونه‌ای نامرئی‌، به‌روی ميز کوچکی که بين آن‌ها قرار داشت جلوس کرد و همواره نيز انگيزه واقعی‌، هر‌چند ناآگاهانه و اقرار‌نشده او‌، در خلال ماجرايش با کيسينجر بوده‌است‌.

کتاب‌؟ مگر اين کتاب برای زن چه سودی در‌بر داشت‌؟ کتابی در‌باره شخصيت کيسينجر‌؟ نه‌، اصلاً‌! او اصلاً حرفی در‌باره کيسينجر ندارد که بزند‌. آن‌چه مورد نظر زن است‌، حقيقتی در‌باره خودش است‌. او کيسينجر را نمی‌خواست‌، به‌ويژه تن او را (‌«‌او که معشوق خوبی نيست‌»‌)‌، او می‌خواست «‌منِ‌» خود را تعالی بخشد‌، می‌خواست آن را از دايره محدود زندگيش بيرون بکشد و به ستاره‌ای مبدل سازد‌. برای او کيسينجر يک وسيله نقليه اساطيری بود‌، اسبی بال‌دار که «‌منِ‌» او بر آن فرود می‌آيد و با عظمت تمام در آسمان به گردش می‌پردازد‌.

گوژار می‌گويد‌: «‌زن احمقی بوده‌» و به تمام توضيحات زيبای من دهن‌کجی می‌کند‌. من می‌گويم‌: «‌نه‌، به‌هيچ‌وجه‌، همه کسانی که شاهد بوده‌اند‌، تأييد می‌کنند که با‌هوش بوده‌. موضوع چيزی جز حماقت است‌. او به «‌برگزيده‌»‌بودن خود اطمينان داشته‌»‌.









۱۵


برگزيده بودن يک مفهوم دينی است و معنايش اين است که شخص بی‌آن‌که لياقتی ابراز کرده‌باشد به‌حکم قدرتی فوق طبيعی و به‌خواست آزادانه‌، يا حتی بلهوسانه خداوند‌، انتخاب می‌شود تا مقامی ويژه و بالا‌تر از ديگران بيابد‌. تنها چنين باوری بود که مقدسين را قادر می‌ساخت تاب تحمل سنگ‌دلانه‌ترين آزار‌ها را داشته‌باشند‌. مفاهيم دينی در ابتذال زندگی ما به طنز شباهت پيدا می‌کنند‌. هر‌کدام از ما کم‌وبيش رنج می‌بريم از اين‌که زندگی ما تا اين اندازه معمولی است‌. ما می‌خواهيم از همانند ديگران بودن بگريزيم و خود را به درجه عالی‌تری ارتقاء بدهيم‌. هر‌يک از ما با شدت و ضعف متفاوت به اين وهم دچار شده‌ايم که لايق اين ارتقاء هستيم‌، که از پيش تعيين و برگزيده شده‌ايم‌.

مثلاً احساس برگزيده‌بودن جزئی از هر رابطه عاشقانه است‌. چنان‌که در تعريف هم‌، عشق هديه‌ای است که به ما ارزانی می‌شود‌، بی‌آن‌که برايش لياقتی نشان داده باشيم‌. دوست‌داشته شدن بدون دليل‌، حتی خود دليلی تلقی می‌شود بر خالص بودن عشق‌. اگر زنی به من بگويد دوستت دارم چون با‌هوش هستی‌، شريف هستی‌، برای من هديه می‌خری‌، به زن‌های ديگر نظر نداری‌، ظرف می‌شويی‌، آن‌وقت من مأيوس می‌شوم‌. چنين عشقی انگار می‌خواهد چيزی را به‌چنگ بياورد‌.

چقدر زيبا‌تر است اگر انسان در‌عوض بشنود‌: «‌من ديوانه تو‌ام‌، هر‌چند که تو نه‌فقط با‌هوش و درست‌کار نيستی‌، بلکه يک دروغ‌گوی خود‌خواه و عوضی هم هستی‌»‌. شايد انسان احساس برگزيده‌بودن را نخستين‌بار در نوزادی تجربه می‌کند‌، وقتی‌که از مهر مادرانه‌، بی‌آن‌که خود را لايق آن نشان داده باشد بهره‌مند می‌شود و باز آن را بيش‌تر و بيش‌تر طلب می‌کند‌. وارد مدرسه شدن می‌بايست انسان را از اين توهم برهاند و برايش معلوم کند که در زندگی بايد برای هر چيزی بهايی پرداخت‌. اما معمولاً ديگر آن موقع خيلی دير است‌. شما حتماً آن دختر ده‌ساله را ديده‌ايد که برای اين‌که دوستانش را به حرف‌شنوی از خود وادار سازد‌، موقعی که ديگر از عهده قانع‌کردن آن‌ها بر‌نمی‌آيد‌، ناگهان رک و راست و با غروری غير‌قابل توضيح می‌گويد‌: «‌چون من می‌گم‌» يا «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌»‌. او خود را برگزيده احساس می کند‌. اما روزی خواهد رسيد که او يک بار ديگر بگويد «‌چون من اين‌جور می‌خوام‌» تا تمام کسانی که حرفش را می‌شنوند از خنده روده‌بر شوند‌.

پس انسانی که می‌خواهد خود را برگزيده احساس کند‌، چکار بايد بکند تا ثابت شود که او واقعاً برگزيده است‌، تا هم خودش و هم بقيه باور کنند که او مانند هر‌کس ديگر نيست‌؟ فرارسيدن عصری جديد‌، که اساس آن اختراع عکاسی است‌، با تمام ستاره‌ها‌، رقاص‌ها و آدم‌های مشهور که همه تصوير عظيم آن‌ها را از دور بر روی پرده می‌بينند و می‌ستايند اما هيچ‌کس به آن‌ها دست‌رسی ندارد‌، اين امکان را فراهم می‌کند‌: شخصی که خود را برگزيده احساس می‌کند‌، با چسباندن خود به افراد سرشناس به‌گونه‌ای علنی و نمايشی‌، سعی می‌کند نشان‌دهد که به سطح ديگری تعلق دارد و از تمام افراد معمولی‌، يعنی همسايه‌ها‌، همکار‌ها و همه کسانی که او به‌ناچار زندگيش را با آن‌ها قسمت کرده‌است‌، فاصله می‌گيرد‌.

به‌اين ترتيب، افراد سرشناس به چيزی شبيه تأسيسات عمومی از قبيل توالت‌های عمومی‌، ادارات خدمات اجتماعی‌، ادارات بيمه و بيمارستان‌های روانی تبديل شده‌اند‌، با اين فرق که آن‌ها فقط به‌شرطی قابل استفاده هستند که دور از دست‌رس باقی بمانند‌. وقتی کسی می‌خواهد برگزيده‌بودن خود را با نشان دادن ارتباط شخصيش با يک فرد مشهور ثابت کند‌، خود را در معرض اين خطر هم قرار می دهد که مثل آن زن عاشق کيسينجر‌، عذرش خواسته شود‌. پذيرفته نشدن از اين دست در اصطلاح دينی هبوط ناميده می‌شود‌. درست به همين علت هم هست که آن زن عاشق کيسينجر در کتابش خيلی آشکار و کاملاً به‌حق از عشق فاجعه‌آميز خود به کيسينجر سخن می‌گويد چرا‌که هبوط‌، هر‌قدر هم که به نظر گوژار مضحک بيايد‌، در‌واقع فاجعه‌آميز است‌.

پيش‌از آن‌که ايماکولاتا به عشق خود نسبت به برک آگاه شود‌، زندگيش مثل زندگی زن‌های ديگر بود‌: چند ازدواج‌، چند جدايی‌، چند معشوق که بار‌ها و بار‌ها در نهايت خون‌سردی دلش را شکسته بودند‌. اما آخرين معشوقش او را کاملاً جور ديگری می‌پرستد‌. زن هم به نوبه خود فکر می‌کند که او قابل تحمل‌تر از سايرين است‌، چون مرد هم در مقابلش کوتاه می‌آيد و هم به دردش می‌خورد‌. او فيلم‌ساز است و زمانی که زن کارش را در تلويزيون شروع کرد‌، کمک‌های او برای روی غلتک افتادن کار‌هايش بسيار مؤثر بودند‌.

مرد کمی مسن‌تر از زن است اما به شاگردی شبيه است که تا ابد ستايش‌گر باقی می‌ماند‌. مرد فکر می‌کند که او زيبا‌تر‌، زيرک‌تر و بخصوص حساس‌تر از زنان ديگر است‌. برای مرد‌، حساس بودن محبوبش‌، به منظره‌های نقاشی رمانتيک‌های آلمانی شباهت دارد‌: پوشيده از درختان پر پيچ‌و‌خم‌، و آن بالا در دور‌دست‌، آسمان‌: مسکن خداوند‌. هر‌بار که مرد در چنين فضايی وارد می‌شود‌، ميلی گريز‌ناپذير او را وادار می‌کند زانو بزند و در همان حال باقی بماند‌، تو گويی شاهد يک معجزه الهی است‌.









۱۶

عده زيادی در سالن جمع شده‌اند‌. اکثر حشره‌شناس‌ها فرانسوی هستند اما در ميان‌شان چند نفر خارجی هم پيدا می‌شوند‌، از جمله يک نفر چکِ شصت‌و‌چند ساله که گفته می‌شود در رژيم جديد پست مهمی دارد‌. شايد وزير يا سخن‌گوی آکادمی علوم يا لا‌اقل محققی در ارتباط با آکادمی مزبور باشد‌. به‌هر‌حال برای آدمی که کنج‌کاو باشد‌، او کما‌بيش جالب‌ترين فرد اين جمع است (‌چون نماينده عصر تاريخی جديد پس‌از زوال کمونيسم است‌)‌. با وجود اين او با آن قد درازش‌، گيج و کاملاً تنها وسط آن جمعيت پر سر‌و‌صدا ايستاده است‌. اولش مردم جلو آمدند و به‌او سلام کردند و يکی‌دو سوأل هم پرسيدند‌، اما هر‌بار گفتگو خيلی زود‌تر از آن که انتظار می‌رفت به آخر رسيد‌. بعد از رد‌و‌بدل کردن چند عبارت‌، ديگر معلوم نبود چه بايد بگويند‌. در‌واقع هم مگر آن‌ها چه حرفی داشتند که به‌هم بزنند‌؟

فرانسوی‌ها خيلی زود صحبت را به مسايل مربوط به خودشان کشاندند‌. او هم البته سعی کرد با آن‌ها همراهی کند‌، چند‌بار هم با گفتن «‌در کشور من اما‌...‌» وارد صحبت‌شان شد‌، ولی بعد‌از اين‌که متوجه شد کسی علاقه‌ای به دانستن اين که «‌در کشور من اما‌...‌» چه می‌گذرد ندارد‌، با قيافه کمی مغموم (‌نه تلخ و نه ناراحت‌، بلکه واقع‌بين و عبوس‌) خود را کنار کشيد‌.

همه در سالنی که بار در آن واقع است اجتماع کرده‌اند‌، اما مرد از آن‌جا به سالن کنفرانس که در آن چهار ميز بلند به شکل يک مستطيل کنار‌هم چيده شده‌اند می‌رود‌. کنار در‌، ميز کوچکی قرار دارد که فهرست اسامی تمام دعوت‌شدگان روی آن گذاشته شده‌. در کنار ميز‌، زنی جوان که به‌نظر می‌رسد به‌اندازه خود او تنهاست‌، نشسته‌است‌. محقق چک به‌او تعظيم می‌کند و اسم خود را می‌گويد‌. زن دو‌بار از او خواهش می‌کند اسمش را تکرار کند و چون جرأت نمی‌کند برای سومين‌بار هم بپرسد به‌ناچار فهرست اسامی را از نظر می‌گذراند تا شايد تصادفاً به اسمی شبيه آن‌چه شنيده برخورد کند‌. محقق چک با حالت محبت‌آميز پدرانه‌ای روی ميز خم می‌شود‌، اسم خود را در فهرست پيدا می‌کند و به زن نشان می‌دهد‌: Chechoripsky‌.

ـ ‌آه‌! موسيو سه شوری پی‌؟

ـ تلفظ درستش چه‌_‌خو‌_‌ريپس‌_‌کی‌ی يه‌!

ـ زياد آسون نيس‌.

ـ بله و تازه غلط هم نوشته شده‌.

مرد قلمی را که روی ميز است بر‌می‌دارد‌، روی حرف C و r علامت کوچکی می‌گذارد که به‌شکل عدد ۷ است‌.

خانم منشی ابتدا به علامت‌ها و سپس به مرد نگاه می‌اندازد و با لحنی تأسف‌بار می‌گويد‌: «‌خيلی سخته‌!‌»‌.

ـ برعکس خيلی ساده است‌.

ـ ‌ساده‌؟

ـ يان هوس رو می‌شناسين‌؟

منشی به فهرست مدعوين نگاهی می‌اندازد اما محقق چک فوری توضيح می‌دهد‌: «‌حتماً می‌دونين که او از اصلاح‌گران کليسا بود‌، يکی از اسلاف لوتر‌. در دانشگاه کارل تدريس می‌کرد‌، همون دانشگاهی که (‌حتماً می‌دونين‌) در سرزمين مقدس رم به‌وسيله آلمانی‌ها تأسيس شد‌. اما چيزی که شما احتمالاً نمی‌دونين اينه که يان هوس در عين‌حال در زمينه املاء هم اصلاحاتی داشته‌. اون موفق شد روش بسيار ساده و بی‌نظيری برای اين‌کار ابداع کنه‌. مثلاً برای املاء «‌چ‌» در زبان فرانسه از سه حرف t و c و h استفاده می‌شه و زبان آلمانی چهار حرف لازم داره يعنی t و s و c و h‌. اما ما به‌برکت روش يان هوس‌، فقط يه حرف لازم داريم‌، c‌، به‌اضافه همين علامت کوچک شبيه ۷ بالاش‌»‌.

محقق يک‌بار ديگر روی ميز منشی خم می‌شود و در گوشه فهرست مدعوين حرف C را درشت می‌نويسد و بالايش هم يک ۷ کوچولو می‌نشاند‌: C‌. بعد توی چشم‌های منشی نگاه می‌کند و خيلی بلند و شمرده می‌گويد‌: «‌چ‌»‌! منشی هم به‌نوبه خود توی چشم‌های او نگاه می‌کند و تکرار می‌کند‌: «‌چ‌»‌!

ـ ‌درسته‌! عالی بود‌!

ـ خيلی جالبه‌. حيف که مردم راجع به اين اصلاحات لوتر چيزی نمی‌دونن‌، البته به‌جز در کشور شما‌.

محقق در‌برابر اشتباه زن‌، خود را به نشنيدن می‌زند و می‌گويد‌: «‌روش يان هوس چندان هم ناشناخته نيس‌. در يه کشور ديگه هم اين روش مورد استفاده قرار می‌گيره و شما حتماً می‌دونين کدوم کشور‌، مگه نه‌؟

ـ نه‌!

ـ ليتوانی ديگه‌!

منشی نام ليتوانی را تکرار می‌کند و بيهوده به حافظه‌اش فشار می‌آورد تا شايد يادش بيايد آن کشور در کجا واقع است‌.

ـ و نيز لتونی‌. حالا شما متوجه می‌شين که چرا ما چک‌ها اين‌قدر به اين علامت‌های کوچک بالای حروف می‌نازيم‌.

مرد لبخندی می‌زند و اضافه می‌کند‌:

ـ ‌ما آمادگی همه‌جور خيانت رو داريم اما برای اين علامت‌های کوچولو‌، حاضريم تا آخرين قطره خونمون بجنگيم‌.

يک‌بار ديگر در مقابل زن تعظيم می‌کند و به‌سمت مستطيل متشکل از ميز‌ها می‌رود‌. در کنار هر‌صندلی کارت کوچکی هست که روی آن نامی نوشته شده‌. کارت خود را پيدا می‌کند‌. نگاهی کش‌دار به آن می‌اندازد‌، کارت را بر‌می‌دارد و با لبخندی محزون ولی در‌عين‌حال اغماض‌گر‌، آن را بالا می‌گيرد و به منشی نشان می‌دهد‌.

همان موقع حشره‌شناس ديگری در مقابل ميزی که کنار در ورودی است می‌ايستد تا منشی کنار اسمش علامت بگذارد‌. منشی به محقق چک نگاه می‌کند و می‌گويد‌:

ـ آقای چی‌پی‌کی‌، لطفاً يه لحظه صبر کنين‌!

محقق حرکتی حاکی از اغماض می‌کند تا به منشی بفهماند که «‌خانم‌، نگران نباشيد‌، نياز به عجله نيست‌»‌. صبورانه و تا‌حدودی خجولانه در کنار ميز منتظر می‌ماند (‌حالا دو حشره‌شناس ديگر هم در کنار ميز ايستاده‌اند‌) و وقتی بالاخره کار منشی تمام می‌شود‌، محقق کارت کوچک را به او نشان می‌دهد و می‌گويد‌:

ـ نگاه کنين‌! می‌بينيد چقدر مضحکه‌؟

زن نگاه می‌کند اما نمی‌فهمد موضوع چيست‌:

ـ ولی موسيو شه‌نی‌پی‌کی‌، اين‌جا که اون دو‌تا علامت کوچولو گذاشته شده‌!

ـ بله‌، اما اين‌ها شبيه عدد ۸ هستن‌. فراموش کرده‌ان سر‌و‌ته‌شون بکنن‌. تازه ببينين کجا گذاشته‌ان‌! روی e و Chêechôripsky‌! o ‌!

ـ حالا می‌بينم‌! شما حق دارين‌!

محقق با حالتی که بيش‌از‌پيش غمگين می‌نمايد می‌گويد‌:

ـ تعجب می‌کنم که چرا هميشه اين علامت‌ها فراموش می‌شن‌. آخه اين علامت‌های شبيه عدد ۷ خيلی شاعرانه هستن‌! شما تأييد نمی‌کنين‌؟ مثل پرنده‌های در‌حال پروازن‌! مثل کبوتر‌هايی هستن که بال‌هاشونو باز کرده‌ان‌.

و سپس با لحن ملايم‌تری می‌افزايد‌

ـ يا اگه دوست داشته‌باشين‌، مثل پروانه‌ها‌!

آنوقت يک بار ديگر روی ميز خم می‌شود تا قلم را بردارد و اسمش را درست بنويسد‌. اين کار را با احتياط زياد انجام می‌دهد‌، انگار می‌خواهد عذر‌خواهی کند‌. بعد‌هم بی‌آن‌که حرفی بزند‌، می‌رود‌.

منشی او را می‌بيند که دارد می‌رود‌. دراز و عجيب بی‌قواره است‌. ناگهان در وجود زن احساس محبت مادرانه‌ای نسبت به مرد پيدا می‌شود‌. در خيالش يک علامت کوچولو شبيه عدد ۷ را به‌شکل يک پروانه می‌بيند که به گرد سر محقق در پرواز است و بالاخره هم روی موهای سفيد او می‌نشيند‌.

محقق چک همان‌طور که به‌طرف جای خودش می‌رود‌، بر‌می‌گردد و لبخند گرم منشی را می‌بيند‌. او هم به‌نوبه خود با لبخندی جواب می‌دهد و تا رسيدن به جايش‌، اين کار را سه بار ديگر هم تکرار می‌کند‌. لبخند‌هايی غم‌زده ولی مغرور‌. بله‌! غرور غم‌زده‌! می‌توان محقق چک را اين‌طور توصيف کرد‌.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
۱۷

اين‌که او با ديدن علامت‌هايی که در جا‌های غلط روی حروف اسمش گذاشته شده‌بودند غمگين شد‌، قابل فهم است‌. اما چه عاملی باعث غرور او می‌شد‌؟

نکته اصلی زندگی‌نامه او همين است‌: يک سال بعد از اشغال کشورش توسط روس‌ها (‌در سال ۱۹۶۸‌)‌، او را از انستيتوی حشره‌شناسی اخراج کردند و مجبور شد شغل کارگری ساختمان را پيشه کند و تا پايان دوران اشغال يعنی سال ۱۹۸۹ در اين شغل باقی ماند (‌نزديک بيست سال‌)‌.

آيا صد‌ها و هزار‌ها انسان در آمريکا‌، فرانسه‌، اسپانيا و هر‌جای ديگر کارشان را از دست نمی‌دهند‌؟ آن‌ها از اين بابت لطمه می‌بينند اما دچار غرور نمی‌شوند‌. چرا محقق چک می‌تواند مغرور باشد و آن‌ها نه‌؟ به‌اين دليل که علت اخراج او از کار نه اقتصادی‌، بلکه سياسی بوده‌است‌.

خوب‌، گيريم که اين‌طور باشد‌، باز سوأل ديگری پيش می‌آيد و آن اين‌که چرا حادثه‌ای که دليل اقتصادی دارد بايد ارزش و اهميت کم‌تری داشته‌باشد‌؟ چرا کسی که کارش را به اين دليل از دست می‌دهد که رئيس‌اش از او کينه به دل گرفته‌، بايد شرمنده باشد ولی کسی که کارش را به علت داشتن عقايد سياسی از دست می‌دهد حق دارد افتخار کند‌؟ چرا اين‌طور است‌؟

به‌اين علت که وقتی کسی به دليل اقتصادی از کار اخراج می‌شود خود در اين امر نقش فعالی نداشته و در شيوه برخورد او با مسايل‌، جسارتی وجود ندارد که شايسته تحسين باشد‌.

شايد اين امر خيلی بديهی به‌نظر بيايد‌، اما در‌واقع چنين نيست‌. به اين دليل که وقتی محقق چک در سال ۱۹۶۸‌، زمانی‌که ارتش روس رژيم بسيار نفرت‌انگيزی را در کشور برقرار کرد‌، از کار اخراج شد‌، در‌واقع کاری نکرده بود که بشود آن را به جسارت ربط داد‌. او رئيس يکی‌از بخش‌های انستيتو بود و به هيچ چيز جز پشه علاقه‌ای نداشت‌. يک روز عده‌ای از افراد شناخته‌شده مخالف رژيم به دفتر محل کارش ريختند و از او خواستند سالنی برای برگزاری يک جلسه نيمه‌سری در اختيارشان بگذارد‌. شيوه رفتار آن‌ها بی کم‌و‌کاست جودوی اخلاقی بود‌: آن‌ها بدون هشدار قبلی ناگهان به‌سراغش آمدند و خودشان يک گروه کوچک تماشاچی هم درست کردند‌. اين برخورد پيش‌بينی نشده محقق را در وضعيتی قرار داد که نه راه پس داشت و نه راه پيش‌. پاسخ مثبت به خواست آن‌ها می‌توانست اتفاقات ناگواری به‌دنبال داشته‌باشد‌: شايد کارش را از دست می‌داد و سه فرزندش از امکان تحصيل در دانشگاه محروم می‌شدند‌. در عين‌حال جرأت کافی نداشت که به اين آدم‌های بی‌سر‌و‌پا که پيشاپيش داشتند از زبونی او تفريح می‌کردند‌، پاسخ رد بدهد‌.

دست آخر هم، با اينکه خودش را به‌خاطر بی‌جربزگی و حماقت و ناتوانی از مقاومت در برابر فشار آن‌ها سرزنش می‌کرد‌، کوتاه آمد و موافقت کرد‌. پس در‌واقع علت اخراج او از کار و محروم شدن فرزندانش از تحصيل بزدلی بود و نه جسارت‌. حالا اگر قضيه از اين قرار بوده‌، پس ديگر چرا اين‌قدر مغرور است‌؟

او با گذشت زمان به‌تدريج بيزاری اوليه خود نسبت به مخالفين رژيم را فراموش کرد و کم‌کم عادت کرد که آن پاسخ مثبت را به حساب يک‌جور آزادگی و يک انگيزه فردی‌، يا شورش عليه قدرتی که مورد انزجارش بود‌، بگذارد‌. به‌اين ترتيب حالا خودش را در زمره کسانی می‌بيند که در صحنه بزرگ تاريخ پا گذاشته‌اند‌. اعتقاد به اين امر باعث می‌شود در او غرور ايجاد شود‌.

در اين صورت آيا می‌شود گفت همه دسته‌های بی‌شماری که در تمام زمان‌ها در درگيری‌های سياسی شرکت داشته‌اند‌، می‌توانند مغرور باشند زيرا که به صحنه تاريخ پا نهاده‌اند‌؟

حالا بايد تز خودم را توضيح بدهم‌: غرور محقق چک از اين واقعيت ناشی می‌شود که پا‌گذاشتن او به صحنه‌، نه در يک زمان بی‌اهميت‌، بلکه درست در زمانی اتفاق افتاد که صحنه ناگهان روشن شد‌. صحنه روشن تاريخ‌، تازه‌ترين‌های تاريخ جهان را عرضه می‌کند‌. در سال ۱۹۶۸ پراگ در پرتو نور‌افکن‌ها و دوربين‌هايی که همه‌جا حضور داشتند‌، تازه‌ترين‌های جهان را (‌از نوع شکوهمند آن‌) عرضه می‌کرد‌. محقق چک هنوز که هنوز است بوسه تاريخ را بر پيشانيش احساس می‌کند و به‌آن می‌بالد‌.

اما در اين دنيا مذاکرات تجاری و جلسات در سطح عالی هم جزو اخبار مهم هستند‌. آن‌ها هم صحنه‌هايی هستند که روشن می‌شوند‌، فيلم‌برداری می‌شوند و در‌باره‌شان صحبت می‌شود‌، پس چرا بازيگران آن‌ها دچار غرور مشابهی نمی‌شوند‌؟

لازم است توضيح مختصر ديگری را هم اضافه کنم‌: تازه‌ترين‌های تاريخ جهان همه از يک نوع نيستند و از قضا درست همان که سهم محقق چک شد از نوع «‌شکوه مند‌»‌(۱) آن بود‌.

يک خبر تازه زمانی «شکوه مند» است که در جلوی صحنه‌، انسانی در‌حال رنج‌کشيدن باشد‌، از پشت صحنه صدای رگبار سلاح آتشين شنيده شود و عزرائيل هم در بالای سر او در پرواز باشد‌. پس می‌توان اين‌طور گفت که محقق چک مغرور است چون می‌داند افتخار سهيم بودن در يک خبر تاريخی و جهانی از نوع «‌شکوهمند‌» نصيبش شده‌است‌. او به‌خوبی می‌داند که چنين افتخاری‌، او را از تمام نروژی‌ها‌، دانمارکی‌ها‌، فرانسوی‌ها و انگليسی‌هايی که در آن سالن حضور دارند متمايز می‌کند‌.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌Sublime‌.







۱۸

سخنران‌ها يکی‌يکی جای خود را به نفر بعدی واگذار می‌کنند‌. او به گفته‌های آن‌ها گوش نمی‌دهد‌. منتظر نوبت خودش است و انگشتانش بی‌اختيار پنج ورق کاغذی را که در جيب دارد و حاوی متن سخنرانی‌اش هستند‌، لمس می کند‌. می‌داند که چيز کمی برای عرضه دارد‌. بعد‌از بيست سال دوری از تحقيق‌، او فقط توانسته‌بود خلاصه کاری را که متعلق به دوره جوانی‌اش بود و به کشف يک گروه ناشناخته پشه‌ها مربوط می‌شد که او آن‌ها را musca pragensis (۱) نام‌گذاری کرده‌بود‌، آماده نمايد‌.

وقتی می‌شنود مسئول اعلام برنامه کلمه‌ای شبيه به نام او بر زبان می آورد‌، بلند می‌شود و به‌طرف جايگاه ويژه سخنران می‌رود‌. حين اين جا‌به‌جايی که بيست ثانيه طول می‌کشد‌، ناگهان به وضع پيش‌بينی نشده‌ای دچار می‌شود‌: احساساتی می‌شود‌. پس‌از آن‌همه سال‌، بار ديگر در ميان کسانی است که مورد تحسين‌اش هستند و آن‌ها هم او را تحسين می‌کنند‌؛ در‌ميان محققينی که با آن‌ها احساس نزديکی می‌کند اما دست سرنوشت او را از آن‌ها جدا کرده‌است‌. وقتی به صندلی سخنران می‌رسد‌، تصميم می‌گيرد ننشيند‌. برای يک بار هم که شده می‌خواهد خود‌جوش و مطابق احساسش رفتار کند و برای هم‌کارانش بگويد که در درونش چه می‌گذرد‌.

«‌خانم‌ها و آقايان‌، از شما پوزش می‌خواهم که نمی‌توانم جلوی احساساتم را بگيرم‌؛ احساساتی که انتظارش را نداشتم و غافل‌گيرم کردند‌. پس‌از بيست سال دور بودن‌، حالا می‌توانم بار ديگر با کسانی حرف بزنم که درست به همان چيز‌هايی می‌انديشند که من می‌انديشم و به دنبال همان شور و اشتياقی می‌روند که من می‌روم‌.

من از کشوری می آيم که در آن انسان صرفاً به‌خاطر بيان عقيده خود به‌صدای بلند‌، ممکن بود از آن‌چه مفهوم و معنای زندگيش بود‌، محروم شود‌. مگر برای يک محقق مفهوم زندگی چيزی به‌جز کار تحقيقی اوست‌؟ همان‌طور که می دانيد ده‌ها هزار نفر‌، يعنی تمام قشر روشنفکر جامعه ما‌، پس‌از تابستان فاجعه‌آميز ۱۹۶۸ مشاغل خود را از دست دادند‌. تا همين شش ماه پيش من يک کارگر ساختمان بودم‌. نه‌اين‌که احساس حقارت کرده‌باشم‌، نه‌! برعکس بسيار چيز‌ها آموختم‌، با انسان‌هايی ساده و دوست‌داشتنی آشنا شدم و فهميدم که ما محقق‌ها آدم‌های خوش‌اقبالی هستيم‌. اين که آدم بتواند در زمينه مورد علاقه‌اش کار کند‌، نوعی خوش‌اقبالی است‌.

دوستان من‌، اين چنين اقبالی را کارگران ساختمانی همکار من نداشته‌اند‌، زيرا به‌دوش کشيدن تير‌آهن کاری نيست که مورد علاقه کسی بوده باشد‌.

بخت و اقبالی که به‌مدت بيست سال از من دريغ شده‌بود‌، امروز بار‌ديگر از آن من است و لذا احساس سر‌مستی می‌کنم‌. دوستان گرامی‌! اميدوارم با اين توضيحات بتوانيد درک کنيد که اين لحظه‌ها برای من‌، مثل لحظاتی از يک جشن هستند‌، هر‌چند که اين جشن برای من کمی هم غم‌انگيز است‌»‌.

وقتی حرف‌هايش تمام می‌شود‌، احساس می‌کند چشم‌هايش پر از اشک شده‌. کمی احساس ناراحتی می‌کند و به‌ياد پدرش می افتد که در پيری مرتب و به‌هر بهانه‌ای متأثر می شد و گريه می‌کرد‌. اما بعد پيش خود فکر می کند چرا برای يک بار هم که شده نگذارد اتفاق‌ها به‌طور طبيعی پيش بروند‌؟ آن‌هايی که در اين سالن نشسته‌اند بايد خيلی هم افتخار کنند که توانسته‌اند در اين احساسات‌، که او همچون هديه‌ای از پراگ به آن‌ها عرضه می‌کند‌، شريک شوند‌.

او اشتباه نکرده‌. جمعيت هم دچار احساسات شده‌اند‌. حرف‌هايش به اين‌جا که می‌رسد‌، يکهو برک از جا بلند می‌شود و شروع به کف‌زدن می‌کند‌. دوربين (‌که در محل آماده است‌) بلافاصله به‌طرف برک بر‌می‌گردد‌. از چهره او‌، دست‌های در‌حال کف‌زدنش و همچنين از محقق چک فيلم‌برداری می شود‌. تمام جمعيت سالن از جا بلند می‌شوند و کند يا تند‌، با لبخند يا قيافه جدی‌، کف می زنند و اين کار برايشان آن‌قدر جالب است که نمی‌دانند کی از آن دست خواهند کشيد‌. محقق چک با قد دراز‌، آن‌قدر دراز که بی‌قواره به‌نظر می آيد‌، در مقابلشان ايستاده‌. بی‌قوارگی هر‌قدر بيش‌تر باشد‌، همان‌قدر هم رقت‌انگيز‌تر است‌. حالا ديگر اشک‌هايش خود‌دارانه در کاسه چشم‌هايش نمی درخشند‌، بلکه با شکوه تمام به‌روی بينی و دهان و چانه‌اش سرازير می‌شوند و همکارانش‌، که سعی می کنند تا جايی که ممکن است بلند‌تر و بلند‌تر کف بزنند‌، آن‌ها را می‌بينند‌.

بالاخره ابراز احساسات فروکش می کند و محقق چک با صدای لرزان می‌گويد‌: «‌دوستان عزيز‌، سپاس‌گزارم‌! از صميم قلب از همه شما تشکر می‌کنم‌»‌، بعد تعظيم می کند و به‌طرف صندلی خودش می‌رود‌. او می‌داند که آن لحظات‌، بزرگ‌ترين لحظات زندگيش هستند‌. لحظات افتخار‌. آری افتخار‌. چرا نبايد گفت‌؟ او خود را بزرگ و زيبا احساس می‌کند‌. او احساس می‌کند مورد تحسين است و آرزو می‌کند که فاصله او تا صندليش آن‌قدر طولانی می‌بود که هرگز تمام نمی شد‌.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱-‌ به ‌معنی «‌پشه پراگی‌» است‌.







۱۹

وقتی‌که به‌جايش برگشت سالن ساکت ساکت بود‌. شايد دقيق‌تر باشد اگر بگويم که بيش‌از يک نوع سکوت در آن‌جا حاکم بود‌. محقق اما فقط متوجه يکی از آن‌ها بود‌: سکوت ناشی از تأثر‌. او متوجه نشد که به‌تدريج‌، همان‌طور که کاهش صدا به‌گونه‌ای نامحسوس‌، سونات را از يک پرده به پرده ي ديگر منتقل می‌کند‌، سکوت ناشی از تأثر‌، به‌نوعی سکوت نامطبوع تبديل شده‌بود‌.

همه فهميده بودند که اين مرد که تلفظ نامش برای هيچ‌کس ممکن نبود دچار چنان هيجان شديدی شده که فراموش کرده سخنرانی‌اش را در‌باره پشه‌های جديدی که کشف کرده‌بود‌، ايراد کند‌. همه می‌دانستند که بسيار دور‌از ادب خواهد بود اگر بخواهند اين موضوع را گوش‌زد کنند‌. مسئول اعلام برنامه مدتی مردد ماند‌، تا بالاخره صدايش را صاف کرد وگفت‌: «‌من از موسيو چه‌کو‌شی‌پی تشکر می‌کنم (‌به اين‌جا که رسيد مکثی طولانی کرد تا به مهمان فرصت ديگری بدهد‌، تا شايد او يادش بيايد‌)‌... و از سخنران بعدی تقاضا می‌کنم تشريف بياورند‌»‌. صدای خنده خفه‌ای از انتهای سالن برای لحظه‌ای سکوت را شکست‌. محقق چک چنان در افکار خود غرق شده‌است که نه صدای خنده و نه گفته‌های همکار خود را می‌شنود‌. سخنران‌ها يکی‌يکی می‌آيند و می‌روند تا اين‌که نوبت به يک سخنران بلژيکی می‌رسد که مانند خود وی‌، زمينه تخصصی‌اش پشه‌ها هستند‌. ناگهان به‌خود می‌آيد‌: وای خدا‌! يادش رفت نطق‌اش را ايراد کند‌! دستش را توی جيب می‌برد‌. آن پنج ورق کاغذ توی جيبش دليل محکمی است بر اين‌که خواب نمی‌بيند‌.

گونه‌هايش داغ می‌شوند‌. خود را مضحک احساس می‌کند‌. آيا می‌شود چيزی را نجات داد‌؟ نه‌! می‌داند که هيچ‌چيز را نمی‌تواند نجات بدهد‌. لحظاتی احساس شرمندگی می‌کند اما فکر غريبی تسکينش می‌دهد‌: خوب مضحک بوده‌باشد‌! اين‌که هيچ‌چيز منفی يا شرم‌آور يا گستاخانه‌ای نيست‌! ريش‌خندی که او دچارش می‌شود فقط غمی را که جزئی از زندگی اوست تقويت می‌کند و سرنوشت او را غم‌انگيز‌تر و بزرگ‌تر و زيبا‌تر می‌سازد‌! نه‌! غرور هرگز از غمِ محقق چک جدايی پذير نيست‌!








۲۰

همه کنفرانس‌ها تعدادی افراد فراری هم دارند که گيلاس به‌دست در اتاق ديگری جمع می‌شوند‌. ونسان که از شنيدن حرف‌های حشره‌شناس‌ها خسته شده و رفتار عجيب محقق چک هم به‌نظرش چندان جالب نيامده‌، حالا با فراريان ديگر دور ميزی در نزديکی بار نشسته‌است‌.

پس‌از مدتی ساکت نشستن‌، موفق می‌شود با چند نفر غريبه وارد گفتگويی بشود‌.

ـ ‌دوست دخترم از من می‌خواد که خشن باشم‌.

پونتوَن هر‌وقت اين جمله را می‌گويد‌، بعدش مکث کوتاهی می‌کند و آن‌وقت شنونده‌ها همه ساکت می‌شوند و با توجه بيش‌تری به او گوش می‌دهند‌. ونسان هم سعی می‌کند آن مکث را تقليد کند و متوجه می‌شود که همه دارند می‌خندند‌. از ته دل می‌خندند‌. قوت قلب می‌گيرد‌. چشم‌هايش می‌درخشند‌. با دستش علامت می‌دهد که جمعيت آرام بگيرد‌، اما در همان لحظه متوجه می‌شود که همه دارند آن‌طرف ميز را نگاه می‌کنند و از بگو‌مگوی دو‌نفر از آقايان بر سر نام پرنده‌ای تفريح می‌کنند‌. پس‌از چند دقيقه‌ای دو‌باره موفق می‌شود صدايش را به‌گوش‌ها برساند‌:

ـ ‌داشتم می‌گفتم‌، دوست دخترم از من می‌خواد که خشن باشم‌.

حالا همه دارند به‌او گوش می کنند و ونسان اين‌بار اشتباه قبلی را در مورد مکث کردن تکرار نمی‌کند‌، با عجله حرف می زند‌. انگار می‌خواهد خودش را از شر کسی که قصد قطع‌کردن حرفش را دارد‌، خلاص کند‌:

ـ ولی من نمی‌تونم خشن باشم‌. آخه می‌دونيد‌، من زيادی مهربونم‌.

ونسان شروع به خنديدن می‌کند‌، اما وقتی می‌بيند که خنده او ديگران را به خنده نيانداخته‌، با عجله باز‌هم بيش‌تری دنباله حرفش را می‌گيرد‌:

ـ گاهی يه خانم ماشين‌نويس پيش من می‌آد و من برای او ديکته می‌کنم‌...

مردی که يکهو به موضوع علاقمند شده می‌پرسد‌:

ـ ‌اين خانم ماشين‌نويس با کامپيوتر می‌نويسه‌؟

ـ ‌بله‌.

ـ چه مارکی‌؟

ونسان از مارکی اسم می‌برد‌. معلوم می‌شود کامپيوتر مرد از همان مارک نيست‌. مرد موضوع صحبت را به ماجرا‌هايی که با کامپيوترش داشته‌، کامپيوتری که انگار عادت کرده سر‌به‌سر او بگذارد‌، می‌کشاند‌. همه می‌خندند و حتی چند‌بار به قهقهه می‌افتند‌. و ونسان با تأسف‌، نظريه قديمی خودش را به‌ياد می‌آورد‌: همه فکر می‌کنند که اقبال يک فرد کما‌بيش به شکل ظاهری او بستگی دارد‌، به زشتی يا زيبايی چهره‌، به قد‌، به موهايی که دارد يا ندارد‌. اشتباه است‌! صداست که همه چيز را تعيين می‌کند‌. صدای ونسان نازک و بيش‌از اندازه خفه است‌. وقتی شروع به حرف زدن می‌کند‌، توجه کسی جلب نمی‌شود و او مجبور است به صدايش فشار بياورد‌. آن‌وقت همه فکر می‌کنند دارد جيغ می‌کشد‌. پونتوَن برعکس خيلی آرام حرف می زند و صدای بم او آن‌قدر مطبوع‌، زيبا و قوی است که هيچ‌کس به شخصی جز او گوش فرا نمی‌دهد‌.

آه‌! پونتوَن لعنتی‌! او قول داده‌بود با ونسان به سمينار بيايد و باقی اعضای گروه را هم بياورد اما زير قولش زد‌. او طبق معمول بيش‌تر اهل حرف‌های زيباست تا عمل‌. ونسان از يک‌طرف از استادش نااميد شده‌است و از طرف ديگر احساس می‌کند که وظيفه‌ای نسبت به او بر گردن دارد‌، چون قبل‌از عزيمتش پونتوَن به‌او گفت‌: «‌تو بايد نماينده ما باشی‌. من به‌تو اختيار تام می‌دهم که به‌نام همه ما و برای امر مشترک ما عمل کنی‌»‌.

البته اين درخواست بيش‌تر جنبه شوخی داشت اما در گروه دوستان کافه گاسکونی‌، همه واقعاً معتقدند که در اين جهان پوچ و بی‌معنی‌، آن‌چه به شوخی مطرح می‌شود‌، بيش‌ترين ارزش را برای فعليت يافتن دارد‌.

ونسان يادش می‌آيد که چطور ماچو در‌کنار پونتوَن زيرک ايستاده‌بود و چاپلوسانه با دهان باز می‌خنديد‌. با ياد‌آوری آن در‌خواست و آن خنده‌، تصميم به عمل می‌گيرد‌. به دور‌و‌برش نظری می‌اندازد و درميان جماعتی که در اطراف بار می‌پلکند‌، زن جوانی توجه‌اش را جلب می‌کند‌.








۲۱

اين حشره‌شناس‌ها هم واقعاً بی‌ملاحظه‌اند‌. آن‌ها نسبت به اين زن جوان که با اشتياق تمام به حرف‌هايشان گوش می دهد‌، به‌موقع می‌خندد و هر‌وقت لازم باشد قيافه جدی به خود می‌گيرد‌، کم‌ترين توجهی ندارند‌.

از قرار معلوم هيچ‌يک از حاضرين را نمی‌شناسد و رفتار محتاطانه او‌، که البته توجه کسی را جلب نمی‌کند‌، برای پنهان کردن نگرانی‌اش است‌.

ونسان از پشت ميز بلند می‌شود‌، به‌طرف گروهی که زن با آن‌ها نشسته می‌رود و با وی حرف می‌زند‌. دقايقی بعد‌، آن‌دو بقيه را ترک می‌کنند و مشغول گفتگويی می‌شوند که از همان ابتدا آسان و پايان‌ناپذير می نمايد‌.

نام زن ژولی است‌، ماشين‌نويس است و برای رئيس انجمن حشره‌شناس‌ها کار کرده‌است‌. از بعد‌از ظهر بيکار بوده و نخواسته اين فرصت استثنايی را برای ديدن آن قصر قديمی و بودن در ميان افرادی که او خود را در مقابلشان بسيار کوچک احساس می‌کند و در‌باره‌شان بسيار کنجکاو است (‌چون تا همين ديروز هيچ‌وقت پيش نيامده‌بود که حشره‌شناس ديده‌باشد‌)‌، از دست بدهد‌.

ونسان احساس می‌کند که در حضور زن راحت است‌: لازم نمی‌بيند صدايش را بلند کند‌، برعکس حتی صدايش را پايين‌تر می‌آورد تا ديگران حرف‌هايشان را نشنوند‌. زن را به‌طرف ميز کوچکی می‌برد‌. آن‌جا رو‌به‌روی هم می‌نشينند و ونسان دستش را روی دست زن می‌گذارد و می‌گويد‌:

ـ ‌می دونی‌! همه‌چيز بستگی داره به اين که صدای آدم چقدر رسا باشه‌. به‌نظر من صدای رسا داشتن اهميتش بيش‌تر از خوش‌قيافه بودنه‌.

ـ تو صدای قشنگی داری‌.

ـ ‌راست می‌گی‌؟

ـ ‌آره‌، راست می‌گم‌.

ـ ولی صدای من نازکه‌.

ـ درست همينه که خوشاينده‌. صدای من زشته‌. جيغ‌جيغو و تيزه‌. مثل صدای خروس پير می‌مونه‌. مگه نه‌؟

ونسان با ملايمت می‌گويد‌: «‌نه‌! من صدای تو رو دوست دارم‌. صدات تحريک کننده است‌. صميمی‌يه‌»‌.

ـ ‌جدی اين‌طور فکر می‌کنی‌؟

ونسان نرم و آهسته می‌گويد‌: «‌صدای تو درست مثل خودته‌! تو هم زود صميمی می‌شی و آدم‌رو تحريک می‌کنی‌!‌»‌.

ژولی از کلمه‌به‌کلمه حرف‌های ونسان لذت می‌برد‌: «‌بله‌. فکر می‌کنم همين‌طوره‌»‌.

ونسان می‌گويد‌: «‌اون‌هايی که اون‌جا هستن‌، همه احمق‌اند‌»‌.

ژولی کاملاً با گفته‌اش موافق است و می‌گويد‌: «‌دقيقاً‌»‌.

ـ از اون‌هايی هستن که دايم بايد خودشونو نشون بدن‌. بورژوا‌های خود‌نما‌! برک رو ديدی‌؟ مرتيکه احمق‌!

زن کاملاً با او هم‌نظر است‌. آن‌ها با زن طوری رفتار کردند که انگار او نامرئی است‌. حالا هر‌نظری که مخالف آن‌ها باشد‌، باعث خوشحالی زن می‌شود و مثل اين است که انتقامش از آن‌ها گرفته می‌شود‌. ونسان به‌نظر او دوست‌داشتنی‌تر می‌آيد‌. يک مرد خوش‌قيافه‌، شاد و سر‌حال که مثل آن‌يکی‌ها مدام به فکر اين نيست که خودی نشان بدهد‌.

ونسان می‌گويد‌:

ـ من دلم می‌خواد اين‌جا رو حسابی به‌هم بريزم‌...

چه خوب‌! مثل اين‌که قرار است شورش کنند‌! ژولی لبخندی می زند و دلش می‌خواهد او را تشويق کند‌.

ونسان می‌گويد‌: «‌می‌رم برات يه ويسکی بيارم‌» و بعد از ميان سالن می‌گذرد و به‌طرف بار می‌رود‌.








۲۲

در همين احوال‌، مسئول اجرای برنامه‌، پايان کنفرانس را اعلام می‌کند‌. حاضران با سر‌و‌صدا از تالار کنفرانس بيرون می‌روند و سالن مجاور ناگهان از جمعيت پر می‌شود‌.

برک به‌سمت محقق چک می رود و می‌گويد‌: «‌من سخت تحت تأثير‌...‌» و عمداً تظاهر به ترديد می کند تا نشان بدهد چقدر يافتن کلمه مناسب برای توصيف چنان سخنرانی که محقق چک ايراد کرد‌، دشوار است‌. «‌... شهادت دادن شما قرار گرفتم‌. ما چقدر زود فراموش می‌کنيم‌. می‌خواهم بگويم آن‌چه در کشور شما اتفاق افتاد مرا عميقاً متأثر کرد‌. شما افتخار اروپا بوديد‌، اروپايی که خود دليلی برای افتخار کردن ندارد‌»‌. محقق چک به دستش حرکت مبهمی حاکی از فروتنی می‌دهد‌.

برک اين‌طور ادامه می دهد‌: « نه‌، شکسته‌نفسی نکنيد‌، جدی می‌گويم‌. شما‌، بله همين شما‌، روشنفکران کشورتان با بيانيه‌هايتان مقاومت پيگيرانه‌ای در برابر فشار کمونيست‌ها از خودتان نشان داديد‌. جسارتی نشان داديد که ما بسياری مواقع فاقدش هستيم‌. شما نشان داديد که تشنه آزادی هستيد و من ابايی ندارم از اين‌که بگويم ما بايد از آزادی‌طلبی نمونه‌وار شما درس بگيريم‌. راستی‌...‌»

با ادای کلمه اخير سعی می‌کند به گفته‌هايش چنان حالت خودمانی بدهد که انگار کاملاً با‌هم توافق دارند‌: «‌بوداپست شهر بی‌نظيری است‌، شهری بسيار زنده و می‌خواهم تأکيد کنم بسيار اروپايی‌»‌.

محقق چک مؤدبانه می‌گويد‌: «‌منظورتان پراگ است‌!‌»‌.

جغرافيا‌! باز‌هم اين جغرافيای لعنتی‌! برک متوجه می‌شود که باز دسته‌گل به آب داده ولی خود را در مقابل بی‌نزاکتی رفيقش نمی‌بازد‌: «‌البته پراگ‌، معلوم است که منظورم پراگ بود‌. ولی منظورم کراکوف‌، صوفيه‌، سن‌پترزبورگ هم هست‌. در‌واقع همه اين شهر‌های شرقی که به‌تازگی از يک بازداشتگاه عظيم رها شده‌اند‌»‌.

ـ ‌لطفاً نگوييد بازداشتگاه‌. درست است که خيلی‌ها مشاغل‌شان را از دست دادند‌، اما ما در بازداشتگاه نبوديم‌.

ـ ‌دوست عزيز‌! هيچ‌يک از شهر‌های شرقی نبود که بازداشتگاه نداشته‌باشد‌، حالا بازداشتگاه واقعی يا بازداشتگاه تمثيلی‌، فرقی نمی‌کند‌!

محقق چک يک‌بار ديگر اعتراض می‌کند و می‌گويد‌:

ـ و لطفاً نگوييد شهر‌های شرقی‌، چون همان‌طور که می‌دانيد پراگ به‌اندازه پاريس غربی است‌. دانشگاه کارل که در قرن چهاردهم توسط آلمانی‌ها تأسيس شد نخستين دانشگاه امپراتوری مقدس رم بود‌. همان‌طور که حتماً خوب می‌دانيد‌، يان هوس که سلف لوتر و اصلاح‌گر کليسا و نيز مبتکر روشی برای املای صحيح بود در آن‌جا تدريس می‌کرد‌.

محقق چک چه‌اش شده‌؟ همه‌اش دارد حرف‌های طرف صحبتش را‌، که ديگر نزديک است از کوره در‌برود‌، تصحيح می‌کند‌. اما برک که به‌هر‌حال موفق می‌شود لحن گرم صدايش را حفظ کند می‌گويد‌: «‌همکار عزيز‌، اين‌که شما از شرق می‌آييد نبايد باعث خجالتتان باشد‌. فرانسه بيش‌ترين احساس هم‌دردی را با شرق دارد‌. شما فقط مهاجرتی را که در قرن نوزده اتفاق افتاد به‌خاطر بياوريد‌»‌.

ـ در قرن نوزده از کشور ما مهاجرتی صورت نگرفت‌.

ـ ‌پس ميکی‌يويچ را فراموش کرده‌ايد‌؟ من واقعاً احساس غرور می‌کنم از اين‌که او فرانسه را به‌عنوان وطن دوم خود انتخاب کرد‌!

محقق چک يک بار ديگر می‌خواهد اعتراض کند‌:

ـ ولی ميکی‌يويچ که‌...

در همان لحظه ايماکولاتا وارد صحنه می‌شود‌. با دست به فيلم‌بردار علامت می‌دهد‌، محقق چک را کنار می‌زند‌، کنار برک می‌نشيند و خطاب به‌او می‌گويد‌:

ـ ‌ژاک آلن برک‌،‌...

فيلم‌بردار‌، دوربين را روی شانه‌اش جا‌به‌جا می‌کند و می‌گويد‌: «‌يک لحظه صبر کنين‌»‌.

ايماکولاتا ساکت می‌شود‌، به فيلم‌بردار نگاهی می‌اندازد و دو‌باره می‌گويد‌:

ـ ‌ژاک آلن برک‌...








۲۳

يک ساعت قبل که چشم برک در سالن کنفرانس به ايماکولاتا و فيلم‌بردارش افتاد‌، کم مانده بود از شدت خشم فرياد بزند‌. اما حالا خشمی که ايماکولاتا سببش شده‌بود در برابر عصبانيتی که محقق چک ايجاد کرد‌، به نظرش بی‌اهميت می‌آيد‌. حتی از اين‌که ايماکولاتا باعث شد بتواند از دست آن بيگانه ايراد‌گير خلاص شود آن‌قدر ممنون است که به زن کما‌بيش لبخند هم می‌زند‌.

ايماکولاتا از برخورد او قوت قلب می‌گيرد و با خوشحالی و حالت خودمانی متظاهرانه‌ای می‌گويد‌:

ـ ‌ژاک آلن برک‌، شما در اين گرد‌همايی حشره‌شناس‌ها‌، خانواده‌ای که از قضا خودتان هم عضوی از آن هستيد‌، لحظات پر‌شور و احساسی را از سر گذرانديد‌...‌، و ضمن حرف زدن ميکروفون را جلوی دهان برک می‌گيرد‌.

برک مثل يک بچه مدرسه‌ای جواب می‌دهد‌:

ـ ‌بله‌. جمع ما افتخار ميزبانی يک حشره‌شناس چک را دارد که به‌جای پرداختن به کار خود‌، مجبور شده تمام عمرش را در زندان بگذراند‌. همه ما از حضور او در اين جمع بسيار متأثر شديم‌.

برای رقاص بودن‌، علاقه خشک‌و‌خالی کافی نيست‌. اين راهی است که وقتی در آن پا گذاشتی‌، ديگر نمی‌توانی به‌آسانی از آن بيرون بيايی‌. وقتی دوبرک پس‌از ناهار با بيماران ايدز باعث تحقير برک شد‌، برک به سومالی رفت‌. انگيزه او در اين کار فقط غرور بيش‌از اندازه نبود بلکه او احساس می‌کرد که بايد قدم غلطی را که در رقص برداشته‌، تصحيح کند‌. حالا هم احساس می‌کند حرف‌هايش خيلی بی‌روح هستند‌. می‌داند که در اين ميان چيزی کم است‌، کمی شور و هيجان‌، چيزی پيش‌بينی نشده يا اتفاقی غير مترقبه‌. درست به‌همين علت به‌جای اين‌که صحبتش را تمام کند‌، همين‌طور به حرف زدن ادامه می دهد تا بالاخره احساس می‌کند فکر جالبی دارد به سراغش می‌آيد‌:

ـ ‌من می‌خواهم با استفاده از اين فرصت‌، پيشنهاد تأسيس اتحاديه حشره‌شناس‌های فرانسوی ‌ـ ‌چک را مطرح کنم‌.

خودش هم از اين‌که يکهو چنين فکری به سرش زده تعجب می‌کند و در‌جا احساس می‌کند حالش خيلی بهتر است‌.

ـ من هم‌اکنون داشتم با همکار چک خودم‌، در اين خصوص صحبت می‌کردم و او از اين‌که اين اتحاديه به‌نام يک شاعر در تبعيد‌، که در قرن گذشته زندگی می‌کرده‌، نام‌گذاری شود استقبال کرد‌. باشد که اين نام‌، سمبل دوستی ابدی ميان دو ملت باشد‌: ميکی‌يويچ‌. آدام ميکی‌يويچ‌. زندگی اين غزل‌سرای بزرگ ياد‌آور اين است که آن‌چه ما انجام می‌دهيم‌، از شعر سرودن گرفته تا فعاليت‌های علمی‌، همه اشکال مختلفی از طغيان است‌.

کلمه «‌طغيان‌» باعث می‌شود حسابی سر‌حال بيايد و سپس چنين ادامه می دهد‌: «‌زيرا انسان همواره در حال طغيان است‌»‌. ديگر واقعاً حالت با‌شکوهی پيدا کرده و خودش هم اين نکته را می‌داند‌. رو به محقق چک می‌کند (‌برای لحظاتی تصوير محقق چک در کادر دوربين ديده می‌شود که سرش را تکان می‌دهد و انگار که دارد تأييد می‌کند‌) و می‌گويد‌: «‌اين‌طور نيست دوست من‌؟‌» و ادامه می‌دهد‌: «‌شما اين را با زندگی خود ثابت کرديد‌. با از‌خود‌گذشتگی‌ها و رنج‌هايتان‌. بله‌. شما بار ديگر نشان داديد که انسانی که شايسته نام انسان است‌، همواره بايد طغيان کند‌. بايد عليه ستم طغيان کند و اگر زمانی رسيد که ديگر در جهان ستمی باقی نبود‌...‌» مکث طولانی می کند‌، مکثی آن‌قدر طولانی و آن‌قدر مؤثر که تنها پونتوَن می‌تواند در اين زمينه حريفش بشود‌. سپس با صدای آهسته می‌گويد‌: «‌آن‌گاه بايد عليه شرايط انسانی‌ای که خود انتخابشان نکرده‌، طغيان کند‌»‌.

طغيان عليه شرايط انسانی‌ای که خود انتخابشان نکرده‌ايم‌. اين کلمات اخير‌، که اوج سخنرانی فی‌البداهه‌اش بودند خود او را هم به تعجب انداختند‌. واقعاً کلمات زيبايی بودند‌. کلماتی که وی را از سطح سخنران سياسی به سطحی ارتقاء می‌دادند که متعلق به بزرگ‌ترين سخنوران کشور بود‌: تنها کامو‌، مالرو يا سارتر قادر بودند چنين چيز‌هايی بنويسند‌.

ايماکولاتا راضی است‌. به فيلم‌بردار اشاره‌ای می‌کند و فيلم‌برداری را متوقف می‌کند‌. در اين موقع محقق چک به‌طرف برک می‌رود و می‌گويد‌:

ـ ‌حرف‌هايتان بسيار زيبا بود‌، واقعاً زيبا‌، اما من فقط می‌خواستم تذکر بدم که ميکی‌يويچ‌...

برک هميشه بعد‌از سخنرانی‌هايش حالتی شبيه به مستی دارد‌. او که خوب می‌دانست چه می‌خواسته بگويد‌، حرف محقق چک را قطع می‌کند‌، با لحن نيش‌دار و با صدای بلند می‌گويد‌:

ـ ‌دوست عزيز‌، من هم مثل شما خوب می‌دانم که ميکی‌يويچ حشره‌شناس نبود‌. در‌واقع خيلی به‌ندرت ممکن است پيش بيايد که يک شاعر‌، حشره‌شناس هم باشد‌. در‌هر‌حال‌، علی‌رغم چنين نقصی‌، شاعر باعث افتخار بشريت است‌. همچنين اگر شما اجازه بفرماييد‌، حشره‌شناس ها هم و از‌جمله خود جناب‌عالی موجب افتخار بشريت‌اند‌.

صدای انفجار خنده‌ای شديد‌، همه را خلاص می‌کند‌. درست مثل وقتی که فشار يک‌باره برداشته می‌شود و بخار متراکم سرانجام می‌تواند آزاد شود‌. در‌واقع از همان موقع که حشره‌شناس‌ها مطمئن شدند که اين مرد‌، در اثر هيجان شديد فراموش کرده سخنرانی کند‌، داشتند از زور خنده می‌مردند‌. حرف‌های موذيانه برک آن‌ها را از محظور اخلاقی که دچارش بودند خلاص کرد و حالا همه سرخوش و آزاد می‌خندند‌.

محقق چک احساس می‌کند که نه راه پس دارد و نه راه پيش‌. پس آن احترامی که همکارانش تا همين دو دقيقه پيش به او نشان می‌دادند چه شد‌؟ حالا برای چه می‌خندند‌؟ چطور به خودشان اجازه می‌دهند که بخندند‌؟ آيا فاصله تحسين و تحقير تا اين اندازه کم است‌؟ (‌اوه بله‌، دوست عزيز‌، بله‌)‌. آيا حس هم‌دردی انسان تا اين حد ضعيف و غير قابل اعتماد است‌؟ (‌البته‌، دوست عزيز‌، البته‌)‌.

در همين موقع ايماکولاتا به‌طرف برک می‌آيد‌. با دهان باز می‌خندد و به‌نظر کمی مست می‌آيد‌:

ـ ‌برک‌! برک‌! تو فوق‌العاده‌ای‌! مثل هميشه‌! اوه‌! من عاشق طنز تو هستم‌. البته اين طنز رو در مورد من هم به‌کار برده‌ای‌! مدرسه رو يادت می‌آد‌؟ برک‌، برک‌، يادت می‌آد که منو ايماکولاتا صدا می‌زدی‌؟ پرنده شب که نمی‌ذاشت بخوابی‌! که خوابت رو آشفته می‌کرد‌! ما بايد دو‌تايی يه فيلم درست کنيم‌، برای معرفی تو‌. مطمئنم تو کاملاً تصديق می‌کنی که فقط من حق درست کردن چنين فيلمی رو دارم‌.

صدای خنده حشره‌شناس‌ها‌، خنده‌ای که به‌برکت در‌گيری برک با محقق چک ممکن شد‌، در گوش برک طنين می‌اندازد و سرش به دوران می‌افتد‌. در چنين حالتی او از شدت خود‌پسندی‌، دور‌انديشی را فراموش می‌کند و می تواند به کار‌هايی دست بزند که حتی خودش هم از آن‌ها به وحشت می‌افتد‌. پس بياييد ما پيشاپيش او را به‌خاطر کاری که حالا نيت انجام دادنش را دارد ببخشيم‌. بازوی ايماکولاتا را می‌گيرد و او را به‌جايی دور‌از چشم ديگران می‌برد که گوش‌های فضول نتوانند حرف‌هايش را بشنوند‌. آن‌وقت يواش در گوش او می‌گويد‌: پتياره‌! برو گم‌شو با اون همسايه‌های ديوونه‌ات‌. گم‌شو پرنده شب‌، شبح‌، کابوس‌، خاطره حماقت‌های من‌، تجسم ساده‌لوحی من‌، آشغال خاطرات من‌، شاش متعفن جوانی من‌...

زن گوش می‌کند و آن‌چه را که می‌شنود نمی‌خواهد باور کند‌. فکر می‌کند اين چيز‌های وحشتناکی که دارد می‌شنود نه خطاب به‌او‌، بلکه خطاب به شخص ديگری گفته می‌شود و مرد فقط می‌خواهد رد گم کند‌، می‌خواهد حاضرين را گول بزند‌. فکر می‌کند آن‌چه مرد به‌زبان می‌آورد‌، چيزی نيست جز فهرست کلماتی که او از درکشان عاجز است‌، لذا معصومانه و توأم با احتياط می‌گويد‌:

ـ برای چی اين حرف‌ها رو داری به‌من می‌زنی‌؟ برای چی‌؟ من اين‌ها رو چطور معنی کنم‌؟

ـ درست همون جور که من می‌گم معنی‌شون کن‌. دقيقاً همون جور‌. دقيقاً‌. پتياره رو پتياره‌، کابوس رو کابوس‌، آشغال رو آشغال و شاش رو شاش‌...








۲۴

ونسان همان‌طور که کنار بار ايستاده‌، شخص مورد تنفرش را زير نظر دارد‌. تمام آن ماجرا در فاصله ده‌متری او اتفاق افتاد اما او از آن بگو‌مگو چيزی نفهميد‌. با وجود اين ونسان از يک چيز مطمئن بود و آن اين‌که برک دقيقاً همان‌طور بود که پونتوَن هميشه توصيفش می‌کرد‌: دلقک رسانه‌های جمعی‌، آدمی عوضی‌، کسی که دائم بايد ديده شود‌، يک رقاص‌. فقط به‌خاطر حضور او در اين جمع بود که ناگهان يک گروه گزارش‌گر تلويزيونی به حشره‌شناس‌ها علاقمند شده‌بودند‌. صرفاً به همين دليل‌. ونسان مراقب او و شيوه رقصش بود‌. می‌ديد که چطور تمام مدت نگاهش به دوربين است‌، مراقب است که هميشه جلو‌تر از ديگران بايستد و حرکاتش آن‌قدر موزون باشند که توجه همه به او جلب شود‌. وقتی برک بازوی ايماکولاتا را می‌گيرد‌، ونسان ديگر طاقتش به‌سر می‌رسد و فرياد می‌زند‌: «‌نگاه کنين‌! تنها آدم جالب برای اون همين خانمی‌يه که از طرف تلويزيون اومده‌! بازوی همکار خارجيش رو نگرفت‌، اصلاً برای همکاراش تره هم خورد نمی‌کنه‌، مخصوصاً اگه خارجی باشن‌. تنها ارباب اون تلويزيونه‌: تنها معشوقه‌اش‌، تنها همسرش‌. من شرط می‌بندم که همسر ديگه‌ای نداره‌، شرط می‌بندم‌. توی دنيا آدمی بی‌عرضه‌تر از اون وجود نداره‌!‌»‌. عجيب است که اين‌بار صدای ضعيف و زشت او بر صدا‌های ديگر غلبه می‌کند و همه آن را می‌شنوند‌. در‌واقع گاه اتفاق می‌افتد که حتی ضعيف‌ترين صدا هم شنيده شود و آن زمانی است که کلمات نيش‌دار ادا می‌شوند‌. ونسان نظراتش را تشريح می‌کند‌. به‌هيجان می‌آيد‌، نيش می‌زند‌، در‌باره رقاص و پيمان او با فرشته حرف می‌زند و راضی از فصاحت کلامش‌، دم‌به‌دم بر اغراق می‌افزايد‌، طوری‌که انگار دارد با نردبانی به‌سمت آسمان بالا می‌رود‌. جوانی عينکی که کت‌و‌شلوار به تن دارد‌، صبورانه به او گوش می‌دهد و مثل شکارچی که در کمين نشسته باشد‌، او را با دقت زير نظر دارد‌. وقتی ونسان زبان‌آوريش ته می‌کشد‌، او می‌گويد‌:

ـ آقای عزيز‌، ما نمی‌تونيم زمانی رو که در اون زندگی می‌کنيم خودمون انتخاب کنيم‌. همه ما زير نگاه دوربين تلويزيون زندگی می‌کنيم‌. از‌اين‌پس اين ديگه جزو شرايط زندگی انسانه‌. حتی وقتی در حال جنگيم‌، در برابر چشم‌های دوربين می‌جنگيم‌. وقتی می‌خوايم به اتفاق‌هايی که می‌افته اعتراض کنيم‌، به دوربين تلويزيون احتياج داريم تا ديگران صدامونو بشنون‌. با اون تعريفی که شما ارائه کردين‌، در‌واقع همه ما رقاص هستيم‌. من حتی می‌خوام اين‌طور بگم که همه ما يا رقاص هستيم‌، يا فراری از جنگ‌. آقای عزيز اميدوارم منو ببخشين ولی انگار شما از اين‌که زمان به پيش می‌ره متأسفين‌. پس به گذشته برگردين‌. مثلاً به قرن دوازدهم‌. ولی لابد اون موقع هم به وجود کليسا‌ها اعتراض می‌کنين و اون‌ها رو به بربريت نو نسبت می‌دين‌. به گذشته دور‌تر از اون برگردين‌! به دوران عنتر‌ها‌! اون‌جا ديگه کم‌ترين چيز نوی وجود نداره که شما رو تهديد کنه‌، اون‌جا شما بين هم‌نوعان مقلدتون هستين‌، توی بهشت برين عنتر‌ها‌.

هيچ‌چيز تحقير‌آميز‌تر از اين نيست که آدم نتواند پاسخی تند‌و‌تيز برای حمله‌ای چنين تند‌و‌تيز پيدا کند‌. ونسان جوابی ندارد که بدهد و در مقابل ريش‌خند‌ها‌، بز‌دلانه از ميدان در می‌رود‌. نمی‌داند به کجا فرار کند اما ناگهان يادش می‌آيد که ژولی منتظرش است‌. محتوی گيلاسی را که در دست دارد و اصلاً به آن لب نزده‌، سر می‌کشد و گيلاس را روی پيشخوان می‌گذارد و دو گيلاس ويسکی ديگر می‌گيرد‌، يکی برای خودش و يکی برای ژولی‌.









۲۵


تصوير مردی که کت‌و‌شلوار به‌تن داشت مانند خاری در روحش خليده و او از دست آن تصوير خلاصی ندارد‌. اين‌که در چنين وضعيتی قرار است يک زن را هم اغوا کند‌، بيش‌تر مايه عذابش می‌شود‌. راستی با اين خاری که آزارش می‌دهد‌، چطور می‌تواند از عهده اغوا کردن زن بر‌بيايد‌؟

زن متوجه حالت او می‌شود و می‌پرسد‌: کجا رفتی‌؟ فکر کردم ديگه بر‌نمی‌گردی و منو اين‌جا تنها می‌گذاری‌.

ونسان متوجه می‌شود که زن به‌او علاقمند شده‌. خار ديگر چندان آزار‌دهنده نيست‌. سعی می‌کند خوش‌رو باشد اما زن هم‌چنان مشکوک است‌:

ـ ‌بس کن ديگه‌! تو مثل چند دقيقه قبل نيستی‌. با آشنايی برخورد کردی‌؟

ـ ‌نه‌! نه‌!

ـ ‌چرا‌! چرا‌! زنی رو ديدی‌! اگه می‌خوای پيش اون بری کاملاً آزادی که اين کار رو بکنی‌. من که تا همين نيم ساعت پيش اصلاً تو رو نمی‌شناختم‌، می‌تونم بعد‌از اين هم با تو کاری نداشته‌باشم‌.

به‌نظر می‌آيد بسيار غمگين است و برای يک مرد هيچ مرهمی به‌اندازه غمی که او در يک زن بر‌انگيخته‌، شفا‌بخش نيست‌.

ـ نه باور کن‌، پای زنی در ميون نيس‌. يه نفر بود که دلش می‌خواست دعوا کنه‌. يه احمق غير‌قابل تحمل که با‌هاش حرفم شد‌. همين بود و بس‌.

پس‌از گفتن اين جملات گونه ژولی را با چنان محبت و صداقتی نوازش می‌کند که شک او از بين می‌رود‌.

ـ ‌ولی ونسان‌، با اين‌حال تو يه جور ديگه هستی‌.

ونسان می‌گويد‌: «‌بيا‌» و از زن می‌خواهد که با‌هم به کنار بار بروند‌. او می‌خواهد به‌کمک ويسکیِ فراوان‌، خار را از روحش بيرون بکشد‌. آقای شيک‌پوش با آن کت‌و‌شلوار و جليقه‌اش‌، هنوز آن‌جاست و چند نفر ديگر هم همراهش هستند‌. دور‌و‌بر او هيچ زنی نيست‌. حضور ژولی‌، که رفته‌رفته ونسان را دوست‌داشتنی‌تر می‌يابد‌، به‌سود ونسان است‌. دو گيلاس ويسکی ديگر سفارش می‌دهد‌. يکی را به ژولی می‌دهد و ديگری را لاجرعه سر می‌کشد‌. بعد به‌طرف زن خم می‌شود و می‌گويد‌: «‌اون‌جاست‌! اون احمق عينکی که کت‌و‌شلوار و جليقه پوشيده‌»‌.

ـ اون‌؟ ولی ونسان‌، اين مرتيکه ارزشش‌رو نداره که محل سگ هم بهش بذاری‌!

ـ ‌راست می‌گی‌، اونو بد‌جوری کونش گذاشتن‌. مرتيکه بی‌کير‌، خايه تو تنبونش نداره‌!

ونسان پيش خودش فکر می‌کند که حضور ژولی بار شکستش را سبک‌تر می‌کند‌. پيروزی واقعی‌، آن چيزی که واقعاً بشود اسمش را پيروزی گذاشت‌، اين است که آدم در اين جمع حشره‌شناس‌ها‌، که به‌طور فاجعه‌آميزی عاری از اروتيسم است‌، بتواند زود زنی را تور کند‌.

ژولی بار‌ديگر می‌گويد‌: «‌يه آدم مزخرف‌، مزخرف‌، مزخرف‌. تموم شد و رفت‌»‌.

ـ راست می‌گی‌. اگه من هم بيش‌تر از اين براش وقت تلف کنم‌، مثل اون خُل هستم‌.


پس‌از گفتن اين حرف‌ها ونسان همان‌جا در کنار بار‌، جلوی چشم همه‌، لب‌های ژولی را می‌بوسد‌.

اين اولين بوسه آن‌ها است‌.

آن‌دو سالن را ترک می‌کنند و به پارک می‌روند‌، دوری می‌زنند‌، می‌ايستند و دو‌باره يک‌ديگر را می‌بوسند‌. به نيمکتی در ميان چمن‌ها می‌رسند و روی آن می‌نشينند‌. از دور صدای غرش امواج می‌آيد‌. هر‌دو مجذوب شده‌اند اما نمی‌دانند مجذوب چه‌چيز‌. من می‌دانم‌: رودخانه مادام «‌ت‌»‌، رودخانه شب‌های عاشقانه او‌. از قعر زمان‌، سده لذت‌ها برای ونسان پيامی خردمندانه دارد‌. انگار او پيام را دريافته است که می‌گويد‌:

ـ ‌قديم‌ها‌، توی قصر‌هايی مثل اين‌، مجالس عشق‌بازی گروهی ترتيب می‌دادن‌. منظورم قرن هژدهه‌. زمان مارکی دو‌ساد‌. «‌فلسفه در اتاق پذيرايی زنان‌»‌(۱) رو خوندی‌؟

ـ ‌نه‌.

ـ حتماً بايد بخونی‌. کتاب رو به تو امانت می‌دم‌. دو مرد و دو زن حين عشق‌بازی گروهی با‌هم صحبت می‌کنن‌.

ـ عجب‌!

ـ ‌هر چهار نفر لخت هستن و همه هم‌زمان با‌هم عشق‌بازی می‌کنن‌.

ـ ‌عجب‌!

ـ خوشت می‌آد‌، مگه نه‌؟

ـ ‌نمی‌دونم‌.

وقتی او می‌گويد «‌نمی‌دونم‌»‌، در‌واقع نمی‌گويد «‌نه‌»‌. چنين جوابی‌، نمونه بسيار خوبی از رک‌گويی قابل تحسين‌، توأم با حجبی دوست‌داشتنی است‌.

بيرون کشيدن خار کار چندان آسانی نيست‌. می‌توان به درد غلبه کرد‌، آن را پس‌زد‌، يا نا‌ديده‌اش گرفت‌، اما اين شيوه‌ها را به‌کار بستن خود محتاج رنج و تلاش بسيار است‌. اين‌که ونسان اين‌قدر با شور‌و‌اشتياق در‌باره ساد و مجالس عشق‌بازی گروهی او حرف می‌زند بيش‌تر به‌نيت فراموش کردن توهين آن مرد عوضی است و کم‌تر به‌منظور کشاندن ژولی به ماجرا‌های خطرناک‌.

ـ ‌چرا‌! خيلی هم خوب می‌دونی‌!

ونسان بعد‌از گفتن اين حرف‌ها ژولی را در آغوش می‌گيرد و می‌بوسد‌.

ـ ‌خوب می‌دونی که خوشت می‌آد‌!

ونسان دلش می‌خواهد جمله‌ها و صحنه‌های بسياری از کتاب بی‌نظير «‌فلسفه در اتاق پذيرايی زنان‌» را نقل کند‌.

از جا بلند می‌شوند و به قدم زدن ادامه می‌دهند‌. قرص کامل ماه از لابلای شاخ‌و‌برگ درختان خود‌نمايی می‌کند‌. ونسان به ژولی نگاه می‌کند و ناگهان سخت مسحور می‌شود‌: در نور رنگ‌پريده‌، زن جوان زيبايی افسانه‌ای پيدا کرده‌است‌. مرد از زيبايی او حيرت‌زده می‌شود‌. اين نوع ديگری از زيبايی است که او ابتدا متوجه‌اش نشده‌ بود‌. نوعی زيبايی ويژه‌، شکننده‌، دست‌نخورده و دست‌نايافتنی‌. در همان لحظه‌، و حتی خودش هم نمی‌داند چرا‌، سوراخ کون ژولی را در برابر چشم‌هايش می‌بيند‌. اين تصوير ناگهان از هيچ شکل می‌گيرد و ونسان نمی‌تواند از آن خلاص بشود‌. سوراخ کون نجات‌بخش‌! به برکت آن بالاخره (‌آه بالاخره‌!‌)‌، مرد عوضی که کت‌و‌شلوار به‌تن داشت برای هميشه از ذهنش زدوده می‌شود‌. کاری را که آن‌همه گيلاس ويسکی از عهده‌اش بر‌نيامده بود‌، يک سوراخ کون در يک چشم به‌هم زدن انجام می‌دهد‌. ونسان ژولی را در آغوش می‌کشد‌، او را می‌بوسد‌، پستان‌هايش را نوازش می‌کند‌، زيبايی ناب و افسانه‌ای او را تحسين می‌کند و در عين‌حال در تمام مدت‌، تصوير ثابت سوراخ کون او را در مقابل خود می‌بيند‌. بيش‌از هر‌چيز دلش می‌خواهد به او بگويد‌: «‌من پستون تو رو نوازش می‌کنم اما به سوراخ کونت فکر می‌کنم‌»‌. ولی نمی‌تواند بگويد‌. قادر نيست آن را به زبان بياورد‌. هر‌چه بيش‌تر به سوراخ کون فکر می‌کند‌، همان قدر ژولی را پريده‌رنگ‌تر‌، شفاف‌تر و پری‌وش‌تر می‌بيند ولی هنوز نمی‌تواند آن‌چه را در سر دارد‌، به‌صدای بلند بگويد‌.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
۲۶

ورا خواب است و من در کنار پنجره باز ايستاده‌ام‌. دو نفر را می‌بينم که در اين شب مهتابی در پارک قدم می‌زنند‌.

ناگهان نفس‌کشيدن‌های ورا تند و تند‌تر می‌شود‌. به‌طرف تختش بر‌می‌گردم‌. می‌بينم حال‌و‌دمی است که فرياد بزند‌. هيچ‌وقت نديده‌بودم که دچار کابوس بشود‌! در اين قصر چه اتفاقاتی دارد می‌افتد‌؟

بيدارش می‌کنم‌. با چشمانی گشاده و وحشت‌زده نگاهم می‌کند‌. بعد بريده‌بريده‌، در حالتی شبيه به آدم‌های تب‌دار می‌گويد‌: «‌من در همين هتل‌، تو يه راهروی دراز بودم‌. يه‌دفعه مردی از دور پيداش شد و به‌طرفم حمله کرد‌. نزديکای ده‌متری من بود که شروع به داد‌زدن کرد و باورت می‌شه‌؟ داشت به‌زبان چکی حرف می‌زد‌! جمله‌های بی‌سر‌و‌ته می‌گفت‌: ميکی‌يويچ که چک نيست‌! ميکی‌يويچ لهستانی است‌! بعد با همان حالت تهديد کننده‌اش نزديک‌تر اومد‌. چند متری بيش‌تر با من فاصله نداشت که تو بيدارم کردی‌»‌.

به او می‌گويم‌: «‌معذرت می‌خوام‌! تو قربانی تخيلات من شدی‌»‌.

ـ ‌چطور‌؟

ـ ‌مثل اين‌که رؤيا‌های تو سطل آشغالی بوده که نوشته‌های بيش‌از حد مزخرفم را توش ريخته‌ام‌.

ـ چه فکر‌هايی توی سر توست‌؟ يه داستان‌؟

سرم را به‌علامت تأييد تکان می‌دهم و او می‌گويد‌:

ـ تو بار‌ها گفته‌ای که يه‌روز داستانی خواهی نوشت که حتی يک کلمه حرف جدی نداشته‌باشه‌. چرندياتی برای لذت شخصی‌. نکنه وقتش رسيده‌؟ فقط می‌خوام به تو هشدار بدم که احتياط کن‌!

سرم را باز‌هم بيش‌تر تکان می‌دهم و او می‌گويد‌:

ـ ‌يادت می‌آد مادرت چی گفت‌؟ صداش هنوز توی گوشم هست‌. انگار همين ديروز بود‌: «‌ميلانکو‌! اين‌قدر با همه‌چيز شوخی نکن‌! هيچ‌کس منظورت رو نمی‌فهمه‌. همه رو از خودت می‌رنجونی و مردم از تو بيزار می‌شن‌»‌. يادت می‌آد‌؟

ـ ‌بله‌.

ـ ‌به‌تو اخطار می‌کنم‌. جدی بودن تو رو حفاظت می‌کرد‌. جدی نبودن يعنی لخت و برهنه جلوی گرگ‌ها وايستادن‌. و خوب می‌دونی که گرگ‌ها منتظرت هستن‌...









۲۷

در همين احوال محقق چک به اطاق خود می‌آيد‌. روحيه‌باخته و دل‌شکسته است‌. صدای خنده‌هايی که به‌دنبال طعنه‌های برک شنيده شد هنوز در گوشش طنين‌انداز است‌. هنوز يک معما برايش حل‌نشده باقی مانده‌: آيا واقعاً به همين سادگی می‌توان از تحسين به تحقير تغيير موضع داد‌؟

من می‌پرسم پس چه شد آن بوسه‌ای که «‌خبر تاريخی شکوهمند جهان‌» بر پيشانی او زده‌بود‌؟

کسانی که با خبر‌های تازه سر‌و‌کار دارند‌، غالباً در‌باره اين نکته دچار اشتباه می‌شوند‌. آن‌ها نمی‌دانند که صحنه‌های بازی تاريخ فقط در نخستين دقايق روشن می‌شوند‌. يک خبر تازه‌، نه در تمام طول مدت اتفاق‌، بلکه فقط در يک زمان کوتاه‌، درست در شروع اتفاق‌، تازه است‌.

آيا کودکان سوماليايی که ميليون‌ها تماشاگر تلويزيون با اشتياق سرنوشت‌شان را دنبال می‌کردند‌، ديگر نمی‌ميرند‌؟ چاق‌تر شده‌اند يا لاغر‌تر‌؟ آيا کشوری به‌نام سومالی هنوز وجود دارد‌؟ اصلاً چنين کشوری هيچ‌وقت وجود داشته‌است‌؟ شايد سومالی فقط يک نام ساختگی باشد‌؟

طوری که از تاريخ معاصر حرف زده می‌شود به اين می‌ماند که در کنسرتی بزرگ‌، صد‌و‌سی‌و‌هشت قطعه موسيقی بتهوون پشت سر‌هم اجرا شود‌، منتها فقط هشت ميزان اول‌شان نواخته شود‌. اگر چنين کنسرتی ده سال پياپی تکرار شود‌، سرانجام به نواختن نخستين نت از هر قطعه منجر خواهد شد‌. يعنی کنسرت می‌شود صد‌و‌سی‌و‌هشت نت که يک ملودی را می‌سازند‌. پس‌از گذشت بيست سال‌، تمام موسيقی بتهوون در يک نوای کش‌دار و زير‌، شبيه به آن نوای بسيار زير و پايان‌ناپذير که او در نخستين روز کر شدنش می‌شنيد‌، خلاصه خواهد شد‌.

محقق چک در افکار ناخوش دست‌و‌پا می‌زند و انگار برای تسکين خود‌، ناگهان يادش می‌آيد که از روزگار کار قهرمانانه‌اش به‌عنوان کارگر ساختمان‌، که همه می‌خواهند فراموش کنند‌، يادگاری مشخص و ملموس برايش باقی مانده‌: ماهيچه‌های پر‌توان‌.

لبخندی رضايت‌مندانه بر چهره‌اش نقش می‌بندد چون او اطمينان دارد که هيچ‌کدام از شرکت‌کنندگان در کنفرانس عضلاتی مانند او ندارند‌.

می‌خواهيد باور کنيد يا نکنيد‌، اما اين فکر به‌ظاهر خنده‌آور واقعاً او را سر‌حال می‌آورد‌. کتش را به‌کناری می‌اندازد و روی زمين به شکم دراز می‌کشد و شنا می‌رود‌. بيست‌و‌شش بار شنا می‌رود و حالا از خودش راضی است‌.

زمانی را به‌ياد می‌آورد که او و کارگران ساختمانی همکارش‌، بعد‌از تمام شدن کار روزانه‌، در آب‌گيری در پشت محل کار آب‌تنی می‌کردند‌. راستش را بخواهيد او در آن زمان خود را به‌مراتب سعادت‌مند‌تر از امروزش در آن قصر احساس می‌کرد‌. کارگر‌ها او را اينشتين صدا می‌زدند و دوستش داشتند‌.

ناگهان فکری احمقانه به‌سرش می‌زند (‌البته متوجه احمقانه بودن فکرش هست‌، با اين‌حال از آن خوشش می‌آيد‌) و آن اين‌که برود و در استخر زيبای هتل کمی شنا کند‌. با خوشحالی و نيز خود‌پسندی عريان‌، دلش می‌خواهد بدن خود را در اين کشور سطح بالا و با فرهنگ که در عين‌حال پر از موذی‌گری هم هست‌، به اين روشنفکران لاغر اندام نشان دهد‌. خوشبختانه از پراگ که می‌آمد‌، مايويش را (‌که هميشه با خود دارد‌) همراه آورده است‌. مايو را می‌پوشد و در آينه بدن نيم‌برهنه خود را تماشا می‌کند‌. بازو‌هايش را خم می‌کند و ماهيچه‌هايش برجسته می‌شوند‌. با‌خودش می‌گويد‌: «‌اگه کسی بخواد منکر گذشته من بشه‌، اين ماهيچه‌ها رو چی می‌گه‌، اينا رو که ديگه نمی‌شه زيرش زد‌»‌. هيکل خود را مجسم می‌کند که به دور استخر می‌گردد و به فرانسوی‌ها نشان می‌دهد که يک ارزش اساسی وجود دارد‌: کمال جسمانی‌، و او از داشتن اين کمال به خود می‌بالد‌، حال آن‌که آن‌ها از آن کم‌ترين بهره‌ای نبرده‌اند‌. بعد فکر می‌کند که نيمه برهنه رد شدن از راهرو‌های هتل چندان مناسب نيست‌، اين است که بلوزی به تن می‌کند‌. پس پا‌ها چی‌؟ پا‌برهنه رفتن به نظرش همان‌قدر عجيب می‌آيد که کفش به‌پا داشتن‌. بالاخره تصميم می‌گيرد فقط جوراب به‌پا کند‌. بار ديگر در آينه به خودش و لباس‌هايی که به‌تن دارد نگاه می‌کند‌. بار ديگر غم او با غرورش در‌‌هم می‌آميزد و اعتماد به نفسش را باز می‌يابد‌.









۲۸

سوراخ کون‌. می‌توان برايش نام‌های ديگری‌هم به‌کار برد‌. به‌عنوان مثال می‌توان مانند آپولينر گفت نهمين سوراخ بدن‌. از شعری که او برای سوراخ‌های نه‌گانه بدن زن سروده دو روايت مختلف وجود دارد‌. روايت نخستين در ۱۱ ماه می ۱۹۱۵ در نامه‌ای از سنگر به معشوقه‌اش لو فرستاده شد‌. روايت دوم را او به‌تاريخ ۲۱ دسامبر همان سال از همان محل به معشوقه ديگرش مادلن فرستاد‌. در اين اشعار که هر‌دو زيبا هستند گرچه تصاوير متفاوتی به‌کار رفته‌، اما ساختمان يکی است‌، يعنی هر‌يک از بند‌های شعر به يکی از سوراخ‌های بدن محبوب اختصاص داده شده‌: يک چشم‌، چشم دوم‌، يک گوش‌، گوش دوم‌، سوراخ راست بينی‌، سوراخ چپ بينی‌، دهان و سپس در شعری که برای لو فرستاده شده «‌سوراخ نشيمن‌گاه‌» و آن‌گاه سوراخ نهم‌، فرج‌. اما در شعر ديگر‌، آن‌که برای مادلن فرستاده شد‌، در آخر شعر سوراخ‌ها به‌طرز جالبی جا‌به‌جا می‌شوند‌. فرج به جايگاه ششم تنزل پيدا می‌کند و سوراخ کون که گشايشی در ميان «‌دو کوه مرواريد‌» است‌، مقام نهم را داراست و به‌عنوان «‌بسی اسرار‌آميز‌تر از آن‌يکی‌ها‌»‌، دری به‌سوی «‌شعبده‌بازی‌هايی که هيچ‌کس جرأت ندارد در‌باره‌شان سخن بگويد‌» و «‌دريچه برين‌» وصف می‌شود‌.

من به‌آن چهار ماه و دو روز اختلاف زمانی بين دو شعر فکر می‌کنم‌. چهار ماهی که آپولينر در سنگر نشسته‌بود و غرق در تخيلات شهوانی بود تا اين‌که تغييری در ديدش پديد آمد و ناگهان کشف کرد که سوراخ کون چنان جای شگفت‌انگيزی است که تمام انرژی هسته‌ای برهنگی در آن متمرکز شده‌است‌. مسلم است که فرج اهميت دارد (‌مگر کسی جرأت می‌کند منکرش بشود‌؟‌)‌، اما اهميت آن بيش‌تر جنبه رسمی دارد‌. نقطه‌ای است ثبت‌شده‌، طبقه‌بندی‌شده‌، کنترل شده‌، تفسير شده‌، تشريح شده‌، آزمايش شده‌، بازرسی شده‌، تجليل شده و ستوده‌. فرج تقاطع شلوغی است که محل برخورد بشريت پر قيل‌و‌قال است‌. تونلی است که نسل‌ها يکی پس‌از ديگری از آن می‌گذرند‌. فقط احمق‌ها ممکن است باور کنند که چنين جايی‌، که در‌واقع «‌عمومی‌ترين‌» جا است‌، می‌تواند محرمانه باشد‌. تنها جای واقعاً محرمانه‌، که آن‌قدر ممنوع است که حتی فيلم‌های پورنو هم از آن رو بر می‌گردانند‌، سوراخ کون است‌. دريچه برين‌. برين از آن رو که از همه اسرار‌آميز‌تر و نهانی‌تر است‌. زير آسمانی که از آن گلوله می‌باريد‌، چهار ماه طول کشيد تا آپولينر به چنين بينشی برسد‌، در‌حالی‌که برای ونسان تنها يک بار قدم‌زدن با ژولی در مهتاب‌، که در آن ژولی انگار شفاف شده‌بود‌، کافی بود تا به‌همان نکته پی ببرد‌.









۲۹

چقدر سخت است که انسان فقط يک حرف برای گفتن داشته‌باشد و آن را هم نتواند بيان کند‌. ونسان هيچ‌وقت نتوانست «‌سوراخ کون‌» را به‌زبان بياورد و اين حرف ناگفته دهان بندی است که او را لال کرده‌است‌. به آسمان نگاه می‌کند‌. انگار که آن‌جا در پی کمک می‌گردد‌. آسمان گويا نگاهش را می‌خواند و به‌او طبع شعر ارزانی می‌دارد‌:

ـ ‌نگاه کن‌! ماه مثل سوراخ کونی در ميون آسمونه‌!

ونسان پس‌از گفتن اين حرف به ژولی نگاه می‌کند‌. ژولی شفاف و مهربان لبخند می‌زند و می‌گويد‌: «‌آره‌»‌، چون او از يک ساعت پيش آماده است که هر‌چه را که از دهان ونسان بيرون می‌آيد تحسين کند‌.

ونسان «‌آره‌» را می‌شنود و دلش می‌خواهد باز بيش‌تر بشنود‌. ژولی مثل يک فرشته محجوب است و ونسان دلش می‌خواهد که او هم بگويد «‌سوراخ کون‌»‌. دلش می‌خواهد دهان او را وقتی‌که آن را بر زبان می‌آورد ببيند‌! آه که چقدر دلش می‌خواهد! دلش می‌خواهد به او بگويد هر‌چه من می‌گويم تکرار کن‌: سوراخ کون‌، سوراخ کون‌، سوراخ کون‌، اما جرأت نمی‌کند‌. در‌عوض به گير کلمات سنجيده می‌افتد و در استعاره خود غرق می‌شود‌: «‌همان سوراخ کونی که از آن نوری رنگ‌پريده بر‌می‌تابد و روده‌های جهان را روشن می‌سازد‌»‌. بعد با دستش به‌طرف ماه اشاره می‌کند و می‌گويد‌: «‌به‌پيش‌! به‌سوی سوراخ کون ابديت‌»‌.

من از اظهار نظر مختصری در‌باره بديهه‌سرايی ونسان نمی‌توانم خودداری کنم‌: او با اين شيفتگی علنی‌اش نسبت به سوراخ کون‌، می‌خواهد رابطه نزديک خود را با قرن هژده‌، ساد و تمام گروه ليبرتی‌نيست‌ها نشان بدهد‌. اما از آن‌جا که او قدرت کافی ندارد تا اين شيفتگی را کاملاً آزادانه نشان دهد‌، از ميراثی ديگر و به‌کلی متفاوت يا حتی شايد بشود گفت متضاد‌، که ريشه در قرن بعدی دارد کمک می‌گيرد‌. خلاصه اين‌که او شيفتگی زيبای ليبرتی‌نيستی خود را مگر به‌کمک شعر يا استعاره نمی‌تواند بيان کند‌. با اين کار او روح ليبرتی‌نيستی را فدای روح شاعرانه می‌کند و سوراخ کون را از بدن زن وا‌می‌گيرد و در آسمان می‌نشاند‌.

آخ که ديدن اين جا‌به‌جايی چقدر تأسف‌انگيز و دشوار است‌. من که چندشم می‌شود در اين راه ونسان را دنبال کنم‌. او درست مثل مگسی که به شيره چسبناک بچسبد‌، در اين استعاره خود به‌دام می‌افتد و گرفتار می‌شود‌. يک بار ديگر فرياد می‌زند‌: «‌سوراخ کون آسمان مانند چشم دوربين عکاسی خداوند است‌»‌.

ژولی انگار متوجه می‌شود که پرت‌و‌پلا‌های شاعرانه ونسان ديگر نبايد بيش‌از اين ادامه پيدا کند پس به سالن که در حصار پنجره‌های عظيم‌، در نور شناور است اشاره می‌کند‌، گفته او را قطع می‌کند و می‌گويد‌: «‌ديگه تقريباً همه رفته‌ان‌»‌.

به داخل ساختمان بر‌می‌گردند‌. بله‌. دور ميز بيش‌از چند نفر باقی نمانده‌اند‌. آن مرد عوضی کت‌و‌شلوار‌پوش هم ناپديد شده‌. اما غيبت او چنان برای ونسان محسوس است که بار ديگر صدای سرد و موذی او و به‌دنبالش خنده‌های دوستانش را می‌شنود‌. بار ديگر احساس شرمندگی می‌کند‌. آخر چرا آن‌طور جا زد‌؟ چرا به آن شکل ترحم‌انگيز سکوت کرد‌؟ سعی می‌کند آن فکر را از سرش بيرون کند اما موفق نمی‌شود‌. يک‌بار ديگر می‌شنود که مرد گفت‌: «‌همه ما زير نگاه دوربين تلويزيون زندگی می‌کنيم‌. از اين‌پس اين جزو شرايط زندگی انسانه‌...‌»‌.

او ژولی را فراموش می‌کند و پاک گرفتار اين دو جمله می‌شود‌. چقدر عجيب‌! استدلال آن مرد عوضی خيلی شبيه به همان فکری است که ونسان خود به‌تازگی در بحث با پونتوَن مطرح کرد‌: «‌اگر بنا باشد در مورد يک اختلاف علنی نظر بدهی‌، چطور خواهی توانست در اين زمانه از عهده بر‌بيايی بدون آن‌که خودت رقاص بشوی يا رقاص به‌نظر بيايی‌؟‌»‌.

آيا به‌همين علت بود که آن مرد شيک‌پوش باعث شد اعتماد به‌نفس او آن‌قدر ضعيف شود‌؟ آيا گفته‌های وی آن‌قدر به ونسان نزديک بود که امکان حمله به او را از ونسان سلب کرد‌؟ آيا همه ما گرفتار يک دام هستيم و همه ما به يک‌سان در حيرتيم از اين‌که جهان زير پايمان به ناگهان به صحنه‌ای تبديل شده که هيچ راه خروجی ندارد‌؟ پس آيا در حقيقت طرز فکر ونسان با آن مرد عوضی تفاوت چندانی ندارد‌؟

ديگر بس است‌. چنين چيزی امکان ندارد‌! ونسان برک را تحقير می‌کند‌، آن مرد عوضی را هم تحقير می‌کند و تحقير او به همه تفسير‌هايی که آن مرد ممکن است ارائه بدهد‌، می‌چربد‌. به خودش فشار می‌آورد تا چيزی را که مايه تمايز خودش از آن‌ها است بيابد‌، تا اين‌که عاقبت کشف می‌کند‌. آن‌ها مثل گدا‌های بد‌بخت‌، از هر‌چه که به‌عنوان شرايط انسانی به ايشان تحميل شده‌، خوشحال می‌شوند‌. رقاص‌هايی هستند که از رقاص بودن خود راضی‌اند‌. در حالی‌که ونسان‌، گر‌چه می‌داند راه گريزی وجود ندارد‌، باز می‌خواهد ناسازگاری‌اش با اين جهان را اعلام کند‌. آن‌وقت يک‌باره جوابی را که می‌بايد همان‌موقع تحويل آن مردک شيک‌پوش می‌داد پيدا می‌کند‌: «‌اگر زندگی کردن در مقابل دوربين تلويزيون جزو زندگی ما شده‌، من عليه آن شورش می‌کنم چون اين‌جور زندگی رو من انتخاب نکرده‌ام‌!‌»‌.

بله‌، پاسخ درست همين است‌! پس به‌طرف ژولی خم می‌شود و بدون کلمه‌ای توضيح می‌گويد‌: «‌تنها راهی که برای ما باقی مونده اينه که عليه اون شرايط انسانی که خودمون انتخابشون نکرده‌ايم‌، شورش کنيم‌»‌.

ژولی که ديگر به پراکنده‌گويی‌های ونسان عادت کرده و اين گفته هم به‌نظرش خيلی جالب می‌آيد‌، در جواب با صدای هيجان‌زده می‌گويد‌: «‌بديهی‌يه‌» و انگار که کلمه شورش او را از انرژی جوشانی لبريز کرده‌باشد‌، می‌گويد‌: «‌بيا دو‌تايی بريم بالا توی اتاق تو‌»‌.

بار ديگر آن مرد عوضی از فکر ونسان بيرون می‌رود‌. به ژولی نگاه می‌کند و از آن‌چه او هم‌اکنون بر زبان آورده شگفت‌زده می‌شود‌.

خود ژولی هم همان‌قدر حيرت‌زده است‌. هنوز چند نفر از کسانی که ژولی پيش‌از آشنايی با ونسان در جمع‌شان نشسته بود‌، کنار بار ايستاده‌اند‌. آن‌ها با وی طوری رفتار کردند که انگار او وجود ندارد‌. ژولی خود را توهين‌شده احساس کرد‌. اما حالا خود را در مقابل‌شان بسيار قوی و آسيب‌ناپذير می‌يابد‌. او ديگر به‌هيچ‌وجه تحت تأثيرشان نيست‌. ژولی به برکت خواست و اراده خودش‌، به برکت جسارت خودش‌، شبی عاشقانه در پيش دارد‌. او خود را بسيار غنی‌، خوش‌اقبال و خيلی قوی‌تر از آن‌هايی که آن‌جا ايستاده‌اند احساس می‌کند‌. ژولی آهسته در گوش ونسان می‌گويد‌: «‌همه اين‌ها بی کير هستن‌!‌»‌. می‌داند که اين حرف را ونسان قبلاً زده بود و حالا که او تکرارش می‌کند با اين نيت است که به مرد بفهماند من مال تو و فقط مال تو هستم‌.

ونسان ديگر دارد از شدت خوشحالی منفجر می‌شود‌. حالا او می‌تواند صاحب زيبای سوراخ کون را يک‌راست به اتاقش ببرد‌، اما انگار از جايی دور‌، فرمانی به او می‌رسد و او احساس می‌کند قبل از رفتن بايد آن‌جا را به‌هم بريزد‌.

سوراخ کون‌، آن عشق‌بازی که در پيش دارد‌، حرف‌های تهوع‌آور آن مرد عوضی‌، سايه پونتوَن که همانند تروتسکی از ستادش در پاريس در حال ***** اوضاعی پر‌آشوب و متلاطم است و يک سرگشتگی بی‌مانند‌، همه دست به دست هم داده‌اند تا ونسان را در يک حالت نشئگی فرو ببرند‌.

ونسان به ژولی می‌گويد‌: «‌بيا تنی به آب بزنيم‌» و با دو از پله‌ها به سمت استخر پايين می‌رود‌. هيچ‌کس در استخر نيست‌. استخر برای ناظرانی که از طبقه بالا به آن نگاه کنند درست مثل صحنه تئاتر است‌. دکمه‌های پيراهنش را باز می‌کند‌. ژولی به‌طرفش می‌دود‌.

ونسان دو‌باره می‌گويد‌: «‌بيا تنی به آب بزنيم‌»‌. شلوارش را پايين می‌کشد و به ژولی می‌گويد‌: «‌لباستو در‌بيار‌!‌»‌.









۳۰

برک آن حرف‌های خشن خطاب به ايماکولاتا را با صدای آهسته ادا کرد‌، طوری که حتی کسانی که در نزديکی‌شان بودند هم نفهميدند که مقابل چشمان‌شان چه حادثه‌ای دارد اتفاق می‌افتد‌. ايماکولاتا آن‌قدر خوب ظاهر را حفظ کرد که انگار هيچ اتفاقی نيافتاده‌. بعد‌از رفتن برک‌، او هم از پله‌ها بالا رفت و ابتدا پس‌از آن‌که در راهرو‌های خلوت که به اتاق‌ها منتهی می‌شدند‌، تنها ماند‌، متوجه شد که قادر نيست روی پا‌هايش بايستد‌.

نيم‌ساعت بعد‌، فيلم‌بردار بی‌خبر از همه‌جا به اتاق مشترک‌شان وارد شد و ديد ايماکولاتا روی تخت به‌شکم افتاده‌است‌.

ـ ‌چی‌شده‌؟

زن به او جوابی نداد‌.

مرد کنارش نشست و دستش را روی سر او گذاشت‌. زن طوری دست او را پس زد که انگار می‌خواهد ماری را از خودش دور کند‌.

ـ ولی آخه چی شده‌؟

مرد چندين بار ديگر هم همان سوأل را تکرار کرد تا اين‌که زن بالاخره گفت‌:

ـ ‌لطفاً برو قرقره کن‌. من ديگه تحمل بوی بد دهنتو ندارم‌.

نفس مرد بد‌بو نبود‌. هميشه همه‌جای بدنش تميز بود و هميشه هم بوی صابون می‌داد‌، برای همين می‌دانست که زن دروغ می‌گويد‌. با اين‌همه به حمام رفت و کاری را که زن خواسته‌بود انجام داد‌.

گفته ايماکولاتا راجع به بوی بد دهان در‌واقع بی‌مناسبت نبود و علتش خاطره نزديکی بود که او به‌سرعت از ذهنش دور کرده‌بود ولی حالا يکهو سر بر‌آورده‌بود‌: خاطره نفس بد‌بوی برک‌. آن موقع که او دل‌شکسته به حرف‌های تند برک گوش می‌داد در چنان حالی نبود که بتواند به نفس بد‌بوی او توجه کند اما انگار ناظری پنهان در درونش‌، به‌جای او آن بوی نامطبوع را احساس کرد و حتی از آن نتيجه گرفت که مردی با نفسی چنين بد‌بو نمی‌تواند معشوقه‌ای داشته باشد‌. هيچ‌کس نمی‌تواند اين بوی بد را تحمل کند‌. هر‌کسی در چنين موقعيتی سعی می‌کرد به او بفهماند که دهانش بوی بد می‌دهد و بايد برای آن چاره‌ای بيانديشد‌. حين شنيدن حرف‌های درشت برک‌، ايماکولاتا انگار اين اظهار‌نظر بی‌صدا را هم شنيد و از آن غرق شادی و اميد شد چون فهميد که برک‌، با وجود تمام زنان زيبا و زيرکی که دورش را گرفته‌اند‌، ديگر خيلی وقت است ماجرای رمانتيکی نداشته و ديگر کسی در کنار او در رختخوابش نمی‌خوابد‌.

همان موقع که فيلم‌بردار‌، مردی هم رمانتيک و هم اهل عمل‌، مشغول قرقره کردن بود‌، پيش خودش فکر کرد که تنها راه ممکن برای فرو‌خواباندن خشم زن همراهش اين است که هر‌چه زود‌تر با او عشق‌بازی کند‌. پس در حمام پيژامه‌اش را پوشيد و رفت با کمی ترديد روی تخت کنار زن نشست‌.

ديگر جرأت ندارد به او دست بزند اما يک‌بار ديگر هم می‌پرسد‌: «‌موضوع از چه قراره‌؟‌»‌. زن با هشياری تمام جواب می‌دهد‌: «‌اگه چيزی غير‌از اين جمله احمقانه نداری که بگی‌، بهتره از خير حرف‌زدن با تو بگذرم‌، چون فايده‌ای نداره‌»‌.

زن بلند می‌شود و به‌طرف کمد لباس می‌رود‌. آن را باز می‌کند و به پيراهن‌های معدودی که در آن آويزان است نظر می‌اندازد‌. لباس‌ها او را وسوسه می‌کنند و ميلی مبهم و در عين‌حال قوی در او بر‌می‌انگيزند که از ميدان به‌در نرود و صحنه را خالی نگذارد‌؛ که باز خطه‌های حقارت را زير پا بگذارد‌؛ که شکست خود را نپذيرد و حتی اگر هم واقعاً شکست خورده‌باشد‌، باخت خود را به نمايش بزرگی تبديل کند که در آن زيبايی ناديده گرفته‌اش و غرور سرکشش مجال ظهور يابد‌.

مرد می‌پرسد‌: «‌چکار داری می‌کنی‌؟ کجا می‌خوای بری‌؟‌»‌.

ـ هيچ فرقی نمی‌کنه‌. مهم اينه که با تو تنها نمونم‌.

ـ ‌آخه به من بگو موضوع چيه‌؟

ايماکولاتا دارد پيراهن‌ها را تماشا می‌کند و پيش خود فکر می‌کند‌: «‌دفعه هفتم‌» و مطمئن است که اشتباه حساب نکرده‌.

فيلم‌بردار که تصميم گرفته بد‌خلقی زن را ناديده بگيرد می‌گويد‌: «‌تو واقعاً محشر بودی‌. عجب کار درستی کرديم که اين‌جا اومديم‌. نقشه‌های تو راجع به کار با برک درست پيش رفته‌. من يه بطر شامپانی سفارش داده‌ام که به اتاق بيارن‌»‌.

ـ تو می‌تونی هر‌چی دلت خواست‌، با هر‌کی دلت خواست‌، بنوشی‌.

ـ ‌آخه بگو ببينم موضوع چيه‌؟

ـ اين هفتمين بار بود‌. من ديگه با تو کاری ندارم‌. تا ابد‌. من از بوی دهنت خسته شده‌ام‌. تو برای من مثل کابوس هستی و من کابوس نمی‌خوام‌. تو برای من مايه رسوايی‌، شرم و تحقير هستی‌. من از تو منزجرم‌. اين‌ها رو بايد بگم‌. رک و پوست‌کنده و بدون شک و ترديد‌. اين داستان رو که هيچ عاقبتی نداره نبايد بيش‌تر از اين کش داد‌.

زن در مقابل در‌های باز کمد ايستاده است‌. پشت به فيلم‌بردار دارد‌. آرام و شمرده و با صدای آهسته حرف می‌زند‌. سپس شروع به در‌آوردن لباس‌هايش می‌کند‌.









۳۱

اولين بار است که او اين‌طور بدون خجالت و با حالتی نمايشی و بی‌تفاوت در مقابل او لخت می‌شود‌. اين‌طور لخت شدن او معنايش اين است که‌: برايم اهميت ندارد‌، حتی ذره‌ای اهميت ندارد‌، که تو در مقابلم ايستاده‌باشی‌. برايم مثل يک سگ يا يک موش هستی‌. نگاه‌های تو در تن من هيچ واکنشی بر نمی‌انگيزند‌. برای من فرقی نمی‌کند که در برابر تو مشغول انجام چه کاری هستم‌. حتی می‌توانم ناپسند‌ترين کار‌ها را هم پيش چشم تو انجام بدهم‌: می‌توانم استفراغ کنم‌، گوش‌هايم يا پايين‌تنه‌ام را بشويم‌، جلق بزنم و يا بشاشم‌. تو برای من بی‌چشم‌، بی‌گوش و بی‌سر هستی‌. بی‌تفاوتی پر‌غرور من مثل پوششی است که باعث می‌شود من در مقابل تو آزادی کامل داشته‌باشم و ذره‌ای خجالت نکشم‌.

فيلم‌بردار می‌بيند که تن معشوقه‌اش کاملاً تغيير کرده‌است‌. اين تن که تا آن موقع آن‌قدر ساده و آسان مال او بود‌، انگار حالا در برابر او مانند يک پيکره يونانی به روی يک سکوی صد‌متری‌، قد می‌کشد‌. کششی شديد در مرد پيدا می‌شود‌. کششی عجيب که نمود احساسی ندارد‌، ولی سر او را‌، و فقط سر او را‌، پر کرده‌است‌. کششی شبيه به يک جاذبه ذهنی‌، يک جنون اسرار‌آميز و علم به اين که درست همين تن و نه هيچ تن ديگری زندگی او را‌، تمام زندگی او را در اختيار خود خواهد گرفت‌.

زن احساس می‌کند که مرد چطور تحت تأثير قرار گرفته و نگاهش به پوست او ميخ‌کوب شده‌. احساس سرما مانند موجی از درونش سر بلند می‌کند و او را شگفت‌زده می‌کند‌، چون پيش‌تر هرگز چنين موجی را احساس نکرده‌بود‌. موج سرما وجود دارد‌، همان‌طور که موج گرما‌، موج خشم و موج اشتياق هم وجود دارد‌. آخر اين سرما واقعاً نوعی اشتياق هم هست‌؛ انگار محبوب فيلم‌بردار بودن و طرد‌شدن از جانب برک‌، دو وجه نفرينی هستند که او می‌خواهد از آن رهايی يابد‌. انگار طرد‌شدن از جانب برک برای اين بوده که او دو‌باره در آغوش معشوق معموليش بيافتد‌، پس تنها چاره‌اش ابراز تنفر تمام و کمال نسبت به اين معشوق است‌. به همين جهت است که زن با چنان بر‌افروختگی او را از خود طرد می‌کند و می‌خواهد او را به موش تبديل کند‌، موش را به عنکبوت‌، عنکبوت را به مگسی که توسط عنکبوت ديگری بلعيده می‌شود‌.

حالا ديگر زن لباسش را عوض کرده و پيراهن سفيد‌رنگی پوشيده‌. تصميم گرفته به طبقه پايين برود و خود را به برک و ديگران نشان دهد‌. خوشحال است که پيراهن سفيدی با خود به‌همراه دارد‌، سفيد مثل پيراهن عروس‌. آخر احساس بخصوصی دارد‌. انگار می‌خواهد به عروسی برود‌. يک عروسی که چيزی در آن متفاوت است‌. غم‌انگيز و بدون داماد است‌. زن در پشت پيراهن سفيدش زخمی دارد‌، جراحتی ناشی از بی‌عدالتی‌، و او احساس می‌کند آن زخم باعث شده که او عظمت بيش‌تری بيابد و زيبا‌تر شود‌. همان‌طور که شخصيت‌های يک تراژدی پس‌از گذشت حادثه‌ای بر آن‌ها‌، زيبا‌تر می‌شوند‌. به‌طرف در می‌رود و می‌داند که ديگری مثل يک سگ با‌وفا‌، همان‌طور پيژاما به‌تن‌، از پی‌اش خواهد آمد‌. زن دلش می‌خواهد که آن‌دو درست به‌همان وضع در قصر بگردند‌، زوجی که هيچ تناسبی ميان‌شان نيست‌، مانند ملکه‌ای که توله‌سگی دنبالش می‌دود‌.









۳۲

اما کسی که او به سگ تبديلش کرده‌، سخت موجب تعجب زن می‌شود‌. مرد با قامت راست در مقابل در ايستاده و عصبانی به‌نظر می‌آيد‌. حالا ديگر هيچ اثری از تسليم در او ديده نمی‌شود‌. ميلی آميخته با يأس او را به ايستادگی در برابر اين موجود زيبا که آن‌طور بی‌رحمانه و غير منصفانه او را تحقير کرده‌است‌، وادار می‌کند‌. آن‌قدر گستاخ نيست که به او سيلی بزند‌، کتکش بزند‌، روی تخت پرتش کند و به او تجاوز نمايد‌. اما درست به همين دليل‌، باز‌هم بيش‌تر دلش می‌خواهد که عمل غير قابل جبرانی انجام دهد‌، عملی بشدت مبتذل يا خشونت‌آميز‌.

زن مجبور می‌شود در مقابل در توقف کند‌.

ـ ‌بذار رد شم‌!

ـ ‌نمی‌ذارم بری‌!

ـ تو ديگه برای من وجود نداری‌.

ـ ‌چطور من ديگه برای تو وجود ندارم‌؟

ـ من ديگه تو رو نمی‌شناسم‌!

ـ ‌پس تو ديگه منو نمی‌شناسی‌؟

مرد خنده تشنج‌آميزی سر می‌دهد‌. صدايش را بلند‌تر می‌کند و می‌گويد‌:

ـ همين امروز صبح من کردمت‌!

ـ من به تو اجازه نمی‌دم با من اين‌طور حرف بزنی‌! اجازه نمی‌دم همچو کلماتی به‌کار ببری‌!

ـ همين امروز صبح تو دقيقاً گفتی‌: منو بکن‌! بکن‌! بکن‌!

ـ ‌اون تا موقعی بود که من هنوز دوستت داشتم‌.

سپس زن با کمی شرمندگی اضافه کرد‌:

ـ اما حالا اين‌جور کلمات خيلی مبتذل‌اند‌.

مرد فرياد می‌زند‌: با وجود اين من کردمت‌!

ـ ‌من به تو اجازه نمی‌دم‌!

ـ ‌همين ديشب هم کردمت‌، کردمت‌، کردمت‌!

ـ بس کن‌!

ـ ‌چطوره که تو صبح تحمل تن منو داری اما شب نه‌؟

ـ تو خوب می‌دونی که من از همه چيزای مبتذل بدم می‌آد‌.

ـ ‌به من چه که تو از چی بدت می‌آد‌! پتياره‌!

کاش مرد درست اين کلمه آخر را به‌زبان نياورده‌بود‌! همان کلمه‌ای که برک هم به او گفته‌بود‌. زن فرياد می‌زند‌:

ـ من از هر‌چيز مبتذلی حالم به‌هم می‌خوره‌. از تو هم حالم به‌هم می‌خوره‌!

مرد هم به‌نوبه خود فرياد می‌زند‌:

ـ ‌پس تو به کسی که از اون حالت به‌هم می‌خوره دادی‌! وقتی زن به يه مرد که از اون حالش به‌هم می‌خوره بده‌، چيزی نيس جز پتياره‌، پتياره‌، پتياره‌!

فيلم‌بردار رفته‌رفته بد‌دهان‌تر می‌شود و به‌نظر می‌آيد که ايماکولاتا ترسيده است‌. ترسيده‌؟ آيا واقعاً او از مرد ترسيده‌؟ من فکر نمی‌کنم‌. او ته دلش می‌داند که نبايد اين سرکشی را از آن‌چه واقعاً هست جدی‌تر بگيرد‌. می‌داند که فيلم‌بردار بز‌دل است و هنوز هم در اين مورد کاملاً مطمئن است‌. او می‌داند که اگر مرد به او فحش می‌دهد برای اين است که می‌خواهد صدايش شنيده شود‌، خودش ديده شود و مورد توجه قرار گيرد‌. او اگر فحش می‌دهد برای اين است که ضعيف است و به‌جای عضلاتش فقط به کلمات زشت می‌تواند متوسل شود‌، کلماتی که بتوانند خشمش را بيان کنند‌. اگر زن تا آن حد نسبت به او بی‌علاقه نبود‌، اين انفجار ناشی از ضعف علاج ناپذير‌، ترحمش را جلب می‌کرد‌. اما زن به‌جای ترحم‌، می‌خواهد که باز بيش‌تر برنجاندش‌. درست به همين علت تصميم می‌گيرد که تمام گفته‌های او را به‌خود بگيرد‌، فحش‌های او را باور کند و بترسد‌. درست به همين دليل با نگاهی که می‌بايد نمايان‌گر ترس باشد‌، خيره به مرد نگاه می‌کند‌.

مرد ترس را در چهره ايماکولاتا می‌بيند و جرأتش بيش‌تر می‌شود‌، آخر معمولاً اوست که می‌ترسد‌، کوتاه می‌آيد و معذرت می‌خواهد‌. اما حالا که او قدرت و خشم خود را نشان می‌دهد‌، اين‌بار زن است که ناگهان از ترس می‌لرزد‌. او فکر می‌کند حالا است که ايماکولاتا به ضعف خود اعتراف کند و تسليم بشود‌، پس صدايش را بلند‌تر می‌کند و مزخرفات خشن و بی‌معنی خود را فرياد می‌زند‌. بی‌چاره نمی‌داند که در‌واقع در تمام مدت او بازيچه زن بوده است و زن هدايتش کرده است‌، حتی درست همان موقعی که تصور می‌کرد در اثر خشم خود‌، قدرت و آزاديش را باز يافته‌است‌.

ـ تو منو می‌ترسونی‌. وحشتناکی‌! خشنی‌!

مرد بيچاره نمی‌داند که اين اتهامی است که هرگز پاک نخواهد شد و او‌، مرد بی‌آزاری که هرگز حرف زور نزده‌، يک‌باره و برای هميشه متجاوز قلمداد خواهد شد‌.

زن يک‌بار ديگر می‌گويد‌: «‌تو منو می‌ترسونی‌» و مرد را پس می‌زند و بيرون می‌رود‌. مرد می‌گذارد زن رد بشود و خود به‌دنبالش می‌رود‌. مثل توله‌سگی که به‌دنبال ملکه‌ای بدود‌.









۳۳

برهنگی‌. من بريده نشريه «‌نوول اوبزرواتور‌» شماره ماه اکتبر سال ۱۹۹۳‌، در‌باره يک نظر‌خواهی را نگه داشته‌ام‌. هزار‌و‌دويست نفر که خود را چپ می‌دانند‌، فهرستی شامل دويست‌و‌ده کلمه دريافت کردند و می‌بايست از ميان اين کلمات‌، آن‌هايی را که برايشان جذاب يا جالب بود‌؛ کلماتی را که توجه‌شان را جلب می‌کرد و نسبت به آن‌ها حساس بودند‌، مشخص می‌کردند‌. چند سال پيش‌تر هم نظر‌خواهی مشابهی انجام شده‌بود‌. آن زمان از بين دويست‌و‌ده کلمه‌ای که هواداران چپ دريافت کرده بودند‌، ۱۸ کلمه از طرف همه انتخاب شده‌بودند و می‌شد نتيجه گرفت که آن‌ها حس مشترکی نسبت به آن کلمات دارند‌. در نظر‌خواهی دوم‌، کلمات انتخاب‌شده مشترک فقط سه‌تا بودند‌. آيا هواداران چپ فقط در مورد سه کلمه توافق نظر دارند‌؟ آه چه تنزلی و چه زوالی‌! آن سه کلمه کدام‌ها هستند‌؟ گوش کنيد‌: قيام‌، سرخ‌، برهنگی‌. قيام و سرخ به‌خودی‌خود گويا هستند‌. اما اين‌که به‌جز آن دو‌، فقط کلمه برهنگی قلب هواداران چپ را به تپش وا‌می‌دارد‌، اين‌که ديگر تنها برهنگی ميراث نمونه‌وار و مشترک آن‌هاست‌، باعث تعجب می‌شود‌. آيا اين تمام چيزی است که دويست سال تاريخ درخشان‌، که با انقلاب فرانسه به گونه‌ای با‌شکوه آغاز شد‌، از خود به‌يادگار گذاشته‌؟ آيا ميراث روبسپير‌، دانتون‌، ژورس‌، رزا لوکزامبورگ‌، لنين‌، گرامشی‌، آراگون و چه‌گوارا فقط همين است‌؟ برهنگی‌؟ شکم برهنه‌، دول برهنه‌، باسن برهنه‌؟ آيا پس‌از گذشت اين‌همه سال‌، اين تنها بيرقی است که آخرين بازماندگان چپ با گرد آمدن در زير آن می‌توانند وانمود کنند که گذر شکوه‌مندشان از خلال قرن‌ها ادامه دارد‌؟

اما چرا درست کلمه برهنگی‌؟ مگر اين کلمه که همه طرف‌داران چپ در فهرستی که مؤسسه نظر‌خواهی برايشان ارسال کرده‌بود انتخاب کردند‌، برای آن‌ها چه مفهومی داشت‌؟ يادم می‌آيد که در دهه هفتاد هواداران چپ در يک راه‌پيمايی برای نشان‌دادن خشم خود عليه چيزی (‌عليه نيروگاه هسته‌ای‌، جنگ‌، قدرت پول و يا نمی‌دانم چه چيز ديگر‌) برهنه و داد‌و‌فرياد کنان‌، در خيابان‌های يکی‌از شهر‌های بزرگ آلمان به اين‌سو و آن‌سو می‌دويدند‌.

آن‌ها با برهنگی خود چه چيزی را می‌خواستند بيان کنند‌؟

فرضيه نخست‌: برهنگی برای آن‌ها بزرگ‌ترين آزادی‌ای بود که هنوز باقی مانده‌بود و نيز ارزشی بود که بيش‌از تمام ارزش‌ها مورد تهديد بود‌. هواداران چپ آلمان درست همان‌گونه با آلت‌های برهنه‌شان در خيابان‌های شهر راه‌پيمايی کردند که مسيحيان تحت تعقيب با صليبی چوبی بر روی شانه‌هاشان به‌سوی مرگ روان شدند‌.

فرضيه دوم‌: هواداران چپ نمی‌خواستند بيان‌گر ارزشی باشند‌، بلکه تنها قصد داشتند به جمعيتی که مورد انزجارشان بود اهانت کنند‌. آری‌! توهين کنند‌، بترسانند‌، منقلب کنند‌. تاپاله فيل رويشان بريزند‌. در باتلاق جهان غرقشان کنند‌. چه تناقض عجيبی‌! آيا برهنگی سمبل بالا‌ترين ارزش‌ها است يا بی‌ارزش‌ترين آشغالی که می‌شود مثل گُه به روی دسته دشمن ريخت‌؟

و مفهوم برهنگی در نزد ونسان چيست که يک بار ديگر به ژولی می‌گويد‌: «‌لباس‌هاتو در بيار‌» و می‌افزايد‌: «‌جلوی چشم همه بدبخت‌هايی که بد‌جوری کونشون گذاشتن اتفاق جالبی داره می‌افته‌!‌»‌؟

مفهوم برهنگی برای ژولی چيست که به حالت تسليم و حتی شايد بشود گفت با اشتياق پاسخ می‌دهد «‌باشه‌» و دگمه‌های پيراهنش را باز می‌کند‌؟









۳۴

ونسان برهنه است‌. خودش هم از اين امر کمی تعجب می‌کند و ناگهان قهقهه‌ای سر می‌دهد که بيش‌تر برای خودش است تا برای ژولی‌، آخر اين‌طور برهنه ايستادن در يک اتاق شيشه‌ای بزرگ برای او کاملاً تازگی دارد‌، به همين جهت به‌چيزی جز اين نمی‌تواند فکر کند که تمام ماجرا چقدر عجيب است‌. ژولی ديگر سينه‌بند و شورتش را هم از تن در‌آورده ولی ونسان در‌واقع او را نمی‌بيند‌. او متوجه برهنگی ژولی هست اما اصلاً نمی‌بيند که ژولیِ برهنه چه شکلی است‌. يادتان می‌آيد که همين چند دقيقه پيش او نمی‌توانست به چيزی جز سوراخ کون ژولی فکر کند‌؟ آيا حالا هم که آن سوراخ کون از پوشش شورت ابريشمی به‌در آمده‌، باز ونسان دارد به آن فکر می‌کند‌؟ نه‌. او ديگر اصلاً کم‌ترين توجهی به سوراخ کون ندارد‌. به‌جای اين‌که با دقت تمام بدنی را که در حضور او برهنه شده تماشا کند‌، به‌جای آن‌که به آن نزديک شود‌، به‌کندی آن را کشف کند‌، يا شايد حتی لمس کند‌، رويش را بر‌می‌گرداند و شيرجه می‌زند‌.

ونسان شخصيت عجيبی دارد‌. او که می‌خواهد رقاص‌ها را تکه‌پاره کند و ماه شيفته‌اش می‌کند‌، در‌واقع خلقيات ورزشکاران را دارد‌. شيرجه می‌زند و شروع می‌کند به شنا کردن و در آن لحظه ديگر برهنگی خودش و ژولی را فراموش می‌کند و به شنای کرال سينه خود فکر می‌کند‌. پشت‌سر او ژولی که بلد نيست شيرجه بزند‌، دارد با احتياط از پله‌ها پايين می‌آيد که داخل آب شود‌. ونسان حتی بر‌نمی‌گردد که به او نگاهی بياندازد‌! چقدر حيف‌! چقدر ژولی زيباست‌! فوق‌العاده زيباست‌! تنش گويی می‌درخشد‌. نه از اين رو که او خجالتی است‌، بلکه به‌دليل ديگری که همان اندازه زيباست‌: در تنهايی و خلوت خودش يک‌جور رفتار ناشيانه دارد‌. ونسان سرش زير آب است و ژولی مطمئن است که کسی او را نمی‌بيند‌. عمق استخر آن‌قدر هست که آب تا نوک مو‌هايش برسد‌. آب استخر به‌نظرش سرد می‌آيد‌. دلش می‌خواهد خودش را توی آب رها کند‌، اما جرأت نمی‌کند‌. لحظاتی بالای پله‌ها می‌ايستد و دچار ترديد می‌شود‌. آن‌گاه با احتياط يک پله ديگر پايين می‌آيد‌. آب تا نافش می‌رسد‌. دستش را در آب فرو می‌کند و سپس به پستان‌هايش می‌مالد‌. چه منظره زيبايی‌. ونسان ساده‌دل هيچ چيز نمی‌فهمد‌، اما من سرانجام در مقابل خود برهنگی‌ای می‌بينم که نمايان‌گر هيچ‌چيز نيست‌، نه آزادی‌، نه زوال‌. برهنگی‌ای عاری از هر‌گونه محتوی‌، برهنگیِ برهنه‌. تنها همان که خود است و نه هيچ‌چيز ديگر‌. برهنگی‌ای که هر مردی را جادو می‌کند‌.

بالاخره شروع می‌کند به شنا کردن‌. خيلی کند‌تر از ونسان شنا می‌کند و با ناشيگری سرش را بالای سطح آب نگه می‌دارد‌. تا وقتی که او به پله برسد و از آن بالا برود‌، ونسان سه‌بار طول پانزده متری استخر را شنا کرده‌است‌. ونسان به دنبال ژولی با عجله از پله‌ها بالا می‌رود و وقتی هر‌دو به لب استخر پا می‌گذارند از سالن طبقه بالا صدا‌هايی شنيده می‌شود‌.

شنيدن صدا‌هايی آن‌قدر نزديک‌، هر‌چند که صاحبان‌شان ديده نمی‌شوند باعث می‌شود که ونسان به‌خود بيايد‌. او ناگهان فرياد می‌زند‌: «‌می‌خواهم از پشت بکنمت‌» و پس‌از گفتن اين حرف مثل رب‌النوع تشنگی جنسی لبخند می‌زند و خود را به‌روی ژولی می‌اندازد‌.

معلوم نيست چرا او که وقت قدم‌زدن در خلوت‌، جرأت گفتن کم‌ترين حرف مستهجنی را نداشت‌، حالا که ممکن است هر‌کسی حرف‌هايش را بشنود‌، اين‌قدر بد‌دهانی می‌کند‌.

درست به اين دليل‌که او به‌گونه‌ای نامحسوس‌، از محدوده‌ای خصوصی خارج شده‌است‌. کلمه‌ای که در اتاقی کوچک و محصور ادا می‌شود با همان کلمه وقتی‌که در سالن نمايش طنين‌انداز می‌شود‌، فرق دارد‌. آن کلمه ديگر چيزی نيست که او به‌تنهايی مسئول آن باشد و خطاب به طرف مقابل او گفته شود‌، بلکه کلمه‌ای است که ديگران می‌خواهند گفته شود‌؛ ديگرانی که در آن‌جا حضور دارند و آن‌ها را می‌بينند‌. حال درست است که سالن نمايش خالی است اما آن تماشاچيان فرضی و خيالی و احتمالی در آن‌جا‌، با آن‌دو هستند‌.

می‌شود از خود پرسيد که آن تماشاچيان چه‌کسانی هستند‌؟ من فکر می‌کنم ونسان کسانی را که در کنفرانس ديده‌بود در نظر داشته‌باشد‌. تماشاچيانی که حالا او را احاطه کرده‌اند‌، زياد‌، يک‌دنده‌، متوقع‌، هيجان‌زده و کنج‌کاو هستند اما در عين‌حال مشخص کردن هويت‌شان ناممکن است‌. آيا آن تماشاچيان محو که او در نظر می‌آورد درست همان‌هايی نيستند که يک رقاص آرزويشان را دارد‌، يعنی تماشاچيان نامرئی‌؟ يعنی همان تماشاچيانی که تئوری‌های پونتوَن مد نظر دارد‌، يعنی تمام جهانيان‌؟ يعنی يک بی‌نهايت فاقد چهره‌؟ يک تجريد‌؟ اما اين امر صحت ندارد چون از ميان انبوه جمعيت ناشناس‌، چهره‌های مشخصی خود‌نمايی می‌کنند‌: پونتوَن و ساير رفقايشان‌. آن‌ها با علاقه حوادث روی صحنه را تعقيب می‌کنند‌. آن‌ها نه‌فقط ونسان و ژولی را‌، بلکه حتی آن جمعيت ناشناسی را هم که آنان را احاطه کرده زير نظر دارند‌. به‌خاطر آن‌ها است که ونسان آن کلمات را فرياد می‌زند‌. او قصد جلب تأييد و تحسين آنان را دارد‌.

ژولی که اصلاً چيزی در‌باره پونتوَن نمی‌داند فرياد می‌زند‌: «‌اصلاً قرار نيست منو از پشت بکنی‌»‌. در‌واقع حتی خطاب ژولی هم به تماشاچيانی است که در آن‌جا حضور ندارند‌، اما می‌توانستند حضور داشته‌باشند‌. آيا او هم تحسين آنان را می‌خواهد‌؟ بله‌، اما او آن را فقط برای خوشايند ونسان می‌خواهد‌. او می‌خواهد تماشاچيانی ناشناس و نامرئی برايش کف بزنند تا مردی که او برای آن شب و کسی چه می‌داند شايد بسياری شب‌های ديگر برگزيده‌، دوستش داشته‌باشد‌. ژولی دور استخر می‌دود و دو پستان برهنه‌اش به‌گونه‌ای دل‌نشين به جلو و عقب تاب می‌خورند‌.

کلمات ونسان باز‌هم جسورانه‌تر می‌شود‌. تنها چيزی که زنندگی آن‌ها را کمی پنهان می‌کند لحن استعاره‌ای حرف‌هايش است‌.

ـ می‌خوام با کيرم تو رو از وسط سوراخ کنم و به ديوار بدوزم‌!

ـ اصلاً قرار نيست منو به‌جايی بدوزی‌!

ـ ‌تو رو روی سقف استخر به صليب می‌کشم‌!

ـ ‌اصلاً نمی‌ذارم کسی منو به صليب بکشه‌!

ـ من سوراخ کون تو رو تکه‌پاره می‌کنم که همه بتونن ببيننش‌!

ـ قرار نيست اين‌جا چيزی تکه‌پاره بشه‌!

ـ می‌خوام همه بتونن سوراخ کونتو ببينن‌.

ـ هيشکی نمی‌تونه سوراخ کون منو ببينه‌.

در همان لحظه دو‌باره صدا‌هايی از فاصله بسيار نزديک شنيده می‌شود‌. صدا‌ها انگار قدم‌های سبک ژولی را سنگين می‌کنند و به او امر می‌کنند که بايستد‌. ژولی بنا می‌کند به جيغ زدن و داد‌و‌فرياد کردن‌، مثل زنی که دارد مورد تجاوز قرار می‌گيرد‌. ونسان می‌گيردش و با او روی زمين می‌افتد‌. ژولی با چشم‌های گشاد باز نگاهش می‌کند و منتظر است که مرد در او دخول کند‌. عملی که ژولی پيشاپيش تصميم گرفته از آن ممانعت نکند‌. پا‌هايش را از‌هم باز می‌کند‌. چشم‌هايش را می‌بندد و صورتش را کمی به کنار بر‌می‌گرداند‌.









۳۵

مرد هرگز در او دخول نکرد‌. ونسان به اين علت هرگز در او دخول نکرد که آلتش کوچک است‌، درست مثل يک توت‌فرنگی پلاسيده و يا مثل انگشتانه مادر مادر‌بزرگ‌.

ولی آخر چرا آن‌قدر کوچک‌؟

من اين سوأل را مستقيم خطاب به آلت ونسان طرح می‌کنم و آلت که سخت تعجب کرده اين‌طور جوابم را می‌دهد‌: «‌چرا کوچک نمانم‌؟ اصلاً لازم نديدم که بزرگ بشوم‌! باور کن که اصلاً چنين چيزی به فکرم هم خطور نکرد‌! به من پيشاپيش هيچ هشداری داده نشده بود‌. من در نهايت تفاهم با ونسان‌، آن دوندگی عجيب به دور استخر را تعقيب می‌کردم و بيش‌تر به‌اين فکر بودم که ببينم بالاخره چه اتفاقی می‌افتد‌! برايم جالب بود‌! حالا لابد می‌خواهيد به ونسان تهمت بزنيد که ناتوان است‌! خواهش می‌کنم‌! چنين چيزی باعث خواهد شد من خودم را سخت گناه‌کار احساس کنم و اين اصلاً عادلانه نيست‌، چون ما در هماهنگی کامل با يک‌ديگر زندگی می‌کنيم و من به‌شما اطمينان می‌دهم که هرگز يکی از ما ديگری را مأيوس نمی‌کند‌. من هميشه به‌او افتخار کرده‌ام و او به من‌!‌»‌.

آلت کاملاً درست می‌گفت‌. ونسان هم چندان از رفتار آلتش عصبانی نبود‌. اگر چنين رفتاری در يک موقعيت خصوصی‌، مثلاً در آپارتمان محل سکونتش سر زده‌ بود‌، او هرگز نمی‌بخشيدش‌. اما در اين‌جا ونسان کاملاً آمادگی دارد که آن عکس‌العمل را معقول و متناسب ارزيابی کند‌. به اين ترتيب ونسان تصميم می‌گيرد آن‌چه را پيش آمده نپذيرد و شروع می‌کند به اين که ادای نزديکی را در بياورد‌.

حتی ژولی هم ناراحت يا عصبانی نيست‌. البته اين‌که بدن ونسان روی او در جنبش است اما او در داخل خود چيزی حس نمی‌کند‌، تا حدودی عجيب است اما نه آن‌قدر که به نظرش بيايد اشکالی در کار است و ژولی هم با حرکاتش به تماس‌های تن جفتش پاسخ می‌دهد‌.

صدا‌هايی که آن‌ها می‌شنيدند فروکش کرده‌اند اما صدای تازه‌ای در استخر طنين‌انداز می‌شود و آن صدای قدم‌های يک دونده است که از فاصله بسيار نزديک از کنار آن‌ها به‌دو رد می‌شود‌.

ونسان با شدت و سر‌و‌صدای بيش‌تری نفس‌نفس می‌زند‌. او نعره و فرياد می‌زند و ژولی آه‌و‌ناله می‌کند‌، هم به اين دليل که حرکات بلا‌انقطاع بدن خيس ونسان بر روی تن او‌، ناراحتش می‌کند و هم برای اين‌که به اين ترتيب فرياد‌های او را پاسخ داده‌باشد‌.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
۳۶

وقتی محقق چک متوجه آن‌دو شد که ديگر دير شده‌بود ونمی‌توانست ناديده‌شان بگيرد‌. به‌هر‌حال حالا سعی می‌کند وانمود کند که همه‌چيز عادی است و تلاش زيادی می‌کند که نگاهشان نکند‌. عصبی می‌شود‌. آخر او هنوز با شيوه زندگی مردم در غرب چندان آشنا نيست‌. در يک کشور کمونيستی‌، عشق‌بازی کردن در کنار استخر کاری غير ممکن بود‌، مثل خيلی کار‌های ديگر که حالا محقق چک بايد با صبر و حوصله بياموزد‌. حالا ديگر به کنار استخر رسيده‌. ميلی در او سر بر‌می‌دارد که برگردد و نگاه سريعی به آن زوج در حال نزديکی کردن بياندازد‌، چون سوألی ذهنش را مشغول می‌کند و آن اين‌که آيا مرد در حال عشق‌بازی‌، اندامش به‌اندازه او ورزيده هست يا نه‌؟ برای پرورش اندام عشق جسمانی مفيد‌تر است يا کار بدنی‌؟ موفق می‌شود خود را کنترل کند چون نمی‌خواهد فکر کنند که نديد‌بديد است‌.

رو‌به‌روی آن‌ها، در گوشه ديگر استخر، می‌ايستد و تمرين‌هايش را شروع می‌کند‌. ابتدا با زانو‌های خم‌شده به طرف بالا‌، به دويدنِ در‌جا می‌پردازد‌. بعد روی دست‌هايش می‌ايستد و پا‌هايش را در هوا بالا نگاه می‌دارد‌. از همان موقع که کودکی بود در انجام اين حرکت که ژيمناست‌ها آن را «‌بالانس زدن‌» می‌نامند‌، مهارت داشت‌. الآن هم او اين حرکت را به‌همان خوبی می‌تواند انجام دهد‌. باز سوألی به ذهنش راه پيدا می‌کند و آن اين‌که چند محقق بزرگ فرانسوی از عهده انجام آن حرکت بر‌می‌آيند‌؟ و يا چند وزير ممکن است بتوانند آن را انجام دهند‌؟ تک‌تک وزرای فرانسوی را که نامشان را می‌داند يا قيافه‌شان را به‌خاطر دارد از نظر می‌گذراند و سعی می‌کند آن‌ها را در حال انجام حرکت بالانس روی دست مجسم کند‌. نتيجه باعث رضايتش است‌، چون همه را ضعيف و دست‌و‌پا‌چلفتی می‌يابد‌. پس‌از اين که هفت بار بالانس روی دست را با موفقيت انجام می‌دهد‌، به روی شکم دراز می‌کشد و شروع می‌کند به شنا رفتن‌.









۳۷

نه ژولی و نه ونسان هيچ‌کدام توجه نمی‌کنند که در نزديکی‌شان چه می‌گذرد‌. آن‌ها اهل نمايش‌دادن نيسنتد و از نگاه ديگران به هيجان نمی‌آيند و به همين جهت قصد ندارند نگاه‌های ديگران را به‌خود جلب کنند و خود به تماشای کسی بپردازند که در حال تماشای آنان است‌. کاری‌که آن‌ها انجام می‌دهند عشق‌بازی گروهی نيست بلکه نمايشی است که در آن بازيگران قصد ندارند با نگاه‌های تماشاچيان‌شان برخورد کنند‌. ژولی باز بيش‌تر از ونسان تلاش می‌کند که هيچ‌چيز را نبيند‌، اما نگاهی که همين چند دقيقه پيش روی صورت او افتاد‌، آن‌قدر سنگين بود که ژولی خواه‌و‌ناخواه آن را احساس کرد‌.

ژولی به بالا نگاه می‌کند و زنی را می‌بيند‌. زن که پيراهن سفيد فوق‌العاده قشنگی به‌تن دارد‌، خيره به او نگاه می‌کند‌. نگاهش عجيب است‌. دور و در عين‌حال سنگين است‌، خيلی سنگين‌. به سنگينی ترديد‌. سنگينی‌ای که از آن «‌من نمی‌دانم چه‌بايد بکنم‌» استفهام می‌شود‌. ژولی خود را در زير آن سنگينی مفلوج احساس می‌کند‌. حرکاتش کند‌، منقطع و بعد کاملاً متوقف می‌شوند‌. چند بار ديگر از او صدای ناله شنيده می‌شود و بعد کاملاً ساکت می‌گردد‌.

زن سفيد‌پوش احساس می‌کند به‌شدت دلش می‌خواهد جيغ بزند‌، اما در مقابل اين ميل خود‌داری می‌کند‌. اين واقعيت که شخصی که او می‌خواهد به سرش فرياد بزند قادر به‌شنيدن صدايش نيست‌، تمايل او را باز‌هم شديد‌تر می‌کند و خلاصی از آن را دشوار‌تر‌. بالاخره هم توان مقاومت را از دست می‌دهد و جيغ وحشنتاکی می‌کشد‌.

ژولی از حالت فلج‌مانند خود بيرون می‌آيد‌. بلند می‌شود و شورتش را بر‌می‌دارد و می‌پوشد‌. به‌سرعت خود را با لباس‌هايی که اين‌جا و آن‌جا افتاده‌اند می‌پوشاند و پا به فرار می‌گذارد‌.

ونسان به‌اندازه او سريع نيست‌. پيراهن و شلوارش را می‌پوشد اما زير‌شلواريش گم شده و پيدا نمی‌شود‌. چند قدم عقب‌تر‌، مردی پيژامه‌به‌تن ايستاده ولی کسی او را نمی‌بيند‌. او هم ديگران را نمی‌بيند‌، چون فقط دارد زن سفيد‌پوش را نگاه می کند‌.









۳۸

وقتی زن نتوانست با اين فکر که برک دست رد به سينه‌اش زده کنار بيايد‌، دلش خواست سر‌به‌سر او بگذارد‌. می‌خواست زيبايی سفيد خود را در برابر او به‌نمايش بگذارد (‌آيا نمی‌توان زيبايی دست‌نخورده را زيبايی سفيد ناميد‌؟‌)‌. گردش او در راهرو‌ها و سالن‌های قصر نتيجه موفقيت‌آميزی نداشت‌، چون برک ناپديد شده‌بود‌. فيلم‌بردار به‌دنبال او می‌آمد اما نه مثل يک توله‌سگ مطيع‌، چرا‌که در تمام مدت به‌طرز ناخوشايندی به سر او داد می‌زد‌. زن موفق شد توجه‌ها را به خود جلب کند اما نه آن نوع توجهی را که دلش می خواست‌، بلکه توجهی توأم با ريشخند را‌. قدم‌هايش را تند‌تر کرد و از‌قضا حين فرار يکهو سر از استخر در‌آورد‌، و وقتی با آن زوج در حال نزديکی رو‌به‌رو شد‌، جيغ کشيد‌.

آن جيغ بيدارش کرد‌: ناگهان با وضوح تمام می‌بيند که در تله‌ای گرفتار شده‌. پشت سرش کسی است که دارد او را تعقيب می‌کند و در برابرش آب است‌. با وضوح تمام می‌بيند که در محاصره است و راه فراری ندارد‌. تنها راهی که برای نجات خود می‌تواند انتخاب کند‌، جنون‌آميز است و تنها کار عاقلانه‌ای که هنوز می‌تواند انجام دهد اين است که عملی کاملاً غير منطقی از او سر بزند‌. تمام قدرت اراده‌اش را به کمک می‌طلبد و بالاخره رفتار جنون‌آميز را انتخاب می‌کند‌. دو قدم به جلو بر‌می‌دارد و توی آب می‌پرد‌.

آن‌طور پريدن او توی آب کمی مضحک بود‌. او برعکس ژولی خوب بلد بود شيرجه بزند اما طوری خودش را توی آب انداخت که اول پا‌هايش و بعد بازو‌های از‌هم گشوده‌اش داخل آب شدند‌.

همه حالت‌های بدن‌، گذشته از کار‌برد عملی‌شان دارای محتوايی هستند فرا‌تر از آن‌چه انجام‌دهنده حرکات در نظر دارد‌. وقتی کسی توی آب می‌پرد آن‌چه بيننده به‌چشم می‌بيند‌، زيبايی آن حرکتی است که انجام می‌شود و بيننده نمی‌تواند چيزی از ترس احتمالی آن شخص را مشاهده کند‌. وقتی کسی با لباس توی آب می‌پرد موضوع کاملاً فرق می‌کند‌. فقط کسی با تمام لباس‌هايش توی آب می‌پرد که قصد دارد خودش را غرق کند و کسی‌که می‌ خواهد خودش را غرق کند با سر شيرجه نمی‌زند‌، بلکه خودش را ول می‌کند تا بيافتد‌. اين چيزی است که زبان کهن حرکات می‌گويد‌. درست به‌همين دليل بود که ايماکولاتا‌، با وجود اين‌که شناگر قابلی بود‌، جوری با پيراهن زيبايش توی آب پريد که فقط تأسف بيننده را بر‌می‌انگيخت‌.

حالا او بدون هيچ دليل منطقی توی آب است‌. او به اين خاطر آن‌جا است که تسليم حرکت خود شده و حالا محتوای آن حرکت کم‌کم دارد روحش را تسخير می‌کند‌. متوجه می‌شود اتفاقی که دارد می‌افتد‌، چيزی نيست جز خود‌کشی و غرق شدن او و هر عملی که از اين لحظه به‌بعد از او سر بزند‌، باله يا پانتوميمی است که در آن حرکات غم‌انگيز او گويای کلام بر‌زبان نيامده‌اش خواهند بود‌.

بعد‌از آن‌که توی آب می‌افتد‌، به خودش نگاهی می‌اندازد‌. استخر در آن‌جا تقريباً کم‌عمق است و آب تا کمرش می‌رسد‌. چند دقيقه به همان حال‌، با سر بالا‌گرفته و تنه خميده‌، باقی می‌ماند‌. بعد دو‌باره خودش را ول می کند تا بيافتد‌. از پيراهنش شالی جدا می‌شود و به‌دنبال او روان می‌گردد‌، درست مثل خاطره‌ای از پی يک مرده‌. دو‌باره بلند می‌شود‌. بازو‌هايش را از هم گشوده و سرش را کمی به عقب خم کرده‌. انگار که بخواهد بدود‌، چند قدم سريع به‌طرف جلو‌، جايی که عمق استخر بيش‌تر می‌شود‌، بر‌می‌دارد‌. بعد دو‌باره ناپديد می‌شود‌. به‌همان ترتيب پيش و پيش‌تر می‌رود‌، درست مثل يک حيوان آبزي، يک مرغابی و حتی مرغي افسانه‌ای که سر در آب فرو می‌کند‌، بار ديگر از آب سر بر‌می‌آورد و نگاهش را به‌طرف آسمان می‌گرداند‌. در حرکاتش می‌توان خواند که آرزو دارد يا هميشه در سطح آب زندگی کند و يا در عمق آن‌.

مردی که پيژاما به‌تن دارد ناگهان به زانو می‌افتد و گريه می‌کند‌:

ـ ‌برگرد‌، برگرد‌. من مقصرم‌، من مقصرم‌، برگرد‌!









۳۹

از آن‌طرف استخر‌، جايی که عمق آب بيش‌تر است‌، محقق چک همان‌طور که دارد شنا می‌رود‌، خيره و مبهوت نگاه می‌کند‌. او ابتدا تصور کرد زوجی که تازه وارد شده‌اند به زوج در‌حال عشق‌بازی ملحق خواهند شد و او بالاخره برای يک بار هم که شده‌، شاهد يکی از آن عشق‌بازی‌های دسته‌جمعی افسانه‌ای خواهد بود که کارگران ساختمانی در آن ديار منزه‌طلبی کمونيستی‌، در‌باره‌اش حرف‌ها می‌زدند‌. آنقدر خجالتی بود که پيش خود فکر کرد اگر عشق‌بازی گروهی در‌کار باشد‌، او می‌بايد آن‌جا را ترک کند و به اتاقش برگردد‌. آن‌وقت صدای جيغ را که کم‌مانده‌بود گوش‌هايش را سوراخ کند شنيد و با بازو‌های کاملاْ راست‌، انگار که سنگ شده‌باشد‌، از حرکت باز ماند و ديگر نتوانست شنا رفتن را ادامه دهد‌، هر‌چند که تا آن لحظه بيش‌از هژده‌بار شنا نرفته‌بود‌. زن سفيد‌پوش جلوی چشم‌های او توی آب افتاد و شالی هم‌راه با چند گل مصنوعی کوچک به‌رنگ‌های صورتی و آبی‌، به‌دنبالش شناور شد‌.

محقق چک همان‌جور که بالا‌تنه‌اش به‌طرف بالا خم شده‌، خشکش زده‌است‌. بالاخره می‌فهمد که آن زن قصد دارد خودش را غرق کند‌. او دارد سعی می‌کند سرش را زير آب نگه دارد اما چون انگيزه‌اش به‌اندازه کافی قوی نيست‌، هر‌بار سرش را بيرون می‌آورد‌. محقق چک شاهد خود‌کشی‌ای است که هرگز فکرش را هم نمی‌توانست بکند‌. آن زن لابد يا بيمار است‌، يا مصدوم و يا تحت تعقيب‌. باز روی آب می‌آيد و باز زير آب ناپديد می‌شود‌. باز و باز‌... لابد بلد نيست شنا کند‌. هر‌چه جلو‌تر می‌رود عمق آب بيش‌تر می‌شود‌. به‌زودی ديگر آب از سرش خواهد گذشت و زن درست جلوی چشم مرد پيژاما‌پوشی که قادر نيست حرکت کند و همان‌طور در کنار استخر زانو زده گريه می‌کند و زن را نگاه می‌کند‌، غرق خواهد شد‌.

محقق چک ديگر نمی‌تواند بيش‌از اين معطل کند‌. بلند می‌شود‌. به‌طرف جلو روی آب خم می‌شود‌، زانو‌ها را تا می‌کند و بازو‌ها را راست به‌طرف عقب می‌برد‌.

مردی که پيژاما به‌تن دارد ديگر زن را نمی‌بيند‌. او فقط حالت مردی ناشناس‌، دراز‌، درشت‌هيکل و عجيب بی‌قواره را می‌بيند که درست در مقابل او‌، در فاصله پانزده‌متريش دارد آماده می‌شود در درامی که هيچ ربطی به او ندارد دخالت کند‌؛ درامی که مرد پيژاما‌پوش با حسادت تمام می‌خواهد فقط برای خودش و زنی که دوست دارد حفظ کند‌. آری چنين است و کسی نمی‌تواند در اين مورد ترديد کند که او آن زن را دوست دارد‌. رنجش او گذرا بود‌. او نمی‌تواند واقعاً و برای هميشه از زن بيزار باشد‌، حتی اگر زن بيازاردش‌. او می‌داند که زن به‌فرمان حساسيت غير منطقی و غير‌قابل کنترل خود عمل می‌کند‌، حساسيتی شگفت‌انگيز که او هر‌چند درک نمی‌کند اما برايش قابل احترام است‌. درست است که مرد دقايقی پيش او را به‌باد اهانت گرفت اما ته دلش خوب می‌داند که زن بی‌گناه بود و مقصر اصلی در مشاجره غير منتظره آن‌ها شخص ديگری است‌. او نمی‌داند مقصر کيست و يا کجاست‌، با وجود اين کاملاً آماده است که به وی حمله کند‌. در آن وضعيت روحی‌، او مردی را که شبيه ورزشکار‌ها روی آب خم شده نگاه می‌کند‌. مثل آدم‌های هيپنوتيزم‌شده دارد اندام درشت و پر‌عضله و عجيب نامتناسبش را‌، ران‌های پهن زنانه و ساق‌های احمقانه‌اش را‌، هيکلی را که درست مثل نفس بی‌عدالتی ناخوشايند است تماشا می‌کند‌. او چيزی در‌باره آن مرد نمی‌داند‌، در هيچ موردی به او ظنين نيست اما کور از رنج خود‌، در آن مرد که تجسم زشتی است‌، تصويری از حادثه غير قابل توضيحی را که برای خودش روی‌داده می‌بيند و احساس می‌کند که چطور دارد به نفرتی غير‌منطقی نسبت به او دچار می‌شود‌.

محقق چک شيرجه می‌زند و با چند حرکت قوی خود را تقريباً به زن می‌رساند‌. مرد پيژاما‌پوش با غيظ فرياد می‌زند‌: «‌به او کاری نداشته باش‌!‌» و بعد خودش هم توی آب می‌پرد‌.

محقق بيش‌از دو متر از زن فاصله ندارد‌. پاهايش ديگر به کف استخر می‌رسد‌. مرد پيژاما‌پوش شنا‌کنان به سمت او می‌آيد و دوباره می‌گويد‌: «‌به او کاری نداشته باش‌! دستش نزن‌!‌»‌.

محقق چک بازويش را تکيه‌گاه بدن زن می‌کند‌. زن خودش را جمع می‌کند و آه بلندی می‌کشد‌.

حالا ديگر مرد پيژاما‌پوش به آن‌ها رسيده است‌.

ـ ‌ولش کن‌، و‌گرنه می‌کشمت‌!

اشک چشمانش نمی‌گذارد چيزی ببيند‌. هيچ چيز مگر هيکلی بی‌قواره‌. دستش را دراز می‌کند‌. شانه او را می‌گيرد و تکانش می‌دهد‌. محقق سکندری می‌خورد و زن از دستش ول می‌شود‌. ديگر هيچ‌کدام از آن دو مرد توجهی به زن که به سمت پله شنا می‌کند و بعد از آن بالا می‌رود‌، ندارند‌. وقتی محقق در چشم‌های مردی که پيژاما به‌تن دارد نفرت را می‌بيند‌، از چشم‌های خود او نيز نفرت مشابهی زبانه می‌کشد‌.

مرد پيژاما‌پوش ديگر جلو خودش را نمی‌گيرد و حمله می‌کند‌.

محقق در دهانش دردی حس می‌کند‌. با زبان يکی‌از دندان‌های جلويی‌اش را معاينه می‌کند‌. دندان از جا کنده شده‌است‌. زمانی يک دندان‌پزشک اهل پراگ بعد‌از آن‌که با زحمت فراوان آن دندان مصنوعی را سر‌جايش پيچ کرد‌، خيلی دقيق برای او توضيح داد که درست همان دندان‌، ستون اتکای چندين دندان مصنوعي ديگر در اطراف خود است و لذا از‌دست‌دادن آن يک دندان‌، او را محتاج دندان عاريتی خواهد کرد (‌وحشتناک‌ترين چيزی که محقق چک می‌توانست فکرش را بکند‌)‌. زبانش به‌روی دندان از‌جا‌کنده‌شده می‌لغزد‌. رنگش ابتدا از ترس و بعد از شدت عصبانيت سفيد می‌شود‌. تمام زندگيش مانند صحنه‌های فيلمی از مقابل چشم‌هايش رد می‌شود و برای دومين‌بار در آن روز‌، چشمانش از اشک پر می‌شود‌. بله‌، او گريه می‌کند و از عمق گريه‌، فکری به سرش راه پيدا می‌کند‌: او همه‌چيز را باخته‌است‌. او ديگر جز ماهيچه‌هايش چيزی ندارد‌. آخر آن ماهيچه‌ها‌، آن ماهيچه‌های بيچاره دردی را از او دوا نمی‌کنند‌. آخر آن ماهيچه‌ها به چه دردش می‌خورند‌؟ اين پرسش بازوی راست او را مثل فنر از‌جا می‌پراند و به حرکت وحشتناکی وا‌می‌دارد‌، يعنی يک مشت می‌زند‌. مشتی که همه غم دندان از‌دست‌رفته را در خود انبار کرده است و به عظمت نيم قرن گائيدن بی‌امان در کنار تمام استخر‌های فرانسه است‌. مرد پيژاما‌پوش در زير آب ناپديد می‌شود‌. ناديديد شدن او آن‌قدر سريع و ساده اتفاق می‌افتد که محقق چک تصور می‌کند او را کشته است‌. ابتدا در‌جا خشکش می‌زند و نمی‌تواند حرکتی کند ولی بعد خم می‌شود‌، مرد را بلند می‌کند و چند چک آهسته به صورتش می‌زند‌. مرد چشم‌هايش را باز می کند‌. نگاه ناهشيارش روی آن مخلوق بی‌قواره متوقف می‌شود‌، بعد خود را رها می‌کند و شنا‌کنان به‌طرف پله‌ ها می‌رود تا به زن ملحق شود‌.









۴۰

زن به‌حالت قوز‌کرده کنار استخر نشسته‌، با دقت مرد پيژاما‌پوش را نگاه می‌کند و مبارزه و شکستش را می‌بيند‌. وقتی مرد به بيرون استخر پا می‌گذارد‌، زن از جا بلند می‌شود‌. بی‌آن‌که برگردد و پشت سرش را نگاهی کند به طرف پله‌ها می‌رود‌، اما آن‌قدر آرام حرکت می‌کند که مرد بتواند به او برسد‌. سر‌تا‌پا خيس و بدون آن‌که کلمه‌ای به زبان بياورند از ميان سالن (‌که ديگر مدت‌هاست خالی است‌) عبور می‌کنند‌، از راهرو‌ها رد می‌شوند تا به اتاقشان می‌رسند‌. از لباس‌هايشان آب می‌چکد‌. سردشان است و دارند می‌لرزند‌. بايد لباس‌هايشان را عوض کنند‌.

اما بعد چطور می‌شود‌؟

يعنی چه بعد چطور می‌شود‌؟ معلوم است که آن‌ها عشق‌بازی خواهند کرد‌. چه خيال کرده‌ايد‌؟ در اين شب آن‌ها هر‌دو ساکت خواهند بود‌. فقط زن ناله‌هايی خواهد کرد شبيه ناله‌های کسی که مورد آزار قرار گرفته‌. به‌اين‌ترتيب همه چيز می‌تواند ادامه پيدا کند و نمايش‌نامه‌ای که آن‌ها امشب برای نخستين بار اجرا کردند‌، در روز‌ها و هفته‌های آينده هم قابل اجرا خواهد بود‌. زن برای اين‌که نشان دهد در سطحی قرار دارد که از همه چيز‌های مبتذل و همه آدم‌های متوسطی که او تحقيرشان می‌کند بسيار بالا‌تر است‌، باز هم مرد را وادار خواهد کرد که در مقابلش زانو بزند‌. مرد خود را محکوم خواهد کرد و خواهد گريست‌. اين رفتار‌ها باعث خواهد شد که زن باز با او بی‌رحم‌تر باشد‌. زن فريبش خواهد داد و به مرد نشان خواهد داد که نسبت به او وفادار نيست‌. آزارش خواهد داد‌. مرد در برابر اين تحقير مقاومت خواهد کرد‌، سخنان درشت به‌زبان خواهد آورد‌، حالت تهديد‌کننده به‌خود خواهد گرفت و چيزی را که به بيان در نمی‌آيد با عمل قاطعانه نشان خواهد داد‌. گلدانی را خواهد شکست‌، نعره و فرياد خواهد کشيد و زن وانمود خواهد کرد که ترسيده است‌، او را متهم به تجاوز و کتک‌زدن خواهد کرد‌. مرد باز به‌زانو خواهد افتاد‌، بار ديگر خواهد گريست و آن‌گاه زن خواهد گذاشت تا او با وی بخوابد و همه اين‌ها هفته‌ها و ماه‌ها‌، سال‌ها و تا ابد ادامه خواهد يافت‌.









۴۱

اما محقق چک چه سرنوشتی می‌يابد‌؟ او در حالی که زبانش را به دندان کنده‌شده‌اش فشار می‌دهد با خود می‌گويد‌: اين‌ها تمام چيز‌هايی است که در زندگی برايم باقی مانده‌: يک دندان شکسته و وحشت بيمار‌گونه از دندان عاريتی‌. آيا جز اين هم چيزی باقی مانده‌؟ هيچ‌چيز باقی نمانده‌؟ نه‌! هيچ‌چيز باقی نمانده‌. در يک حالت شهود ناگهانی او گذشته خود را نه مانند ماجرايی فوق‌العاده‌، مملو از حوادث کم‌نظير و دراماتيک‌، بلکه همچون جزء ناچيزی از مجموعه حوادث عجيبی ديد که با چنان سرعتی سياره زمين را در‌نورديده که تشخيص اجزای آن غير ممکن شده است‌. شايد برک حق داشت که او را با يک لهستانی يا مجارستانی اشتباه بگيرد‌. در‌واقع هم شايد او مجارستانی‌، لهستانی‌، ترک‌، روس يا حتی يک کودک در حال مرگ سوماليايی باشد‌. وقتی حوادث بيش‌از اندازه سريع اتفاق بيافتد ديگر هيچ‌کس نمی‌تواند در‌باره چيزی اطمينان داشته‌باشد‌. در‌باره هيچ‌چيز‌، حتی خويشتن‌.

وقتی من از شب پر‌ماجرای مادام «‌ت‌» سخن گفتم به معادله مشهوری مربوط به يکی از فصل‌های ابتدايی کتاب درسی در‌باره رياضيات هستی اشاره کردم‌: درجه سرعت تناسب مستقيم با شدت فراموشی دارد‌. از اين معادله می‌توان به نتايج مشخصی رسيد‌، مثلاً اين‌که دوران ما در اسارت ديو سرعت است و به همين دليل اين‌قدر آسان خود را فراموش می‌کند‌. حالا می‌خواهم عکس اين گفته را بيان کنم‌: دوران ما گرايش شيفته‌واری به فراموش کردن خود دارد و برای اين‌که اين ميل را عملی سازد‌، خود را به دست ديو سرعت می‌سپارد‌. زمان بر شتاب خود می‌افزايد تا به‌ما بفهماند که ميل ندارد ما به‌يادش بياوريم‌، زيرا از خود خسته است‌، بيزار است و می‌خواهد شعله کوچک و لرزان خاطره را خاموش کند‌.

هم‌وطن و رفيق عزيز من‌، کاشف مشهور «‌پشه پراگی‌»‌، کارگر قهرمان مجتمع‌های ساختمانی‌، من ديگر تحمل ندارم تو را آن‌طور مانده در آب ببينم‌! آخر ممکن است ذات‌الريه کنی‌! دوست من‌! برادرم‌! خود را آزار نده‌! بيرون بيا‌! برو بخواب‌. خوشحال باش که فراموشت کرده‌اند‌. خود را در پتوی گرم‌و‌نرم فراموشی مطلق بپيچ‌. به خنده‌ای که موجب رنجش تو شد ديگر فکر نکن‌. آن خنده ديگر وجود ندارد‌. آری‌! ديگر وجود ندارد‌، سال‌های عمر تو در مجتمع‌های ساختمانی و افتخارات تو به‌دليل پيگرد و آزار حکومت نيز وجود ندارد‌. قصر در خواب است‌. پنجره‌ات را بگشا تا فضای اتاقت از عطر درختان آکنده شود‌. اين بلوط‌ها سيصد سال عمر دارند‌. صدای خش‌خش شاخ‌و‌برگ درختان درست همان‌جور است که مادام «‌ت‌» و شواليه حين عشق‌بازی در آلاچيق می‌شنيدند‌. در آن زمان می‌شد از پنجره اتاق تو آلاچيق را ديد اما حيف که امروز تو ديگر نمی‌توانی آن را ببينی‌. قريب پانزده سال پس‌از آن شب‌، در دوران انقلاب ۱۷۸۹‌، آن را خراب کردند و تنها يادگار باقی‌مانده از آلاچيق‌، همان است که در چند صفحه از رمان ويوان دنو‌، رمانی که تو آن را هيچ‌وقت نخوانده‌ای و به‌احتمال زياد هرگز هم نخواهی خواند‌، ثبت شده‌است‌.









۴۲

ونسان شورتش را پيدا نکرد‌. با تن خيس‌، شلوار و پيراهنش را پوشيد و به‌دنبال ژولی رفت‌، اما ژولی خيلی سريع رفت و او خيلی آهسته‌. مدتی در راهرو‌ها اين‌طرف و آن‌طرف دويد تا يقين حاصل کرد که ژولی ناپديد شده‌است‌. از آن‌جا که نمی‌داند ژولی در کدام اتاق سکونت دارد‌، نتيجه می‌گيرد که چندان اميدی به يافتن او نمی‌تواند داشته‌باشد‌، اما هم‌چنان به چرخيدن در راهرو‌ها ادامه می‌دهد تا شايد دری باز شود و ژولی بگويد‌: «‌بيا‌، ونسان‌، بيا‌!‌»‌، ليکن همه در خواب‌اند‌. هيچ صدايی شنيده نمی‌شود و هيچ دری هم گشوده نمی‌شود‌. ونسان چند بار زير لبی نام ژولی را صدا می‌زند‌، بعد کم‌کم صدايش را بلند‌تر می‌کند و دست آخر می‌غرد و فرياد می‌کشد اما پاسخش چيزی جز سکوت نيست‌. ژولی را در نظر خود مجسم می‌کند‌. چهره‌اش را در پرتو مهتاب به‌ياد می‌آورد‌. سوراخ کونش را مجسم می‌کند‌. آه‌! سوراخ کون برهنه او را که آن‌قدر نزديک بود‌، از دست داد‌. کاملاً از دست داد‌. نه لمسش کرد و نه نگاهش کرد‌. آه‌! آن تصوير وحشتناک باز خود را نشان می‌دهد و آلت بی‌چاره‌اش بيدار می‌شود‌، بلند می‌شود‌. آه‌! کاملاً بی‌مورد بلند می‌شود‌. بی‌آن‌که منطقی يا حد‌و‌مرزی بشناسد‌.

وقتی به اتاقش بر‌می‌گردد‌، خودش را روی يک صندلی می‌اندازد‌. جز فکر تصاحب ژولی فکری در سر ندارد‌. حاضر است برای پيدا‌کردن او دست به هر‌کاری بزند‌، اما نمی‌داند چکار کند‌. صبح فردا ژولی به سالن غذا‌خوری خواهد رفت که صبحانه بخورد اما در آن موقع او‌، ونسان‌، در دفتر کارش در پاريس خواهد بود‌. آخ‌! نه محل سکونت او را می‌داند و نه حتی نام فاميلش را و نه اين‌که او کجا کار می‌کند‌. ونسان با سرگشتگی بی‌حدش‌، که اندازه نامناسب آلتش گواه آن است‌، تنها می‌ماند‌.

اين آلت همين يک ساعت قبل با حفظ اندازه مناسب‌، درايت در‌خور ستايشی از خود نشان داد و در نطق جالب توجهی‌، چنان استدلال معقولی ارائه کرد که همه ما تحت تأثير قرار گرفتيم‌. اما حالا من در خصوص درايت اين آلت کمی دچار ترديد شده‌ام چون بدون اين‌که در دفاع از خود دليلی ارائه دهد‌، سر به آسمان کشيده؛ درست مثل سنفونی شماره ۹ بتهوون که در مقابل بشريت افسرده‌، سرود شادی را فرياد می‌زند‌.









۴۳

ورا برای دومين‌بار بيدار می‌شود‌.

ـ ‌مجبوری صدای راديو رو اين‌قدر بلند کنی‌؟ بيدارم کردی‌.

ـ ‌من که اصلاً راديو گوش نمی‌دم‌. از اين ساکت‌تر ديگه امکان نداره‌...

ـ تو داشتی راديو گوش می‌دادی‌. چرا ملاحظه نمی‌کنی‌! آخه من خواب بودم‌.

ـ ‌قسم می‌خورم‌!

ـ ‌چه سرود شادی مسخره‌ای‌! اصلاً چطور می‌تونی به اين جور چيزا گوش بدی‌؟

ـ ‌معذرت می‌خوام‌! بازم گناه از تخيلات من بود‌!

ـ ‌يعنی چه تخيلات تو‌؟ مگه سنفونی نهم رو تو نوشتی‌؟ نکنه داري خودتو با بتهوون عوضی می‌گيری‌؟

ـ ‌نه‌! منظورم چيز ديگه‌ای بود‌.

ـ ‌هيچ‌وقت اون سنفونی به‌نظرم اين‌قدر بی‌ربط‌، نامتناسب‌، وحشتناک و به‌شکل بچگانه‌ای پر‌طمطراق‌، احمقانه و مبتذل نيومده‌بود‌. ديگه تحملم تموم شد‌. صبرم به آخر رسيد‌. اين قصر پر‌از اشباحه‌. من ديگه حاضر نيستم حتی يک دقيقه اين‌جا بمونم‌. خواهش می‌کنم بيا بريم‌. تازه‌، هوا هم ديگه داره روشن می‌شه‌.

و بعد تختخواب را ترک می‌کند‌









۴۴

صبح زود است‌. من به آخرين صحنه داستان ويوان دنو فکر می‌کنم‌. شب عاشقانه در اتاق مخفی قصر‌، با ورود دوشيزه خدمتکار رازدار‌، که می‌خواهد دميدن صبح را به اطلاع آن زوج برساند‌، به‌سر می‌رسد‌. شواليه با عجله لباس به‌تن می‌کند‌. نگران است که لو برود‌. ترجيح می‌دهد به باغ برود و وانمود کند که در حال قدم‌زدن است‌، مثل کسی که تمام شب را خوب خوابيده و صبح زود بيدار شده‌. هنوز کمی پريشان‌خاطر است و سعی می‌کند توضيحی برای ماجرای اتفاق افتاده بيابد‌. آيا مادام «‌ت‌» رابطه‌اش را با معشوق خود مارکی به‌هم زده‌؟ آيا می‌خواهد رابطه ديگری را جانشين آن کند‌؟ يا شايد صرفاً می‌خواسته او را گوشمالی بدهد‌؟ پيامد شبی که ديگر به‌سر رسيده چه خواهد بود‌؟

در همان حال که فکرش با اين‌قبيل پرسش‌ها مشغول است‌، ناگهان مارکی‌، معشوق مادام «‌ت‌» را در برابر خود می‌يابد‌. او که هم‌اکنون وارد شده‌، با شتاب خود را به شواليه می‌رساند و با بی‌صبری می‌پرسد‌: «‌چطور شد‌؟‌»‌.

دنباله گفتگو سرانجام انگيزه پشت ماجرا را برای شواليه برملا می‌کند‌. قرار بر اين بوده که توجه شوهر به سمت يک معشوق دروغين منحرف شود و قرعه به‌نام او افتاده است‌. مارکی با خنده‌ای اذعان می‌کند که اين نقش نه‌تنها زيبا نيست‌، بلکه حتی مضحک هم هست‌. او انگار که بخواهد اين فداکاری شواليه را پاداش دهد‌، اسراری چند را برای او برملا می‌سازد‌: مادام «‌ت‌» زن فوق‌العاده‌ای است و از جمله الگوی وفاداری است‌. تنها نقطه ضعف او يک چيز است‌: سردی جنسی‌. آن‌دو با‌هم به قصر باز می‌گردند تا از شوهر مادام «‌ت‌» ديدن کنند‌. او با مارکی با گشاده‌رويی برخورد می‌کند اما رفتارش با شواليه اهانت‌آميز است‌. او به شواليه توصيه می‌کند که هر‌چه زود‌تر آن‌جا را ترک نمايد‌، لذا مارکی عزيز درشکه‌اش را در اختيار شواليه قرار می‌دهد‌.

پس‌از آن شواليه و مارکی به ديدار مادام «‌ت‌» می‌روند‌. در پايان گفتگو‌، وقتی آن‌دو در آستانه خروج از قصر هستند‌، مادام «‌ت‌» مجالی می‌يابد تا چند جمله محبت‌آميز خطاب به شواليه بگويد‌. اين مکالمه نهايی در داستان چنين نقل شده‌: «‌در اين لحظه‌، عشق به شما می‌گويد که محبوب‌تان لياقت اين عشق را دارد‌. بار ديگر بدرود‌، شما فوق‌العاده‌ايد‌... تصور نکنيد که من مانند کنتس هستم‌»‌.

«‌تصور نکنيد که من مانند کنتس هستم‌» آخرين جمله مادام «‌ت‌» خطاب به معشوق خود است‌.

بلافاصله پس‌از آن‌، آخرين جملات داستان می‌آيد‌:

«‌در درشکه‌ای که انتظارم را می‌کشيد سوار شدم‌. سعی کردم در ماجرايی که اتفاق افتاده‌بود درس عبرتی بيابم‌... چيزی نيافتم‌»‌.

اما به‌هر‌حال درس عبرتی می‌توان گرفت و مادام «‌ت‌» تجسم واقعی آن است‌. او هم به شوهرش‌، هم به مارکی و هم به شواليه جوان دروغ گفت‌. او شاگرد واقعی اپيکور است‌. دوستدار دوست‌داشتنی لذت‌. حامی دل‌نشين و دروغ‌گو‌. نگهبان دروازه سعادت‌.









۴۵

داستان با ضمير اول‌شخص‌، توسط شواليه روايت می‌شود‌. او در‌باره اين‌که مادام «‌ت‌» واقعاً چگونه می‌انديشد چيزی نمی‌داند و در بيان افکار و احساسات خود نيز خست به‌خرج می‌دهد‌. دنيای درونی دو شخصيت اصلی داستان کما‌بيش پوشيده می‌ماند‌.

وقتی آن روز صبح مارکی از سردی معشوقه خود سخن می‌گفت‌، شواليه می‌توانست زير‌جلی بخندد‌، زيرا آن زن درست خلاف آن را به او اثبات کرده‌بود‌. اما اين تنها چيزی بود که شواليه در‌باره‌اش اطمينان داشت‌. آيا آن‌چه ميان او و مادام «‌ت‌» گذشته‌بود برای زن عادی بود يا اين‌که برايش حادثه‌ای استثنايی و ماجرايی بی‌سابقه بود‌؟ آيا از آن در قلبش اثری باقی‌مانده يا نه‌؟ آيا آن شب عاشقانه حسد او را نسبت به کنتس بر‌نيانگيخته‌؟ وقتی او در آخرين حرف‌هايش شواليه را ترغيب به بازگشت به‌سوی کنتس می‌کرد‌، راست می‌گفت يا اين‌که موقعيت ايجاب می‌کرد آن‌طور حرف بزند‌؟ آيا غيبت شواليه موجب دل‌تنگی او خواهد شد يا نسبت به اين امر کاملاً بی‌تفاوت خواهد ماند‌؟

اما بپردازيم به شواليه جوان‌. وقتی صبح آن روز مارکی با وی با تمسخر بر‌خورد کرد‌، توانست خون‌سرديش را حفظ کند و با شوخی پاسخ او را بدهد‌. اما در‌واقع چه احساسی به وی دست داد‌؟ پس‌از ترک قصر چگونه احساسی خواهد داشت‌؟ در‌باره چه‌چيز فکر خواهد کرد‌؟ آيا افکارش متوجه لذتی خواهد بود که نصيبش شده‌بود يا متوجه شهرتش به‌عنوان يک جوان مضحک‌؟ آيا خود را پيروزمند احساس خواهد کرد يا شکست‌خورده‌؟ سعادت‌مند يا بدبخت‌؟

به‌بيان ديگر، آيا می‌توان با لذت و برای لذت زيست و احساس سعادت‌مندی کرد‌؟ آيا آرمان «‌عيش‌گرايی‌» تحقق‌پذير است‌؟ آيا چنين اميدی وجود دارد‌؟ آيا لا‌اقل کور‌سوی ضعيفی از اميد وجود دارد‌؟









۴۶

تا سر‌حد مرگ احساس خستگی می‌کند‌. چقدر دلش می‌خواست روی تخت دراز بکشد و بخوابد اما نگران است که نتواند به‌موقع بيدار شود‌. يک ساعت بعد بايد راه بيافتد و اصلاً نبايد دير کند‌. روی صندلی نشسته و کلاه‌خود موتور‌سواری را به سرش فشار می‌دهد‌، چون فکر می‌کند سنگينی کلاه‌خود مانع از اين خواهد شد که به‌خواب برود‌. اما چقدر بی‌معنی است که آدم کلاه‌خود را بر سر بگذارد و بنشيند که مبادا خوابش ببرد‌. از جا بلند می‌شود و عزم رفتن می‌کند‌.

سفری که در پيش دارد وی را به‌ياد پونتوَن می‌اندازد‌. اوه‌! پونتوَن‌! حتماً او را سؤال‌پيچ خواهد کرد‌. چه جوابی بايد بدهد‌؟ اگر تمام آن‌چه را که اتفاق افتاده تعريف کند‌، به‌نظر پونتوَن و ساير دوستانش خيلی جالب خواهد آمد‌. در اين‌مورد شکی نيست‌. هر‌گاه راوی در داستانی که نقل می‌کند نقش مضحکی برای خود قائل شود‌، به‌نظر همه جالب می‌آيد‌. هيچ‌کس هم به‌خوبی پونتوَن از عهده اين کار بر‌نمی‌آيد‌. همان داستان دختر‌خانم ماشين‌نويس که او مو‌هايش را کشيده چون وی را با دختر ديگری اشتباه گرفته بوده‌، مثال خوبی است‌. اما حواستان باشد‌! پو‌نتوَن بسيار زيرک است‌! همه متوجه می‌شوند که در پس اين داستان جالب‌، حقيقت ديگری نيز پنهان است‌. شنوندگان داستان به او حسد می‌برند که دوست دخترش از او می‌خواهد خشن باشد و نزد خود با حسادت تمام دختر خوشگلی را تجسم می‌کنند که خدا می‌داند او با وی چه کار‌ها که نمی‌کند‌.

اما اگر ونسان داستان عشق‌بازی دروغين خود در کنار استخر را برايشان تعريف کند‌، هر کلمه‌به‌کلمه حرف‌هايش را باور خواهند کرد و به اين امر که او هر‌گز موفق نشده کار را به انجام برساند خواهند خنديد‌.

ونسان با پريشانی در اتاقش اين‌طرف و آنطرف می‌رود و تلاش می‌کند داستان را تصحيح کند‌، تغييرش دهد‌، چيزی به آن بيافزايد يا چيزی را حذف کند‌. اولين کاری که بايد بکند اين است که آن عشق‌بازی قلابی را به يک عشق‌بازی واقعی تبديل کند‌. او افرادی را مجسم می‌کند که به سمت استخر می‌آيند و از ديدن هماغوشي عاشقانه آن‌دو‌، هم غافل‌گير و هم تحريک می‌شوند‌. آن‌وقت به‌سرعت لباس‌هايشان را در‌می‌آورند‌. چند نفر مشغول تماشای آن‌دو می‌شوند و چند نفر ديگر از آن‌ها تقليد می‌کنند‌. وقتی ونسان و ژولی می‌بينند که چطور در اطراف‌شان جمعی از زوج‌های در‌حال عشق‌بازی تشکيل شده‌، در اثر ذوقی که ناشی از نکته‌بينی آن‌ها در امر کارگردانی اين صحنه است‌، از جا بلند می‌شوند‌، به جفت‌هايی که در برابرشان مشغول معاشقه‌اند نظری می‌افکنند و درست مانند خدايان اساطيری که پس‌از آفرينش ناپديد می‌گردند‌، به راه خود می‌روند‌. همان‌طور که از راه‌های جداگانه آمده و به يک‌ديگر رسيده بودند‌، حالا هم هر‌يک از راه خود باز می‌گردد‌، تا ديگر هرگز يک‌ديگر را نبينند‌.

همين‌که افکارش به کلمات دردناک «‌ديگر هرگز يک‌ديگر را نبينند‌» می‌رسد‌، آلتش دو‌باره از خواب بيدار می‌شود‌. ونسان ديگر دلش می‌خواهد سرش را به ديوار بکوبد‌.

آخر خيلی عجيب است‌. موقعی که او در واقعيت داشت آن صحنه عشق‌بازی را به‌وجود می‌آورد‌، شهوتش کاملاً ناپديد شد اما حالا که دارد ژولی واقعی ولی غايب را به‌ياد می‌آورد‌، دو‌باره ديوانه‌وار تحريک می‌شود‌.

داستان عشق‌بازی دسته‌جمعی را که ساخته‌است می‌پسندد‌، آن را در مقابلش مجسم می‌کند و بار‌ها و بار‌ها برای خود تعريف می‌کند‌: آن‌ها عشق‌بازی می‌کنند‌، زوج‌هايی می‌آيند‌، آن‌ها را می‌بينند‌، لخت می‌شوند و کمی پس‌از آن دور‌تا‌دور استخر پر است از تعداد زيادی افراد در‌حال پيچ‌و‌تاب خوردن و عشق‌بازی کردن‌. کمی‌بعد‌، پس‌از اين‌که چند بار اين فيلم کوتاه سکسی را تماشا کرده‌، احساس می‌کند حالش کمی بهتر است‌. آلتش بار ديگر آرامش خود را به‌دست می‌آورد و ديگر تقريباً می‌خوابد‌. کافه گاسکونی را در نظر می‌آورد و دوستانش را که به‌او گوش می‌دهند‌. پونتوَن‌، ماچو که در حال نمايش خنده دل‌ربای خود است‌، گوژار که نظرات پر‌مغزش را ارائه می‌کند‌، و تمام ديگران‌. داستان را برای آن‌ها اين‌طور خلاصه خواهد کرد‌: «‌دوستان من‌، من به‌جای همه شما گائيدم‌. کير‌های همه شما در اين عشق‌بازی گروهی شکوهمند شرکت داشتند‌. من فرستاده شما‌، سفير شما‌، منتخب شما برای گائيدن‌، کير مزدور شما بودم‌. من کير در حالت جمع بودم‌!‌»‌.

در اتاق راه می‌رود و جمله آخر را چند بار با صدای بلند تکرار می‌کند‌. کير در حالت جمع‌! چه کشف اعلايی‌! ديگر از آن شوت وحشتناک اثری به‌جا نمانده‌. ونسان کيفش را بر‌می‌دارد و بيرون می‌رود‌.







۴۷

ورا برای پرداختن صورت‌حساب به دفتر هتل رفته و من با ساک کوچکی به طرف ماشين که در حياط است می‌روم‌. متأسفم که سنفونی نهم مانع از خواب همسرم شد و حالا ما مجبوريم اين محل را که به‌من احساس مطبوعی می‌دهد‌، زود‌تر ترک کنيم‌. با دل‌تنگی به دور‌و‌برم نظر می‌اندازم‌. پله‌های قصر را می‌بينم‌. آن‌جا بود که شوهر مادام «‌ت‌» سرد و مؤدب پيش آمد و از همسر خود و شواليه جوان در آستانه شب‌، پس‌از توقف درشکه استقبال کرد‌. هم‌آن‌جا بود که شواليه چند ساعت بعد تنها و بدون هم‌راه از قصر خارج شد‌.

وقتی درِ خواب‌گاه مادام «‌ت‌» پشت سر او بسته شد‌، صدای خنده مارکی به گوشش رسيد و لحظاتی بعد صدای خنده زنی نيز وی‌را هم‌راهی کرد‌. شواليه لحظه‌ای تأمل می‌کند‌. آن‌ها برای چه می‌خندند‌؟ آيا سر‌به‌سر او می‌گذارند‌؟ او ديگر دلش نمی‌خواهد بيش‌از آن چيزی بشنود‌، پس با قدم‌های چابک به‌طرف در خروجی می‌شتابد‌. اما در تمام مدت در درونش صدای آن خنده را می‌شنود‌. نمی‌تواند خود را از آن خلاص کند و هرگز هم از دست آن خلاصی نخواهد داشت‌. سخنان مارکی را به‌ياد می‌آورد که گفت‌: «‌آيا متوجه جنبه مضحک نقش خود هستيد‌؟‌»‌. وقتی‌که آن روز صبح مارکی چنين پرسشی از او کرد‌، شواليه موفق شد ظاهرش را حفظ نمايد‌. او می‌دانست که مارکی فريب خورده‌است و نزد خود با خوشحالی فکر کرد که يا مادام «‌ت‌» قصد دارد مارکی را ترک کند‌، که در اين صورت احتمال ملاقات مجدد او با مادام «‌ت‌» زياد است‌، و يا اين‌که مادام «‌ت‌» قصد داشته از مارکی انتقام بگيرد که در اين صورت هم باز احتمال ديدار مجدد او و مادام «‌ت‌» زياد است (‌آخر کسی که امروز انتقام می‌گيرد‌، فردا هم انتقام خواهد گرفت‌)‌. آری‌. ساعتی پيش او می‌توانست اين‌طور فکر کند‌، اما پس‌از آخرين سخنان مادام «‌ت‌»‌، ديگر همه‌چيز مشخص شد‌: آن شب ادامه اي در‌پی نخواهد داشت‌. فردايی وجود ندارد‌. در سرمای تنهايی صبح از قصر خارج می‌شود‌. با خود می‌انديشد از شبی که به‌تازگی از سر گذرانده چيزی برايش به‌جا نمانده جز همان خنده‌. حتماً اين داستان به‌زودی سر زبان‌ها خواهد افتاد و او را در چشم همه به موجودی مضحک بدل خواهد کرد و همه می‌دانند که هيچ زنی به يک موجود مضحک تمايل پيدا نخواهد کرد‌. آه‌! بی‌آن‌که به خودش بگويند‌، کلاه دلقکی به‌سرش گذاشته‌اند و او خودش را آن‌قدر قوی احساس نمی‌کند که بتواند تحملش کند‌. از درونش صدای اعتراضی می‌شنود که از او می‌خواهد تا داستانش را نقل کند‌، آن را همان‌گونه که بود‌، با صدای بلند و برای همه تعريف کند‌.

او می‌داند که توانايی اين کار را ندارد‌. رذل شناخته‌شدن حتی بد‌تر از مضحک معرفی شدن است‌. نه‌! او نبايد به مادام «‌ت‌» خيانت کند و چنين کاری هم نخواهد کرد‌.








۴۸

ونسان از در ديگری که کم‌تر در معرض ديد است و مستقيماً به دفتر هتل منتهی می‌گردد‌، از قصر خارج می‌شود‌. تمام مدت سعی می‌کند داستان مربوط به اتفاقات هيجان‌انگيز کنار استخر را برای خود نقل کند‌. نه برای اين‌که داستان شهوت‌انگيز است (‌حال‌و‌روز فعلی او چنان نيست که تحريک شود‌)‌، بلکه برای اين که به‌کمک آن داستان‌، خاطره دردناک و غير‌قابل تحملی را که از ژولی برايش باقی‌مانده فراموش کند‌. می‌داند که تنها آن داستان ساختگی می‌تواند او را کمک کند تا آن‌چه را که در واقعيت اتفاق افتاده فراموش کند‌. دلش می‌خواهد در اولين فرصت‌، با صدای بلند داستان را نقل کند‌، آن را آن‌قدر پر سر‌و‌صدا با شيپور جار بزند تا آن عشق‌بازی دروغين لعنتی را که موجب شد وی ژولی را از دست بدهد‌، محو کند‌؛ طوری‌که انگار هرگز چنين چيزی وجود نداشته است‌.

جمله «‌من کير در حالت جمع بودم‌» را برای خودش تکرار می‌کند و در جواب صدای خنده مزورانه پونتوَن را می‌شنود‌. ماچو را می‌بيند که با لبخند فريبنده‌اش می‌گويد‌: «‌تو يک کير جمعی هستی و ما از اين به‌بعد تو را جز کير جمعی‌، به اسم ديگری صدا نخواهيم زد‌»‌. از اين فکر خوشش می‌آيد و لبخند می‌زند‌.

وقتی به‌طرف موتورسيکلتش که آن‌طرف حياط پارک شده می‌رود‌، چشمش به مردی می‌افتد کمی جوان‌تر از خودش که لباسی رسمی متعلق به گذشته‌های دور به‌تن دارد و در حال آمدن به‌سمت وی است‌.

ونسان با حيرت به‌او چشم می‌دوزد‌. واقعاً که پس‌از آن شب جنون‌آميز پاک داغان شده‌. قادر نيست برای آن موجود عجيب توضيح منطقی‌ای بيابد‌. آيا او هنرپيشه‌ای است که شبيه به زمان‌های قديم لباس پوشيده‌؟ شايد بين او و آن خانم برازنده‌ای که از طرف تلويزيون آمده‌بود ارتباطی وجود دارد‌؟ شايد آن‌ها ديروز در همين قصر داشتند مثلاً برای يک فيلم تبليغاتی‌، فيلم‌برداری می‌کردند‌؟ اما وقتی‌که نگاه‌های دو مرد با يک‌ديگر تلاقی می‌کنند‌، ونسان در چشم‌های آن مرد جوان چنان حيرت خالص و واقعی‌ای مشاهده می‌کند که می‌داند هرگز هيچ هنرپيشه‌ای قادر نيست آن‌طور نقش بازی‌کند‌.









۴۹

شواليه جوان به غريبه نگاه می‌کند‌. چيزی‌که بيش‌از همه توجه او را جلب می‌کند کلاه‌خود اوست‌. اين قبيل کلاه‌خود‌ها را سرباز‌ها در دويست سيصد سال قبل زمانی به‌سر می‌گذاشتند که عازم جنگ بودند‌. چيز ديگری که کم‌تر از آن کلاه‌خود تعجب‌آور نيست‌، سر‌و‌وضع نامرتب آن شخص است‌. شلوارش بلند و گشاد و بی‌قواره است و تنها فقير‌ترين دهقانان ممکن است چنين لباسی بپوشند‌، يا شايد راهبان‌.

او خسته و بی‌رمق است و تقريباً دارد حالش به‌هم می‌خورد‌. شايد در حال خواب ديدن است‌؟ شايد دچار وهم شده‌؟ بالاخره آن‌دو به‌هم می رسند و رو‌در‌روی هم می‌ايستند‌. مرد دهان باز می‌کند و عبارتی را ادا می‌کند که باز بيش‌تر موجب حيرت او می‌شود‌: «‌آيا تو از قرن ۱۸ آمده‌ای‌؟‌»‌.

سوأل عجيب و نامعقولی است اما عجيب‌تر از آن طرز بيان مرد است که لهجه‌ای ناشناس دارد‌، انگار که پيکی از يک امپراتوری بيگانه است و زبان فرانسه را در دربار‌، بدون آشنايی با کشور فرانسه آموخته است‌. به‌دليل اين لهجه و تلفظ غريب‌، شواليه کم‌کم باور می‌کند که شايد واقعاً مرد متعلق به زمان ديگری باشد‌. پس می‌گويد‌:

ـ‌ بله‌، خود تو چطور‌؟

ـ ‌من در قرن بيستم زندگی می‌کنم‌، اواخر قرن بيستم‌.

و ادامه می‌دهد‌:

ـ من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌.

شواليه با حالت تفاهم می‌گويد:

ـ ‌من‌هم همين‌طور‌.

مادام «‌ت‌» را در مقابل خود مجسم می‌کند و يک‌باره از احساس سپاس لب‌ريز می‌گردد‌. پناه بر خدا‌! او چطور توانست آن‌قدر برای خنده مارکی اهميت قائل شود‌؟ مگر مهم‌ترين چيز در تمام ماجرا‌، زيبايی شبی نبود که او از سر گذرانده‌بود‌؟ زيبايی‌ای که او هنوز چنان از آن سرمست است که اشباحی می‌بيند‌، رؤيا و واقعيت را با‌هم مخلوط می‌کند و خود را بيرونِ زمان می‌يابد‌.

مردی که کلاه‌خود به‌سر دارد با آن لهجه عجيبش دو‌باره می‌گويد‌:

ـ ‌من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌.

شواليه سرش را به علامت تأييد تکان می‌دهد‌: من تو را درک می‌کنم دوست من‌! چه کس ديگری ممکن بود بتواند تو را درک کند‌؟ آن‌گاه به‌ياد می‌آورد سوگند خورده که راز‌دار باشد‌، پس او هرگز نخواهد توانست آن‌چه را از سر گذرانده نقل کند‌. اما آيا راز‌دار بودن پس‌از دويست سال باز هم راز‌دار بودن است‌؟ به‌نظرش می‌آيد که شايد خدای «‌ليبرتی‌نيست‌ها‌» اين مرد را به سراغ او فرستاده‌باشد تا او بتواند با وی حرف بزند‌، تا در عين‌حال که سوگند راز‌دار بودن را زير پا نمی‌گذارد‌، بتواند رازش را با کسی در ميان گذارد‌، تا بتواند لحظه‌ای از زندگی خود را به‌جايی در آينده منتقل کند و آن را قرين افتخار سازد‌.

ـ ‌آيا تو واقعاً از قرن بيستم می‌آيی‌؟

ـ ‌البته دوست من‌. در اين سده اتفاق‌های عجيبی می‌افتد‌. آزادی اخلاقی‌. همان‌جور که گفتم‌، من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌.

ـ شواليه پاسخ می‌دهد‌: «‌من‌هم همين‌طور‌» و آماده می‌شود تا ماجرای خود را نقل کند‌.

ـ ‌شبی عجيب‌، فوق‌العاده عجيب و باور‌نکردنی‌.

شواليه در نگاه او ميل لجوجانه‌ای برای حرف زدن می‌بيند‌. در اين لجاجت چيزی وجود دارد که او را می‌آزارد‌. می‌فهمد که اين نياز توأم با کم‌طاقتی برای حرف زدن در عين‌حال نشان دهنده عدم تمايل لجوجانه به گوش‌دادن هم هست‌. شوق شواليه برای حرف زدن به نتيجه نمی‌رسد و او علاقه خود را به گفتن آن‌چه شايسته باز‌گو شدن بود از دست می‌دهد‌. بلافاصله به اين نتيجه می‌رسد که ديگر دليلی ندارد وقتش را تلف کند‌. احساس می‌کند که چگونه خستگی سراپای وجودش را فرا گرفته‌. دستی بر چهره‌اش می‌کشد و عطر عشق به‌يادگار مانده از مادام «‌ت‌» را بر انگشتانش می‌يابد‌. آن عطر دل‌تنگش می‌کند‌. حالا دلش می‌خواهد در درشکه تنها باشد تا به‌کندی و غرق در رؤيا به سمت پاريس حرکت کند‌.







۵۰

مردی‌که لباس قديمی به‌تن دارد به‌نظر ونسان خيلی جوان می‌آيد‌، به همين جهت ونسان او را تقريباً موظف می‌داند که به اعترافات فرد بزرگ‌تر از خود گوش دهد‌. ونسان دو بار به‌او گفته‌است که «‌من شب بی‌نظيری را گذرانده‌ام‌» و آن ديگری پاسخ داده است «‌من هم همين‌طور‌»‌. به نظرش می‌رسد که در چهره او حالت کنجکاوی ويژه‌ای وجود دارد‌، اما اين حالت يک‌باره و بی‌دليل ناپديد می‌شود و انگار در پس حالت بی‌تفاوتی متکبرانه‌ای پنهان می‌گردد‌. فضای دوستانه‌ای که می‌بايست اعتماد متقابل ايجاد کند‌، بيش‌از يک دقيقه دوام نياورد و از بين رفت‌. با آزردگی به لباس آن مرد نگاه می‌کند‌. آخر اين دلقک ديگر کيست‌؟ کفش‌هايش گيره‌های نقره‌ای دارد‌. شلوار بلند سفيد رنگش کاملاً چسب پا‌ها و نشيمن‌گاهش است و سينه‌اش با مخمل‌، نوار‌ها و تور‌های غير‌قابل توصيفی مزين است‌. ونسان دست دراز می‌کند‌، نوار سياهی را که به دور گردن جوان گره خورده می‌گيرد و با حالتی حاکی از تحسين دروغين به آن نگاه می‌کند‌.

اين حالت آشنا‌، مرد جوانی را که لباس قديمی به‌تن دارد سخت بر‌آشفته می‌کند‌. چهره‌اش در‌هم می‌رود و از نفرت پوشيده می‌شود‌. حرکتی به دست راستش می‌دهد‌، انگار که می‌خواهد به صورت آن مرد بی‌شرم سيلی بزند‌. ونسان نوار را رها می‌کند و قدمی به عقب بر‌می‌دارد‌. مرد نگاه تحقير‌آميزی به او می‌اندازد‌، پشت می‌کند و به سمت درشکه‌اش می‌رود‌.

وقتی نگاه تحقير‌آميزش مثل تفی به روی ونسان می‌افتد‌، او دو‌باره به‌ياد نگرانی‌های خود می‌افتد‌. ناگهان خودش را ضعيف احساس می‌کند‌. می‌داند که قادر نخواهد بود در‌باره آن عشق‌بازی‌، چيزی برای کسی تعريف کند‌. می‌داند که آن‌قدر قدرت ندارد که بتواند دروغ بگويد‌. غمگين‌تر از آن است که بتواند دروغ بگويد‌. دلش فقط يک چيز می‌خواهد و آن اين‌که هر‌چه زود‌تر آن شب را‌، آری تمام آن شب بی‌ثمر را فراموش کند‌، پاک کند‌، خط بزند‌، نابود کند و در همان حال عطش شديد به سرعت را‌، که به‌نظر می‌رسد غير‌قابل فرو‌نشاندن باشد‌، در خود احساس می‌کند‌.

با قدم‌های مصمم به‌طرف موتورسيکلتش می‌رود‌. او موتورسيکلتش را می خواهد‌، آن را با عشق تمام می‌خواهد‌. آری‌! عشق به موتورسيکلتی که او وقتی سوارش شود می‌تواند همه‌چيز را‌، خود را‌، فراموش کند‌.







۵۱

ورا می‌آيد و بغل‌دست من در اتوموبيل می‌نشيند‌. می‌گويم‌:

ـ ‌اون‌جا رو ببين‌!

ـ کجا رو‌؟

ـ ‌اون‌جا‌! ونسان رو‌! نمی‌شناسيش‌؟

ـ ونسان‌؟ همون که پشت موتورسيکلت نشسته‌؟

ـ آها‌. نگرانم که تند برونه‌. واقعاً براش نگرانم‌.

ـ ‌اون هم دوست داره تند برونه‌؟

ـ ‌نه هميشه‌. اما امروز مثل ديوونه‌ها خواهد روند‌.

ـ ‌اين قصر پر‌از اشباحه‌. برای همه بد‌شانسی می‌آره‌. خواهش می‌کنم زود‌تر راه بيفت‌.

ـ ‌کمی صبر کن‌.

می‌خواهم يک بار ديگر شواليه‌ام را که آهسته به‌سمت درشکه‌اش می‌رود تماشا کنم‌. می‌خواهم آهنگ قدم‌هايش را با تمام وجود احساس کنم‌. هر‌چه دور‌تر می‌شود‌، همان‌قدر آهسته تر حرکت می‌کند‌. من در اين آهستگي نشانی از سعادت می‌يابم‌.

درشکه‌چی به‌او سلام می‌گويد‌. او می‌ايستد‌، انگشتانش را زير بينی‌اش می‌گيرد‌، بالای درشکه می‌رود‌، می‌نشيند‌، در گوشه درشکه می‌نشيند و پا‌هايش را با آرامش دراز می‌کند‌، درشکه تاب می‌خورد‌، بزودی خوابش می‌برد و بعد بيدار خواهد شد‌. تمام مدت تلاش خواهد کرد تا جايی که ممکن است نزديک‌تر به شبی که با يک‌دندگی تمام دارد در روشنايی تحليل می‌رود‌، باقی بماند‌.

فردايی وجود ندارد‌.

شنونده‌ای وجود ندارد‌.

دوست‌من‌! از تو درخواست می‌کنم که سعادت‌مند باشی‌. احساس مبهمی در درونم می‌گويد که تنها اميد ما‌، بسته توانائي تو در سعادت‌مند بودن است‌.

درشکه ديگر در ميان مه ناپديد شده و من سويچ را می‌چرخانم و ماشين را روشن می‌کنم‌.
 

herta

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 مارس 2012
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
چرا تعداد صفحات این رمان پنجاه و یک صفحه است؟ بایستی بیشتر از صد و پنجاه صفحه باشه، چاپ انگلیسی اش صد و نود و دو صفحه است. فکر نمی کنم متن کامل و بدون سانسور این داستان بتونه فقط پنجاه صفحه باشه. فکر می کنم ادامه ی کتاب رو اینجا قرار نداده اید.
 
بالا