برگزیده های پرشین تولز

اشعار عرفانی

saeid.z

Registered User
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2005
نوشته‌ها
2,073
لایک‌ها
3
محل سکونت
آمستردام
دوستان هر کسی میخواد درباره عرفان بدونه به قرآن مقدس مراجعه کنه عرفان رو بهتر از قرآن نمیشه تعریف کرد باید درکش کرد هیچوقت تعریفهایی که وجود داره اصل این مطلب رو نمیتونه بیان کنه
پس سعی کنید همیشه به جلو حرکت کنید و هیچ وقت دلبسته نشید همه این چیزها پلکان تکامل هستند دلبسته قایق نشین به مقصد برسین
 

saeid.z

Registered User
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2005
نوشته‌ها
2,073
لایک‌ها
3
محل سکونت
آمستردام
از ما به جهان نشان مجویید --------------- ما راست نشان بی نشانی
بودیم اسیر کوی عشقش ---------------- چندی به زمان بی زمانی
با دوست زدیم سالها می ------------------ تنها به مکان بی مکانی
چون آخر هر سخن خموشی است ---------بشنو به زبان بی زبانی
بر خیز و مباش در میانه
تا یار در آیدت به خانه
-------------------------------------------------------- ((دکتر محمدجواد نوربخش))​
 

saeid.z

Registered User
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2005
نوشته‌ها
2,073
لایک‌ها
3
محل سکونت
آمستردام
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید .................. معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار ...............در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید .........هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه به آن خانه برفتید ...................... یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیف است نشانهاش بگفتید ................. از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید ................... یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
.................................................... (( مولانا جلال الدین محمد مولوی ))​
 

jang-geum

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژانویه 2007
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
محل سکونت
karaj
اصولآ یکی بگه عرفان یعنی چی؟
بعد برسیم به شعر عرفانی!!!






عرفان یعنی شناسایی و مراد شناسایی حق است و نام علمی است از علوم الهی که مضوع شناخت آن حق و اسماء و صفات اوست
وبالجمله راه و روشی که اهل الله برای شناسایی حق انتخاب کرده اند عرفان می نامند و عرفان و شناسایی حق به دو طریق میسر است یکی به طریق استدلال از اثر به موثر و از فعل به صفت و از صفت به ذات و این مخصوص علماست و دوم طریق تصفیه ی باطن و تخلیه سر از غیر و تخلیه ی روح و آن از طریق معرفت ، خاصه ی انبیاء و اولیا و عرفاست ...از تعاریف دیگری که از عرفان شده این است که :عرفان نوعی روش زندگی و مکتبی است که محبت خدا و شناخت حقیقت ارکان اصلی آن را تشکیل می دهد .مرحوم دهخدا ذیل مفهوم عرفان می نویسد :عرفان نام علمی از علوم الهی است که موضوع آن شناخت حق و اسماء و صفات اوست و بالجمله راه و روشی که اهل الله برای شناسایی حق انتخاب کرده اند عرفان گفته میشود این مطالب از کتاب صهبای عرفان هست نوشته ی خانم زهرا اشراقی از نشر رامین که برای دوست خوب زندگی برای چه ؟تایپ کردم انشاءالله کمکی بکنه ولی در مورد عرفان کتابای خیلی خوبی هست که میشه با مطالعه ی اونا بیشتر با عرفان و مراحلش آشنا شد
:happy:
 

پسرِ انسان

Registered User
تاریخ عضویت
11 می 2007
نوشته‌ها
125
لایک‌ها
2
محل سکونت
کاخ سفید
دوستان عزیز از این پس کسانی که علاقه مند به قرار دهی اشعار عرقانی هستند معنای اشعار را نیز بنویسند
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
(1)

برخیز، شتربانا! بربند کجاوه

کز چرخ همی‌گشت عیان رایت کاوه

از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه

وز طول سفر حسرت من گشت علاوه

بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه

در دیده من بنگر دریاچه‌ی ساوه

وز سینه‌ام آتشکده‌ی پارس نمودار



(2)

از رود سماوه ز ره نجد و یمامه

بشتاب و گذر کن به‌سوی ارض تهامه

بردار پس آنگه گهرافشان سرِ خامه

این واقعه را زود نما نقش به نامه

در ملک عجم بفرست با پرّ حمامه

تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه

جوشند چو بلبل به چمن، کبک به کهسار



(3)

بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف

کز این عربان دست مبُر، نایژه مشکاف

هشدار، که سلطان عرب داورِ انصاف

گسترده به پهنای زمین دامنِ الطاف

بگرفته همه دهر، ز قاف اندر تا قاف

اینک بدَرَد خشمش پشت و جگر و ناف

آن را که دَرَد نامه‌اش از عُجب و ز پندار



(4)

با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید

کاری که تو می‌خواهی از فیل نیاید

رو، تا به سرت جیشِ ابابیل نیاید

بر فرق تو و قوم تو سجّیل نیاید

تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید

تا کید تو در مورد تضلیل نیاید

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار



(5)

زنهار! بترس از غضب صاحب خانه

بسپار به زودی شتر سبط کنانه

برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه

بنویس به نجّاشی اوضاع، شبانه

آگاه کن‌اش از بدِ اطوار زمانه

وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه

کآنجا شودَش صدق کلام تو پدیدار



(6)

بوقَحف چرا چوب زند بر سرِ اشتر؟

کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر

افواج ملک را نگر، ای خواجه بهادر!

کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر

وز عدّت‌شان سطح زمین یکسره شد پُر

چیزی که عیان است چه حاجت به تفکّر؟

آن‌را که خبر نیست فگار است ز افکار



(7)

زی کشور قسطنطین یک راه بپویید

وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید

با پطرک و مطران و به قسیس بگویید

کز نامه انگلیون اوراق بشویید

مانند گیا بر سر هر خاک مرویید

وز باغ نبوّت گل توحید ببویید

چونان که ببویید مسیحا به سرِ دار



(8)

این است که ساسان به دساتیر خبر داد

جاماسب به روز سوم تیر خبر داد

بر بابکِ بُرنا پدر پیر خبر داد

بودا به صنم‌خانه‌ی کشمیر خبر داد

مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد

و آن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد

ربیون گفتند و نیوشیدند احبار



(9)

از شقّ سطیح این سخنان پرس ز مانی

تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی

گر خواب انوشروان تعبیر ندانی

از کنگره‌ی کاخش تفسیر توانی

بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی

آرد به مداین درت از شام نشانی

بر آیت میلاد نبی سیّدِ مختار



(10)

فخر دو جهان، خواجه‌ی فرّخ‌رخِ اسعد

مولای زمان، مهترِ صاحب‌دلِ امجد

آن سیّد مسعود و خداوندِ مؤیّد

پیغمبرِ محمود، ابوالقاسم احمد

وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد

این بس که خدا گوید «ما کانَ محمّد...»

بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار



(11)

اندر کف او باشد از غیب مفاتیح

واندر رخ او تابد از نور مصابیح

خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح

نوش لب لعلش به روان سازد تفریح

قدرش ملک‌العرش به ما ساخته تصریح

وین معجزه‌اش بس که همی‌خواند تسبیح

سنگی که ببوسد کفِ آن دست گهربار



(12)

ای لعلِ لبت کرده سبک سنگ گهر را!

وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را!

شیروی به امر تو دَرَد نافِ پدر را

انگشتِ تو فرسوده کند قرصِ قمر را

تقدیر به میدان تو افکنده سپر را

و آهوی ختن نافه کند خون جگر را

تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار



(13)

موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع

ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع

شامول به یثرب شده از جانب تبّع

تا بر تو دهد نامه‌ی آن شاه سمیدع

ای از رخ دادار برانداخته برقع!

بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصّع

در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار



(14)

تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را

پرداختی از هر چه به‌جز دوست حرم را

برداشتی از روی زمین رسمِ ستم را

سهم تو دریده دل دیوان دُژَم را

کرده تهی از اهرمنان کشورِ جم را

تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را

بر تخت، چو بر چرخ برین ماهِ ده و چار



(15)

ای پاک‌تر از دانش و پاکیزه‌تر از هوش!

دیدیم تو را، کردیم این هردو فراموش

دانش ز غلامی‌ت کشد حلقه فرا گوش

هوش از اثر رای تو بنشیند خاموش

از آن لب پر لعل و از آن باده‌ی پرنوش

جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش

خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار



(16)

برخیز و صبوحی زن بر زمره‌ی مستان

کاینان ز تو مستند در این نغز شبستان

بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان

کو سوخته سرو چمن و لاله‌ی بستان

داد دل بستان ز دی و بهمن، بستان

بین کودک گهواره جدا گشته ز پستان

مادرش به بستر شده بیمار و نگون‌سار



(17)

ماهت به مُحاق اندر و شاهت به غَری شد

وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد

اندُه ز سفر آمد و شادی سفری شد

دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد

و آن اهرمن شوم به خرگاهِ پری شد

پیراهن نسرین تنِ گلبرگِ طَری شد

آلوده به خونِ دل و چاک از ستمِ خار



(18)

مرغان بساتین را منقار بریدند

اوراق ریاحین را طومار دریدند

گاوان شکم‌خواره به گلزار چریدند

گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند

تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند

یاران بفُرُختندش و اغیار خریدند

آوَخ ز فروشنده، دریغا ز خریدار



(19)

ماییم که از پادشهان باج گرفتیم

زآن پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم

دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم

اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم

وز پیکرشان دیبه­ی دیباج گرفتیم

ماییم که از دریا امواج گرفتیم

و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیّار



(20)

در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود

در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود

در اندلس و روم عیان قدرت ما بود

غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود

صفلیه نهان در کنف رایت ما بود

فرمان همایون قضا آیت ما بود

جاری به زمین و فلک و ثابت و سیّار



(21)

خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم

وز ناحیه‌ی­ غرب به افریقیه راندیم

دریای شمالی را بر شرق نشاندیم

وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم

هند از کف هندو، خُتن از تُرک ستاندیم

ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم

نام هنر و رسم کرم را به سزاوار



(22)

امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم

در داو فره باخته اندر شش و پنجیم

با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم

چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم

هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم

ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم

جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار



(23)

ای مقصد ایجاد! سر از خاک به در کن

وز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن

زین پاک زمین مردمِ ناپاک به در کن

از کشور جم لشگر ضحّاک به در کن

از مغز خرد نشئه‌ی تریاک به در کن

این جوق شغالان را از تاک به در کن

وز گله‌ی اغنام بران گرگ ستمکار



(24)

افسوس، که این مزرعه را آب گرفته

دهقانِ مصیبت‌زده را خواب گرفته

خون دل ما رنگِ میِ ناب گرفته

وز سوزشِ تب پیکرمان تاب گرفته

رخسارِ هنر گونه‌ی مهتاب گرفته

چشمانِ خرد پرده ز خوناب گرفته

ثروت شده بی‌مایه و صحّت شده بیمار



(25)

ابری شده بالا و گرفته‌ست فضا را

از دود و شرر تیره نموده‌ست هوا را

آتش زده سکّان زمین را و سما را

سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را

ای واسطه‌ی رحمتِ حق! بهر خدا را

زین خاک بگردان ره طوفان بلا را

بشکاف ز هم سینه‌ی این ابر شرر بار



(26)

چون برّه‌ی بیچاره به چوپانش نپیوست

از بیم به صحرا در، نه خفت و نه بنشست

خرسی به شکار آمد و بازوش فروبست

با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست

شد برّه‌ی ما طعمه آن خرس زبردست

افسوس از آن برّه‌ی نوزاده‌ی سرمست

فریاد از آن خرسِ کهن‌سالِ شکم‌خوار



(27)

چون خانه‌خدا خفت و عسس ماند ز رُفتن

خادم پیِ خوردن شد و بانو پیِ خفتن

جاسوس پس پرده پی راز نهفتن

قاضی همه‌جا در طلب رشوه گرفتن

واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن

نه وقت شنفتن ماند، نه موقع گفتن

و آمد سرِ همسایه برون از پس دیوار



(28)

با فرّ خداوند تعالی و تقدّس

از لوثِ زلل پاک کن این خاکِ مقدّس

در دولت شاهی که در این کاخِ مسدّس

با تاجِ مرصّع شد و با تختِ مقرنس

پرداخت صف باغ ز هر خار و ز هر خس

بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس

بسیار برش اندک و زو اندک بسیار



(29)

شاه ملکان، حامیِ دین، شاه مظفر

کز او شده بر پا عَلَمِ دینِ پیمبر

از داد نگین دارد و از دانش افسر

ماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور

چون او نه یکی شاه درین توده‌ی اغبر

چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر

وین هردو پدید است ز گفتار و ز دیدار



(30)

با فرّ تو ای شاه! رعیّت نخورد غم

با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم

از شرم کف راد تو گوهر ندهد یم

جز بر در تو گردن گردون نشود خم

از مهر تو جسته‌ست بشر جان و شجر نم

از بیم تو کرده‌ست قدر خوف و قضا رم

وز هول تو گشته‌ست تعب زار و ستم خوار



(31)

تو سایه‌ی آن ذات همایون قدیمی

پیروزگر از فرّه‌ی یزدان کریمی

بگزیده‌ی آن داور رحمان رحیمی

بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی

از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی

دارای عصا و ید بیضای کلیمی

هم دشمن جادویی و هم آفت سحّار



(32)

خویش به رخ ما درِ فردوس گشوده‌ست

عدلش همه گیتی را فردوس نموده‌ست

کلکش همه جا غالیه و عنبر سوده‌ست

دین در کنفش رخت کشیده‌ست و غنوده‌ست

قهرش سر بی‌دینان با تیغ دروده‌ست

تا تیرگی از آینه‌ی ملک زدوده‌ست

وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار



(33)

ای قاضی مطلق، که تو سالارِ قضایی!

وی قائم بر حق، که در این خانه خدایی!

تو حافظِ ارضی و نگه‌دارِ سمایی

بر لوحِ مَه و مهر فروغی و ضیایی

در کشور تجرید مِهین راهنمایی

بر لشگر توحید امیرالامرایی

حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار



(34)

در پرده نگویم سخن خویش، علی­الله

تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چاه؟

برخیز، که شد روز شب و موقع بی‌گاه

بشتاب، که دزدان بگرفتند سرِ راه

آن پرده‌ی زَرتار که بودی به درِ شاه

تاراج حوادث شد با خیمه و خرگاه

در دار نمانده است ز یاران تو دیّار



(35)

این ملک خداداده خداوند تو را داد

وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد

تا شاخ ستم را بکَنی ریشه ز بنیاد

وین مُلک ز داد تو شود خرم و آباد

در دولت خود تازه کنی رسم و رهِ داد

با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد

وز دست حوادث ببری خاتم زنهار



(36)

زنهارخوران را فکنی ریشه به‌خون بر

بیدادگران را کنی از تخت نگون بر

ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بر!

دانش برِ کِلکت پی تعلیم فنون بر

آن را که به کار تو بگوید چه و چون بر

ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر

کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار
 

GOOD WRITER

Registered User
تاریخ عضویت
26 مارس 2012
نوشته‌ها
334
لایک‌ها
204
از آسمان طلو ع کن

هنوز پر از وضویم من... به قداست بی نظیرت سوگند، نگاهم برای دوری ات بارانیست. خیس خیس... سجاده ام پر از مریم شده و کمی از عطر گل انبیا، تمام مرا معطر کرده است. به بزرگی ات قیام کرده ام و دستانم پر از قنوت است. به رکوع که رسـیـدم نشــانـت خـواهـم داد تـرسـم را... این که چقدر از زمان بـــی حضـورت می ترسم. گلدان شمعدانی ها را با چند شاخه گل نرگس کنار پنجره گذاشته ام... پنجره ها بازند... و هیچ پرده ای مانع رسیدن نور نیست... با همان روشنائی بی ریایت چراغانی مان کن.


مشاهده پیوست 185356جمعه تا جمعه... لحظه به لحظه... ظهورت را چشم به راهیم....مشاهده پیوست 185356
24.gifقرص کامل ماه ... از آسمان طلوع کن...24.gif
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
اي آنکه در نگاهت حجمي زنور داري


کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟


چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي


اي آنکه در حجابت درياي نور داري


من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟


برعکس چشمهايم چشمي صبور داري


از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما


کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟


در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت


کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
از ميان اشک ها خنديده مي آيد کسي
خواب بيداري ما را ديده مي آيد کسي

با ترنم با ترانه با سروش سبز آب
از گلوي بيشه خشکيده مي آيد کسي

مثل عطر تازه تک جنگل باران زده
در سلام بادها پيچيده مي آيد کسي

کهکشاني از پرستو در پناهش پرفشان
آسمان در آسمان کوچيده مي آيد کسي

خواب ديدم , خواب ديده در خيالي ديده اند
از شب ما روز را پرسيده مي آيد کسي
 
بالا