برگزیده های پرشین تولز

بهترین قسمت کتاب های داستان

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب دل سگ

نوشته ی میخائیل بولگاکف

ترجمه ی مهدی غبرایی

" آن کثافت را از گردنت باز کن. شار... اگر خودت را توی آینه می دیدی می فهمیدی قیافه ات چقدر افتضاح شده. شده ای مثل دلقکها.برای صدمین بار میگویم-ته سیگار را کف اتاق نینداز و دلم نمیخواهد دیگر توی این آپارتمان ناسزا بشنوم! هرجایی هم که دستت رسید تف نینداز! تفدان آنجاست. لطفا هروقت خواستی آب دهان بریزی درست هدف بگیر . این جر و بحث ها را هم با زینا تمام کن.گله میکند که شبها دور و بر اتاقش پرسه میزنی. ...
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب "کاندید "

اثر ولتر

ترجمه ی دکتر محمد عالیخانی
____________________________

...کشیش جوان پاسخ داد:" بستگی دارد .در شهرستان ها آنها را به مسافرخانه ها میبرند .در پاریس هنگامی که زیبایی دارند عزت هم دارند , و وقتی که مردند ,آنها را به صندوق زباله پرت می کنن."

کاندید فریاد زد:" اینها صندوق زباله؟!"

مارتین گفت :" بله درست است.کشیش راست می گوید. هنگامی که دوشیزه مونیم درگذشت ,من در پاریس بودم.از تشییع جنازه یا هر نوع ادای احترام خبری نبود . چند نفری او را با یک وضع خوار در جاده ی بورگنی به خاک سپردند."

کاندید گفت:" این نوع برخورد با هنرمندان, ناسپاسی یک ملت و بسیار به دور از نزاکت و ادب است."

مارتین در پاسخ گفت:" چه انتظاری می توان داشت ؟ این مردم این طوری هستند . شما در حکومت این ملت , در قوانین و دادگاه های این ملت ,در کلیساها و در معیشت و سرگرمی های این ملت هرنو ع تناقض و ناهماهنگی ای که قابل تصور باشد مشاهده می کنید."

کاندید پرسید:" آیا درست است که مردم پاریس مدام می خندند؟"

جوان کشیش گفت:" بلی درست است , اما این مردم در عیت حال از شدت خشم نیز آتشفشان می شوند.آنها در حین طوفان خنده, از همه شکایت دارند و حتی به هنگام ارتکاب جنایات فجیع , می خندند."

____________________

ولتر را صاحب قرن و یکی از سازندگان تمدن مدرن بشر دانسته اند ونوول کاندید را نیز "شاهکار شعور بشر " نامیده اند.

قلم ولتر , برای همیشه تیغ برنده ای است بر شاهرگ حکومت های فاسد و مردم ستیز.

نقدهای ولتر برای همیشه , شمشیر آخته ای ای است بر پیکر عرف و رسم و رسوم کهنه و مضر به حال جامعه.

طنزهای ولتر هر یک در حد خود, هنوز هم می تواند با استفاده از صناعت مفهوم مخالف , معیاری باشد برای اصلاح رفتار اجتماعی.

( از پشت جلد کتاب کاندید)
 

PinkOolini

Registered User
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2010
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
6
کتاب سونات کرویتسر لیو تولستوی ترجمه ی سروش حبیبی(صفحه 398)

در دل می گفت :"تکلیف گناهام چی میشه ؟"و به یاد میگساری هایش افتاد و پولهایی که پای بطری گذاشته بود و خونهایی که به دل زنش کرده و دشنام هایی که به او داده بود و یکشنبه هایی که به کلیسا نرفته بود و همه ی کارهای بدی که بابت آن ها کشیش بعد از اعتراف سرزنشش کرده بود."خوب ,معلومه,بار گناهام که سبک نیست .اما این گناها رو که من به اختیار نکردم .خدا خودش منو این جور ساخته .چه کنم؟چه طور میشه گناه نکرد؟کیست که گناه نکرده باشه؟"
 

PinkOolini

Registered User
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2010
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
6
کتاب زندگی در پیش رو رومن گاری ترجمه ی لیلی گلستان

ترسیده بودم, اما خوب است آدم بداند که وقتی می ترسد چرا می ترسد ,چون من معمولا بدون دلیل می ترسم ,مثل نفس کشیدن.(صفحه ی 87)

نمی فهمم چرا بعضی ها همه ی بدبختی ها را با هم دارند, هم زشت هستند ,هم پیر هستند, هم بی چاره هستند.اما بعضی دیگر هیچ کدام از این چیزها را ندارند.این عادلانه نیست(صفحه ی 172)


آرزو داشتم پلیس شوم ,چون پلیس ها تامین دارند.فکر می کردم پلیس شدن مهم ترین چیز ممکن است,نمی دانستم که رییس پلیس هم وجود دارد.فکر می کردم که فقط پلیس هست .بعدها فهمیدم که بهتر از آن هم هست,اما هرگز نتوانستم خودم را تا حد رییس پلیس بالا بکشانم ,از قدرت تصورم خارج بود.(صفحه ی 30)
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
زائر افسون شده
نوسنده: نیکلای لسکوف
ترجمه:حمیدرضا آتش بر آب

...شما هم با انها انس گرفته بودید؟
خیر قربان همه اش می خواستم برگردم.
واقعا هیچ راهی نبود که از پیششان بروید؟
خیر قربان...البته اگر پاهای من به حال خود مانده بود, حتما خیلی وقت پیش از آن به وطن برگشته بودم.
مگر پاهای شما چه شده بود؟
من بعد از دفعه اول کف دوخته شده بودم.
یعنی چه؟!...ببخشید ...عذر می خواهیم...ما درست نمی فهمیم, این که کف دوخته شده بودید یعنی به چه معنی است؟
این کار برایشان عادی است.آنها هر وقت از کسی خوششان بیاید و بخواهند او را در حالی که از درد غربت در عذاب است و چشم به فرار دارد, پیش خود نگه دارند , همین کار را با او میکنند تا از پیششان نرود. مرا هم پس اینکه یک بار سعی کردم بروم اما راه را گم کرده بودم ,دستگیر کردند و گفتند:ببین ایوان باید با ما رفیق باشی.پس برای اینکه از پیش ما نروی بهتر است کف پاهایت را بشکافیم و کمی خرده موی اسب داخلش بکنیم.
وبه این ترتیب پاهایم را از کار انداختند بطوریکه دایم چهار دست و پا راه میرفتم...
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
نوشته پاولو كوالو

ترجمه دكتر ح، نعيمي

دستم خسته شد و تاب خستگي بيشتر را نداشت، نوشته را به كناري نهادم و براي چند لحظه، خود را رها ساختم...
در اين هنگام او به خود آمد و گفت: "وقتي از تونل خارج شدم هوا سرد بود و سخت تاريك...
و من...ناكام از پيدا كردن تو...
به ساراگوس شتافتم، سپس به "ثريا" رفتم.
دنيا را براي يافتنت به زير پا كشيدم...
سرانجام، تصميم گرفتم به صومعه "پيدرا" برگردم تا شايد "ردپايي" از تو بجويم...زني را ديدم...مكانت را نشانم داد.
به من گفت كه تو لحظه اي از ياد من غافل نبوده اي، همه اين روزهاي طولاني را در انتظارم بودي."
چشمانم پر از اشك شد و او مي گفت:
"كنار تو خواهم نشست تا زماني كه تو كنار اين رودخانه نشسته اي.
كنار اطاقي خواهم نشست تا وقتي كه در آن خوابيده اي. به دنبالت خواهم بود به هر جا كه بروي سايه تو خواهم بود، سايه سايه تو، سايه سايه هاي تو تا وقتي...
تا وقتي كه مرا از خود براني...و بگويي:
"برو...راهت را بگير و برو"
ديگر توان جلوگيري از سرازيرشدن اشكهايم را نداشتم.
از پس پرده هاي اشك چشمانم او را ديدم كه گريه مي كند...
باز هم شروع كرد كه بگويد:
"مايلم كه بداني..."
"چيزي نگو...بخوان."
صفحات نوشته را كه روي زانوهايم بودند، برداشته و به سوي او گرفتم...
 

PinkOolini

Registered User
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2010
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
6
تهوع نوشته ی ژان پل سارتر ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم

(صفحه 217)

لجم را در می آورند .خیال دارند بغل هم بخوابند. این را می دانند .هر کدامشان می دانند که دیگری این را می داند .
اما چون جوان, عفیف و پاکیزه خویند چون هریک می خواهد عزت نفس خودش و مال دیگری را حفظ کند چون عشق یک چیز بزرگ شاعرانه است که نباید آن را رماند هفته ای چند بار به مجلس رقص و رستوران می روند تا نمایش رقصهای آیینی و ماشینی شان را به رخ دیگران بکشند...
باری وقت را باید کشت .آنها جوان و تندرست اند هنوز سی سالی در پیش دارند.پس عجله ای ندارند درنگ می کنند و بر خطا نیستند.همین که بغل هم خوابیدند باید چیز دیگری بیابند تا پوچی عظیم وجودشان را پنهان کند.
به هر تقدیر ...آیا حکما ضروری است که به یکدیگر دروغ گفت؟
 

PinkOolini

Registered User
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2010
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
6
اتوبوس پیر نوشته ی ریچارد براتیگان ترجمه ی علیرضا طاهری عراقی

(صفحه ی 133)

امروز عصر سرم پر است از احساسات بی زبان و اتفاق هایی که به جای کلمه باید در ابعاد چسب زخم تعریف شان کرد.
داشتم تکه پاره های بچگی ام را بررسی می کردم.این ها تکه هایی از یک زندگی دور اند که نه شکل دارند نه معنی. این ها اتفاق هایی اند که درست مثل چسب زخم افتاده اند.


چشم نوشته ی ولادیمیر ناباکوف ترجمه ی محمد علی مهمان نوازان

(صفحه ی 58)

با این حال من هیجانی را تجربه می کردم که برایم تازگی داشت.درست مثل دانشمندی که اهمیت نمی دهد رنگ بال های پروانه زیبا است یا نه,و یا نقش و نگارهای روی آن کم رنگ است یا پر رنگ (چون صرفا در پی ویژگی هایی است که طبقه بندی زیستی آن را مشخص می کند)
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چنین کنند بزرگان

ویل کاپی/ ترجمه ی استاد نجف دریا بندری

قسمتی از متن مربوط به قسمت نرون:

... مادر نرون خیلی اسباب زحمت نرون شده بود.مدام بر سر این که چه کسی باید به قتل برسد و قتل با چه وسیله

ای انجام بگیرد با نرون دعوایش میشد و نمی گذاشت نرون کارش را بکند.هر چه نرون میگفت اذیت نکن به خرجش

نمی رفت تا بلاخره نرون تصمیم گرفت خودش را از دست او خلاص کند.ولی چون دین سنگینی از مادرش به گردن

داشت لازم میدید که قتل مادرش به ترتیب خیلی راحت و مطبوعی انجام بگیرد تا خاطره ی تلخی از آن در ذهن مقتول

باقی نماند...
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
"عطر سنبل عطر کاج"

فیروزه جزایری دوما


سال هایی که در برکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم. مردی فرانسوی که بعدها شوهر من

شد.در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در

آمریکا مثل این است که اجازه ی ورود به همه جا را به پیشانیت چسبانده باشند. فرانسوا

کافی بود اسم آشکارا فرانسویش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند.فرض این بود که

او روشنفکری است حساس و کتاب خوانده و هنگامی که مشغول زمزمه ی اشعار بودلر [شاعر

فرانسوی ]نیست وقتش را با خلق آثار امپرسیونیستی می گذراند.

به نظر می آمد که هر آمریکایی خاطره ی خوشی از فرانسه داشته باشد."عجب کافه ی

محشری بود.مزه ی آن تارت تاتن هنوز زیر زبانم است!" تا جایی که می دانم فرانسوا آن تارت تاتن

را درست نکرده بود اما مردم خوشحال میشدند اعتبارش دهند.من همیشه می گویم:" می دانید

فرانسه گذشته استعماری زشتی دارد؟" ولی برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را می بینند

و یاد خوشی هایشان می افتند. من را می بینند و یاد گروگان ها می افتند.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
تقسیم

اثر پیرو کیارا ( Piero Chiara)

ترجمه ی مهدی سحابی
************************

گرایش به تولید میوه های هیولایی در او چنان به صورت وسوسه در آمده بود که بدون شک در چند و چون تولید مثل خودش هم اثر گذاشت, چون دختر اولی که نصیبش شد و اسمش را فورتوناتا گذاشت, از همه جهت شبیه یکی از کدوها ی دراز کج و کوله ای بود که در باغچه عمل می آورد. عقیده همه-هر چند که کم تر کسی او را دیده بود- این بود که اگر در جریان رشدش تا اندازه ای شکل بدنش اصلاح نمی شد, عاقبت از یک آسایشگاه افلیج ها سر در می آورد.

مانسوئتو بی اعتنا به این نتیجه , اگر نه سرافراز از آن ,بلافاصله تارسیلا را بوجود آورد که با رنگ و شکل کج و کوله ترین بادمجان هایش به دنیا آمد.تارسیلا هم با گذشت سالهای رشد راست و ریس شد, اما مانسوئتو هنوز دلش درست نبود و در گرما گرم تب و تاب توجیه ناپذیر تولید مثل دختر سومی را هم بوجود آورد که کله ی خیاروار داشت و اسمش را کامیلا گذاشت.

عشق مانسوئتو به زشتی و از شکل افتادگی که موجب شده بود برای خودش همسری " راشیتیک" انتخاب کند, نمی گذاشت دخترهایش را با چشم دیگران ببیند . به نظرش نمونه های برجسته ای می آمدند , هرچند که از نمونه های باغچه اش بیشتر راضی بود چون متشخص تر و تعجب آورتر بودند.

معتقد بود که زشتی و زیبایی هر دو ثمره ی تلاش خلاقانه ی یکسانی هستند و خودشان به تنهایی فقط کیفیت هایی اضافی اند. عقیده داشت که ایجاد یک چیز زشت کار راحتی نیست و به اندازه ی رسیدن به چیز زیبا زحمت می برد. نتیجه ها صرفا به سلیقه بستگی دارد و هر کسی شکلی را می پسندد.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
سوزن های گمشده

اثر بهمن فرزانه

********************

"اگر باران بند نیاید مجبورم شب را همین جا بمانم. می توانم؟"

می توانست؟ بایست چه میگفتم؟ همانطور که موهای سرش را می بوسیدم زیر چشمی

مواظب پنجره بودم.نه باران بند آمده بود و نه او رفته بود. و من در دلم دعا میکردم که ای کاش

مثل " صد سال تنهایی " چهار سال و یازده ماه و دو روز باران بیاید.

پ.ن: همونطور که دوستان میدونن آقای بهمن فرزانه از مترجمین خوب کشورمون هستن که شاید اکثر ماها ایشون رو با ترجمه ی صد سال تنهایی میشناسیم.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب " ماجراهای حیرت انگیز بارن فن مونهاوزن"(Von Munchhausen)

نوشته :ک.بورگ

ترجمه :سروژ استپانیان

از قسمت روایات بارون فون مونهاوزن

.
..یک بار هم چنین اتفاق افتاد که ضمن شکار مرا بر ساحل دریاچه ای گذر افتاد . پیرامونم را

از نظر گذراندم و چشمم به چندین دو جین اردک وحشی افتاد که مشغول آبتنی بودند.

فاصله اردک ها از هم به قدری زیاد بود که هیچ امید نداشتم بتوانم با یک تیر بیش از

یک اردک بزنم. بدتر از همه آنکه فقط یک فشنگ برایم باقی مانده بود .دلم می خواست همه-

ی اردک ها را شکار کنم و به خانه ام ببرم زیرا در نظر داشتم چند روز بعد عده ای از دوستان

خوبم را به صرف شام دعوت کنم.ناگهان به خاطرم خطور کرد از صبحانه ی آن روز کمی پیه

خوک برایم باقی مانده است. با عجله پیه را از ته کیف شکارم در آوردم بند بلند سگم را

برداشتم و چهار رشته بهم بافته را باز کردم بطوریکه طولش به اندازه ی چهار برابر

طول اولیه اش شد. بعد پیه ی خوک را به یک سر آن بستم در نیزار مخفی شدم و پیه را در

آب انداختم. اردکی که از دیگر اردک ها به پیه نزدیکتر بود به طرف آن راه افتاد و مایه ی

خوشحالیم شد. دقیقه ای بعد اردک به پیه رسید و آن را بلعید. از آنجایی که تکه ی پیه

لیز بود بی آنکه از سر بند جدا شود از ما تحت پرنده بیرون آمد و طعمه ی پرنده ی دیگری

شد.به این ترتیب بند و پیه دل و روده ی همه ی اردک های دریاچه را طی کرد و آنها را مانند

دانه های تسبیح به نخ کشید. اردک ها را خوش و خرم به ساحل کشیدم و بند را حدود

شش بار دور تنم پیچیدم و راه باز گشت را در پیش گرفتم. از یک طرف تا خانه راه زیادی

در پیش داشتم و از طرف دیگر تعداد اردک ها آنقدر زیاد بود که حملشان برایم دشوار

بود.راستش را بخواهید نزدیک بود از کرده ام پشیمان شوم اما در همین اثنا واقعه ی بی-

سابقه ای برایم رخ داد که هم گیجم کرد و هم به دادم رسید ...
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
" چی گفتی؟ صدا درست نمیاد."
و هیچی احمقانه تر از این نیست که آدم بخواهد توی تلفن به یک نفر بگوید دوستت دارم, و طرف بگوید چی گفتی؟ صدا نمیاد.

از کتاب "ثریا در اغما"/"اسماعیل فصیح.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
در جستجوی زمان از دست رفته

مارسل پروست

ترجمه ی مهدی سحابی

[خانم گرمانت با اشاره به غصه ی عشق سوان گفت:]"فکر می کنم مسخره باشد که مردی

به این فهمیدگی برای همچو زنی رنج بکشد که حتی زن جالبی هم نیست , چون می گویند خیلی

احمق است." این را با خردمندی آدم های عاشق نشده ای گفت که معتقدند یک مرد فهمیده باید

تنها به خاطر کسی غصه بخورد که لیاقتش را داشته باشد ; و این کمابیش به آن می-

ماندکه کسی تعجب کند که چرا آدم به خاطر چیزی به کوچکی باسیل ناقابل دچار وبا می شود.
 

PinkOolini

Registered User
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2010
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
6
کتاب انسان طاغی نوشته ی آلبرکامو ترجمه ی مهبد ایرانی طلب


صفحه ی 197و198
زمان دیگر چه اهمیتی دارد؟رنج برای آن کسی که به آینده ایمان ندارد هرگز موقتی نیست.اما ,یکصد سال رنج در چشم آن کس که ظهور "شهر جاودانی" را برای یکصدو یکمین سال پیشگویی می کند,چشم بر هم زدنی بیش نیست.


صفحه ی 25
روح طغیان در آن روند تفکری جان میگیرد که در نقطه ی عزیمت خویش بیهودگی ظاهری این جهان را پذیرفته باشد.تجربه ی بیهودگی جهام مایه ی رنج فرد است.اما,با آغاز یک جنبش طغیانی رنج تجربه ای جمعی-تجربه ی همه ی کسان-می شود.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از کتاب چوشینگورا

هنگان: من عمیقا از مهربانی شما سپاسگزارم . از همان روز که زخم را بر او زدم برای این کار آماده شده ام. تنها

تاسف من این است که کاکوگاوا هونزو مرا گرفت و نگذاشت تا مورونائو را به قتل برسانم. هرگز نخواهم توانست این

عجز را که تا مغز استخوانم را ریش ریش میکند فراموش کنم . همچون کوسونوکی ماساشیگه که در میناتوگاوا اعلام

کرد که با نیروی اراده اش زندگیش را در آخرین ساعات عمرش دراز خواهد ساخت من نیز سوگند می خورم که تا آن

زمان که انتقام من گرفته نشده است بارها و بارها زاده شوم و بمیرم.
 

PinkOolini

Registered User
تاریخ عضویت
4 دسامبر 2010
نوشته‌ها
129
لایک‌ها
6
کتاب مثل آب برای شکلات نوشته ی لورا اسکوئیول ترجمه ی مریم بیات
صفحه 111

هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم,همان طور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم.
در این مورد به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم ,شمع می تواند هر نوع موسیقی ,نوازش ,کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند.
برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر می گیرد که با مرور زمان فروکش می کند,تا انفجار تازه ای جایگزین آن شود.هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه می دارد........
خلاصه ی کلام آن آتش غذای روح است.
اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور می کند,قوطی کبریت وجودش نم بر می دارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمی شود.
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
کتاب مثل آب برای شکلات نوشته ی لورا اسکوئیول ترجمه ی مریم بیات
.

چقدر این کتاب رو دوست دارم!

یه قسمت دیگه از همین کتاب:

... تیتا دو زانو روی هاون سنگی خم شده بود و با حرکاتی شمرده و یک نواخت ,بادام و کنجد را

می کوبید.

پدرو که دیگر طاقت نداشت در برابر بویی که از آشپزخانه می آمد مقاومت کند ,به آن سو

شتافت. اما هنوز نرسیده به در خشکش زد ,از تماشای تیتا در آن حال و هوا در جا میخکوب شد.

تیتا بی آن که دست از کوبیدن بردارد سرش را بالا گرفت و به چشمان پدرو خیره ماند. نگاه

مشتاقشان چنان در هم گره خورد ه بود که اگر شاهدی آنجا بود ,تنها یک نگاه و یک حرکت

موزون و یک کشش و یک نفس لرزان و جهانی تمنا می دید.

آنقدر در آن حالت باقی ماندند تا عاقبت پدرو نگاهش را به زیر انداخت. تیتا دست از کوبیدن

برداشت , سرش را با غرور بالا گرفت و سینه برافراشت تا نگاه پدرو را بهتر جذب

کند.چشمان جستجو گر پدرو ,رابطه میان آنها را برای همیشه تغییر داد. باآن نگاه کاونده

که جامه را می درید ,دیگر هیچ چیز نمیتوانست بر احوال سابق بماند. تیتا با تمام جسم خود

دریافت که چگونه آتش عناصر را دگرگون می کند , چگونه یک چانه آرد ذرت به یک گرده نان

تبدیل می شود و چگونه جانی که از عشق گرما نیافته از زندگی خالیست.
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
پائولا
ايزابل النده
تا ابد پائولا ؟تاابد يعني چه؟دراين ساختمان سفيد كه پژواك صدا برآن حاكم است وهرگز روي شب را به خود نميبيند حساب روز هارا گم كرده ام حد ومرز واقعيت مشخص نيست زندگي هزارتويي از آينه هاي مقعر متقابل وقيافه هاي كج ومعوج است
مترجم مريم بيات
 
بالا