برگزیده های پرشین تولز

حكايات، رسالات و اشعار طنز عبيد زاكاني

berco

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 ژوئن 2005
نوشته‌ها
100
لایک‌ها
1
به نقل از Mehrzad Mehrzad :
شخصي امردي(1) به خانه برد و درهم به دستش داد(2) و گفت: «بخواب تا بر هم نهم(3).»
مرد گفت: «مي‌شنيده‌ام كه تو امردان مي‌آوري تا به تو بر نهند(4).» گفت: «آري عمل با من است و دعوي با ايشان(5). تو نيز بخواب و برو آن چه مي‌خواهي بگوي.»






1 – امرد (amard) = ابنه‌اي، مردي كه در ازاي دريافت پول و يا چيزي به عنوان دست‌مزد، جماع دهد.
2 – پولي به او داد.
3 – بخواب تا بر كونت گذارم.
4 – شنيده‌ام كه تو امردان را به خانه مي‌آوري تا آنان بر تو گذارند.
5 – عمل را من انجام مي‌دهم و ادعا را ايشان مي‌كنند.


حكايت از رساله‌ي "دلگشا عبيد" زاكاني

منو یاد یه داستانی از مثنوی مولوی انداخت:
کونده ای را لوطیی در خانه برد-----------سرنگون افکندش و در وی فشرد:blink:
بر میانش خنجری دید آن لعین------------پس بگفتش بر میانت چیست این؟:exclamati
گفت آنَک، با من ار یک بَد مَنِش-----------بد بیندیشد،بدرّم اِشکَمِش:eek:
گفت لوطی حمد لِلّه را که من------------بد نیندیشیده ام با تو به فن:lol:​
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
درويشي گيوه در پا نماز مي‌گذارد. دزدي طمع در گيوه‌ي او بست. گفت: «با گيوه نماز نباشد.» درويش دريافت و گفت: «اگر نماز نباشد، گيوه باشد.»



حكايت از "رساله‌ي دلگشا" عبيد زاكاني
 

barbie

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژانویه 2006
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2
محل سکونت
somewhere
177.gif
177.gif
8.gif
8.gif
8.gif
8.gif
8.gif

ادامه بده لطفا
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
زني مخنثي(1) را گفت كه بسيار مده كه در آن دنيا به زحمت رسي(2). گفت: «تو غم خود خور كه تو را جواب دو سوراخ بايد داد و مرا يكي!»





1 – مخنث يعني ابنه‌اي، مردي كه در ازاي مبلغي پول جماع دهد.
2 – زني به مخنثي گفت اين قدر كون مده كه در آخرت به عذاب مبتلا خواهي شد.


حكايت از "رساله‌ي دلگشا" عبيد زاكاني​
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
به نقل از raxtastar :
پس مهرزاد جان یک آمار بده که چه کتابی چند صفحه دارد

اینطور که بویش می اید فکر نمی کنم براحتی پیدا شود!!!!

خلاصه اگر تصمیم گرفتی ما را فراموش نکن

شاید اینطوری هزینه اش هم کمتر شود برایت

البت اگر به دوستی قبول داشتی ما را

ببین همجواری با مهرزاد در ادبیات ما هم تاثیر مخرب گذاشته


حتما شما رو خبر مي‌كنم عزيزم. :) :)
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
شخصي زني بخواست(1)، شب اول خلوت كردند. مگر شوهر به حاجتي بيرون رفت(2)، چون باز آمد عروس را ديد كه با سوزن گوش خود سوراخ مي‌كند.
خواست با او جمع شود، عروس بكر نبود(3). گفت: «خاتون اين سوراخ كه در خانه‌ي پدر بايت كرد اينجا مي‌كني و آنچه اينجا ميبايد كرد در خانه‌ي پدر كرده‌اي.»





1 – شخصي زن گرفت.
2 – شوهر كاري داشت و از اتاق بيرون رفت.
3 – هنگام جماع متوجه شد كه عروس بكارت ندارد و باكره نيست.


حكايت از "رساله‌ي دلگشا" عبيد زاكاني​
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
كفش طلحك(1) را از مسجد دزديده بودند و به دهليز كليسا انداخته. طلحك مي‌گفت: «سبحان الله، من خودم مسلمان و كفشم ترساست(2)!»





1 – طلحك از ديگر شخصيت‌هايي است كه از او در حكايات عبيد ياد شده.
2 – ترسا (tarsa) = مسيحي



حكايت از "رساله‌ي دلگشا" عبيد زاكاني
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
مولانا شرف‌الدين(1) را در آخر عمر قولنجي عارض(2) شد. خون گرفتن فرمودند، مفيد نيامد(3). شراب دادند فايده نداد(4). در نزع افتاد(5). يكي پرسيد كه حال چيست؟ گفت: «حال اينكه بعد از هشتاد و پنج سال، مست و كون دريده به حضرت رب خواهم رفت!»






1 – مولانا شرف‌الدين از شخصيت‌هايي است كه عبيد در حكاياتش بسيار از او ياد مي‌كند.
2 – دچار بيماري قولنج شد.
3 – از او خون گرفتند، اما فايده‌اي نداد.
4 – به او شراب تجويز كردند، اما باز هم فايده‌اي نكرد.
5 – در بستر مرگ افتاد.


حكايت از "رساله‌ي دلگشا" عبيد زاكاني
 

SuperElectric

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 می 2006
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
0
به نقل از Mehrzad Mehrzad :
به خواست خدا مي‌خوام از نسخه خودم چند تا كپي بگيرم به چند نفر از دوستان بدم. مشكلي كه دارم اينه كه كتابش قديميه و مي‌ترسم سر كپي كردن خراب بشه.

مهرزاد

یه پیشنهاد:
میتونی با دوربین دیجیتال از صفحات کتاب عکس بگیری
البته درسته که یه کم وقت میبره
اما هم کم هزینه تره و هم کتاب خراب نمیشه
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
با سلام بنده هم چند حکایت از رساله دلگشا در اینجا می اورم
البته اگر تکراری بود باید ببخشید
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
سلطان محمود در مجلس وعظ حاضر بود، طلحك از عقب او آنجا رفت چون
او برسيد واعظ ميگفت كه هركس پسركي را گائيده باشد، روز قيامت پسرك
را برگردن غلامبار هاي نشانند تا او را از صراط بگذراند. سلطان محمود
ميگريست طلحك گفت اي سلطان مگري و دل خوش دار كه تو نيز آنروز
پياده نماني.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
همداني در خانه خود ميرفت، جواني خوش صورت را ديد كه از خانة او بيرون
ميايد برنجيد و گفت: لعنت بر اين زندگاني باد كه تو داري. هر روز به خانة
مردم رفتن چه معني دارد، تا جانت بر آيد تو نيز زني بخواه چنانكه ما نيز
خواست هايم تا ده كس ديگر به تو محتاج شوند.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
شخصي در كاشان خرگوشي بفروخت تمغاچي خواست كه در كاغذ تمغا نويسد
دلال از او پرسيد كه نام تو چيست؟ گفت: ابوبكر. نام پدرت گفت: عمر.
نام جدت گفت: عثمان. تمغاچي گفت: چه نويسم؟ دلال گفت: هيچ گهي
ميخورد بنويس خداوند خر ديزه.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
شخصي با معبري گفت: در خواب ديدم كه از پشك شتر بوراني ميسازم تعبير
آن چه باشد؟ معبرگفت: دو تنگه بده تا تعبير آن بگويم. گفت: اگر دو تنگه
داشتمي خود به بادنجان دادمي تا از پشك شتر نبايستمي ساخت.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
فصاديِ ابوبكر نام رگ خاتوني بگشاد، چون نيشتر بدو رسيد بادي از وي جدا
شد. خاتون از شرم خود را بينداخت و بيخود شد. بعد از زماني گفت: استاد
ابوبكر حالي چون ميبيني. گفت: خاتون خون ميرود، باد ميرود، زبان از كار
افتاده است، انشاءالله كه خدا لطف كند
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
ششتري زني بخواست شب اول كه پيش او رفت زن موي زهار نكنده بود.
چون در او انداخت زنك تيزي بكند، شوهر گفت: خاتون آنچه بايد كند نميكني
و آنچه نبايد كند ميكني.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
طلحك را به مهمي پيش خوارزمشاه فرستادند. مدتي آنجا بماند مگر خوارزمشاه
رعايتي چنانكه او ميخواست نميكرد. روزي پيش خوارزمشاه حكايت مرغان و
خاصيت هر يكي ميگفت. طلحك گفت: هيچ مرغي ازلك لك زيركتر نيست.
گفتند: ازچه داني؟ گفت: از بهرآنكه هرگز به خوارزم نم يآيد.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
ابوبكر رباني اكثر شبها به دزدي رفتي و چندانكه سعي كرد چيزي نيافت. دستار
خود بدزديد و در بغل نهاد. چون در خانه رفت زنش گفت: چه آورد هاي؟
گفت: اين دستار آورده ام. گفت: اين كه از آن خود توست. گفت: خاموش
تو نداني. از بهر آن دزديد هام تا آرمان دزديم باطل نشود.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
طلحك دراز گوشي چند داشت. روزي سلطان محمود گفت: دراز گوشان او را
ب هالاغ گيرند تا خود چه خواهد گفتن. بگرفتند. او سخت برنجيد پيش سلطان
آمد تا شكايت كند. سلطان فرمود كه او را راه ندهند. چون راه نيافت در زير
دريچ هاي رفت كه سلطان نشسته بود و فرياد كرد. سلطان گفت: او را بگوئيد
كه امروز بار نيست. بگفتند. گفت: قلتباني را كه بار نباشد خر مردم به كجا برد
كه بگيرد
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
موذني بانگ ميگفت و ميدويد. پرسيدند كه چرا ميدوي؟ گفت: ميگويند كه آواز
تو از دور خوشست، ميدوم تا آواز خود از دور بشنوم.
 
بالا