برگزیده های پرشین تولز

حكايات، رسالات و اشعار طنز عبيد زاكاني

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
دو كودك در قم از زمان طفلي تا به وقت پيري با هم مبادله كردندي.
روزي بر سر منار هاي به همين معامله مشغول بودند. چون فارغ شدنديكي با
ديگري گفت: اين شهرما سخت خرابست. ديگري گفت: شهري كه پيران با
بركتش من و تو باشيم، آباداني در او بيش از اين توقع نتوان داشت.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
سلطان محمود پيري ضعيف را ديد كه پشتواره اي خار ميكشد. بر او رحمش آمد.
گفت: اي پير دو سه دينار زر ميخواهي يا درازگوشي يا دو سه گوسفند يا باغي
كه به تو دهم تا از اين زحمت خلاصي يابي. پير گفت: زر بده تا درميان
بندم و به درازگوشي بنشينم و گوسفندان در پيش گيرم و به باغ بروم و به
دولت تو در باقي عمر آنجا بياسايم. سلطان را خوش آمد و فرمود چنان
كردند.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
مولانا عضدالدين نائبي داشت. در سفري با مولانا بود. در راه باز استاد
پار هاي شراب بخورد. مولانا چند بار او را طلب كرد. بعد از زماني بدويد و
مست به مولانا رسيد. مولانا دريافت كه او مست است. گفت: علاءالدين
ما پنداشتيم كه تو با ما باشي چنين كه تو را ميبينم تو با خود نيز نيستي.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
دزدي در خانة ابوبكر رباني رفت. اوبيدار بود. خود را پيش در كشيد. دزد در
!« شادي » پس خانه بماند راه بيرون رفتن نداشت. ابوبكر بانگ زد كه هي
دزد ناچار جواب داد. گفت: بيا پايم بمال. دزد پايش ماليد كيرش برخاست.
پيش آي جماعي بده. مسكين تن در داد يكبارش بگائيد. بعد « شادي » : گفت
پيش آي. يكبار ديگرش بگائيد. باري چهار و پنج بار « شادي » : از زماني گفت
« شادي » : دزد را بگاد. همسايگان را اسبي لاغر در خانة او بسته بود. گفت
اسب را آب ده. دزد پيش چاه رفت دلو دريده بود چندانكه دلو بالا ميكشيد
اسب سير نميشد. بعد از تعذيب بسيار ابوبكر خود را در خواب ساخت. دزد
فرصت يافت و به در جست. دزدان ديگر را ديد كه بر ديوارهمين خانه
نقب ميزنند. گفت: اي ياران زحمت مكشيد كه در اين خانه هيچ متاعي
نيست خلاف از مردكي كه سقنقور خورده است واز جماع سير نميشود و اسبي
كه استقساء دارد از آب سيري نميداند.
 

namdar21

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 می 2006
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
5
امیدوارم خوشتون آمده باشد
 

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
40
محل سکونت
نصف جهان
به نقل از Mehrzad Mehrzad :
شخصي از مولانا عضد‌الدين(1) پرسيد كه چونست كه در زمان خلفا مردم دعوي(2) خدايي و پيغمبري بسيار مي‌كردند و اكنون نمي‌كنند؟
گفت: «مردم اين روزگار را چندان از ظلم و گرسنگي افتاده است كه نه از خدايشان ياد مي‌آيد و نه از پيغامبر.»



1 – مولانا عضد‌الدين ازديگر شخصيت‌هايي است كه در حكايت‌هاي عبيد زاكاني بسيار به او اشاره گرديده است.
2 – دعوي خدايي و پيغمبري = ادعاي خدا و يا پيغمبر بودن


حكايت از رساله‌ي دلگشا


چه دردناک که هنوز هم این حرف صادقه ....
 

Mehrzad Mehrzad

Registered User
تاریخ عضویت
17 می 2006
نوشته‌ها
44
لایک‌ها
2
محل سکونت
Tehran
السلام علیکم و رحمت الله یا رفقا!

مشاهده می شود که من همش 6 سال اینجا نبودم پست و مقام و مطلب من از من گرفته و هر که هر چه خواسته نوشته و توشه ای که به عرق جبین برگرفته بودم همه بر باد رفته و هیچ نمانده!

علی ای حاله اینجانب بازگشت ظفرمندانه خویش را خاک پاک این مرز و بوم به این جانب تبریک گفته و از خداوند متعال درخواست علو درجات را دارم!

تمه!
 

siamak131

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
0
از مولاناست
آن یکی نایی که نای خوش می زدست
ناگهان از مق...دش بادی بجست
نای را بر ک...ن گذاشت ان خود پرست
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
 

siamak131

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
0
اين حكايت از عبيد نيست. حداقل من تا حالا تو هيچ كدوم از مطالبي كه از عبيد خوندن نديدم. من نسخه‌هاي مختلفشو خوندم، اما هميشه احتمال اين هست كه يه چيزي توي نسخه‌هاي مختلف فرق كنه. درست تر اينه كه بگم تو نسخه هاي من نبوده.


والا، اول خواستم از --ر يا -س استفاده كنم، اما نخواستم به هيچ بهانه‌اي تو متن عبيد دست ببرم، حتي به بهانه‌ي ادب!! بعد مي‌دوني، متنش بعضي جاها يه كم امروزي نيست، اگه اين كارارو بكنم يه كم درك معني‌اش سخت مي‌شه. :blink: :happy:
ممنون:) :blush: :blush:

از مولاناست
آن یکی نایی که نای خوش می زدست
ناگهان از مق...دش بادی بجست
نای را بر ک...ن گذاشت ان خود پرست
گر تو بهتر میزنی بستان بزن​
 
بالا