برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اينجا چه طوره؟
نپرس , دختر عسلي يه كوچيكم؛ بد , بدون تو همه جاي دنيا بد از بدتره.
از لاي اين ديواراي شيري رنگ يه عالمه چشم مشغول پاييدن من اند .تازگي ها زل مي زنم بهشون , اون وقت مجبور مي شن سرشونو فرو كنن تو گردنشون و به خودشون بد و بيراه بگن . توي غذام چيزي مي ريزن كه وقتي مي خورم خيلي خسته مي شم , همه ي جونم زمين مي ريزه و ديگه نمي تونم برات قصه بگم . هنوز بدون قصه هاي من نمي خوابي مگه نه ؟ سيني غذامو مي ذازم جلوي شنگول صد مني كه هميشه ي خدا گرسنه اس . شنگول همين دختر چاق و سر تراشيده اس؛ داره آواز مي خونه و مي رقصه. گلاي سرخ باغچه رو مي كنه و روي لبش مي ذاره و با آب دهن برگاشو پشت پلكاش مي چسبونه و مي خونه خوشگلم و خوشگلم دل ها گرفتارمه... تا دايي ناصر مياد تو كه اتاق مونو گوني بكشه , ميره زير ملافه قايم مي شه . بعد داينا صر به من مي گه چشات سگ داره .
شنگول هيشكي رو نداره . به مادر بزرگ گفته م يه وقتايي هم جاي من بياد ملاقات شنگول . مادربزرگ جوري نگام مي كنه انگار گفته باشم چه قدر پير شده . شنگول از آدمايي كه اينجا ميان هيچي نمي خواد؛ نه سيگار نه شيريني . فقط و فقط ماتيك سرخ . بعدم كه دايي ناصر كه همه صداش مي زنن دايناسور مي بردش تو اتاق پشت باغ , تنها من مي دونم چرا شنگول تو لباساش دنبال مورچه مي گرده و داد مي زنه گازم گرفتن . هميناس به خدا هميناس كه غصه مي شه و غصه گوله مي شه و سرمو جلوي پام ميندازم و مي رم تو گلخونه و تا پيدام نكردن , همون جا مي مونم . ..

داشتم قصه ي حسن كچل رو مي گفتم برات . ببين يادمه .همه شون دروغ مي گن كه حواسم پرته كه ديوونه م مي دوني واسه چي ؟ واسه اين كه تو رو ازم بگيرن خيالشون رسيده . مگه نه ؟ جونم واست بگه حسن كچل تو كوچه اين ور و اونور فرار مي كرد و بچه ها دنبالش مي خوندن كچل كچل كلاچه , روغن كله پاچه , كچل نيا به كوچه , برو تو تنور هميشه .اشك چشماي حسن كچل در اومد و رفت توي تنور .

صداي اشتر مي ياد مي شنوي ؟ داره مي ياد اتاق ما . اشتر وقتي چشماشو درشت مي كنه تو صورتم , يه عالمه كرم سرخ باريك و دراز تو چشماش راه مي رن . زير سينه هاي بزرگ و صورت ريش دارش جمع مي شم و صدا توي دهنم خفه مي شه . موهامو مشت مي كنه و مي گه چرا كپه ي مرگتو نمي ذاري ؟ بعدم چونه م رو فشار مي ده و مي گه تا كي مي خواي اينجوري بلند بلند ور ور كني . اشتر لابد از قصه بيزاره , مثل همه ي آدماي بد قصه ها . مثل همين مباشر كه هميشه ي خدا حسن كچل و ننه طلا رو مي چزونه . بعدم مي زنه ؛ بيشتر توي سرم . روي انگشتش نوار چسب كثيفي چسبيده كه كناره هاش ور اومده . با همون انگشت و شست بي ناخنش , قرصا رو از روي سيني دواها ور مي داره و تو حلقم فرو مي كنه . شنگول روي تختش خر و پف مي كنه . اونم مي زد , پدرتو مي گم . بعدش گريه مي كرد. مادربزرگ نگفته شايد . سرم روي ديوار صدا مي كرد و همه ي غصه هام بيرون مي ريخت و قصه مي شد . توي شكمم بودي , مبادا توي آب ها غرق بشي . عق مي زدم و تو عين فرفره مي چرخيدي .مي گفتم نزن , الان مي ميره .مي گفت تو كه بچه تو شكمت نيست . آن قدر كوبيد به سرم , تا همه ي موهام ريخت . گفتم مگه من از كوزه روغن ريختم ؟ به مادر بزرگ داد كشيد همه اش پرت و پلا مي گه . بايد بخوابونيمش تيمارستان .
به سينه ش مي كوبم . مشتام همون جا پهن مي شه . بوي عطر زنونه , نه بوي من , از لاي رگاي كلفت دور يقه ش بيرون مي زنه . بو همه جا هست . توي لباساي من , لاي چيناي دامناي كوچيك تو , توي گردن عروسكات . بوها بلند مي شن , چتر مي شن روي سرم و باز عطرا مي باره , مي باره و ... مادر بزرگ ساكم رو داد دست يكي از زنا كه بالاي ميز بزرگي نشسته بود و بر و بر نگام مي كرد .انگار مدير مدرسه باشه و گفته باشه همه بايد روپوشاي سفيد و آبي بپوشن .مادر بزرگ به مدير مدرسه گفت يعني حالش خوب مي شه ؟ حالم خوبه . تو چه طوري دختر سفيدم ؟ حالم خوب نيست .
موي زرد درازي از گيره ي كراواتش آويزونه . ” پس اين چيه ؟ “ پرتم مي كنه و مي كوبدم به ديوار . مي گه ”خيالاته , خيالات .“ كتش رو مي پوشه و مي ره بيرون . به دامنم مي چسبي و جيغ مي كشي . مي برمت توي اتاق و درو از تو قفل مي كنم .

ننه طلا گفت بيا بيرون حسن جان . حسن كچل از توي تنور داد زد همين جا خوبه . بيرون پر از غصه اس . پر از عطر اي غريبه , پر از موهاي دراز سرخ و زرد و آبي . ننه طلا هر چي ايز و التماس كرد , حسن كچل بيرون نيومد .
اينجا هم پر غصه اس . چه قدر خسته مي شم از اين همه چشم , دو تا چشم سياه , دو تا چشم زرد , دو تا چشم سبز , دو تا چشم زل , دو تا چشم وزغ . يكي از روپوش سفيدا جلو جلو راه مي ره و بقيه عقب سرش . اتاق به اتاق . چيز هايي مي پرسن كه خودشون هم نمي دونن . و براي اونكه كاغذاشون رو سياه كنن , ديوونگي هامونو توش مي نويسن . خسته م دختركم , دلم مي خواد نخوابم .

آ تش پشت پلكامو داغ مي كرد و از پنجره ي اتاق خونه مون بيرون مي زد و يه تيكه از شب كوچه رو روشن مي كرد . كمد لباساشو آ تيش مي زنم فقط . شعله ها با ما كاري ندارن . خودش توي سرم بود اون وقت . خودش نبود صداش بود . مثل خرت خرت پاهاي مگس روي كاغذ بود . توي گوشم بود . مي گفت همه چي رو آتيش بزن . همه چي رو بسوزون . همه چي تموم شده . بوي عطر سوخته همون وقت بلند شده بود . چشمام داغ مي شد و مي سوخت .
آقاي آتيش نشان رو مي بيني ؟ عين عكس تو كتابا . صورت قشنگت رو توي لباس زردش قايم كردي . با يه دست تو رو بغل زده بود و با اون يكي بند كلاهشو گرفته بود . خيس خيس بودي و طلاي موهات چسبيده بود به صورتت با خطاي سياه اشك . وسط كوچه بلند بلند حرف مي زنه و دستاش تو هوا مي رقصه . پدرتو مي گم . انگار كسي دنبالش كرده باشه مي دووه طرفم . زنايي كه دوره م كرده ان جيغ و ويغ راه ميندازن . انگشتش رو توي صورتم دراز مي كنه و مي گه آخر كار خودتو كردي ديوونه ؟ رو به زنا مي گه اين منو آواره كرده . وقتي حامله بود , زد به سرش . باباش كه مرد , ديگه حسابي قاطي كرد . حالا كي ميتونه اين همه خسارتو ..

توي صفحه ي تسليت روزنامه پدربزرگ به ما مي خنده. روي پام مي شيني و با پشت دست خيسي صورتم رو پاك مي كني . مي پرسي چرا آدما كه مي ميرن , مي ذارنشون زير خاك؟ يه قاشق ديگه از سوپت بخور. نمي خوري و پشت سر هم مي گي چرا ؟ چرا ؟ چرا زير خاك ؟
- چه كارشون كنن پس؟
- بذارن تو خونه شون شايد بيدار بشن يه وقت .
چشماي عسلت نبايد پر اشك بشن . مي گي پس تو رو هم يه روز مي ذارن زير خاك ؟
- نه , مادرا هيچ وقت نمي ميرن . يعني حال ا نه . شايدم حالا ، شايدم خيلي وقته زير خاكم . شايدم ...
داد مي زنه بچه رو داري مثل خودت مي كني.
مي گي بزرگ كه شدم , تنهايي تنهايي همه شونو از زير خاك در مي يارم .

حسن كچل پاي تنور نشست و شروع كرد به گريه كردن . به ننه طلا گفت امروز كه از تنور اومدم بيرون , لب بوم ديدم تابوت ننه رباب رو مي برن قبرستون .از غصه بازم رفتم تو تنور.
شنگول غصه م مي ده . روي تخت نشسته و ته سيگاراي تو حياط رو روي پنجه ي برگ چنار ريخته و يكي يكي به لبش مي ذاره و فوت مي كنه . اگر بفهمن دوباره مي فرستنش زير زمين . بايد تنهايي آن قدر داد بزنه و سرش رو به تخت آهني بكوبه تا پيشوني ش مثل كوه آتشفشان بالا بياد و بعد نوكش دهن باز كنه و برفاي سرخ بيرون بريزن . بعدم حسابي دنده هاش رو نرم كنن و با آمپول خوابش كنن . اشتر مي گه تو از شنگولم ديوونه تري . واسه چي از صبح عين تراكتور ترتر مي كني؟ فقط براي تو و شنگول قصه مي گم .اين كجاش بده؟ از اين حرفا مي زنه چون از توي قصه ها بيرونش كرده ن . مگه نه ؟ يواش بخند الان دوباره مي ياد.
هوار مي كشيد مي خواي بچه رو با اين قصه هات پريشون كني؟
من هم داد مي زنم پس كي براش قصه بگه ؟بعدم همه ي موهام مي ريزه . مگه من از كوزه روغن ريختم؟
مادر بزرگ مي گه مبادا صداتو رو صداش بلند كني, مرد جماعت خيلي نازكه ها !
به مادربزرگ مي گه اين جنون داره .گولم زدين. فكر مي كني الكي رغبت نمي كنم بيام تو اين خراب شده ؟
مادربزرگ چرا صدامو نمي شنوه كه داد مي زنم دروغ مي گه . مي ره كه يه عالم موهاي رنگ و وارنگ بذاره لاي گيره ي كراواتش تا من از غصه دق كنم . بعدم هي توي سرم داد بزنه خيالات , خيالات تا نفهمم چي خياله و چي خيال نيست. بعضي وقتام برام جگر مي خره. مي شينه اين قدر مهربوني مي كنه تا قرصامو بخورم .
هر چي دوا و درمون كردن , حسن كچل خوب نشد . سرش رو مي زدن , ته اش رو مي زدن, تو تنور قوز كرده بود و بيرون نمي يومد . ننه طلا بقچه شو بست . حسن كچل رو سوار الاغ كرد و راه افتاد . توي راه حسن كچل مترسك سر جاليز رو ديد و گفت ننه آخه كلاغا تا كي بايد به سرش خرابكاري كنن و صداش در نياد؟ و شروع كرد به گريه كردن . ننه طلا چشماي حسن كچلو با دستمال بست تا اين قدر غصه نخوره .
مادربزرگ منو اينجا آورد و گفت اگر اينجا بموني خوب مي شي . من كه بد نبودم . فقط سرم پر از قصه اس . يك عده سفيد پوش دورم جمع مي شن . يادم نيست چي مي گن . اصلن چيزي نمي گن كه مادر بزرگ هي مي گه گوش بده , گوش بده به حرفاشون . فقط خودكاراشون عين داركوب نوك مي زنه به كاغذاي توي دستاشون. داركوبا مغزم رو سوراخ مي كنن , جيغ مي كشم نمره ي همه تون بيسته . بيست بي دو . بسه ديگه اين قدر نوك نزنين.
يك عالم قصه توي سرم معلق مي زنن و بالا پايين مي پرن تا مي يام يكي شونو بگيرم فرار مي كنن .شنگول مي گه بيا بازي . با فيلتراي سيگار و قند پشمك درست مي كنه . روي پاهاي چاقش خم مي شه و تعارفم مي كنه . شنگول دماغ اشتر رو مي گيره و اشتر داد مي زنه بياين اين خيكي بو گندو رو ببرين پايين زنجيرش كنين .

زنجير بوي آتيش مي ده و حسن كچل با چشماي بسته اين ور و اونور مي دووه . مباشر خرمن رو آتيش زده حسن كچل به سرش مي زد و دور خرمن مي چرخيد . خرمن خاكستر شد و قهقهه هاي مباشر توي خواب حسن كچل پيچيد . نفس نفس زنان از خواب پريد و كاسه ي آب رو از بالاي سرش برداشت و تا ته سر كشيد .
آتش نرم نرم از توي كمد بيرون مي زنه و زوزه مي كشه و فوفو مي كنه . بوي عطر سوخته پخش و پلا مي شه . سرفه مي كني . آتيش دوست ماست . توي بغلم هستي و گوشه ي اتاق قوز كرده م . يكي از زناي همسايه به دود خيسي كه از پنجره بيرون مي زنه مي گه به خير گذشت . گل هاي خاكستري چادرش رو دندون مي گيره و حلقه ي انگشتش رو توي آب ميندازه و به ليوان مي گه بچه , طفل معصوم بد جوري ترس خورده .
زنا دوره م كرده ان .
- بچه هه به خودش رفته . جل الخالق عين سيب از وسط ...
- شوكه شده , زن بيچاره.
- شوهره مي گه مريضه و از عمدي آتيش زده .
- پس خودش تا چهار صبح كدوم گوري بوده كه حالا قشقرق درست كرده؟
- حالا چرا قوز كرده اون گوشه اگه تقصير كار نيست؟
دود بالاي پنجره خيمه مي زنه و سوتكي توي گلوم جيغ مي كشه با صداي اذان صبح و خيسي كوچه مي دووم .
دو تا مرد دستاشو مي گيرن . پدرتو مي گم . داد مي زنه به من عرعرتو ببر بي حيا !دلم براش مي سوزهكه مثل هميشه تر و تميز نيست.

ننه طلا نفس نفس مي زد كه رسيدن به چشمه . الاغ سياهي را لب آب بسته بودن . حسن كچل گوشش رو به عرعر الاغ خوابوند و گفت ننه جان چه با غم عرعر مي كنه نه ؟ ننه طلا كلافه جواب داد آخه عرعر الاغ هم شاد و نا شاد داره بي عقل؟ يك دستمال ديگه در آورد و گوشاي حسن كچل رو هم سفت بست . بعد سر حسن را روي زانوش گذاشت و زار زار گريه كرد .
كنارت مي خوابم و با نفسات نفس مي كشم . تند تند نفس مي زني و من به نفسات نمي رسم . دهنت رو مزه مزه مي كني و سرت رو بر مي گردوني . از صداي كاميونايي كه از خيابان مي گذرن , يه قد مي پري . قد خودت هستم . خونه خاليه . گرسنمه. صداي پاهام تا اتاق مادر بيشترمنو مي ترسونه. به اتاقش كه مي رسم , ديگر پشت سرم نيستند . كوتوله هاي شاخ دارو مي گم . فرار مي كنن و دوباره توي كاغذ ديواري يا فرو مي رن . زير شمد مادر مي خزم . با زوزه ي كاميونا كه جاده از زيرشون فرار مي كنه , خودم رو بهش مي چسبونم . مادرم مي گه اين قدر اون پاهاي سردتو به من نزن . ساعت شب نما بالاي سرش تيك تاك ناله داري مي كنه . مادر ساعت رو جلوي صورتش مي گيره . مي گم اگه بابا توي جاده بميره چه كار كنيم؟ غرغر مي كنه زبونتو گاز بگير بچه , مگه فكر و خيال خودم كمه ؟

از پنجره سرك مي كشم . صداي شب مثل آب شدن برف توي گوشام پخش مي شه . توي شكمم تكون مي خوري . لرز مي كنم و ترس برم مي داره . باد پرده ها ي اتاقو مي مكه و پنجره رو به هم مي كوبه.
و تا صبح دو تا مرد مست به پنجره مي كوبن و صبح همه ي تنم از دونه هاي سرخ پر مي شه و تا قيامت مي خاره . درو به هم مي كوبه اونوقت با هم مي پريم . مي گه باز كه داري آب غوره مي گيري . چه كار كنم پس ؟ مي شينه سرشو مي گيره تو دستاش. بچه م تو شكمم غرق شده . تكون نمي خوره . باز مي گه تو كه بچه تو شكمت نيست . و سرشو از توي دستاش ول مي كنه و چشماش رو درشت مي كنه . يه دفعه انگشتام چنگ مي شن به عطراي روي گردنش .آتيش زير آبا ناله مي كنه .
مي گه دلم برات مي سوزه .چي كارت كنم پس اين مادر هيچي ندارت كجاست بياد ببينه چي انداخته تك من ؟

ننه طلا و حسن كچل رسيدن به آبادي علي غصه خور . يه دفعه از پشت كلبه خرابه اي , يه ديوونه كه سر و كولش رو زنگوله بسته بود , بالا و پايين پريد و حسن كچلو نشون داد و هي خنديد و خنديد . ننه طلا سنگ درشتي رو پرت كرد طرف ديوونه و دستمالا رو از دور چشما و گوشاي حسن كچل باز كرد .
پدرت گفت بگيرينش خانوم . به مادربزرگ گفت من تو اين معامله مغبون شدم . هميشه تا جواب دادنم دير مي شه , خيلي دير . ولي وقتي با هم تنها مي شيم , تا قيامت جواب دارم .
مادربزرگ چشماش رو اندازه ي نخودچي مي كنه چي كار كنم من ؟ اون وقت كه زن حامله رو تو يه خونه وسط بر و بيابون تنها مي ذاشتي فكر اينجاش نبودي . آخه تو شوهر بودي تا اين زن باشه ؟
شنگول مي گه مي رم بيرون شوهر مي كنم . وقتي براش گريه مي كنم , با اون زبون كلفت و كف كرده ش بشكن مي زنه و مي گه از حسودي كور شي الاهي . شنگول ديگه به قصه هام گوش نمي ده . باورم نمي كنه كه هر روز پيشم مي ياي . هر چي مي خوام بشينه تا براش بگم چه جوري از سرم مي ياي توي گوشم بعد رو به روي چشمام مي شيني و قصه مي خواي دستاش رو به هم مي كوبه و مي گه تو هميشه با قصه هات آدمو گول مي زني . دستش رو فشار مي دم , مثل يه تيكه چوب از لاي گوشتاي قرمز ترق ترق صداي شكستن مي ده . با صداي پاهاش توي راهرو جيغ مي كشه...
نزنين , نزنين , به سرم مي كوبن , دهنم , سرم , سرم . از جيغ تا دندونام راهي نيست , مي ره و بر مي گرده تف مي كنم پاي تخت . دندونم روي زمين صدا مي ده . مي ذارمش تو كيسه ي گردني م . توي باغچه ي حياط پر از دندوناي منه . سفيد و كرم خورده كيسه م ديگه جا نداره . بس كه دندون . چند تاش رو مي دم شنگول . همه رو پرت مي كنه توي باغچه . براي شنگول غصه مي خورم كه اين همه هيچي نمي دونه . وقتي از اتاق خرابه ي پشت باغ بر مي گرده همه ي تنش سياه و كبوده .
دماغ اشتر توي صورتم تكون مي خوره . تو بازم سگ شدي ؟ پيراهن شنگول رو از روي چربي هاي سوراخ سورخ تنش بالا مي زنه اينا جاي دندوناي تو نيست ؟ چونه م رو بالا مي گيره و فشار مي ده . به دو تا زني كه روپوششون پر از لكه هاي زرد و چربه مي گه لش مرگشو ببرين از اينجا . دايناسور از گوشه ي چشمش به من مي خنده.
دكتر گوشي ش رو روي سينه م مي ذاره . بلند بلند تا لاي تبريزي هاي حياط مي خندم . به يكي از سفيد پوشا مي گه بازم قرصاشو تف مي كنه بيرون؟

حسن كچل از ننه طلا قهر ميكنه و ميگه چرا به اون ديوونه كه زنگوله داشت , سنگ زدي؟ دستاش رو حلقه كرد دور تنش و نشست .
مي شينم و دستامو به تخت آهني مي بندن . دايناسور بوسه هاشو روي دستش مي ذاره و فوت مي كنه به من .دونه هاي سرخ از تنم بيرون مي ريزه و تا قيامت مي خاره . دونه ها رو برام مي خاروني . اينجا نه , اينجا . نه همين جا , يه كمي اونور تر , آفرين دختركم . لبم مثل بالشتك چاق شده . عين يه خيارشور پوسيده كه تلخ و شور بزنه . چرا همه ي قصه ها داره فراموشم مي شه ؟ پس چي مي مونه وقتي قصه هام تموم بشه؟ درد توي دندونام داغ مي شه . مادر تابم مي ده و بوي عطر پنبه اي كه روي دندون دردم گذاشته , زبونم رو آتيش مي زنه.
به صورتم مي زني مي گي پاشو , ماماني پاشو آتيش .
بخواب عزيزكم , آتيش دوست ماست .
سرفه مي كني با گريه . دلم طاقت نمي ياره .آتيش زوزه مي كشه و به تختمان مي رسه . بوي عطر سوخته مي پيچه و موهاي دراز رنگ و وارنگ گز مي كنن و مي سوزن . همه جا پر از وز وز مگس مي شه وزوزشون تا آخر دنيا دراز مي شه .
دايناسور با قد درازش پشت اشتر چرخ غذا رو هل مي ده . همه ي تنش تيغ داره مثل دايناسوراي كتابت كه بدت مي اومد رنگشون كني . اشتر نمي دونه شايد . شايد هم مي دونه كه شنگول رو مي بره توي اتاق خرابه ي پشت باغ , لاي آن همه لحاف تشكاي نم زده و گوشتاي تنش رو سياه مي كنه . دايناسور مي گه چشمات سگ داره و سبيلاش رو برام تكون مي ده . غذا رو تف مي كنم توي صورتش بس كه بدگله . كشيده مي خوابونه روي گوشم و مي گه حيف تو نيست به اين قشنگي ميون اين همه ديوونه ي پلاسيده ؟ مي خواد تو رو بياره توي اتاق خرابه تا ببينمت . شنگول ديگه برايش نمي رقصه و تا مي بيندش مي لرزه و انگشتش رو مك مي زنه . شنگول تازگي يا فكر مي كنه مورچه ها تموم عالم رو گرفتن . ملا فه هاش رو تكون مي ده و لخت مي شه . هي لباساشو مي تكونه . هزار بار جير جير اين در زرزرو رو در مي ياره . بدو بدو تو مي ياد و داد مي زنه مورچه ها گازم گر فتن . امروز بود شايدم فردا بود توي گلخونه قوز كرده بودم . صداي ديوونه ها حياط رو برداشته بود . شنگول جلوي در شيشه اي دراز به دراز افتاده بود . از هميشه ش كوچك تر شده بود و تكون نمي خورد . دايناسور داشت به اشتر مي گفت ما كه نفهميديم چه جوريا شد . داشتيم شيشه پاك مي كرديم , عينهو تاپاله افتاد زمين . ديوونه ها دور شنگول رو گرفته ن . پنجه ي دستشون رو روي چشماشون مي ذارن . انگشتاشونو عين بادبزن باز و بسته مي كنن . هي شنگول رو مي بينن و هي نمي بينن . اشتر ملافه ي بنفشي روي شنگول ميندازه و مي گه خدايا منو از اين ديوونه خونه نجات بده . خون از لاي آجرا راه مي ره و مي ريزه توي پاشويه ي حموم . نه پاشويه ي حياط . جلوي چشمم رو بخار مي گيره . فقط نوك زبون شنگولو مي بينم كنار شلنگ باغچه افتاده . داره تكون مي خوره و مي خونه خوشگلم و خوشگلم دل ها گرفتارمه ... پشت پلكام داغ مي شه و غصه هام شر شر مي ريزن بيرون . دور شنگول مي چرخم . هيچ كس نوك كنده شده ي زبونش رو نمي بينه مگر من . همه شون كورن لابد . دايناسور به اشتر مي گه همين برگه رو مي گه و با ته كفشش زبون شنگول رو له مي كنه و من جيغ مي كشم و ...
يكي از آبي پوشا با دستاي بزرگش ما رو عقب مي زنه و مي گه ببرينشون تو ساختمون . دارن غير قابل كنترل مي شن . اشتر مي گه با يه لشكرم نمي شه اينا رو پاييد . خدايا كي منو از اين جا نجاتم مي دي .

بپا , ننه طلا دوباره به حسن كچل مي گه بپا نيفتي . تونبان حموم چند تيكه چوب ريخت توي چاله ي آتيش و گفت دنبال علي غصه خور اومدين؟ خونه اش بالاي همين تونه . ننه طلا گفت ميگن دواي حسن پيش اونه. تونبان سياهي انگشتاش رو بي هوا به صورتش ماليد و گفت كل اگر طبيب بودي , سر خود دوا نمودي . حسن كچل از آتيش ترسيده بود و هي سرفه مي كرد .
سرفه مي كني و دامنم رو چنگ مي زني .حسن كچل يواش يواش پشت سر ننه طلا از پله هاي تون بالا رفت .علي غصه خور با كله ي سياه كچل ميون يه خروار لنگ و لحاف كهنه خوابيده بود . تا چشم حسن كچل به علي غصه خور افتاد بناي گريه كردن گذاشت و گفت آخه چرا همه ي بدبختي هاي عالم جمع شده دور و بر تو ؟ اشكاش رو با چادر ننه طلا خشك كرد و گفت به تو هم مي گفتن كچل كچل كلاچه , سيب و گوجه و آلوچه , كچل نيا به كوچه برو توي تنور هميشه ؟ علي غصه خور گفت آره كه مي گفتن . منم رفتم تو تنور . ننه م كه خسته شد , انداختم بيرون . خوب اگه غصه نمي خوردم , پس چي مي خوردم ؟ صداي بچه ها دوباره مي اومد . داد مي زدن علي كوچيكه , علي غصه خور! غصه نخور , پلو بخور ...

مادر بزرگ مي گه خوب شو , بيا خونه كدوم خونه ؟ مگه بيرونم نكرده ؟ مگه من روي تون حموم نيستم؟
مي گه نه اينا همه ش خيالاته . بعد مي زنه توي سرش و همه ي موهاش مي ريزه . دايناسور مي گه اگه حرف گوش بدي , ديگه موهاتو نمي تراشم . دور و برش رو دزدكي نگاه مي كنه و به تنم دست مي كشه عينهو بلور مي موني . تا صداي پاي اشتر رو مي شنوه انگشتش رو روي لبش مي ذاره و چشماشو مي چرخونه . اشتر دستاش رو به هم مي ماله خلوت كنين . كي ميگه مرده ؟ حالش بده . اشتر توي سرم تكه تكه مي شه و مي ريزه زمين . زبون دايناسور دور لبش رو مي ليسه و بوسه مي فرسته . دور حياط مي چرخم . غصه گوله شده توي گلوم و پايين نمي ره . دارم خفه مي شم . بوي دود مي پيچه . كي مي خواستم خودمون رو آتيش بزنم؟ كي بود كه سرفه مي كردي ؟ بايد از وقتي كه برق به سرم وصل كردن , اين جور شده باشم , كه هيچي يادم نياد يا شايد از وقتي كه شنگول مرده .
ديوونه ها غروب كه مي شه با شمع مي يان به اتاق ما . روي تخت خالي شنگول مي شينن . زبونه ي شمع مثل زبون شنگول لق لق مي خوره و آب دهنش مي ريزه بيرون .
صداي داد و بيداد از راه پله ها مي ياد . آتيش ديوارا رو ليس مي زنه . يه مردي تو رو از دستم مي كشه و پله ها رو پايين مي دووه .

مادر بزرگ دست به زانو از پله ها بالا مي ياد . نيگا كن مرتيكه ي پدر سوخته چه جوري آبرومون رو ريخته روزنامه رو از دستش مي گيرم بالاي عكسم درشت نوشته ن , زني به علت اختلالات رواني ... اين كه من نيستم شنگوله . مادربزرگ جوري نگام مي كنه كه درد زانوها امانش رو بريده باشه . بوي عطر سوخته از لاي چادرش بيرون مي زنه . گلا رو از رو لبم كنار مي زنه برگا رو از روي پلكام بر مي داره و دو تا مغز پسته ي تر به دهنم مي ذاره.

حسن كچل به علي غصه خور گفت پس من توام لابد تو هم مني .دو تايي افتادن تو بغل هم . ننه طلا هر چه مي خواد حسن كچل رو راضي كنه و با خودش ببره راضي نمي شه و مي گه همين جا خوبه ننه , بيرون پر غصه س و روي لنگ و لحافاي سياه دراز مي كشه .
دايناسور منو مي بره به اتاق خرابه . مي گه همه جا رو بگرد , دخترتو پيدا مي كني پس چرا نيستي . تيغاي دايناسور تنم رو سياه مي كنه . مي گه همين جا بخواب. زبونش لق لق مي خوره و صورتش رو توي چشمام هي درشت مي كنه . دونه هاي سرخ دوباره از تنم بيرون مي زنن و تا قيامت مي خارن .
مي گه تنت كهير مي زنه زياد نخاروني يه وقت. بايد ماست بخوري با پسته . بذار مادربزرگ به تنت سدر بماله . بعدم قايم شو تو تنور. بد اخمي نكني يه وقت مثل اون. كه دوباره تنها اومده بدون تو . پدرتو مي گم . پس تو كجايي؟ تنش بوي همان عطر سوخته رو داره . برام گريه مي كنه . پرتقالايي رو كه برام آورده يكي يكي به ديوار حياط مي كوبم . خونابه هاي زرد روي ديوار شره مي كنه . پرتقالاي شكم پاره روي زمين نفس مي كشن . دور حياط مي دوم و نفس مي كشم .

دايناسور دستم رو مي كشه كجا مي خواي در ري ؟ دونه هاي سياه و سرخ عرق روي تن پشمالوش راه مي رن . چنگ مي كشم به صورتش و با روپوش و شلوارم توي گلخونه نفس نفس مي زنم . دايناسور هوار مي كشه بي حياي عقل پريده , لخت و عور اومده تو اتاقم . آبي پوشا هرهر مي خندن. اشتر پس يقه م رو مي گيره و از گلخونه بيرونم مي كشه و مي گه تا قيام قيامت همين جا مي موني سليطه ي افسون گر.

ننه طلا به حسن كچل مي گه جني شدي حسن جان . صداي امبع , امبع بره هاتو نمي شنفي؟ حسن كچل مي گه ننه من ديگه هيچي نمي شنفم .نمي خوام بشنفم.
خوابم يا بيدار ؟ كجام ؟ ابرا مي ريزن رو سرم . نه مي شنوم , نه هيچ چي مي بينم . پس تو كجايي اين دونه هاي سرخ رو برام بخاروني؟ جلوي در شيشه اي افتاده م . خون لاي درز آجرا راه مي ره . درختا فرار مي كنن چشام تو ابرا گم مي شه. ننه طلا رو صدا مي زنم . مادر بزرگ مي گه كدوم علي ؟ كدوم حسن ؟ كدوم قصه ؟ كدوم غصه ؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فنجان قهوه اش را روی تاقچه مقابل پنجره گذاشت و پرده ها را کنار زد. آسمان خاکستری تیره بود و ابرهای بارانزا پشته در پشته از سمت کوه های شمالی پیش آمده و روی شهر را پوشانده بود. اتوموبیل ها مانند لکه های رنگ زمینه خاکستری را نقش می زدند. خیابان های پایین دست در مهی رقیق شناور بود. از انتهای کوچه شرقی که به بزرگراه می رسید، زنی به طرف خیابان و سر کوچه پیش می آمد. جرعه ای قهوه نوشید و بخار نفسش شیشه را تار کرد. زن از کنار در باغ مهد کودک گذشت و صدای پارس سگ گرگی بلند شد. بارانی شکلاتی زنگی تنش بود و شال حاشیه داری با ریشه های بلند از سرتا پشت کمرش را می پوشاند... چند جرعه را پشت سر هم نوشید. روی صندلی کنار پنجره نشست و کتاب را از محل نشانه باز کرد، " نیچه گفت، خدا مرده است، ما او را در خود کشته ایم و به صورت بتی بیرون از خود او را می پوشیم. "
آخرین جرعه را سر کشید و چشم ها را برای لحظه ای بست. دوباره جمله نیچه را خواند. با ماژیک شبرنگ روی آن را خط کشید. صدایی مانند سایش یا خزش اجسامی کنار هم شنید. صدا شدید شد. تگرگ می بارید و دانه های یخ به شیشه می خورد. از روی صندلی بلند شد. زن زیر تاقی ایستگاه اتوبوس پناه گرفته بود. دو مرد جوان زیر یک چتر از خیابان می گذشتند. فنجان قهوه را به آشپزخانه برد. دو برگ قبض آب و برق از گیره ای آویزان بود. به تاریخ قبض ها نگاه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. به اتاق برگشت و گوشی را برداشت. از آن طرف صدای سوت ممتد می آمد. گوشی را روی دستگاه گذاشت. قطره های درشت به شیشه می خورد و جاری می شد. خیابان شلوغ تر شده بود. دود از سطح خیابان جدا شده و مانند ابری تیره بالا می آمد. صدای سوت آمد و چیزی در فضا ترکید. زن کنار خیابان ایستاده بود و به اتوموبیل هایی که از مقابلش رد می شدند، نگاه می کرد. گاهی خم می شد و چیزی می گفت. هوا رو به تاریکی می رفت. اتوموبیل سفیدی کنار زن ایستاد و بوق زد. چراغ چهار راه قرمز شد. اتوموبیل ها ایستادند. زن گردنش را به یک طرف خم کرده بود. اتوموبیل سفید راهنما زد و کمی جلوتر رفت و دوباره بوق زد. زن خود را به اتوموبیل رساند و خم شد. راننده های پشت سری بوق می زدند. پلیس سرچهار راه سوت زد. چراغ راهنما سبز شده بود...
اتوموبیل سفید راه افتاد. زن چند قدم به دنبالش دوید. راننده گاز داد و دور شد. زن برگشت و سرجای اولش ایستاد. از کیفش دستمالی بیرون کشید و به طرف صورتش برد. به پنجره های رو به رویش نگاه می کرد...
روی صندلی نشست و کتاب را به دست گرفت، " دکتر گفت: زن ها همیشه با شهامت خود را عریان نشان داده اند، حال آن که مردها همیشه با نقاب حاضر شده اند، آیا این موضوع را قبول ندارید؟ به مهامانی های زنانه و مردانه و تفاوت این دو دقت کنید! " با مداد در حاشیه کتاب نوشت: آیا این عریانی نشانه شهامت است و با خودآگاهی انجام می شود یا غریزی و ذاتی آن هاست؟
به آسمان پشت پنجره نگاه کرد که از خاکستری به آبی تیره بدل می شد. صدای چند بوق پیاپی بلند شد، از جا برخاست و نگاه کرد. زن ایستاده بود و به راننده اتوموبیل قراضه ای که سرش را بیرون آورده بود و بلند بلند کلماتی را فریاد می زد، نگاه می کرد. بعد رویش را برگرداند و چند قدم پایین تر رفت. راننده با دست زن را تشویق به سوار شدن می کرد. زن پشت به او ایستاده بود...
بوق زد و در یک لحظه پنجره سفید شد. پایین صفحه نوشت: " آیا این عریان کردن در مورد زن های روشنفکر هم انجام می شود یا به قول میلان کوندرا، وقتی آن ها با مفاهیم زندگی می کنند نه با غرایزشان در این مورد هم تغییر ماهیت داده اند؟! "
بلند شد و به طرف کتابخانه رفت. چند کتاب را جا به جا کرد. کتابی را که در دست داشت میان بقیه کتاب ها گذاشت. به اتاق خواب رفت. ژاکتی روی پیراهنش پوشید. دستی به ریش دو سه روزه اش کشید و از پنجره اتاق به پایین نگاه کرد. خیابان خلوت تر شده و زن کنار خیابان نزدیک ایستگاه ایستاده بود. در نور چراغ های سر تیر، باران به شکل خطوط باریک هوا و تاریکی را هاشور می زد. کلید ضبط صوت را فشرد. ویولن ها قطعه زمستان را شروع کردند. صدای دستگاه را بالا برد و پشت پنجره برگشت. زن از اتوموبیل تیره ای دور شد. مرد پنجره را باز کرد و دست تکان داد. زن سرش را بلند کرد و بدون توجه به اتوموبیل ها تا وسط خیابان دوید، به پنجره نگاه کرد و یک لحظه دستش را بالا آورد. مرد پنجره را بست و پشت شیشه ایستاد. زن از خیابان گذشت. مرد به دستشویی رفت و از مقابل آینه شیشه ادوکلن را برداشت و به گردن و پیراهنش پاشید. با دست موهای کوتاه خاکستری را رو به عقب مرتب کرد. پشت در آپارتمان رفت و ایستاد. آسانسور پایین می رفت. کمربندش را باز کرد و از جا لباسی آویخت. ژاکت را بالا زد و پس از فرو بردن پیراهن در شلوار، دوباره ژاکت را مرتب کرد. صدای قرقره های آسانسور می آمد و ضربه ای که نشانه توقف بود. مرد دوباره دستی به موهاش کشید. در آپارتمان را باز کرد. صدای پاشنه کفش زن شنیده شد و مقابلش ایستاد. موهای خیس در طره های ظریف تابدار و فرخورده از باران اطراف صورتش آویزان بود. قطره های آب، سیاه از ریمل و خط چشم روی رنگ زمینه صورتش دویده بود و تا چانه ها را شیار زده بود. سرخی لب ها کمرنگ و در یک طرف با خطی اضافه رو به پایین کشیده شده بود. مرد از مقابل در کنار رفت: بدو تو آینه نگاه کن.
زن به طرف دستشویی رفت: مجبور بودی این همه وقت زیر بارون نگهم داری؟
عطری شیرین و ارزان قیمت همراه بوی پارچه های خیس در خانه پیچید.
مرد پرسید: چای می خوری؟
صدای زن از دستشویی شنیده شد: اول یه دوش بگیرم ، بعد.
دری به هم خورد و صدای ریزش آب با رگباری که بیرون شروع شده بود در هم آمیخت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
درِ سلول كه باز شد صدايي به شدت آهن به گوشم خورد و سايه اي كلفت كه حالا ديگر روي سرم خراب شده بود. تمام آن چيزي كه فلاسفه و روحانيون گناهش مي نامند درآن سايه يك جا جمع بود. زنجيري به پا كرده و كفش هايي از جنس فولادي كه از آب گذشته مي نمود. بايد از معيارهايي كه آدميان ضعيف دوستش دارند و دائم ستايشش مي كنند زجري مداوم را متحمل شده باشد كه موجب شده بود اينگونه پليد زندگي كند. از شيار در اتاقي كه مرا در آن جا انداخته بودند، مي آمد و مي رفت. خود را به زمين مي كشيد و از نوك انگشتانم شروع مي شد تا اين كه بلاخره تمام وجودم را مي پوشاند. از سنگيني بودنش لِه مي شدم كه گفت:
« هنوزم فكر مي كني كه من يه سايه ام؟ اما بدون كه تموم سايه ها شبيه به هم نيستن.»
پاسخي نداشتم و يا شايد نمي توانستم بگويم. ديگر براي سرِ پا نگه داشتن غرورم دليلي نبود. بايد آن احساسي را كه به مرور، اين عمر لعنتي برايم ساخته بود را با دست خودم فرو مي ريختم. نيازي به آن نداشتم. غرور بي پشتوانه به چه دردم مي آمد. التماس كردم. براي حقي كه از آن خودم بود. شايدم از آن او. بله اين بهتر است، من براي حقي كه او بر گردنم داشت التماس كردم. وقتي كه گفت:
« تو چطور از يك شبح درخواست مي كني؟»
ساكت شدم. از سكوتم خنديد. از تهِ دل خنديد. درست گفته بود، سايه ها با هم متفاوتند. لااقل سايه ي او با شبح هايي كه تا كنون ديده بودم فرقي اساسي داشت كه نمي فهميدم چيست!
من يكي از شش نفري بودم كه مي بايست در زمان اجراي آتش، قلب آن مجرم را نشانه مي رفتم.
حالا كه فكر مي كنم نمي توانم به نتيجه اي كه بتواند آرامم كند برسم. شايد من ادامه ي محكوميتش دراين دنيا بودم، نمي دانم. تكه اي از او بودم اما نه آنگونه كه بتوانم بار گناهش را به دوش بكشم. شانه هايم توان آن را نداشت تا سابيدن لايه هاي لطيف احساس نگاهش را كه آخرين بار، آن مجرم نگون بخت به من مي كرد را بر خود نگه دارند.
سايه، به همان شكلي كه آمده بود بر گشت. آرام بر روي پيكرم به طرف پايين كشيده شد تا اين كه از زير در چهار ديواريي كه بيشتر به قوطي كبريت مي ماند غيبش زد. منتظر بودم دوباره در باز شود و بي نتيجه رها نشوم اما پس از گذشت زمان كوتاهي دنيا تاريك شده بود و من در تكه اي از آن كه نمي دانستم چه موقعيتي ست رها شده بودم. نمي دانم، اما شايد فرياد زده بودم: « تو آمده بودي تا فقط همين يك جمله را به من گفته باشي؟!»
باز مثل هميشه متوجه شدم رمقي برايم نمانده است تا بتوانم صدايم را به گوشش برسانم. چرا من؟ در بين اين همه سربازاني كه در آن قرارگاه آمده و رفته بودند اين چه مكافاتي بود كه مي بايست سر من خراب شود!
پاس نيمه شب را كه تحويل گرفته بودم افسر نگهبان نامه اي محرمانه مبني بر اينكه، بايد ساعت چهار صبح در پارك موتوري قرارگاه حضور يابم را به دستم داد. آخريم ماه بازمانده از خدمت سربازيم را در آن نيمه شب لعنتي تازه شروع كرده بودم. ديگر مجبور نبودم موهايم را از ته بتراشم. كلاهم را از سرم برداشتم تا موهايم را زير آن به طرف بالا فُرم دهم. كيف كوچك چرمي خود را از جيبم بيرون مي كشيدم كه نور پايين چراغ ماشين اورال جناب سروان به بالا و پايين سريد و در پشت يكي از تپه هاي آلباتان ناپديد شد. با خودم گفتم:« غصه نخور. تو هم يه ماه ديگه همين جاده رو ميري و ديگه بر نمي گردي.»
نمي دانم خوشحال بودم يا اين كه دلهره ي عجيبي مرا مي خورد. فكر رفتن به آينده اي كه مي دانستم به جز اضطراب چيزي عايدم نمي شود. مجبور بودم به زندگيم، مانند كارگران روزمزدي كه در مزارع نيشكر ديده بودم نگاه كنم. آن ها براي همان روزي تلاش مي كنند كه مجبورند زندگي كنند. ساعت چهار صبح، كارگران در ميدان شهر حاضر مي شدند و آنقدرعجز و ناله مي كردند تا دل سركارگر كارخانه ي نيشكر به رحم آيد و مرداني كه از نظر او سرسخت به شمار مي آمدند را به كار روزانه و براي بريدن، در مزارع آتش زده و سياه نيشكر انتخاب كند. مردان سخت آناني بودند كه بيشتر التماس كرده باشند. زندگي براي پدرم فقط همان روزي بود كه موفق مي شد كار كند. براي مادرم شايد كمي فرق مي كرد. آنهم به خاطر زن بودنش. و من نيز ياد گرفته بودم مانند پدرم فكر كنم. اولين زندگي براي من بزرگ شدن بود. دوم، ديپلم گرفتن. سوم، رفتن به سربازي. پايان خدمت من با رهايي پدرم از زندان در يك روز اتفاق مي افتاد.
خوشحال بودم از اين كه بهترين دوستي كه داشتم و شايد تنهاترين دوستم را به همراه مادرم براي آزادي اش بدرقه مي كنم. آن صبح لعنتي بالخره شروع شد. فرمانده گفته بود:
« مرد بيچاره نبايد زجر كُش بشه.هر يك از شما بايس يك قسمت از بدن او رو نشونه بريد. تا درد رو احساس نكنه.»
گفتم: « جناب سروان، اون كيه؟»
« سرباز سئوال نمي كنه، فقط دستور رو اجرا مي كنه.»
صداي كشيده شدن دمپايي هايش مي آمد و پوتين هايي كه او را همرايي مي كردند. سايه اي را مي ديدم. سايه اي كه در وسط دو مامور حركت مي كرد. به تير مقابلمان او را مي بستند كه نور چراغ ميدان، مانند حيولايي سفيد بر صورتش درخشيد. ابتدا نتوانستم او را بشناسم. اما پس از مدتي شناختمش. پدرم بود. يك مرتبه و به شدت عرق سردي تمام وجودم را دربرگرفت. سرم گيج رفت و شريان ها و عضلاتم به لرزه افتاد. اسلحه از دستم افتاده بود كه توانستم فرار كنم. توانسته بودم خودم را فقط تا سالني كه انتهايش به محوطه ي بيروني زندان مي رسيد برسانم. همه جا تاريك شد و من ديگر نبودم. وجود نداشتم. به هوش كه آمدم فهميدم، تنهاترين لحظه ي خوبي كه بر من گذشته است زماني بوده كه نمي توانستم زندگي را احساس كنم چون بلافاصله پس از به هوش آمدنم مرا به اين جا آورده بودند و به جرم فرار از ماموريتم محاكمه شده بودم.
سايه آمده بود. اين بار نه براي تمسخر من. براي بردنم. قوي بود. مانند تكه چوبي كه سال هاست از درختي افتاده است مرا از از كف زمين بلندم كرد. اولين چيزي كه حس مي كردم بوي نمناك نيزارهايي بود كه هنوز براي آتش زدنشان مدتي فرصت مي خواستند. چشمان را با زور باز كردم. نوري نبود. سايه گفت:
« ها، حالا مي توني ببيني. مي توني ديگه آزاد شي.»
فقط گفتم:« برم بيرون كه چيكار كنم!»
فقط گفت:« نمي دونم. اما، شايد بتوني جاي سركارگري كه سال پيش با داس ني بري دو شقه اش كردند رو بگيري. اينجور كارها رو هر كسي قبول نمي كنه.»
بيرون از آن جا كسي نبود. سايه ها مي آمدند و مي رفتند. مدتي گذشت تا توانستم بفهمم به زنداني ديگر منتقل شده ام. زنداني كه همه ي زندانيانش سايه هايي در رفت و آمد بودند. نه سلام مي كردند و نه جوابت را مي دادند. آن چه بين آن ها مشترك بود، يك مسير خاكي اي بود كه مي رفتند و مي آمدند. آن جا فقط يك چيز سايه نبود، كشتزارهايي از نيشكر كه براي سوختن آماده مي شدند. گاهي اوقات وقت غروب، بوي نمِ شكر گنديده از آن ها بيرون مي زد وهوا را پر مي كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
امروز، چاشت، رييس گفت:« بابه‏ات در يُولمَرَب است ني؟»
گفتم: «بلي صاحب!»
هيچ نمی‌دانستم چرا اين‌قدر سراغ بابه‌ام را می‌گرفت.
بعد به راننده گفت: «مي‏رويم يولمرب.»
دروازه‏ي سيت پشت سر را باز كردم و رييس سوار شد. بعد خواستم خيز بزنم و در بادي موتر بنشينم. سه روز پيش هم همين‌طور شد. چاشت روز بود. به شعبه كه آمده بوديم، يك قشلاقي ما، منتظر بود. همراه رييس گپ زد. گپ‏هاي‌شان را نمي‏شنيدم. من و راننده پيش موتر ايستاده شده بوديم. اندي‏واليم دورتر از ما در نزديكي رييس قدم مي‏زد. رييس همان‌طور كه همراه قشلاقي ما گپ مي‏زد. چند دفعه طرف ما سيل كرد، بعد اندي‏واليم را خواست و چيزهايي به او گفت. ما نمي‏شنيديم. اَنْدي‏واليم هم طرف ما مي‏ديد. بعد رييس اشاره كرد. راننده خيز زد و پشت جِلَوْ نشست. از پشت موتر دويدم. موتر پيش پاي رييس ايستاد شد. رييس كه سوار شد تا اندي‏واليم دروازه را محكم كند، در بادي موتر جاي گرفتم و منتظرش ماندم. وقتي روبه‏رويم نشست، پرسان كردم كه چي گپ شده. نگاهم كرد و گفت:« هيچ‌چي.»
گفتم: «كجا مي‏رويم. نَوْ آمده بوديم كه!»
هيچ گپ نزد و فقط اطرافش را پاليد. بعد گفت: «شفاخانه.»
گفتم: «شفاخانه؟»
و از شيشه‏ي پشت سر رييس را نگاه كردم. رييس هم ما را نگاه مي‏كرد. نگاهم را از نگاهش گرفتم. گفتم: «ما كه دينه‌روز شفاخانه بوديم. باز از زخمي‏ها خبر مي‏گيرد؟»
اندي‏واليم باز هيچ گپ نزد. اين روزها شفاخانه‏ي دوصد بستر پر از زخمي شده. شايد در شفاخانه‌ي مُلْكي هم برده باشند. ديروز در شفاخانه بوديم. چپركت خالي يافت نمي‏شد. زخمي‏ها را روي زمين خوابانده بودند. از دروازه‏ي شفاخانه كه مي‏گذشتيم، پيره‏دارها شَقْ ايستاد شدند. موتر مقابل رازينه‏هاي ساختمان شفاخانه ايستادش. اندي‏واليم زودتر از من پايين خيز زد و دروازه را براي رييس باز كرد. رييس بي‏كدام گپ و با شتاب از زينه‏ها بالا شد. از پشتش دويدم كه رييس رويش را گشتاند و گفت: «تو پيش موتر باش.»
پس گشته و ايستاد شدم. اندي‏واليم زودتر از رييس وارد شفاخانه شده بود. راننده هم از پشت‏شان. حيران مانده بودم. چرا من بايد پيش موتر مى‏ماندم. من كه بادي‏گارد بودم بايد پيش موتر مي‏ماندم و راننده بدون سلاح برود؟ وظيفه‏ي راننده است كه هميشه نزديك موتر بماند تا هر وقت رييس برآمد، زود موتر را چالان كند و پيش پايش ايستاد شود. هميشه همين‌طور بوده. هيچ خبر نداشتم چي گپ شده. پيش خود گفتم تا رييس از همه‏ي اتاق‏ها خبرگيري كند و همراه يكي‌ ـ ‌دو زخمي گپ بزند، بسيار وقت مي‏برد. هر اتاق پانزده ‌ـ‌ بيست چپركت دارد و زخمي‏ها را روي زمين هم... در بادي موتَر نشستم و تفنگم را روي زانوهايم ماندم و سِگْرِتيْ دَرْ دادم. فكرم كار نمي‏كرد. گفتم شايد سگرت آرامم كند. هنوز يكى ـ ‌دو دود نزده بودم كه ديدم رييس از شفاخانه برآمده، با وارخطايي تفنگم را گرفته خودم را از بادي موتر پايين انداختم‌. در همان حين مي‏خواستم سگرتم را دور بيندازم تا رييس نبيند كه قنداق تفنگ به آبگاهم خورد و درد از ستون فقراتم بالا رفت و نزديك بود خم شوم ولي پاي‌ْهايم را به هم چسپاندم تا به آبگاهم كمي فشار بيايد. از مجبوري روي پايْ ايستاد شدم. دروازه را باز كردم ولي رييس به طرف ساختمان شماره دوي شفاخانه رفت. حيران مانده بودم. از آن همه زخمي اين‌قدر زود خبرگيري كرد. همان‌طور كه كوشش مي‏كردم آبگاهم را در ميان ران‏هايم مالش بدهم. راننده را نگاه كردم كه پيشْ پيشِ رييس مي‏دويد و وارد ساختمان شد. رييس مقابل دروازه ايستاده شد و داخل نرفت. نمي‏دانستم پشت چي مي‏گشتند. بعد راننده پس آمد و با رييس گپ زد و به طرف موتر آمدند. دروازه را باز كردم و رييس سوار كه شد، به بادي خيز زدم. اندي‏واليم نشسته بود و نگاهم مي‏كرد. همان‌طور كه آبگاهم را مي‏ماليدم، گفتم: «صد دفعه گفتم تفنگ قنداق‏دار به كار بادي‏گارد نمي‏آيد... راستي رييس پشت چي مي‏گشت؟»
اندي‏واليم چُپْ مانده بود و هيچ گپ نمي‏زد. به تفنگ بي‏قنداقش خيره شدم. گفتم: «قنداق تفنگ خورد؟»
و باز آبگاهم را ماليدم. دردش كم شده بود. از چاشت آن روز همه چُپ شده بودند و كمتر گپ مي‏زدند.
شب در بادي موتر نشسته بوديم كه اندي‏واليم پرسان كرد: «تفنگي را كه از گريزي‏ها، روز بگريز بگريز، گرفتي كجا كردي؟»
تعجب كردم. گفتم: «چي گپ شده؟ پشت تفنگ مي‏گردي. تو كه روز اول سه تا گرفتي! سودايي نيستن، دادم به امير. مگر صبح نديديش؟ سر پل تصدي ايستاد شده بود.»
صبح كه به قشلاق مي‏رفتيم. سر پل تصدي امير را ديدم كه تفنگ در شانه‏اش است. همان تفنگي كه روز اول از گريزي‏ها گرفته بودم. آن روز از شعبه برآمده بوديم سر جاده. همه مي‏گريختند. چهار سرباز بودند. تا دَريشْ داديم، اندي‏واليم دَريشْ داد، تفنگ‏هاي‌شان را انداختند. اندي‏واليم چالاكي كرد و سه تفنگ گرفت. من مي‌خواستم مخابره را بگيرم ولي زودتر از من يك نفر ديگر گرفته بود. تفنگ را به امير دادم. ايستاد شده بود روي پل. يگان يگان مرمي هاوان و گلوله‏ي توپ از طرف ميدان هوايي مي‏آمد. چيغ زدم: «چرا پايين نمي‏روي، مگه نمي‏بيني هاوان و گلوله توپ مي‏آيد.»
خنديده بود و گفته بود: «خير است، اگه...»
كه ما از پل گذشته بوديم و به طرف قشلاق دور مي‏خورديم و صداي امير را ديگر نمي‏شنيدم.
امير در پوسته‏ي تصدي بود تا هم وظيفه‏دار باشد و هم بتواند از خانه خبرگيري كند. من كه تمام روز همراه رييس اين‌طرف و آن‌طرف بايد مي‏رفتم. بابه‏ام رفته بود، نمي‏دانستم كجا. حتي فرصت نمي‏كردم از امير پرسان كنم، كجا رفته‏اند؛ يولمرب يا به كوه. مطمئن بودم اگر به كوه نرفته باشند، حتمى در يولمرب هستند.در اين سه روز نمي‏دانستم چرا رييس كمتر با من گپ مي‏زد. دايم راننده و اندي‏واليم را صدا مي‏زد و دور از من گپ مي‏زدند. اگر هم با من گپ مي‏زد، پرسان بابه‏ام را مي‏كرد مي‏گفتم شايد در يولمرب باشند، شايد هم طرف كوه رفته باشند. مي‏گفت: «در خانه‏ي‏تان، در قشلاق كي مانده؟»
مي‏گفتم: «امير است، سر پل تصدي پيره مي‏كند. از خانه هم خبرگيري مي‏كند.»
هيچ نمي‏دانستم چرا اين‌قدر سراغ بابه‏ام را مى‏گرفت. امروز صبح كه از قزل‏آباد پس مي‏آمديم، رفته بوديم كشته شده‏ها را گور كنيم، دير رسيده بوديم همان ديروز كه ميدن هوايي پس گرفته شده بود، كشته‏ها را از ميدان هوايي آورده بودند و گور كرده بودندشان. از سر پل تصدي كه مي‏گذشتيم، امير را نديدم. گفتم شايد نوبت پيره‏اش نيست. يك نفر ديگر ايستاد شده بود و پيره مي‏داد. يادم آمده بود كه صبح وقت رفتن هم امير را نديده بودم. چيغ زدم: «امير كجاست؟»
پيره‏دار دهانش باز شده بود و گفته بود: «امير... »
كه ما از پل گذشته بوديم و باقي صدايش در باد گم شده بود. امروز كه رييس گفت مي‏رويم يولمرب، خواستم سوار بادي موتر شوم كه رييس صدايم كرد و گفت: «فهميدي بابه‏ات در كجاست؟»
گفتم: «ها »
ديروز از يك نفر قشلاقي‏مان پرسان كرده بودم. قشلاقي‏مان از كوه پس آمده بود.گفته بود بابه‏ام را در كوه نديده. گفتم حتمي در يولمرب است، خانه‏ي كاكايم.طرف خيابان سيلو كه دور خورديم، رييس گفت: «بابه‏ات كجاست؟ مي‏رويم پيشش.»
هيچ گپ نزدم. به راننده نگاه كردم. او هم چُپ بود و گپ نمي‏زد. از ديروز نفس‏مان راست شده. ميدان هوايي را پس گرفتيم، دشمن در دو راهي حيرتان موضع گرفته. تنها راهي كه از دست‏شان دور مانده، تنگي، راه كوه است. يولمرب هنوز پر از جمعيتي است كه از مناطق مركزي و ديگر جاهاي شهر آمده‏اند.
رييس گفت: «خانه كاكايت كجاست؟»
به خود كه آمدم نزديك كوچه‏ي‏شان بوديم. موتر كه ايستاد شد. زود پايين شده و دروازه را باز كردم و رييس پايين شد. اندي‏واليم كنار ديوار ايستاد شد.
رييس گفت: «پيش شو.»
از دروازه نگذشته بوديم كه چند قشلاقي‏مان از حويلي برآمدند. همراه رييس جورپرساني كردند و رفتند. نفهميدم اين‏جا چي كار مي‏كردند. وارد اتاق كه شدم، بابه‏ام را تكيه داده به ديوار يافتم. رييس كه داخل شد، بابه‏ام از جايش برخاست. بابه‏ام را شكسته يافتم، خيلي شكسته. شانه‏هايش خميده به نظر مي‏رسيد.
رييس كه روي تشك، در بالاجاي خانه، نشست. كنار دروازه ايستاد شدم.
بابه‏ام گفت: «كجا بودي بچيم؟.»
گپى نزدم.
رييس گفت: «فاتحه مع... »
كه اتاق با چوب‏هاي سقفش دور سرم چرخ خورد و چرخ خورد و امير را روي پل تصدي ديدم كه به او مي‏گويم: «پايين پل ايستاد شو، نمي‏بيني هاوان و گلوله توپ مى‏آيد.»
امير خنده مي‏كند و مي‏گويد: «خير است.... »
و دست تكان مي‏دهد. حالي مي‏فهمم كه چرا در اين چند روز هر وقت كه از پل تصدي مي‏گذشتيم، امير را آن‏جا نمي‏ديدم.
رييس گفت: «پيش بابه و ننه‏ات باش.»
تفنگ و پَرتَلِه‏ام را به راننده دادم. و حالي كه اين‏جا ايستاد شده‏ام و به داتسون مي‏بينم كه در خَم كوچه گم مي‏شود. به ياد ننه‏ام مى‏افتم و صداي مخته‏اي را از بالاخانه‏ي كاكايم مي‏شنوم...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتي گوشي تلفن را گذاشت ..كف دستش خيس بود. نگاهش به باران كه به پشت شيشه ميخورد و پايين ميامدبود.به فكر رفت كه در اتاق زده شد.
_ مرسي ايران خانم.
ايران خانم يك ليوان آب و قرص آورده بود و روي ميز شيشه اي جلوي كاناپه گذاشته بود."گلاره خانم.ميخوايدزنگ بزنم دكتر بيادسرم بهتون وصل كنه؟حتمي فشارتون اومده پايين.رنگتون شده عين گچ سفيد."
طبق عادت به خال گوشتي مو دار بالاي ابروي راستش نگاه كردو بعدگفت:"نه ايران دكتر لازم نيست.تو هم حاضرشو برو..يه وقت فردا هم بلند نشي بياي.اگر كار داشتم زنگ ميزنم بياي."و بعد خم شدوقرص رابا آب خورد.
لپ هاي سرخ ايران بالا و پايين رفت:"بالاخره چي شد؟خانم جون چيچي گفتن بهتون؟"
_تموم كرده.مرده..
گوشه روسري اش رابا انگشت گرفت وهي تكان داد.لبش را گاز گرفت و بعد ذكر گفت و فاتحه.وفوت كردبه چپ و راست و گفت:"گلاره خانم يه وقت غصه نخوريدها!اتاق را نور به مدت كوتاهي فتح كردو بعد صداي نور كه رعد بود. وشيشه ها چند بار لرزيدند.
"اه خانم جون هر چي ميگم بذاريد براي اين جا پرده بزنم نمي ذاريد نيگاه كنيد اين جوري ميشه ديگه...دور از جون آدم زهره ترك ميشه..اين درختها عينهو ..چي ميگن؟!...انگاري ميخوان بيفتن تو خونه.".....خم شد. ليوان را برداشت و بشقاب زيرش را.به طرف در كه رسيددوباره نگاهش رابه گلاره انداخت و گفت"خانم يه وقت غصه نخوريد ..پير بود جون كه نبود آخه.واللاه به خدا..."در اتاق را بست.
گلاره پاهايش را روي مخمل قرمز مبل دراز كرد.صدا .صداي باران بود.فكر كرد پير بود .جوان كه نبود آخه."آهي كشيد.دستش ميلرزيد و پاهايش.فكر كرد نمي تواند رانندگي كند.شقيقه ها يش ضربان ميزدند.بلند شد.چراغ را روشن كرد.به طرف تلفن رفت:"الووووو...تاكسي تلفني؟......"
*************************

به در چوبي كمدش آينه اي قدي وصل بودۀبازش كرددنبال لباس سياه: همه چيز را به هم ريخت فكر كرد لباسش بايد مناسب شبي با عنوان شب شام غريبان باشد.يك لباس ساده مشكي نه چيزي خيلي رسمي. دامن ماكسي سياه و بليز حرير مشكي اش را بيرون آورد.در كمدش را كه چوبي بود و آينه اي قدي داشت را بست.خودش را در قابي چوبي ديد. ديد ايران راست گفته بود عين گچ بود.سفيد .عين گچ. مثل همان وقت كه پيش شكوه بود.
شكوه گفت" چته عين گچ شدي؟! تو كه هيچ وقت اين جوري پريشون نبودي؟!"
-حالا يه دفعه سرخاب سفيد آب نزديمها:يعني اين قدر وحشتناكم.خيلي بدي شكوه...
شكوه رژگونه را از كنار آينه برداشت و به دست گلاره داد"تا قهوه ات سرد شه اين رو بزن به صورتت."گلاره رژ گونه را به گونه هايش ماليد وبه آيينه نگاه كرد وخودش را در قابي چوبي ديد..گونه هايش سرخ شده بود.از آيينه فاصله گرفت .قاب چوبي بزرگتر شد و او كوچكتر.ديد ايران راست گفته بود عين گچ بود.عين گچ .مثل همان وقت كه....
لباسها را پرت كرد روي تخت وگوشي تلفن كنار تختش را برداشت و شماره گرفت:
-الو سلام پري جان.شكوه هست؟
-هست ولي ميدوني كه موقع كار با هيچ كس حرف نميزنه. تو كه ميدوني.
گلاره اهي كشيد .پيشاني اش كوچك شد و راه راه.پوست لبش راكند وگفت:"كي كارش تموم ميشه؟
-ميدوني كه معلوم نيست.
خداحافظي كرد و گوشي را گذاشت.به ساعت ديوار ي نگاه كرد.پاندولش مي رفت و مي امد . بعد جوراب شلواري نازك نشكيش را بر داشت. روي زمين نشست و اهسته انگشتان پايش را در نازك جوراب شلواري رقصاند و بعد كشيدش بالاتر ناخن هاي پايش بي لاك بود . فكر كرد دفعه آخري كه پيش شكوه بودرنگ لاك ناخن پايش صورتي بود.شكوه پرسيد:از لاك هايي كه از من بردي؟....گلاره جواب داد:"آره حالا وسط اين حرفها به ناخن من چي كار داري تو؟!
شكوه گفت:"بازم كه هولي. عين هر بار. زيادي حرف بزني ابروهات رو بر نمي دارم ها!!!!!.....چشمكي زد و فنجان قهوه را در دستش چرخاند.مكث كرد.نگاهي طولاني.و بعد گفت: با ورت ميشه؟...همين زودي ها....2روز ديگه است...واضحه گلاره...چه قسمتي...بيا نشونت بدم اينجا رو نگا....صداي سشوار بلند شد.گلاره حس كرد چيزي در دلش جوانه ميزند.خنديد.پرسيد:"2روز ديگه چي ميشه؟".صداي سشوار قطع شد.رعد و برق دوباره زد.
گريه اش گرفت.بلند شد و جوراب شلواري را بالا كشيد.بليز ودامنش را پوشيد.برس را بر داشت و موهاي مش شده اش را شانه كرد.در قاب چوبي بود.ديد دختري كه در آينه است.موهايش راشانه ميزند و بعد با كش محكم ميبندتشان...........سرش را تكان داد و گفت:"بد شانس ...لعنت به تو"
مانتو و روسري مشكي اش را پوشيد. كيف چرمي اش را برداشت و چتر سياهش را.به طرف در رفت.باران مثل سيل بود كه مي باريد.منتظر ماند تا تاكسي برسد.دستهايش هنوز مي لرزيد.از كيفش دستكش ها را بيرون آورد.و به بي ام و سبزش نگاه كرد كه زير باران خيس ميشد وپوشيدشان.لاستيك سمت چپ جلو كم باد بود.يادش آمد كه مرد ريش بلند گفته بودكه:"كم باده ها خانم مواظب باش."گلاره چند بار دنده عقب و جلو كردتا توانست ماشين را كه لاستيك سمت چپ جلوش كم باد بود پارك كند. پياده شد . به ساعتش نگاه كرد..1/10 بودو10دقيقه دير كرده بود..سريع رفت و زنگ را زد.شكوه در را باز كرد.مو هاي بنففش فرش باز بود و روي شانه هاش ريخته بود.گفت:"پس قضييه نادر خان زياد هم ببرات مهم نيست كه دير اومدي هان؟؟؟؟؟گلاره پوست لبش را كند و گفت.:"به قرآن شكوه جون بيانگاه كن لاستيك سمت چپ جلوم كم باده..به خدا اين لكنته روبه زور تا همين جا آوردم.شكوه رفت تو وگلاره پشت سرش در را بست.
دستكشها گرمش كرد.باران هنوز مي باريد و بوق تاكسي تلفني را كه شنيدچترش را باز كرد و در را بست راننده مردي بود جوان با موهايي فرفري و سيبيلوپرسيد "نياوران ديگه"
-بله.
و .دنده يك شد.گلاره به ساعتش نگاه كرد9/30 بود صداي شكوه در سرش بود كه گفت:"2 روز بعد طرف ساعت8..8/30...بارون داره مياد.قشنگ افتادهخبرش اين جوري بهت ميرسه.
گلاره با تعجب پرسيد:"آخه چه طور ممكنه؟
-ممكنه.پيره ...جوون كه نيست.....ايناها بعدش هم عقذ ميشيد.
-عقد؟عقد يا عروسي؟
-جشن نميبينم عقب افتاده.
ابروان تاتو كرده اش را بالا انداخت وگفت:"مهم اينه كه كارت راه ميوفته....چه پر توقع واللاه..........زهر مار نخند اين جوري!ببين چه خوب شد رژ زدي.عين گچ بودي اول.
صداي بلند بوق ماشيني شكوه را از ذهن گلاره پراند.
ننده گفت:"همين جور دستش رو گذاشته روبوق..كجا ذاري ويراژ ميدي با اين عجله؟------------------------بعد نواري ذاخل ضبط گذاشت.آهنگ {مادر}معين بود.راننده سرش را تكان داد و زير لب خواندش.گلاره فكر كرد به مادرش كه او را ترك كرده بود وبه پدرش كه مادرش را.
شكوه ميگفت:"عين مامانت ميخندي اصلا همه چيزت عين هونه..خدا رو شكر كه بختت مثل اون نشدو نيست.
گلاره انگشتهايش را به هم قفل كرد وآهي كشيد.شكوه گفت:"مادرت وقتي پيش من اومد 17 سالش بود.
-مامان هميشه ميگفت شكوه خانم ار دفعه اولي كه من رو ديدگفت كه بابات وصله تن من نيست...گفت كه بابات چقدر بلا سر ما مياره......
-ازش خبر داري؟
_چند روز پيش تلفن كرد.خيلي كوتاه حرف زديم.گفت با كارت داره زنگ ميزنه اتفاقا حال شما رو هم خيلي پرسيد...
شكوه عطسه كرد و موهاي فر بنفشش تكان خورد.
راننده گفت:"خانم دستمال كاغذي مي خوايد؟
گلاره گفت:"بله اگه ميشه.
و دستمال كاغذي رابه عقب داد.دنده خلاص شد ماشين ها كنار هم به صف منتظر شدند.چراغ قرمز بود.صدا صداي برف پاك كن.ماشين كناري پيكان سفيدي بود.سوارش .دختر و پسري جوان بودند.با هم مي خنديدند. گلاره رويش را برگرداند.ياد نادر افتاد.
او را سوار كرد.دنده يك شد.بوي ادكلنش در فضا بود.تلخ بود----------هوا گرفته بود اما نمي باريد. نادر اخم نكرده بود اما نمي خنديد.پالتوي سورمه اي بلندش همان بود كه چهادشنبه سوري تنش. ايستاده بود كنار آتش با شعله هاي قرمز كش دار بلند.گلاره پشت شعله ها بود. خنديد.17 نفري بودند.همه هم كلاسي .همه دانشجوي رشته پزشكي. گلاره دوباره خنديد.كوپه آتش را دور زد. نادر همان جا بود.گلاره گفت:"من ديگه نمي خوام درس بخونم.پدرت در مورد من اشتباه كرده.من دانشجوي درس خوني هستم اما هيچ علاقهاي ندارم ديگه ادامه بدم.من يه ممتاز بي هدفم.استاد..پدرت ...فكر مي كرد ميكرد من نابغه ام.. امامي دوني الان اون قدر ذهنم مشغول كه ديگه به درس فكر نمي كنم...به چيزهاي ديگه فكر ميكنم...به آينده...به زندگي. به نظر من تو خيلي بيشتر لياقت تشويقهاي پدرت رو داشتي.تا من...تو خيلي با استعدادي..اما خوب وقتي باباي آدم بشه استاد آدم.......ديگه از تشويق مشويق خبري نيست.نادر گفت:"وقتي هم كه استاد نيست و پدرمه باز هم از تشويق خبري نيست.
دنده خلاص شد.ترمز دستي را بالا كشيد.رويش به سمت چپ بود.گلاره گفت:"نميگي كجا داريم ميريم؟"
نادر گفت:"چرا الن ميرسيم خودت ميبيني..."----------------گلاره گفت:"نادر...:"نادر ترمز دستي را پايين كشيد.چراغ سبز بود..گفت ميريم يه جاي دنج.چيزي در دل گلاره پايين ريخت...گفت:"يه جاي دج؟"-----------------------------و فكر كرد شكوه گفته بود كه ميبرتت يه جاي دنج بهت پيشنهاد ميكنه...قبول كن. تنها كليد تو همينه...توش پيروزي و موفقيت. چه خبر هاييه؟ اين پيشنهاد مربوط ميشه به ازدواج تو...اگر قبول كني راهها باز..كارت تا ارديبهشت حل؟....خوب خوب يك دل و يك اس پيك..1.2.3.4....5.6.7.8. گلاره ببين بيبي كجا افتاده؟ خودت نگاه كن.-گلاره خنديد.شكوه گفت :"عين مادرت ميخندي"
صدا صداي بوق بود گلاره حس كرد پرتاب شد به حال....توي ماشين...كنار نادر...گلاره پرسيد:"اين جاي دنج كجاست؟
نادر گفت:"يه جايي هست ديگه....تو جاده چالوس
شكوه گفته بود:" يه جاي دنج خارج از شهره.."""
جاده پيچيد...ماشين پيچيد...فرمان به راست شد..جاده صاف بود.ماشين صاف مي رفت.و بعد موتورخاموش شدو پياده شدند..گلاره دستكشش را در آورد...ناخن ها صورتي بودند................ثانيه ها در جاي دنج گيج مي خوردند..تا اين كه نادر گفت:"همين..."
گلاره پرسيد:" به چه قيمتي؟
نادر از جيب پالتوي سورمهاي رنگش 2 تا بليط بيرون آوردو با چشمهاي خاكستري نگاه گلاره كرد.گلاره گفت:"چرا 2 تاست؟
_چون منم بايد برم..
گلاره ياد شكوه افتاد كه درست گفته بود عين هر بار.گفته بود----"هواپيما ميبينم...گفت:"ديدي گلاره همه چيز درست ميشه...همه اس برات افتاده ايناهاش.
سرش را تكان داد و گفت:"اما شكوه تو كه ميدوني من ممنوع الخروجم...چه طوري آخه؟چي ميگي شكوه؟
شكوه آدامسش را تركاند و گفت:"بله بله...ميدونم به خاطر پدرسوختگي هاي اون باباي نامردت..فكر ميكني من نميفهمم اون مرتيكه عمدا همه چيز رو به اسم تو كرد.؟اما گلاره فال ميگه كليد مشكل تو دست نادره...همين كه گفتم.
**********************************************
دنده خلاص شد.چراغ قرمز بود. راننده گفت:" جمعه شبي انگار ريختن. همه تو خيابونن! اين همه ماشين من نميدونم از كجا اومده؟
همتن لحظه قرمزي چراغ آمبولانس پرتاب شد داخل تاكسي و روي گلاره افتاد كه گلاره فكر كرد عين شلاق...كف دست گلاره خيس شد و پشت گردنش. گلاره فكر كرد" اين نور غين شلاق هي ميره هي مياد".
نفس نفس زد.مثل آن روز.يادش افتاد......از كنار آمبولانس گذشت و در شيشيه اي بيمارستان را باز كرد و پله ها را كه ميرفت بالا مرد نگهبان گفت:" خانم ساعت ملاقات تموم شده ها؟!-گلاره 2 هزار تومن در جيب نگهبان گذاشت و رفت بالا.
چراغ سبز شد و آمبولانس رد شد.راننده گفت:" خدا الهي شفا بده........."گلاره لرزيد.از كنار گوشش زير روسري قطره هاي عرق سر ميخورد.چشمهايش تار ميديد..قلبش تندتر ميزد.گفت:" نيگه دار آقا....از اين بقاليا ميتونيد يه ليوان آبي چيزي برام بياريد؟حالم......حا...ل..م...خوش نيست....--------راننده گفت:" چي شده خانم؟ يا قمر بني هاشم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پياده شد و رفت. گلاره خم شد سرش را روي زانوهايش گذاشت واز گريه شانه هايش تكان تكان خورد....راننده آمد و آب اورده بود. گلاره آب را خورد. سرش را بالا آورد وبا چشمهاي ملتهب قرمزش نگاه دراننده كرد و گفت:"فوري برو كلانتري.
-كجا؟؟؟؟؟؟؟
_هر كلانتري يا پاسگاهي كه اين نزديكيهاست.
_اما؟
_اما نداره.
راننده سوار شد و به آينه نگاه كرد كه گلاره در آن نشسته بود.دنده يك شد بعد 2 شد و بعد3. گلاره در كيفش را كه چرمي بود باز كرد دفترچه تلفن را بيرون آورد در بين صفحاتش عكسي بود.نگاهش كرد""بيژن دوستت دارم"" و سر و دست بيژن خيس شد.دفترچه تلفن را داخل كيف گذاشت.
دنده 3 بود 2 شد و بعد 1....-خلاص- چترش را برداشت....پياده شدو پولش را داد.راننده نيم نگاهي كردش و زير لب چيزي گفت و رفت.
چترش را باز كرد و آرام وارد كلانتري شد سراغ درجه دار ترين را گرفت.و پله ها را بالا رفت. بوي عفونت پيچيده بود.ديوار ها كثيف و طوسي بود ..راهرو تنگ و دراز و بو بوي عفونت بود. دست مجرم ها دست بند بود.و سرباز كنارشان.. سوت ميزدند و چشمك حواله گلاره. چيزي در ذهن گلاره باعث شد جوابي بهشان ندهد.اتاق درجه دارترين را پيدا كرد و رفت تو. فكر كرد شكوه اين ها را در فال من نديده بود.-درجه دارترين لباسي سبز رنگ داشت. ريش داشت اما تميز بود. از اين اتاق بوي عفونت نمي آمد.عقيقي در انگشتش بود ودرجه هايش در چشمان گلاره و چتر سياه در چشمان او بود.گفت:"بفرماييد"
- اول بايد يه تلفن بزنم.
شماره گرفت و گفت"سلام عمه زيبا.من گلاره ام .نميتونم زياد حرف بزنم اما يه پيغامي دارم.لطفا زنگ بزنيد به بيژن بگيد نره فرودگاه دنبالم. چي؟ بله قرار بود با اير فرانس برم......نه ...نشد...نمي ذارن از مرز رد بشم تا تكليف بدهي هاي بابام معلوم شه..ن ننميتونم حرف بزنم.
و گوشي را گذاشت.
پرسيد:" زيبا خانم كيه؟"
- عمه همسر آينده من.
درجه دارترين سر به زير داشت و چيزي نوشت.گلاره دستكشش را در آورد..لبهايش مي لرزيدند...چيزي در ذهنش بود بگو بگو خوذت رو خلاص كن.. و چشمهايش را بست و گفت:" من يه نفر رو كشتم."
-------------در جواب چرا ها گفت:"استادم رو يا بهتر بگم پدر همكلاسي پسرم رو.. فقط براي اينكه بتونم برم پيش بيژن.
و بعد همه چيز را تعريف كرد و گفت:" نادر از باباش كينه داشت..مي خواست ارث و ميراث بالا بكشه. استاد مريض بود نادر يه جوري تو همون بي حالي و مريضي باباش ازش امضا گرفت به خاطر اينكه گندش بالا نياد......خواست من تقديرش رو 20 روز جلو بندازم.......آخه دكتر ها گفته بودند بيشتر از 20 روز نمي مونه.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
Ι
چرا يادم مي‌رود، چرا اينقدر بي‌حواس شده‌ام، قبلاً هم اينجوري بودم؟ نه، تا جايي كه يادم مي‌آيد... نه، شايد مادرم راست مي‌گويد، شايد همه‌اش از بي سر و همسري باشد، چرا اينقدر آشفته‌ام، بايد كاري كنم، بايد يك مقدار سر و سامان... خب، چه جوري، از كجا، ببينم چرا داستان‌هايي را كه خواندم و انتخاب كردم... پس چرا به خانم حروفچين ندادم... چرا، آخر چرا... نه واقعاً چرا؟ نخير، اينجوري نمي‌شود... شايد هم مال بيخوابي است ؛ هر شب تا نزديكي‌هاي صبح بيدار مي‌مانم تا داستان‌هاي رسيده را بخوانم و به‌ترين‌هايش را براي چاپ در مجله انتخاب كنم، خب براي چاپ داستان زياد جا نداريم و از همين سه چهار تا هم ايراد مي‌گيرند كه زياد است، ولي اينجوري‌ها هم نمي‌شود... صداي چيست؟ اي بابا باز هم صداي چكة شير آشپزخانه است، مگر درستش نكردم، چرا... نه، شايد هم كردم، يادم نيست، آنقدر داستان‌هايي كه از اينطرف و آنطرف بهم مي‌دهند... آخر با اين همه كار، اين همه مشغله، از صبح تا ظهر تو اداره و بعدش هم دو روز هفته را هم بايد در مجله باشم، با آن همه داستاني كه... يادم نيست، از بس اين دفتر مجله شلوغ است فراموش مي‌كنم، بحث هفتة پيش راجع به چه بود؟ آهان، يادم آمد: سبك‌هاي مختلف روايت در ادبيات داستاني... ولي نه، همه‌اش هم اين نيست، خب كلاس‌هاي داستان‌نويسي و آن همه دختر و پسر كه هر كدامشان داستاني دارند... وقت‌هاي استراحت هم از يادم مي‌رود، هي چاي مي‌خوريم و سيگار مي‌كشيم، آخر كه چه... آن همه دود، شايد آن همه دود از يادم مي‌برد، ديروز خود خانم حروفچين سراغ داستان‌ها را گرفت، مثل اينكه گفت خود آن دختره هم تلفن كرده، وقت كلاس بود، گفتم مي‌دهم، تو كيفم بود، كلاس كه تمام شد او رفته بود و من هم از يادم رفت كه مثلاً روي ميزش يا جاي ديگري داستان‌ها را بگذارم، آخر اين چه وضعي است ديگر... خودم هم سردرنمي‌آورم... ناهار هم ندارم، عيبي ندارد، امروز هم مثل روزهاي ديگر، مگر در هفته چند روزش را خودم غذا درست مي‌كنم، آن هم اُملت و نيمرو و ماكاروني و ديگر چه...، ساندويچيِ سر خيابان كه هست... خب، بگذار ببينم، چه كار بايد بكنم، ولي آن داستاني كه آن دختره نوشته بود، واقعاً عالي بود، بعيد مي‌دانستم، ولي خب، نه، حتماً تا الان صد بار سراغ من يا داستانش را گرفته... چرا اينقدر بي‌حواسم، بگذار يك سيگار روشن كنم و بعد تلفن كنم دفتر مجله. خب اين تلفن كجاست، بگذار ببينم...
. . .
«الو، سلام، لطفاً زودتر گوشي را به خانم حروفچين بدهيد.
. . .
سلام خانم، حال شما خوب است؟ ممنون... به لطف شما... داستان‌ها را مي‌گوييد؟ بله، همين الان مي‌آيم و مي‌آورمشان، كي... دختري جوان؟ كدام داستان؟... آهان داستان « نوشتن » را مي‌گوييد، باشد، الان مي‌آيم... چي؟ چند بار سراغم را گرفته؟ تلفن كرده يا... باشد آمدم، خدانگهدار شما.»
. . .
خب بايد لباس بپوشم و بروم. تو اين گرما كه آدم مثل سونا عرق مي‌ريزد، با اين ترافيك لعنتي و دود و سربِ توي هوا، ولي خب چاره‌اي نيست... جوراب‌هايم كجاست... بايد زير تخت باشد... كه نيست، پس كجاست، زودتر بايد بروم، اول ناهار بخورم؟ نه، يكراست بروم دفتر مجله، بعد ناهار را يك جايي زهرمار مي‌كنم، خسته شده‌ام، بايد مرخصي بگيرم و سه چهار روزي بروم مسافرت. ولي تا كلاس‌ها تمام نشود كه نمي‌شود... اَه،‌ اين چه زندگي است ديگر، بي سر و همسر نمي‌شود سر كرد، ولي خب بايد خودم انتخاب كنم كه تا حالا نكرده‌ام، اصلاً دوست ندارم كه مادرم را بفرستم پي اينكه برايم زن دست و پا كند... بايد بروم، اوناهاش، آن هم جوراب‌... خب بروم، بلند شوم بروم...

Ι Ι
پس بالأخره من كي مي‌توانم اين آقاي دبير داستان را ببينم. اين چندمين باري بود كه به دفتر مجله رفتم و نديدمش. تلفن هم كه مي‌كنم، يا سر كلاس است و يا اصلاً در دفتر مجله نيست. بلأخره هم نفهميدم كه داستانم را چاپ خواهند كرد يا نه.... ولي فكر نمي‌كنم، بعيد مي‌دانم كه چاپش كنند. خودم كه چندان راضي نيستم، ولي خب، چندان بد هم از آب درنيامده، اصلاً هرچه خدا بخواهد همان مي‌شود. ولي خب، چه اشكالي داشت اگر مي‌دانستم داستانم چاپ مي‌شود يا نه؟ چه مي‌شود كرد؟ نكند همة اين‌ها... همه‌اش از تنهايي‌ام باشد، شايد مادرم راست مي‌گويد كه بايد بروي خانة شوهر... اصلاً چرا داستان مي‌نويسم، چرا؟! يعني چاپ مي‌شود؟ بايد بروم ببينم... يك بار ديگر تلفن كنم، شايد باشد، الان... بگذار ببينم... شمارة‌شان چند بود، آهان...، ...5 ...87
. . .
«الو، سلام خانم، آقاي دبير داستان تشريف دارند؟... بله، پس نيامده‌اند؟... بد موقعي تماس گرفته‌ام؟ مگر ايشان چه روزهايي... درست، بله... كِي مي‌توانم... ولي نه، خيلي ممنون، خدانگهدار.»
. . .
ديگر خسته شده‌ام، ديگر نوشتن را كنار مي‌گذارم. اگر اين چاپ نشود، هيچكدام چاپ نخواهد شد. مادرم راست مي‌گويد كه شوهر كن و برو سرِ خانه‌زندگيت... ولي نه... همينجوري تسليم نمي‌شوم، بايد بروم، اين نوشتن، اين نوشتن لعنتي كه دست از سرم برنمي‌دارد... نه، حتماً بايد بروم... خب دور است، ولي بايد بروم، سوار اتوبوس مي‌شوم و مي‌روم، هوا گرم است ولي چه كنم، چاره‌اي نيست... اينطوري نمي‌شود، بايد بلند شوم... مانتو تنم كنم و بروم، بلند شوم بروم...

Ι Ι Ι
در پله‌هاي دفتر مجله به هم رسيدند. آقاي دبير داستان، سيگار به لب داشت و همچنان كه از پله‌ها پايين مي‌رفت، در كيفش دنبال داستان دختر مي‌گشت كه روي سه برگ كاغذ بزرگ نوشته شده بود.
دختر همچنان كه از پله‌ها بالا مي‌آمد، كيفش را به دوش انداخت و تلاش كرد بغضش را در گلو نگاه دارد و بي‌جهت پيش ديگران و يا در خيابان اشك از چشمانش سرازير نشود.
در چشمان هم نگريستند. سلام كردند و مكثي كوتاه و بعد دختر پرسيد:
«شما آقاي دبير داستان را مي‌شناسيد؟»
«چطور مگر؟! خودم هستم.»
«واقعاً؟... من يك داستاني داده بودم اينجا، مي‌خواستم ببينم...»
«چه روزي؟ اسمش چه بود؟»
«نزديك به دو ماه پيش، اسمش هم « نوشتن »...»
«فهميدم، خودتان هستيد. بايد تبريك بگويم، واقعاً داستان خوب و زيبايي بود، چاپش مي‌كنيم، بعداً اگر وقت شد و خواستيد، بيش‌تر برايتان توضيح مي‌دهم، مي‌دانيد فعلاً...»
«واي... باور نمي‌كنم... خيلي ممنون.»
و اشك در چشمان دختر حلقه مي‌زند. آقاي دبير داستان پنهاني و ارزيابانه او را نگاه مي‌كند:
«ببينم خانم، شما مجرديد؟»
«بله...»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اذان ظهر بود که پسرک را آوردند به کلانتری، ديگه برف نمی باريد. برف از صبح يکريز باريده بود، تا اينکه نزديکی های ظهر وقتی همه جا را کفن پوش کرد وايستاد، اما بجايش سوز گزنده ای تو هوا پيدا شد که تا مغز استخوان نفوذ مي کرد.
پسرک پيش ازظهر که هنوزبرف ميباريد، از سرما رفت تو تعزيه ای در مسجدی که بين چهارراه زرينه و چهارراه آزادی بود. کارش همين بود، وقتی سرما بهش فشار می آورد، راه می افتاد و تعزيه و مجلس عزايی پيدا مي کرد و مي رفت تو، آنجا هم گرم بود و هم ميتوانست چای و قهوه بنوشد يا ميوه و حلوا بخورد. اما آنروز وقتی خواست برود تو مسجد، چشمش افتاد به يک جفت چکمه بچگانه. آخه يک لنگه از کفشهاش سوراخ بود و آب تويش نفوذ کرده بود، پاهايش از زور سرما کرخت شده بود. برای همين تصميم گرفت کفشهايش را با آن چکمه ها عوض کند، اما عجله کرد. بجای اينکه صبر کند تا چند نفر برخيزند و ميان شلوغی يواشکی چکمه ها را با کفشهايش عوض کند، تندی بسوی چکمه ها رفت و آنها را پايش کرد، انگار کفشهای خودش است. اما تا خواست بزند بيرون، مردگردن کلفتی که از اقوام صاحب عزا بود دست انداخت بازوشو گرفت. بعد هم که خواست وانمود کند اشتباهی آنرا پا کرده، يک پس گردنی محکم نوش جان کرد. بدتر از آن تندی او را تحويل پاسبانی که آنجا بود دادند. پاسبان هم بهش دستبند زد و يکراست آوردش کلانتری چهارراه عشرت آباد. تازه آنجا فهميد چه بدبياريی آورده است. از حواس پرتی و هول، بجای کفشهای کهنه خودش، يک جفت گالش پاره پايش کرده بود. اگر کفشهای خودش فقط يک سوراخ داشت، اينها هر دو تا لنگه اش سوراخ بودند. بعد هم تو راه که آمد زير لب گفت: «لامصب پاهام ليچ آب شده، خُّب شايد يکی زبل تراز مُو، کفشهامو با ای گالش ها تاق زده!»
پاسبانی که او راآورده بود، بردش توسالن کلانتری و ازش خواست روی نيمکت آنجا بنشيند. سالن شلوغ بود و گرم. با اينکه هنوز پاهايش خيس بودند و از سرما مورمور مي شدند، اما از گرمای سالن کيف کرد. بعد هم خودش را روی نيمکت کلانتری ولو کرد و مشغول ورانداز کردن آدمها شد. دفعه اولش نبود که او را به کلانتری می آوردند. برای همين بيشتر آدمها را از شکل و قيافه می شناخت و می فهميد چکاره اند. در آن لحظه مثه هميشه ميان کسانی که آنجا بودند، چند متهم را شناخت، اين را از دستبدی که بدستهايشان زده بودند فهميد. چندتايی هم شاکی بودند. چون نه دستبند داشتند و نه ترس در قيافه هايشان ديده ميشد.
پسرک با اينکه متهم به دزدی شده بود اما نمي ترسيد، مي دانست موقعی بايد بترسد که مال دزدی پيدا نشود، چون آنوقت متهم را بدجوری کتک مي زدنند، حتی از سقف کله پا آويزان مي کردند. اما حالا با او کاری نداشتند، تازه اگر زندانی اش هم ميکردند، باز اهميت نداشت، حتی خوشحال هم می شد، مي دانست آنجا نه گرسنه خواهد ماند و نه سرما خواهد خورد. برای همين با بيخيالی مشغول ورانداز کردن آدمهای تو کلانتری شد. نزديکش دو تا زن چادر مشکی کـه آرايش تندی کرده بودند، داشتند با هم بگومگو مي کردند. سعی کرد به حـرفهای آنها گوش دهد. يکی از زن ها که جوانتر بود يکريز مي گفت:
ـ «پول خودُمه، نمُخوام بهت بدُم، مگه زوره!.»
زنی که از او پيرتر بود، در جوابش گفت:
ـ «پس مُوچی؟ کی برات مشتری چاق و چله جور مکرد.»
ـ«خُب مُخواستی نکنی،مُو مشتری نمُخواستم. با يه عشوه ده تا مشتری پيدا مُکردم. تازه مگه حق حساب نمگرفتی!»
اما در همان لحظه ناگهان هردو ساکت شدند. بعد هم برگشتند و دور و بر خود را برانداز کردند، شايد احساس کردند ديگران حرفهايشان را می شنوند، چون بعد از آن آهسته با هم صحبت کردند. پسرک هم ديگر حرفهايشان را نشنيد. اما هنوز چيزی نگذشته بود که زن مسن يهو پريد و موهاي زن جوانتر را کشيد و باهاش دعوا کرد. همه کسانی که تو کلانتری بودند، متوجه آنها شدند. اما بيش از آنکه کار بجای باريک بکشد، پاسبان درجه داری از ته سالن آمد و دخالت کرد. پاسبان در حاليکه اجازه نداشت به آنها دست بزند، چند بار سرشان داد زد. بعد هم آنها را برد پيش افسر نگهبان. چند نفر با هم پچ پچ کردند، اما زود حواسشان به خودشان شد.
پسرک اينبار متوجه چند تا زن و مرد شد. سر يکی از مردها شکسته بود و باندپيچي شده بود. حدس زد دعوا کرده اند. آنوقت دو تا جوان را با دستبند آوردند که دزدی کرده بودند. با ديدن آنها همدلی خاصی به آنها پيدا کرد، برای همين ذوق زده به آنها نگاه کرد، اما جوانها بهش محل نگذاشتند، او هم رويش را برگرداند و دوباره تو خودش رفت.
چند ساعتی گذشت تا نوبت پسرک شد. همينکه رفت پيش افسر نگهبان زد زير گريه. اين کار شگردش بود. افسر نگهبان چندتا سئوال کرد، بعد هم کمی نگاهش کرد، دلش به رحم آمد. دست آخر هم چون دانست شاکی اش نيامده است، با يک تعهد آزادش کرد.
پسرک پس از اينکه تنگ غروب آزاد شد و از تو کلانتری گرم زد بيرون، بدجوری سرما بيرون تو تنش افتاد. فهميد هوا از صبح بيشتر سرد شده است. تصميم گرفت هرچه زودتر برود پيش دوستانش، تا هنوز هوا کاملا تاريک نشده جايی را برای خوابيدن پيدا کند. بی معطلی از چهارراه زرينه بسوی پاتوق هميشگی اش که خيابان آزادی و نزديک باغ نادری بود راه افتاد.
روی زمين برف زيادی نشسته بود، حتی روی ديوارها و پشت بام ها هم سفيد شده بود. بدتر از آن باد و کولاک بود که شروع شده بود و گه گاه برفهای روی درختها را تو هوا معلق مي داد.
پسرک دستهايش را زير بغل هايش زد و قوز کرد و تند راه افتاد. اما هنوز چند قدم برنداشته بود که يک لنگه گالشش از پايش بيرون آمد و تو برف ماند؛ تا برگشت آنرا بيابد، پايش تو برفها فرو رفت و تا زير زانو خيس شد. بعد هم سرما از نوک انگشتان تا مچ پايش را بی حس کرد.
ماشين ها بوق زنان با عجله درحرکت بودند. نگاهی با حسرت به آنها انداخت. هماندم هم دلش از گرسنگی مالش رفت. از ديشب تا حالا جز يک استکان چای و چند دانه خرما که تو مسجد بهش داده بودند، چيز ديگه ای نخورده بود. فکر کرد اگه خودشو برسونه نانوايی فروغ، تو گنبدسبز که داداش ممدسيا شاطر اونجاست، ميتونست لقمه نونی گير بياره. اما سرما بيشتر از گرسنگی کلافه اش کرده بود، بدتر از آن با اين گالش ها قادر نبود يک قدم درست و حسابی راه برود.
سرما و گرسنگی تو شقيقه هاش مي کوبيد و سرش گيج مي رفت. هر چند قدم که ميرفت می ايستاد و گالش هايش را سفت ميکرد. از سرما تنش مور مور می شد و چانه اش ميلرزيد.
کمی جلوتر جلو يک ساندويچ فروشی ايستاد. بوی روغن و چربی گوشت سرخ شده تو سرش پيچيد. دهانش پرآب شد. آب دهانش را تو دل تهی اش فرو داد. اما حالش بدتر شد. تصميم گرفت برود تو شايد لقمه نونی بگيرد، اما زير لب گفت: «اين غذاها مال آدمای پولداره و بيخود خودمو علاف مُکنم.» برای همين تندی رويش را برگرداند و راه افتاد. يک کم که رفت به چند تا مدرسه و دبيرستان رسيد. گروهی از پدر و مادر بچه ها جلوی مدرسه جمع بودند. ماشين های زيادی هم کنار خيابان ايستاده بودند، چراغ بيشتر ماشينها روشن بودند. آدمها را ديد که تو ماشين گرم و نرم نشسته بودند. آرزو کرد چقدر خوب بود می توانست تو يکی از آنها لم می داد و چرت می زد. تو همين فکر و خيال بود که زنگ مدرسه زده شد و يکباره عده زيادی دختر و پسر ريختند بيرون، از همه سن و سالی بودند، از کوچک تا بزرگ. کمی وايستاد و آنها را تماشا کرد. چشمش روی زمين بود تا اگر چيزی از جيب آنها بيفتد تندی برود بردارد. همانطور که آنها را تماشا مي کرد، ناگهان صدای بوق ماشينی او را بخود آورد، بعد هم صدای جيغی را شنيد. آنوقت ديد عده ای از بچه هايی که از مدرسه بيرون آمده بودند، بسوی خيابان دويدند. او هم رفت جلو تا ببيند چه اتفاقی افتاده است. با سختی خودش را به جمعيت رساند. از ميان مردم راه باز کرد و جلو رفت. آنوقت ديد دخترکی به سن و سال خودش رو برفها مچاله شده است. پهلوی دخترک لکه بزرگی از برفها قرمز شده بود. همانوقت بود که يک جفت نيم چکمه ديد که در يک قدمی اش روی برفها افتاده است. در حاليکه حواسش به چکمه ها بود، صدای يکی را شنيد که گفت:
ـ «بابا عجله کنين و برسونش مريضخونه، شايد هنوز زنده باشه!.»
بعدهم چند نفر ديگرصحبت کردند. اما او حواسش فقط به چکمه ها بود، يکی دو قدم رفت جلوتر و نزديک چکمه ها ايستاد. تصميم داشت آنها را با گالش هايش عوض کند، اما ميترسيد مثل ظهر کسی او را ببيند. قلبش تند تند ميزد. نگاهی به دور و برش انداخت. هيچکس ملتفت او نبود، همه به دخترکی که روی برفها افتاده بود خيره شده بودند. نگاهی ديگر به چکمه ها انداخت. ديد لايه داخلش از پوست است. مي دانست به اين چکمه ها سرما کارگر نيست. زير لب گفت: «اينارو خدا برای مُو رسونده. خدا نمُخواست از تو خانه اش دزدی کنُم، برا همی مُو را آورد اينجا! وگرنه چرا از همه جا پيش پای مُو بيفته؟.» با اين فکر بر ترسش چيره شد، در حاليکه خم مي شد و وانمود ميکرد دارد به دخترک نگاه می کند، تندی گالش هايش را در آورد و چکمه ها را پا کرد، آنوقت ديگر آنجا نماند و بتندی از ميان جمعيت بيرون آمد. در آخرين لحظه نگاهی به جمعيت انداخت، همينکه دانست کسی او را نديده است، از کنار خيابان با سرعت بسوی چهارراه زرينه راه افتاد. حالا ديگر احساس سرما نمی کرد. چکمه ها گرم و نرم بود. با خودش گفت: «خدا جون ممنون! ننه ام راس مُگفت که هيچ کارت بی حکمت نيس، از خانه ات دزدی کرُدم، برا همی اول گوشماليم دادی بعد اينارو جلوم انداختی!» از خوشحالی شروع به آواز خواندن کرد و چندبار چرخ زد. ديگر ترسی از ليز خوردن نداشت. با جسارت قدم برمي داشت و راه مي رفت. همانطور که بي خيال پيش مي رفت، يادش آمد صاحب کفشها زخمی و غرق خون تو خيابان افتاده است و او با نامردی کفشهايش را دزديده است. از اين موضوع کمی دلش به رحم آمد، حتی ايستاد و خواست برگردد و آنها را جای اولش بگذارد، اما دلش نيامد، برای اينکه خودش را راضی کند، زير لب زمزمه کرد: «معلومه دختره باباش پولداره، حتما بابا جونش برايش يکی ديگه ميخره. خدا اينارو برا مُو رسو...» هنوز حرف تو دهنش بود که دستی قوی گردنش را چسبيد و از زمين بلندش کرد، بعد هم کله پايش کرد و چکمه ها را از پايش کند و پشت سرآن محکم با کف دستش گذاشت تو سرش و او را ميان خيابان پرتاب کرد. از شدت درد سقف دهنش مور مور شد. مثه پارسال که برق گرفته بودش. چند بار خواست آب دهانش را قورت دهد، اما فهميد فايده ندارد. دهنش خشک شده بود. بعد هم چشمهايش سياه تاريک شد. به هر سختی بود سرش را بالا آورد وتوانست زير نور چراغ خيابان پاسبانی که ظهر دستگيرش کرده بود را بشناسد. پيش از آنکه بتواند حرفی بزند، پاسبان بسويش آمد و غريد:
ـ «ببينم، اينا از کجا ؟»
با گريه ساختگی گفت آنها را پيدا کرده است، اما پاسبان به حرفش گوش نداد و آمد جلوتر و يک اردنگی ديگر نثارش کرد. بعد هم بدون توجه به او در نور چراغ مشغول وارسی چکمه ها شد. پسرک با پای برهنه روی برفها افتاده بود، اينبار براستی از شدت درد و ناراحتی با صدای بلند گريه کرد و جيغ و داد راه انداخت. اما هرکار کرد نتوانست چکمه ها را پس بگيرد، پاسبان مدتی آنها را وارسی کرد، بعد هم تصميم گرفت برود، اما پسرک که حاضر نبود، به آسانی آنها را از دست بدهد، برخاست و بسويش دويد و پاهايش را چسبيد و با گريه گفت:
ـ «چکمه هامو بده! اونا مال خودمه»
پاسبان کمی نگاهش کرد، بعد با پنجه هايش پس گردنش را گرفت و او را از خودش جدا کرد و دوباره لگد محکمی به پهلويش زد و او را به گوشه خيابان پرت کرد. اينبار چنان از درد به پيچ و تاب افتاد که تا مدتی نتوانست جم بخورد، بعد هم که سعی کرد برخيزد سرش گيج رفت و ناچار شد روی برفها دراز بکشد. احساس کرد بار سنگينی رويش افتاده است. بعد هم درختهای کنار خيابان روی سرش چرخيدند و دور و نزديک شدند. با اينکه نميتوانست خودش را تکان دهد، اما هنوز چشمهايش همه جا را ميديد. پاسبان را ديد که به او نگاه نمی کرد و چکمه ها را تو بغلش جا داد و از آنجا دور شد. خواست فرياد بزند چکمه ها را خدا براش فرستاده است، اما صدايش درنيامد. تصميم گرفت کمی همانجا روی برفها دراز بکشد تا حالش جا بيايد. اما همانوقت بود که به سرفه افتاد. بعد هم خون گرمی از گوشه لبهايش سرازير شد. ناخودآگاه سرش را روی برفها گذاشت وچشمهايش را بست. بزودی از سرما بدنش بيحس شد، آنوقت احساس کرد خوابش می آيد. ديگر سرما را احساس نمی کرد. حالت خاصی داشت، با اينکه قادر بود همه جا را ببيند و فکر کند، اما نمی توانست خودش را تکان دهد. حتی قادر به حرف زدن نبود. مثه پارسال که وقتی رفت خانه ديد مردی گردن کلفت مثه همين پاسبان افتاده رو مادرش، آنوقت او هم دويد و پريد رويش و بهش فحش داد. اما آن مرد برگشت و چندتا بد و بيراه بارش کرد، بعد هم انداختش يک کناری، همانجا بود که سرش خورد به ديوار و مثل حالا بيحس شد. اما مي ديد که آن مرد مادرش را بغل کرده بود و تند تند ماچ می کرد. با اينکه همه چيز را ميديد اما نميتوانست کاری بکند. نفهميد چقدر گذشت تا بحال آمد.مادرش همچنان دراز کشيده بود، اما آن مرداز خانه شان رفته بود. با اينکه با مادرش دعوا کرد چرا آن مرد بيگانه را تو خانه راه داده است. اما مادرش از اين موضوع ناراحت نبود. آنوقت بود که دانست مادرش خودش ميخواسته است، برای همين از خانه فرار کرد. آنروزها خيلی خوشحال بود که از خانه فرار کرده است، چون با دوستانش تو خيابانها ول می گشت و هرجا که مي خواست مي رفت و هرکار که ميخواست مي کرد، اما مدتی که گذشت از اينجور زندگی کردن خسته شد. حتی يکبار برگشت خانه، اما تندی فهميد مادرش هميشه مردان غريبه را تو خانه می آورد. از ناچاری دوباره نزد دوستانش برگشت. با دوستانش کارش شده بود دله دزدی و ولگردی، آنقدر که خسته شد، آنوقت چندبار خواست برگردد به خانه، اما رويش نشد. همچنانکه به گذشته اش فکر ميکرد دوباره سرفه اش گرفت. بعد هم سوزش دردناکی را تو سينه اش احساس کرد، همه آرزويش اين بود که بتواند برخيزد و به خانه برود. ديگه حتی از اينکه مادرش مردهای غريبه را به خانه بياورد ناراحت نميشد. اما حتی نتوانست چشمانش را باز نگاه دارد، بزودی چشمانش سنگين شد.آنوقت همانطور که سرش رو برفها بود، چشمانش را رو هم گذاشت و خوابيد.
 

fotocopy

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
9 جولای 2003
نوشته‌ها
2,888
لایک‌ها
42
محل سکونت
خیلی ممنون بهروز جان
هرچند فرصت نکردم همش رو بخونم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ماهرخ رو به باد برگشت تا گلناز از سوز سرد صبح در امان باشد. كوهسنگي سوز سرما و بوي برف زود هنگام داشت. باد سحر سينه به صخره‌ها مي‌ساييد و از شكاف تيز كوه بالا مي‌كشيد و از پشت به ماهرخ هجوم مي‌آورد. بچه هنوز در خواب بود و او گرماي نفسش را در ميانه كمر حس مي‌كرد. «ما...هر...خ» صداي كشيده آقاجان بود كه با باد مي‌آمد.
هنوز ستاره شمالي، كم فروغ زير نور شيري صبح ديده مي‌شد و تا ماهرخ سينه كوه را دور بزند و از پشت كوهسنگي خودش را به تپه تيز و مخروطي برساند، خورشيد كامل بالا آمده و درست توي صورتش بود و آن وقت بايد تا آن سوي دامنه سر به زير پيش مي‌رفت تا به تپه بعدي برسد و بتواند در سايه سرد تپه، خود را بالا بكشد.
سقف‌هاي تو سري خورده و خانه‌هاي بدقواره «دنبليد» ديگر پيدا نبود. قلمستان بود. تنها قلمستان باغ بالاي كدخدا در ديد رس بود و درخت‌هاي تبريزي با برگ‌هاي زرد شده و نيمه عريان كه در باد مي‌لرزيدند. بايد بالاتر مي‌رفت، روي صخره‌ كبود مي ايستاد تا بتواند جير محله را ببيند، با پشته‌هاي شيشه‌اي خزينه را كه در روشناي آفتاب سرد صبح برق مي‌زدند. پايين‌تر پرتگاه عميق كنار چشمة «ديلمان» از آن راه دور، چه ناچيز و حقير بود. خانه همان نزديكي‌ها بود. بام‌ها به همديگر پيوسته بودند و انگار همگي يك خانه بود، كه نبود.
زانو خماند و گره چادر كمرش را باز كرد. گلناز را آرام بر زمين گذاشت، روي سنگ، صخرة كبود. سر بند را از سرش به در كرد و زير سر بچه گذاشت و چادر را كشيد زير و خودش هم گوشه‌اي، روي چادر چندك زد و كف پاهاي گلناز را وارسي كرد. انگار چنگ به روده‌هايش زدند. در خود پيچيد. شايد اين جور راحت‌تر باشند، يك نان خور كم‌تر. دوتا نان خور. «برو كلفتي كن خرج خودت را در بياور، تا كي مي‌خواهي سربار بي‌بي و آقاجان باشي، زن!» داداش جبار اين را گفته بود. بي‌بي كه نگفته بود. او كه خودش در شهر زندگي به هم زده بود و در دادگستري برو و بيايي داشت، سالي به ماهي سري به دنبليد مي‌زد و حالي از بي‌بي و آقاجان مي‌پرسيد و زخمي به دل ماهرخ مي‌زد و مي‌رفت تا سال ديگر.
هنوز اول راه بود و تا «وليان» كوه‌ها و تپه‌ها در پيش داشت. انگار ديروز بود كه هنوز دختر بود و با آقاجان از همين راه، از وليان تا دنبليد برگشته بود. يك شب و يك روز در راه بودند آقاجان همه راه را به سرهنگ فحش مي‌داد و آبجي را نفرين مي‌كرد كه او را بي حرمت كرده و بدون اجازه به سرهنگ بله گفته بود. همان سال بود كه الاغشان از كوه پرت شده بود و او ديده بود كه چه طور الاغ پير روي سنگي لغزيده بود و با بارش؛ با چهار لاك نان و يك پشته ريواس غلتيده بود و به ته دره كه رسيده بود، ديگر جنب نخورده بود. سقط شده بود. حالا هم اگر خيلي به شتاب مي‌رفت سپيده فردا به وليان مي‌رسيد. اگر مي‌رسيد! به وليان مي‌رسيد كه چه شود؟! مگر خواهرش آدم پي‌اش فرستاده بود. حالا انگار خواهرش پشت چشم تنگ كرده بود و رد راه وامانده بود تا او از راه برسد، با سوگلي‌اش...
گلناز هنوز در خواب بود. دل نكرد او را بيدار كند. دستمال ضماد را به نرمي از پاهاي گلناز باز كرد. كف پاهاش پوست انداخته بود، اما همان سيب زميني كوبيده شده كه سر راه از زمين كنده بود، سوز آنها را مي‌گرفت و تا چند روز ديگر گوشت مي‌انداخت. دستمال را دوباره بست و «برات» را نفرين كرد. بعد روي پشتة كبود سنگ دراز كشيد و چشم به ابرهاي بي شكل انداخت. پلك‌هايش سنگيني مي‌كرد. از ميان فكرها و خيال‌هاي پخته و ناپخته. بي آن كه بخواهد، شبي را به ياد آورد كه بي‌بي‌اش را رو به قبله خوابانده بودند و او در پسينه درمانده بود و از سوراخ سقف به تكه‌اي از آسمان چشم دوخته بود و انگار از لا به لاي ستاره‌هاي ريز و درشت، كسي را مي‌جست. چند بار مش صراحي عمه كه قرآن به دست بالاي سر بي‌بي زانو زده بود، ماهرخ را در پي خاكستر فرستاده بود. خونريزي قطع نمي‌شد. از عصر تا غروب چندين بار خاك زير بي‌بي را عوض كرده بود. اما باز هم خاك با خون گل شده بود.
آقاجان وامانده از دكتر و درمان به سراغ حيدر رفته بود و گوري سفارش داده بود تا دم دماي سحر بي‌بي را بشويند و در گور نهند. وقتي از همه جا درمانده شده بود، آخرين نصيحت دكتر ميراشي را گوش سپرده بود و يك نخود ترياك در حلق بي‌بي گذاشته بود. ماهرخ وقتي شنيده بود كه آقاجان در پي حيدر فرستاده، دلمرده و خاموش خودش را در پسينه حبس كرده بود. «خدا! اگر تو خدايي بي‌بي‌ام را به من برگردان. نمي‌خواهم وردست زن بابا بزرگ بشوم. تو كه يونس را توي شكم ماهي نجات دادي، چطور نمي‌تواني بي‌بي مرا از اين درد كوفتي وارهاني؛ بهشتت را براي اولياء و انبيا بگذار، اين بي‌بي پير را هم براي من. من كه مي‌دانم سال بي‌بي‌ام كه تمام نشده تو سري زن بابا را مي‌خورم. براي آقاجان كه فرقي ندارد، اين نشد، يك زن ديگر، پس بگو مي‌خواهي همه بلاها را سر من در بياوري. قربان قدرتت، قربان عظمتت، خدا فقط زورت به من رسيده!...»
مش صراحي عمه او را صدا زده بود، سراسيمه صدا زده بود و آب خواسته بود. بي‌بي آب خواسته بود.
- ماهرخ، ماهرخ، بدو دختر يك كاسه آب بياور. ببين چشم‌هاي بي‌بي‌ات باز شده آب مي‌خواد، بدو دختر، بدو عزيز، اين ترياك دكتر ميراشي كار خودش را كرد.
بي‌بي‌اش گفته بود كه تا ماهرخ را عروس نكند، نمي‌ميرد. حالا ماهرخ به حرف‌هاي بي‌بي ايمان آورده بود. اگر زودتر فهميده بود، زن آن مردك ترياكي نمي‌شد كه آخرش هم چهار تا تكه قره آفتابه و ديس مسي جهيزيه‌اش را بالاي ترياك بدهد و بعد هم او را از خانه بيرون بياندازد و حالا هم سرش هوو بياورد.
- امشب عروسي برات است، ماهرخ، خدا ازش نگذرد، چه كرد با تو...
تاريك روشناي صبح بود كه مش صراحي آمده بود دم طويله تا خبر عروسي برات را به ماهرخ بدهد. اما ماهرخ پيش از او مي دانست. هيچ نگفت. وره‌كولي را بغل كرد و به راه افتاد. وره‌كولي در آغوش او آرام بود. پشم سفيد با خال‌هاي ريز سياه و گرماي نفسش زير گلوي ماهرخ مي‌نشست. ماهرخ آن را به خود مي‌فشرد. گاه پنجه مي‌انداخت لا به لاي پشم‌هاي نرم و سفيد وره‌كولي و گاه سرش را مي‌خاراند. وره‌كولي تند تند نفس مي‌كشيد. ناله‌اي از ته گلو بيرون مي‌داد و پوزه خيسش را به گلوي ماهرخ مي‌ماليد.
از كنار خزينه گذشت، هنوز تا چشمه «پيلاچرنا» و قبرستان خيلي راه مانده بود. مي‌خواست زودتر به پيلاچرنا برسد و وره‌كولي را قاطي گله كند، ساعتي هم كنار پيلاچرنا تنها بنشيند، براي بخت خودش گريه كند تا گله دور شود و پشت اولين شيار تپه گم ‌شود. بعد برگردد.
خرانكي را ديد. زن كدخدا. از دور بقچه زير چادرش معلوم بود و دست صغرا را گرفته بود و پشت سرش خركش مي‌كرد. نزديك‌تر كه شد، ماهرخ سلام كرد، زن كدخدا انگار نجاست ديده، رو به ديوار كرد و رد شد. ماهرخ اعتنا نكرد. از اول هم مي‌دانست سلامش بي جواب مي‌ماند، هميشه از حرصش سلام مي‌كرد تا حرص زن كدخدا را دربياورد.
پا تند كرد. از كنار درهاي كوتاه و بلند با ديوارهاي كاهگلي كه بعضي شكم داده بودند و بعضي پس نشسته بودند، گذشت. از كنار جوي مي‌رفت. دو طرف جوي سنگچين شده بود. جوي بود يا رود كه پهن بود و عميق. تا نزديك‌هاي پيلاچرنا چند تا پل چوبي و كنده درخت گردو خانه‌هاي دو طرف جوي را به هم راه مي‌داد. باريكه آبي از كف جوي راه خودش را مي‌رفت و به طرف جير محله سرازير مي‌شد. اما زمستان نه. آب بالا مي‌زد و كنده‌هاي سنگين گردو را هم با خود مي‌برد. ماهرخ چشم از آب باريكه جاري در كف رود برداشت و مشدي قربان را ديد كه روي پله قهوه خانه نشسته بود و منتظر بود تا آفتاب بزند و حمدالله در قهوه خانه را باز كند. عصاي چوب آلبالوش را ميان پاهاش گذاشته بود و چشم‌هايش در تاريكي هميشگي خيره مانده بود. گوش‌هايش اما تيز بود. انگار با گوش‌هاش مي‌ديد. ماهرخ سلام كرد.
- سلام دخترم، آقاي معلم چطوره؟
- خوب است مش قربان.
- پس كي مي‌خواهد پول‌هاي موال را جمع كند اين آقا معلم؟ همه راضي شدند كه!
- نمي‌دانم. نمي‌دانم.
- حق داري نداني، تو الان دردت چيز ديگر‌است، عروسي امشب براي همه شادي باشد براي تو عزاست!
ماهرخ پا تند كرد. وره‌كولي در آغوش ماهرخ به خواب نرفته بود، در خلسه‌اي آرام بي حركت مانده بود. از گرماي نفس وره‌كولي حس مادري در ماهرخ زنده مي‌شد. سوز پاييز را فراموش مي‌كرد.
سه زن، از دور از كوچه كنار خانه كدخدا بيرون آمدند، هر كدام ديس بزرگ مسي روي سر داشتند و خرت و پرت‌هايي كه روي آن را پوشانده بودند. جهيزيه بود انگار، از پل روي جوي گذشتند و جلو در خانه برات ايستادند و در زدند. ماهرخ ايستاد و پس رفت و به ديوار تكيه داد. در خانه برات باز شد. سه زن زانو خم كردند و وارد خانه شدند. دختركي بيرون آمد. بچه‌اي روي كولش به خواب رفته بود و گردنش روي شانه‌هاي دخترك افتاده بود. گلناز است انگار. ماهرخ پا تند كرد، دويد. به دخترك رسيد. ايستاد. دخترك را نشناخت. حتما از خانواده عروس است و از ده بالا آمده. گلناز در خواب هفتاد ساله بود. حتما بي شام هم خوابيده «توي اين خانه، كي به فكر گلناز است. گردنش خشك شده!»
- گردنش را صاف كن ورپريده... بچه دارد مي‌افتد، مگر كوري!
دخترك بي اعتنا برگشت و داخل خانه شد و در را محكم بست. وره‌كولي را به خود فشرد و راه افتاد.
نور خورشيد در آب سرد پيلاچرنا برق مي‌زد. همهمه بره‌هاي سفيد و سياه و خاكستري از دور به گوش مي‌رسيد. دختران شليته پوش بره‌ها را به وره‌كولي‌بان تحويل مي‌دادند و برمي‌گشتند. ماهرخ وره‌كولي را رها كرد و ايستاد تا قاطي بقيه شد. وره‌كولي‌بان روي سنگي كنار چشمه نشسته بود و دستمال نان و پنير ميان پاهاش پهن بود. لقمه خشك را گوشه لبش نگه داشت و فرياد زد:
- امشب وره‌مار داريم، يادتان نرود مادرهاشان را بياوريد، امشب وره‌مار داريم...
ماهرخ منتظر نماند. تاب نگاه‌هاي تيز دختران را نداشت. از پشت ده انداخت و رفت و از پاي چشمه «ديلمان» برگشت و به خانه رفت.

2

- سلام مش صراحي، كجا اين وقت صبح، چاشت مي‌خوردي، بعد...
مش صراحي كمر راست كرد و چشم در چشم ماهرخ سعي كرد راست بايستد.
- ببين ماهرخ، الان به بي‌بي‌ات گفتم، مبادا بچه را قبول كني، آنها مي‌خواهند گلناز را از سرشان باز كنند و بدون سرخر باشند. نبايد بگذاري آسايش داشته باشند. زندگي را زهرشان كن، حرامشان كن.
توي چشم‌هايش نفرت و غيظ بود. ماهرخ مات مانده بود:
- مگر بچه چه شده، مش صراحي؟
- هيچي نشده، پيغام داده‌اند بياييد بچه را ببريد، عروس خانم گفته شب عروسي‌ام شگون ندارد، توله هووم اينجا باشد. مبادا قبول كني! مال بد بيخ ريش صاحبش. مگر شاولي چه گلي به سر من زده كه گلناز به سر تو بزند. آن پسره لوچ منتظر است سرم را زمين بگذارم تا آن يك تكه زمين دم قبرستان را بفروشد و خبر مرگش به شهر برود. شيرم را حلالش نمي‌كنم. روز خوش نبيند به اين آفتاب صبح، الهي به زمين گرم بخورد. وبال گردن است. بچه وبال است. مي‌خواهي چه كني دختر؟
ماهرخ دويد بالا و داخل خانه شد.
- بي‌بي... بي‌بي!
و همه جا را گشت. بي‌بي دم تنور نشسته بود و خمير را ورز مي‌داد.
- چه مرگت است هوار مي‌كني. خانه را روي سرت گذاشتي، جخ بپر يك بغل خوره بچين بياور، عصري مش صراحي مي‌آيد، مي‌خواهيم نان بپزيم. جلدي برگرد تنور را آتش كن.
- مش صراحي مي‌گويد، پيغام داده اند كه بچه را ببريد، خوب چرا نمي‌آوريم، ها؟
- جلد باش دختر، الآن آقات برمي‌گردد، چاشتش حاضر نباشد هوار مي‌زند و ديوانگي‌اش گل مي‌كند، داس و خجره هم همان جا توي پسينه است.
- اگر شما نمي‌رويد، من خودم مي‌آورمش، امروز ديدمش روي كول يك دختر غريبه... آب شده بود...
- تو غلط مي‌كني، گيس بريده... كره خر يكي ديگر را هم بايد بزرگ كنم؟ اگر نحس است گردن خودشان را بگيرد. چرا سر ما را بخورد. بچه گفته اند، بلاي جان كه نگفته‌اند...
بدبخت خودت هم زيادي هستي. همه‌اش زير سر مش صراحي است، آن قدر زير گوش بي‌بي وز وز كرده كه حالا...
راه افتاد. خاموش و خفه. بغض راه نفس را بسته بود. جلو در ايستاد كه چيزي بگويد، اما وقتي ديد، بي‌بي گيس‌هاي خاكستري‌اش را ريز بافت از دو سوي شانه‌اش آويزان كرده و همه حرص و بغض خودش را سر خمير خالي مي‌كرد، دلش نيامد چيزي بگويد.
- چرا پس واماندي؟ دياالله دختر، هوايي شدي باز؟!
به در خانه كه رسيد، مش صراحي را ميان دو لت در ديد كه دست به ديوار گرفت و از پله‌ها پايين رفت. ماهرخ داس را از پسينه برداشت كه بيرون بزند. بي‌بي صدايش زد:
- تا نرفتي آن قره آفتابه را هم بردار از ديلمان يك راه آب بيار!
ماهرخ با غيظ داس را گوشه‌اي پرت كرد و آب قره آفتابه را در ديگ مسي خالي كرد و از خانه بيرون زد. وقتي با قره آفتابه به سرازيري ديلمان رسيد، فرياد و ناله مش صراحي را از دور شنيد. انگار التماس مي‌كرد. پا تند كرد. لب پرتگاه ديلمان مش صراحي را ديد كه به شاولي التماس مي‌كرد. پنجه‌ به لباس پسرش انداخته بود و او را رها نمي‌كرد. شاولي هراس خورده اطراف را مي‌پاييد و تلاش مي‌كرد. ماهرخ نفهميد كه مي‌خواست مش صراحي را بالا بكشد يا از خود جدا كند و هل بدهد ته دره و خلاص... مش صراحي كنه بود انگار، چسبيده بود به پاچه شلوارش. هميشه گفته بود كه اين پسره لوچ از همان اول ناخلف بوده «وقتي دنيا آمد ماه گرفته بود و هنوز از جا بلند نشده بود كه پدرش را سر زمين مار زد و سياهش كرد. همان وقت هم از چشم‌هاش مي‌ترسيدم. آن سيد لال، خدا بيامرزدش، چند بار براش دعا نوشت و دوا به خوردش داد، اما افاقه نكرد. هر روز بدتر مي‌شد. كاش اين يكي را هم خدا مي‌گرفت و خلاص‌مان مي‌كرد. هشت تا مردند، كاش نهميش هم مي مرد. نسناس اهل كار و كاسبي هم نبود، از همان بچگي خون را كه مي‌ديد كيفور مي‌شد. هر چه گربه مي‌گرفت با خجره سرش را مي‌كند و مي‌ايستاد و تماشا مي‌كرد كه چه جوري گربه بي سر دور خودش مي‌دويد تا جان بدهد. كيف مي‌كرد. نمي‌دانم چه جانوري است. تخم خناس است. خدا از روي زمين ورش دارد. تازگي هم پيله كرده كه زمين سر قبرستان را بفروشد و خرج راهش كند. هر چه مي‌گويم، ننه شهر حلوا خير نمي‌كنند، همين زمين پدر‌ پدرسوخته ات را آباد كن. من كه عليلم و چشمم به دست تو است، الهي دستت بشكند، همچين زد توي سرم كه منگ شدم، چند روز زردآب بالا مي‌آوردم. گفته اگر سهم مرا ندهي، دقمرگت مي‌كنم و همه‌اش را مي‌فروشم. مگر صراحي بميرد تا تو دستت به آن يك تكه خاك گنديده برسد، بدبخت!»
و حالا چيزي نمانده بود كه شاولي دستش را به آن تكه خاك گنديده برساند، اما مش صراحي با تمام توان مقاومت مي‌كرد. ماهرخ مات و گيج مانده بود. صدا در گلوش خفه شده بود. قره آفتابه را انداخت و دويد. شاولي كه ماهرخ را ديد، رنگ عوض كرد. زير بغل مادر را گرفت:
- چه كار مي‌كني ننه، بلند شو، يك وقت پرت مي‌شوي پايين، بيچاره‌ام مي‌كني، ننه. تو اين دار دنيا يك ننه بيشتر نداريم. بلند شو، پاشو برويم خانه.
صراحي سست و كرخت خودش را روي پاي شاولي رها كرد. ماهرخ پيش‌تر آمد:
- چي شده شاولي چرا همچين مي‌كني؟ عمه‌جان، عمه‌جان!
- چيزي نمانده بود ننه‌ام برود ته دره، خدا رحم كرد زود رسيدم. هر چي بهش مي‌گويم اين وقت صبح از اين خراب شده رد نشو مگر گوش مي‌كند؟!
مش صراحي ناي نفس كشيدن نداشت. سفيد شده بود، خون به صورت نداشت. روي خاكسترهاي لب پرتگاه ولو شد. شاولي خواست او را بلند كند و با خود ببرد، اما صراحي انگار از چنگال شغال فرار مي‌كند، پنجه به شليتة ماهرخ انداخت.
- نگذار مرا ببرد دختر، مي‌خواهد سر به نيستم كند...
- اين حرف‌ها چيست ننه، باز خرفت شدي، مزخرف مي‌گويي، بلند شو بريم خانه كمي دراز بكش حالت جا بيايد، بلند شو!
ماهرخ هنوز گيج بود، نمي‌فهميد. نمي‌خواست بفهمد. زير بغل مش صراحي را گرفت.
- تو برو شاولي، من مي‌آورمش، خودم مي‌آورمش.
شاولي رفت. چند بار به پشت سر نگاه انداخت، غيظ داشت هنوز. ماهرخ ترسيد ردش را نگاه كند. عمه را بلند كرد. لرزش گرفت. به زمين خورد. همان جا نشست و سر مش صراحي را به سينه چسباند و نگاهش در انتهاي درة عميق گم شد.

3

ماهرخ قره آفتابه را به لته در تكيه داد و داخل شد. آقاجان كاسه شير را سر كشيد و الهي شكري گفت و با پشت دست گربه طلايي را رد كرد و پس نشست. انگار تازه گوش‌هاش باز شده بود و دل و دماغ پيدا كرده بود. مش صراحي گوشة اتاق مچاله شده بود. بي‌بي چهار گوشة قرآن را توي كاسة آب فرو مي‌كرد و حمد و قل هوالله مي‌خواند.
- سلام آقاجان!
آقاجان زير لب عليك گفت و بند جوراب پشمي‌اش را كه از آخرهاي تابستان تا وسط‌هاي بهار به پا داشت، دور مچ پا پيچيد:
- مش صراحي چه مي‌گويد، دختر؟ راست مي‌گويد؟
ماهرخ وامانده بود. راست مي‌گويد؟ شايد او هم خيالاتي شده بود. مش صراحي غيظش گرفت. بي‌بي كاسه آب را داد به دستش. هورتي كشيد و انگار جان تازه‌اي گرفته باشد گفت:
- راست مي‌گويم؟ دروغم چيست داداش... فكر كردي چي؟... بچه براي‌ات چه كار مي‌كند، تاج روي سرت مي‌گذارد، براي‌ات تخم دو زرده مي‌كند؟... دلم خوش بود خدا بهم پسر داده كه سر پيري عصاي دستم باشد، نمي‌دانستم قاتل جانم مي‌شود... شيرم را حلالش نمي‌كنم.
- نگو اين حرف را مشدي! شگون ندارد... جوان است.
- الهي جوانمرگ بشود.
- لااله‌الاالله... تو الان غيظ داري مشدي...
آقاجان گفت:
- خوب آن يك تكه زمين را مي‌خواهي چه كني، من و تو كه پامان لب گور است، يك متر جا بيشتر مي‌خواهيم؟ خوب ردش كن‌، شايد شاولي با آن يك خاكي به سرش بريزد...
- الهي زير خاك برود... الهي... الهي... هرچي باشد از تخم و تركة آن گور به گور است.
ماهرخ بيرون زد. گربه طلايي دو باره به اتاق رفت. براي ناله‌اي دهان باز كرد. به دنبال بي‌بي به پسينه رفت. ماهرخ صداي بي‌بي را از پسينه شنيد.
- اي بي صاحب مانده، برو گم شو!
گربه از پسينه بيرون دويد و به اتاق برگشت. به آقا‌جان هم اميدي نبود. بيرون زد و از ناوداني گوشة حياط پايين پريد.
- تكليف اين دختره را هم معلوم كن مرد، يك چيزي بگو! با پيغام و پسغام كه كار درست نمي‌شود. يكبار بگو نه، و تكليف آن مرتيكه بي غيرت را هم روشن كن.
ماهرخ پشت ستون ايستاد و به لانة زنبور زير تيرچه‌هاي بالاي در خيره ماند.
- تكليفش با خودش است. اگر مي‌تواند بچه را تو اين سرما ضبط و ربط كند، بسم الله. «ها، مي‌توانم گرمش كنم، شيرش مي‌دهم، تنش را مي‌جورم و مرض‌ها را از جانش دور مي‌ريزم» اما من كه مي‌دانم نمي‌تواند. يكي را مي‌خواهد كه خودش را ضبط كند.
«مي توانم، خودت مي‌داني كه مي‌توانم، مي‌ترسي، تو از جبار مي‌ترسي كه مبادا به گوشش برسد ماهرخ نان خور اضافه‌اش را به خانه آورده»
- بچه مي‌خواهد چه كار داداش، بلاي جان مي‌خواهد چه كار! بچه كه باشد، صبح تا غروب با آن ور مي‌رود همه كارها مي‌ماند و اين پيرزن‌... آنها هم كه گفته‌اند بچه شگون ندارد شب عروسي باباش تو خانه بماند. سر مي‌خورد. حتما مي‌خواهند بفرستند اينجا سر شما را بخورد... جبار هم كه تو شهر خبردار بشود ديگر واويلا، وسط زمستان هم كه شده خودش را مي‌رساند...
«زبانت خشك بشود صراحي‌، مگر جاي تو را تنگ مي‌كند، حق دارد آن پسر، كاش پاهام مي‌شكست و به ديلمان نمي‌رفتم كه جلو شاولي را بگيرم، كاش»
خون سرد و گزنده توي تن ماهرخ دويد و سر پنجه‌هاش را كرخت كرد. اگر جبار بفهمد!؟ تا برف روي زمين است، اين طرف‌ها پيداش نمي‌شود، مي‌دانم. حالا كو تا جبار بيايد. جبار...
«دختر چرا كلّ بي‌بي و آقا‌جان شدي، زني كه شوهرش او را بيرون كرده، مثل دستمال تفي است كه توي صورت آدم بخورد. برو يك خاكي به سرت بريز... كلفتي كن، هر كاري مي‌كني، بكن. اما اين پيرمرد و پير زن را راحت بگذار!»
بي‌بي صداش زد:
- ماهرخ بيا چاشت بخور، امروز بايد «خوره» جمع كني. زمستان انگار پيش دستي كرده، تنور كه بدون هيزم نمي‌سوزد دختر، يالله زودباش!
آقا‌جان بيرون زد. ماهرخ سر بلند نكرد. چشم‌هاي آقاجان ته صورت سوخته و زير ابروهاي آويخته‌اش گم شد. صداي بسته شدن در كه آمد، ماهرخ به اتاق رفت. مش صراحي هنوز شاولي را نفرين مي‌كرد.

4

برررر... بوي خاك خشك از ته كوچه بلند شد. ماهرخ با كوله‌اي پر از «خوره» تند مي‌آمد تا پيش از گله به خانه برسد.
گوسفندها تنگ هم در كوچة باريك راه مي‌جستند و به سر هر پيچ و در هر خانه‌اي كه مي‌رسيدند كمتر مي‌شدند. در خانه‌ها و طويله‌ها باز بود و گوسفندها بوي خانه را مي‌فهميدند. اگر ماهرخ زودتر مي‌رسيد نمي‌گذاشت بي‌بي كه از صداي گله و بوي خاك خشك بيرون زد بود، شير آن زبان بسته را بدوشد و پستانش را خالي كند. بي‌بي از گوشة حياط سطل حلبي را برداشت و به طويله رفت. گوسفند تازه از راه رسيده بود. خسته و وامانده. گوشة آخور سرش را در تاريكي فرو كرده بود. بي‌بي در را كه باز كرد نور چرك به كف پر از پشگل طويله خورد و پخش شد.
- خوب خوردي جانم؟ پستان‌هاتو پر شير كردي، ها؟!
سطل را ميان پاي گوسفند گذاشت. دستي به پستان‌هاش كشيد. گوسفند چرخي زد و سطل را دمر كرد.
- اي بي صاحب مانده!
و دو تا مشت به گردة گوسفند كوبيد و گوسفند آرام ايستاد. سطل هنوز پر نشده بود كه گوسفند پشگل‌هاش را توي شير خالي كرد. بي‌بي غيظ آلود سطل را بيرون كشيد.
- بي صاحب مانده هر وقت ميلش به شير دادن نباشد، گه به غذاي ما مي‌ريزد.
بي‌بي با پارچه چلواري كه جبار از بازار تهران برايش خريده بود، شير را توي تشت مسي صاف كرده بود و ريخته بود توي ديگ و آن را گذاشته بود توي تنور كه هنوز از آتش صبح روشن مانده بود.
ماهرخ تازه با دو بغل «خوره» به خانه رسيد و هنوز چشمش به بي‌بي نيافتاده به سراغ گوسفند و طويله رفت. چيزي به غروب نمانده بود. اگر آقاجان سر مي‌رسيد نمي‌گذاشت ماهرخ براي وره‌مار گوسفند را به پيلاچرنا ببرد. بي‌بي پي‌اش رفت و دم در، زير درخت سنجد ايستاد تا ماهرخ گوسفند را بيرون كشيد.
- كجا مي‌بري زبان بسته را؟
- امشب وره‌مار داريم. وره‌كولي هم بايد شير ننه‌اش را بخورد، نه؟!
- پس چرا از صبح نگفتي، من كه پستان‌هاش را خالي كردم... بگو پس زبان بسته ميلش به شير دادن نبود.
بي‌بي صداش را بلندتر كرد:
- حالا حيوان را با پستان خالي كجا مي‌بري؟ برگردانش تا بعد!
اما ماهرخ بايد مي‌رفت. مگر مي‌شد وره‌مار باشد و ماهرخ نرود و تماشا نكند كه چطور وره‌كولي‌ها گوسفندها را بو مي‌كشند تا ننه‌شان را پيدا كنند.
- آقاجان نيامده هنوز؟
- نه، بايد يك سر به خانه آن مرتيكه قرمساق برود، بايد يك جوابي بهشان بدهد، همين جوري كه نمي‌شود.
ماهرخ گوسفند را پي خودش كشيد و راه افتاد.
- باز هم كه داري خيره سري مي كني! آن زبان بسته كه شير ندارد.
- همين كه وره‌كولي به پستانش بچسبد برايش غنيمت است.
بي‌بي ساكت ماند و برگشت به خانه رفت. ماهرخ به طرف خزينه سرازير شد. شاولي را ديد كه روي الاغ پير و خسته نشسته بود. زانوهاي الاغ كبره بسته بود و زير چشمش خوره گرفته بود و گوشت قرمز بيرون زده بود. ماهرخ گوشه گرفت و ايستاد. شاولي را كه ديد لرزه به تنش افتاد. بلند سلام كرد. شاولي خشم داشت. غيظ توي نگاهش بود. ماهرخ برگشت و گردن گوسفند را بغل گرفت. از نگاه شاولي فرار مي‌كرد. الاغ جلو ماهرخ ايستاد.
- نمي‌داني ننه‌ام كدام گوري رفته؟... با توام حيوان!
ماهرخ رد راهش را گرفت و پا تند كرد. شاولي هنوز غر مي‌زد:
- برات حق داشت سرت هوو بياورد زنكة خرفت. انگار گيس بريده‌اش را آتش زده‌اند! تو از كجا پيدات شد كلة سحر؟!
ماهرخ به خزينه كه رسيد، صداي ساز و نقارة عروسي را شنيد. ته دلش خالي شد.
گوسفند پيش‌تر مي‌رفت. انگار مي‌دانست براي وره‌مار مي‌رود. ماهرخ پنجه انداخت توي كمرش و آن را كشاند به طرف پايين كه از كنار رودخانه برود. ساز مرگ مي‌زدند، انگار. آقاجان جلو مغازة حاج نصرالله بود. جماعت هم جمع شده بودند. سهراب و جعفر هم آسياب را گذاشته بودند و آمده بودند كه پول ساخت موال را بدهند. مش قربان هم عصا كشان خودش را رسانده بود. انگار هول بود:
- آقا معلم، بيا اين پنج قران من... كجا بايد انگشت بزنم... زود باش آقا معلم كار دارم.
سهراب در آمد كه:
- هو هو... چه خبر است مشدي؟ دلپيچه داري؟ انگار كردي پنج قران را كه دادي‌، الان مي‌برندت توي موال قضاي حاجت كني! تازه انگشت هم مي‌خواهي بزني!
همه خنديدند. مشدي قربان غرغر كرد و عصا را توي هوا چرخ داد:
- باز هم اين سهراب زبان درازي كرد. بيا جلو تا با اين عصا سرت را وادرانم!
آقا معلم پول را از مشدي قربان گرفت و انگشت او را جوهر زد و گذاشت روي كاغذي كه زير دست مأمور بهداشت بود. بعد پول را توي كوزه‌اي كه گوشه مغازه بود انداخت. ماهرخ كه از جلو مغازه رد شد، آقا معلم او را ديد و صداش زد:
- ماهرخ، ماهرخ، كجا مي‌روي دختر؟
- مي‌روم وره‌مار، آقاجان.
- غروب نشده برگردي‌ها! شب كارت دارم.
ماهرخ معطل نكرد. رد رودخانه را گرفت و رفت. كنار چشمه پيلاچرنا زودتر از او هم آمده بودند. خورشيد تا غروب راهي نداشت و حالا ديگر از پس سرماي عصر برنمي‌آمد. ماهرخ چادر را دور كمرش محكم كرد و گوشه‌اي دورتر ايستاد. نگاه‌ها و زمزمه‌ها آزارش مي‌داد. چشم به كتلي داشت كه از پس آن وره‌كولي‌ها بيرون مي‌آمدند. گوسفندها كنار چشمه پونه‌هاي لب جوي را مي‌خوردند.
پاي كتل كه غبار بلند شد، گوسفندها انگار فهميدند. بوي وره‌كولي‌ها از بوي پونه قوي‌تر بود. ماهرخ مات ايستاده بود. صداي نقاره گم و گنگ از دور مي‌آمد. وره‌كولي‌ها توي سرازيري كتل از همديگر پيشي مي‌گرفتند. گوسفندها پونه‌ها را رها كرده بودند و از دور به دنبال بره خود بودند. وره‌كولي‌ها تيز و تند مي‌دويدند. يكديگر را پس مي‌زدند. زمين مي‌افتادند. بي اعتنا برمي‌خاستند و مي‌دويدند. انگار توي دشت به آن وسعت همان يك تكه جا براي رفتن بود. تنگ هم پيش مي‌آمدند. به مادرانشان كه رسيدند سر و صداي غريبي راه انداختند. ماهرخ ديگر صداي نقاره را نمي‌شنيد. وره‌كولي خودش را ديد كه اول به سينة گوسفندي چسبيد. اما خيلي زود پس رفت. مادر را اشتباه گرفته بود. بوي مادر بود يا بوي شير؟ پستان گوسفند را رها كرد. از شير گوسفندي كه مادرش نبود، به سرفه افتاد. پوزه به پوزة گوسفند ديگر گذاشت. اما نيش ضربه پيشاني گوسفند او را پس زد. زانوهاش خم شد و به خاك رسيد. دوباره جست زد. ماهرخ حرص مي‌خورد، حسرت مي‌خورد: «گيرم مادرش را پيدا كند، آن كه شير ندارد. صد دفعه گفته‌ام هر وقت مي‌خواهي شير اين زبان بسته را بدوشي، اول بپرس تا وره‌مار نداشته باشد. حالا وره‌كولي پستان خشكيده مادر را چه كند!» وره‌كولي گيج و گنگ زير دست و پاي گله مي‌گشت، تا عاقبت مادرش او را يافت و بو كشيد و پيشاني‌اش را ليسيد. بره‌ها مادرها را كه پيدا كردند، چسبيدند به پستان‌هاشان. گوسفندها پاهاي عقب را باز مي‌كردند تا وره‌كولي‌ها راحت‌تر بمكند. اول با چند ضربة سر، شير را روان مي‌كردند، بعد مي‌چسبيدند به پستان مادر و لچ لچ مكيدن وره‌كولي‌ها انگار همه زمين و آسمان را پر مي‌كرد. وره‌كولي چند بار به سينه مادر كوفت، اما فايده‌اي نداشت، انگار سالها بود كه شير نداشت و خشكيده بود. پستان را رها نمي‌كرد. اگر شير نبود، نبود. از بوي مادر كه سيراب مي‌شد.
وره‌كولي‌ها كه سير شدند، يكي يكي پستان‌هاي مادر را رها كردند، آن قدر خسته شده بودند كه زير پاهاي مادر زانو زدند. مادر‌ها آنها را مي‌ليسيدند و تنشان را مي‌جوريدند و وره‌كولي ماهرخ اما‌، پستان مادر را رها نمي‌كرد. انگار مي‌خواست شير را از عمق جان مادر بيرون بكشد، ماهرخ دل نكرد آنها را از هم جدا كند تا اين كه وره‌كولي بان صداش در آمد:
- خوب بگيرش زن، الان خون مادرش را مي‌خورد. همان جور ايستاده‌اي نگاه مي‌كني؟
ماهرخ به خود آمد. پيش رفت و وره‌كولي را به زور از مادر جدا كرد و آن را كه هنوز نفس نفس مي‌زد، بغل گرفت و راه افتاد. گوسفند هم جدا مانده از وره‌كولي به گله زد.

5

خورشيد پيش از آن كه غروب كند، زير ابرهاي كبود خاموش شده بود. ماهرخ وره‌كولي را كه در آغوشش به خواب رفته بود، به طويله برد. گوسفند هم داخل شد و كنار آخور زانو زد. از همان جا صداي غرغر مشدي صراحي عمه را شنيد كه محكم در را بست و از زير درخت سنجد رد شد و رفت. انگار خبرهايي بود. صداي گريه مي‌آمد. گرية بچه. ماهرخ كه از طويله بيرون دويد مشدي صراحي عمه از سر كوچه پيچيده بود و رفته بود.
به طرف حياط دويد. لت در را هل داد و باز كرد و داخل شد. بوي گلناز را فهميده بود. بي‌بي پاي چراغ گرد سوز او را بغل گرفته بود و اشك مي‌ريخت. گلناز بي‌تابي مي‌كرد. ماهرخ خيز برداشت و دختر را از آغوش بي‌بي كند و به سينه چسباند و خيزيد توي پسينه و در را محكم بست. آغوش بي‌بي انگار از همان اول خالي بود، هنوز اشك مي‌ريخت و نفرين مي‌كرد و ناله مي‌زد. آسمان را نفرين مي‌كرد و به بخت سياه خودش تف مي‌انداخت.
- كاش اين يك دانه دختر را هم نداشتم كه چشم‌هام تو گور هم دنبالش باشد. كاش سر زا رفته بود. هر دو مان رفته بوديم و نمي‌ديدم كه اين جور به روز سياه بنشيند. تف به اقبالم كه همان روز عروسي‌اش هم برام عزا بود. الهي جبار خير نبيني كه تخم اين وصلت شوم را تو توي دهن پدرت انداختي، من كه از همان اول مي‌دانستم اين برات بي غيرت مرد زندگي نيست، دخترم را سياه بخت مي‌كند. كاش زبانت را ماهرخ، از بيخ مي‌كندم و نمي‌گذاشتم بله را بگويي. حالا چه خاكي به سرم بريزم. حالا نوه من، نوه بي‌بي، زن آقامعلم‌، بديمن است، شوم است. خدا...
ماهرخ صداي مادر را از ته پسينه تاريك و نمدار مي‌شنيد و خودش هم جزناله مي‌كرد و گلناز را انگار بو مي‌كشيد. او را در خود حل مي‌كرد. اول گلناز را روي صندوقچه چوبي نشانده بود و زير پاهاش زانو زده بود. بعد او را در آغوش گرفته بود. هراس داشت، هراس جدايي. توي ظلمت پسينه چه مي‌ديد؟ تاريك بود. خورشيد كه رفته بود، خط نور غبار آلود شكاف سقف هم خاموش شده بود. اما ماهرخ چشم نمي‌خواست كه ببيند، با گلناز يكي شده بود. همه تنش گلناز را حس مي‌كرد.
بي بي در پسينه را باز كرد و پا به خلوتشان گذاشت. ماهرخ جيغ كشيد. تاب ديدن نور چرك گرد سوز را نداشت. در ظلمت غليظ پسينه، انگار آرامش بيشتري داشت. نمي‌خواست ببيند. اگر مي‌ديد بايد مي‌فهميد. نمي‌خواست بفهمد:
- در را ببند، بي‌بي! بگذار يك دم تنها باشيم. حيوانك دارد مي‌لرزد بي‌بي، بگذار گرمش كنم...
- خوبه‌، خوبه... بي آبرويي هم حدي دارد، حالا كه اين بچه بدشگون شده، بگذار شرش گردن آنها را بگيرد. بگذار سر آن زنكه پتياره ميراشي را بخورد، اين بي آبرويي نيست كه آن قرمساق وقت خوشي‌اش توله‌اش را پس بفرستد؟ جواب جبار را چي بدهم دختر؟
ماهرخ كر بود، كور بود، تمام حواسش را براي بو كردن گلناز به كار گرفته بود. بعد از شش ماه دوباره او را به سينه مي‌فشرد و مي‌دانست كه اين بار هم جدايي نزديك است و به صبح هم نمي‌كشد.
بهار همان سال ماهرخ از دوري بچه تب كرده بود، برات بچه را به خانه مش صراحي برده بود و ماهرخ مي‌توانست يك شب تا صبح كنار گلناز بماند و صبح پيش از بالا آمدن آفتاب بچه را همان جا بگذارد و برود. چه شبي بود آن شب. گلناز از وقتي به حرف آمده بود اول بار بود كه ماهرخ را صدا مي‌زد:
- نه، ننه‌... خوابم نمي‌آيد.
- بخواب گلم، بخواب جگرم، قربان آن ننه گفتنت، ننه جان!
گلناز چادر گل سفيد ماهرخ را از كمرش باز كرده بود و يك سرش را به پاي خودش بسته بود و سر ديگرش را به پاي ماهرخ، و خوابيده بود:
- چادر را مي‌بندم كه صبح نتواني بروي، خواستي بروي من هم بيدار بشوم پي‌ات بيايم.
صبح كه بيدار شده بود، سر ديگر چادر خالي بود. ماهرخ، چادر را هم حتي نبرده بود. اما حالا در آغوش هم گرم و خاموش مانده‌اند. هر دو باهم، در تاريكي نزديكي را بيشتر مي‌فهمند.
يكباره صداي در حياط بلند شد. بي‌بي بيرون زد. آقاجان با يك كوزه پر از پول موال به خانه آمد، يك راست رفت به اتاق زير خانه و كوزه را توي دولابچه گذاشت و چفت زد. بي‌بي صداش را بلند كرد:
- كجايي مرد، آنجا چه مي‌كني؟
- چه خبر است زنك؟ خوشت مي‌آيد از صدات، صدات تا چهار تا آبادي آن طرف مي‌رود.
بي بي اگر ساكت مي‌ماند، آقاجان ميدان را به دست مي‌گرفت و با چهار تا ليچار دعوا را ختم مي‌كرد. اما بي‌بي ساكت نماند:
- مي خواستي چه خبر باشد؟ سرت را كرده‌اي توي موال و خبر از خانه‌ات نداري، حرف‌هاي مردم را ديگر نمي‌شنوي، آن مرتيكه هرزه آبروت را توي هفت آبادي برده، تازه مي‌گويي چه خبر شده؟
آقاجان تازه خوشحال بود كه توانسته مردم را راضي كند تا براي ساختن موال پول بدهند. بي‌بي مهلت نداده بود آقامعلم اين خوشي را براي دمي هم كه شده به خانه بياورد:
- سوگولي‌ات را برايت پس آورده‌اند. مي‌خواهند شرش ‌گريبان ما را بگيرد. ما شديم بلاگردان آن برات خوش غيرت، دخترمان هم كنيز آن بانوي نو رسيده. كلاهت را پس‌تر بگذار آقا معلم... جواب جبار را چه مي‌خواهي بدهي؟
آقاجان مجال نيافته بود هنوز. خاموش و مات، خيره حرف‌هاي بي‌بي مانده بود. داخل اتاق شد:
- حالا كمي آرام‌تر حرف بزن زن! بگذار ببينم چه خاكي به سرم شده، چرا مثل آدم حرف نمي زني ببينم چي شده، ماهرخ كجاست؟
- آن جا تو پسينه، گلنازش هم پهلوش است. عصري دادند به مشدي صراحي آورد. گفته‌اند مال بد بيخ ريش صاحبش!
- يعني چه؟ چرا پرت مي‌گويي زن، من مي‌گويم درست، مثل آدم حرف بزن ببينم چه مي‌گويي...
- هي هي‌... دوباره زل كور شده‌اي‌، منگ شده‌اي، از اين هم صاف‌تر بگويم؟!
ماهرخ در پسينه خاموش مانده بود و گلناز را جوري به سينه چسبانده بود كه اگر مي‌خواستي جداشان كني بايد بند بند تنش را مي‌بريدي، گلناز سر روي شانه مادر خوابانده بود. نفس لرزه‌اش دل ماهرخ را آتش مي‌زد. او هم فهميده بود. آرام با مادر نجوا مي‌كرد:
- ننه‌، ننه‌، بگذار همين جا بمانم، بگذار پيشت باشم، نمي‌خواهم بروم آنجا، من از آن زنيكه ميراشي كه سفيد پوشيده مي‌ترسم. بابام مي‌گويد، ديگر آن مادرت است، من نمي‌خواهم آن مادرم باشد، ننه.
و گريه كرد. ماهرخ خدا خدا مي‌كرد كه آقاجان دلش به رحم بيايد و براي گلناز هم كه شده به پسينه نيايد. اما آقاجان به غيظ داخل پسينه شد و كورمال پيش رفت و بي هيچ حرفي دست انداخت زير بغل گلناز و او را بيرون كشيد. ماهرخ جيغ كشيد و گلناز شيون ‌زد. اما آقاجان همه آبروي خانوادگي‌اش را توي پنجه‌هاش جمع كرده بود.

6

سفره متقال سفيد را كه بي‌بي وسط اتاق روي نمد پهن كرد، سر و صداي گربه از تاريكي زير ناودان حياط بلند شد. بوي غذا، بوي تلي‌آش همه خانه را پر كرده بود. آقاجان آخرين رمق توتون ته چپق را بيرون مي‌كشيد. دود تلخ توتون نور نيمه جان گرد سوز را در خود گم كرده بود و زير تيرهاي چوبي سياه شده سقف انگار يخ زده بود. هق هق خاموش ماهرخ از كنج نمدار پسينه ته دل آقا‌جان را خالي مي‌كرد و به آن چنگ مي‌انداخت. بي‌بي با كله‌پز به اتاق آمد و گربه پيشاپيش از لاي در خودش را به داخل كشيد و كنار در ايستاد. وقتي همه را خاموش ديد آرام پيش رفت و كنار سفره چندك زد و نشست. بي‌بي در كله پز را برداشت و بوي تلي‌آش لابه‌لاي دود ماندگار اتاق جا باز كرد. ناله گربه بلند شد.
بي‌بي گيس خاكستري ريز بافتش را پس گردن انداخت و تلي‌آش را توي قدح گلي سبز وسط سفره خالي كرد. خاموش. بعد به پسينه رفت و گربه كنار سفره پاها را جمع كرد و مغموم به آقاجان نگاه كرد. بي‌بي و ماهرخ هم از پسينه بيرون آمدند و ماهرخ كنار سفره زانو زد و نشست. گربه ناله ديگري كرد و خود را به ماهرخ رساند و در دامان او جا به جا شد. چشم‌هاي ماهرخ سرخ بود و موهاي شبق آشفته‌اش از زير سر بند بيرون زده بود و گونه‌هاي خراشيده شده‌اش را در خود پنهان كرده بود. آقا‌جان خواست چيزي بگويد، شايد از سر مهر و شايد... اما هيچ نگفت. خاكستر خاموش چپق را زير نمد خالي كرد و آن را با وسواس پيرانه داخل كيسه توتون سياه و چغرش گذاشت و جلو آمد.
- لااله‌الاالله...
ماهرخ با پشت دست گربه را از دامان خود پس راند. گربه سر به زير چرخي دور ماهرخ زد و كنار بي‌بي آرام گرفت. بي‌بي وقتي‌ آش ماهرخ را كشيد، ملاقه را در كاسه آقاجان گذاشت تا مثل هميشه تلي‌آش را با ملاقه هورت بكشد. بعد يك تكه گرده نان را توي‌ آش زد و فوت كرد و جلو گربه گذاشت.
هنوز آقاجان دست به غذا نبرده بود كه صداي سراسيمه باز شدن در حياط بلند شد. بي‌بي ناخواسته فرياد كشيد. انگار منتظر حادثه‌اي بود. وقتي آقاجان گلناز را برده بود وسط عروسي و آن را توي دامان عروس كه روي كرسي نشسته بود، انداخته بود و برگشته بود، بي‌بي بوي فاجعه‌اي را حس كرده بود. خيلي احترام آقامعلم را نگه داشته بودند كه چيزي نگفته بودند:
- بگير اين تحفه را عروس! سوگلي داماد است، ساقدوش برات است، خوش يمن است!
تازه عروس گلناز را چنان از روي كرسي پرت كرده بود كه انگار عقرب به جانش انداخته‌اند. بعد جيغ كشيده بود و به گريه افتاده بود.
آقاجان كه اين‌ها را مي‌گفت، آتش به جان ماهرخ مي‌زد و دق دل بي‌بي را خالي مي‌كرد و حالا با اين هجوم و سر و صداي در حياط، شايد مرافعه‌اي در پيش باشد. آقا‌جان جلدي پريد و خجره را از گوشه تاقچه برداشت و بيرون زد. وقتي چشمش به مشدي صراحي افتاد، سست و پرسشگر در كرياس در واماند:
- ها؟ باز چي شده آبجي؟ چرا هول كرده‌اي، خبري شده؟
ماهرخ حرمت آقاجان را فراموش كرد، او را از پاي در پس زد و جلو دويد:
- چي شده عمه، گلناز طوري‌اش شده؟
مشدي صراحي از نفس افتاده بود. در را كه پشت سر بست. آرام زانو زد. اگر بي‌بي زير بازوي او را نگرفته بود، حتما زمين مي‌خورد:
- بابا هولش نكنيد، همين جوري هم نفسش بالا نمي‌آيد. بلند شو مشدي، بلند شو برويم تو. آرام. آرام تر.
مشدي چشم از داداش برنمي‌داشت. در نگاهش التماس بود. بوي مرگ مي‌داد. جلوتر كه رفت رو در روي داداش ايستاد. چشم در چشم. بعد به پاي داداش افتاد:
- داداش به دادم برس، عاقبت مرا مي‌كشد، از صبح پي‌ام مي‌گردد، شاولي قصد جانم را كرده، نگذار مرا بكشد داداش، تو را به جان ماهرخ قسمت مي‌دهم، تو را به دست‌هاي بريده ابوالفضل، داداش‌، جانم را از چنگ اين پسره وارهان، عزرائيلم بود و نمي‌دانستم. اين چي بود من پس انداختم خدا! مرگ زاييدم داداش مرگ زاييدم.
- كمر راست كن زن، چرا همچين مي‌كني، خيالاتي شده‌اي باز؟!
- نه به علي، نه داداش‌، از صبح پاي ديلمان، تا همين حالا پي‌ام مي‌گردد، به هر كس رسيده سراغ از من گرفته، خون، خون كه به چشماش بيفتد همين جور است.
بي‌بي او را به اتاق برد و ماهرخ را پي آب و قرآن فرستاد. گربه گُرده نان را رها كرده بود و به سراغ كاسه‌ آش آقاجان رفته بود. آش هنوز داغ بود و گربه احتياط مي‌كرد. آقاجان غيظ آلود گربه را به نيش پا پرت كرد و نشست. گربه جيغ كشيد و بيرون زد. ماهرخ با كاسه آب و قرآن به اتاق آمد و آنها را به دست بي‌بي داد و همان جا ايستاد، مات مشدي صراحي عمه.
آقاجان خجره را كنار زانو پنهان كرد. بارها گفته بود كه آبجي پير شده و مشاعرش را از دست داده، اگر برات آمده بود‌، آقا‌جان خوش‌تر مي‌داشت. كاسه تلي‌آش را پيش كشيد و ملاقه را زمين گذاشت و بي اعتنا هورت كشيد. مشدي صراحي نفرين مي‌كرد و زار مي‌زد، اما ديگر اشكي برايش نمانده بود:
- به خدا راست مي‌گويم داداش‌، همان ديشب كه فهميد مي‌خواهم پنج قران براي موال بدهم، غيظ كرد و با لگد كوزه آب را شكست. شاولي را مي‌شناسم. خون داداش‌، خون مي‌خواست. صبح اگر ماهرخ نرسيده بود، كار را تمام مي‌كرد. حالا هم تمام مي‌كند، باز بگوييد صراحي ديوانه شده. اين شاولي خولي است، به قيافه مظلومش نگاه نكنيد.
بي‌بي مهلت نداد. كاسه آب را به دستش داد و وادارش كرد، بخورد.
- بخور مشدي، حالا كه اينجايي، صحيح و سالم. بخور، بگذار نفس تازه كني. انشاءالله كه هيچ طوري نمي‌شود. اين قدر خيالاتي نباش.
ماهرخ مات مانده بود. او هم خيالاتي شده بود؟ حتما خيالات بوده، مشدي صراحي عمه خيلي پير شده، اما صبح، دم چشمه ديلمان خودش ديده بود. ديده بود، اما نديده بود كه شاولي او را پرت كند.
آقاجان پشت دست به لب و دهانش كشيد و پس نشست:
- حالا شاولي كجاست؟
- نمي دانم كدام گوري رفته، وقتي اين طرف مي‌آمدم صداش از كوچه آسياب مي‌آمد. پي من مي‌گشت. صداش مثل شمشير بود.
- خب شايد نگرانت شده آبجي.
مشدي صراحي ديگر ساكت ماند. حرف زدن چه فايده! خاموش نشست. اما نمي‌خواست خاموش باشد. بايد حرف مي‌زد تا آرام بگيرد. اگر كسي پيدا مي‌شد كه حرفهاش را گوش بگيرد، خيلي حرف‌ها داشت بزند. وقتي آقا‌جان بي خيال چپقش را چاق كرد و بي‌بي طوري نگاهش كرد كه انگار به ديوانه‌اي رو به مرگ مي‌نگرد، ديگر تاب نياورد:
- همه‌اش به خاطر پول موال است. همه‌اش سركوفتم مي‌زند كه پنج قران پول براي موال مي‌دهي اما پسرت از صبح تا غروب بايد روي اين الاغ كور مكوري بپوسد. مي‌گويد من از موال پست‌تر شده‌ام، نمي‌گذاري بروم دنبال اقبالم. آن تكه زمين را نگه داشته‌اي كه چي؟ مي‌گويد آنجا يا براي من پول مي‌شود يا براي تو گور.
- خوب اگر اقبالش با آن يك تكه زمين بلند مي‌شود، بده برود گورش را گم كند.
- اين چه حرفي است داداش، يعني من نبايد يك تكه زمين براي روز مبادا داشته باشم؟
- چه روزي مبادا‌تر از اين.
دوباره صداي ساز و نقاره بلند شد، دور و گنگ. ماهرخ تاب نياورد، فانوس را از گل ميخ برداشت و بيرون زد. بي‌بي گوشش به مشدي صراحي بود و دلش پي ماهرخ:
- كجا مي‌روي دختر؟
- مي روم طويل آب بگذارم براي آن زبان بسته‌ها.
هم ماهرخ مي‌دانست، هم بي‌بي مي‌دانست كه ماهرخ براي آب نمي‌رود. مي‌رود تا آنجا، توي تاريكي طويله دلش را خالي كند. آقاجان انگار كه تصميم تازه‌اي گرفته باشد، چپقش را نيمه روشن زمين گذاشت و جا كن شد:
- بلند شو مشدي‌، بلند شو... برويم ببينم حرف حساب اين پسره چيست، برويم دو كلام مثل آدم باهاش گپ بزنيم شايد سر عقل بياد. اين جوري كه نمي‌شود، تا كي؟
مشدي صراحي انگار دلش قرص‌تر شد. زانوهاي خشك و خسته‌اش را راست كرد و چادر را محكم به كمر بست:
- برويم داداش‌، برويم، اما من كه مي‌دانم شاولي حرف هيچ كس را گوش نمي‌گيرد. عين پدر گور به گورش يك دنده و كله شق است. خدا از روي زمين برش دارد. خدا خودش سزاش را بدهد.
وقتي آقا‌جان و مشدي صراحي در سرازيري كوچه دور مي‌شدند، ماهرخ از داخل طويله هنوز ناله و نفرين‌هاي مشدي را مي‌شنيد.

7

بوي علف خيس و پشگل گرم گوسفند طويله را پر كرده بود. وره‌كولي زير آخور كپيده بود و پوزه بر دست‌هاش گذاشته بود. ضعف داشت انگار، شير مادر را كه نخورده بود هيچ، اندك قوتي هم كه از صبح داشت توي وره‌مار از دست داده بود. پستان خالي را آنقدر مكيده بود كه از نا رفته بود. حتي ماهرخ كه پا به طويل گذاشت، تكان نخورد. تنها نگاه نيمه ‌جانش را به طرف او گرداند و بعد آرام در تاريكي خيره ماند.
ماهرخ فانوس را زمين گذاشت و روي كپه علف خودش را ول كرد و سر به ديوار كاهگلي گذاشت. خاموش. وره‌كولي بي رمق افتاده بود. اگر مانند دفعه‌هاي قبل از پستان مادر شير خورده بود، حالا كيفور مي‌بود و در خلسه‌اي ناب به خواب مي‌رفت. ماهرخ هم شير نداشت. اگر داشت، هر جوري بود يك كاسه مي‌دوشيد و به حلق وره‌كولي مي‌ريخت. مدت‌ها بود كه شير نداشت و گلناز با شير گاو سير مي‌شد، از همان شب كه جبار و برات به جان هم افتاده بودند. جبار همين كه فهميده بود حاج ملاقلي سرش را توي گور گذاشته و همه زمين‌ها و باغ‌هاي خودش را پيش از آن كه تقسيم كنند، وقف امام زاده صالح كرده‌، تف به گور او فرستاده بود و رفته بود كه طلاق ماهرخ را بگيرد. مي‌گفت:
«براي ما ننگ است با خانواده‌اي وصلت داشته باشيم كه يك وجب خاك هم براي بچه‌هاش ارث نگذاشته باشد. حالا توي اين بلبشو كه زمين‌ها را مي‌گيرند و قسمت مي‌كنند، برات خاك پدر گور به گورش را مي‌خواهد به سر بريزد؟! روزي هفت نخود ترياك به كنار؛ چطور مي‌خواهد خرج اين لچك به سر را بدهد. مگر دخترت را از سر راه آورده‌اي‌، غيرت هم خوب چيزي است.»
آقاجان آن موقع روي پشت بام بود و همه را «بام‌غلتان» مي‌زد تا براي باران و برف زمستان سقف خانه را محكم كند:
«پسر جان‌، تو كه از همان اول چشمت دنبال باغ كنار چشمه حاج ملاقلي بود! آن موقع به فكر اين دختره نبودي كه... هر چه گفت كه نمي‌خواهم به خرجت نرفت، مگر نمي‌گفتي اگر يك نفر خانواده دار توي همه دنبليد باشد، پسر حاج ملاقلي است؟!»
ماهرخ از همان اول مي‌دانست كه برات را دوست ندارد، از همان روزهايي كه سر پستانش تازه جوانه زده بود و توي صحرا دسته دسته خوره مي‌چيد و با خديجه گپ مي‌زد، گفته بود كه مي‌خواهد اسم پنج تن آل عبا توي خانه‌اش باشد. براي همين وقتي خواستند او را به برات بدهند، گفته بود: «او كه اسمش علي نيست!»
جبار چوب وردنه را پرت كرده بود به ماهرخ و او را از اتاق بيرون انداخته بود: «دختره خل و چل، از همان اول هم يك چيزي كم داشتي، حرف‌هاش به ديوانه‌ها مي‌ماند. تو با اسمش چه كار داري‌، هفت جريب باغ دارد اين حاج ملاقلي! سرش را زمين بگذارد همه‌اش به برات مي‌رسد. آن پسره الاغ را بگو كه توي اين همه دختر سراغ تو آمده، ديوانه!»
بي‌بي فقط گفته بود: «هر چه قسمت باشد، همان مي‌شود.»
بعد از عروسي‌، مش صراحي عمه يك سال پا به خانه آقاجان نگذاشته بود، و شب عروسي تا صبح رو به قبله نشسته بود و نخ گره مي‌زد كه بخت ماهرخ را كور كند. مي‌گفت: « مگر شاولي چي از برات كم‌تر داشت؟!» صبح كه شاولي بيدار شده بود، چهار تا مجمعه نخ از توي اتاق جمع كرده بود و توي تنور آتش زده بود. شبي كه ماهرخ از زير مشت و لگدهاي برات جان سالم بدر برده بود و به خانه آقاجان آمده بود، بي‌بي تا صبح قرآن سر گرفته بود و مش صراحي را نفرين كرده بود. از آن شب شير ماهرخ خشك شده بود و تا حالا حسرت به دل مانده بود كه يك بار هم كه شده گلناز را به سينه بچسباند.
جبار همان روزها بود كه سر به شهر گذاشته بود و توي دادگستري كاري براي خودش دست و پا كرده بود. گفته بود: «آدم توي شهر نوكري كند بهتر از اين است كه اينجا اربابي. اينجا سرمان توي پهن گاو و گوسفند است و نمي‌دانيم دنيا چه خبر است. تهران اقلا يك مستراح درست و حساب دارد كه آدم با خيال راحت برينه.» در روشناي كدر طويله ماهرخ صداي آقاجان را شنيد كه فحش مي‌داد و از ته كوچه نزديك مي‌شد. معلوم بود كه شاولي حسابي او را آتشي كرده و شايد ناگفته‌هايي را گفته كه آقا‌جان جرأت كرده حتي جبار را هم به باد فحش و نفرين بگيرد.
زوزه باد پاييز شروع شده بود و آلوچه‌ها و لواشك‌ها را از روي بام‌هاي كاهگلي به خانه‌هاي اطراف مي‌انداخت. خانه آقاجان در مسير باد بود و بعد از هر بادي بايد لواشك‌ها را از وسط حياط جمع مي‌كرد و منتظر مي‌ماند تا پسر لوچ مش يحيي و زن پينه‌دوز بيايند سراغ خوراكي‌هاي بر باد رفته‌شان. آخر از همه ننه عبدالله مي‌آمد تا تنگ غروب همان جا مي‌ماند و بي‌بي را به حرف مي‌گرفت. دست آخر لواشك‌ها را هم به ماهرخ مي‌داد:
«ماهرخ اين لواشك‌ها را بخورد انگار دختر خودم خورده، بختش بلند است اين دختر از ناصيه‌اش پيداست. كور شود هر كس نمي‌تواند ببيند.»
ماهرخ تف انداخت به بخت سياهش و از طويله بيرون زد. آقا‌جان الآن سر غيظ بود و اگر ماهرخ كاسه گلين پر آب را به دستش نمي‌داد، هوارش بلند مي‌شد و تا دو روز براي هر چيزي بهانه مي‌كرد و پاپيچ بي‌بي و ماهرخ مي‌شد. بي‌بي سر نماز بود. هوار آقاجان كه بلند شده بود، نمازش را تند كرده بود. ماهرخ فانوس را بر گل ميخ آويخت و از قره آفتابه يك كاسه آب به دست آقاجان داد. جرأت نكرد بپرسد كه شاولي چه گفته‌. اصلا چه اهميتي داشت؟ «اين قدر كه آقاجان فكر اين پير... لااله‌الاالله... يك بار گفتي اين سياه بخت دخترم است؟ بدون بچه‌اش چه مي‌كند؟ چه خاكي به سرش مي‌كند؟ يك ماه كه از جبار نامه نرسد، مرغ سركنده مي‌شويد، ولي...»
آقاجان كاسه آب را كه خورده بود، انگار منتظر بود يكي چيزي از او بپرسد، كه نمي‌پرسيد. مثل مار فش فش مي‌كرد و باد به دماغش مي‌انداخت و پدر شاولي را هزار بار از توي گور بيرون مي‌كشيد و دست آخر با يك لا اله‌الاالله دوباره او را به سياهي گور مي‌فرستاد. ماهرخ راه افتاد كه به پسينه برود.
- كجا دختر؟ تا سر مي‌گرداني عين گربه گر مي‌روي توي پسينه كه چه گهي بخوري... بتمرگ اينجا ببينم چي شده.
ماهرخ همان جا زانو خم كرد و روي پا نشست. «به من چه كه چي شده‌، گور پدر شاولي.»
- خوب چي شده‌، شاولي چيزي گفته؟
آقاجان نگاه خشم آلودش را از روي ماهرخ برداشت، سوالش انگار مرهمي به دل آقاجان بود. يك جور همدردي. اما جواب نداد:
- اين زنكه چي كار مي‌كند، نماز جعفر طيار مي‌خواند؟
بي بي سلام آخر نماز را گفته و نگفته رو برگرداند.
آقاجان ديگر تاب نياورد:
- از فردا اين زنكه حق ندارد پا توي اين خانه بگذارد.
- كدام زنكه؟
- اي تور ديوانه، من مي‌گويم اين زنكه حق ندارد بيايد اينجا، باز مي‌گويد كدام زنكه...
- ننه عبدالله را مي‌گويي؟ خوب باد زده لواشك‌هاش را...
- اي به گور ننه عبدالله... مشدي صراحي را مي‌گويم، زن! چرا خودت را به توري مي‌زني!
بي‌بي جا نمازش را جمع كرد و به پسينه رفت. ماهرخ هم پي‌اش افتاد. بي‌بي كه بيرون آمد ماهرخ را صدا زد:
- كدام گوري مي‌روي دختر؟ خفاش شدي؟ از روشنايي گريزاني. مي‌خواهي شب‌كور بشوي؟ برو نمازت با بزن به كمرت.. ياالله دختر!
ماهرخ بيرون رفت و پاي پاشويه كنج ديوار نشست. آسمان صاف بود. ماه كنج آسمان نشسته بود و ستاره‌ها انگار باران شده بودند و مي‌باريدند. باد بوي غم داشت، نم باران كوهسار و خاك گورستان. گاه صداي دهل از دور از ميان زوزة تيز گرگ‌هاي گرسنه تن مي‌كشيد و شب را مي‌شكافت و به گوش ماهرخ مي‌رسيد. حسرت مرگ به جانش افتاده بود. مرافعه آقاجان و بي‌بي گاه بالا مي‌گرفت و گاه خاموش مي‌شد. ناله كشدار دختركي از دور، از ميان دره‌هاي خاموش كوهسنگي به گوش مي‌رسيد و در باد خاموش مي‌شد و بعد نقاره و هلهله زن‌هاي «دنبليد» بود كه يك آن اوج مي‌گرفت و يكباره فرو مي‌نشست و‌... سكوت. سكوت سياه آسمان پر ستاره... ماهرخ همان جا پاي چاهك آستين بالا زد و آب چشمه ديلمان را به صورت ‌زد. گونه‌هاي خيسش در سوز باد پاييز يخ زده بود و اشك با آب وضو در آميخته بود. باز ناله پرسوز دخترك كوهسنگي از انتهاي دره‌هاي دور‌، گنگ و گم به گوش مي‌رسيد و پنجه به سينه ماهرخ مي‌كشيد و او را از درون خالي مي‌كرد. انگار هيچ كس جز ماهرخ ناله دخترك را نمي‌شنيد. بغض ماهرخ تركيد. هق هق خفه شروع شد و بعد تيز و درمانده جيغ كشيد، گويي ناله و فريادش تا دره‌هاي كبود كوهسنگي رسيد و با ناله دخترك پيوند خورد و خاموش شد... نفس در سينه ماهرخ گره خورد. بي‌بي هول زده بيرون پريد و آقاجان خاموش در كرياس در منتظر ماند. مار بود يا عقرب؟

8

- گريه كن دختر، گريه خوب است. اشك بريز، براي بخت سياهت. بدبختي كه بيايد عين آوار يكهو مي‌آيد، باهم، پشت سر هم‌، همه را خفه مي‌كند. چاره‌اش هم گريه است، فقط گريه...‌آن پسرة تون به تون كه سر به شهر گذاشت. دست تنهامان گذاشت. گوسفندها را كه مي‌شد بفروشيم فروختيم و اين يك جريب باغ هم آخرش خرج موال ده مي‌شود. بابات كه از اول تور و ديوانه بود، چشمش به دهن كدخدا و آخوند است، حالا هم كه سرش را كرده توي موال و دور و برش را نمي‌بيند. از صبح سحر تا غروب، حاي حطي و طاي دسته دار توي كله توله‌هاي مردم مي‌كند، آخرش چي؟... اگر غيرت داشت كه دخترش به اين روز نمي‌افتاد، به برادرت كه چشم ندارم، از همان اول هم چشم نداشتم، از بچگي بي‌غيرت بود، از مردانگي فقط هوار كشيدنش را بلد است. همچين حرف مي‌زند كه انگار علامه است، اما به اندازه گاو هم نمي‌فهمد، آن هم يك جور ديوانه است. تو هم يك جور ديوانه‌اي‌، اين شكم صاحب مرده من فقط ديوانه پس انداخته...
ماهرخ هق هق مي‌كرد، گوشه اتاق مچاله شده بود، پنجه به گيس‌هاش مي‌انداخت و بغض رها شده‌اش را لاي دندانها مي‌فشرد. فرياد آقاجان كه پشت در اتاق بلند شد، بي‌بي هم خاموش شد، ساكت ماند:
- ديگر تمامش كن دختر! بابات سر غيظ مي‌آيد يك وقت...
آقاجان با يك مشت صناري داخل شد و آنها را توي شليته ماهرخ ريخت. يك دم خاموش نمي‌شد، انگار هر چه فحش از روزگار گذشته تا به امروز ياد گرفته بود، همه را مي‌خواست براي مش صراحي و شاولي حواله كند. فقط اين جوري آرام مي‌گرفت.
- بيا دختر، اين پول سگ را ببر بده به آن پسرة زمين خوردة گدا گشنه؛ اين‌ها لياقت موال ندارند. بگذار برود شهر ببينم چه گهي مي‌خواهد بخورد. بگذار همه‌اش را كوفت كند. گلوله گرم بخورد. خيال كرده هر كي شهر برود آدم مي‌شود. عرضه مي‌خواهد. چشم ندارد جبار را ببيند، يك موي گنديده پسرم به همه طالقان مي‌ارزد... چرا نشسته‌اي دختر، ورخيز جوانمرگ شده، مگر بابات مرده كه اين جور گريه مي‌كني!؟
ماهرخ لچك به سر كشيد، فانوس را از گل ميخ برداشت، صناري‌ها را از آقاجان گرفت و در ليفة شليته جا داد و بي هيچ حرفي بيرون زد. فقط شنيد كه بي‌بي غر مي‌زد:
- اين وقت شب دختره را كجا مي‌فرستي مرد؟
صداي دهل و نقاره خاموش شده بود. دنبليد در سكوت شب فرو مرده بود. تنها همهمه‌اي گنگ از بالا محله به گوش مي‌رسيد، و صداي زوزه گرگ‌هاي كوهسنگي كه در انتظار طعمه‌اي مفلوك گرسنگي را تحمل مي‌كردند. نور لرزان فانوس توي تاريكي پسكوچه‌هاي دنبليد مي‌رقصيد. ماهرخ هر چه به خانه مش صراحي نزديك‌تر مي‌شد، همهمه جماعت را بهتر مي‌شنيد. از انتهاي كوچة آسياب كه پيچيد، از پشت خزينه سر در آورد و رودخانه نيمه خشك پشت خزينه كه به «پيلاچرنا» مي‌رسيد. مهتاب لاي ابرهاي پاييز گم شده بود و باد از پشت به نور كم جان فانوس هجوم آورده بود. مشدي قربان عصا زنان به طرف خانه برات مي‌رفت؛ بدون فانوس بدون نور. «آدم كه كور باشه خوبي‌اش اين است كه شب‌ها فانوس لازم ندارد تا از خاموش شدنش در هول و ولا باشد.» وقت شام بود حتما مشدي قربان از صبح شكمش را خالي گذاشته بود براي شام برات. هميشه اميد داشت كه يكي بميرد و يا عروسي كند يا نذري چيزي داشته باشد و او بتواند شكمي از عزا در بياورد. شكمش با همين اميدها سير مي‌شد. ماهرخ پا تند كرد. هر چه به مشدي قربان نزديك‌تر مي‌شد ترسش كمتر مي‌شد. ديگر هراس خاموش شدن نور فانوس را نداشت. توي شب‌هاي تاريك فقط چشم‌هاي كور به درد آدم مي‌خورد:
- سلام مشدي.
- سلام ماهرخ! كجا اين وقت شب؟
مي‌خواست بگويد «نكند تو هم براي شام عروسي برات آمده‌اي؟» اما نگفت.
- هيچي، مي‌روم تا خانه مش صراحي‌، كار دارم.
- خانه مش صراحي؟ آن كه خانه‌اش پايين خزينه است، منگ شده‌اي؟!
پس چرا ماهرخ به اين سمت آمده بود؟ انگار از اول هم به همين قصد از خانه بيرون زده بود. دست به ليفه كمرش برد. حجم صناري‌ها را حس كرد. بايد برمي‌گشت. حالا كه آمده بود. شايد كمي جلوتر جايي، گوشه‌اي گلناز را ببيند. يعني اين وقت شب، او را كجا گذاشته‌اند؟ نكند جايي تنها مانده باشد! از آنها هر چه بگويي بر مي‌آيد. «كاش من هم با آقاجان آمده بودم. وقتي بچه‌ام را انداخت وسط اين گرگ‌ها و برگشت چه حالي داشت دخترم؟!» اما مگر مي‌شد؟! خشم آقاجان به ماهرخ امان نداده بود كه از جا تكان بخورد. همان جا توي پسينه مانده بود. خشك‌. تا آقاجان برگشت يك ريز اشك مي‌ريخت. از همان وقت مي‌خواست بيايد پي بچه‌، اما نمي‌شد. بهانه‌اي‌، چيزي مي‌خواست. وقتي آقاجان صناري‌ها را روي شليته‌اش ريخته بود و او را سراغ مش صراحي فرستاده بود، خوشحال شده بود. اولين بار بود كه آقاجان او را به خانه مش صراحي مي‌فرستاد و ماهرخ غر غر نمي‌كرد. و حالا مانده بود كه چه جواب به مشدي قربان بدهد. اما مشدي به او مهلت نداد:
- حق داري دختر‌، خوب هر چه باشد يك روز شوهرت بوده، انگار دلت جخ كنده نشده... اما خوب او هم پر بي راه نمي‌گفت، با آن بي آبرويي كه داداشت راه انداخت... حالا ديگر هر چه بوده تمام شده، اين حرف‌ها ديگر...
ماهرخ تف انداخت روي زمين و دور شد. ديگر چيزي نشنيد. حرف‌هاي مشدي قربان هم قاطي همهمه بقيه شده بود. ماهرخ به نور كدر فانوس اعتماد نداشت. رد سنگ چين رودخانه را گرفته بود و آرام پيش مي‌رفت. اطراف را مي‌پاييد. توي تاريكي‌هاي مشكوك خيره مي‌شد. به اميد نشاني از گلناز. شايد آقاجان كه بچه را روي دامن عروس انداخته و برگشته او را بيرون كرده‌اند و حال توي اين شب بي مهتاب، تنها گوشه‌اي وامانده است. نزديك‌تر كه رسيد، نور فانوس را كم كرد و گوشه‌اي منتظر ماند. چشم از در خانه برات برنمي‌داشت. يك بار در باز شد و زني بيرون آمد و يك سطل زباله عروسي را توي رودخانه ريخت و برگشت. مشدي قربان از كنار ماهرخ رد شد. زير لب غر مي‌زد. ماهرخ فانوس را خاموش كرد و پي مشدي آرام و بي صدا راه افتاد. ديگر آن قدر نزديك شده بود كه صداي ساقدوش را مي‌شنيد:
- كربلايي جعفر ده قران.
بعد صداي هلهله زناني كه تا صبح پاي اتاق حجله بيدار مي‌ماندند تا از مادر عروس مشتلق بگيرند. ماهرخ ايستاد. گوشه گرفت‌. مشدي قربان از پل چوبي روي سنگ چين رودخانه رد شد و مي‌خواست از در باز مانده وارد شود كه يك مشت از زنها بيرون ريختند و اگر يكي شان مشدي قربان را نمي‌گرفت حتما افتاده بود توي رودخانه و شب عروسي مصيبت به بار آورده بود. مشدي از لابه‌لاي زنها داخل خانه شد. ماهرخ از ميان زن‌ها دختركي را ديد كه انگار بچه‌اي را به پشت بسته بود. شايد گلناز بود. حتما گلناز بود. ماهرخ هيچ چاره نداشت بايد منتظر مي‌ماند و ماند. زن‌ها از يكديگر خداحافظي كردند. از خوشي دلشان غنج مي‌رفت. روي پا بند نبودند. شليته‌هايشان يك دم آرام نمي‌گرفت. ماهرخ در فرورفتگي ديوار مغازه حاج نصرالله چوب شده بود. اگر او را مي‌ديدند، آبرو ريزي مي‌شد. اما شانس آورد كه همگي رو به بالا رفتند. صداي ونگ ونگ بچه بلند شد. دخترك كمر مي‌چرخاند و غر مي‌زد. ماهرخ او را شناخت‌. صغرا بود، دختر خرانكي‌، زن كدخدا. پس صبح كه با ننه‌اش به خزينه مي‌رفت براي عروسي بود. بي‌بي حق داشت كه به آقا‌جان بد و بيراه مي‌گفت و كدخدا را نفرين مي‌كرد. دختر خواست برگردد و به خانه برود كه ماهرخ بي محابا صدايش زد. نمي‌دانست چرا، اما صداش زد. فقط مي‌دانست كه بايد صداش بزند. دخترك برگشت، يك لحظه ترسيد. اما ماهرخ تند پيش رفت و جلو صغرا خم شد و تا او را بشناسد، مبادا فرياد بزند و اهل خانه را خبر كند.
- صغرا نترس‌، منم ماهرخ... اگر‌... خسته شده‌اي بچه را بدهش به من تا نگهش دارم و ساكتش كنم... اصلا كمرت درد مي‌گيرد...
اما صغرا برگشت و پشت كرد:
- نه... ننه‌ام مرا مي‌كشد. تازه از تنور درش آورده‌اند، آرام نمي‌شد...
- تنور؟ كدام تنور؟
- تنور ديگر‌... خوب همه‌اش هوار مي‌زد... ننه‌ام گفت نگهش دارم‌... نمي‌تواند روي پا بايستد خوب، پاهاش سوخته‌... ننه‌ام گفته بعد از عروسي صنار بهم مي‌ده...
ماهرخ داغ شد. چشم انداخت به پاهاي بچه كه كهنه پيچ شده بود. بچه از نا رفته بود. گريه‌اش به ناله‌اي خفه تبديل شده بود. يك بار كه سر بلند كرد و مادر را ديد، دوباره آرام گرفت و سرش لخت و رها افتاد روي شانة صغرا.
ماهرخ به هيچ چيز نمي‌انديشيد. تنها چيزي كه فهميد كلمه صناري بود. دست به ليفة كمرش برد. پنج قران را بيرون كشيد و همه را به طرف صغرا گرفت.
- بيا اين هم صناري‌، نه يكي‌، پنج قران است. همه‌اش مال خودت، همه‌اش‌، بچه را بده به من. همه‌اش مال خودت.
صغرا پول را از دست ماهرخ قاپيد و جلو چشم گرفت. انگار باور نداشت. اين همه صناري! ماهرخ معطل نكرد. چادر كمر صغرا را باز كرد. گلناز را بيرون آورد. دستي به كهنه پيچ پاهاي كشيد. چشم به تاريكي دور بالا محله انداخت‌. نگاهي به عقب كرد. مانده بود، درمانده. راه برگشت نبود. صغرا شادي كنان به خانه دويد. ماهرخ بچه را به سينه چسباند و قدم تند كرد، به طرف بالا محله و قبرستان پشت پيلاچرنا. هنوز چندان دور نشده بود كه جيغ و فرياد زنان را پشت سر شنيد. اما ماهرخ و گلناز در شبي كه مهتاب زير ابرهاي خاكستري مانده بود، گم شدند.

9

كوهسنگي رنگ سرما داشت. ماهرخ چشم باز كرد. آفتاب سرد كوهستان بالا زده بود. گلناز جزناله مي‌كرد و خود را به سينه مادر مي‌فشرد.
ماهرخ سر پا شد و چشم انداخت به خانه‌هاي دنبليد. از دور رگه‌اي سياه ديد. مردم بودند. انگار جنازه‌اي روي دستشان بود. خيره شد. دلش پايين ريخت. چشم تيز كرد. مردم گويي از خانه‌هاي پايين خزينه بيرون مي‌آمدند. چشم تيز كرد. جنازه را از خانه مش صراحي بيرون مي‌آوردند. آخر اين پسر كار خودش را كرد. جنازه‌ روي دست‌ مردم به سمت قبرستان مي‌رفت. يك شام ديگر براي مشدي قربان جور شده بود. ناگهان صدايي در كوه پيچيد كه او را صدا مي‌زد:
- ما...هر...خ.
صداي آقاجان بود كه به قله‌هاي دور كوهسنگي رسيد و تن به صخره‌ها ساييد و برگشت و با صداي عزاداران دنبليد پيوند خورد و گم شد.
ماهرخ تند برگشت. زانو زد و سيب زميني‌هايي را كه سر راه از زمين‌هاي كنار راه بيرون كشيده بود با مشت كوبيد و به پاهاي گلناز چسباند. بعد گوشه شليته‌اش را جر داد و دور پاهاي بچه پيچيد. گلناز هنوز جزناله مي‌كرد:
- ننه پاهام‌، پاهام مي‌سوزد، ننه...
- ننه به قربانت، خوب مي‌شود... ورخيز دخترم، ورخيز كه دير شده...
گلناز را به پشت بست و از صخره كبود بالا رفت و تن به كوره راه‌هاي كوهستان سپرد و پشت اولين بلندي گم شد. تا وليان هنوز راه زيادي مانده بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پيش از رسيدن صبح به تو خيانت خواهم كرد. "
سارا اين را گفت و از پله‏ها پايين رفت. از سرسراى خانه گذشت، در را بست و خارج شد. مرد به پهلو روى تخت دراز كشيد. تصوير نيمى از بدنش روى آينه‏ى كنار پنجره افتاده بود. به شاخه‏هاى انبوه درخت بلوطى نگاه كرد كه چند خانه آنطرفتر در باد تكان مى‏خوردند. مهتاب بود، اما مِه غليظ و شيرى رنگى همه چيز را در خود گرفته بود. شاخه‏هاى سياه، مه را پس مى‏زدند و بسوى پنجره سر مى‏كشيدند. از لابه‏لاى غبارِ مِه چند پرنده‏ى خاكسترى را ديد كه ماه را دور زدند و در شاخه‏ها گم شدند.
نيمه شب با صداى زنگِ در از خواب پريد. صداى پيچيدن باد در شاخه‏ها مى‏آمد. از پله‏ها پايين رفت. در را گشود. مه چشم‏انداز روبه‏رويش را كدر كرده بود. كسى نبود. در را بست. شماره‏ى سارا را گرفت. تلفن چند بار بوق زد. كسى گوشى را برداشت و دوباره قطع كرد. شلوار و كفشهايش را پوشيد و از خانه بيرون زد. دو سه خيابان آنطرفتر ماشين را جلوى كافه‏اى پارك كرد. داخل شد. زنى آشنا پشت بار ايستاده بود. تنها مشترى بار پيرمردى بود با صندلى چرخدار. به‏زن سلام كرد و براى پيرمرد سرى تكان داد. زن از قفسه‏ى پايينى بطرى ويسكى را برداشت. ليوان را تا نيمه از يخ پر كرد و برايش ريخت. پرسيد:
- Are you by yourself؟
مرد سرى تكان داد.
زن بطريهاى خالى آبجو را از جلوى پيرمرد برداشت. بطرى ديگرى را باز كرد و جلويش گذاشت. پيرمرد پرسيد:
- Where is she؟
ويسكى‏اش را سر كشيد.
- She is gone.
پيرمرد صندلى چرخدارش را عقب كشيد. رويش را برگرداند طرف مرد و گفت:
- Is she coming back؟
- Maybe yes, maybe not.
پيرمرد با دست چرخهاى صندليش را چرخاند. از كنارش رد شد و گفت:
- All gypsies are the same.
- But she was not a gypsy.

دنباله‏ى حرفهاى پيرمرد را نشنيد. زن صداى موسيقى را بلند كرده بود. پيرمرد در ماشين پول ريخت و مشغول بازى شد. لايه‏اى از غبار روى همه چيز را پوشانده بود. عكس نيمه‏لخت زنهايى كه بطريهاى آبجو در دست داشتند به ديوار بود. سقفِ بار با لباسهاى زيرِ رنگ به رنگِ زنانه تزيين شده بود.
تلفن دستى‏اش را برداشت.
»سلام. ببخش كه بيدارت كردم. «
سيگارى آتش زد. پرسيد:
»از سارا خبرى ندارى؟«
دستش را روى پيشانى كشيد.
»مطمئناً؟«
پكى به سيگار زد.
»يعنى، واقعاً به تو چيزى نگفته بود؟«
پيرمرد برگشت، نگاهش كرد و خنديد. خداحافظى كرد و تلفن را در جيب كتش گذاشت.
پيرمرد صندلى چرخدارش را عقب كشيد.
- Was she there؟
- Maybe yes, maybe not.
- Don’t believe it!
زن ليوان ويسكى مرد را پر كرد. ليوان را تا ته سر كشيد. پول را روى ميز گذاشت. از پيرمرد خداحافظى كرد. پيرمرد جوابى نداد. خارج شد. بيرون صداى غارغار كلاغهايى كه روى سيم‏هاى برق نشسته بودند قطع نمى‏شد. بى‏گمان هيچگاه اين همه كلاغ را در شبى مهتابى و مه‏آلود بالاى سر خود نديده بود. دوباره شماره تلفن سارا را گرفت. بوقِ اشغال مى‏زد. سوار ماشين شد و حركت كرد. ماشين مه را مى‏شكافت و در خيابانهاى خلوت پيش مى‏رفت. يكى دو بار تلفن زنگ زد. گوشى را برداشت. كسى جواب نمى‏داد. از چند خيابان باريك گذشت و بعد وارد خيابانى بزرگ شد كه نور نئونها و چراغهاى سردر مغازه‏ها مِه را هاشور مى‏زد. چند نفر در گوشه و كنار خيابان پرسه مى‏زدند. سر چهارراهى ايستاد. مردى بى‏مو و لاغر از مه بيرون آمد و جلوى پنجره ماشين ظاهر شد. ليوانى سپيد در دست داشت. با چشمهاى از حدقه درآمده به او اشاره كرد و چيزى گفت. درهاى ماشين را قفل كرد. چراغ كه سبز شد حركت كرد. در آينه مرد را ديد كه از پشت دستهايش را به سوى ماشين دراز كرده بود و از پى او مى‏دويد. سايه‏هايى از مه بيرون مى‏آمدند؛ زير نئونها در هايى باز و بسته مى‏شد و سايه‏ها به درون مى‏خزيدند. زنهايى چاق با موهاى بور زير نور چراغ با هم حرف مى‏زدند.
نرسيده به چهارراهِ بعدى، صداى بوقى خفيف را شنيد. به طرف چپ خود نگاه كرد. كاديلاكى بزرگ و سياه‏رنگ به موازات او ايستاده بود. با دست بخار روى پنجره را پاك كرد. در ماشين كنارى، زنى سياه‏پوست به او لبخند مى‏زد. اشاره كرد كه پنجره را پايين بكشد. پنجره را كه پايين كشيد زن خم شد خنديد و پرسيد:
- Where are you going؟
- I don’t know!
- Do you need a company؟
چراغ سبز شد. ماشين زن به موازات او حركت كرد. پنجره را بالا كشيد. دوباره صداى بوق ماشين را شنيد. زن به كنار خيابان اشاره كرد. آنطرفتر در كوچه‏اى خلوت ايستاد. زن ماشينش را جلوى او پارك كرد و از ماشين خارج شد. سينه‏هاى بزرگ زن از زير پيراهن بلند خاكسترى كشدارى بيرون زده بود كه تن و رانهاى چاق او را مى‏پوشاند. با دست لبه‏ى پيراهنش را بالا كشيد و بطرف او آمد. پنجره‏ى ماشين را پايين كشيد و سرش را جلوى صورت او بُرد. موهايى سياه و مجعد داشت. ماتيك بنفشى لبهاى پهنش را پوشانده بود. همانطور كه توى ماشين را بَرانداز مى‏كرد گفت:
- Did you hear me؟ I asked if you needed a company...
سرش را به صندلى تكيه داد.
- Why not؟
زن به‏طرف ماشينش رفت. كيفش را از داخل ماشين بيرون كشيد. درهاى ماشين را قفل كرد. به سوى ماشين او بازگشت. با يله شدن زن روى صندلى ماشين رانهاى چاق و رگهاىِ سياهِ روى آن را ديد كه از لاى چاك پيراهنش بيرون زده بودند. پرسيد:
- What do you want؟
زن خنديد. گفت:
- What do I want؟ It is a complicated question.
زن سيگارى آتش زد و گفت:
- Let’s go. We will find out.
حركت كرد. دوباره به خيابان اصلى رسيد. زن پرسيد:
- Do you have a place؟
شانه‏هايش را بالا انداخت. زن ماتيك را روى لبهايش ماليد. گفت:
- We will find out.

ماشين خيابانهاى مه گرفته را پشت سر گذاشت. هر دو در سكوت سيگار كشيدند. از خيابانهاى خلوت عبور كردند. زن اشاره كرد كه دست راست بپيچد. پيچيد. از كنار پاركى كه نرده‏هاى بلند سياه داشت گذشتند. در انتهاىِ خيابان منتهى به پارك ايستاد. زن دستش را روى صورت و موهاى مرد كشيد.
- Do you want to do it here؟
دستهاى زن را پس زد
- Let’s go outside.
زن با صداى بلند خنديد. دندانهايش زرد بودند. دهانش بوى سيگار مى‏داد. از ماشين پياده شدند. قرص ماه از لابلاى مه نمايان شد. هوا گرم بود و نمناك. صداى قورباغه‏ها و جيرجيركها لحظه‏اى قطع نمى‏شد. جلوى دروازه‏ى سياه و بلند گورستان ايستادند. زن دستهاى او را در دست گرفت. زبر بودند و سرد. دستهايش را بيرون كشيد.

-Wait for me
به‏طرف ماشين برگشت. درِ صندوق عقب را باز كرد. پتويى را از كنارى و بطرى شراب را از گوشه‏اى ديگر برداشت. زن كنار جدول خيابان نشسته بود. اشاره كرد. هر دو از لاى بوته‏هاى شمشاد و از كنار نرده‏هاى آهنى گذشتند. گورستان ساكت بود. دستهاى زن را گرفت.
-Have you been here before؟
زن خنديد. روى سنگها خيس بود و نمور. از روى چمنهاى كنار سنگها گذشتند و از تپه بالا رفتند. زن نفس-نفس مى‏زد. بالاى تپه، كنار دو گلدان شمعدانى و گلدانى پر از ميخك و گلايل تازه نشستند. دستمالى از جيب بيرون آورد و روى سنگ كشيد. بر سنگ تصوير زنى حك شده بود با موهايى كه گوشها را دور مى‏زد و حلقه مى‏شد. پتو را روى سنگ كشيد. زن خنديد. از جيب پيچ‏گوشتى كوچكى بيرون كشيد. سر آنرا در چوب پنبه‏ى بطرى شراب فرو برد و پيچاند. چوب پنبه پايين رفت و شراب بالا آمد. بطرى را جلوى زن گرفت. زن جرعه‏جرعه از شراب نوشيد. رگهاى پاهاى چاقش بيرون زده بود. دستش را جلو آورد و كمربند مرد را لمس كرد. دستهاى زن را كنار زد. شراب را گرفت و تا ته سر كشيد. زن روى پتو يله شد. با دست پيراهنش را از روى شانه كنار زد. سينه‏هاى بزرگ و افتاده‏اش نمايان شدند. مرد پيراهنش را از تن بيرون آورد. هر دو عريان كنار هم دراز كشيدند. ماه از لابه‏لاى شاخه‏هاى مه‏گرفته عبور مى‏كرد. سرش را چرخاند و لاى موهاى سياه و مجعد زن فرو برد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
صورتم را در آينه مي بينم، صورتي كه هميشه در مقابل چشمان ديگران قرار دارد. تنها در اين آينه است كه مي توانم با خودم حرف بزنم. بعضي اوقات براي دل خودم جلو آينه مي ايستم و فقط به چهره ام نگاه مي كنم.
چيزي به ساعت پنج نمانده، مداد سياه را بر مي دارم، يك چشمم را
مي بندم و ماهرانه خط باريكي روي پلك چشمم مي كشم؛ پلكي كه ديگر هيچ مژه اي ندارد و با اين خط سياه درشتر به نظر مي آيد.
وقتي در باز شد و ناگهان آمد توي اتاق فكر نمي كرد آماده نشسته باشم.
يك لحظه دم در ميخكوب شد، لبخندي زد و گفت:« تو چقدر زيبايي.»
لبخند زدم، چشمهايم را همين شكلي كشيده بودم. از آدمهاي روپوش سفيد مي ترسيدم، چون خبرهاي بد را هميشه از آنها مي شنيدم. صندلي اش را كنارم كشيد، يك بلوز آستين حلقه اي صورتي تنم بود. نگاهم را از صورتش دزديدم.
گفت:« دستت را ببر بالا.»
دستم را بالا بردم. زير بغلم را چند بار فشار داد، جاي بخيه ها درد گرفت. لب پايينم را گزيدم. صندلي اش را عقب كشيد. با انگشت اشاره عينك كائوچويي مشكي را به بالاي استخواني بيني اش هل داد و از جيب روپوش سفيدش سيگاري درآورد و آتش زد. اين رفتارها را مي شناختم.
سيگارش كه تمام شد گفت : « باز هم تنها اومدي ؟ »
با سر جواب مثبت دادم .
بايد زودتر حاضر شوم ، چيزي به ساعت پنج نمانده ، حالا نوبت آن يكي پلك چشمم است، آن را مي بندم و مداد سياه را مي كشم. هردويشان درشت شده اند و مي درخشند. روي ميزم شلوغ است، با چشم به دنبال دو تا مژه مصنوعي مي گردم، پيدايشان مي كنم و يكي از آن ها را بر مي دارم و روي پلكم مي چسبانم.
گفت:« پس من بايد با كي در مورد تو صحبت كنم؟»
مي لرزيدم. گفتم:« با خودم. مي داني كه؟»
سيگارش را در زير سيگاري له كرد، دانه هاي درشت عرق را روي
پيشاني اش مي ديدم. صندلي كوچك چرخ دارش را به طرفـم آورد نگاهم كرد. حتما چشمان مضطرب و گشاد شده مرا ديده بود كه لبخندي زد و دستــم را گرفت. صدايش مي لرزيد، سرفه اي كرد و آرام گفت:« وضعيت
خوب نيست.»
نبايد گريه كنم، نبايد به اين چيزها فكر كنم، فقط ذهنم را بايد روي ساعت متمركز كنم. بايد هر چه زودتر حاضر شوم، ديگر هيچ رفتار و كلامي برايم ارزش ندارد. معني تمام نگاههايشان را مي فهميدم، ماسك هاي مهربان و دلسوز را بر روي صورت هر كدامشان مي ديدم و مي دانستم هيچ كس
نمي تواند كاري انجام دهد. همه اش تقصير اين فكرهاست كه يادم رفت كرم پودر بزنم. بايد دقت كنم به چشمهايم نخورد و صورتم سياه نشود.
كرم پودر را بر مي دارم و كمي از آن را كف دستم مي ريزم و با انگشت اشاره صورتم را پر از لكه هاي قهوه اي مي كنم. مثل يك پلنگ وحشي شدم، پلنگي با چشمهاي درشت و صورت پر از خال، ولي نيستم. حتما ماسكي از آن گذاشتم، پلنگي كه زخمي است و معلوم نيست مي ماند يا مي رود. كاش پلنگ بودم، آن وقت آنطور كه دلم مي خواست زندگي مي كردم. بايد تا اين كرم پودرها روي صورتم خشك نشده، پخش شوند. چهار انگشتم را روي صورتم مي مالم، لكه ها با هم قاطي مي شوند و صورتم را قهوه اي مي كنند.
گفت:«مي رسانمت خانه.»
قبول نكردم.
گفت :« با اين وضع روحي تنها نمي تواني بروي.»
باز هم قبول نكردم. از مطب بيرون آمدم و پياده راه افتادم. نمي دانستم بايد چه كار كنم. نمي توانستم گريه كنم، بايد جيغ مي كشيدم، بايد همه آن نكبتها را بيرون مي ريختم، بايد دستانم را بالا مي گرفتم و نعره مي زدم. چرا به اين صراحت گفت وضعيت خوب نيست. چرا اينقدر راحت گفت كه چه سرنوشتي در انتظارم است، كاش كمي اميد مي داد، كاش مي گفت هنوز وقت داري. ولي وقت ندارم ، شايد براي همين صراحتش بود كه وقتي از مطب بيرون آمدم فهميدم دلم را آنجا گذاشتم .
صورتم آفتاب سوخته شده، هميشه اين رنگ را دوست داشتم. به خودم لبخند مي زنم و مي گويم چه قشنگ شدي. چيزي به ساعت پنج نمانده، بايد عجله كنم. مداد قهوه اي را بر مي دارم، صورتم را به آينه نزديك تر مي كنم،
چهره ام درشت مي شود، در كوچك آهني مداد قهوه اي را بر مي دارم و دورتادور لبم را خط باريك مي كشم ، قهوه ايي كه محو است و تنها لبم را برجسته مي كند .
وقتي به مطبش رفتم گفت:« نبايد نگران باشي بعد از عمل، يك دوره شيمي درماني داري و ديگر مشكلي نيست، يك زندگي عادي و معمولي.»
نمي ترسيدم، مي دانستم همه چيز خوب است. خودش مرا عمل كرد، هر روز به من سر مي زد، پرستارها حسابي مراقبم بودند.
يك روز با لبخند آمد و گفت:« امروز مرخصي.»
شانه هايم را بالا انداختم و خنديدم.
ادامه داد:«كسي نمياد دنبالت؟»
باز هم خنديدم و گفتم:« تنها زندگي مي كنم.»
عصر آن روز كه وسايلم را جمع كردم و از بيمارستان بيرون آمدم او را ديدم كه دم بيمارستان ايستاده، سوار ماشينش شدم و آن را يك اتفاق فرض كردم. توي راه حرفي نزد، من اما از شيمي درماني پرسيدم و او مثل پزشكي متعهد برايم توضيح داد؛ خوابهاي زياد،‌ حالت تهوع،‌ ريزش تمام موهاي بدن حتي مژه ها وابروهايم را گفت. ترسيده بودم اما خودم را بي پروا نشان
مي دادم، نمي دانستم به همين راحتي توي يك صحنه نمايش وارد شدم.
صحنه اي كه پراز تماشاچي است و بايد آنقدر نقشم را خوب بازي كنم تا خودم نيز آن را باوركنم.
گفت:« مي دانم خيلي رك حرف زدم ولي بايد بداني، بايد خودت را آماده كني.»
سر تكان دادم،‌ لبخند لحظه اي از روي صورتم محو نمي شد؛ انگار با مداد رنگي براي يك صورت غمگين لبخندي كشيده بودند،« زني كه هميشه
مي خندد.» آدرس خانه ام را دادم.
وقتي مي خواستم خداحافظي كنم و از ماشين پياده شوم گفت:« از همسرم جدا شدم.»
دسته ساكم را توي دستم فشردم ، مي دانست قلبم را توي مطبش جا
گذاشتم ؟
روي ميزم ماتيك هاي رنگارنگي هست صورتي، قرمز، قهوه اي،‌ كرم. صورتي را برمي دارم و روي لبهاي خشك شده و پر از تركم مي كشم.
گفت:« دو تا پسر دارم.»
بايد خوب بازي مي كردم. دسته ساكم را بيشتر فشار دادم و لبخندي زدم و گفتم:« چه خوب، حداقل تنها نيستي.»
نگاهش را از من گرفت و به فرمان ماشين خيره شد:« چرا تنهايم، خيلي تنهام.»
بازي داشت از دستم در مي رفت، نزديك بود لو بروم، تماشاچي ها خيلي باهوشند، كوچكترين خطا را متوجه مي شوند.
در ماشين را باز كردم و گفتم:« هفته اي ديگه ميام شيمي درماني.» نگاهش نكردم، با قدمهايي تند وكوتاه خودم را به خانه رساندم. كليد را پيدا كردم و رفتم تو. به در تكيه دادم وخيسي صورتم را حس كردم.
نبايد اين اشكها سرازير شود و گرنه رد پاي شور آنها روي صورتم مي ماند و كرم پودرها را پاك مي كند. دستمال را برمي دارم و آن را گوشه چشمم
مي گذارم. دستمال سفيد مثل خوره اشكهايم را به خودش مي كشد. چيزي به ساعت پنج نمانده، هنوز لباس مناسبي نپوشيده ام، بايد عجله كنم. برس رژگونه را بر مي دارم و سر آن را داخل پودرهاي سرخ مي كنم. موهاي پرپشت برس سرخابي مي شود. آن را روي گونه هايم مي كشم، رنگ به صورتم مي پاشد و سرخابي مي شوم.
انگار فهميده بود وقتي مي آيد بالاي سرم ناراحت مي شوم. براي همين ديگر نيامد. حالم بد مي شد، بالا مي آوردم، درد داشتم اما هنوز آن لبخند نقاشي شده روي صورتم بود.
پرستار مي گفت:« از تو روحيه مي گيرم .»
حالا صورتم مثل عروسك ها شده. اما اين بار خودم را آماده بازي در صحنه اي مي كردم كه خواهانش بودم. صورتم زيباست، مي دانم اما اين عروسك توي آينه هيچ مويي ندارد، سر گرد و براقش با اين آرايش هماهنگي ندارد. بلند مي شوم و خودم را از توي آينه ترك مي كنم، در كمد لباسم را باز
مي كنم و كلاه گيس را بر مي دارم، كلاه گيسي مشكي و براق كه موهايي لخت و صاف دارد و تا زير گوشم مي رسد. آن را روي سرم
مي گذرم و صافش مي كنم. جلو آينه بر مي گردم. حالا كامل هستم، يك عروسك به تمام معنا.
وقتي به مطبش رفتم قرار بود جواب سي تي اسكن را بگويد، خوشحالي توي چشمانش موج مي زد، ديگر معاني تمام نگاه هايش را مي دانستم. سيگاري در آورد و روشن كرد. هر وقت سيگار روشن مي كرد مي ترسيدم. حرفهاي جدي اش را پشت دود سيگار مي گفت. خودم را جمع و جور كردم. قيافه اش جدي بود و نگاهش شاد؛ تضاد اين دو را نمي فهميدم. طاقتم تمام شده بود.
سرفه اي كردم و گفتم:« خب؟»
پك محكمي به سيگارش زد و گفت:« آمادگي اش را داري؟»
مي خواستم داد بكشم نه، كه زود تر از من گفت:« همه چيز خوب و روبه راه است، خيالت راحت باشه.»
لبخند زد. از دستش عصباني بودم، مرا اذيت كرده بود ولي حرفي نزدم. خواست از دلم در بياورد. با هم بيرون رفتيم.
پرسيد:« چه كار مي كني؟»
باز همان لبخند نقاشي شده برگشت:« مي روم سر كارم، مثل قبل.»
بي توجه به حرفم گفت:« امشب بيام خانه تو؟»
ديگر دسته ساكي نبود كه آن رافشار دهم. به لباس تنم چنگ زدم. جمع شدن انگشتانم را ديد.
باز حرفش را تكرار كرد:« بيام؟»
در ماشين را باز كردم، مي لرزيدم، آرام گفتم:« نه.»
از ماشين پياده شدم و به خانه رفتم. از آن خانه متنفر بودم، پر از لحظه هاي درد بود، پر از لحظه هاي تنهايي. بايد خانه ام را عوض مي كردم، هر چند كه مي دانستم دنبالم مي گردد، اما او را نمي خواستم، من فقط مريضش بودم!
تنها چند دقيقه به ساعت پنج مانده و هنوز لباس نپوشيده ام. هميشه
مي گفت اين لباس صورتي بيمارستان چقدر به تو مي آيد ولي نمي خواهم صورتي بپوشم. آبي را بيشتر از همه رنگها دوست دارم. همان پيراهن آبي را مي پوشم تا مثل يك عروسك كامل شوم.
چند وقتي است كه دوباره بيماري به من حمله كرد. پيش او نرفتم، از نگاهش و سيگار كشيدنش مي ترسيدم، از حرفهاي بي پروايش هراس داشتم. اين بار آن بازيگر قدر وتوانمند نبودم، اين بار حتي ماسكي براي پنهان شدن نداشتم. مي گفتند بايد عمل شوي. قبول كردم، حتي شيمي درماني را هم تمام كردم، نمي دانم راهم به كجا مي رود، نمي دانم حتي خوب مي شوم يا نه، نمي خواهم ببينم هر روز تحليل مي روم، ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد. حتي نگاه نا اميد آنان كه مي دانند به آخر خط رسيدم. در عرض چند دقيقه تصميم گرفتم، گوشي را بر داشتم و به او زنگ زدم. صدايم را كه شنيد شوكه شد. گفتم حالم خوب است و هيچ مشكلي ندارم. دروغ گفته بودم. تنها يك هفته از آخرين دوره شيمي درماني گذشته بود و جلسات برق شروع شده بود. گفتم دلم برايش تنگ شده و مي خواهم ببينمش. گفتم ساعت پنج منتظرش هستم .
تا ساعت پنج چيزي نمانده ، من زيبا و مرتب جلو آينه ايستاده ام. يك بازيگر شده ام؛ بازيگري كه صحنه اش را و بازي اش را خودش انتخاب كرده. چيزي به ساعت پنج نمانده!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بالاخره ديدمشان . خيلي ها برايم تعريف كرده بودند . ولي اينكه آدم خودش يك چيزي را ببيند خيلي فرق مي كند.
اولين چيزي كه آن موقع در ذهنم نقش بست ، حس احترام و تحسين بود. نمي دانم چرا آنقدر نسبت به آن دختر احساس احترام مي كردم . نمي دانم چي شد كه كلمه هايي كه سر تمرين مي گفتيم يادم مي آمد و هي مي گفتم : آه ،‌اي ملكة مقدس مرا به بندگي درگاهت بپذير . بعد يكهو تابلوي " وحيد دستگردي سمت چپ فرودگاه" را ديدم ،‌نمي دانم چرا؟‌ولي هي تابلوهاي سبز را در بزرگراه ها مي ديدم و با سرعت رد مي شدم .
سرم را كه بلند كردم ديدم كه توي آينه دستشوئي كسي ايستاده و مرا نگاه مي كند حالا يادم نيست خودم بودم يا كس ديگري بود؟‌ولي يادمه كه يك رشته خون دماغم از كناره لبم روان بود و مرتب ميگفتم : آه اي ملكه مقدس .
دانه هاي خون سر مي خورد و روي صفحه دستشوئي مي افتاد و شكلهايي تشكيل مي داد . آنقدر زيبا كه دلم نمي آمد صورتم را بشورم . دانه هاي خون سر ميخورد روي دستشوئي و يك صورتك كج و كوله تشكيل مي داد و بعد ول مي شد . از همان شكلهايي كه توي ليوان كافه گلاسه هم بود ، وقتي با ني محكم فوت مي كردم توي ليوان .
توي دهانم پر خون شده بود . يادم هست كه تف كردم و يك خلط بزرگ خوني از توي حلقم پريد بيرون . همان موقع ياد راه رفتن دختره افتادم كه هيچ كجا را به جز روبرويش نگاه نمي كرد. فقط روبرويش را . يكجور محكمي راه مي رفت .
دلم مي خواست همان موقع روسري ام را از سرم در مي آوردم . مثل زمانهايي كه با بچه ها مي نشستيم و گيلاسي مي زديم احساس گرما مي كردم . اينقدر گرمم شده بود كه مي خواستم سينه بندم را هم باز كنم . حالا يادم نيست كجا بودم ،‌ ولي توي اين فكر بودم كه سينه هايم را بگيرم توي دستم و بگويم :‌تورو خدا منو قبول كنيد ،‌ شاهنشاه !
باز هم آن تابلو هاي سبز بزرگراه مي آمد جلوي چشمم . هيچ وقت فكر نمي كردم از دختره خوشم بيايد. ولي بدبختي اينجا بود كه من به طرز وحشت آوري عاشق شده بودم. ميل شديدي داشتم كه بروم و دستهايش را ببوسم و بگم : اي ملكه .......
بعد دوباره توي آينه را نگاه كردم و ديدم خون از توي چشمها هم سرازير شده به پايين.
يادم آمد همان موقع توي سالن ،‌ مي خواستم بروم طرفش و بگويم :‌صنم نسا جون تورو خدا مي ذاري دستهاتو حنا ببندم تا وقتي آقا مي بينه خوشش بياد ؟
ياد اين افتادم كه مادرم مي گفت روزي كه صنم نسا آمده بود توي خونه ما مادرم داشته از قصه دق مي كرده ،‌ و بعد روزي هزار بار جوشانده ختمي و شاش بچه نو رسيده رو مي ريخته توي ليوان آقام و مي داده به خوردش كه شايد مهر صنم نسا از دلش برود بيرون ، ولي بعد زماني رسيده كه مادرم خودش رختخواب آقام و صنم نسا رو مرتب مي كرده و سينه هاي صنم نسا رو عطر نسترن مي زده كه آقام بيشتر خوشش بياد .
مي خواستم بروم جلو و بگويم :‌صنم نسا جون مي ذاري رختخواب شب زفاف تو من بچينم ؟ با گل ختمي و عطر شادونه ........
همان موقع فكر كردم كه زنگ بزنم به بهزاد و بگم : امشب ميام تو همون خونه خالي شهرك اكباتان . حالا وقتي خوب فكر مي كنم مي بينم كه چشمهاي زن بهزاد هم آن روز شبيه چشمهاي صنم نسا يا صنم يا چه مي دانم هر اسم ديگه شده بود. حالا نمي دونم دقيقآ‌چي شد . ولي يادم هست كه يك دامن و شليته پوشيده بودم و نشسته بودم روي حوضخونه و مي گفتم :‌اينجا بشكنم يار گله داره – اونجا بشكنم ... ... و عطر را پاشاندم وسط سينه ام و روي لبهام ماتيك قرمز ماليدم . بهزاد مي گفت : مي خوام جاش بمونه ......
شب موقعي كه دكمه هاي بلوزم را باز ميكردم پريدم روي پاهاي بهزاد و گفتم : سرورم مرا بپذير! اين تن حقير مرا بپذير و بيامرز ! همان موقع ياد مادرم افتادم كه مي گفت :
آقام او و صنم نسا را از روي بويشان مي شناخته و وقتي مادرم مي آمده توي اتاق مي گفته :‌امشب نوبت صنم ،‌ مهري !
خون همينجوري ميخورد روي دستهام و ياد صداي زن بهزاد مي افتادم كه توي اتاق پشتي ،‌ افتاده بود روي پاهايش و مي گفت : تو رو خدا!
به بهزاد گفتم عاشق چشماش شدم كه آنقدر بي قيد به جلو نگاه مي كنه ،‌ فقط به جلو و نه چپ و راست . و اون بوي تنش كه هميشه بوي يك جور اوكاليپتوس را مي ده .
باز ياد صورت دختره افتادم و فكر كردم : چه حالي داره كه حالا كنار معشوق من نشسته . يادم هست كه يكهو دستهايم را گذاشتم روي گوشهايم و گفتم: واي . واي . واي ملكه من به شما افتخار مي كنم .
آقام دم مرگش همة‌ مان را جمع كرد توي پنج دري و مادرم را كه از بيرون با سيني ريحون آمد تو نشاند كنارش و گفت : مهري جان ، من به تو افتخار مي كنم .
باز دوباره تابلو هاي بزرگراه مي آمدند و مي رفتند . همان موقع زن بهزاد كه صورتش استخواني و موهايش دو طرف صورتش ريخته بود ،‌ به من گفت : باعث افتخارمون است اگه شام پيش ما بمونيد .
از ته حلقم خون تف مي كردم بيرون . دلم مي خواست دوباره روي سينه هام اكليل بپاشم كه وقتي بهزاد مي بينه ،‌ بگه : واي چه برقي هم مي زنه . نمي دانم ملكه هم به سينه هاش اكليل مي زنه يا نه ،‌يا شايد به دور چشمهايش . آن روز انگار دستهاش پر از اكليل بود.
مي خواستم بگويم : ملكة‌ قلبها ،‌ اجازه مي دهيد دستهاي پولكيتان را ببوسم ؟‌ مادرم ميگفت : هر چي سرخاب سفيداب بوده عينهو مال صنم نسا را خريده و به خودش ماليده ،‌ ولي نمي دانسته چرا هر وقت مي رفته توي اتاق ،‌ آقام مي گفته : نوبت صنم مهري .نوبت صنم . نوبت صنم . نوبت .... نوبت .......
آن شب در خانه اكباتان ،‌تا بوي اكاليپتوس توي تمام تنم رسوخ كرد ،‌ياد چشمهاي صنم نسا افتادم كه خيلي شبيه چشمهاي مادرم بود. بهزاد دست لختش رو حلقه كرد دور تنم و همينطور كه روي چربي لبها دست مي كشيد ،‌گفت هيچ مي دونستي من چقدر به تو افتخار مي كنم ؟‌
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بی مقدمه به رکسانا گفتم آماده شو برویم خانه ی بابا.
نشسته بود وسط اتاق، یک چشمش به تلویزیون بود و داشت سیب زمینی و پیاز رنده می کرد. برگشت و با تعجب به من نگاه کرد که روی مبل نشسته بودم و داشتم جوراب هام را درمی آوردم. با پشت دست، عینکش را بالا زد و چشم هاش را خشک کرد. یک لحظه ی کوتاه، شکل واقعی چشم هاش را بی آن که پشت شیشه های ضخیم عینک باشد، دیدم. آخرین باری که رفتیم چشم پزشک، دکتر گفته بود نمره ی عینکش شش شده است.
گفت پس چرا جوراب هات را درمی آوری؟
فنرهای مبل غژغژ کردند. جوراب هام را گلوله کردم، انداختم زیر میز. نگاه کردم به قوس کمرش. گفتم بوی گند می دهند. از صبح پام بودند. عوضشان می کنم.
کمرش را راست کرد. نیم رخ اش را دیدم که یک لحظه مچاله شد. گفت شرمنده ام، وقت نکردم جوراب هات را بشورم.
گفتم دست هات درد می کند؟
وسایلش را از زمین برداشت و بلند شد. از بوی پیاز چشم هام به سوزش افتاده بود. گفت نه، درد نمی کند. صبر کن شام درست کنم بخوریم، بعد.
گفتم باز هم دروغ می گویی؟
فهمید ناراحت شده ام. رنده و کاسه و سینی را گذاشت روی اپن آشپزخانه. چشم هاش سرخ شده بود. خندید. سرش را به چپ و راست تکان داد، مثل بچه ها گفت نه گلکم، من خوب خوبم.
می دانستم راست نمی گوید. وقتی می رفت اداره، پشت میز کامپیوتر می نشست و یک ضرب حروفچینی می کرد. من می فهمیدم که مدام درد دستش بیشتر می شود. قوس کمرش هم بیشتر شده بود.
رکسانا که روغن را توی ماهیتابه می ریخت، از آشپزخانه گفت خسته ای نازگلک؟
با کنترل، کانال تلویزیون را عوض کردم. گفتم ای.
خندید. گفت بیشتر از "ای" به نظر می آید؟
چیزی نگفتم. همه ی کانال های تلویزیون را گرفتم. هیچ کدام برنامه ای به درد بخوری نداشت. رکسانا دست هاش را شست و آمد توی اتاق.
گفتم تلویزیون چیزی ندارد، خاموشش کنم؟
با سر اشاره کرد که همین کار را بکنم و از توی کشوی نوارها نوار درآورد و در ضبط گذاشت. دکمه ی پخش را زد. ماهی قزل آلای شوبرت بود.
گفتم عوضش کن.
گفت چی بگذارم؟
گفتم یک چیز مبتذل.
و هر دو خندیدیم. رکسانا دوباره رفت توی آشپزخانه و لب گاز ایستاد. وقتی برگشت به اتاق، روبه روی من نشست. زل زد توی چشم هام، موهاش را با دست عقب زد.
گفت حوصله نداری؟
گفتم جاسیگاری کجاست؟
رکسانا بلند شد ضبط را خاموش کرد. دوباره تلویزیون را روشن کردم. تلویزیون تبلیغ ماکارونی نشان می داد. بوی روغن سرخ شده در اتاق پیچیده بود.
رکسانا گفت باید هود بخریم.
گفتم فعلا که اصلا حرفش را هم نزن.
وقتی آگهی بازرگانی به دختر کوچولویی رسید که با ناز، ماکارونی را برمی داشت و به طرف دهانش می برد، رکسانا گفت آخیش، نازی، مثل فرشته هاست.
گفتم آره. جاسیگاری کجاست؟
می دانستم خیلی وقت است دلش بچه می خواهد، اما بابا گفته بود که شرمنده، حاج خانم حوصله سروصدای بچه ها را ندارد. می دانستیم که دروغ می گوید و از مصرف آب و پرشدن چاه می ترسد. وقتی هم که آمده بودیم خانه ی خودمان، قسط و بدهی ها خیلی سنگین شده بود. دکتر به رکسانا گفته بود اگر بچه می خواهید، باید عمل شیرودکا کنی تا جنین سالم بماند. کل مدت بارداری را هم باید استراحت کنی. اگر رکسانا خانه می ماند، از عهده بدهی ها برنمی آمدیم.
رکسانا جاسیگاری را گذاشت روی میز. گفت یکی بیشتر نکش. کارو بار چه خبر؟
سیگار را روشن کردم و پاهام را گذاشتم روی میز. گفتم وحشتناک.
پشت به من، همان طور که داشت به طرف آشپزخانه می رفت، گفت ولش کن، خسته می شوی.
گفتم چی را ول کنم؟ صد جا بدهکاری داریم.
گفت جدی گفتی امشب برویم خانه ی بابا؟
از بیرون سروصدای بچه ها می آمد که از پله ها بالا و پایین می رفتند و جیغ می کشیدند. صدای جیغ و داد بچه ها با صدای بستن محکم در آپارتمان، درهم شد. بعد هم چند نفر شروع کردند با صدای بلند در پاگرد حرف زدن.
سیگار را مچاله کردم در زیرسیگاری و بوی گند فیلترش درآمد. گفتم می بینی بی شعورها یک ذره فهم ندارند؟
رکسانا زیر گاز را خاموش کرد. با لب خند آمد طرف من و نرم گفت ول کن عزیزم، اعصابت را خرد نکن.
گفتم آخر صبح، ظهر ، نصفه شب، همه اش دارند سرو صدا می کنند چقدر الاغ و نفهمند.
رکسانا به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد. بطری دوغ را درآورد گذاشت روی اپن. بعد با دست راستش شروع کرد به مالش دادن دست چپش. وقتی فهمید دارم نگاهش می کنم سریع دستش را شید و وانمود کرد که مشغول آماده کردن شام است. واحد بغلی، چنان محکم درشان را بست که در ما هم لرزید. از واحد بالا هم صدای جاروبرقی می آمد.
دوباره تلویزیون را روشن کردم و همه کانال ها را گرفتم. هیچ کدام برنامه ی جالبی نداشت. گفتم وقتی خانه ی بابا بودیم لااقل این قدر سروصدا نداشتیم.
رکسانا داشت در سینک ظرف شویی چیزی می شست. گفت حالا تازه آمده ایم این جا. کم کم عادت می کنی. یادت نیست خانه ی بابا چه قدر سختی کشیدیم.
خانه ی بابا قدیمی و بزرگ بود. یک طرف حیاط ما می نشستیم و یک طرف هم بابا با زن و بچه هایش. توالت و حمام مشترک بود. هر وقت رکسانا می خواست برود دستشویی، باید چادر سر می کرد. چون یا پسرهای بابا خانه بودند و اگر آنها هم نبودند خودش از در پشتی بقالی اش رفت و آمدهای توی حیاط را کنترل می کرد. مغازه اش وصل خانه بود و همیشه با جلیقه خاکستری کهنه و پیراهن آبی کم رنگ اش آن جا نشسته بود و همه جا را می پایید. چون خیلی مشتری نداشت. یخچال هم نداشت که لبنیات بیاورد. بابا نمی توانست برای خرید برود. پسرهاش بیکار بودند ولی کمکی به پدرشان نمی کردند. بیشتر روزها توی خانه می ماندند و معلوم نبود چه کار می کنند.
می خواستم باز سیگار روشن کنم که رکسانا سیگار را از روی لبم برداشت و گفت تازه خاموش کرد. بگذار برای بعد شام.
اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم و مستاجر بابا شده بودیم، یک شب دیدم در اتاق را می زنند. در را باز کردم. بابا توی تاریکی ایستاده بود. بدون هیچ حال و احوالی گفت پسر این جا سیگار نکش. حاج خانم تنگی نفس دارد.
شوکه شده بودم. گفتم چشم.
و آمدم تو. خیلی عصبی بودم و زانوهام می لرزید. به رکسانا گفتم فردا می روم بنگاه، دنبال خانه. رکسانا گفت بچه نشو، با این پول پیش هیچ جا خانه پیدا نمی کنیم.
راست می گفت، ولی من هم خیلی ناراحت بودم. خانه ی آنها سمت دیگر حیاط بود و اصلا دود تا آن جا نمی رفت. از آن شب به بعد، آخرین سیگار را توی کوچه می کشیدم و می آمدم خانه. سنگینی نگاه بابا را هم حس می کردم که دارد از در پشتی بقالی نگاهم می کند.
هر وقت هم که مهمان می آمد، گرفتاری دوباره شروع می شد؛ اگر مهمان ها سیگاری بودند باید یک جوری حالی شان می کردم که در خانه ما سیگار ممنوع است یا به یک بهانه ای می بردمشان به کوچه تا آن جا با هم سیگار بکشیم.
خانواده بابا همیشه تا نصفه شب برق هایشان روشن بود، اما یک شب که میهمان داشتیم و حسابی مشغول حرف و خنده بودیم، در اتاق را زدند. همه ساکت شدند. من رفتم در را باز کردم. بابا بود. با صدای بلند گفت چه خبر است؟ بی خواب شدید قرص خواب بیاورم از مغازه؟
پشتم خیس عرق شد. وقتی آمدم تو، مهمان ها به روی خودشان نیاوردند که حرف های بابا را شنیده اند، ولی آهسته آهسته بلند شدند و رفتند. آن شب تا صبح از فکر و خیال نخوابیدم.
چند روز بعد با رکسانا می خواستیم برویم بهشت زهرا. خیلی وقت بود که می گفت یک روز برویم بهشت زهرا، اما فرصت نمی شد. بابا داشت از توالت درمی آمد. آستین هاش را بالا زده بود و روی پیشانی اش قطرات عرق می درخشید. کمربندش را زیر شکم بزرگش سفت کرد و نفس نفس زنان عصایش را که به دیوار توالت بم گذاشت، برداشت. سلام کردیم. چند بار سرش را تکان داد، دهانش به خنده باز شد و با مهربانی گفت خوبی پسر؟
در بهشت زهرا اول سراغ پدر رکسانا رفتیم. آب آوردیم و سنگش را شستیم. اگر حالا بود، خیلی پیر شده بود. ولی باز هم خوب بود. وقتی من با رکسانا ازدواج کردم، پدرش خیلی سال بود که مرده بود و او با مادرش زندگی می کرد. خواهر و برادری هم نداشت.
از پیش پدر رکسانا رفتیم سرخاک پدربزر گ من. سنگ قبرش را گرد و خاک و سوزنی های خشک شده کاج پوشانده بود. نشستیم. همان لحظه یک نفر با پلاستیک مشکی پر از آب، پیداش شد و آب را خالی کرد روی سنگ. بعد همان طور که سنگ را می شست، شروع کرد به قرآن خواندن. وقتی پول گرفت، خواندنش را نصفه کاره گذاشت و رفت. من زل زده بودم به سنگ قبر پدربزرگم و کلمات خیس روی سنگ را می خواندم . تصویری که از او داشتم خیلی مغشوش و مبهم بود.
باید بلند می شدیم و سری هم به مادربزرگم می زدیم. خاک پدربزرگ و مادربزرگ پدری ام تهران نبود، خود پدر و مادرم هم تهران نبودند. ما در تهران فقط مادر رکسانا را داشتیم. به غیر از او فقط چند تا دوست و رفیق های خودمان بودند که هر چند وقت یک بار، شب به خانه ی ما می آمدند و بعد از شام می رفتند، چون جا برای خوابیدن چند نفر نداشتیم.
از بهشت زهرا که برگشتیم ظهر بود. در را باز کردیم و داخل حیاط شدیم. بابا صدایمان کرد. من فکر کردم می خواهد درباره ماجرای آن شب صحبت کند. با رکسانا از پله های آجری رفتیم بالا و از در پشتی، وارد مغازه اش شدیم.
بابا حرف هایی زد که نامفهوم بود یا شاید ما خسته و گرما زده بودیم و نمی فهمیدیم چه می گوید. گفت که خواهر زاده اش دانشجو شده یا درسش را تمام کرده یا یک همچون چیزهایی ، بعد می خواهد برود شهرستان، با خانواده اش بیاید تهران یا این که اول درس بخواند و برود شهرستان. خلاصه به ما فهماند که می خواهد اتاقی را که دست ماست، بدهد به خواهرزاده اش. من تمام مدتی که بابا داشت حرف می زد، به بسته های خاک گرفته لواشک نگاه می کردم که به شکل انار درست کرده بودند. حرف هاش که تمام شد، گفتم یکی دو ماه بعد وام بانک مسکن مان آماده می شود و خودمان کم کم می خواستیم دنبال خانه بگردیم.
چیزی نگفت.
وقتی وسایل مان را جمع کرده بودیم ، بابا آمد کنار خاور ایستاد و گفت رفتی پسر؟
گفتم با اجازه شما.
گفت برو به امان خدا.
بعد دست کرد از جیب جلیقه اش پول پیش ما را درآورد و گفت بیا بگیر. بیست تومان کم کرده ام برای پول آب و برق و گاز. بعدا بیا تتمه اش را حساب کنیم.
ما دو نفر بودیم و آن ها پنج نفر، اما پول آب و برق و گاز را نصف می کرد.
بابا ریش زبرش را به صورتم مالاند. بعد رو به رکسانا گفت مواظب خودت باش دختر، آره بابا جان.
قبل از این که رکسانا متوجه شود سیگار بعدی را روشن کردم و نگاه انداختم به ردیف کتاب ها در کتاب خانه و رنگارنگی جلدهاشان. چه قدر کتاب نخوانده داشتم. رکسانا سفره را پهن کرده بود و داشت بشقاب سبزی را وسط سفره می گذاشت. گفت چه خبر شده، پشت سر هم؟
گفتم هیچ چی.
تمساحی پای بچه آهویی را گرفته بود و داشت می کشید داخل آب. بچه آهو تقلا می کرد که خودش را آزاد کند. نتوانستم نگاه کنم. کانال تلویزیون را عوض کردم.
بعد شام، اصلا توان نداشتم که به رکسانا کمک کنم. همان جا کنار سفره دراز کشیدم و سیگار را روشن کردم. رکسانا همان طور که با دستمال، سفره را پاک می کرد، پرسید جدی الان برویم خانه بابا؟
گفتم آره، دو قدم که بیشتر نیست. یک جعبه شیرینی می گیریم، می رویم.
چیزی نگفت و با سفره و بشقاب خرده نان ها رفت به آشپزخانه. چشم هام را بستم. صدای آب و به هم خوردن ظرف ها آمد. خاکستر سیگار، بلند و خم شده بود. چشم هام را باز کردم. تلویزیون داشت چند کشته فلسطینی را نشان می داد که لای پرچم پیچیده بودند. بلند شدم که کانال را عوض کنم، خاکستر سیگار ریخت روی فرش. باز هم صدای بلند به هم خوردن در و سروصدای همسایه ها در پله ها پیچید. رکسانا در میان صدای شستن ظرف و صداهای راهرو، از آشپزخانه گفت می دانم تا خانه ی بابا راهی نیست، ولی اصلا چرا؟
پک آخر را به سیگار زدم. گفتم خسته ام رکسانا، خیلی . دلم برای بابا تنگ شده.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تو هم یك سفر برو فراموشش می‌كنی، خری؟ مگر می‌شود یک زندگی را به همین سادگی فراموش کرد؟ مگر بارِ اولت است؟پس لطف کن و فراموشش ‌كن، فقط کافی است توی سفر به خودت خوش بگذرانی، از هر نظر و بدون هیچ عذابِ وجدان، من که دزدی نکرده‌ام یا آدم نکشته‌ام عذاب وجدان داشته باشم، من زندگی‌ام نابود شده، دیگر کاری از دست من یکی ساخته نیست، با این‌بار شد چند بار؟ هان؟ چهار بار؟ پنج بار؟ خیلی خری، فقط لطف کن نه ایتالیا برو و نه قبرس، ترکیه چطور؟ از کی امل شده‌ای؟ خر که نیستم، ایتالیا و قبرس پر از خاطره است و من سفرم برای فراموشی است، و حوله‌ام را پهن می‌كنم روی ماسه‌های داغِ ساحلِ كوچكی در جزیره‌ی میكونوس، تنها جایی كه مطمئن‌ام دستِ احدی به‌ام نمی‌رسد و تازه متوجه می‌‌شوم درست چهار روز است اصلاً به افسانه فکر نمی‌کنم، جایش دائم گذشته‌ات را نشخوار می‌کنی، از اول تا آخر، آخری كه حواست است هیچ‌وقت از درست پیش از آشنایی‌ات با افسانه جلوتر نیاید و اولی كه هیچ‌وقت نمی‌توانی به جایی پیش از آمدنت به این دنیا برسانی و کاسه‌کوزه‌ها را سرِ یکی خرتر از خودت بشکنی، خر خودتی چون این اولی كه تو فکر می‌کنی در جا می‌زند هر بار عقب‌تر می‌رود و مطمئن‌ام که آخرش به جایی می‌رسد که دلم می‌خواهد برسد، مشکل در این آخر است كه هرچه جلوتر می‌آید باز درست در لحظه‌یی متوقف می‌شود كه همین قاسم كه قصه را با حرفش شروع كرده‌ام من و افسانه را به هم معرفی می‌كند، من آدم‌ها را خوب می‌شناسم و می‌دانم شما دو تا جور هم‌اید، من و افسانه نگاه‌مان را به هم می‌دوزیم، برای لحظه‌یی طولانی و تهی از هرگونه حجب چون خریدارانه اما خریدارانه‌ی منفی آدم‌های بالای چهل سال، خیال كرده‌ای می‌توانی به‌زور در قلبم جای كسی را بگیری كه عرضه نداشته‌ام نگه دارم، هرچه بیش‌تر مقایسه می‌كنم نه تنها زری از تو سرتر است كه حتا فریبا كه به‌خاطرِ زری ول كردم، اصلاً با فرید قابلِ قیاس نیستی تا چه رسد به رامین، اصلاً، قاسم غلط كرده گفته من و تو جور هم‌ایم حتا ناجور هم نیستیم، من اما باكی‌ام نیست آن‌قدر می‌شناسمش كه می‌دانم فردا كه تقی به توقی خورد، طبقِ عادت همیشگی‌اش می‌گوید من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بی‌گدار به آب زدی؟ عادتِ همیشگی كه نه، خیررسانی درش یك چیزِ قوی‌تر است، مثلِ عادتِ ماهانه است توی شما زن‌ها، آره، اگر یك روز به این نتیجه برسد كه دیگر برای كسی خیر ندارد، همان روز یائسه می‌شود، این حرف‌ها درست، اما ــ صراحتم را می‌بخشی ــ هرچه بیش‌تر نگاهت می‌كنم بیش‌تر یقینم می‌شود اگر بروم توی خیابان درِ اولین پیكانِ قزمیتی را باز كنم كه برایم بوق یا چراغ بزند وقتم را كم‌تر تلف كرده‌ام كه بخواهم حتا یك لحظه‌ی دیگر را به مزخرف‌گویی‌های تو گوش كنم، حالا كه می‌بینم اشتباه نكرده‌ام و جورِ هم‌اید من با اجازه فلنگ را می‌بندم چون جز شما دو تا مرغِ عشق مهمان‌های دیگری هم دارم، تو هم صراحتِ من را ببخش، اما تو ظاهراً از آن‌هائی كه فكر می‌كنند قزمیت را ولش پیكان را بچسب، كاچی به از هیچی، كاچی و هیچی هركس را خودش تعریف می‌كند، دقیقاً و هیچی من بعضِ كاچی تو است، هیچی‌ات به كاچی‌ام در، اما من چه چیزم به چه چیزت در؟ خیلی پرروئی، از كاچی است و كم‌تر از یك‌هفته بعد زندگی‌مان با هم شروع می‌شود، برای یك سال و دو ماه و هفده روز یعنی درست تا چهار روز پیش كه بالاخره موفق می‌شوم و فراموشش می‌كنم، دوباره یاد می‌گیرم راهِ آینده‌ام را از گذشته‌ام سراغ بگیرم، به عقب برمی‌گردم، عقب‌تر از افسانه و زری و خیلی‌های دیگر، حتا عقب‌تر از فریبا، به اسم‌ها و چهره‌هایی می‌رسم كه گاه حتا درست هم نمی‌شناسم و لام‌تاكام با هم حرف نزده‌ایم، اما روزی لحظه‌یی به‌شدت خواسته‌ام مالِ من باشند و همین‌جوری، در این عقب‌رفتن‌های بی‌انتها می‌رسم به چهل‌ و ‌دو یا سه سال پیش و كوچه‌ی تنگ و سرپوشیده‌یی در یكی از شهرستان‌های دور و فراموش‌شده‌ی دورانِ كودكی‌ام و در انتهای کوچه خانه‌یی با اتاق‌هایی دورتادورِ یك حیاطِ بزرگ و یك حوض که همیشه خالی است چون هربار آبش کرده‌ایم در کم‌تر از یک هفته لجن شده است و آشپزخانه‌یی كه شش پله آن را در زیرزمین فرو می‌برد، و یک گروه از سه زن و دو مرد چهل تا چهل‌ و ‌پنج ساله که چند قدم‌ آن‌طرف‌تر حوله‌های‌شان را بر ماسه‌ها پهن کرده‌اند، یک مردشان پشتِ یک زن‌شان را روغن می‌مالد و مردِ دوم‌شان عینکِ آفتابی به چشم، به پشت بر حوله خوابیده، یک پا را بر روی زانوی پای دیگر انداخته حمامِ آفتاب می‌گیرد و زنِ دوم و سوم‌شان با هم به زبانی حرف می‌زنند شبیه به ایتالیایی ولی نه خودِ ایتالیایی و بیش‌تر مالِ اروپای شرقی ــ رومانی، آلبانی یا اسلوونی ــ که حتا یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم و از گوشم داخلِ دهانم می‌ریزد و طعمِ زبانی را در دهانم زنده می‌کند كه هنور نه طعم‌چشی از دندان‌هایم را یاد گرفته و نه اصلاً حركت‌كردن را ــ من هم هنوز یاد نگرفته‌ام ــ اما ته‌‌لهجه‌یی دارد كه كَرُم می‌كند، یک ته‌لهجه‌ی قدیمی از یک كوچه‌ی سرپوشیده و نخستین تجربه‌ام نمی‌دانم از چه، چون اگر بگویم زن دروغ گفته‌ام، دختر هم نه، چون او را به این‌عنوان نمی‌بوسم و به این‌عنوان نیست که می‌خواهم تنش را ببینم، نه چون تفاوتِ دختر و پسر را نمی‌دانم، می‌د‌انم، هنوز روزگارِ حمام‌های عمومی است و دیده‌ام و اتفاقاً ــ چرا اسمش یادم نمی‌آید؟ ــ چنان خیره دیده‌ام كه مادرش سرِ مادرم داد زده است یك‌دفعه باباش را می‌آوردی، حیا كن، هنوز حتا سنِ مدرسه‌اش نشده، سنِ مدرسه؟ منظورت حتماً سنِ مدیری مدرسه است، چشم‌هایش كه از هیزی چهل ساله است، حیا كن، خودت حیا كن، نگاهش كن، جانِ من نگاهش كن، فقط چشم‌هایش نیست كه چهل ساله است، و وقتی دو یا سه روز بعد می‌فهمم فقط من ندیده‌ام و نگاه متقابل بوده هارتر می‌شوم اما زن و مرد برایم هنوز از زمره‌ی تفاوت‌های میانِ حداکثر پدر و مادرم است، نه در ایفای نقش‌شان نسبت به همدیگر که در نقش‌شان در ازای خودم، فقط می‌دانم جسماً یکی نیستیم و قرار هم نیست تا سال‌ها بعد چیزِ دیگری را بفهمم، نه در زبانی كه ابلهانه می‌كوشم درش طعمی پیدا كنم، نه در بدنی كه اصلاً نمی‌دانم باید با آن چه کار کنم، من بابام بلد است باید چه كار كند، از كجا می‌دانی بلد است؟ دیده‌ام، چه كار می‌كند؟ كاری را كه همه‌ی مردها با زن‌ها می‌كنند، بگو، از خر هم آن‌ورتری، یک الاغِ به تمام معنا، زر نزن، خری دیگر، تو فکر می‌کنی مادرت برای چه از این دختره بدش می‌‌آمده که حالا اسمش یادت رفته اما کاری کرده حمام عمومی وطن چنان زیرِ دندانت مزه کند که حتا سوناهای مختلط آلمان هم به نظرت دهاتی می‌آیند، هان فکر می‌کنی مادرت برای چه از این دختره بدش می‌‌آمده؟ به‌خاطر دعوا با مادرش توی حمام، نه دیگر خره، به‌خاطرِ همین قضیه‌، کدام قضیه؟ قضیه‌ی «دیده‌امِ» میانِ پدر و مادر، چه ربطی؟ تو دیده‌ای؟ چه چیز را؟ همان را که دختره میانِ پدر و مادرش دیده بود، نه، ندیده‌ام، من هم ندیده‌ام، اما دختره دیده بود، چه ربطی؟ تازه، مادرم که نمی‌توانست بداند دیده یا نه، نه من به مادرم چیزی در این مورد گفته بودم و نه ــ خدایا چرا اسمش یادم نمی‌آید ــ به کسی چیزی در این باره بروز داده بود، این برایش این یک رازِ عاشقانه بود بین خودم و خودش، گفتم که خیلی خری، نمی‌فهمم، و عینکِ آفتابی‌ام را می‌زنم تا بدونِ جلبِ توجهِ کسی ته‌لهجه را پیدا کنم، مگر قرار نیست بزرگ شدی با هم ازدواج كنیم؟ چرا، پس بگو، می‌خواهد با تنش بگوید و من بلد نیستم، نمی‌توانم، اصلاً نمی‌توانم، ولم كن پرویز، ولم کن! هزار بار قرار گذاشتیم وقتی خسته‌ای كاری با هم نداشته باشیم، افسانه، تو چرا این‌قدر بی‌رحم شده‌ای؟ پرویز، باور کن دارم همه‌ی سعی‌ام را می‌کنم که با تو هم همان‌جور نشود که با فرید شد، من هم که با تو همان جور نشود که با زری، وقتِ مسخره‌بازی نیست دارم جدی حرف می‌زنم، تو باید بین من و کارت یکی را انتخاب کنی: تو همیشه خسته‌ای، من اگر این‌قدر کار می‌کنم به خاطرِ جفت‌مان است، زری هم حرفش فقط این شده بود بگوید پرویز یا همین الان یک کاری بکن یا کاری به كارم نداشته باش، یک بار هم متهمم کرد که حتماً پای یک نفر دیگر در میان است، زری، تو دیگر ول كن، این «دیگر» را دیگر از كجا آورده‌ا‌ی؟ از همین «دیگر» رسیده بود به یک نفر دیگر، و می‌فهمم حدسم درست است و ته‌لهجه، زنِ‌ سومی است و هرچه بیش‌تر دقیق می‌شوم، بیش‌تر حس می‌کنم قبلاً او را یک‌جایی دیده‌ام، همین امشب؟ همین امشب، این عصر بود و هوا هنوز روشن بود و حالا که تاریکی شب آمده است یا من فریبا را آورده‌ام پشتِ بام یا شاید هم فریبا مرا آورده است، چند هفته است با هم دوست شده‌ایم و هر شب، یکی‌مان بهانه‌یی پیدا می‌کند دیگری را بکشاند پشت بام، پایین پای‌مان پرده‌ی یک سینمای روباز است، صدای هنربیشه‌ها را نمی‌شنویم، اما کارهای‌شان را می‌بینیم و من و فریبا از لب‌ممنوع می‌گذریم و به لب‌آزاد می‌رسیم، اولین لب‌مان، لبِ چهارنفری‌مان با برت لنکستر و دبورا كِر در از این‌جا تا ابدیت و چه کیفی می‌کنیم، خیلی سال‌ها بعد، وقتی می‌فهمیم نفس آن دو تا هم بریده بود، گرفتی؟ نه، بس که خنگی، قضیه‌ی به این سادگی، ببین دو یا سه هفته است من و فریبا با هم دوست شده‌ایم و هر شب یا من فریبا را می‌برم پشتِ بام یا فریبا من را و همیشه تنهایی می‌نشینیم یک گوشه و هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد جز این‌که یا من حرف می‌زنم یا فریبا یا جفت‌مان با هم، همین و بس، می‌فهمی؟ تا وقتی فقط دو نفری‌مان تنهاییم، هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، بعدش هم همین‌طور، تا وقتی که بالاخره فریبا را به‌خاطر زری ول می‌کنم، تو فریبا را به‌خاطرِ زری ول نمی‌کنی، فریبا تو را به‌خاطر عباس ول می‌کند، تو یکی زر نزن، قصه‌ی فریبا و عباس مال ماه‌ها بعد از جدایی من و فریباست، تو دوست داری این‌طور فکر کنی مسئله‌یی نیست اما بعد از آشنایی با عباس بود که فریبا بالاخره تصمیمش را برای جدایی از تو قطعی کرد، با عباس هم که نتوانست بماند، بله اما آن قضیه‌اش یک چیز دیگر است، تو سال‌ها بود برایش تمام شده بودی، فقط از پیشت نمی‌رفت، الکی، اگر راست می‌گویی این را هم توضیح بده که تو این چیزها را از کجا می‌دانی؟ چون اگر یادت نرفته باشد یا نخواهی انکار کنی وقتی زری را به‌ام معرفی می‌کنی، من و فریبا هنوز با هم‌ایم، ظاهراً، یادت باشد افسانه را هم من به‌ات معرفی می‌کنم، فریبا را هم یک‌جورهایی چون اگر یک ریزه به مغزِ خنگت فشار بیاوری باید یادت بیفتد داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم که من فریبا را نشانت دادم و بعدش هم چون تو رویت نمی‌شد سرِ صحبت را باز کنی، سیمکشی‌تان افتاد گردنِ من، بی‌شرف! در هر حال من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بی‌گدار به آب زدی؟ اصلاً زر بزن، هرچه دوست داری زر بزن، مگر فرقی می‌کند من فریبا را ول می‌کنم یا فریبا من را، مهم این‌که جدا می‌شویم، یا آن‌که تو زری را ول می‌کنی یا زری تو را، اصل جدایی است، دقیقاً، افسانه تو را یا تو افسانه را، می‌گذاری خرفهمت کنم؟ بعدش هم، تا وقتی فریبا را به‌خاطر زری ول می‌کنم هر بار که فقط دو نفری تنهاییم هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، گرفتی؟ نه، بس که خنگی: اتفاق وقتی می‌افتد که به‌جز من و فریبا، برت لنکستر و دبورا کر هم قاطی ماجرا می‌شوند، یعنی یک نفرِ دیگر، حتا دو نفرِ دیگر، بعد از آن شب و تا روزی که فریبا را ول می‌کنم، همیشه وقتی به هم می‌رسیم که بیش‌تر از دو نفریم چون فریبا قضیه را بدل می‌کند به یك چیزی كه برای این‌که بشود آن را فهمید باید دیگران را هم قاطی‌اش کرد، یک نفر، دو نفر، ده نفر، صد نفر، هزار نفر یا اصلاً آخری‌ها کل جمعیت یک شهر، یک کشور، حتا کره‌ی زمین، این را می‌فهمم، خر که نیستم، چیزی را که نمی‌فهمم این‌که چطور تو توانستی با فریبا بیش‌تر از بقیه بمانی، بالای نوزده سال، نه؟ چطور؟ و آن‌وقت با زری فقط هفت سال و با افسانه کم‌تر از دو سال، چه ربطی؟ آخر فقط توئی که توانستی ‌این‌همه سال با فریبا بمانی، آن‌هم فریبایی که به‌تعبیرِ خودت وقتی دو نفری با هم خوشبخت بودید که یک زوج چند هزار نفری و حتا چند میلیارد نفری راه می‌انداختید، خیلی خری، اصلاً هیچ‌چیز را نفهمیدی، منظورم اصلاً چیزِ دیگری بود، این‌که بعد از فریبا، من اگر نتوانم رابطه‌ام را با نگاه و دست و حرف و خلاصه چیزی از یك نفرِ دیگر یا نفرهای دیگر تعریف کنم، یعنی نتوانتم در یكی، یک یا چند نفرِ دیگر را حس كنم، اصلاً نمی‌توانم حسش کنم، همین حرف‌ها را افسانه از زندگی‌اش با رامین و در توضیح شکستِ زندگی‌اش با تو می‌گوید و از این حرف‌های او هم چیزی سردرنمی‌آورم، دروغگو! من خودم ازش پرسیدم، از زری هم پرسیدم: هیچ‌کدام‌شان نه با رامین و نه با فرید و نه با عباس و هیچ‌کس دیگر تجربه‌ی چهار نفری من و فریبا و برت لنکستر و دبورا کر را نداشته‌اند، دخترک چطور، همان‌که اسمش یادت رفته؟ مالِ من است، فقط مالِ من، نه فریبا درش سهمی دارد، نه زری، نه افسانه و نه تو، چرا نمی‌فهمی پرویز، دخترکت مالِ خودت، من مشکلم یک چیز دیگر است: شماها روز به روز تحمل‌تان نسبت به هم کم‌تر می‌شود و من هم آدم‌هایم برای جانشینی کم‌تر، حقیقتش من دیگر اصلاً آدمم تمام شده، اگر می‌خواهید با من ادامه دهید باید برایم آدم‌های جدید بیاورید، همه‌تان، خیلی پستی، از من می‌شنوی تو هم یك سفر برو، فراموشش می‌كنی، خری، زنِ دوم شکمِ مردِ دوم را بالشت کرده به خواب رفته، عینکم را بر بینی صاف می‌کنم، از خودت هم خرتر باز خودتی، همه‌ی ایتالیایی‌یی را که بلدم در حافظه‌ام جمع می‌کنم اما آخرش سرِ صحبت با زنِ سوم را با یک Hi باز می‌کنم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دمدمه هاي صبح است. ملافه را برمي دارد و دور تا دور تنش مي پيچد. موهای بلند خرمایی رنگش موج موج شانه های برهنه اش را پر می یند. از روي ميز كنار تخت یی نخ سيگار برمي دارد و روشن می یند. به طرف پنجره می رود. پرده هاي توري همه افتاده و سنگين خودنمايي مي كنند.
_ می تونی بهتر از اینها باشی.
نخ پرده را مي كشد و پرده از سمت چپ آرام كنار مي رود.دلش مي خواهد روزي از اين پرده ها به اتاق خوابش نصب كند. هنوز خيلي ها در خوابند. خيابان و پياده روها ساكتند، نه بادي ، نه تكان برگي و نه پرسه زدن هاي بيهوده و قهقهه هاي سرسام آور عابرین. فقط چراغ بعضي از خانه ها روشن است. برمي گردد. كلاه گيس روي كف اتاق پرت شده است.
_ چرا اینو سر مي كني. همين جوريشم خوشگلي.
_ درجه دومی. می دو نی؟
برگه چك افتاده بغل یمد تخت را برمی دارد و بی آنیه به مبلغش نگاه یند به خایستر سیگارش نزدیی می یند. یاغذ یم یم گر می گیرد و به ییباره می سوزد سریع. از لای انگشتانش چرخان چرخان شعله ور می شود و فرو می افتد روی یف پوش یرمی و شیلاتی رنگ اتاق. از بوی سوختگی خوشش می آید.دوست دارد تنفسش یند. لباسها را به تن مي كند و دوباره به سراغ پنجره می رود.
زن و مردي از تاكسي پياده مي شوند. دست در دست هم وارد پارك روبرويي مي شوند.صبح به اين زودي آنجا چه كار مي كنند؟ آنهم در پاركي كه پاتوق او بود براي اوقات تنهايي اش.چمنها و درختها را هنوز آب نداده اند. بعد از آب پاشي بيشتر نيمكتها خيس مي شوند. و به ندرت مي توان يك نيمكت نسبتاً خشك وخالي پيدا كرد ونشست.دسته دسته كلاغها از شاخه هاي درختان تبريزي بلند می شوند و دايره وار می رقصندو به پرواز در مي آيند. صداي قار قارشان حتماً كه گوش آن دو را پر مي كند.زن دستش را از دست مرد بيرون مي آورد و مثل بچه ها به آسمان نگاه می كند و دور خود مي چرخد آنقدر مي چرخدكه سرش گيج مي رود و روي چمنها دو زانو مي افتد. مرد بازوي زن را مي گيرد تا بلندش كند از جا. اما زن پسش مي زند وچمپاته مي زند روي زمين.
_ بازیگر خوبی هستی...
قهقهه می زند و دور تا دور هال به دور خود می چرخد؛ فراموشش می شود در جلد زنی فرو رود یه با هر وعده ملاقات روبروي آينه مي نشيند و با خاطراتش كلنجار مي رود. چشمانش پف مي كند و سياهي ريمل از مژه هايش سر مي خورد روي گونه هايش ،مثل جاده ي كم عرض سياه.
_ وضعيت منو كه ميدوني.
_ هنوز دیر نشده. می خوای زن ساعتیم بشی؟
تند تند به دور خود می چرخد. لوستر های یریستال همراه با سقف هال دوار می چرخند.
_ به پشیزی نمی ارزی.
_ به درد لای جرز هم نمی خوری؛ حالیته.
دو زانو می افتد رو زمین. چشمانش را می بندد. بایستی تا به حال زن و مرد از پاری رفته باشند.موقع آب پاشی چمن ها و گلها رسیده و مسئول پاری مواظب است یه باغبانان پاری؛ نیمیت او را خیس آب نینند.
_ پولتو نگه دار واسه ی خودت.
در سویت دو بار با انگشتان پیشخدمت ضربه می خورد. به ضرباهنگ های تند وزننده عادت داشت.یلاه گیس را از رو ی زمین برمی دارد و شانه اش می زند و مقابل آینه وارونه می گذارد. مثل موقعی یه توی ییی از همین سویتها پیدایش یرده بود. در را باز می یند." آفتاب تا به حال باید از پشت قله یوه بیرون زده باشه."و در را محیمتر از همیشه به هم می یوبد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من اينجا تنهام. يعني… فكرمي‌كنم گم شده‌ام. بله، گم شده‌ام. مطمئنم گم شده‌ام. ولي كجا؟ تو خودم؟ تو شهرم؟ تو دنيام؟ اصلن تو دنيام؟ خيلي تنهام. تنهام و گم شده‌ام. كسي پيدا نيست. هيچكس. آنهم در اين شهر كه هميشه پر از زندگي و آدم بود: زن‌ها بودند و مردها؛ دختران‌ِ سياه پوش و پسران‌ِ جواني كه به موهاي سفيد‌شان ژل زده بودند. يادم مي‌آيد به من زل مي‌زدند. پيرترها مي‌گفتند: « سلام درويش!» و من چقدر متنفربودم كه مرا فقط و فقط به خاطر موهاي بلند جوگندمي‌ام درويش بخوانند و بدانند. پسران جوان مي‌خواستند با سلام كردن ايجاد ارتباط كنند. دختران جوان به هم و به من مي‌خنديدند، با آرنج‌هاشان مي‌زدند به پهلوي يكديگر و مرا به هم نشان مي‌دادند. حتمن گم شده‌ام. نه، گم نشده‌ام، من اينجا فقط يك غريبه‌ام. وقتي غريب باشي، يعني گم شده‌اي؟ نمي‌دانم. اين هتل يادم هست. هربار كه اين هتل را مي‌ديدم از خودم مي‌پرسيدم « چه كسي و چرا مي‌تواند بيايد در اين شهر گم و گمنام تا در هتلي شب را روز كند؟» حالا خودم شده بودم مهمان همان هتل. هتل كه نبود. يك ساختمان فكسني بود با دو اتاق و در هر اتاق يك تخت و يك روانداز و يك بالش. بله من درست آنجا خوابيده بودم، زير آن پنجره‌ي سبز‌، گوشه‌ي ديوار. يادم هست وقتي وارد شدم، همه چيز خودكار بود: در پرسشنامه‌اي كه دستگاه تف كرده بود بيرون، مشخصات اتاقي را كه مي‌خواستم و مشخصات‌ِ خودم را ‌نوشته‌ بودم و تحويل دستگاه داده بودم. بعد كرايه‌ي هتل را داده بودم به دستگاه و دستگاه كليد اتاق را تف كرده بود. كي بود؟ براي چند وقت اتاق كرايه كرده بودم؟ يادم نمي‌آيد. از اين پله‌ها رفته بودم بالا؟ نه، يادم نمي‌آيد، من كه اهل همين شهرم. پس چرا رفته بودم هتل؟ ها! يادم آمد: من نه كسي را در اين شهر مي‌شناختم و نه كسي مرا. ناچارشده بودم بروم هتل. ولي من در اين شهر چكار داشتم؟ با كي كار داشتم؟ از كجا آمده بودم؟ چكاره بودم؟ يادم نمي‌ايد. چرا. چرا يادم آمد: شغل من عاشقي بود: شغلي ناب اما رو به زوال‌. اين هم يادم هست كه من از يكي از بهترين دانشكده‌هاي عاشقي فارغ التحصيل شده بودم. ما آخرين دانشجويان دانشكده بوديم. بعد ديگر در دانشكده را بسته بودند. چرا؟ به يادم نمي‌آيد. اين هم يادم هست كه خوشبخت بودم، شغلم را دوست داشتم. بله. خوب يادم هست خوشبخت بودم. بودم. بودم. الان چي هستم؟ كي هستم؟ اينجا كجاي شهر است؟ وسط‌ِ شهر؟ حاشيه‌ي شهر؟ اصلن اينجا شهر است؟ شايد ديوانه شده‌ام. شايد اينجا تيمارستان است. آها! يكي آن طرف خيابان ايستاده، سرك مي‌كشد، دست تكان مي‌دهد و لبخند مي‌زند. پس تنها نيستم. « با منيد؟» « نخير! با آينده ام هستم. لطفن كمي برويد كنار تا خوب ببينم‌اش. شما مانع ديد من هستيد.» برمي‌گردم. بله. آينده‌اش پشت من است، اما نگاه ندارد. « ببخشيد! من فكرمي‌كنم گم شده‌ام. مي‌شود لطفن به من بگوييد من كجا هستم؟ اينجا كجاست؟ من كي هستم؟ شما كي هستيد؟» نيست. ديگر نيست. برمي‌گردم. آينده هم نيست. نكند دچار توهم شده‌ام؟
من تنهام. يا انگار گم شده‌ام. چرا آموخته‌هايم را به يادم نمي‌آورم؟ چي ياد گرفته بودم؟ يادم نمي‌آيد. من چكاره بودم؟ يادم نمي‌آيد. پس من گم نشده‌ام. دچار فراموشي شده‌ام. تشنه‌ام. آب نيست. گشنه‌ام. غذا نيست. خيسم، آتش نيست. حتا هوا هم دارد كم كم تمام مي شود. تنهام. تنهام. كاملن تنها. حالا چكاركنم؟ راه بروم. يك جا نمانم. راه بروم. پاهايم كو؟ فقط چشم‌هام برايم مانده؟ داد بزنم: «آهاي! كسي اينجاها نيست.» صدايم هم ديگر نيست. دستهايم چه؟ دستهايم اينجاند. موبايلم كو؟ بايد با يكي تماس بگيرم. با يكي. هر كس كه باشد. از روي حافظه‌ي تلفن شماره‌اي‌ مي‌گيرم. « مشترك مورد نظر شما در دسترس نمي باشد.» يك شماره ي ديگر مي‌گيرم: « مشترك مورد نظر شما تلفن خود را خاموش كرده است.» بعدي بوق مي زند. كسي گوشي را برنمي‌دارد. از اين يكي صدايي مي‌آيد: «الو؟» «بله. بفرماييد.» «ببخشيد! شما؟» «برو بابا حال داري! تو زنگ زدي، از من مي پرسي؟ » قطع مي‌كند. يكي ديگر: « الو» « بله» « ببخشيد من…من…» « با كي كار داري؟» چطور بگويم، نمي‌دانم، نمي دانم گم شده‌ام يا غريبه‌ام؟ « من…من… بخشيد.» قطع مي‌كند. دوباره مي‌گيرم: « ببين! اگر دوباره مزاحم بشي ميام خاروومادرت را يكي مي‌كنم ها.» حالا پاهام سرجاشان هستند. راه مي‌روم. شهر خالي است. اين درخت را به يادم مي‌آورم. اين رودخانه و اين پل را هم همينطور. ها! همينجا بود وقتي مي خواستم حرف بزنم و بگويم: من هستم اولين سيلي به گوشم نواخته شد. پس چرا الان كسي اينجا نيست.


اما، اما شما كه هستيد. چيزي بگوييد، لطفن.

شايد شما باشيد. هستيد؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تيغ را گذاشت روي نرمي رگ و آرام به طرف خودش كشيد0 يعني فرقي هم نميكرد كه تيغ را محكم بكشد يا آنطور آهسته و با احتياط روي سياهي رگ برقصاند و حركت دهد، مگر آنكه خواسته باشد صاحب دست درد کمتری حس کند0 مگر آنكه خواسته باشد آن مچ باريك و انگشتهاي مينياتوري را كه زيبا و ماهرانه كنار هم چیده شده بودند نوازش کند0 فقط پرسيده بود بزنم...!؟
از همان ابتداي كار خون و لبة تيغ همپا شدند و با هم پايين آمدند، اما همين كه از سر سوزشي نا آشنا غفلتا انگشتها تكاني خوردند و چشمها باز شد و به بريدگي افتاد، بلافاصله خون سرعت گرفت و جلوتر دويد، اول كف دست را پر كرد، بعد سرازير شد و از نوك انگشت كوچك قطره قطره ولي با شتاب روي كاشيهاي سماقي رنگ حياط ريخت0 شمعداني هاي كنار حوض را دور زدو رفت به سمت چاه چة وسط حياط و در دل زمين محو شد . شير آب را از قبل باز گذاشته بودند مبادا لكه اي، لخته خوني روي كاشيها بماسد0 ميخواستند همه چيز شسته و رفته باشد و همانطور تميز و مرتب باقي بماند0
************
هنوز نمي دانست بيدار است يا اينكه در خواب كابوس بيداري هايش را مي بيند، همان تكرار خوابهاي پريشان كودكي كه وقت و بي وقت به سراغش مي آید . هميشه با لذت و شيرني خاصي شروع مي شود، خلسه اي دوست داشتني كه به دل مي نشیند و اورا در خود غرق مي كند . بعد يكباره فاجعه از را مي رسد و تمام خوشي ها را به هم مي ريزد و بعد هم بي قراري، بي قراري تا اينكه يكجوري كابوس به انتها برسد و خلاص شود0 اما هر بار به نظرش مي آید كه همه چيز واقعي است و عينا اتفاق مي افتد. تصاوير طور عجيبي زنده اند، رنگها، صداها، عطرها، خانة قديمي شان، باغچة بزرگ و انبوه درختها و باقي چشم اندازها، بوي آلبالوي رسيده توي حياط و اتاقها و خانه همسايه ها و كوچه هاي دورتر مي پيچيد، شيشه هاي شربت آلبالو و مربا برديف و منظم روي سايه گاه ايوان چيده شده اند که حتی نگاه كردن به آنها هم كام را ترش و شيرين مي كند0 هنوز روي درختها جا به جا شاخه هاي سرخ پر بار نچيده مانده تا پدر بعدا، شايد چند وقت ديگر كه حوصله كند به سراغشان بیاید . نگاه ميوه هاي بالغ، رنگ آب حوض را قرمز كرده است0 مادر استكان كمر باريك شاه عباسي و نعلبكي گل سرخي جهازش را با وسواس خاصي آب مي كشد، چاي تازه دم ميريزد، كنارش هم يك پياله كوچك نقل بيدمشكي و بعد با سيني مي گذارد جلوي پدر كه دارد مثنوي مي خواند، گاهي هم مصراعي را دم مي گيرد و زير لب زمزمه اي مي كند0 پدر يك لحظة كوتاه سرش را از روي كتاب بر مي دارد و به مادر نگاه مي كند و اين شايد يعني تشكر كردن، يعني دست شما درد نكند و خيلي چيزهاي ديگر . مادر فقط لبخند مي زند0 قاليچه اي پهن كرده اند و به عادت عصرهاي تابستاني نشسته اند0 او و خواهرش كنار باغچه بازي هر روزه را سر مي گيرند، مامان بابا بازي ، خاله بازي، اداي زندگي بزرگترها را در آوردن،0 مي بيند كه مادر آنها را نشان پدر مي دهد و حتما مي گويد كه چه بزرگ شده اند اين بچه ها، يا اينكه مي گويد چقدر با هم جورند، خدا كند بزرگتر هم كه شدند همينطور مهربان باشند و غم همديگر را بخورند0 بعد از همانجا او را صدا مي زند و مي گويد مواظب خواهر كوچكش باشد، كه راه نيفتد طرف حوض، خطر دارد، كه ديشب خواب آشفته اي ديده و بي جهت دلش شور مي زند، كه مراقب باشد لباسشان را سرخي آلبالو لك نيندازد، كه حياط را تازه آب و جارو كرده است0 و او فقط مي گويد بچشم و خواهر را نگاه مي كند كه گرم بازي با عروسك هايش است0 مادر موهايش را بالاي سرش سنجاق كرده تا توي صورت كوچكش پخش نشود، سياهي چشمهاي خواهر، حالت نگاهش و لبخند معصومي كه به لبها دارد او را به ياد عكس سياه و سفيد مريم باكره مي اندازد كه از مدتها قبل در قاب فلزي طلايي رنگی به ديوار اتاق ميهماني شان زده شده است و اينكه پدر هميشه با چه علاقه اي به اين تصوير خيره مي شود و به فكر فرو مي رود0 در آسمان كوچك باغچه و حياط خانه، گنجشكها به شاخه هاي بلندتر و دورتر نوك مي زنند0 خواهرش از پيالة خوراكي بازيشان دو جفت آلبالوي رسيده بر مي دارد و به پرة گوشش آويزان مي كند0 يكي از گنجشكها پر مي كشد طرف آنها و مي نشيند روي شانة خواهر. خوشحال مي شوند و با هم مي خندند. درست كه دقيق مي شود مي بيند اصلا گنجشك نيست، پرنده اي ست كه شبیه به آن را جاي ديگري نديده است0 نوك مي زند به گوشواره ها و هر لحظه بزرگتر مي شود، بعد به گونه هاي سرخ رنگ خواهر كه حالا صداي شيونش عالم را برداشته، جاي نوكهاي پرنده سر باز مي كند و خون بيرون مي زند، مي خواهد كاري بكند و او را نجات دهد، نمي تواند، انگار به آن يك تكه زمين ميخكوب شده باشد، لبهايش روي هم قفل شده و هر چه تقلا مي كند صدايي بيرون نمي آيد، فقط ناله اي گنگ و نامفهوم، باد وزيدن گرفته است، به ايوان نگاه مي كند تا از پدر و مادر كمك بخواهد، هيچكدام نيستند و جاي آنها پشته ای از برگهاي پاييزي تلمبار شده و نقش مبهمي را ساخته است0 هيولا تكه اي از گونة خواهرش را جدا مي كند و با خود مي برد و لا بلاي شاخ و برگهاي درختان باغچه گم مي شود0 خواهر از شدت درد،از شدت وحشت يكريز نعره مي زند و دايم او را صدا مي كند تا بدادش برسد0 خون همه جاي كاشيهاي حياط را مي گيرد0 باد سرد بي امان مي وزد0 آب توي حوض بزرگ سنگي، موج بر مي دارد، لب پر مي زند و خون ها را مي شويد0 خواهرش0000، او0000، او0000 خواهرش..... .
************
نفس بريده و سراسيمه كه از جا پريد و مدتي بهت زده به اطراف خود نگاه كرد پي برد اين بار هم كابوس به انتها رسيده و او مثل هميشه هيچ چيز را به خاطر نداشت، از فرط رخوت و بي حوصله گي حتي به خود زحمت نداد در باره اش فكر كند تا چيزهايي را به خاطر بياورد، پاكت سيگار و زير سيگاري را از بالاي تختخواب برداشت و روي سينه اش گذاشت0 همين كه سيگار را گيراند بي اختيار در روشنايي كبريت به تابلوي مريم باكره خيره ماند0 مريم لبخند به لب با لباس سفيد و هاله اي از نور بالاي سرش يك جاي سبز پر گل و گياهي كه حتما بايد بهشت باشد ايستاده و چند فرشته زيبا، شوخ و بازيگوش در اطرافش پر و بال مي زنند0 با اينكه همه توي عكس خندانند اما از همان كودكي هيچ وقت نتوانسته بود باورکند كه تابلو لحظه های شاد و سرزنده اي را از مريم به تصوير كشيده است0 هميشه حس مي كرد در عمق نگاه او و فرشته هاي كوچك مونس اش غم و دردي پنهان موج مي زند، غمي كه دل آدم را به درد مي آورد و شايد همين اندوه نهفته دليل مبهوت شدن دائمي نگاه پدر روي اين تصوير بود0 تا دوباره به خود بيايد0 آتش سيگار لاي انگشتهاي را سوزانده بود0 حالت خاصي نداشت چرا كه ديگر به آمد و رفت كابوس ها عادت كرده بود0 اما بدون هیچ دلیلی دیگر همه چيز را تمام شده مي دانست . سفرش را كه نيمه تمام گذاشته بود تا دوباره به خانه پدري باز گردد0 زندگيش را در غربت كه از مدتها قبل بلاتكليف مانده بود ، عشقي را كه توي كتابها و نوشته ها دنبال مي كرد، علائقش و حتي ديگر كابوسهاي شبانه را هم تمام شده مي دانست0 درست از همان لحظه اي كه عكس قاب شدة پدر و مادر را كنار تابلوي مريم به ديوار اتاق زده بود مي دانست كه بايد داستان را به انتها برساند0 اما روي همين پاراگراف آخر هفته ها وقت گذاشته بود0 تا حد جنون زجر كشيد تا بتواند كلام آخر و حادثه نهايي را بنویسد . دلش مي خواست ماهها و سالها به عقب بر گردد تا يكجوري روند آن قصة تلخ عوض شود. شايد بهتر بود كه مي ماند و با رفتن به آن ديار ناشناخته و غريب زندگي اش را در مسير گردبادي ويران كننده قرار نمي داد، تا مجبور نشود به خاطر مجوز اقامتی ناچيز تن به ازدواجي تشريفاتي بدهد . باورهايش به مرور رنگ ببازد و شاهد صحنه هایی باشد كه از هر كابوسي آزار دهنده تر است. اگر مي ماند، آن سال شوم هر طور شده پدر را منصرف مي كرد كه با آن قلب بيمار دست مادر را نگيرد و راه نيفتند كه مانع جدايي خواهر شوند، شايد ديگر اينطور آن حادثه رانندگي هم اتفاق نمی افتاد. مطمئن بود اگر فرصتي بدست بیاید كه دوباره ماجرا را از ابتدا بنویسد، اينبار حتما آدم بده را از سرنوشت خواهر قلم مي زند و كنار مي گذارد، مردك دروغگوي هوسباز كه وجودش باعث مي شد تمام نامه هاي خواهر حتي وقتي كه از اقيانوس ها مي گذشت و به دستش مي رسيد هنوز بوي گريه بدهد، آرزو كرد كاش هيچوقت بيماري خواهر را توي داستان اش نمی آورد0 دلش مي خواست وقتي تلفني از او پرسيده بود " خوشبختي!؟ " . خواهر مثل دفعه هاي قبل بگويد كه خوشبخت است و او وانمود كند هيچ بغض فرو خورده و خفه اي را ميان حرفهاي خواهر حس نكرده و لرزش صدايش را نشنيده بگيرد0 شايد اينطور سر و ته قضيه هر چند غير واقعي اما يكجوري دلخوش كننده و رضايت آميز به هم مي آمد0
پرسيده بود: " خوشبختي، از زندگيت راضي هستي!؟ "
خواهر گفته بود: ".......... "
پرسيده بود: " داري گريه مي كني.... نمي خواي راستش رو بگي... هيچوقت نتونستي گولم بزني... "
پرسيده بود: " آخه چي شده؟ بايد بيشتر راجع تو و اوضاع اونجا بدونم، حرف بزن......"
خواهر گفته بود:" دلم مي خواد دوباره ببينمت، تا دير نشده، مريضم، بدجوري مريضم..... "
گفته بود:" شايد ديگه وقتش باشه برگردي، تو كه باشي فرق مي كنه، كمتر مي ترسم .... نمي دونم، شايد هم اصلا نترسم..... "
گفته بود:" اگه بيايي، يكي هست كه بدادم برسه، باهام مهربون باشه، يكي هست واسه ام برادري كنه..."
گفته بود:" مثل قديما، مثل بچه گي هامون، بازيهایی که میکردیم..."
************
وقتي به خانه برگشت تا مدتي هيچكدام گريه نكردند0 نه به این دلیل که بعد از چند سال دوباره كنار همديگر بودند و اداي روزها و ايام گذشته را در مي آوردند0 نه بخاطر نشانه های پدر و مادر كه روي در و ديوار خانه نقش بسته بود و يادشان توي فضاي آنجا حس مي شد. نه برای روزگاري كه از كف رفته بود و دوباره بدست نمي آمد و نه حتي بخاطر خوره اي كه به جان خواهر افتاده بود و داشت ذره ذره هستي اش را مي بلعيد0 وقتي هم بياد گريه كردن افتادند ديگر نتوانستند. بغض خشكي روي دلشان لحظه به لحظه سنگين تر شد ولی پايين نيامد0
از ابتداي فصلهاي تلخ ناكامي، مهمان ناخوانده و متعفني لابلاي سلولهاي خواهر ريشه دوانده بود. خونخوار كوچكي كه سيرايي نداشت0 جواب تمام آزمايشها مثبت نشان مي داد0 خواهر مدام خود را در آينه نگاه مي كرد و منتظر بود تا بالاخره لخته هاي گنديدة خون و كثافت از رگها و عضلاتش بيرون بزند0 همانطور كه از رگهاي مردش بيرون زد و تا آخرين دقايق زندگي التماس كرد بخاطر هدية شيطانيش بخشيده شود. اما خواهر هيچگاه آن هيولاي غرق در گناه را نبخشيد0 با هم تمام خانه را رفت و روب كردند0 اتاقها، گنجه ها، چلچراغهاي شيشه اي هم گردكيري شد0 قاليچة نخ نماي قديمي را روي تخت چوبي كنار پله ها انداختندو بساط چاي و عصرانه را چیدند0 صحبت از يادگاري ها و خاطره هاي تلخ و شيرين كودكي بميان آمد0 راه رفتند، حرف زدند، خنديدندو هوا كه رو به غروب آفتاب رفت بهت و واماندگي از راه رسيد .
گفته بود: "‌در حق ام برادري مي كني ...... "
گفته بود: " نمي خوام كسي ببينه كه افتادم رو زمين و دست و پا مي زنم ......"
گفته بود: " راضي نباش بيش تر از اين درد بكشم0 طاقت نگاه آدمها رو ندارم......."
گفته بود: " مگه سفارش مادرمون یادت نيست كه هوای همدیگه رو داشته باشيم، غم هم رو بخوريم......"
گفته بود: " آخرش رو ديدم، خيلي سخته داداش، همه ازت فاصله مي گيرن، از طاعون بدتره......."
گفته بود:" هميشه جور منو كشيدي، .....يادته.... "
گفته بود: " .............. "

كلاغي غار غار كرد و از روي سرشان پريد 0 چيزي توي تاريك و روشن درختهاي باغچه جنبید و خيلي زود صدایش لابلاي شاخه ها گم شد0 با پشت دست اشكهاش را پاك كرد 0 تيغ را گذاشت روي نرمي رگ و فقط پرسيد، بزنم00000!؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پاني بهش گفته بود كه امشب خيلي به خودت برس و توپ توپ بشو , گفته بود اين مشتري با آن يكي ها خيلي فرق دارد و از آن مايه دارهاست , بهش گفته بود سعي كن قاپش را بدزدي و طرف را عاشق خودت كني تا بتواني تيغش بزني . بهش گفته بود يك پيرسگ هاف هافوست كه روي گنج بادآورده اي خوابيده و تمام عمرش را تو عيش وعشرت بوده . پاني بهش گفته بود همه جوره باهاش كنار بيا , به سنش نگاه نكن , او يك حيوان هار تنوع طلب است .
براي همين ساعت دو بعدازظهر كه از خواب پا شد بعد از حمام و درست كردن موهاش به ناخن هاي بلند دست و پاش لاك سياه , و روي آن ها را هم برق لاك زد . صبر كرد تا خشك شوند , تمام صورت و گردن و چشم هاش را با لوسيون پاك كرد , جعبه ي كرم پودرها را باز كرد , رنگ برنز را برداشت و مقدار مفصلي از آن را بر تمام پوست صورت , گردن , بالاي سينه , بازوها و حتي روي دست هاش ماليد و حسابي آن را ماساژ داد تا جذب پوست شود . ريمل سياه , رژ گونه ي آجري تيره , رژ لب قهوه اي و خط لب سياه زد , دوباره به چشم هاش ريمل و پشت چشمش سايه ي قهوه اي زد , سه باره ريمل زد , مداد مشكي كشيد . پشت گوش ها , روي سينه و دست هاش را عطر تندي زد كه تا يكي دو ساعت ديگر كه مي خواهد پيش يارو باشد بوش ملايم شده باشد . پاني بهش گفته بود اين عطر اين قدر تحريك كننده است كه هر وقت آن را مي زني هوس ارضا شده را در من بيدار مي كني .
روي هر لاله ي گوشش سه سوراخ بود , از بالا به پايين گوشواره ي ريز , متوسط و درشت نقره انداخت . انگشت هاي دستش را هم با انگشتري هاي نقره پوشاند , به گردن و پاي چپش هم زنجير نقره انداخت .
پيرهن دكلته ي كرم و صندل هاي قهوه اي پاشنه بلند و روي اين ها مانتوي قهوه اي كوتاه بالاي زانو پوشيد , و يك كيف كوچك قهوه اي نيز به دست گرفت .
ساعت پنچ عصر پاني با پرايد آلبالويي كه تازگي ها يكي از طرف هاش براش خريده بود آمد دنبالش . صداي بوق را كه شنيد رفت پايين .
پاني شيشه هاي ماشين را پايين كشيده بود و صداي ضبط را تا آخرين حدش بلند كرده بود و سيگاري گوشه ي لب داشت .
تا سوار شد , ‌پاني يك نگاهي به سرتاپاش انداخت و گفت :
ـ نازي جون چه قدر جيگر شدي ! ببينم چي كار مي كني ها ! بايد همه جوره بهش حال بدي .
و بعد ماشين را روشن كرد و راه افتاد . نازي گفت :
ـ حالا مطمئني اشتباه نكردي ؟ نكند مثل آن دفعه سه بشود؟
ـ نه جونم , تو نگران اين جور چيزها نباش , فقط به اين فكر كن كه چه جور مي تواني نگهش داري , همين و بس !
ـ‌ حالا چه مدلي هست ؟ كادو مي دهد يا پول ؟‌
ـ‌ تا كادوش چي باشد ؟ ببين كدام به آن يكي مي چربد ؟
وقتي رسيدند پاني هم پياده شد و تا دم آسانسور رفت , توي آسانسور هم رفت , قد بلند بود و پر و قوي . دست هاي بزرگش را دور كمر نازي انداخت , او را به طرف خودش كشيد و محكم در آغوش گرفت , هر وقت اين كار را با نازي مي كرد يك چيزي تو دل نازي مي ريخت پايين . خواست لب هاي نازي را ببوسد كه نازي گفت :
ـ‌ نه عزيزم , آرايشم به هم مي ريزد .
نازي موهاي شرابي اش را مرتب كرد و روسري اش را درآورد .
ـ برو خوشگله , طبقه هفتم شرقي . شب مي آم پيشت .
يارو وقتي در را باز كرد مست لايعقل بود و خانه در غباري از دود پنهان شده بود . آخ كه چه قدر دلش مي خواست . يك ماه مي شد كه ترك كرده بود ولي حالا كه بويش را شنيد يك حالي شد .
تا لباس هاش را درآورد , يارو از پشت بغلش كرد و خودش را چسباند بهش و از گردن شروع كرد به بوسيدن . نازي خودش را از بغلش بيرون كشيد , رفت طرف ميز و ليواني براي خودش ريخت . يارو گفت :
ـ چرا فرار مي كني , گربه ي ملوس ؟
داشت فكر مي كرد چه طور بايد نگهش دارد و چرا تو اين كار بي عرضه است . دلش مي خواست پاني رويش حساب كند . ليوان را گذاشت روي لبش كه يارو دوباره رفت طرفش , دستش را گذاشت روي گونه هاي ظريف و داغش , و بعد آرام آرام طرف گوش و گردن و بعد موهاي بلند و قرمزش را نوازش كرد .
تلخ بود اما خنك . پيش خودش گفت زود بروم سر اصل مطلب . براي همين تا‌ يارو بغلش كرد , پرسيد :
- چند تا ؟
- هر چي تو بگويي خوشگله .
- صد تا .
- صد تا .
- برو بيار .
- بايد ببينم .
خنده ي كجي رو لبهاي يارو نشست و گفت :
- بايد ببيند .
بعد رفت تو اتاقي . نازي خوش حال كه بالاخره اين بار موفق شده , روي كاناپه ولو شد . يارو , با يك دسته اسكناس سبز تو دست هايش , از اتاق بيرون آمد و گذاشتش روي دامن نازي . ليوانش را تا ته سركشيد . پاي كاناپه ايستاد . ليوان نازي را دستش داد و گفت :
- بخور .
تا ته سر كشيد . يارو بلندش كرد و او را به خودش نزديك كرد . انگشت سبابه اش را روي لب هاي برجسته ي ناري كشيد و بعد لب هاي نازك قهوه اي اش را چسباند , طوري كه داشت بيش تر گاز مي گرفت تا بوسيدن . دستش را از پشت برد زير دامنش و باسنش را لمس كرد و كم كم برد جلو , و يكهو مثل ديوانه ها پيرهن را از بالا جر داد و نگاه كرد , رفت عقب , ‌با صداي زيرش جيغ كشيد :
ـ كثافت , تو كه مثل مني . تو كه مثل مني . تو آشغال را چرا براي من فرستادند ؟ كثافت . كثافت .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تنها كسي كه تو ميني بوس نشسته بود مردي بود كه سخت مشغول خواندن روزنامه بود. روي يكي از صندليهاي تكي نشسته بود و روزنامه را با دقت مي كاويد. سطر سطرش را مي خواند. سر
هم بلند نمي كرد. گويي نمي دانست كه همه خبرها، همه كشمكشها، همه هيجانات در يك جاجمع شده اند، دل آدمي. خسته بودم و حوصله نداشتم تا پر شدن ميني بوس صبر كنم ، چاره اي هم نبود. وقتي به ياد مي آوردم كه هيچ كاري از پيش نبرده ام ، خستگي ، بيشتر عذابم مي داد. با اين مچ پاي معيوبم كه
پيچ خوردگي مكرر داشت و دكتر سفارش كرده بود قدم از قدم برندارم بلند شده بودم اين همه راه آمده بودم بلكه كاري پيدا كنم و سرگرم بشوم و حالا دلم مي خواست مي توانستم در يك جاي ساكت راحت دراز بكشم و پايم را، آنطور كه دكتر گفته بود كمي بالاتر از سطح بدنم بگذارم و به پوچي زندگي فكر كنم. به پوچي تمام رفت و آمدها. روي يكي ديگر از صندلي هاي تكي نشستم تا بتوانم پايم را راحتتر بگذارم.
پدر گفت: «مطمئني طاقت داري كه هر روز تا كرج بروي و برگردي ؟»
گفتم: «شما مطمئنيد اين كار را به من مي دهند كه به فكر رفت و آمدم باشم ؟»
هيچ اطميناني در هيچ چيز وجود نداشت. شايد چند سال بعد اگر فرهنگ لغات را باز نويسي مي كردند خيلي از كلمات حذف مي شد. يكي از بچه ها تو دانشگاه ، مي گفت به خاطر شرايط تك فرزندي جامعه كه اين روزها رواج پيدا كرده چند سال بعد خاله و دايي و عمو مفهوم خودش را ازدست مي دهد، احتمالا كلمات ديگري هم بودند كه به اين سرنوشت دچار مي شدند اطمينان ،
آرامش و حتي سعادت هم شايد از فرهنگ بيرون مي افتاد.
مدير شركت گفت: «شما كه سابقه كار نداريد من چطور به كارآيي تان اعتماد كنم ؟»
و بي تفاوت به پشتي صندلي اش تكيه زد.
بايد مي گفتم: «آخر اين سابقه كار بايد يك روزي از يك جايي شروع بشود.» نه ، بايد داد مي زدم.
گفتم: «پس اين مدركي كه دانشگاه به ما داده معرف كارآيي ما نيست ؟»
- «نه ، معرفتان بايد آدم سرشناسي باشد، كسي كه ما قبولش داشته باشيم.»
- «حالا اگر تو فاميل ما يك مهندس نقشه كش كه كارش به ما ربط داشته باشد نباشد تكليف ما
چيست ؟»
به ساعت نگاه كردم و منتظر بودم كه مسافرها ميني بوس را پر كنند تا حركت كنيم. پيرمردي باچهره بشاش وارد شد و روي صندلي كنار در نشست. چهره اش پر از چروكهاي ريز بود مثل نامه اي
كه بارها باز شده و خوانده شده و از طرف ديگر تا زده شده است. نمي دانستم خوشحالي او از چه چيزي مي تواند باشد؟ شايد شادي مترادف شكيبايي بود. بايد قسمتهايي از فرهنگ لغت تجديدچاپ مي شد تا ما بهتر معني زندگي را بفهميم. زن و مردي با بچه كوچكشان وارد شدند و روي صندلي جلوي من نشستند. دو جوان كلاسور بدست كه حتما دانشجو بودند به طرف عقب ميني بوس رفتند. مي خواستم بگويم:
«هيچ مي دانيد وقتي فارغالتحصيل بشويد مهر بيكاري را مي زنند روي پيشاني تان و رهايتان مي كنند توي خيابان ؟»
پايم را با دست بلند كردم و كمي جابجا كردم تا دردش كم شود. بايد قبل از تاريك شدن هوا به خانه برمي گشتم. از شركت كه بيرون آمدم مدتي بي هدف راه رفتم و بعد خودم را به يك همبرگر مهمان كردم كه نمي دانم گوشت شتر بود يا بزغاله ، چون خيلي بدمزه بود. شنيده بودم گوشت شتر شيرين است حتما به خاطر طاقت زيادش بود و اين كه قند را در خود ذخيره مي كند. كاش مي شد ما هم شيريني بعضي از روزهاي زندگي را براي تمام عمر ذخيره كنيم و ذره ذره مصرفش كنيم. مثلا روز فارغالتحصيلي را. چهره پدر و مادر از شادي مي درخشيد. تو دانشگاه براي ما جشن گرفته بودند و به نفرات اول جايزه مي دادند همه با قيافه هاي بشاش همديگر را نظاره مي كردند.
پدر گفت: «حالا مگر بي خرجي مانده اي كه اينقدر دنبال كار مي روي ؟»
گفتم: «بالاخره بايد يك روزي جاي خودم را توي اجتماع پيدا كنم.»
كارفرما كفت: «اصولا شركت ما به خاطر شرايطي كه دارد و كارگرها مدام رفت و آمد مي كنند جاي مناسبي براي كار كردن يك خانم نيست.»
جواني كه چهره اش خيلي به نظر من آشنا بود وارد ميني بوس شد و روي صندلي اول كنار پيرمردنشست. فرقش را از وسط باز كرده بود موهايش را با سشوار حالت داده بود. يادم نيامد او را كجاديده بودم. كم كم ميني بوس پر شده بود و راننده سوار شد و حركت كرد. فكر كردم كه در موقع حركت بادي از پنجره به چهره ام مي خورد و حالم بهتر مي شود اما راننده هر چند كيلومتري كه مي رفت يكبار نگه مي داشت و دوباره مسافر سوار مي كرد. سر چرخاندم و ديدم هيچ صندلي خالي اي در ماشين نيست و چند تا از مسافرها زير لب غرغر مي كردند كه ماشين پر شده واحساس خفگي مي كنند.
زير پل فرديس بوديم كه خانمي با زحمت يك دختر 12-َ10 ساله را فرستاد بالا و خودش هم دنبال او سوار شد. از همان نگاه اول مي توانستم بفهمم كه دخترك حالت عادي ندارد. نگاهش كاملا متفاوت بود و تكانهاي اضافي كه به سر و صورتش مي داد غيرطبيعي بود. زن وسط ميني بوس ايستاده بود و با دست دخترك را محكم به طرف خودش فشار مي داد كه نيفتد و با دست ديگر ميله سقفي ميني بوس را گرفته بود. پاهاي دختركمي خميدگي داشت و نمي توانست
صاف بايستد، بعضي از مسافرها به هم نگاه مي كردند كه ببينند چه كسي بايد بلند شود.
انگار هيچ كس تمايل نداشت. كم كم به اين نتيجه مي رسيدم كه با اين پاي معيوبم خودم تنها كسي هستم كه بايد جايم را به آن دختر بدهم اما جواني كه پيش پيرمرد نشسته بود بلند شد. زن بدون اين كه تشكر كند، گويي بيش از آن در فشار بود كه بتواند كلام مهرآميزي بگويد، دخترك را روي صندلي نشاند و خودش هم بالاي سر او ايستاد تا بتواند كنترلش كند. دخترك مدام تكان مي خورد، يك بار انگشتش را داخل گوشش مي كرد و مي خاراند، دوباره زبانش را درمي آورد و دور مي چرخاند. بعد پاهايش را بي هدف حركت مي داد. مانتوي سرمه اي رنگ كهنه اي به تن داشت كه اگر اشتباه نمي ديدم يكي از دكمه هايش را هم جابه جا انداخته بود. رشته هاي مويش هم از هر طرف مقنعه اش بيرون زده بود. سرم را به پشتي صندلي تكيه دادم كه ديگر چشمم به او
نيفتد.
مدير شركت گفت: «نه ، خانم اصلا از شما برنمي آيد كه هر روز اين راه را بيايي و برگردي ؟»
با خودم گفتم اگر هر روز از اين صحنه هاي جالب ببينم كه از زندگي هم سير مي شوم. تازه خدا پدر و مادر آن جوان را بيامرزد كه جايش را به دخترك داد وگرنه من چطور مي خواستم به خاطرانسانيت با اين پاي لنگم وسط ميني بوس بايستم ؟ دوباره به چهره اش نگاه كردم ، به در تكيه داده بود و به زحمت خودش را نگه داشته بود كه نيفتد. فكر كردم اگر در ميني بوس نا گهان باز شود چه ؟ يك كاپشن جين به تنش بود كه اسم يك هنرپيشه خارجي روي جيبش دوخته شده بود.كمي مضطرب بنظر مي رسيد به هر حال چهره اش به هيچ وجه راضي نبود.
با خودم گفتم اگر من جاي او بودم به خودم افتخار مي كردم كه اينقدر انسانيت به خرج داده ام. يك دفعه چشمم به بريدگي بالاي ابرويش افتاد و بادم آمد كه او دانشجوي سال بالايي ما بود. همان كه از فريده خواستگاري كرده بود و مضحكه ما شده بود. آخ كه چقدر به او خنديده بوديم. پدرفريده كه گفته بود من دخترم را به دانشجوي بيكار نمي دهم فريده هم كه كلا از قيافه اش و از اين زخم روي پيشاني اش ايراد گرفته بود بعدها يك بار تو ميدان رسالت منتظر تاكسي ايستاده بودم وديدم يك ماشين شخصي جلوي پايم بوق زد تا آمدم مسيرم را بگويم راننده سرش را دزديد. خودش بود. دلش نمي خواست مسافركشي اش را هم به فريده خبر بدهم. لابد مي ترسيد بعدها كه مهندس بشود اين كار مايه شرمش باشد.
مردي كه از ابتداي مسير روزنامه مي خواند هنوز مشغول ورق زدن آن بود. مادر هي روي دست دختر مي زد كه كمتر تكان بخورد و پيرمرد انگار معذب باشد خودش را كنار مي كشيد.
با خود گفتم ، حتما اين پسره كه سال بالايي ما بوده تو كرج كار پيدا كرده ، خوش به حال پسرها همه جا راهشان مي دهند. بار ديگر كه ميني بوس به دليلي ايستاد پسره يك اسكناس به راننده داد و سريع از ماشين پريد بيرون.
راننده برگشت: «صبر كن بقيه پولت را بدهم.»
خانم جلويي گفت: «چون مي خواست زود پياده شود جايش را زود بخشيد.»
مي خواستم بگويم: «خانم ، ارزش كار مردم را اينطور كم نكنيد.»
شوهرش گفت: «من هم وقتي جوان بودم از اين كارها زياد مي كردم.» و بعد شروع كرد به تمرين
اسم ماشينها با پسرش: جيپ ، رنو، اتوبوس.
پسرش پرسيد: «بابا، من وقتي بزرگ شدم چه ماشيني بخرم ؟»
مادر جواب داد: «حالا صبر كن اول بابات ماشين بخرد.»
مرد جواب داد: «تو هيچ وقت نمي تواني كنايه نزني.» و بچه گريه كرد.
ميني بوس از يك سواري سبقت گرفت. دلم مي خواست آنقدر تند برود كه به فضا پرتاب بشود.
توي جاده ماشين هايي كه از روبرو مي آمدند و چراغهايشان را روشن كرده بودند اول مثل يك نور ضعيف خود را نشان مي دادند بعد كه جلو مي رسيدند نورشان پخش مي شد و شفاف و شفاف ترو بعد مي گذشت تو كتاب فيزيك خوانده بوديم كه همه نورها از دور شعاعدار به نظر مي رسند.
پيرمردي كه كنار دخترك نشسته بود تو صندلي اش جلو آمده بود و هي جيب هايش را مي گشت.
فكر كردم چون آخرهاي مسير هستيم دنبال پول مي گردد كه كرايه را بدهد اما تو جايش بند نبودانگار اضطراب داشت.
اين بار كه راننده ماشين را نگهداشت زن جلويي به مرد گفت: «برو براي بچه يك چيزي بخر،
گرسنه است ، كلافه مان مي كند.»
مرد گفت: «پول بده.»
زن گفت: «بيا، بقيه اش را هم بياور.»
مرد بلند شد. موهايش از شدت كثيفي به هم چسبيده بود. بچه جيغ مي زد: «بابا»
زن گفت: «خب ، حالا برمي گردد» و زد پشت بچه. بلوز بچه رنگ بستني آلاسكا بود اما خودش
خيلي رنگ پريده بود. مادرش هي روي پا تكانش مي داد كه ساكت بماند.
اما بچه گريه مي گرد: «بابا، بابا.»
زن گفت: «شايد بابات بخواهد بميرد، تو هم مي خواهي بميري ؟»
مرد برگشت و سوار شد. سيگار روشني به لبش بود.
زن گفت: «پس ساندويچ كو؟»
مرد چيزي نگفت. بچه گريه كرد.
زن گفت: «الهي كارد به شكمت بخورد.» و رو به مرد كرد: «پول مرا بده.»
مرد گفت: «چيز خوبي برايش پيدا نكردم كه بخرم.» و شلوارش را بالا كشيد و نشست.
زن گفت: «اين جور مردها را بايد تو تابوت بگذارند و رويش خاك بريزند.» و رويش را به سمت
پنجره گرداند.
يك دفعه پيرمرد بلند شد وسط ميني بوس ايستاد و بلند گفت: «آقاي راننده نگهدار، اين دختره
پول مرا دزديده ، جيبم را زده ، آقاي راننده نگهدار.»
مادر دخترك گفت: «آقا چرا تهمت مي زني ؟ اين دختر كاري به شما نداشت.»
پيرمرد گفت: «با اين همه اطواري كه درمي آورد از كجا معلوم كاري نداشته ؟ از وقتي آمده هي وول مي خورد، دست و پايش را تكان مي دهد، تنه مي زند. من حقوق و اضافه كار دو ماهم را يكجا گرفته بودم الان هيچي تو جيبم نيست. بدبخت شدم. آقاي راننده ماشين را نگهدار.»
مردي از عقب گفت: «چطور ماشين را نگهدارد، ما كار داريم بايد زود برسيم خانه مان.»
پيرمرد كه از شدت خشم تمام رگهاي صورتش برجسته شده بود و عرق مي ريخت گفت:
- «آقا بيشتر از دويست هزار تومان از جيبم زده اند من نمي گذارم هيچ كس از ميني بوس پياده شود تا پولم را پيدا كنم.»
زني گفت: «آقا درست بگرد، شايد تو جيب شلوارت باشد.»
- «نه خانم ، من مي دانم تو جيب كتم بود.»
مادر، سر دخترك را به سينه خودش فشار مي داد و او را محكم گرفته بود كه تكان نخورد.
راننده از تو آينه ، نگاهي به مسافرها كرد و گفت: «لااله الاالله.» و كنار زد و نگهداشت.
همه شروع كردند به غر زدن. هر كس چيزي مي گفت. مطمئنم كه اگر وارد شهر شده بوديم خيلي ها پياده مي شدند اما هنوز توي جاده بوديم و هوا تاريك بود و معلوم نبود كه هيچ وسيله اي
گيرمان بيايد.
مردي گفت: «بابا جان ، شايد سركارت جا گذاشتي !»
پيرمرد گفت: «نه ، وقتي سوار شدم پيشم بود. كرايه ام را درآوردم و گذاشتم تو جيب پيراهنم و بقيه
پول همين جا تو جيب كتم بود. تمامش.»
راننده گفت: «خب ، حالا مي گويي چكار كنيم ؟ بالاخره من بايد اين مردم را برسانم تهران.»
پيرمرد گفت: «هيچي ديگر، اين دختره را بگرديد.»
مادره گفت: «يا امام زمان ، آخر به اين بچه چه كار داريد؟»
پيرمرد گفت: «مادرش را هم بگرديد.»
زن گفت: «آقا تهمت گناه كبيره است ، بيخود حرف نزن.»
دخترك انگار فهميده بود يك چيزهايي شده سرش را كرده بود توي دامن مادرش اما هي تكان مي داد. راننده آمد وسط ميني بوس ايستاد و گفت: «آقا بالا غيرتا كتت را بده من ببينم ، شايد
آسترش پاره بوده پولها ريخته پايين.»
زني گفت: «شايد قبل از سوار شدن به ميني بوس از جيبت زده اند.»
زن دختر را محكم نگه داشته بود و تو چشمهايش بي پناهي موج مي زد و هي به اين و آن نگاه مي كرد. هر چقدر مقنعه ام را سرجايش صاف مي كردم و هر چقدر دسته عينكم را جابجا مي كردم كه صاف بايستد فايده اي نداشت و از كلافه بودنم كم نمي شد. نمي دانستم چه كار مي توانم بكنم.
مردي گفت: «حالا اگر قرار است كسي را بگرديد زودتر، ما كار داريم.»
مادره گفت: «آقا من كه خودم تمام مدت اين جا ايستاده بودم دستش تو دست من بود اصلا به شما كاري نداشت.
راننده كت پيرمرد را پشت و رو كرده بود و هيچي پيدا نمي كرد. آخر سر گفت: «حالا براي اين كه
غائله ختم شود يكي از خانمها بيايد اينها را بگردد.»
مادره گفت: «من اجازه نمي دهم ، دخترم ناراحت مي شود.»
پيرمرد گفت: «معلومست خودت هم با او همدستي.»
راننده گفت: «خانم ، حالا شما كوتاه بيا، بگذار همه برويم به كارمان برسيم.»
من بلند شدم و گفتم: «خانم ، اجازه بدهيد من يك دستي به جيب اين بزنم ساك را هم خودتان بازكنيد تا اين آقا راضي بشود برويم.»
توي دلم مي لرزيد. صدايم مي لرزيد. پايم مي لرزيد. تا حالا تو عمرم مفتش نشده بودم. رفتم جلو.دستهاي دختر را توي دستم گرفتم. يخ بود. دستي به صورتش كشيدم و موي پيشاني اش را عقب زدم.
گفتم: «بگذار من ببينم چي داري ؟»
دستم را كردم توي جيب مانتويش ، خالي بود. توي جيب آن طرف يك پنجاه توماني بود كه
هشت بار تا خورده بود و گلوله شده بود.
به مادرش گفتم: «شلوارش هم جيب دارد؟»
گفت: «نه !»
رو به پيرمرد گفتم: «اين كه جايي ندارد اين همه پول را قايم كند.»
راننده گفت: «بابا جان حتما جاي ديگر گم كرده اي.»
پيرمرد گفت: «ساك مادرش را بايد باز كنيد. من بدبخت شدم سي سال است كارگري مي كنم اين حقوق و اضافه كار دو ماهم بود. مي خواستم آخرين قسطهاي خانه ام را بدهم كه مال خودم بشود.»
همانطور كه دخترك به من تكيه داده بود زن نشست كف ميني بوس و شروع كرد به بيرون ريختن وسايلش با خشم و ناراحتي ، يك دمپايي لاستيكي ، يك سري كاغذ، چند تا دستمال پارچه اي ،چند لباس كهنه ، همينطور كه بيرون مي ريخت مي گفت:
«اين زندگي ام است ، اين شكايت نامه هايي است كه به دادگاه نوشته ام ، اين لباس پاره هايمان است ، اين همه بدبختي دارم ، بيچارگي دارم خدايا آدم دردش را به كه بگويد؟»
من يك دفعه ديدم كه پايم گرم شده و خيس. جيغ كوتاهي كشيدم و بي اختيار دخترك را از خودم دور كردم و او با وحشت تمام به طرف مادرش رفت و به او چسبيد. مادره تند و تند وسايلش رادوباره تو ساك مي ريخت تا خيس نشوند و مايعي در كف ميني بوس روان مي شد. احساس كردم من هم دوست دارم كنار او بنشينم و هر نفريني كه بلدم به روزگار بدهم. همه مسافرها كم كم به صندلي هايشان برگشتند و راننده ماشين را روشن كرد. پيرمرد غمگين و وارفته روي صندلي اش نشسته بود.
نمي توانستم بنشينم. حالم داشت بهم مي خورد. وقتي به جاده نگاه مي كردم به نظرم مي آمد همه نورها محو هستند. و ما كورمال كورمال پيش مي رويم. ديگر هيچ كس حوصله نداشت حرف بزند.بچه اي كه با مادر و پدرش روي صندلي جلوي من نشسته بود آنقدر جيغ زده بود كه خوابش برده بود. مرد هم با رضايت تمام سرش را بر شانه زن گذاشته بود و چرت مي زد و زن انگار ديگر حوصله پس زدن او را هم نداشت. سكوت عجيبي بود انگار در ته يك دره فرو مي رفتيم.
وقتي از ميني بوس پياده مي شدم شنيدم كه پيرمرد به كسي مي گفت: «خدا خيرش ندهد حتما همان جواني كه اول كنار من نشسته بود پولم را زده همان كه بالاي ابرويش يك بريدگي داشت.»
و دخترك همانطور كه با مادرش مي رفت سرش را به اين طرف و آن طرف تكان مي داد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مثل هر روز ، میرفتم ، میگفتم ، میخندیدم ؛ ولی میدیدم که انگار کس دیگری میرود ، کس دیگری میگوید و کس دیگری میخندد.

در گودال چرت فرو میروم وفکر میکنم :" کاش میهنی داشتم!"
در سرزمین من، شاید هم در همهء آن سو ها ، درقلمرو خود کامه ها؛ آدم نمیتواند با همه چیزش در سرزمینش باشد. ؛ مثلاً: در میهن بودن ، گاهی سرنداشتن است وهمین گونه
صدانداشتن، چشم نداشتن و ....

چشمانم را بستم . در پیچ و خم کوچه های تاریک و سردِ دیروز گشتم و گشتم . گویی عرق سردی از گوشه های چشمم چکید . دستم را بردم تا عرقم را پاک کنم . گوشه های چشم و پیشانی ام خشکِ خشک و سردِ سرد بود . با انگشتانم دو گوشه ء چشمم را فشردم . حس کردم که باد سردِ کوچه های تنگِ دیروز ، چراغک یاد ها را خاموش کرده . به سرم بیشتر فشار آوردم . چراغ نیمه جانی روشنایی یافت و باز آرام آرام نورش را از دست داد.
دیدم :
مثلِ همه روز ها ...
مثلِ همه روز ها ...

هوا تاریک بود. دخترم را بیدار کردم. امروز باید وقت تر میرفت. پسرم خواب بود.
هوا روشن شد. همسرم رفت و مثل هر روز گفتم ـ خدا حافظ!
ـ خداحافظ!
اما پنداشتم که چیزی نگفته ام و پاسخ خداحافظی ش را نداده ام . به زودی پژواک صدایم که به صورت خود کار از دهانم برون شده بود ، در ذهنم پیچید :" خدا حافظ! "

با پسرم گردِ میز نشستم . چشمانش خواب آلود بود. به سویش تبسم کردم. لبهایش باز شد. چیزی خورد. کتاب هایش را مرتب کرد. به ساعت نگاه کردم. گفتم :" نا وقت میشود!"
گفت:" میروم!"
رویش را بوسیدم . در را بازکرد. مردی از راهرو گذشت.
ـ سلام!
ـ سلام!
در رابستم . مثل هر روز از پنجرهء اتاق خواب دیدم، از تپه یی که پشت آن میدان هوایی بزرگی است؛ دو هوا پیما به هوا بلند شده.
به ایوان رفتم. زنی که در طبقهء همسطح زمین زنده گی میکرد چند گلدانی راکه گل هایش خشکیده بود ، در باغچهء کوچک رو به روی خانه اش این سو و آن سو میبرد. شاید شرفه یی شنید، به بالا دید و گفت : " صبح به خیر!"
ـ صبح به خیر خانم...
به اتاق برگشتم . تلویزیون مردی را نشان میداد که چند هزار سوزن را زیر پوستش فرو برده بود تا ریکارد جدیدی قایم کند . چکه های خون از جا های فرو رفته گی سوزن جاری بود و مرد که دو شاخ مویش را آبی رنگ کرده بود ؛ سیمایش حالتی بین درد و شادی داشت . زنِ گویندهء تلویزیون نزدیک مرد شد و با دیدن قطره های خون لحظه یی چشمانش را بست و سرش را لرزه یی داد و از مرد پرسید :"اگر جایی نماند برای فرو بردن سوزن ها؟"
مرد که از هیجان آب دهانش به روی گوینده پرید و گوینده کمی خود را پس تر کشید ؛ گفت:
" سوزنهای دیگر را به پوست آلتم فرو خواهم برد !"
تماشا چیان به پا ایستادند . کف زدن ها و شورو هلهلهء عجیبی سالون را فرا گرفت.

پوشاک دیگری به تن کردم . کفشهایم را پوشیدم . رفتم به چند اداره و کار خانه سری زدم . یکی دو جا بدون آن که سخنم را پوره کنم ، گویی میدانستند که چه میخواهم . به سرعت ، مثل سرعت چرخ های کار خانه ، گفتند :" نخیر نی ! جای کار خالی نداریم ."
زنی که مدیر یک موسسه بود ؛ با دقت نگاهی به سویم کرد . برگها و کاغذ هایم را دید و خندید . من هم خندیدم . انگار خودم نمی خندیدم ؛ کس دیگری بود که میخندید . زن پس از درنگ کوتاهی گفت :" این ها ..." سکوتی کرد و باز کاغذ ها را زیر رو کرد و ادامه داد :
" این ها به درد ما نمی خورند ... "

رفتم ولحظه یی در گوشهء تفریحگاهی نشستم . صدای دوتنی که آن سو ترنشسته بودند و روزنامه یی در دست داشتند؛ به گوشم می آمد:
ـ هر پناهنده تبعیدی است ...
ـ نی هر تبعیدی پناهنده است. و...

شاید آن دو خود پناهنده باشند ویا... ؛ امامیپنداشتم که به گوش من میزنند.
از جایم برخاستم و ازآن جا دورشدم؛ ولی صداهااز گوشم دور نشدند:
" هر پناهنده تبعیدی است ... هر تبعیدی پناهنده ..."


به خانه برگشتم . نانی آماده کردم . دختر و پسرم آمدند . گردِ میز نان نشستیم . به روی شان خندیدم ؛ انگار خودم نمیخندیدم .
خوردن که تمام شد؛ پسرم پرسید :" فرق بین مرده و زنده چیس ؟ "
تعجب کردم ، گفتم :" چرا این را میپرسی ؟ "
گفت :" از معلمم هم پرسیدم ؛ گفت تو زنده استی و با انگشت به سوی گورستان اشاره کد و گفت ، آن ها مرده !"
دخترم با خنده از جایش بلند شد و گفت : " خو واضح س دگه ..."
به فکر فرو رفتم . باید جوابی میدادم . پسرم به سویم میدید . ناگهان گفتم : " فرق بین زنده و مرده ایس که زنده ها امروزشان مثل دیروز شان نیس . "
پسرم گفت : " امروز شان مثل دیروز شان نیس چه مانا ؟"
پرسیدم : " امروز چه یاد گرفتی ؟"
گفت : " چند جمله ، یک قصه و کمی هم جغرافیا ..."
گفتم : " دیروز این ها را نمیدانستی ؟ "
گفت : " نی ! "
گفتم : " پس تو زنده ستی ! "
دخترم خندید و گفت : " آها ! مرده ها هیچ چیز نو یاد نمیگیرن! "
از آن روز به بعد هر روز چیز های یاد گرفته گی خود را به رخ همدیگر میکشیدند.

شب سالگرهء نه سالگی پسرم ، صدای سازو آواز بلند شد . همه رقصیدند و کف زدند . من هم کف میزدم ؛ ولی میدیدم که خودم کف نمیزنم . انگار کس دیگری است که کف میزند . ساعت ده شب همه خاموش شدند . صدا ها خاموش شد . مهمانان رفتند ...
ـ شب به خیر !
ـ شب به خیر !

صبحگاه مثل هر روز دختر و پسر و همسرم رفتند . به ایوان سر زدم . خانمی که در طبقهء همسطح زمین به کاری میپرداخت ، سرش را بلند کرد و گفت :" صبح به خیر ! "
ـ صبح به خیر خانم ...
خانم با ترش رویی گفت : " تمام شب سرفه میکردید ! "
گفتم : " سرما خورده ام . "
گفت : " ما که سر ما نخورده ایم ؛ تمام شب شما سرفه میکردید و ما تکان میخوردیم ! "
گفتم : " ببخشید ! شاید گناهِ کم بری چت و دیوار ها باشد و یا شاید ..."
گفت : " به هر صورت این بار نخواستم به جای دیگری شکایت کنم و ..."

اتاق های خواب اپارتمان بالای همدیگر قرار داشتند . شب دیگر ، تمام شب در اتاق نشیمن ازین پهلو به آن پهلوغلتیدم و تپیدم . دستمال بزرگی را روی دهانم گرفتم و تا سحر گاه ، گا ه گریه و گاه سرفه هایم را با دستمال خفه کردم .
نیمه های شب یادم آمده بود که در شب شش پسرم ، وقتی ساز وآواز خاموش شده بود؛ همسایه ها خود تا دم دمِ صبح رقصیده بودند و پای کوبیده بودند. گویی آن شب حق تمام خوشی های زنده گی ادا شده باشد. چه کسی میدانست که فردای آن همه شادمانی ومستی، یکی و یکباره خانه به خاک یکسان شود.
ازآن پس کسانی رفتند و کسانی آمدند. همه چیز دست به دست شد ـ خاک ، خانه و دولت. سازها چنان خاموشی گرفتند که انگار صدای تیرها به پرنده گان هوا هم رسانده بود :
" موسیقی حرام است!"

نمیدانم چند سال شد. نه سال؟ ـ نی. میگویند، یک سالِ تلخ برابر است به ده سال. شاید نود سال. درست نود سال. به آیینه که نگاه میکنم ، باور میکنم. همه چیزم مثل اوراق وبرگهایم، مثل شهادتنامه های دانشگاهم، مثل بسا چیز هایم ناچل شده اند. شاید هم تبعبد یعنی ناچل شدن. درست است که بوی گلِ نارنج هوای جلال آبادرا نمیتوان ازدرختی درهوای مسکو بویید؛ اما.... خوب، درخت هم شاید نتواند با همهء وجودش تبعید شود. نهال ها... ، آه اگر به تبعبد خوگیرند!

صبح مثل هر روز زنی در باغچه گلدانهایش را جابه جا میکرد . مثل هر رو زصدای کفش های خانمی که مالک بار و یا میخانهء کنار ایستگاه است و دامن کوتاهش راپیوسته روی رانهای لاغرش میکشد ، از راهرو بلند میشد . مثل هر روز صدای چرخ ها و کار خانه ها در هوا میپیچید . مثل هر روز :
ـ خدا نگهدار!
ـ خدا نگهدار!

ـ صبح به خیر!
ـ صبح به خیر!
...

مثل هر روز ، میرفتم ، میگفتم ، میخندیدم ؛ ولی میدیدم که انگار کس دیگری میرود ، کس دیگری میگوید و کس دیگری میخندد.

در گودال چرت فرو میروم وفکر میکنم : کاش میهنی داشتم!
در سرزمین من، شاید هم در همهء آن سو ها ، درقلمرو خود کامه ها؛ آدم نمیتواند با همه چیزش در سرزمینش باشد. ؛ مثلاً: در میهن بودن ، گاهی سرنداشتن است وهمین گونه
صدانداشتن، چشم نداشتن و ....
یا باید مثل فرمانروایان باشی ویاهم به میل آن ها.
سری که مثل دیگران نیست؛ آن قدر باید خمیده باشد که حس کنی سری نیست و همین گونه دید و صدا هم .
در آغازفکرمیکردم که میتوانم همه چیزم را داشته باشم؛ اما رفته رفته میبینم که صداها در میان صدا های بلند گم میشوند وهمین گونه چشمداشت نیز. سرت خود به خود گیج میشود و می بینی ـ نه فقط با چشمها ـ که این جا دیوارهایی که در برابرت بلند میشوند؛ مثل دیوارهای فرمانروایان شرق نیستند. دیوارها دیدنی نیستند. دیوار است؛ ولی نمیبینیش. این جا کسی دستور نمیدهد که مثل دیگران باش. خودت رفته رفته خوب دقت میکنی و میبینی که مثل دیگران شده ای ... مثل دیگران.

صدای خنده های دختر و پسرم بلند شد . من هم خندیدم . دیدم خودم نمیخندم ؛ کس دیگری میخندد. صدای خنده ها بلند تر شد . یکی به دیگری گفت :
ـ امروزِ من ...
ـ امروزِ من ...
و یکباره هر دو رو به من گفتند: " حتماً میگی که امروز تو ...؟"
هر چه تکرار کردند ؛ چیزی نشنیدند . هر دو رفتند .
ـ خدا حافظ !
ـ خدا حافظ !
پنداشتم چیزی نگفته ام و پاسخ خداحافظی شان را نداده ام . به زودی پژواک صدایم که به صورت خود کار از دهانم برون شده بود ، در ذهنم پیچید : خدا حافظ!

در اتاقِ تنها، چشمانم را بستم . با خود گفتم :" امروزِ تو ؟"
در پیچ و خم کوچه های تاریک و سردِ دیروز گشتم و گشتم . گویی عرق سردی از گوشه های
چشمم چکید . دستم را بردم تا عرقم را پاک کنم . گوشه های چشم و پیشانی ام خشکِ خشک و سردِ سرد بود . با انگشتانم دو گوشه ء چشمم را فشردم . حس کردم که باد سردِ کوچه های تنگِ دیروز ، چراغک یاد ها را خاموش کرده . به سرم بیشتر فشار آوردم . چراغ نیمه جانی روشنایی یافت و باز آرام آرام نورش را از دست داد.
دیدم :
مثل همه روز ها ...
مثل همه روز ها ...
گریستم . صدای هق هقِ گریه هایم بلند شد . چشمانم را باز کردم . فقط خودم میگریستم . انگار هیچ کسِ دیگری نمیگریست . و خودم با خود میگفتم :
" پس تو هم مرده ای !"
 
بالا