برگزیده های پرشین تولز

زیباترین اشعار عاشقانه

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
<چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
<نقاش ازل بهر چه آراست مرا

خیام
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
وقتی می‌خندی
عشق،
کوچک‌ترین اتفاقی‌ست
که می‌افتد
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند
چون من که آفریده‌ام از عشق
جهانی برای تو !

حسین پناهی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ای نازنین جواب معمای من تویی

تنها چراغ روشن شبهای من تویی

وقتی دلم گرفت از انبوه ابرها

احساس آفتابی دنیای من تویی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
تو نباشی لحظه ها بیهوده است

در پس لبخندهایم گریه است

تو نباشی غم اسیرم میکند

دوریت هر لحظه پیرم میکند !
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
32
محل سکونت
shangri
گاهى آدم يكى را دوست دارد
که هیچ تشابهی با او ندارد!
اما شيفته نگاهَ ش مى شود ،
در خلوت خود
در شلوغى ها به دور از
تمام حرف ها ، به او فكر مى كند ،
به خنده هاىَ ش دل مى بندد
و با شنيدنِ اسم او-آن میم مالکیت-
دست ُ پاى خود را گم مى كند..
و لحظه اى كه او
لب به سخن باز مى كند
خيره مى شود در صداىَ ش ...
-حرکات لبانش-
و ..
آدم گاهى بى دليل
شوخى ، شوخى
جدی ،جدی...
عاشق مى شود !
به همين سادگى ...
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,795
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
نشسته ای کناره من . . .

صدایم می کنی ، . . . صدایت آرامم می كند

همان دلفریبی سابق را دارد . . .

دست و پایم را گم می کنم

نگاهم به چشمانت خیره می شود . . .

یادم آمد که پیش تر از این ها ،

تمام عمرم را برای لحظه ای دیدنشان با شوق می دادم

هنوز رنگ اناری لبانت به همان سرخی و طراوت است

مبحوط لبخندت گشته ام . . .

هيچ لبی به زیبایی لبهای تو نمی خندد . . .

دیگر نگرانی را در چشمانت نمی بینم . . .

گويا مرا بخشیده ای . . . !

بوی عطرت این را می گويد . . . بوی عطر باران

تردید دارم ، اما . . .

به گمانم ، عاشق شده ای

قلبم تند می زند . . .

می ترسم . . . !

نكند . . .!

نکند ، خواب باشم . . . ؟

خواب دیدم . . . آمدی !
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
کنار تو فقط آروم میشم
پُر از دلشوره ام هر جای دیگه..
تو تقدیر منی بی لحظه ای شک
چشمات اینو بهم هر لحظه میگه..
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
تنها زمانی کوتاه در کنار یکدیگر بودیم
و پنداشتیم که عشق
هزاران سال می پاید.

یاکاموکی
ترجمه: احمد شاملو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
زندگی زیباست حتی اگر کور باشی

خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی

مسحور کننده است حتی اگر فلج باشی

اما بی ارزش است اگرثانیه ای عاشق نباشی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
<که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
<فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم!
<تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیل دل خوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم!
<چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سببها را
بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
<که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
<برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

نجمه زارع
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
<باید بگویم اسم دلم دل نمی شود
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
<دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیه ای
<از آسمان فاصله نازل نمی شود
خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
<آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود؟
می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
<دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود
تا نیستی تمام غزلها معلّقند
<این شعر مدتی ست که کامل نمی شود

نجمه زارع
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا در کنار توام
نه جای کسی را تنگ می‌کنم
نه کسی مرا می‌بیند
نه صدایم را می‌شنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم

ــــــــــــــــــــــــــــ
شمس لنگرودی
 

garshasp dragon

Registered User
تاریخ عضویت
6 جولای 2014
نوشته‌ها
6,040
لایک‌ها
11,062
سن
33
ته قصه ما تلخه دوست دارم ولی میری

آخه این رفتن اجباره ازم چشماتو میگیری

با این که از همه دنیا بدونت دیگه سیرم من

دلم میخواد دم رفتن بخندی تا نمیرم من . . .
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
دوســتت دارم های من به مشابه دوستت دارم های کودکیست
که وقتی از او سوال می کنی، چقدر دوستم داری؟
او در پاسخ می گوید:
دو تا و یا ده تا و یا نهایتش به بزرگی محدوده دو دستانش ...
دوست داشتنی در حــــد توان، به دور از دروغ و به وسعت آسمـــان
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم فروغ فرخزاد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه بک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

فروغ فرخزاد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سر خشان عادت کنیم
کاش وقتی که تنها می شویم
با خدا و سایه ها خلوت کنیم
کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پنهان کنیم
ما هم روزی از اینجا می رویم
کاش این پرواز را باور کنند
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
32
محل سکونت
shangri
نان را از من بگیر اگر می خواهی
هوا را از من بگیر اما خنده ات را نه
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را که می کاری
آبی را که به ناگاه در شادی تو سر ریز می کند
موجی ناگاه آنی از نقره را که در تو می زاید
از پس نبردی سخت باز می گردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است بی هیچ دگرگونی
اما خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید
تمامی در های زندگی را به رویم می گشاید
عشق من
خنده تو در تاریک ترین لحظه ها می شکفد
و اگر دیدی به ناگاه
خون من بر سنگ فرش خیابان جاریست
بخند زیرا خنده تو برای دستان من
شمشیری است آخته
خنده تو در پاییز، در کناره دریا
موج کف آلودش را باید بر فرازد
و در بهاران، عشق من
خنده ات را می خواهم
چون گلی که در انتظارش بوده ام
گل آبی، گل سرخ کشورم که مرا می خواند
بخند بر شب، بر روز، بر ماه
بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره
بر این پسر بچه کم رو که دوستت دارد
اما آنگاه که چشم می گشایم و می بندم
آنگاه که پاهایم می روند و باز می گردند
نان را، هوا را، روشنی را، بهار را از من بگیر
اما خنده ات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم
«پابلو نرودا»
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقهٔ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرّر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهٔ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند .
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست .

من از دیار عروسکها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسهٔ مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند .

من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند .

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند .
وقتی که چشم های کودکانهٔ عشق مرا
با دستمال تیرهٔ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود ، هیچ چیز ، به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم .

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی ،
و ابرهای مسموم ،
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ،ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس .

همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟

حس می کنم که وقت گذشته ست
حس می کنم که (لحظه) سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصلهٔ کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبهٔ غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟

حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم .

فروخ فرخزاد
 
بالا