برگزیده های پرشین تولز

شاهنامه فردوسي

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
داستان دقيقی شاعر‬



چو از دفتر اين داستانها بسی‬
‫همی خواند خواننده بر هر کسی‬

‫جهان دل نهاده بدين داستان‬
‫همان بخردان نيز و هم راستان‬

جوانی بيامد گشاده زبان‬
‫سخن گفتن خوب و طبع روان‬

به شعر آرم اين نامه را گفت من‬
‫ازو شادمان شد دل انجمن‬

جوانيش را خوی بد يار بود‬
‫ابا بد هميشه به پيکار بود‬

برو تاختن کرد ناگاه مرگ‬
‫نهادش به سر بر يکی تيره ترگ‬

بدان خوی بد جان شيرين بداد‬
‫نبد از جوانيش يک روز شاد‬

يکايک ازو بخت برگشته شد‬
‫به دست يکی بنده بر کشته شد‬

برفت او و اين نامه ناگفته ماند‬
‫چنان بخت بيدار او خفته ماند‬

الهی عفو کن گناه ورا‬
‫بيفزای در حشر جاه ورا‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دل روشن من چو برگشت ازوی‬

سوی تخت شاه جهان کرد روی‬

که اين نامه را دست پيش آورم‬
‫ز دفتر به گفتار خويش آورم‬

بپرسيدم از هر کسی بيشمار‬
‫بترسيدم از گردش روزگار‬

مگر خود درنگم نباشد بسی‬
‫ببايد سپردن به ديگر کسی‬

و ديگر که گنجم وفادار نيست‬
‫همين رنج را کس خريدار نيست‬

برين گونه يک چند بگذاشتم‬
‫سخن را نهفته همی داشتم‬

سراسر زمانه پر از جنگ بود‬
‫به جويندگان بر جهان تنگ بود‬

ز نيکو سخن به چه اندر جهان‬
‫به نزد سخن سنج فرخ مهان‬

اگر نامدی اين سخن از خدای‬
‫نبی کی بدی نزد ما رهنمای‬

به شهرم يکی مهربان دوست بود‬
‫تو گفتی که با من به يک پوست بود‬

مرا گفت خوب آمد اين رای تو‬
‫به نيکی گرايد همی پای تو‬

نبشته من اين نامهی پهلوی‬
‫به پيش تو آرم مگر نغنوی‬

گشتاده زبان و جوانيت هست‬
‫سخن گفتن پهلوانيت هست‬

شو اين نامهی خسروان بازگوی‬
‫بدين جوی نزد مهان آبروی‬

چو آورد اين نامه نزديک من‬
‫برافروخت اين جان تاريک من‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بدين نامه چون دست کردم دراز‬

يکی مهتری بود گردنفراز‬
‫جوان بود و از گوهر پهلوان‬

خردمند و بيدار و روشن روان‬
‫خداوند رای و خداوند شرم‬

سخن گفتن خوب و آوای نرم‬
‫مرا گفت کز من چه بايد همی‬

که جانت سخن برگرايد همی‬
‫به چيزی که باشد مرا دسترس‬

بکوشم نيازت نيارم به کس‬
‫همی داشتم چون يکی تازه سيب‬

که از باد نامد به من بر نهيب‬
‫به کيوان رسيدم ز خاک نژند‬

از آن نيکدل نامدار ارجمند‬
‫به چشمش همان خاک و هم سيم و زر‬

کريمی بدو يافته زيب و فر‬
‫سراسر جهان پيش او خوار بود‬

جوانمرد بود و وفادار بود‬
‫چنان نامور گم شد از انجمن‬

چو در باغ سرو سهی از چمن‬
‫نه زو زنده بينم نه مرده نشان‬

به دست نهنگان مردم کشان‬
‫دريغ آن کمربند و آن گردگاه‬

دريغ آن کيی برز و بالای شاه‬
‫گرفتار زو دل شده نااميد‬

نوان لرز لرزان به کردار بيد‬
‫يکی پند آن شاه ياد آوريم‬

ز کژی روان سوی داد آوريم‬
‫مرا گفت کاين نامهی شهريار‬

گرت گفته آيد به شاهان سپار‬
‫بدين نامه من دست بردم فراز‬

به نام شهنشاه گردنفراز‬

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
جهان آفرين تا جهان آفريد‬
‫چنو مرزبانی نيامد پديد‬

‫چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج‬
‫زمين شد به کردار تابنده عاج‬

چه گويم که خورشيد تابان که بود‬
‫کزو در جهان روشنايی فزود‬

ابوالقاسم آن شاه پيروزبخت‬
‫نهاد از بر تاج خورشيد تخت‬

زخاور بياراست تا باختر‬
‫پديد آمد از فر او کان زر‬

مرا اختر خفته بيدار گشت‬
‫به مغز اندر انديشه بسيار گشت‬

بدانستم آمد زمان سخن‬
‫کنون نو شود روزگار کهن‬

بر انديشهی شهريار زمين‬
‫بخفتم شبی لب پر از آفرين‬

دل من چو نور اندر آن تيره شب‬
‫نخفته گشاده دل و بسته لب‬

چنان ديد روشن روانم به خواب‬
‫که رخشنده شمعی برآمد ز آب‬

همه روی گيتی شب لاژورد‬
‫از آن شمع گشتی چو ياقوت زرد‬

در و دشت برسان ديبا شدی‬
‫يکی تخت پيروزه پيدا شدی‬

نشسته برو شهرياری چو ماه‬
‫يکی تاج بر سر به جای کلاه‬

رده بر کشيده سپاهش دو ميل‬
‫به دست چپش هفتصد ژنده پيل‬

يکی پاک دستور پيشش به پای‬
‫بداد و بدين شاه را رهنمای‬

مرا خيره گشتی سر از فر شاه‬
‫وزان ژنده پيلان و چندان ****‬

چو آن چهرهی خسروی ديدمی‬
‫ازان نامداران بپرسيدمی‬

که اين چرخ و ماهست يا تاج و گاه‬
‫ستارست پيش اندرش يا ****‬

يکی گفت کاين شاه روم است و هند‬
‫ز قنوج تا پيش دريای سند‬

به ايران و توران ورا بندهاند‬
‫به رای و به فرمان او زندهاند‬

بياراست روی زمين را به داد‬
‫بپردخت ازان تاج بر سر نهاد‬

جهاندار محمود شاه بزرگ‬
‫به آبشخور آرد همی ميش و گرگ‬

ز کشمير تا پيش دريای چين‬
‫برو شهرياران کنند آفرين‬

چو کودک لب از شير مادر بشست‬
‫ز گهواره محمود گويد نخست‬

نپيچد کسی سر ز فرمان اوی‬
‫نيارد گذشتن ز پيمان اوی‬

تو نيز آفرين کن که گويندهای‬
‫بدو نام جاويد جويندهای‬

چو بيدار گشتم بجستم ز جای‬
‫چه مايه شب تيره بودم به پای‬

بر آن شهريار آفرين خواندم‬
‫نبودم درم جان برافشاندم‬

به دل گفتم اين خواب را پاسخ است‬
‫که آواز او بر جهان فرخ است‬

برآن آفرين کو کند آفرين‬
‫بر آن بخت بيدار و فرخ زمين‬

ز فرش جهان شد چو باغ بهار‬
‫هوا پر ز ابر و زمين پرنگار‬

از ابر اندرآمد به هنگام نم‬
‫جهان شد به کردار باغ ارم‬

به ايران همه خوبی از داد اوست‬
‫کجا هست مردم همه ياد اوست‬

به بزم اندرون آسمان سخاست‬
‫به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست‬

به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل‬
‫به کف ابر بهمن به دل رود نيل‬

سر بخت بدخواه با خشم اوی‬
‫چو دينار خوارست بر چشم اوی‬

نه کند آوری گيرد از باج و گنج‬
‫نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج‬

هر آنکس که دارد ز پروردگان‬
‫از آزاد و از نيکدل بردگان‬

شهنشاه را سربهسر دوستوار‬
‫به فرمان ببسته کمر استوار‬

نخستين برادرش کهتر به سال‬
‫که در مردمی کس ندارد همال‬

ز گيتی پرستندهی فر و نصر‬
‫زيد شاد در سايهی شاه عصر‬

کسی کش پدر ناصرالدين بود‬
‫سر تخت او تاج پروين بود‬

و ديگر دلاور سپهدار طوس‬
‫که در جنگ بر شير دارد فسوس‬

ببخشد درم هر چه يابد ز دهر‬
‫همی آفرين يابد از دهر بهر‬

به يزدان بود خلق را رهنمای‬
‫سر شاه خواهد که باشد به جای‬

جهان بیسر و تاج خسرو مباد‬
‫هميشه بماناد جاويد و شاد‬

هميشه تن آباد با تاج و تخت‬
‫ز درد و غم آزاد و پيروز بخت‬

کنون بازگردم به آغاز کار‬
‫سوی نامهی نامور شهريار‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
چرا پيش تو کاوهی خامگوی‬
‫بسان همالان کند سرخ روی‬

‫همه محضر ما و پيمان تو‬
‫بدرد بپيچد ز فرمان تو‬

کی نامور پاسخ آورد زود‬
‫که از من شگفتی ببايد شنود‬

که چون کاوه آمد ز درگه پديد‬
‫دو گوش من آواز او را شنيد‬

ميان من و او ز ايوان درست‬
‫تو گفتی يکی کوه آهن برست‬

ندانم چه شايد بدن زين سپس‬
‫که راز سپهری ندانست کس‬

چو کاوه برون شد ز درگاه شاه‬
‫برو انجمن گشت بازارگاه‬

همی بر خروشيد و فرياد خواند‬
‫جهان را سراسر سوی داد خواند‬

ازان چرم کاهنگران پشت پای‬
‫بپوشند هنگام زخم درای‬

همان کاوه آن بر سر نيزه کرد‬
‫همانگه ز بازار برخاست گرد‬

خروشان همی رفت نيزه بدست‬
‫که ای نامداران يزدان پرست‬

کسی کاو هوای فريدون کند‬
‫دل از بند ضحاک بيرون کند‬

بپوييد کاين مهتر آهرمنست‬
‫جهان آفرين را به دل دشمن است‬

بدان بیبها ناسزاوار پوست‬
‫پديد آمد آوای دشمن ز دوست‬

همی رفت پيش اندرون مردگرد‬
‫جهانی برو انجمن شد نه خرد‬

بدانست خود کافريدون کجاست‬
‫سراندر کشيد و همی رفت راست‬

بيامد بدرگاه سالار نو‬
‫بديدندش آنجا و برخاست غو‬

چو آن پوست بر نيزه بر ديد کی‬
‫به نيکی يکی اختر افگند پی‬

بياراست آن را به ديبای روم‬
‫ز گوهر بر و پيکر از زر بوم‬

بزد بر سر خويش چون گرد ماه‬
‫يکی فال فرخ پی افکند شاه‬

فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش‬
‫همی خواندش کاويانی درفش‬

از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه‬
‫به شاهی بسر برنهادی کلاه‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بران بیبها چرم آهنگران‬
‫برآويختی نو به نو گوهران‬

‫ز ديبای پرمايه و پرنيان‬
‫برآن گونه شد اختر کاويان‬

که اندر شب تيره خورشيد بود‬
‫جهان را ازو دل پراميد بود‬

بگشت اندرين نيز چندی جهان‬
‫همی بودنی داشت اندر نهان‬

فريدون چو گيتی برآن گونه ديد‬
‫جهان پيش ضحاک وارونه ديد‬

سوی مادر آمد کمر برميان‬
‫به سر برنهاده کلاه کيان‬

که من رفتنیام سوی کارزار‬
‫ترا جز نيايش مباد ايچ کار‬

ز گيتی جهان آفرين را پرست‬
‫ازو دان بهر نيکی زور دست‬

فرو ريخت آب از مژه مادرش‬
‫همی خواند با خون دل داورش‬

به يزدان همی گفت زنهار من‬
‫سپردم ترا ای جهاندار من‬

بگردان ز جانش بد جاودان‬
‫بپرداز گيتی ز نابخردان‬

فريدون سبک ساز رفتن گرفت‬
‫سخن را ز هر کس نهفتن گرفت‬

برادر دو بودش دو فرخ همال‬
‫ازو هر دو آزاده مهتر به سال‬

يکی بود ازيشان کيانوش نام‬
‫دگر نام پرمايهی شادکام‬

فريدون بريشان زبان برگشاد‬
‫که خرم زئيد ای دليران و شاد‬

که گردون نگردد بجز بر بهی‬
‫به ما بازگردد کلاه مهی‬

بياريد داننده آهنگران‬
‫يکی گرز فرمود بايد گران‬

چو بگشاد لب هر دو بشتافتند‬
‫به بازار آهنگران تاختند‬

هر آنکس کزان پيشه بد نام جوی‬
‫به سوی فريدون نهادند روی‬

جهانجوی پرگار بگرفت زود‬
‫وزان گرز پيکر بديشان نمود‬

نگاری نگاريد بر خاک پيش‬
‫هميدون بسان سر گاوميش‬

بر آن دست بردند آهنگران‬
‫چو شد ساخته کار گرز گران‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
به پيش جهانجوی بردند گرز‬
‫فروزان به کردار خورشيد برز‬

‫پسند آمدش کار پولادگر‬
‫ببخشيدشان جامه و سيم و زر‬

بسی کردشان نيز فرخ اميد‬
‫بسی دادشان مهتری را نويد‬

که گر اژدها را کنم زير خاک‬
بشويم شما را سر از گرد پاک‬

‫فريدون به خورشيد بر برد سر‬
‫کمر تنگ بستش به کين پدر‬

برون رفت خرم به خرداد روز‬
‫به نيک اختر و فال گيتی فروز‬

**** انجمن شد به درگاه او‬
‫به ابر اندر آمد سرگاه او‬

به پيلان گردون کش و گاوميش‬
‫سپه را همی توشه بردند پيش‬

کيانوش و پرمايه بر دست شاه‬
‫چو کهتر برادر ورا نيک خواه‬

همی رفت منزل به منزل چو باد‬
‫سری پر ز کينه دلی پر ز درد‬

به اروند رود اندر آورد روی‬
‫چنان چون بود مرد ديهيم جوی‬

اگر پهلوانی ندانی زبان‬
‫بتازی تو اروند را دجله خوان‬

دگر منزل آن شاه آزادمرد‬
‫لب دجله و شهر بغداد کرد‬

چو آمد به نزديک اروندرود‬
‫فرستاد زی رودبانان درود‬

بران رودبان گفت پيروز شاه‬
‫که کشتی برافگن هم اکنون به راه‬

مرا با سپاهم بدان سو رسان‬
‫از اينها کسی را بدين سو ممان‬

بدان تا گذر يابم از روی آب‬
‫به کشتی و زورق هم اندر شتاب‬

نياورد کشتی نگهبان رود‬
‫نيامد بگفت فريدون فرود‬

چنين داد پاسخ که شاه جهان‬
‫چنين گفت با من سخن در نهان‬

که مگذار يک پشه را تا نخست‬
‫جوازی بيابی و مهری درست‬

فريدون چو بشنيد شد خشمناک‬
‫ازان ژرف دريا نيامدش باک‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هم آنگه ميان کيانی ببست‬
‫بران بارهی تيزتک بر نشست‬

‫سرش تيز شد کينه و جنگ را‬
‫به آب اندر افگند گلرنگ را‬

ببستند يارانش يکسر کمر‬
‫هميدون به دريا نهادند سر‬

بر آن باد پايان با آفرين‬
‫به آب اندرون غرقه کردند زين‬

به خشکی رسيدند سر کينه جوی‬
‫به بيتالمقدس نهادند روی‬

که بر پهلوانی زبان راندند‬
‫همی کنگ دژهودجش خواندند‬

بتازی کنون خانهی پاک دان‬
‫برآورده ايوان ضحاک دان‬

چو از دشت نزديک شهر آمدند‬
‫کزان شهر جوينده بهر آمدند‬

ز يک ميل کرد آفريدون نگاه‬
‫يکی کاخ ديد اندر آن شهر شاه‬

فروزنده چون مشتری بر سپهر‬
‫همه جای شادی و آرام و مهر‬

که ايوانش برتر ز کيوان نمود‬
‫که گفتی ستاره بخواهد بسود‬

بدانست کان خانهی اژدهاست‬
‫که جای بزرگی و جای بهاست‬

به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک‬
‫برآرد چنين بر ز جای از مغاک‬

بترسم همی زانکه با او جهان‬
‫مگر راز دارد يکی در نهان‬

بيايد که ما را بدين جای تنگ‬
‫شتابيدن آيد به روز درنگ‬

بگفت و به گرز گران دست برد‬
‫عنان بارهی تيزتک را سپرد‬

تو گفتی يکی آتشستی درست‬
‫که پيش نگهبان ايوان برست‬

گران گرز برداشت از پيش زين‬
‫تو گفتی همی بر نوردد زمين‬

کس از روزبانان بدر بر نماند‬
‫فريدون جهان آفرين را بخواند‬

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ‬
‫جهان ناسپرده جوان سترگ‬

طلسمی که ضحاک سازيده بود‬
‫سرش به آسمان برفرازيده بود‬

فريدون ز بالا فرود آوريد‬
که آن جز به نام جهاندار ديد‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
وزان جادوان کاندر ايوان بدند‬
‫همه نامور نره ديوان بدند‬

سرانشان به گرز گران کرد پست‬
‫نشست از برگاه جادوپرست‬

نهاد از بر تخت ضحاک پای‬
‫کلاه کی جست و بگرفت جای‬

برون آوريد از شبستان اوی‬
‫بتان سيهموی و خورشيد روی‬

بفرمود شستن سرانشان نخست‬
‫روانشان ازان تيرگيها بشست‬

ره داور پاک بنمودشان‬
‫ز آلودگی پس بپالودشان‬

که پروردهی بت پرستان بدند‬
‫سراسيمه برسان مستان بدند‬

پس آن دختران جهاندار جم‬
‫به نرگس گل سرخ را داده نم‬

گشادند بر آفريدون سخن‬
‫که نو باش تا هست گيتی کهن‬

چه اختر بد اين از تو ای نيکبخت‬
‫چه باری ز شاخ کدامين درخت‬

که ايدون به بالين شيرآمدی‬
‫ستمکاره مرد دلير آمدی‬

چه مايه جهان گشت بر ما ببد‬
‫ز کردار اين جادوی بیخرد‬

نديديم کس کاين چنين زهره داشت‬
‫بدين پايگه از هنر بهره داشت‬

کش انديشهی گاه او آمدی‬
‫و گرش آرزو جاه او آمدی‬

چنين داد پاسخ فريدون که تخت‬
‫نماند به کس جاودانه نه بخت‬

منم پور آن نيکبخت آبتين‬
‫که بگرفت ضحاک ز ايران زمين‬

بکشتش به زاری و من کينه جوی‬
‫نهادم سوی تخت ضحاک روی‬

همان گاو بر مايه کم دايه بود‬
‫ز پيکر تنش همچو پيرايه بود‬

ز خون چنان بیزبان چارپای‬
‫چه آمد برآن مرد ناپاک رای‬

کمر بستهام لاجرم جنگجوی‬
‫از ايران به کين اندر آورده روی‬

سرش را بدين گرزهی گاو چهر‬
‫بکوبم نه بخشايش آرم نه مهر‬

چو بشنيد ازو اين سخن ارنواز‬
گشاده شدش بر دل پاک راز‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بدو گفت شاه آفريدون تويی‬
‫که ويران کنی تنبل و جادويی‬

‫کجا هوش ضحاک بر دست تست‬
‫گشاد جهان بر کمربست تست‬

ز تخم کيان ما دو پوشيده پاک‬
‫شده رام با او ز بيم هلاک‬

همی جفتمان خواند او جفت مار‬
‫چگونه توان بودن ای شهريار‬

فريدون چنين پاسخ آورد باز‬
‫که گر چرخ دادم دهد از فراز‬

ببرم پی اژدها را ز خاک‬
‫بشويم جهان را ز ناپاک پاک‬

ببايد شما را کنون گفت راست‬
‫که آن بیبها اژدهافش کجاست‬

برو خوب رويان گشادند راز‬
‫مگر که اژدها را سرآيد به گاز‬

بگفتند کاو سوی هندوستان‬
‫بشد تا کند بند جادوستان‬

ببرد سر بیگناهان هزار‬
‫هراسان شدست از بد روزگار‬

کجا گفته بودش يکی پيشبين‬
‫که پردختگی گردد از تو زمين‬

که آيد که گيرد سر تخت تو‬
‫چگونه فرو پژمرد بخت تو‬

دلش زان زده فال پر آتشست‬
‫همه زندگانی برو ناخوشست‬

همی خون دام و دد و مرد و زن‬
‫بريزد کند در يکی آبدن‬

مگر کاو سرو تن بشويد به خون‬
‫شود فال اخترشناسان نگون‬

همان نيز از آن مارها بر دو کفت‬
‫به رنج درازست مانده شگفت‬

ازين کشور آيد به ديگر شود‬
‫ز رنج دو مار سيه نغنود‬

بيامد کنون گاه بازآمدنش‬
‫که جايی نبايد فراوان بدنش‬

گشاد آن نگار جگر خسته راز‬
‫نهاده بدو گوش گردنفراز‬

چوکشور ز ضحاک بودی تهی‬
‫يکی مايه ور بد بسان رهی‬

که او داشتی گنج و تخت و سرای‬
‫شگفتی به دل سوزگی کدخدای‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ورا کندرو خواندندی بنام‬
‫به کندی زدی پيش بيداد گام‬

‫به کاخ اندر آمد دوان کند رو‬
‫در ايوان يکی تاجور ديد نو‬

نشسته به آرام در پيشگاه‬
‫چو سرو بلند از برش گرد ماه‬

ز يک دست سرو سهی شهرناز‬
‫به دست دگر ماهروی ار نواز‬

همه شهر يکسر پر از لشکرش‬
‫کمربستگان صف زده بر درش‬

نه آسيمه گشت و نه پرسيد راز‬
‫نيايش کنان رفت و بردش نماز‬

برو آفرين کرد کای شهريار‬
‫هميشه بزی تا بود روزگار‬

خجسته نشست تو با فرهی‬
‫که هستی سزاوار شاهنشهی‬

جهان هفت کشور ترا بنده باد‬
‫سرت برتر از ابر بارنده باد‬

فريدونش فرمود تا رفت پيش‬
‫بکرد آشکارا همه راز خويش‬

بفرمود شاه دلاور بدوی‬
‫که رو آلت تخت شاهی بجوی‬

نبيذ آر و رامشگران را بخوان‬
‫بپيمای جام و بيارای خوان‬

کسی کاو به رامش سزای منست‬
‫به دانش همان دلزدای منست‬

بيار انجمن کن بر تخت من‬
‫چنان چون بود در خور بخت من‬

چو بنشنيد از او اين سخن کدخدای‬
‫بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای‬

می روشن آورد و رامشگران‬
‫همان در خورش باگهر مهتران‬

فريدون غم افکند و رامش گزيد‬
‫شبی کرد جشنی چنان چون سزيد‬

چو شد رام گيتی دوان کندرو‬
‫برون آمد از پيش سالار نو‬

نشست از بر بارهی راه جوی‬
‫سوی شاه ضحاک بنهاد روی‬

بيامد چو پيش سپهبد رسيد‬
‫سراسر بگفت آنچه ديد و شنيد‬

بدو گفت کای شاه گردنکشان‬
‫به برگشتن کارت آمد نشان‬

سه مرد سرافراز با لشکری‬
‫فراز آمدند از دگر کشوری‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
چنين داد پاسخ ورا پيشکار‬
‫که ايدون گمانم من ای شهريار‬

‫کزان بخت هرگز نباشدت بهر‬
‫به من چون دهی کدخدايی شهر‬

چو بیبهره باشی ز گاه مهی‬
‫مرا کار سازندگی چون دهی‬

چرا تو نسازی همی کار خويش‬
‫که هرگز نيامدت ازين کار پيش‬

ز تاج بزرگی چو موی از خمير‬
‫برون آمدی مهترا چارهگير‬

ترا دشمن آمد به گه برنشست‬
‫يکی گرزهی گاوپيکر به دست‬

همه بند و نيرنگت از رنگ برد‬
‫دلارام بگرفت و گاهت سپرد‬

جهاندار ضحاک ازان گفتگوی‬
‫به جوش آمد و زود بنهاد روی‬

چو شب گردش روز پرگار زد‬
‫فروزنده را مهره در قار زد‬

بفرمود تا برنهادند زين‬
‫بران باد پايان باريک بين‬

بيامد دمان با سپاهی گران‬
‫همه نره ديوان جنگ آوران‬

ز بیراه مر کاخ را بام و در‬
‫گرفت و به کين اندر آورد سر‬

**** فريدون چو آگه شدند‬
‫همه سوی آن راه بیره شدند‬

ز اسپان جنگی فرو ريختند‬
‫در آن جای تنگی برآويختند‬

همه بام و در مردم شهر بود‬
‫کسی کش ز جنگ آوری بهر بود‬

همه در هوای فريدون بدند‬
‫که از درد ضحاک پرخون بدند‬

ز ديوارها خشت و ز بام سنگ‬
‫به کوی اندرون تيغ و تير و خدنگ‬

بباريد چون ژاله ز ابر سياه‬
‫پی را نبد بر زمين جايگاه‬

به شهر اندرون هر که برنا بدند‬
‫چه پيران که در جنگ دانا بدند‬

سوی لشکر آفريدون شدند‬
‫ز نيرنگ ضحاک بيرون شدند‬

خروشی برآمد ز آتشکده‬
‫که بر تخت اگر شاه باشد دده‬

همه پير و برناش فرمان بريم‬
يکايک ز گفتار او نگذريم‬
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
نخواهيم برگاه ضحاک را‬
‫مرآن اژدهادوش ناپاک را‬

‫سپاهی و شهری به کردار کوه‬
‫سراسر به جنگ اندر آمد گروه‬

از آن شهر روشن يکی تيره گرد‬
‫برآمد که خورشيد شد لاجورد‬

پس آنگاه ضحاک شد چاره جوی‬
‫ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی‬

به آهن سراسر بپوشيد تن‬
‫بدان تا نداند کسش ز انجمن‬

به چنگ اندرون شست يازی کمند‬
‫برآمد بر بام کاخ بلند‬

بديد آن سيه نرگس شهرناز‬
‫پر از جادويی با فريدون به راز‬

دو رخساره روز و دو زلفش چو شب‬
‫گشاده به نفرين ضحاک لب‬

به مغز اندرش آتش رشک خاست‬
‫به ايوان کمند اندر افگند راست‬

نه از تخت ياد و نه جان ارجمند‬
‫فرود آمد از بام کاخ بلند‬

به دست اندرش آبگون دشنه بود‬
‫به خون پری چهرگان تشنه بود‬

ز بالا چو پی بر زمين برنهاد‬
‫بيامد فريدون به کردار باد‬

بران گرزهی گاوسر دست برد‬
‫بزد بر سرش ترگ بشکست خرد‬

بيامد سروش خجسته دمان‬
‫مزن گفت کاو را نيامد زمان‬

هميدون شکسته ببندش چو سنگ‬
‫ببر تا دو کوه آيدت پيش تنگ‬

به کوه اندرون به بود بند او‬
‫نيايد برش خويش و پيوند او‬

فريدون چو بنشنيد ناسود دير‬
‫کمندی بياراست از چرم شير‬

به تندی ببستش دو دست و ميان‬
‫که نگشايد آن بند پيل ژيان‬

نشست از بر تخت زرين او‬
‫بيفگند ناخوب آيين او‬

بفرمود کردن به در بر خروش‬
‫که هر کس که داريد بيدار هوش‬

نبايد که باشيد با ساز جنگ‬
‫نه زين گونه جويد کسی نام و ننگ‬

سپاهی نبايد که به پيشهور‬
به يک روی جويند هر دو هنر‬
 

dobeyti

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2012
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
97
محل سکونت
ایران
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک زخم شد کشته چون نره شیر

یکی از اغراق های زیبای شاهنامه
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
پادشاهی فرخزاد

ﺯ ﺟﻬﺮﻡ ﻓﺮﺥ ﺯﺍﺩ ﺭﺍﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
<ﺑﺮﺍﻥ ﺗﺨﺖ ﺷﺎﻫﻴﺶ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪﻧﺪ
ﭼﻮ ﺑﺮﺗﺨﺖ ﺑﻨﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﺮﺩ ﺁﻓﺮﻳﻦ
<ﺯ ﻧﻴﮑﯽ ﺩﻫﺶ ﺑﺮ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻓﺮﻳﻦ
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﺎﻫﻨﺸﻬﺎﻥ
<ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺟﺰ ﺍﺯ ﺍﻳﻤﻨﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ
ﺯ ﮔﻴﺘﯽ ﻫﺮﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺟﻮﻳﺪ ﮔﺰﻧﺪ
<ﭼﻮ ﻣﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﮕﺮﺩﺩ ﺑﻠﻨﺪ
ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺟﻮﻳﺪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺭﺍﺳﺘﯽ
<ﻧﻴﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﮐﺎﺳﺘﯽ
ﺑﺪﺍﺭﻣﺶ ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻥ ﭘﺎﮎ ﺍﺭﺟﻤﻨﺪ
<ﻧﺠﻮﻳﻢ ﺍﺑﺮ ﺑﯽ ﮔﺰﻧﺪﺍﻥ ﮔﺰﻧﺪ
ﭼﻮ ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﮕﺬﺷﺖ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺍﻭﯼ
<ﺑﺨﺎﮎ ﺍﻧﺪﺭ ﺁﻣﺪ ﺳﺮ ﻭ ﺑﺨﺖ ﺍﻭﯼ
ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻬﺮ
<ﻳﮑﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺑﺮﺁﻣﻴﺨﺖ ﺯﻫﺮ
ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻳﮑﯽ ﻫﻔﺘﻪ ﺯﺍﻥ ﭘﺲ ﺑﺰﻳﺴﺖ
<ﻫﺮﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻴﺪ ﺑﺮﻭﯼ ﮔﺮﻳﺴﺖ
ﻫﻤﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ
<ﺯ ﻫﺮ ﺳﻮ ﻫﻤﯽ ﺩﺷﻤﻦ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﻳﺪ
ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﮔﺮﺩﻧﺪﻩ ﺩﻫﺮ
<ﻧﮕﻪ ﮐﻦ ﮐﺰﻭ ﭼﻨﺪ ﻳﺎﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﻬﺮ
ﺑﺨﻮﺭ ﻫﺮﭺ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﭙﺎﯼ
<ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﮕﺮ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻳﺪﺵ ﺭﺍﯼ
ﺳﺘﺎﻧﺪ ﺯ ﺗﻮ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻫﺪ
<ﺟﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﻴﺶ ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﺮ ﺟﻬﺪ
ﺑﺨﻮﺭ ﻫﺮﭺ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﺰﻭﻧﯽ ﺑﺪﻩ
<ﺗﻮ ﺭﻧﺠﻴﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻬﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻨﻪ
ﻫﺮﺁﻧﮕﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺭ ﮔﺬﺷﺖ
<ﻧﻬﺎﺩﻩ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺩ ﮔﺮﺩﺩ ﺑﻪ ﺩﺷﺖ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
پادشاهی . آزرم دخت


ﻳﮑﯽ ﺩﺧﺖ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺪ ﺁﺯﺭﻡ ﻧﺎﻡ
<ﺯ ﺗﺎﺝ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ
ﺑﻴﺎﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﮐﻴﺎﻥ ﺑﺮﻧﺸﺴﺖ
<ﮔﺮﻓﺖ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﯼ ﺑﺨﺮﺩﺍﻥ
<ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﺘﻪ ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﺩﺍﻥ
ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﻳﻴﻦ ﮐﻨﻴﻢ
<ﮐﺰﻳﻦ ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﺧﺸﺖ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﮐﻨﻴﻢ
ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭ
<ﭼﻨﺎﻧﻢ ﻣﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻮ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ
ﮐﺲ ﮐﻮ ﺯ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﮕﺬﺭﺩ
<ﺑﭙﻴﭽﻴﺪ ﺯ ﺁﻳﻴﻦ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺧﺮﺩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺗﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﺭﻡ ﺑﺪﺍﺭ
<ﺯ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻭ ﺗﺎﺯﯼ ﻭ ﺭﻭﻣﯽ ﺷﻤﺎﺭ
ﻫﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺑﺮ ﭼﺎﺭ ﻣﺎﻩ
<ﺑﻪ ﭘﻨﺠﻢ ﺷﮑﺴﺖ ﺍﻧﺪﺭ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﮔﺎﻩ
ﺍﺯ ﺁﺯﺭﻡ ﮔﻴﺘﯽ ﺑﯽ ﺁﺯﺭﻡ ﮔﺸﺖ
<ﭘﯽ ﺍﺧﺘﺮ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﻧﺮﻡ ﮔﺸﺖ
ﺷﺪ ﺍﻭﻧﻴﺰ ﻭ ﺁﻥ ﺗﺨﺖ ﺑﯽ ﺷﺎﻩ ﻣﺎﻧﺪ
<ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺩﻝ ﻣﺮﺩ ﺑﺪﺧﻮﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪ
ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﮔﺮﺩﻧﺪﻩ ﭼﺮﺥ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ
<ﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩٔ ﺧﻮﻳﺶ ﭘﺮﮐﻴﻦ ﺑﻮﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
پادشاهی . پوران دخت

ﻳﮑﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﭘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻨﺎﻡ
<ﭼﻮ ﺯﻥ ﺷﺎﻩ ﺷﺪ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮔﺸﺖ ﺧﺎﻡ
ﺑﺮﺍﻥ ﺗﺨﺖ ﺷﺎﻫﻴﺶ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪﻧﺪ
<ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺑﺮﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﻓﺸﺎﻧﺪﻧﺪ
ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺩﺧﺖ ﭘﻮﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﻦ
<ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﺮﺍﮔﻨﺪﻥ ﺍﻧﺠﻤﻦ
ﮐﺴﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺩﺭﻭﻳﺶ ﺑﺎﺷﺪ ﺯ ﮔﻨﺞ
<ﺗﻮﺍﻧﮕﺮ ﮐﻨﻢ ﺗﺎﻧﻤﺎﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﻧﺞ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺯ ﮔﻴﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ
<ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺁﻳﺪ ﮔﺰﻧﺪ
ﺯ ﮐﺸﻮﺭ ﮐﻨﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺪﺧﻮﺍﻩ ﺭﺍ
<ﺑﺮ ﺁﻳﻴﻦ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﮔﺎﻩ ﺭﺍ
ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺯ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺧﺴﺮﻭ ﺑﺠﺴﺖ
<ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭﺳﺖ
ﺧﺒﺮ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﭘﻮﺭﺍﻥ ﺭﺳﻴﺪ
<ﺯ ﻟﺸﮑﺮ ﺑﺴﯽ ﻧﺎﻣﻮﺭ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪ
ﺑﺒﺮﺩﻧﺪ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺭﺍﭘﻴﺶ ﺍﻭﯼ
<ﺑﺪﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﯼ ﺑﺪ ﺗﻦ ﮐﻴﻨﻪ ﺟﻮﯼ
ﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﻴﺎﺑﯽ ﺟﺰﺍ
<ﭼﻨﺎﻧﭽﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺧﻮﺭ ﻧﺎﺳﺰﺍ
ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﻳﺎﺑﯽ ﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻨﻮﻥ
<ﺑﺮﺍﻧﻢ ﺯ ﮔﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﻮﯼ ﺧﻮﻥ
ﺯ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺁﻧﮕﻪ ﻳﮑﯽ ﮐﺮﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ
<ﺑﻪ ﺯﻳﻦ ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﻧﻮﺯ ﻧﺎﺑﻮﺩﻩ ﺭﺍﺳﺖ
ﺑﺒﺴﺘﺶ ﺑﺮﺍﻥ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮ ﻫﻤﭽﻮﺳﻨﮓ
<ﻓﮕﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺎﻟﻬﻨﮓ
ﭼﻨﺎﻥ ﮐﺮﻩٔ ﺗﻴﺰ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﺯﻳﻦ
<ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﮐﺸﻴﺪ ﺁﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻴﻦ
ﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﭼﻨﺪ
<ﺑﻪ ﻓﺘﺮﺍﮎ ﺑﺮ ﮔﺮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻤﻨﺪ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﮐﺮﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﯽ ﺗﺎﺧﺘﯽ
<ﺯﻣﺎﻥ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﻴﻨﺪﺍﺧﺘﯽ
ﺯﺩﯼ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ
<ﺑﺮﺍﻥ ﮐﺮﻩ ﺑﺮﺑﻮﺩ ﭼﻨﺪ ﺁﻓﺮﻳﻦ
ﭼﻨﻴﻦ ﺗﺎ ﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﺑﺪﺭﻳﺪ ﭼﺮﻡ
<ﻫﻤﯽ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺮﺵ ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺟﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ
<ﭼﺮﺍ ﺟﻮﻳﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﺩﺍﺩ
ﻫﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻳﻦ ﺯﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻬﺮ
<ﻧﺠﺴﺖ ﺍﺯ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺩ ﺳﭙﻬﺮ
ﭼﻮ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺑﮕﺬﺷﺖ ﺑﺮ ﮐﺎﺭ ﺍﻭﯼ
<ﺑﺒﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﮋ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﺍﻭﯼ
ﺑﻪ ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﻤﺮﺩ
<ﺍﺑﺎ ﺧﻮﻳﺸﺘﻦ ﻧﺎﻡ ﻧﻴﮑﯽ ﺑﺒﺮﺩ
ﭼﻨﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻳﻴﻦ ﭼﺮﺥ ﺭﻭﺍﻥ
<ﺗﻮﺍﻧﺎ ﺑﻬﺮﮐﺎﺭ ﻭ ﻣﺎ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
پادشاهی . فرایین

ﻓﺮﺍﻳﻴﻦ ﭼﻮ ﺗﺎﺝ ﮐﻴﺎﻥ ﺑﺮﻧﻬﺎﺩ
<ﻫﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﻴﺰﯼ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﺵ ﻳﺎﺩ
ﻫﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﺷﺎﻫﯽ ﮐﻨﻢ ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ
<ﻧﺸﻴﻨﻢ ﺑﺮﻳﻦ ﺗﺨﺖ ﺑﺮ ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ
ﺑﻪ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺗﻮﺧﺘﻦ ﺷﺴﺖ ﺳﺎﻝ
<ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺭﻧﺞ ﻭ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﻳﺎﻝ
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﺑﺮ ﻧﺸﻴﻨﺪ ﺑﮕﺎﻩ
<ﻧﻬﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺧﺴﺮﻭﺍﻧﯽ ﮐﻼﻩ
ﻧﻬﺎﻧﯽ ﺑﺪﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻬﺘﺮ ﭘﺴﺮ
<ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﮔﻴﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺗﺎ ﺟﻮﺭ
ﻣﺒﺎﺵ ﺍﻳﻤﻦ ﻭ ﮔﻨﺞ ﺭﺍ ﭼﺎﺭﻩ ﮐﻦ
<ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻥ ﺷﺪﯼ ﮐﺎﺭ ﻳﮑﺒﺎﺭﻩ ﮐﻦ
ﭼﻮ ﺍﺯ ﺗﺨﻤﻪٔ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭﺍﻥ ﮐﺴﯽ
<ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻳﺪﺭ ﺑﺴﯽ
ﻭﺯﺍﻥ ﭘﺲ ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻬﺘﺮ ﭘﺴﺮ
<ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﮔﻴﺘﯽ ﺗﻮﯼ ﺗﺎﺟﻮﺭ
ﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺷﺎﻫﯽ ﺳﭙﺎﻫﺴﺖ ﻭ ﮔﻨﺞ
<ﭼﻮ ﺑﺎ ﮔﻨﺞ ﺑﺎﺷﯽ ﻧﻤﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺭﻧﺞ
ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﮐﻪ ﺑﺪ ﺁﺑﺘﻴﻨﺶ ﭘﺪﺭ
<ﻣﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺪ ﭘﻴﺶ ﺍﻭ ﺗﺎﺟﻮﺭ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﻪ ﭘﻮﺭ ﻓﺮﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺩ
<ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﺪ ﺍﺯ ﺩﺍﺩ ﺷﺎﺩ
ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻨﺞ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﺭ
<ﻧﺰﺍﻳﺪ ﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺴﯽ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ
ﻭﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻧﻴﺎﻣﺪ ﺑﺪﻳﻦ ﺳﺎﻥ ﺳﺨﻦ
<ﺑﻪ ﻣﻬﺘﺮ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻣﯽ ﻣﮑﻦ
ﻋﺮﺽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﻥ ﺷﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﺪ
<ﺳﭙﻪ ﺭﺍ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﺷﺐ ﺗﻴﺮﻩ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﻨﺎﺭ ﺩﺍﺩ
<ﺑﺴﯽ ﺧﻠﻌﺖ ﻧﺎﺳﺰﺍﻭﺍﺭ ﺩﺍﺩ
ﺑﻪ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﮔﻨﺞ ﺷﺎﻩ ﺍﺭﺩﺷﻴﺮ
<ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻳﯽ ﻳﮑﯽ ﭘﺮ ﺗﻴﺮ
ﻫﺮ ﺁﻧﮕﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﯽ ﺳﻮﯼ ﺑﺎﻍ
<ﻧﺒﺮﺩﯼ ﺟﺰ ﺍﺯ ﺷﻤﻊ ﻋﻨﺒﺮ ﭼﺮﺍﻍ
ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺸﺖ ﺯﺭﻳﻦ ﻭ ﺳﻴﻤﻴﻦ ﺑﺪﯼ
<ﭼﻮ ﺯﺭﻳﻦ ﺑﺪﯼ ﮔﻮﻫﺮ ﺁﮔﻴﻦ ﺑﺪﯼ
ﭼﻮ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﻭ ﻫﺸﺘﺎﺩ ﭘﺲ
<ﭘﺲ ﺷﻤﻊ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﻳﺎﺩﺭﺱ
ﻫﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺪﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻳﻴﻦ ﺍﻭﯼ
<ﺩﻝ ﻣﻬﺘﺮﺍﻥ ﭘﺮﺷﺪ ﺍﺯﮐﻴﻦ ﺍﻭﯼ
ﺷﺐ ﺗﻴﺮﻩ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪﯼ
<ﺑﻪ ﭘﺎﻟﻴﺰﻫﺎ ﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﺪﯼ
ﻧﻤﺎﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻳﮑﯽ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭ
<ﺷﮑﺴﺖ ﺍﻧﺪﺭ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ
ﻓﺮﺍﻳﻴﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩ ﮔﺸﺖ
<ﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﯽ ﺯﺭ ﺑﺮ ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﺩﻭﺧﺘﯽ
<ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﻨﺎﺭ ﺑﻔﺮﻭﺧﺘﯽ
ﻫﻤﯽ ﺭﻳﺨﺖ ﺧﻮﻥ ﺳﺮ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ
<ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺁﺷﻔﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺳﭙﺎﻩ
ﺑﻪ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﻟﺒﻬﺎ ﺑﻴﺎﺭﺍﺳﺘﻨﺪ
<ﺟﻬﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ
ﺷﺐ ﺗﻴﺮﻩ ﻫﺮ ﻣﺰﺩ ﺷﻬﺮﺍﻥ ﮔﺮﺍﺯ
<ﺳﺨﻨﻬﺎ ﻫﻤﯽ ﮔﻔﺖ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ
ﮔﺰﻳﺪﻩ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﺯ ﺷﻬﺮ ﺻﻄﺨﺮ
<ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﻬﺘﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﻭ ﺑﻮﺩ ﻓﺨﺮ
ﺑﻪ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﺎﯼ ﻣﻬﺘﺮﺍﻥ
<ﺷﺪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻓﺮﺍﻳﻴﻦ ﮔﺮﺍﻥ
ﻫﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﻣﻬﺘﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺳﺒﮏ
<ﭼﺮﺍ ﺷﺪ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻐﺰ ﻭ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﺗﻨﮓ
ﻫﻤﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻫﺎ ﺯﻭ ﺷﺪﻩ ﭘﺮ ﺳﺮﺷﮏ
<ﺟﮕﺮ ﭘﺮ ﺯ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ ﺑﺒﺎﻳﺪ ﭘﺰﺷﮏ
ﭼﻨﻴﻦ ﺩﺍﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﻩ
<ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮐﺲ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ
ﻧﻪ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﻤﯽ ﺁﻳﺪ ﺍﺯ ﺭﺷﮏ ﻳﺎﺩ
<ﮐﻪ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩﯼ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﻳﻦ ﺑﺪ ﻧﮋﺍﺩ
ﺑﺪﻳﺸﺎﻥ ﭼﻨﻴﻦ ﮔﻔﺖ ﺷﻬﺮﺍﻥ ﮔﺮﺍﺯ
<ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ ﺷﺪ ﺩﺭﺍﺯ
ﮔﺮ ﺍﻳﺪﻭﻥ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﺴﺎﺯﻳﺪ ﺑﺪ
<ﮐﻨﻴﺪ ﺁﻧﮏ ﺍﺯ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﯼ ﺳﺰﺩ
ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﻧﻴﺮﻭﯼ ﻳﺰﺩﺍﻥ ﭘﺎﮎ
<ﻣﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺯ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺁﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﭼﻨﻴﻦ ﻳﺎﻓﺖ ﭘﺎﺳﺦ ﺯ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ
<ﮐﻪ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮐﻪ ﺁﻳﺪ ﺯﻳﺎﻥ
ﻫﻤﻪ ﻟﺸﮑﺮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻳﺎﺭ ﺗﻮﺍﻳﻢ
<ﮔﺮﺕ ﺯﻳﻦ ﺑﺪ ﺁﻳﺪ ﺣﺼﺎﺭ ﺗﻮﺍﻳﻢ
ﭼﻮ ﺑﺸﻨﻴﺪ ﺯ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺯ ﺗﺮﮐﺶ ﻧﺨﺴﺖ
<ﻳﮑﯽ ﺗﻴﺮ ﭘﻮﻻﺩ ﭘﻴﮑﺎﻥ ﺑﺠﺴﺖ
ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺍﺳﭗ ﺳﻴﺎﻩ
<ﻫﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻟﺸﮑﺮ ﻣﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ
ﮐﻤﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﻫﻤﯽ ﺩﺭﮐﺸﻴﺪ
<ﮔﻬﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﻭﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﺳﺮﮐﺸﻴﺪ
ﺑﻪ ﺷﻮﺭﺵ ﮔﺮﯼ ﺗﻴﺮ ﺑﺎﺯﻩ ﺑﺒﺴﺖ
<ﭼﻮ ﺷﺪ ﻏﺮﻓﻪ ﭘﻴﮑﺎﻧﺶ ﺑﮕﺸﺎﺩ ﺷﺴﺖ
ﺑﺰﺩ ﺗﻴﺮ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﯼ
<ﺑﻴﻔﺘﺎﺩ ﺗﺎﺯﺍﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺸﺖ ﺍﻭﯼ
ﻫﻤﻪ ﺗﻴﺮﺗﺎ ﭘﺮ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﮔﺬﺷﺖ
<ﺳﺮﺁﻫﻦ ﺍﺯﻧﺎﻑ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮔﺬﺷﺖ
ﺯ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺳﺮﺳﺮﻧﮕﻮﻥ
<ﺭﻭﺍﻥ ﮔﺸﺖ ﺯﺍﻥ ﺯﺧﻢ ﺍﻭ ﺟﻮﯼ ﺧﻮﻥ
ﺑﭙﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﺑﺮﺯﺩ ﻳﮑﯽ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﺩ
<ﺑﻪ ﺯﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﻥ ﺧﺎﮎ ﺩﻝ ﭘﺮ ﺯ ﺩﺭﺩ
ﺳﭙﻪ ﺗﻴﻐﻬﺎ ﺑﺮ ﮐﺸﻴﺪﻧﺪ ﭘﺎﮎ
<ﺑﺮﺁﻣﺪ ﺷﺐ ﺗﻴﺮﻩ ﺍﺯ ﺩﺷﺖ ﺧﺎﮎ
ﻫﻤﻪ ﺷﺐ ﻫﻤﯽ ﺧﻨﺠﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
<ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﮔﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺪ
ﻫﻤﯽ ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺴﺘﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺍﺯﻳﻦ
<ﻳﮑﯽ ﻳﺎﻓﺖ ﻧﻔﺮﻳﻦ ﺩﮔﺮ ﺁﻓﺮﻳﻦ
ﭘﺮﺍﮔﻨﺪﻩ ﮔﺸﺖ ﺁﻥ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﺰﺭﮒ
<ﭼﻮﻣﻴﺸﺎﻥ ﺑﺪ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﻴﻨﻨﺪ ﮔﺮﮒ
ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪﻧﺪ ﺑﯽ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ
<ﻧﻴﺎﻣﺪ ﮐﺴﯽ ﺗﺎﺝ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ
ﺑﺠﺴﺘﻨﺪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺑﺴﯽ
<ﻧﺪﻳﺪﻧﺪ ﺯﺍﻥ ﻧﺎﻣﺪﺍﺭﺍﻥ ﮐﺴﯽ
 
بالا