کوک کن ساعت خویش !
اعتباری به خروس سحری نیست دگر
دیر خوابیده و بر خواستنش دشوار است
کوک کن ساعت خویش !
که موذن شب پیش دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته بخواب
کوک کن ساعت خویش !
شاطری نیست در این شهر بزرگ که سحر برخیزد
شاطران با مدد آهن و جوش شیرین , دیر بر می خیزند
کوک کن ساعت خویش !
که سحر گاه کسی بقچه در زیر بغل , راهی حمام نیست
که تو از لخ لخ دمپایی و تک سرفه ی آن برخیزی
کوک کن ساعت خویش !
ر