در تراس خانه مان باران هياهو ميكند
بوي عطرش در اطاقم باز جادو ميكند
قطره قطره خاطراتت از كنار پنجره
ميچكد شمع نگاهم باز سو سو ميكند
رفتگر در امتداد روزگار رفتنت
كوچه را با مهرباني آب و جارو ميكند
روح سركش دست در صندوقچه دل برده و
پيرهن هاي تو را در دست هي بو ميكند
ساعت ديوار هم از انتظارت خسته شد
جاي او لبهاي من هر لحظه كو كو ميكند
دختر بي تاب ديدارت درون آينه
باز با اميد ، خود را خوش بر و رو ميكند
قايقي بر موج چشمان ترم راهي شده
دستهايم راه آنرا خوب پارو ميكند ...