برگزیده های پرشین تولز

شعر امروز افغانستان

radium

Registered User
تاریخ عضویت
24 جولای 2009
نوشته‌ها
391
لایک‌ها
4
واقعا اشعار بسیار زیبا و لذت بخشی بود
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
پدر

دو روز بعد پدر می شود فراموشت

همین دو دیده ی تر می شود فراموشت

دو روز بعد همین لالای و چشمان

نخفته تا به سحر می شود فراموشت

به روی دوش پدر، خواب های طولانی

و رنج های سفر می شود فراموشت

تمام دل خوشی و لحظه های دل تنگی

نگاه مانده به در می شود فراموشت

درست مثل خودم، از کنار قبر پدر

یقین کنم که گذر می شود فراموشت

اگر تو هم شوی آواره ی دیار غریب

ز حال خویش خبر می شود فراموشت

علی مدد رضوانی
 
Last edited:

ocarina4

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
25
محل سکونت
مشهد
به سرنوشت غم آلود دانه های انار
دلم چو هیمه میان تنور می سوزد

که هرکه دست فرا برد
پی رهاندشان از شکنج پرده و پوست

نخست پیکرشان را میان مشت فشرد
سپس
یکایک را
به شادمانی خورد....



- واصف باختری -
 

ocarina4

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
25
محل سکونت
مشهد
سيه چادر مرا پنهان ندارد

نماي رو مرا عريان ندارد

چو خورشيدم ز پشت پرده تابم

سياهي ها نميگردد نقابم

نميسازد مرا در پرده پنهان

اگر عابد نباشد سست ايمان

تو كز شهر طريقت ها بيائي

بموي من چرا ره گم نمائي؟

نخواهم ناصح وارونه كارم

كه پاي ضعف تو من سر گذارم

كي انصافي درين حكمت ببينم

گنه از تو و من دوزخ نشينم

بجاي روي من اي مصلحت ساز!

بروي ضعف نفست چادر انداز


- بهار سعید -
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
چند وقتيه خيلي به ادبيات افغان علاقه مند شدم فرهنگ غني وزيبا وجدانشدني از فرهنگ ايران داره
بااجازه از استاداي تاپيك از اين شعر ناديا انجمن خيلي خوشم ميامد گفتم بزارمش اينجا

نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم

اين شعر هم از محمد بشير اسكندري
پيك مستي
من پشیمان نیستم از دوریی یارم
که مرا بگذاشت و رفت
یار من رنجیده است تا بها و قدر او افزون شود
در دل یارش نهال مهر و عشق او کاشت و رفت
بعد ازین من منتظر مانم، حلول ماه او را بنگرم
اینچنین زجری کشم تا جون شود
پس چرا آن نازنین تاب و توانم را برده است
پس نیامد جان من حال مرا برداشت و رفت
چون صدف دردانه از دریای آشتی سر بزن
عقده ها را بگشا تا که صدف بیرون شود
من نداشتم درد عشق سوزش من را نخواه
راضی هستی عاشق مسکین چنین پر خون شود؟
دلبرا باز آ که مخمور تو ام
ورنه پیک مستی ام از عدم پر خون شود
خاطراتت مو به مو می زند شانه قلم
تا به تو خوکرده ام تیر جفا نگذاشت و رفت

محمد بشير اسكندري
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
vqxyoite8sfrwtwjwx0b.jpg
i5mh79rjhym0y6z54fzc.jpg


ليلا، ليلا، ويرانم‌
سر تا پا در دستانم‌
ليلا آتش مي‌سوزد
در رگهايم‌، در جانم‌

ليلا، ليلا، پاييز است‌
پاييز رنگ‌آميز است‌
از كوه از باغ از دريا
هر چيزی دردانگيز است‌

ليلا، ليلا، سودايم‌
از سوگستان مي‌آيم‌
ليلا، روز و شب مرده‌
در چشمم‌، در رؤيايم‌

کابل، تابستان ١٣٦٩

عبدالقهار عاصی‌، زاده روستای مليمه پنجشير بود (۱۳۳۵ خورشيدی‌) و بزرگ ‌شده و درس‌خوانده کابل و از فعالان شعر افغانستان در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد خورشيدی‌.
عاصی شاعری بود نوگرا که حتی در قالبهای کهن نيز حرف و حديث تازه‌ای داشت‌. پُرکار بود و با خود وعده‌ای داشت که هر سال‌، يک کتاب شعر به بازار روانه ‌کند، و تا دم مرگ به اين وعده عمل کرد.
شعرهای عاصی غالباً از کليشه‌ها و چارچوبهای پيش‌ساخته شاعران هم ترازش بيرون می‌زند و به همين لحاظ، کمتر می‌توان اين شاعر را به هنجارهای معمول‌، وفادار ديد.
اما روح ناآرام اين شاعر، علاوه بر صورت‌، در سيرت شعر او نيز خودنمايی می‌کند.

«از آتش، از ابريشم»

عاصی ذاتاً شاعری بود دردمند، اهل موضع‌گيری و صراحت بيان‌. به همين لحاظ، غالباً با مسايل افغانستان درگير بود و کمتر اتفاقی در کشورش افتاد که عاصی از کنارش با سکوت گذشته باشد.
ولی او با اين همه موضع‌گيری‌، روحيه‌ای تغزلی نيز داشت‌. از او شعرهای عاشقانه لطيفی بر جای مانده است‌. گاهی در شعرش آميختگی زيبايی از لحن حماسی و تغزلی هم ديده می‌شود که خاص خود اوست‌.
شايد تعبير "از آتش‌، از ابريشم" که نام واپسين کتاب شعر عاصی است‌، حکايتگر خوبی از روحیه او باشد.
عاصی به سبب همين روحیه در سالهای حاکميت رژيم کمونيستی در افغانستان، گاه در لفافه و گاه با صراحتی شاعرانه‌، شعرهايی در تعارض با حاکميت سرود.
همين لحن معترض‌، پس از آن هم برجای ماند و کتاب "از جزيره خون" حکايتگر اعتراض اوست نسبت به وضعيت کشورش در دوران حکومت مجاهدين و جنگهای داخلی بعد از ثور (ارديبهشت) ۱۳۷۱ خورشيدی.

مهاجرت به ايران

ادامه اين جنگها، عاصی را همچون بسياری ديگر از افغانها وادار به مهاجرت کرد و او از ميان کشورهای دور و نزديک‌، ايران را برگزيد. شايد می‌خواست حال که از ميان هموطنان بيرون رفته است‌، از ميان همزبانان نرود.
حضور بعضی دوستان شاعر افغان و ايرانی او در اين کشور نيز اين انتخاب را تقويت می‌کرد. چنين شد که در بهار ۱۳۷۳ خورشيدی با خانواده‌اش به ايران کوچيد و در مشهد اقامت گزيد.
عاصی در ايران، هم برای ايجاد ارتباط ميان شاعران مهاجر و مقيم آن کشور کوشيد و هم آثاری تأليف کرد که به صورت کتاب و مقاله در اين کشور چاپ شد و غالباً نيز با پشتکار محمدحسين جعفريان شاعر ايرانی‌‌ و دوست عاصی همراهی می شد‌.
اما مدت کوتاهی پس از اقامتش در مشهد، به علت مشکلات مهاجرت، مشهد را، با همسرش ميترا و تنها فرزندش مهستی‌، به قصد هرات و سپس کابل ترک کرد.
بسيار از آن زمان نگذشته بود که خبر درگذشت او براثر انفجار خمپاره در کارته پروان کابل‌، در همه جا پخش شد.

"مقامه گل سوری‌"، "لالايی برای مليمه‌"، "ديوان عاشقانه باغ‌"، "غزل من و غم من‌"، "تنها ولی هميشه‌"، "از جزيره خون‌" و "از آتش، از بريشم‌"، شش مجموعه شعر عاصی است و "آغاز يک پايان‌" خاطرات اوست از جريان سقوط کابل به دست مجاهدين و جنگهای داخلی‌ نوشته است.
از او شعرهايی چاپ‌ نشده نيز برجای مانده است که يکی از آن ميان‌، سفرنامه او به ايران است که شايد نسخه‌ای از آن نزد خانواده‌اش باقی مانده باشد.


برگرفته از مقالۀ محمد کاظم کاظمی، شاعر و نويسنده افغان در بزرگداشت قهار عاصی
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
چه شعر قشنگي بود غريب آشنا جان
اينم وبلاگ يكي از دوستان افغاني كه تازه تو اينترنت كشفش كردم
رهانهhttp://amsyaa2.blogspot.com/2009/01/blog-post_26.html
اگه دوست دارين با افغان هاي عزير در ارتباط باشيد انجمن افغان ميتينگ خيلي مناسبه كلي هم مطلب در مورد افغانستان توش هستhttp://afghanmeeting.net/posting.php?mode=reply&f=8&t=1911
اينم يه شعر خوشگل
گم كرده آشيانه

من خشك خشك خشكم تو رود بار جاري
من يك سكوت تلخم تو يك سحر قناري
من شعله يي شكسته در آستان مغرب
تو يك طلوع سبزي از شهر شب فراري
من يك شب غميم بي ماه بي ستاره
تو بامداد روشن تو صبح يك بهاري
در من ترانه ها بود شور جوانه ها بود
در تو هواي جنگل در تو صفاي ياري
اينك شكسته بالم گمنام و بي جلالم
گم كرده آشيانه گم كرده برده باري
گم كرده خويش دل ريش ريش ريشم
باور شكسته و زار تو باورم نداري
پيدا نمايي بازم اي يار اي نيازم
فرياد كن سكوتم با شعر بيقراري
من سرد سرد سردم بنشسته چشم در راه
تاتو برايم اي دوست خورشيد را بياري
تو رفته دور دوري بيزار از درنگي
من بسته پا درختم تو رودبار جاري
از ليلا صراحت روشني
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
زندگي نامه ي بانو ناديا انجمن شاعر معروف افغان كه قرباني خشونت هاي مرد سالارانه شد
نادیه انجمن ( ۱۳۵۹ - ۱۳۸۴)، از شاعران جوان هرات بود که به سرایش غزل و شعر نو می پراخت. این شمه ای است از شرح حالش بزبان خود او :"در پراضطراب‏ترین سال‏هاى انقلاب در هرات بدنیا آمدم؛ تحصیلاتم را با دو سال جهش در دبیرستان (لیسه) محبوبه هروى به پایان‏رساندم و اكنون شاگرد سال دوم دانشكده ادبیات و علوم بشرى دانشگاه هراتم. از زمانى كه خودم را به یاد دارم به شعر علاقه داشتم وزنجیرهاى شش ساله اسارت دوران طالبان، كه پایم را بسته بودند سبب شدند تا با پاى قلم وارد عرصه شعر شوم و لنگ لنگان قدمى‏بردارم. تشویق دوستان همدل دلگرمم كرد كه به این راه ادامه دهم ولى هنوز هنگام گام زدن پاى قلم مى‏لرزد و خودم نیز. زیرا كه از لغزش‏درین راه خود را ایمن نمى‏دانم كه راهى سخت در پیش است و من نااستوار قدم."
نادیه در سال ۱۳۵۹ خورشیدی، در هرات در غرب افغانستان به دنیا آمد. او از پانزده سالگی به سرودن شعر آغاز کرد، اما آغاز شاعری او، مصادف بود با اشغال شهر هرات توسط گروه بنیادگرای طالبان. طالبان، هر گونه فعالیت اجتماعی، فرهنگی، آموزشی و سیاسی زنان و دختران افغان را ممنوع کرده بودند. نادیه ی نوجوان نیز، سالهای پر تب و تاب نوجوانی خود را در زیر سایه حاکمیت تندروهای طالبان گذراند. او در آن سالها که زنان بدون داشتن محرم، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتند، در خانه به طور خصوصی درس می خواند و در جلسات خصوصی و مخفیانه ادبی هرات شرکت می کرد. نادیه انجمن از دست پرورده های کارگاه سوزن طلایی است. این کارگاه، در زمان حاکمیت طالبان، توسط شماری از فرهنگیان هرات ایجاد شده بود و در پوشش آموزش خیاطی به زنان، جلسات نقد ادبی و شعرخوانی دایر می کرد. با سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱ میلادی، نادیه انجمن هم به ادامه تحصیل در مدرسه پرداخت و بعد وارد دانشگاه هرات شد و در دانشکده ادبیات به تحصیل پرداخت.

نادیه سپس با مردی از کارمندان دانشکده ادبیات دانشگاه هرات به این امید ازدواج نمود که او را فردی روشنفکر یافته و خواد توانست با تکیه بر حمایتهای شوهرش راه پیشرفت و ترقی برای خود و یکی از مسببان رشد و شکوفایی شعر و ادب فارسی در افغانستان باشد.اما دریغ که این ازدواج سرفصل سرد زندگی او بود. شوهر نادیه، او را از شرکت در جلسات مشاعره و نقد ادبی که در انجمن ادبی هرات برگزار می شد باز می داشت. فقط به این دلیل که نادیه ناموس اوست و او دوست نمیدارد همسرش در جمعی حضور یابد که مردان نیز شرکت دارند و آنگاه که دیدگاه ها به دو سو کشیده شد چنان نادیه را مورد لت و کوب قرار داد که این شاعره مظلوم بر اثر شدت لت و کوب در پنجم نوامبر سال ۲۰۰۵ میلادی، جان باخت. نادیه جان باخت تا صدای مظلومیت زنان افغانستان را بار دیگر طنین انداز نماید نادیه جان باخت تا غرور بیجا و ذهنیت واپس گرای مردان افغانستان را فریاد زند سایت فارسی بی بی سی به نقل از پلیس هرات گزارش داد که آثار ضرب و جرح در جسد خانم انجمن مشهود بوده است. پلیس همچنین گفت که شوهر خانم انجمن، در بازجویی های اولیه، به ضرب و شتم همسرش اعتراف کرده است.
برخی از نویسندگان و شاعران افغان در هرات، معتقد بودند که خانم انجمن، دست بالایی در غزلسرایی داشت و می توانست یکی از زنان سرآمد شاعر در افغانستان باشد.

نمونه ای ازاشعار نادیه انجمن
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌ چه نخوانم
چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم
من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر بباید به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم
گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم

**

شب است و شعر می‌زند شرر به لحظه‌هاى من
ز شوق شانه می‌كشد به رشته صداى من
چه آتشى است واعجب كه آب می‌دهد مرا
و عطر روح می‌دمد به پیكر هواى من
ندانم از كدام كوه، كدام كوه آرزو
نسیم تازه می‌وزد به فصل انتهاى من
ز ابر نور می‌رسد چنان زلال روشنى
كه نیست حاجتى دگر به اشك‌هاى‌هاى من
جرقه‌هاى آه من ستاره ریز می‌شود
به عرش لانه می‌كند كبوتر دعاى من
سرشك بیخودانه ام به خط خط كتاب او
نگاه كن چه بى بهانه می‌چكد خداى من
ز حرف حرف دفترى ز واژه واژه محشرى
قیامتى رسیده از سكوت دیرپاى من
مخر، مدر، حریر وهمى مرا كه خوشترم
به شب كه شعر می‌زند شرر به لحظه‌هاى من
**

مــن در فضای بــــاور خــــــود دود میشوم
آرام پیچ خــــــورده و نــــــابـــــــود میشوم
تا دست هــــــای دلهره مــــــــی پرورد مرا
در عمق خــــــوابها طپش آلـــــــــود میشوم
وان دم به عــــــــزم حفره دیر آشنای خـاک
پا در رکـــــاب لحظه مــــــــــوعود میشوم
گاهی زعشق خشک و سراب آفرین ابــــــر
سوزان تـــــرین کــــــویر نمک سود میشوم
امــــــــا خیـال چشمه چــــــو تر میکند مرا
در بستــــــــر عطش زدگـــــــی رود میشوم
گـــــــــــر سر نخی رسـد بمن از رشته امید
بر تار های نازک دل٬ پود میشوم
این بـــــــی وداع رفته خیـــال آور من است
باز این منم که خــــاطره انـــــــــدود میشوم
شب نیز کـــــم کمک ره خـــــود میرود ومن
محــــــزون ترین ســـروده بـــــدرود میشوم

**

آزار مكش قفل دلـــــــــم واشدنـــــی نیست
تندیس تمنای تـــــو پیدا شدنـــــــــــی نیست
گنجینهِ لطف تو بزرگ است بـــزرگ است
درپیكرهِ كـــــوچك من جـــــــا شدنی نیست
راه كــــه فرا روست دو خط متوازی است
یعنی كـــــــه حدیث من و تو ما شدنی نیست
توصیف مكن ازخط و خـــــالم مفریبــــــــم
پروانهِ پـــــــرسوخته زیبا شدنـــــــی نیست
بی خود مده امیــــــــد بلندم به بهـــــــــاران
سروی كه كمربُر شده بــــــالا شدنی نیست
شاید تـو مسیحــــا شده ای لیـــــــك مزن دم
دردی كـــــه دلـم راست، مداوا شدنی نیست
كمرنگ تــــــرین واژهِ دیوان حیــــــــــــاتم
درخط كج و ریز كه خوانــــــا شدنـی نیست
بگذار كـــــــه نـاخوانده و بیگانه بمیــــــــرد
این واژاه ِ نفرین شده معنــــــــا شدنـی نیست

شعر نو
صدای گامهای سبز باران است
اینجا میرسند از راه، اینک
تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اینجا میرسند از راه، اینک
دخترانی درد پرور، پیکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پیر و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بیرون
خداوندا!
ندانم میرسد فریاد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!

**

یادهاى آبى روشن ‏ ایا تبعیدیان كوه گمنامى!
اى گوهران نامهاتان خفته در مرداب خاموشى ‏ اى محو گشته یادهاتان، یادهاى آبى روشن‏
به ذهن موج گل‏آلود دریاى فراموشى‏
زلال جارى اندیشه‏هاتان كو
كدامین دست غارتگر به یغما برد تندیس طلاى ناب رویاتان‏
درین طوفان ظلمت‏زا
كجا شد زورق سیمین آرامش نشان ماه پیماتان‏
پس از این زمهریر مرگزا
دریا اگر آرام گیرد
ابر اگر خالى كند از عقده‏ها دل‏
دختر مهتاب اگر مهر آورد، لبخند بخشد
كوه اگر دل نرم سازد، سبزه آرد
بارور گردد
یكى از نامهاتان، برفراز قله‏ها
خورشید خواهد شد؟
طلوع یادهاتان‏
یادهاى آبى روشن‏
به چشم ماهیان خسته از سیلاب و
از باران ظلمت‏ها هراسان‏
جلوه امید خواهد شد؟
ایا تبعیدیان كوه گمنامى!

**
فریاد بی آوا
صدای گامهای سبز باران است
اینجا میرسند از راه، اینک
تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اینجا میرسند از راه، اینک
دخترانی درد پرور، پیکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پیر و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بیرون
خداوندا!
ندانم میرسد فریاد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
****

صدای گامهای سبز باران است
اینجا میرسند از راه، اینک
تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اینجا میرسند از راه، اینک
دخترانی درد پرور، پیکر آزرده
نشاط از چهره‌ها شان رخت بسته
قلبها پیر و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش میبندد
نه حتی قطره اشکی میزند از خشکرود چشمشان بیرون
خداوندا!
ندانم میرسد فریاد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!
یادش جاودان و راهش روشن باد!

منبع http://book20.mihanblog.com/post/1647
Nadiaa.jpg
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
ممنون نگین جان از اشعار زیبا و لینک‌ها. راستش شعر «لیلا» رو تصادفی پیدا کردم، چون سال‌ها پیش کتابی از «عبدالقهار عاصی» به نام «آغاز یک پایان» به دستم رسیده بود، همیشه دوست داشتم بیشتر با کارهاش آشنا بشم.

از این شعر زیبا و غم‌انگیز، متأسفانه فقط همون چند بیتی که در پست قبلی نوشتم رو داشتم. تا اینکه بعد از مدت‌ها جستجو بالاخره تمام شعر رو به صورت کامل پیدا کردم:

ليلا، ليلا، ويرانم‌
سر تا پا در دستانم‌
ليلا آتش مي‌سوزد
در رگهايم‌، در جانم‌

ليلا، ليلا، پاييز است‌
پاييز رنگ‌آميز است‌
از كوه از باغ از دريا
هر چيزی دردانگيز است‌

ليلا، ليلا، سودايم‌
از سوگستان مي‌آيم‌
ليلا، روز و شب مرده‌
در چشمم‌، در رؤيايم‌

لیلا دنیا تاریک است
شب سرد و ره باریک است
لیلا لبخندی می‌زد
خورشید آیا نزدیک است؟

لیلا خود دامنگیر است
زیبایی در زنجیر است
نور آهسته آهسته
در بانگ، در تکبیر است

لیلا دنیا دیگر شد
زیبایی خاکستر شد
لیلا تاکستان از زخم
خونین بود، خونین­تر شد

لیلا ما تنها ماندیم
در کوه و صحرا ماندیم
لیلا از تلخی وز درد
چیزی در هر جا ماندیم

لیلا یاران را کشتند
دل­افگاران را کشتند
تا لب از لب وا کردیم
دریاداران را کشتند

لیلا آتش سر کردند
ما را خاکستر کردند
لیلا مادرها در اشک
گیسوهاشان تر کردند

لیلا لیلا دلتنگم
با روز و شب در جنگم
یک کس آتش افکنده
در سازم، در آهنگم

لیلا مردن ارزان شد
گلخانه مرگستان شد
لیلا بربادی آمد
لبخندستان ویران شد

لیلا دریا گَرد آورد
خون و آه سرد آورد
لیلا بادِ فروردین
پیغامِ پر درد آورد

لیلا کفترها مردند
موسیچه­‌ها را بردند
کرکس­های صحرایی
پروانه­‌ها را خوردند

لیلا باغ از خون پُر شد
گندم­زاران آخور شد
لیلا پیش از قد کردن
قوریه گردن­پُر شد

لیلا روز جنگ آمد
تیر آمد تفنگ آمد
نامردان و نامردان
قوم بی­‌فرهنگ آمد

لیلا خامش ننشستیم
بی­غم سرخوش ننشستیم
لیلا بلوا آغازیم
با آدمکش ننشستیم

لیلا پتیاره آمد
توپ و طیاره آمد
لیلا بر هر خَم از ده
خلقی خونخواره آمد

لیلا آواره گشتیم
بیکس، بیچاره گشتیم
لیلا ما طعمه­‌های
آدمی­خواره گشتیم

وا واویلا شد لیلا
بلوا بالا شد لیلا
دستان سبز یاری
از بر جدا شد لیلا

لیلا قبرستان شد ده
بر باد ویران شد ده
تا دیده­‌مان واکردیم
پامال توفان شد ده

لیلا وقتی غم غرّید
فریاد ما را نشنید
لیلا خورشید از بالا
بر مرده­‌هامان خندید

لیلا کشتند و خواندند
کرکس­ها فرمان راندند
بر معبر خون­‌آلود
تنها مادرها ماندند

لیلا تا محشر کردند
خون ما را سر کردند
لیلا کودک­­ها را نیز
بر برچه­‌ها بر کردند

لیلا تا پَر بر دادند
غارتگری سر دادند
هر کنجی زین معبد را
در دادند و در دادند

لیلا نسل مرگ و کوه
نسل فریاد و نستوه
آزادی را مردان­‌اند
از انتقام از اندوه

لیلا آنان ترسیدند
کوه را ناحق نگزیدند
قتل مادر را آخر
در پیش روشان دیدند

لیلا با بازی بازی
با صدها دست­اندازی
ما را در خون بنشاندند
خود را در عشرت بازی

لیلا خلقی سر دادند
دل­هاشان را در دادند
از فرهنگستان خونین
درسی به کافر دادند

لیلا لیلا مزدوران
از آزادی معذوران
کافر را تلقین کردند
بر کشتن و خشوران

کابل، تابستان ١٣٦٩
 

غریبِ آشنا

کاربر فعال ادبیات و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 اکتبر 2010
نوشته‌ها
1,219
لایک‌ها
585
محل سکونت
Garden of Eternity
l5rvx4ovz9hn41jfyah.gif



کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گل سوری!

سر سردره‌های بهمن و سیلاب دارد دل
بساط تنگ این خاموشی
این باغ خیالی
ساز رویای مرا بی رنگ می‌سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا، درد!
مجبوری!
خداحافظ گل سوری!

هیولای گلیم بددعایی‌های ما بر دوش
چراغ آخر این کوچه را
در چشم‌های اضطراب آلودۀ من سنگ می‌سازد
هوای تازه‌ تر دارم
از این شوراب، از این شوری
خداحافظ گل سوری!

نشستن
استخوان مادری را آتش افکندن
به این معنی، که گندمزار خود را
بستر بوس و کنار هرزه برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه
به سرزوری!
خدا حافظ گل سوری!

ز حول خاربست رخنه و دیوار، نه!
از بی بهاری‌های پایان ناپذیر سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشۀ خود را
جگر زیر جگر دارم
ز جنس داغ،
ناسوری!
خداحافظ گل سوری!

جنون ناتمامی در رگانم رخش می راند
سیاهی سخت عاصی، در من آشوب آرزو دارد
نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن چه بی‌بالانه می رانم!
قیامت بال و پر دارم
به گاه وصل،
منظوری
خداحافظ گل سوری!

نشد
بسیار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل آساهای من باشد
مبادا اشتران بادی‌اش را، زخمه های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن جا
عشق را، با غسل تعمید از تغزل‌های من، اقبال آراید
من و یک بار دیدار بلند آوازگان ارتفاعات کبود و سرد
تماشای اگر هم می‌نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چوکاتی، نه دستوری!
خداحافظ گل سوری!

«عبدالقهار عاصی»
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
چندتا وبلاگ ديگهhttp://takhareman.blogfa.com/
http://hazarestaneman.blogfa.com/
يه شعر ازواصف باختری
فاجعه -

به سر نوشت غم آلود دانه های انار
دلم چو هیمه میان تنور می سوزد،
که هر که دست فرا برد
پی رهاندنش از شکنج پرده و پوست
نخست پیکرشان را میان مشت فشرد،
سپس یکایک را
به شادمانی خورد...
 
Last edited:

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
بیوگرافی محترمه عزیزه عنایت
aziza-enayat.jpg

در سر زمین با ستانی و مردخیز افغانستان بهتـرین نخبگان,دانشمندان, نویسندگان, محققان,شاعران در عرصه های ادب شناسی,باستان شناسی,زیبــا شناسی,زبان شناسی,ژورنالیزم سیاست,تاریخ وغیره قدبرافـراشتــــه ومشــــعل خدمت گذاری را در عرصه مسایل علمی,فرهنگی وادبیات کشورمـان فروزان نگهداشته اند و فروغـی را درزمینه های فـــوق الذکربه ارمغان آورده اند کــه کار نامه های شان قابل ستایش و تحسین است .

اکنون سخن درمورد یکی از چهـــره های فرهنگی ســر افـــرازوسخــن سرایان شعر وادب زبان دری است.
این شاعرنازک اندیش وشیرین سخن درجمع درخشان ترین ستاره هـا ی شعر و ادب کشور ما مشعل پرجلا ل شعر و ادب را فروزان نگهداشــته و رونق بخشیده است .

ایــن شـاعـر پــرحـوصـــله , متـواضـع و ظـریف انـد یـش کشورمــا محتر مــه عزیزه عنایت است که دانش ,ذکاوت وعلاقه فراوان وی در نویسندگی, شعـــر و ادبیات قابل تمجید است . شاعره ی گرانمــایه در آثـار خـــود تـنها از شمـــع, گل , پــروانه , بلبل وطرهء پیچـــان یاد ننمــوده بلکه او شـــاعری است کـــه احسا سا ت خود را همیشه درمورد وطنش, رنج و مصیبت هــای که دامنگیـر هموطنانش است نیز ابراز نموده و با تمام وجودش آنرا لمــس و احساس کـرده که آنرا در سروده ها و مقالات خــود انعکـاس داده است و فعـلاً هـم دردیـــار غربت دررنج , درد و نا له های مردم وطن خود ,خویش را شریک میداند .

محترمه عزیزه عنایت درســـال ١٣٢۶ هجــری شمسی در ولســـوالـی اندخوی مربوط ولایت جوزجان دیده به جهان گشوده وبعد از مدتی پـدرشـان محترم محمد کریم نسبت وظیفه ی افسری اش در کابل متوطن گرد یـــــده که موصوفه نیز دوره تحصیلات خود را در شهر کابل به پایان رسانیده است .

وی از سال ١٣۴٧ الی ١٣٧٢ هجری شمسی مدتی ٢۵ سال دروظیفه ء دولتی مشغول بوده و مدتی ١٠ سال را به حیث مدیر عمومی سوانح برشــنا موسسهء وزارت آب و برق ایفای وظیفه نموده است . در سال ١٣٧٢ نظر به شرایط ناگوار کشور مانند دیگر زنان همو طن ما وظیفه دولتی را ترک گفته و نشستن به منزل را ترجیح میدهد.

در سال ١٣۵۴ هجری شمسی در شهر مــزارشریف ذوق و علاقـه ی شعری او تبارز کرده عواطف و احساسات او باعث شده که به سرودن شعــر آغاز نمایـــد .

اشعار این شاعره آزاده در روزنامه های انیس,پامیر درکـابل ,بیـــدار در مزارشریف, روزنامه فاریاب, آرمان ملی ,جریـــده نگــاه, مجلهء ژونـدون , آواز, میرمن, حقیقت انقلاب ثور,در کابل ودرخارج از کشوردرروزنامه هـای تاجکستان, وحدت ملی و ماهنامهء کدواله در مسکو, مجله معتبر بخارادر ایران, مجلهء پژواک ,بانوان ایرانیان ,پنجره,راه نو در هالـــند,پرستوهـــا دردنمارک و فصل نامه ی نور وبا نوان در اتریش به چاپ رسیده است .

عزیزه عنایت ازسال ١٣۶۴ هجـــری شمسی تا سال ١٣٧١ هجـــــری, نزد مرحوم استاد محمد عبدالحمید اسیرکه در میـان خانقاهیان سوخته و سجـاده نشینان آراسته بنام قندی آغا معروف هستند علم عروض ولازمه پنج گانــه ی شعر را تدریس نموده اند.

درسال ٢٠٠٣ میلادی گزیده ء اشعار او بنام (سیر زندگی)در کشـــور هالند اقبال چاپ یافت و همچنان اثردیگر وی بنام ( فروغ سحــر) در کشــور ایران در سال ٢٠٠٨ میلادی به طبع رسید که اثر سومی و چهـا رم وی بنا مهای (مرداسیروافغانستان درپنجهء نا ملایمات ) عنقـریب چاپ و بـــد ستـرس عزیزان علم و ادب قرار خواهد گرفت .

(به قلم اینجینر عبدالقادر مسعود)
منبعhttp://afghanmeeting.net/viewtopic.php?f=9&t=1297
ببخشيد نثرش هم يه كوچولو افغانيه براي خوب شدن لهجه ي افغاني بخونيندش:D

نمونه ي اشعار


آفتـــاب آرزو

در صف صا حبدلان بر علم و فن پیــچیــده ام

رشتهء ناب حیـــا بـــــر خویشتن پیــچیــــده ام

خویشرا پـــــروانه علم و ادب انگــــا شتـــــن

هر کـــجا در گــــرد شمع انجــــن پیــچیــده ام

من بیــاد قــو م و ملکــم همچنــــان تا رحریر

سو ختم , در آتــش عشــق وطــن پیچیـــــده ام

در تفر جگاه الفـــت هــر کجـــا ای دوستــــا ن

چون نسیـــم صبحگا هی در چمـــن پیچیـــده ام

آب گــــردد زمــهــریـــــر از آ فـتــــا ب آرزو

بـــر قبـــای آرزو ها خــو یشـــتن پیـــچیـــده ام

از کشـــا کش ها ی د نیــــا نیستم فارغ د مـــی

در حـــر یم زنــــد گی با مــــا و مـــن پیچیده ام

مــد تی شــد ای (عزیزه ) در دیــــار غـر بـتــم

رشته های همــدلــی بر ملــک تــــن پیچیـــده ام



سرود عشــق

سا قـــی بــیار باده که آمـد بهـــــار ما

گل رنگ میبرد زمی پرخمار ما

ما باده نوش فصل بهاریم و می پرست

بلبل بپای گل بنشیند کنا ر ما

از تار ما صبا بنوا ز د سرود عشق

صد غنچه بشکفد به گلستان زتــار ما

آسان زکوی یار برون کی کشیم پا

تا نشنــود نـــوای دل بیقــــرار ما

در سر هوای عشق چرا پر ورید ه ایم

آخر بسوزد ت چو ( عزیزه) شرار ما

منبعhttp://www.khorasanzameen.net/farhang/qmasood01.html
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
** بستر قــــو**

یک شبی تار مادری بـا خـــــو د
گفت از چه دلم هراسـان اســـت؟

یا که تــــــرسم ز گام اهر یمــــن
یا که امشب صدای باران اســـت

شهر خفته به کام ظلمت شـــــــب
زوزهء باد و وهم طو فا ن اســت

کودکم از صـدای وحـــشت بــــاد
خواب آلوده و هراســـان اســــت

گفتمش دور کن هراس و ببنــــــد
دیده ات را که شـب به پایان است

شکر ایزد که خفــته یی به بــــرم
وای برآن کودکی که نالان اســت

داده از کف عزیز ما درخویــــش
دل پر خون و زار و حیران است

باز با خود بگفت و زار گریســت
که مراازچه لرزه درجان اســـت؟

مگر افـــتاده کس بـــدامی غمــی؟
یا که بی سر پنا هی نالان اســــت

آن که خفته میان بستـــــــر قـــــــو
بی خبر از غم غریـــــبان اســـت

ای فلک چیست رمز دهر کهـــن؟
که یکی شـــاد و دیگرحیران است



2/10/2007 هالند
عزيزه عنايت
 

ocarina4

Registered User
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2007
نوشته‌ها
160
لایک‌ها
25
محل سکونت
مشهد
خیلی خوشحالم که فعالیت تو این تاپیک بیشتر شده:)

- - - - -


در امريكا هنوز

" برابری تنها در هوايي است كه استنشاق مي كنند!"

كافي است باری

پنجره يي از كاخ سفيد را

كه سوي ايالات سياه بسته است

بگشايند...


- مجیب مهرداد -
 
Last edited:

drramin

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
228
لایک‌ها
47
شعری از حمید مبشر


شناسنامه

حسین نام من و شعر من نشانه ی من
و کربلا سفر سرخ و عاشقانه ی من
شکوه شعر من از قامت ابوالفضل است
صدای اصغر خوابیده در ترانه ی من
شروع گشته ام از ظهر سبز عاشورا
فروغ امده از كربلا به خانه ي من
طلوع كرده شب پيش ماه ازچشمم
نشسته زورق خورشيد روي شانه ي من
محرم است چراغي كه شعله بردوشش
عبور مي كند از باور زمانه اي من
محرم است نگاهي برنگ جاري شعر
برنگ روشن احساس شاعرانه ي من
محرم است كه هرگز نمي رود از ياد
براي اشك وغزل مي شود بهانه ي من
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
دنيا دار مکافات است!!!

حمد بی حد آن خدای کاین جهان
خلق بنمود است برای ِانس وجان

لیک انسان از میـان جمــع ُکــل
او سر آمد شد به خلقت همچوُگل

آنچه انسان را جدا زحیـوان ُکند
روح انسانی است کورا جان ُکند

بعد ازآن عقل است کوسرمایه اش
کوآن فزون باشد زحیـوان مــایه اش

هم شعور واختیــــارِ این بشــر
امتیــــازِ اوزحیــوان برُشمـــر

ُکلّ اجزای بدن پیوستــــه است
هریکی با دیگری هم بسته است

جمله اعضای بدن را برشمار
لیک قلبت را در آن آئینه دار

قلب انســـان از برای معــرفت
هست اورا جایــــــگاه سلطنت

جایگاه عشق وایمان ، است دل
خانۀ انوار سبحـــان است دل

یا محل کین وطغیـــان است دل
یا که جای کفر وشیطان است دل

قلب حیــوان را نباشد این خصــــال
حب وبغض وکین ورحمت هم جمال

قلب خودرا از سیاهی دور دار
از فـــروغ ذات حـق پر نـور دار

آنچه بر انسان فزون بار است آن
حمــــل تکلیفِ امانت را بـــدان

این فضا یل خاص هرانسا ن بود
هر کرا نبود همان حیوان بــــود

جسم خودرا َکپــّــۀ خاکی بدان
روح خودرا هستی پاکی بدان

عقل کو تدبیر خیر وشرکنــد
از شعورت فهم ودانش بَرکند

قلب را کو منزلت عالـی بود
باید آن ازغیر حق خالــی بود

حب الله وپیــــامبر بایـــــدش
دل به ذکر حق همی آسایدش

انتخاب وا ختیارت را ببین
هم به دنیا کاربند وهم به دین

ای بشر بشمار این داد خـــدا
بهره گیرازآنچه فرمودت عطا

فوق اینها در همه عصر وزمان
بــهر تو آمد همــی پیغــــمبران

هر یکی از آن رسولان خــدا
بر بشـر بود ه امام ومقتـــدی

با کتاب ومعجزات وقول حق
هرزمان با خلق دادند این سبق

بوده اند هادی برای مردمـــان
تا دگر حجت نماند بهر شــان

جمــله اسباب هدایت بهـــر تو
عقــل وآزادی وحکمت بهر تو

حال خود دانی وکارت را همــه
سرنــوشت وروزگارت را همــه

درزمین نقش خو دت رابرشمــار
بهرهرکاری، توخود مسئـول دار

حق تعالی آنکه تقـدیرت سـرشت
هرعمل را آنچـــه بنمودی نوشت

کل خیـروشـرخدا ایجاد کـــرد
اختیــارش بر بشـر بنیــاد کــرد

خلقت هرخیروشر کار خدا است
فـعل آن با اختیــار بنده هـا است

هر عمل از خیر وشر دراین جهان
بیگمـــان پا داش آن بینی چنــــان

گفتـه آ مـــد در کــــلام الله ودیـن
«نفس انسان درعمل باشد رهین »

گوش می دار از زبان مولوی
در کتــــــاب مثـــنوی معنــــوی :

«این جهان کوه است وفعل ما صدا»
«ســـوی مـــا آید نــــدا اند ر نـــــدا»

«از مــــکافات عمل غافل مشـــو»
«گنــدم ازگندم بروید َجو زَجــــو»

گـوش میدارای عزیزم هر زمـــان
خـــلق خیر وشر بـود از امتحــان

امر حق بر خیر می باشد مـــدام
نــهی ان از کـار شر ختم کــلام

هر عمل گر می کنی از خیر وشر
ای«عزیز» مسئو ل باشی باخبــر !

محمد عزيز عزيزی
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
سحر

سحری به یاد رویت هوس نماز کردم
به حضور دل تپیدم ، به خدا نیاز کردم

همه خانه را خیالت بگرفـت و آرزویـت
لب ناله بسته می شد، در گریه باز کردم

گله های شما هجران و غمینه های غربت
دو سه نکته بود از درد ، منش دراز کردم

به مقام کبریایی که سخن نداشت راهی
به دعا نرفـت کاری و تـرانه سـاز کردم

عطشم چنان زجا برُد که رفته رفته آخر
ره کربلا گرفتم ، سفر حجاز کردم

پر و پای جلوه هایت گل سرخ بود و آتش
تب عشق دست داد و سر و پا گذاز کردم.


- زنده یاد قهار عاصی ، کابل تابستان 1366 -
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
پیش از این

پدران مان

اهالی یک قریه بودند

فیر که شد

در سرزمین های متفاوت پیدا شدیم

سرزمینی که تو پیدا شدی در آن

چسبیده به سرزمینی بود که مادر

مرا بار گرفت

و تو

چشم هایت شبیه من بود

مادرت را

شبیه من صدا می زدی

حتا مثل من

غذا خوردن را

با دست شروع کرده بودی

و ما یکدیگر را

برای همین برای همین بهانه های کوچک خنده دار

دوست داشتیم

ولی حالا

قاره ات را هم عوض کرده ای

با همان چشم ها

و طرز غذا خوردن

و ای کاش

آنجا

کسی پیدا شود

که چشم هایش

شبیه من باشد

و تورا

برای بهانه های کوچک خنده دار

دوست بدارد.

فاطمه روشن
 

نگین

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
3 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
71
محل سکونت
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑ ๑Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ๑
آفتـــاب آرزو
در صف صا حبدلان بر علم و فن پیــچیــده ام
رشتهء ناب حیـــا بـــــر خویشتن پیــچیــــده ام

خویشرا پـــــروانه علم و ادب انگــــا شتـــــن
هر کـــجا در گــــرد شمع انجــــن پیــچیــده ام

من بیــاد قــو م و ملکــم همچنــــان تا رحریر
سو ختم , در آتــش عشــق وطــن پیچیـــــده ام

در تفر جگاه الفـــت هــر کجـــا ای دوستــــا ن
چون نسیـــم صبحگا هی در چمـــن پیچیـــده ام

آب گــــردد زمــهــریـــــر از آ فـتــــا ب آرزو
بـــر قبـــای آرزو ها خــو یشـــتن پیـــچیـــده ام

از کشـــا کش ها ی د نیــــا نیستم فارغ د مـــی
در حـــر یم زنــــد گی با مــــا و مـــن پیچیده ام

مــد تی شــد ای (عزیزه ) در دیــــار غـر بـتــم
رشته های همــدلــی بر ملــک تــــن پیچیـــده ام

محترمه عزيز عنايت
 
بالا