شهيار قنبری - آلبوم شناسنامه
به ترانه خانه ی ما خوش آمدی
بانوی هزار هزار ترانه!
تو را مرور می كنيم تا خاموشی ما ، فرا موشی بزرگ نباشد.
پيش رو تصويری كهنه و رنگ پريده، از پسركی با سر تراشيده!لاغر، با چشمانی درشت و غمگينو در كنارش دختركی به زيبایی شاپرك ها، شكننده، با چشمانی درشت و غمگين كه با آبی دريای شمال يكی شده اند.
ظهر داغ تابستان، من و تو …و خانه ای از ماسه و آن همه گوش ماهی...
اين نخستين ديدار بود ،
و روزی ديگر 18 ساله بوديم كه از راه رسيدی تا ترانه های مرا بشنوی :
- " نمی دانستم شعر می نويسی!" گفتی و خنديدی،
-" من اما می دانستم كه خوب می خوانی." گفتم و خنديدم،
من از لندن می آمدم، سال 1968،سال شورش بزرگ در فرانسه
سال تظاهرات ضد جنگ در اروپا، سال:
Make Love, Not War
جنگ نكن ، عشق بورز،
در لندن مه گرفته بود كه تو را بار ديگر ديدم، برای شكفتن در صحنه های بزرگو فتح قلب ديگران جهان آمده بودی .
گفتم : من هم مینويسم، می دانستی ،چون پيش از اين در هفته نامه ای بارها از بزرگی ات نوشته بودم ... اما نه من و نه تو هيچ كدام نمی دانستيم روزی نزديكهمراه و هم بغض و هم ترانه خواهيم شد.
من و تو نمی دانستيم كه از اين يكی شدن، فصل نوين ترانه ی معاصر به دنيا می آيد.
سال 69، استوديو طنين، خيابان ثريا، يك زيرزمين بزرگ ،نخستين استوديوی مستقل ضبط صدا ، با پرويز اتابكی ، بابك افشار ، اسفنديار منفرد زاده ، ايرج جنتی عطایی ، تورج نگهبان و بزرگ مرد هميشهواروژانكه ديگر نیست اما سايه ی بلندش ردای مخملی ترانه ی ايران زمين است.
تو آمده بودی كه ديگر از ديگران نخوانی ، آمده بودی كه صاحب شناسنامه ی خود باشی .
پرويز با آن وقار هميشگی بر پوست پيانو دست كشيد و من با صدائی لرزان چنين خواندم:
" ستاره آی ستاره ، چشام اشكی نداره
ديگه پيداش نمی شه ، نمی یادش دوباره
ديگه دوسَم نداره ، منو تنها می ذاره
آخه گوش كن ستاره آی ستاره
دل عاشق خريداری نداره ..."
و اين سر آغاز پرواز بلند ما بود.
"ستاره آی ستاره"، نخستين آواز مشترك ما بود ، اما تو پيش تَرَك "قصه ی وفا" را خوانده بودی، با موسقی پرويز مقصدی و شعر زيبای ايرج جنتی عطایی ، عزيزی از تبار شاعران بزرگ ،كه روزها به دانشگاه می رفت ، تئاتر می خواند و عصرها به استوديو طنين می آمد و برای "زنگوله ها" و فيلم ها و آوازخوانان، ترانه های زيبا می نوشت.
در آن زير زمين در بسته اما دل باز ، هميشه نسيم عشق جاری بود ، خانه ی ما بوی مهربانی و دوستی می داد، حسادت نبود ، كينه نبود ، دروغ نبود ، شعرت را كسی نمی دزديد ، ما همه در كار رقابت و مسابقه ای سالم و زيبا بوديم .
بابك افشار آهنگ ساز و صدا سازی كار كشته، آتش اين تنور خانه بود ، به ما نيرو می داد ، ناظم بود، با طنزی شفاف و عريان ، هيچ كس نمی توانست از كار ،شانه خالی كند، ما برای ساختن آن همه ترانه ، ناگزير شبها نيز در ترانه خانه می مانديم . خانواده پُر توان ما اما شايد نمی دانست كه دارد تاريخ ترانه ی نوين ايران زمين را می نويسد ، با واروژان، با اسفنديار منفرد زاده ، با پرويز اتابكی ، با ايرج جنتی عطائی و با تو ،ما با تو شكفتيم ، باز شديم و به پرواز در آمديم.
ما با ترانه های بيدار به جنگ ترانه های كهنه و بی دل، ترانه های در خواب ، سوزناك و بی خاصيت آمده بوديم ، ترانه های نخ نما يا جدول كلمات متقاطع در برابر ترانه هایی از جنس ابريشم و نور ... و تو عروس سپيد پوش ترانه خانه ی ما بودی.
با " اگه بمونی ، اگه نمونی" موسیقیترانه های بيدار لحنی تازه و مدرن به خود گرفت با صدای تو، عروس سپيد پوش ترانه خانه ی ما :
" اگه بمونی
خورشيد و از اون بالا
می یارم برات ،خوب می دونی
اگه بمونی
می بندم يه دست بندِ بلور
از اشك گرم و پر نور
دور دستهای پر از غرور
می گيرم عكس ماه و از آب
از لبام تنگ شراب
هديه می یارم برات تو خواب ....."
1349-1970 آغاز فصلی ديگر، ما دوباره پوست می اندازيم، با « قصه ی دو ماهی» ،در خانه ای پشت سينما پاسيفيك ، جاده ی قديم شميران، كوروش كبير يا هرچه كه نام دارد.
بابك اهميت اين قصه را باور می كند، هر دو می دانيم كه جز صدای تو هيچ صدایی قصه گوی ما نخواهد بود، من از يك شكست عاشقانه برمی گردم و تو اما هم چنان وفادار به مردت و پسرت، ستاره ی ستاره ها شده ای.تو هم «قصه ی دو ماهی» را باور داری و می دانی كه يك حادثه ی بزرگ پيش روست.
كمپانی صفحه مخالفت می كند، صاحبش می گويد:
"مردم از تو چنين ترانه ای را نمی پذيرند، اين كار را بايد به برنامه ی كودك راديو سپرد! "
من و بابك پا می فشاريم، كمپانی هم چنان «قصه ی دو ماهی» را باور ندارد، می گویيم اگر كار با شكست روبرو شد، خسارتتان را ما به گردن می گيريم. تو هم مقاومت می كنی و سر انجام «قصه ی دو ماهی» در كوچه ها هم چون رودی مذاب، جاری می شود، انگار كه از آتشفشان عشق سر زده است.
شاعران بزرگ همه «قصه ی دو ماهی» را باور دارند، هوشنگ ابتهاج (سايه) غزل سرای ناب، به من می گويد كه شاملو اين ترانه را بسيار دوست می دارد،سايه می گويد:
-مصرع "دلش آتيش بگيره" را "دل شاديش بگيره" می شنيدم،
-می گويم:
زيباتر است، يادم باشد كه برای دل شاعر از اين پس چنين بخوانم:
"دل شاديش بگيره، دل اون خونه خراب
ديگه نوبت منه، سايهش افتاده رو آب
بعد ما نوبتِ جُفتای ديگه ست
روز مرگ زشت دلهای ديگه ست
ای خدا كاری نكن يادش بره
كه يه ماهی اين پایين منتظره
نمی خوام تنها باشم ، ماهی دريا باشم،
دوست دارم كه بعد از اين توی قصه ها باشم.