برگزیده های پرشین تولز

فردوسی, شاملو و جایگاه زن در ادبیات پارسی

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
پايگاه زنان در فرهنگ باستاني ي ايرانيان و نقشْ ورزي و مَنِش و كُنِش ِ آنان در حماسه ي ايران، يكي از درونمايه هاي مهمّ پژوهشي در روزگار ماست. تاكنون سخنراني هاي چندي در اين زمينه انجام پذيرفته و گفتارهايي در نشريّه ها و كتابها گنجانيده شده است.
پژوهندگان در پاسخ گويي به نياز مردم كنجكاو اين عصر، در پي آنند كه گوشه هاي تاريك اين گفتمان را روشن گردانند. امّا همه ي پويندگان اين راه ِ نه چندان هموار، به بايستگي و شايستگي گام در اين راه نمي گذارند و پاره اي از آنان، بي رويكردي سزاوار به خاستگاه هاي پذيرفتني، تنها بر پايه ي ِ داده هايي ساختگي و افزوده بر متن ها، به ويژه در حماسه ي ِ بزرگ ايران، به داوري مي پردازند و سخناني مي گويند و مي نويسند كه جز مايه ي گمراهي و كژانديشي در اين گستره نيست. زنده ياد احمد شاملو، شاعر نامدار و سزاوار روزگارمان، در سخنراني ي مشهورش در دانشگاه بركلي، دچار چنين اشتباهي شد و به گونه اي از شاهنامه يادكرد و ياوه هاي چسبانده بر اين منظومه را درست و بُنيادين و از آن ِ فردوسي شمرد كه برخي از شاهنامه ناخواندگان و فردوسي ناشناختگان را به شبهه افكند (در اين باره، نگا. نقد يا نفي شاهنامه از اين نگارنده در كتاب حماسه ي ايران، يادماني از فراسوي هزاره ها، چاپ يكم، باران - سوئد - 1377 و چاپ دوم، آگه - تهران - 1380).
امّا خوشبختانه اين گونه كژروي ها و برداشت هاي ناسخته، پايا نمي مانَد و پژوهشگران پويا و جويا گام در راه مي گذارند و با شيوه هاي دانشگاهي ي امروزين به كاوش مي پردازند و برآيندي سزاوار به دوستداران فرهنگ پيشكش مي كنند.
به تازگي، دو پژوهش ارزشمند و رهنمون و داراي پشتوانه هاي سزاوار و پذيرفتني در اين زمينه نشريافته است كه يكي را دوست ايران شناس و پژوهنده ي سزاوار بانو نوشين شاهرخي نگاشته اند.

کسانی همچون شاملو و پیروان آن هرگز نمیتوانند به ژرفنای سخن فردوسی پی ببرند.
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
نقد ادبی یا فقر ادبی؟!
چالشی بر شیوه‌ی بررسی آقای احمد علوی بر "معرفت‌شناسی تصویر زن در ادبیات فارسی" با عنوان "زن و اژدها هر دو در خاک به!"



نوشین شاهرخی



• نقد ادبی کنکاش در متنی است که از زوایای گوناگون بر آن نور افکنده می‌شود. از تاریخچه‌ی فرهنگی ـ اجتماعی ـ سیاسی زمان نگارش متن گرفته تا تفسیر و تأویل زبان در زمان نگارش آن. اما آیا می‌شود به این عرصه بدون خواندن متن وارد شد؟ آیا مقوله‌ی جایگاه زن در ادبیات باستان ایران از عرصه‌ی نقد خارج است و براحتی می‌توان با مثال‌هایی از ابیات ضدزن، کل این ادبیات را زن‌ستیز نامید؟ ...



اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
يکشنبه ٨ مرداد ۱٣٨۵ - ٣۰ ژوئيه ۲۰۰۶




نوشین شاهرخی

www.noufe.com
[email protected]
در عرصه‌ی نقد ادبی و نظریه‌پردازی ما ایرانیان بسیار فقیریم. فقیر البته در گستره‌ی محتوا و کیفیت، چراکه در عرصه‌ی کمیّت چنان غنایی داریم که نشریات مکتوب و الکترونیکی ما سرشار از نظریه‌پردازی و نقداند. نظریه‌هایی بی‌پایه و نقدهای سطحی که نه دانشی پشت آن هست و نه استدلالی، بدون آنکه از متد نگارش نقد نیز آگاهی‌ای باشد. خوب در سرزمینی که آموزش ادبیات در حفظ کردن اشعار در مدارس ابتدایی خلاصه شود و هرچه پایه‌ی تحصیلی بالاتر رود، به متون حفظ‌شدنی افزوده ‌گردد، چندان انتظاری از پرورش نقد ادبی نمی‌توان داشت.
نقد ادبی کنکاش در متنی است که از زوایای گوناگون بر آن نور افکنده می‌شود. از تاریخچه‌ی فرهنگی ـ اجتماعی ـ سیاسی زمان نگارش متن گرفته تا تفسیر و تأویل زبان در زمان نگارش آن. اما آیا می‌شود به این عرصه بدون خواندن متن وارد شد؟ آیا مقوله‌ی جایگاه زن در ادبیات باستان ایران از عرصه‌ی نقد خارج است و براحتی می‌توان با مثال‌هایی از ابیات ضدزن، کل این ادبیات را زن‌ستیز نامید؟ آیا نقد در نزد این "منتقدان" رسیدن از جزء به کل به صورت آنچنان انتزاعی است که حتی خواندن متن نیز ضرورتی نداشته باشد؟!
شاید اگر بررسی آقای احمد علوی در فصلنامه‌ی "باران" چاپ نمی‌شد، از خواندن متن و نیز نوشتن این سطور می‌گذشتم. اما از فصلنامه‌های معتبر انتظاری می‌رود که بایسته‌ی این اعتبار است و نه درج مقالات بی‌اساس و بی‌پایه‌ای که نه بر اساس متد علمی نگاشته شده و نه دانشی پشت آن خوابیده است.
اگر به منابع جستار آقای علوی در پایان مقاله نگاهی بیاندازیم، تنها این منابع درج شده‌اند: رضا براهنی، تاریخ مذکر / حنفی، ح، قرآه النص / فرهنگ دهخدا / امثال و حکم دهخدا / بنفشه حجازی / مثنوی مولوی.
در حالی که عنوان مقاله چنین است: "زن و اژدها هر دو در خاک به" ، حداقل انتظار می‌رود که شاهنامه ‌ی فردوسی نیز جزو این منابع باشد، اما خواننده به جز مثنوی مولوی با هیچ منبع مرجعی روبرو نیست، درحالیکه آقای علوی نه‌تنها به سیمای زن در آثار مولوی، بلکه در بسیاری از متون کلاسیک، بویژه به شاهنامه ‌ی فردوسی پرداخته‌اند.
اما این پرداختن غیرنقادانه و نادرست از همان عنوان مقاله آغاز می‌شود، چراکه اگر ایشان شاهنامه ‌ی فردوسی را خوانده بودند، می‌دانستند که چنین بیتی در شاهنامه نیست و این بیت، یکی از ابیات الحاقی است که نه‌تنها در هیچیک از پانزده دستنویس مرجع در معتبرترین شاهنامه ‌ی فردوسی به کوشش جلال خالقی مطلق یافت نمی‌شود، بلکه حتی در پنجاه دستنویس مورد تحقیق استاد خالقی نیز موجود نیستند.
البته باید اضافه کنم که بیت الحاقی "زن و اژدها..." به عنوانی کلیشه‌ای تبدیل شده که هر کسی با هر انگیزه‌ای بخواهد ادبیات باستان ایران را زن‌ستیز معرفی کند، آن را چون پرچمی بر طاق نوشته‌اش می‌آویزد.
اما مشکل به تیتر مقاله ختم نمی‌شود، بلکه ایشان به جای بررسی متن یک‌یک شعرا و بررسی سیمای زن از زوایای مختلف، تنها به اشعاری که در زیر واژه‌ی "زن" در فرهنگ لغت و امثال و حکم دهخدا یافته‌اند، بسنده کرده‌اند. بنابراین اشعار زن‌ستیز را به شکلی انتزاعی و بدون بررسی از متن بیرون کشیده و به خود اجازه داده‌اند تا با دانشی که به فرهنگ لغات ختم می‌شود، سیمای زن را در ادبیات کهن ایران به تصویر بکشند. پس باید گفت که منتقدین محترم، وقت خود را بیهوده هدر ندهید و دهه‌ها را بر پژوهش‌های غیرضروری بر این متن‌های کهن و دشوار از دست ندهید، هنگامی‌که ما فرهنگ‌نامه‌ای در دست داریم که در کوتاه‌زمانی بهترین و درست‌ترین نظر را از لابلای آن بیرون می‌کشیم.
در برابر چنین متد نقدی باید گفت که این گونه از بررسی، ادامه‌ی همان حفظ کردن شعر و اصطلاحات ادبی است که با اندیشه، کنکاش و بررسی متن هیچ‌گونه این‌همانی‌ای ندارد.
برایم جالب است که ایشان حتی چند بیت از منظومه‌ی عاشقانه‌ی "ویس و رامین" را نقل کرده‌اند و البته منبع آن را نه خود منظومه، بلکه امثال و حکم داده‌اند. البته هیچ تعجب نمی‌کنم که ایشان تنها همین چند بیت را از این منظومه‌ی زیبای عاشقانه خوانده باشند، چراکه اگر خود منظومه را می‌خواندند، چنین مطلق‌گرایانه تصویر زن را در ادبیات باستان ایران به آشغال‌دانی تاریخ پرتاب نمی‌کردند. منظومه‌ای که برای "معرفت‌شناسی تصویر زن در ادبیات فارسی" ـ که تیتر دوم مقاله‌ی ایشان است ـ یکی از مهم‌ترین منابع ادبیات باستان به شمار می‌رود. چگونه می‌توان به منظومه‌ای که نقش نخست آن را زنی به نام ویس دارد، زنی سنت‌شکن که تابوی خیانت به همسر را می‌شکند، که اعتماد به نفس دارد و تا مرحله‌ی کودتا و نشاندن رامین بر تخت سلطنت به جای همسرش پیش می‌رود اشاره نکرد و تنها به بیت‌هایی از آن برای پیش بردن استدلالی که ربطی به این منظومه ندارد، بسنده کرد. آیا این شیوه‌ی نگارش بررسی و نقد و به چالش گرفتن یک مقوله است یا شعاری بی‌اساس و هیاهویی پوچ؟!

آقای علوی به فردوسی تهمت می‌زنند و می‌نویسند که: "فردوسی حتی پا را از سایر شعرا و ادیبان پیش‌تر گذاشته، و یک «سگ» را بهتر از صد زن «پارسا» می‌داند! به زعم او ستایش زنان برابر ستایش سگ است." (ص۱٣۲)
"زنان را ستائی سگان را ستای / که یک سگ به از صد زن پارسای ( فردوسی، امثال و حکم: ص۹۱۹ )" (ص۱٣۲، تأکید از من)
آقای علوی که ریشه‌ی نگاه زن‌ستیز ادبیات فارسی را در اساطیر کهن ایران می‌جویند، مثال مناسبی برای اثبات فرضیه‌شان نیاورده‌اند، چراکه ایشان فراموش کرده‌اند که سگ در دین زرتشتی حیوان مقدسی است و حیوان مقدس هیچگاه برای تحقیر با چیزی مقایسه نمی‌شود.
نیز ایشان که گویا در یکی از دانشگاه‌های سوئد تدریس می‌کنند، هنوز نمی‌دانند که این‌گونه تحریف منابع نه‌تنها با شیوه‌ی تدریس علمی غربی نزدیکی‌ای ندارد، بلکه در گستره‌ی مدارس ابتدایی نیز مردود است. هنگامی‌که جلوی منبع ایشان به جای دهخدا که نگارنده‌ی امثال و حکم است، نام فردوسی برده شود و یا برای اثبات فرضیه‌ای به جای استفاده از منبع مرجع ـ که اینجا باید شاهنامه ‌ی فردوسی باشد ـ منبعی فرعی و غیرقابل استناد داده شود.
از اینها گذشته اما این‌گونه قضاوت نادرست با منسوب دانستن اشعاری الحاقی به فردوسی، همچون بیت بالا و یا منسوب کردن بیتی از اسدی طوسی که در متن آمده:
زنان را همین بس بود یک هنر / نشینند و زایند شیران نر
باز هم به فردوسی، آیا ریشه در فقر دانش و مطالعه دارد و یا غرض‌ورزی با فردوسی به عنوان شاعر ملی ایرانیان؟ شاعری که افسانه، اسطوره، حماسه و تاریخ ملت ایران را تا دوره‌ی حمله‌ی اعراب در زبان و اثری یگانه نگاشت. اثری که نه‌تنها زبان فارسی را زنده نگاه داشت و تأثیری ژرف و تعیین‌کننده‌ بر آثار ادبی پس از خود نهاد، بلکه بر هویت ملی ایرانیان تحت سلطه‌ی بیگانه روحی تازه دمید و به حق سمبل هویت ملی همه‌ی ایرانیان گشت.

اما آیا نتیجه‌ای که ایشان از چند بیت الحاقی به شاهنامه که البته در فرهنگ لغت یافته‌اند، گرفته‌اند توهین به این مهمترین اثر ادب فارسی نیست و چهره‌ی شاعر ملی ما را که تأثیر به سزایی در زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی داشته، خدشه‌دار نمی‌کند. نه! چنین شایسته نیست که شاعران و اندیشمندان بزرگمان را "ارج" نهیم! این‌گونه "ارج‌گذاری" چه تفاوتی دارد با "ارج‌گذاری" حاکمیت جمهوری اسلامی که میراث فرهنگی را ویران می‌کند؟!
برای اهمیت شاهنامه برای ایرانیان به نقل قولی از استاد جلیل دوستخواه بسنده می‌کنم: "هنگامی که یک استادِ آگاه و فرهیخته‌یِ مصری در پاسخ به پرسشِ هم‌تایِ ایرانی‌اش از چرایی‌یِ عربی‌زبان‌شدنِ مصریان با آن پیشینه‌ی کهنِ فرهنگ و تمدن‌شان، گفت: «سبب ِ چنین فرآیندی، این بود که ما فردوسی و شاهنامه نداشتیم.»، همه چیز را به درستی در یک جمله بیان ‌کرد." (تارنمای کانون پژوهشهای ایران‌شناختی)

حال بنگریم که آقای علوی ریشه‌ی نگاه زن‌ستیز در ادبیات فارسی را بیش از هرجا در کجا جسته‌اند!
"در آئین‌های ایرانی و نه در معارف اسلامی با چنین زبانی از زن سخن نرفته است. در این آئین‌ها در بدبین‌ترین تاویل‌ها زن به مثابه انسان به رسمیت شمرده شده است. شاهنامه‌ی فردوسی از آن جهت که عمدتاً داستان «پهلوانی» ایرانیان و افسانه‌ی «پهلوانان» ایران است، یک تلقی بسیار مردسالار را از تاریخ و دگرگونی‌های آن عرضه می‌کند. بین این تلقی مردسالار از تاریخ و نگاه شاهنامه به زن، نوعی هم‌بستگی وجود دارد که قابل چشم‌پوشی نیست. این نگاه، نگاهی است که جنبه‌هایی از تاریخ باستان ایران را رقم زده و شئونات گوناگون جامعه‌ی ایران پیش از اسلام را تحت تاثیر خود قرار داده است. نشانه‌های این نگاه را می‌توان هنوز در ناخودآگاه جمعی ایرانیان یافت. یکی از جنبه‌های چنین نگاهی که با ملی‌گرایی افراطی و نوعی مذهب قشری سازگاری دارد، نگاه تحقیرآمیز به زنان است." (ص۱٣۲)

در واقع آقای علوی یکی از دلایل مهم سلطه‌ و ادامه‌ی فرهنگ مردسالارانه در گستره‌ی ادب فارسی را شاهنامه‌ ی فردوسی و تأثیر به سزای آن می‌دانند.
اما چطور می‌توان با آوردن ابیاتی الحاقی از فردوسی بر تصویر زنان فرهیخته‌ای چون سیندخت و کتایون در شاهنامه ‌ی فردوسی خط بطلان کشید؟! چگونه می‌توان نقش زن ایران‌دوست و پهلوانی چون گردیه را نادیده انگاشت؟! چگونه می‌توان از داستان‌های لطیف عاشقانه‌ی "زال و رودابه" و "بیژن و منیژه " گذشت و به تصویر و موقعیت زنان این داستان‌ها نپرداخت؟! چطور می‌توان تصویر گردآفرید، تهمینه، فریگیس، فرانک، جریره، شیرین، همای، بوران‌دخت، آزرمیدخت و دیگر زنان یگانه‌ در شاهنامه را زن‌ستیز معرفی کرد. شاهنامه ‌ای که با اینکه یک اثر حماسی است، بیش از دیگر متون ادبیات فارسی باستان در عرصه‌های متفاوت زنانی فرهیخته، پهلوان، قدرتمند و خردمند را به تصویر کشیده است.
" معرفت‌شناسی تصویر زن " در متن این داستان‌ها نهفته است و نه در ابیاتی الحاقی یا غیرالحاقی که از زبان یکی از شخصیت‌های داستان و یا حتی خود شاعر طرح شود. منظومه‌های عاشقانه و حماسی نیز همچون یک داستان، متنی به هم پیوسته‌اند که برای نقد آنان باید زبان و کُنش شخصیت‌ها تنیده در سیر روایت بررسی شود و نه یک بیت از یک منظومه همچون جمله‌ای از یک داستان برای بررسی کل آن.

در شاهنامه ‌ی فردوسی به شاه‌بانوانی برمی‌خوریم که دادگر و آبادگرند. از همای گرفته تا بوران‌دخت و آزرمیدخت دوره‌ی ساسانیان. اما این پیامبر اسلام است که پادشاهی زن بر ایرانیان را حقیر می‌شمارد. "به گزارش ابن قتیبه (عیون‌الأخبار، یکم، ص۵٣) و ثعالبی (غرراﻟسّیر، ص۷٣۶) چون خبر پادشاهی بوران به پیامبر اسلام رسید، گفت: «مردمی که کارشان به دست زنی افتد، به رستگاری نخواهند رسید.» جوزجانی (طبقات ناصری، یکم، ص۱۷۰) این گزارش را بدین‌گونه آورده است: «پیروزی نباشد قومی را که پادشاه ایشان زن باشد.»" ( یادداشت‌های شاهنامه ، جلال خالقی مطلق، بخش چهارم، زیر چاپ، ص۲۶٣) و برای من بسیار شگفت‌آور است که آقای علوی نگاه زن‌ستیز در ادبیات فارسی را تنها در فرهنگ غیراسلامی پیش از دوره‌ی اسلامی می‌جویند، اما به تآثیر به‌سزایی که تسلط اعراب بر زن‌ستیزی فرهنگ و ادب ایرانی به مراتب افزود، اشاره‌ای نمی‌کنند. لااقل ایشان برای اثبات فرضیه‌های خود ابتدا باید متون پیش از دوره‌ی اسلامی را مطالعه می‌کردند و پس از شناخت اساطیر ایرانی، سپس حکم ریشه‌ی نگاه زن‌ستیز را در اساطیر کهن ایرانی می‌دادند.
در این که فرهنگ مردسالار حاکم بر سرزمین ما هزاران ساله است و همواره مسلط، هیچ مناقشه‌ای نیست، اما پرداخت به این فرهنگ در عرصه‌ی ادب، تحقیق و تفحص در متون ادبی باستان و اشراف بر فرهنگ و سنن دیرینه‌ی ایرانیان را می‌طلبد. اینکه آقای علوی ریشه‌های فرهنگ مردسالار را نه در اسلام و قرآن که تنها در اسطوره‌ها و داستان‌های کهن ایرانی می‌جویند، به پژوهشی گسترده در عرصه‌های تاریخ و فرهنگ پیش و پس از دوره‌ی اسلامی ایران و مقایسه‌ی حقوق زن در هر دو دوره و فرهنگ زن‌ستیز دو دوره نیاز دارند. نه‌اینکه با توجیه قرآن به این شکل که: "قطعاً مولوی با آیات زیادی از قرآن آشنا بوده است که در آن‌ها سرشت زن و مرد همگن و هم‌تراز معرفی شده است و هم‌چنین مطرح شده است که زن و مرد به یک میزان در معرض گمراهی هستند." (ص۱٣۰)، ریشه‌های فرهنگ مردسالاری را در اسطوره‌ها و فرهنگ کهن ایران بجویند و به فرهنگ عقب‌مانده‌تر و زن‌ستیزتر اعراب مسلط بر ایران و تأثیر آن بر شعر فارسی اشاره نکنند.
ایشان تأکید می‌کنند که: "این نگاه زن، مبتنی بر درکی اسطوره‌ای است و از دوران پیش از اسلام سرچشمه می‌گیرد. چنین نگاهی در ادبیات مسلمانان چندان محل توجه نیست و در روایات محدودی که از نظر مضمون با آن سازگاری دارد نیز چندان محل اعتنا نبوده است." (ص۱٣۱)
در همه‌جای این بررسی ریشه‌ی فرهنگ مردسالارانه اسطوره‌های کهن ایران انگاشته می‌شود، بی‌آنکه به این اسطوره‌ها اشاره‌ای شود. اما در جایی که آقای علوی به اسطوره‌ی آفرینش می‌پردازند، تئوری خود را مبنی بر ریشه‌ی نگاه ضدزن در ایران باستان و بی‌ربط بودن آن به ادبیات مسلمانان را به فراموشی می‌سپارند و ناگهان به اسطوره‌ی آفرینش در فرهنگ سامی می‌پردازند. به جای اینکه به مشی و مشیانه‌ی ایرانی و زرتشتی که دین رسمی ایران پیش از حمله‌ی اعراب بود اشاره کنند، به اسطوره‌ی آدم و حوا و فریب‌خوردن حوا از شیطان و فریب دادن حوا آدم را و نیز تبعید آنان از بهشت و نیز آفرینش حوا از دنده‌ی چپ آدم اشاره می‌کنند. اما اگر ایشان نگاه زن‌ستیز ایرانی را برآمده از اسطوره‌های ایرانی می‌دانند، پس باید به اسطوره‌ی آفرینش در دین زرتشتی و یا کیش زروانی اشاره کنند. دینی که ایزدبانوانی در کنار ایزدان دارد و امشاسپندانی که مونث و مذکرند. و نیز مشی و مشیانه‌ای که ریواس‌پیکر از تخمه‌ی کیومرث از خاک سربرمی‌آورند و پس از زمانی آن‌دو از گیاه‌پیکری به مردم‌پیکری تحول می‌یابند و نخستین زن و مرد انسانی را تشکیل می‌دهند. از همان نخستین روز آفرینش در کنار هم و با هم. بی‌آنکه یکی از دیگری آفرینشی زودتر یابد و یا بر دیگری برتری جوید. نمی‌دانم ایشان با این تناقض خود در درج اساطیر چگونه کنار آمده‌‌اند!

در پایان اشاره کنم که ایشان تنها به جنبه‌های زن‌ستیز ادبیات فارسی تا مقطع انتشار فرهنگ‌نامه‌ی دهخدا بسنده کرده‌اند و باید عنوان جستار خود را به ادبیات کلاسیک خلاصه می‌کردند، چراکه از نمونه‌های زن‌ستیز در ادبیات معاصر ـ که البته بسیارند و نه‌تنها الحاقی نیستند، که اُرژینال نیز هستند ـ در این بررسی هیچ اثری نیست.

*شمارگان صفحات داده شده در کنار نقل‌قول‌ها همه از فصل‌نامه‌ی باران ، شماره‌ی ۱۱ و ۱۲، ۱٣٨۵، سوئد می‌باشند.
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
بازگویی از ابرمرد

گروهي ، نوانديشي را چنان كه بايد نمي‌شناسند و سخت در اشتباه افتاده‌اند! اين شتابزدگان كم‌خرد مي‌انگارند كه باورهاي كنوني‌شان ترازو و سنجه‌ي هر زمانه و هر پديده‌اي تواند بود!!! تا جايي كه با ابزار دموكراسي به بازگرداني دوران اساطيري و شاهان پيشدادي مي‌نشينند و بر فردوسي بزرگ ، خرده مي‌گيرند كه چرا به سود برابري و بسگانگي ، شعار نداده و پيشواي گله نشده است!!! فريبكارانه ، خود را آشفته و نگران نيز مي‌نمايانند كه گواهي بر راستي گزافه‌هايشان بياورند و نگاه‌ها و دلها را از پي خود به سراشيب گمراهي بكشانند! چه پريشان‌بافي‌ها و ژاژخايي‌ها كه در اين باره نكرده‌اند!!! نام عيني‌نگري هم نمي‌توان بر كارشان نهاد! با اسطوره و اسطوره‌آفرين كه اينگونه رويارو نمي‌شوند! سطحي‌گري تا چند؟!! بدبختانه بزرگان ما كوچك‌تر از آن‌اند كه در باور بگنجد! ايران با اين نويسندگان سبك‌مغز به كجا خواهد رسيد؟! به كدام فرداي روشن بايد چشم دوخت؟!!
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
پایگاه والای زن در شاهنامه ی فردوسی




جلیل دوستخواه



• جای دریغ است که بسیاری از ما ایرانیان، نمونه ی درخشانی همچون شاهنامه را نیز ژرف نمی کاویم و به گونه ای روشمند، ارزنمی یابیم و در رویکرد به متن ِ آن، هر چاپی را که به دستمان بیفتد، ساده نگرانه و زودباورانه، رونوشت بی کم و کاستی از دست نوشت ِ شاعر می انگاریم و هر یاوه و هذیانی را که رونویسان ِ این اثر بزرگ در درازنای ِ سده های پشت ِ سر بر آن افزوده باشند، به سراینده نسبت می دهیم و بر پایه ی آنها بر کرسی ی داوری می نشینیم و بانگ بر می آوریم که فردوسی چُنین گفت و چُنان سرود. ...



اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
چهارشنبه ۱٣ ارديبهشت ۱٣٨۵ - ٣ می ۲۰۰۶



http://www.iranshenakht.blogspot.com/

همه ی آگاهان از فرهنگ باستانی و ادب ِ کهن ِ فارسی به خوبی می دانند که پس از گاهان ، سرودهای جاودانه ی زرتشت ، اندیشه ورز و شاعر بزرگ ِ ایرانی در چند هزاره پیش از این، تنها فردوسی ی حماسه سراست که در یک هزاره پیش از روزگار ِ ما در منظومه ی بزرگ و انسان محور و جهان شمولش شاهنامه ، زن را در پایگاه سزاوار ِ او که یار و یاور و هم دل و هم زبان مرد است، توصیف کرده و به زیباترین و شیواترین و شکوهمندترین زبان و بیانی ستوده و ارج گزارده است.
هیچ یک از دیگر متن های نثر یا نظم فارسی ی هزاره ی اخیر از این دیدگاه، نه تنها به گرد ِ پای ِ شاهنامه نمی رسد؛ بلکه در پاره ای از آنها به تکرار با دیدگاه های جزمی ی مردسالارانه و زن نگوهانه و زن ستیزانه برمی خوریم. بررسی و بحث درباره ی همه ی این موردها، فرصت و مجالی گسترده می خواهد و در گنجایش این گفتار کوتاه نیست.
امّا جای دریغ است که بسیاری از ما ایرانیان، نمونه ی درخشانی همچون شاهنامه را نیز ژرف نمی کاویم و به گونه ای روشمند، ارزنمی یابیم و در رویکرد به متن ِ آن، هر چاپی را که به دستمان بیفتد، ساده نگرانه و زودباورانه، رونوشت بی کم و کاستی از دست نوشت ِ شاعر می انگاریم و هر یاوه و هذیانی را که رونویسان ِ این اثر بزرگ در درازنای ِ سده های پشت ِ سر بر آن افزوده باشند، به سراینده نسبت می دهیم و بر پایه ی آنها بر کرسی ی داوری می نشینیم و بانگ بر می آوریم که فردوسی چُنین گفت و چُنان سرود.
بانو طاهره شیخ الاسلام، هم میهن ارجمند ما – که در همه ی نوشته های سالهای اخیرش هواخواهی ی خود از آرمان پیشرفت ایرانیان و به ویژه شناخت ِ ارزشهای زنان را نشان داده است – در شماره ی دیروز (سه شنبه ۱۲ اردیبهشت) اخبار روز، گفتاری دارد با عنوان ِ وسوسه انگیز ِ "خجسته زنی کو ز مادر نزاد" که نیم بیتی از شاهنامه است در داستان سیاوش. نویسنده در این گفتار، به موردهایی از سروده های سعدی، سنایی، ناصر خسرو و مولوی اشاره کرده که در آنها زن نکوهی و زن کوچک انگاری سخت آشکارست. امّا تأکید عمده را با استناد به همان نیم بیتی که عنوان مقاله قرارداده، بر کار ِ فردوسی گذاشته و بیتی افزوده (الحاقی) بر شاهنامه را که همواره زبانزد ِ عوام مردم بوده، در این زمینه دستاویز خود کرده است تا بتواند ادّعانامه ای – به تعبیر حقوقدانان – "محکمه پسند" به زیان فردوسی عرضه بدارد و حقّ آن فرهیخته و انسان بزرگ را کف ِ دستش بگذارد!
درآمد ِ سخن ِ نویسنده چنین است:


"یکی از بارزترین شاخصه های جوامع غیر پیشرفته تبعیض و یکی از فراگیر ترین آنان تبعیض جنسی است. تبعیضی که چهره ‍ی
شنیع خود را از اوان کودکی با تفاوتی که والدین نسبت به فرزندان پسر و دختر خود می‏گذارند به نیمی از مردم این جوامع یعنی زنان نشان می‏دهد. پرچمداران فرهنگ و ادب ما نیز که داعیه اصلاح جامعه را دارند نه تنها مخالفتی با اینگونه بیعدالتی ها نکردند بلکه بر آتش آن دامن زدند و در قالب شعر و نثر با صراحت تمام زنان را مورد تحقیر قراردادند و دیگران را توصیه به این کار کردند.
*
در این جا نگاهی گذرا می‏افکنیم بر سروده‏های تعدادی از شاعرانمان تا ببینیم در مورد نیمی از جمعیت جامعه، یعنی خواهران، همسران، دختران و بالاخره مادران خویش که در دامان آنها قدم به جهان گذاشته‏اند چه گفته اند.
اطلاع واثق دارم که بعضی از این اشعار در متن موضوع یا داستانی خاص بیان شده‏اند، اما شاعر نیز که محصول فرهنگ حاکم بر جامعه ‍ی زمان خویش است ، فرهنگی که متاسفانه تاکنون تغییر چندانی نیز نکرده، در داستان خود خطا یا نادانی یک زن را به تمام زنان جامعه تعمیم داده و درباره ی همه آنها حکم کلی صادر می‏کند، در حالی که چنین احکام کلی در مورد مردان با تمامی جنایاتی که در دنیا و در طول تاریخ مرتکب شده و می‏شوند صادر نشده است. در شاهنامه فردوسی چنین آمده است:
"کسی کو بود مهتر ِ انجمن / کفن بهتر او را ز فرمان ِ زن/ سیاوش ز گفتار ِ زن شد به باد / خجسته زنی کو ز مادر نزاد / چو این داستان سر به سر بشنوی / بِه آید ترا گر به زن نگروی/ زن و اژدها هر دو در خاک به / جهان پاک از این هر دو ناپاک به."



این نخستین باری نیست که کسی از فرزندان فردوسی ، نه با استناد به گفتار ِ راستین ِ خود او، بلکه با بزرگ نمایی ی وصله های ناجور ِ چسبانده بر جامه ی شکوهمند شاهنامه، می کوشد تا چهره ای مغشوش از نیای فرهنگی ی خویش و مرده ریگ ِ عظیمش رسم کند. یکی از مشهورترین نمونه های این آشفته کاری را شاعر نامدار معاصرمان زنده یاد احمد شاملو در سخنرانی ی ناسزاوار و تأسّف انگیز خویش درباره ی فردوسی و شاهنامه در دانشگاه برکلی ی کالیفرنیا (۱٨ فروردین ۱٣۶۹) کرد. او نیز با طناب پوسیده ی همین گونه ادّعاهای بی بنیاد و بی پشتوانه به چاه رفت و دست بر قضا بر همین بیت دروغین و ساختگی و شرم آور ِ "زن و اژدها ..." و چند ژاژخایی ی دیگر از این دست، تکیه کرد.
نگارنده ی این یادداشت، نخست در نامه ی سرگشاده ای به احمد شاملو (ماهنامه ی کلک، ٣۱- تهران، مهر ۱٣۷۱) و سپس در نقد و تحلیلی گسترده با عنوان ِ نقد یا نفی ی ِ شاهنامه؟ ( حماسه ی ایران، یادمانی از فراسوی هزاره ها، ویرایش یکم، باران، سوئد – ۱٣۷۷، ویرایش دوم، آگه، تهران – ۱٣٨۰) ناروشمندی ها و نادرستی های سخن شاملو را بیان داشت و تجزیه و تحلیل کرد.
در این جا نیازی نمی بینم و مجال آن را هم ندارم که همه ی گفته هایم در مورد غلط اندازی ی شاملو را بازگویم و خواننده ی جویا – هرگاه تا کنون آنها را نخوانده باشد – خواهد توانست در نشرگاه های آنها بیابد و بخواند و درونمایه ی گفتار مورد بحث این یادداشت را نیز در شمول همان سخنان شاملو قراردهد. امّا از آن جا که تکرار این شبهه افکنی ها در این جا و آن جا می تواند در پاره ای از ذهنهای ساده و ناپرورده، تأثیر منفی و گمراه کننده بگذارد و چیستی ی راستین شاهنامه و به ویژه نگرش ِ سخت آزادمنشانه و فرهیخته ی آن به ارج و پایگاه زن در رندگی ی اجتماعی را از چشمها بپوشاند، بایسته می دانم که چند نکته ی کلیدی را به کوتاهی بازگویم.


۱) هرگونه بحث و داوری درباره ی درونمایه و داده های شاهنامه در هر زمینه ای و از جمله زمینه ی پایگاه زن، تنها با استناد به ویراسته ترین متن نشریافته ی این حماسه، می تواند اعتباری نسبی داشته باشد. ساختار متن شاهنامه ی فردوسی از سده ی نوزدهم میلادی تا کنون، موضوع پژوهش و شناخت ِ شمار زیادی از دانشوران غربی و ایرانی بوده و ویرایش های گوناگونی از آن در بمبئی، کلکته، پاریس، مسکو، تهران و نیویورک چاپخش شده است. اعتبار هریک از این ویرایش ها را می توان با شمار افزون تر و کهن بودگی ی هرچه بیشتر ِ دست نوشت های پشتوانه ی آن از یک سو و میزان شایستگی ی دانشی و پژوهشی ی ویراستار یا ویراستاران ِ آن از سوی ِ دیگر، ارزیابید و به گونه ای باز هم نسبی و احتیاط آمیز پذیرفت.
۲) بر پابه ی سنجه های برشمرده، امروز از میان همه ی ویرایش های این منظومه، ویرایش دکتر جلال خالقی مطلق – که تا کنون ۶ جلد از متن آن و ۲ جلد از یادداشتهای ویراستار ِ آن در آمریکا نشریافته و هنوز ناتمام است – در ردیف یکم جای دارد و به اعتبار نزدیک به ۴۰ دست نوشت کهن ِ پشتوانه ی آن و نیز شناخت نامه ی پژوهشی و دانشی ی ویراستارش در درازنای دهها سال کوشش و کنش درنگ ناپذیر، به طور نسبی نزدیک ترین متن به دست نوشت اصلی ی ِ شاعرست و تنها رویکرد بدین ویرایش و گفتاورد از آن می تواند زمینه ای برای ِ بحث و بررسی ی ِ جدّی ی درونمایه شناسی فراهم آورد. استناد به هریک از دیگر ویرایش های این اثر (حتّا ویرایش ِ رتبه ی دوم، یعنی ویرایش مسکو ) و ملاک قراردادن بیت یا بیتهایی از آنها که در متن ِ ویرایش خالقی مطلق نیامده باشد، اعتبار سخن ِ گوینده را در برابر ِ نشان ِ پرسش خواهد گذاشت.
٣) حتّا در مورد بیتهای آمده در متن رتبه ی یکم نیز، جدانگریستن به آنها و غافل ماندن از زمینه ی موضوعی و داستانی شان، از روشمندی ی پژوهشی به دور است و کار را به برداشت های نادرست و گمراه کننده خواهدکشاند.
۴) تعمیم دادن یک مورد – حتّا اگر در چهارچوب موضوعی اش، مستند باشد – به همه ی منظومه، نادرست و گونه ای مصادره ی به مطلوب است؛ مگر آن که شاهدها و رهنمودهای بسنده، آن را پشتیبانی کنند.
۵) یکی شمردن ِ آنچه فردوسی از پشتوانه های باستانی اش به شاهنامه آورده و برداشتها و گریزهای گهگاهی ی شخص شاعر در سرآغاز ِ روایتها یا اوج ِ بزنگاه ها و یا پایانه ی داستانها، مایه ی اغتشاش در کار ِ دریافت ِ درست ِ متن خواهد گردید.
۶) در نمونه هایی مانند بیتهای آمده از زبان رستم در اوج ِ خشم و خروش او برای کشتار سیاوش -- البتّه به جز بیت ِ "زن و اژدها ..." که افزوده و ساختگی بودنش قطعی و بی چون و چراست -- زن ِ نکوهیده (در این مورد، سوداوه ) نه به معنی ی ِ زن ِ نوعی، بلکه به مفهوم زن ِ بداندیش و دُژکردار و فتنه انگیزست که در نکوهیده بودن، دست ِ کمی از مردی با همین منش و کنش ندارد. هرگاه زن به طور کلّی در دیدگاه ِ روایتگران داستان و یا شاعر ِ سراینده چنین تصویری داشت و تعمیم پذیر بود، در آن صورت چگونه می شد در همین منظومه وصف های شکوهمند و احترام انگیز در ستایش اندیشه و کردار شایسته بانوانی همچون فرانک، سیندخت، رودابه، تهمینه، گردآفرید و همترازان ایشان را پذیرفت. اگر "خنک دختری کو ز مادر نزاد" شامل حال همه ی دختران و زنان می شد، پس چرا روایتگران و یا شاعر، نه تنها به حضور و نقش ورزی های والا و انسانی ی ِ نیکْ زنان ِ داستانها اعتراضی ندارند و آنان را ناسزاوار برای زاده شدن از مادر نمی شمارند، بلکه در ستایش بزرگی ها و شایستگی های آنان با زبان و بیانی سخن می گویند که در ادب و فرهنگ ایران و جُز ایران کمتر نمونه و همتایی دارد. آیا وصف رودابه در اوج ِ مهرورزی اش با زال و منش ِ بزرگوارانه ی او در شب دیدار پنهای با همسر آینده اش و یا توصیف روان و تن ِ تهمینه در هنگام ِ آغاز سمفونی ی پیوند ِ خودْ برگزیده اش با رستم ، هیچ گونه امکان ِ جای گیری در زیر ِ چتر ِ تعمیم ِ وصف ِ زنی مردباره و تباهکار همچون سوداوه را دارد؟ شاعر، خیالْ نقش ِ شکوهمند ِ خود از تهمینه را این گونه بر پرده ی شعرش جاودانگی می بخشد: "روانش خِرَد بود و تن جان ِ پاک / تو گفتی که بهره ندارد ز خاک!" آیا چنین زنی را و یا دلاورْ زنی چون گردآفرید را می توان با سوداوه همتراز شمرد؟ فردوسی وصف دلیری ی شگفتی انگیز این بانو را در برابر سهراب ، از دیدگاه و زبان ِ آن پهلوان، چنین نقش می زند: "... بدانست سهراب کو دخترست / سر و موی ِ او از در ِ افسرست / شگفت آمدش، گفت : از ایرانْ **** / چنین دختر آید به آوردگاه / سُواران جنگی به روز ِ نبرد / همانا به ابر اندر آرند گرد!" بانوی زیبا و فرهیخته ی سرای شاعر که در شب ِ آغاز ِ سرایش ِ مهرْچامه ی بیژن و منیژه همکار و همدوش وی در برگرداندن متن ِ آن سرود از دفتر ِ پهلوانی ی باستان است و یا منیژه که در فرآیند ِ پر فراز و نشیب ِ مهرورزی و مهربانی ی پر رنج و شکنجش با بیژن ، چهره ای بکلّی یگانه در ادب ایران و جهان است و یا خواهرش فری گیس ، همسر سیاوش و مادر ِ کیخسرو ، شهریار ِ آرمانی ی ایرانیان، با آن همه پایداری و شایستگی که در سخت ترین توفانها از خود نشان می دهد، کدامشان از تراز ِ زنی استثنایی و نکوهیدنی چون سوداوه اند؟ باز هم نمونه بیاورم؟ شیرین و گردیه را هم بگویم؟
۷) پس در کار ِ شاهنامه خوانی و شاهنامه پژوهی و کاوش در هزارتوهای آن– به گفته ی سهراب سپهری -- "چشمها را باید شست / طور ِ دیگر باید دید!" هنگام آن رسیده است که همه ی ساده انگاری ها و برون نگری های هزاره ی پشت سر را در رویکرد ِ به شاهنامه ، کنار بگذاریم و با چشمانی ژرفاکاو و با – به سخن ِ نیما – "بینایی ی ِ فوق ِ بینایی ها"، از لایه ی بیرونی و پدیدار ِ آن بگذریم و ژرفْ ساخت ِ آن را با همه ی بُعدهای ناشناخته اش بنگریم. روزگار ِ بر دست گرفتن ِ هر دفتر و دستکی که نام ِ شاهنامه بر آن نگاشته شده و چه بسا نگاره های فریبایی هم بر خود و درخود داشته باشد و متن ِ آن را تنها به آهنگ ِ قصّه خوانی و پی گیری ی ِ رَوَند ِ ساده لوح پسند ِ "بعد چه می شود؟" خواندن و گاه نیز در برخوردی از سر ِ اتّفاق به نکته هایی در بافت کلام و کلیدواژه های آن و پیشْ زمینه های ِ روایت، مطلبی را عَلَم کردن و درباره اش به اغراق و بی تأمّل و کاوش و پژوهش ِ گسترده و دریافت ِ همه ی سویه ها و رویه ها و لایه ها و اندرونه ها سخن گفتن، دیری است که سپری شده است. هرگاه کسی بخواهد شاهنامه را تنها برای سرگرمی و خوش کردن وقت بخواند، حَرَجی بر او نیست. امّا بحث در شناخت ِ ویژگی های این منظومه ی کلان و بُنْ مایه ها و درونْ مایه های آن، از حوزه ی ِ چنین رویکردی بدین حماسه بیرون خواهد بود.
٨) شاهنامه از یک سو شاهکاری بی همتا در زبان و ادب فارسی و فرهنگ ایرانی است و از سوی دیگر به سبب ویژگی های والای ساختاری و نیز درونْ مایه ی سخت انسان مدارانه (چشم پوشیده از زن یا مرد بودن ِ انسان) و هستی نگری ی فراقومی اش، آشکارا اثری جهان شمول است و با ترجمه های پی در پی و نو به نو ِ آن به بیشتر ِ زبانهای زنده ی جهان، این فرآیند در آینده، هرچه بیشتر گسترش خواهد یافت. هم اکنون نیز بسیاری از دانشوران و پژوهندگان ادب جهان، این گنج شایگان ِ فرّ و فرهنگ و اسطوره و پهلوانی و اندیشه و گفتار و کردار ِ نیک و حکمت ِ ناب ِ آزادْزنان و آزادْمردان ایرانی را در کنار مهابْهارَتَه ی هندوان، فِنگ شِن ین ای ی ِ چینیان، ایلیاد و اُدیسه ی یونانیان، نیبلونگن ِ ژرمن ها و دیگرْ حماسه های بشری، اثری نه از آن ِ ایرانیان به تنهایی که شاهکاری جهانی می شمارند. هیچ یک از اثرهای ادبی ی ایرانیان تا کنون به اندازه ی شاهنامه در بیرون از ایران و در حوزه های زبان و ادب و فرهنگ دیگران شناخته نشده و ارج و پایگاهی چنین والا نداشته است. شمار پژوهندگان این اثر و نهادهای وابسته به شناخت ِ آن در جهان، رتبه ی یکم را دارد.
۹) پس بر ما ایرانیان است که دیگر حالا تنها چشم به دستاورد کارهای دیگران ندوزیم و در ضمن بهره گیری از هر یک از کارهای دیگران و برخورد آگاهانه و انتقادی با آنها، خود به منزله ی صاحبان ِ اصلی ی این اثر، درست و حسابی دست و آستین بالا بزنیم و به جبران غفلت ِ شرم آور ِ هزارساله مان از این مهمّ، کاری کارستان را با سنجه های جهانی در این راستا در پیش بگبریم و به جهانیان نشان دهیم که ما دیگر فرزندانی سر به هوا و نا اهل برای آن معمار فرزانه ای که کاخ بلند اندیشه و فرهنگ را در سرزمینمان برافراشت نیستیم و ارج میراث بزرگ ملّی مان را به خوبی می شناسیم.
۱۰) سرانجام به عنوان یک دانشجوی پژوهنده ی شاهنامه که به مدّت ِ نیم سده در دریای ژرف شاهنامه غوطه ور بوده است، به بانوی ِ نویسنده ی گفتار ِ "خجسته زنی ..." و همه ی ِ آنان که دغدغه ی خاطر ِ پاس داشته شده بودن ِ ارزشهای انسانی و از جمله ارج پایگاه زن در شاهنامه را دارند، اطمینان می دهم که هیچ یک از پیشروترین نهادها و قانون های حقوق بشری در جهان پر لاف و گزاف امروزین نیست که شاهنامه در تأکید ِ بر آنها کم بیاورد و نتواند سربرافرازد. به گفته ی استاد ِ بزرگ زنده یادم ابراهیم پورداود: " رو متاب از این گنج ِ شایگان!/ سر مپیچ از این پند ِ باستان!/ راستی شنو!/ راستی بگو!/ راستی بجو! ..." همین.
 

بامداد

Registered User
تاریخ عضویت
24 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,690
لایک‌ها
164
سن
44
محل سکونت
زیر سایه دوستان
فکر می کنم بحث کردن درباره این مطالب دیگه تکراری شده
 

alireza sh

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2006
نوشته‌ها
2,775
لایک‌ها
70
سن
40
محل سکونت
نصف جهان
دوست عزیز ، ممکن است شما عین جملات شاملو را که در آن از زن ستیزی در شاهنامه کلامی به میان آورده را عسنا همراه با منبع آن نقل فرمایید ؟؟
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
نقدی بر سخنان اهانت آمیز احمد شاملو در مورد حکیم فردوسی

بقلم : جعفر معروفی




چندی پیش کتابی می خواندم از یک روحانی که اتفاقا ناشر کتاب او هم یکی انتشارات حوزه علیمه قم بود و در آن نویسنده شرحی بر نفوذ صهیونیزم در طول تاریخ ! بر روی کشورها و اقوام

مختلف داشت و از آن جمله حکیم فردوسی را دست نشانده صهیونیزم ! جهانی دانسته و برای تایید ادعای خود این ابیات شاهنامه را نقل قول کرده بود :



ز شیر شتر خوردن و سوسمار

عرب را بدانجا رسیدست کار

که تاج کیانی کند آرزو

تفو بر تو ای چرخ گردون تفو


با خود گفتم پس تاریخ نویسان دنیا و از جمله در ایران بیایند دوباره بر اساس ادعای این آقا تاریخ 100 ساله صهیونیزم را هزار ساله و بلکه بیشتر کنند.
همین چند روز پیش با یکی از پان ترکهای افراطی صحبت می کردم او با حرارت تمام می گفت ابوالقاسم فردوسی دست پرورده و آلت دست انگلیس !است و ادامه داد انگلیس ها او را آوردند تا فارسها را بر ترکها برتری بخشند!

با خود گفتم پس تاریخ نویسان دنیا و از جمله در ایران بیایند دوباره بر اساس ادعای این آقا تاریخ 500 ساله انگلیس را هزار ساله و بلکه بیشتر کنند !.

و حالا شاملو ! . او ارزش حکیم فردوسی را تا حد یک حرامزاده پایین می آورد ...

صهیونیست! انگلیسی و حرامزاده !!! این عناوین را به که می گویند ؟ به حکیم ابوالقاسم فردوسی صاحب کتاب شاهنامه!

بدون شک اگر امروز از ایرانیان بخواهند بزرگترین اثر مکتوب خویش را در طول تاریخ انتخاب کنند چیزی بجز شاهنامه نخواهد بود .
این مسئله مربوط به امروز و یا دیروز نیست بلکه هزار سال است شاهنامه حافظ و پاسدار مرزهای فرهنگی ما بوده است . و حمله هزار قوم خارجی نتوانسته است فرهنگ و اندیشه پاک ایرانی را بزداید اگر از درون خاکسترهای مغولها و صد قوم دیگر ایران دوباره برخواست قد علم کرد و دوباره در جهان درخشید چیزی نیست جز ستون فقراتی که در قبل از فردوسی خداینامه (نامه باستان) نام داشت و با نظم و سرودن آن بدست فردوسی شاهنامه نام گرفت کتابی اساطیری که مورخین مطالب و اندرزهای آن را تا هفت هزار سال پیش تخمین می زنند.
شاهنامه داستان افسون گریست که پناه ملت ایران در طی هزاران سال بوده و خواهدبود ملتی که سیمرغ وار از دل خاکسترها سر بلند می کند و تن به ذلت و بردگی اقوام و طوایف دیگر نمی دهد چه این سلطه فیزیکی باشد و چه فرهنگی !

قبل از شروع بحث اصلی و نفد سخنان شاملو بد نیست اشاره ای کوتاه داشته باشم به سخنان اندیشمندان معاصر جهان در ارتباط با حکیم فردوسی:



یوگنی ادوارد برتلس (Yevgeni Edvardovic Bertels)ایران شناس و متخصص در زبان و ادبیات فارسی (1890-1957)که به همت او برخی از متون مهم فارسی به زبان روسی ترجمه شد و در تصحیح شاهنامه چاپ مسکو نقش داسته است در خطابه ای تحت عنوان " منظور اساسی فردوسی" چنین می گوید : ...تراژدی زندگانی فردوسی ، با تراژدی خود ملت ایران به هم آمیخته است.

دکتر فدریکو مایور دبیر کل سابق یونسکو : هر روز افکار فردوسی بیشتر در جوامع مختلف نشر می یابد. ونقش او در تمدن بشری غیر قابل انکار است.

لی شینان اندیشمند و زبان شناس بزرگ چین : اکنون در چین ، بخشی از شاهنامه فردوسی بوسیله استاد "جان هون نین" از زبان فارسی به زبان چینی ترجمه گردیده است . این بخش شامل چهار داستان تراژدی از شاهنامه است. تراژدی های ایرج، سهراب ، سیاوش و اسفندیار . این چهار داستان چه از نظر تصویر سازی قهرمانان و ژرفای اندیشه و فکر بحق نمونه ای از کل آن اثر بزرگ است.

اظهر دهلوی از روشنفکران معاصر هند : همانگونه که شاهنامه پایه اصلی زبان فارسی در ایران است کتاب رامایانا در هند پایه و اصل زبان ساسکریت می باشد.

پروفسور فضل الله رضا : شاهنامه و اندیشه مستتر فردوسی در این اثر، یکی از اجزای اصلی هندسه اصلی اندیشه قوم ایرانی است . اگر از جای دیگری از ما بخواهند ، ، که ما دواثر را که نمونه بارز و حامل تفکر ملی ما باشد ، بی شک ما شاهنامه فردوسی و مثنوی مولوی را معرفی خواهیم کرد . و با اصرار زیاد می توانیم بوستان و گلستان سعدی را به آنها اضافه کنیم .

شاهنامه آرمانهای مردم ایران را و چگونگی آنها را در برمی گیرد . آنچنانکه ایرانیان می خواستند ، سیمای ایشان جلوه کند و در تاریخ نامشان ثبت شود. ولو این روایت تاریخی با آنان کاملا تطبیق نکند . شاهنامه زبان غالب گویندگان و نویسندگان ایرانی را در این هزار سال باز کرده است. تاثیر سخن فردوسی بر زبان فارسی از طریق گویندگانی مانند ،سعدی همچنان قرنهاست ادامه داشته است .

اگر حدود 15 زبان زنده دنیا را به سوابق فرهنگی ممتاز آنان برگزینیم زبان فارسی و عربی در میان آنها خواهد بود ...زبان عربی ریشه های منطقی و دانشی دارد . و در قرنهای سوم و چهارم در اثر نهضتهای فرهنگی و اجتماعی زبان فارسی طلوع گرفت . فارسی دری ، زبانی است شیوا و پرتوان ، دارای واژه ها ، پسوندها و پیشوندها . این زبان نقل قلم است از ترکیب این دو زبان ، زبان فارسی امروز بوجود آمده است.

محمد التونجی اسطوره شناس و زبان شناس بزرگ سوری: عنتره( دلاور عرب و تقریبا معادل رستم در ادبیات عرب که به تنهایی از قبیله خویش دفاع می کرده بر عکس رستم که اکثر اوقات همراه با لشکر و **** ایرانیان بوده و دیگر فرق آنها این است که قهرمان عرب اهل شعر وسخنوری است که این مسئله در مورد رستم صدق پیدا نمی کند)تنها یک قهرمان عرب است ، اما رستم یک قهرمان جهانی است.

کوریاناگی اندیشمند و روشنفکر ژاپنی :مردم ژاپن هیچگاه از شنیدن داستانهای شاهنامه سیر نشده و نمی شوند .ترجمه های جدید شاهنامه از پر خریدارترین کتابهای ادبی امروز ژاپن است.


محمدعلی فروغی : شاهنامه فردوسی هم از حيث کميت هم از جهت کيفيت بزرگترين اثر ادبيات و نظم فارسی است، بلکه ميتوان گفت يکی از شاهکارهای ادبی جهان است، و اگر من هميشه در راه احتياط قدم نميزدم، ميگفتم که شاهنامه معظمترين يادگار ادبی نوع بشر است. نخستين منت بزرگی که فردوسی بر ما دارد احيا و ابقای تاريخ ملی ماست. هرچند جمع آوری اين تاريخ را فردوسی نکرده و عمل او تنها اين بوده است که کتابی را که پيش از او فراهم آمده بود بنظم آورده است وليکن همين فقره کافيست که او را زنده کننده آثار گذشته ايرانيان بشمار آورد. چنانکه خود او اين نکته را متوجه بوده و فرموده است: " عجم زنده کردم بدين پارسی " و پس از شمارهء اسامی بزرگانی که نام آنها را ثبت جريدهء روزگار ساخته می گويد :
چون عيسی من اين مردگان را تمام سراسر همه زنده کردم بنام
همه اقوام و ملل متمدن مبادی تاريخشان مجهول و آميخته بافسانه است و هراندازه سابقهء ورودشان بتمدن قديمتر باشد اين کيفيت در نزد آنها قويتر است، زيرا که در ازمنهء باستانی تحرير و تدوين کتب و رسائل شايع و رايج نبود، و وقايع و سوانحی که بر مردم وارد ميشد فقط در حافظهء اشخاص نقش ميگرفت و سينه به سينه از اسلاف باخلاف ميرسيد و ضعف حافظه يا قوت تخيل و غيرت و تعصب اشخاص، وقايع و قضايا را در ضمن انتقال روايات از متقدمين به متاخرين متبدل ميساخت و کم کم بصورت افسانه در می آورد. خاصه اينکه طبايع مردم عموما بر اين است که در باره اشخاص يا اموری که در ذهن ايشان تاثير عميق می بخشد افسانه سرايی ميکنند، و بسا که بحقيقت آن افسانه ها معتقد و نسبت بآنها متعصب می شوند
حاصل اينکه تاريخ باستانی کليهء اقوام و ملل بالضروره افسانه مانند است. هر قومی برای اينکه ميان افراد و دسته های مختلف او اتفاق و اتحاد وهمدری و تعاون موجود باشد، جهت جامعه و مابه الاشتراک لازم دارد؛ و بهترين جهت جامعه در ميان اقوام و ملل، اشتراک در يادگارهای گذشته است، اگر چه آن يادگارها حقيقت و واقعيت نداشته باشد. چه شرط اصلی آنست که مردم بحقيقت آنها معتقد باشند، و ايرانيان همواره معتقد بوده اند که پادشاهان عظيم الشان، مانند جمشيد و فريدون و کيقباد و کيخسرو داشته و مردان نامی مانند کاوه و قارن و گيو و گودرز و رستم و اسفنديار ميان ايشان بوده که جان و مال و عرض و ناموس اجدادشان را در مقابل دشمنان مشترک مانند ضحاک و افراسياب وغيره محافظت نموده اند. به عبارت اخری، هر جماعتی که کاوه و رستم و گيو و بيژن و ايرج و منوچهر و کيخسرو و کيقباد و امثال آنان را از خود ميدانستند، ايرانی محسوب بودند و اين جهت جامعه، رشتهء اتصال و مايهء اتحاد قوميت و مليت ايشان بوده است




بحث اول:


نادر نادرپور شاعر بزرگ معاصر (قسمت آغازین مقاله او تحت عنوان پاسخ فردوسی به ضرورت تاريخ): << گرچه دو مهفوم « زمان» و « تاريخ» ، مانند بسا مفاهيم ديگر، از ساخته های ذهن آدميزادند و در « طبيعت » وجود ندارند، اما ميان آنها تضادی هست که بر بسياری از آدميان آشکار نيست
عام ترين تعريفی که از مفهوم زمان به دست می توان داد، " تکرار پديده های طبيعی بـــر ـ يا بـــرای ـ آدمی است". بعبارت ساده تر: اگر شما، دوبار يا چند بار شاهد روييدن جوانه ها بر درختان و يا دميدن خورشيد از مشرق و يا فرود آمدن برف از آسمان باشيد، احساس زمان می کنيد و چون جـُـز در خيال و خاطره، به « گذشته » باز نمی توانيد گشت، « زمان » را رو به « آينده » می بينيد
از همين تعريف، دو تبصره زاده می شود: اول آن که چون مفهوم « زمان » ، از « تکرار پديده های طبيعی » بوجود می آيد، يکنواخت است و دوم اين که: چون رو به « آينده » دارد، گــُـذراست. پس صفات اصلی « زمان » : يکنواختی و گذرايی است
و حال آنکه « تاريخ » به گونه ای از زمان اطلاق می شود که « يکنواخت » و « گذرا» نيست. يعنی به دليل وقوع حادثه ای مهم، از ميان برهه های ديگر مشخص شده و به همان دليل، در ذهن آدمی مانده است. پس صفات اساسی تاريخ « يکتايی » ( درمقابل يکنواختی زمان ) و « ماندگاری» ( در برابر گذرايی او ) است .
بر مبنای همين صفات است که « زمان » را مـُولد زندگی جسمانی و برونی انسان و « تاريخ » را محصول حيات معنوی و درونی او می توان دانست و نيز، علوم و فنون و ادراکات بشری را با يکی از اين دو قلمرو، متناسب و يا سازگار می توان يافت
« سياست » که بنا بر يک تعريف مشهور باستانی، « علم استفاده از ممکنات » است در قلمرو « زمان » قرار دارد، زيرا که همهء قوانين و وسائل آن، به زندگی جسمانی و برونی آدميان مربوط است و عبارت «استفاده از ممکنات » ناظر به همين معنی است
و برعکس، جای « هنر» در حيطهء « تاريخ» است، چرا که نه تنها همه اصول و ضرورياتش از حيات معنوی و درونی بشر پديد آمده، بلکه هدفش ـ در ضمير نا آگاه انسانی ـ غلبه بر دوصفت اصلی زمان، يعنی يکنواختی و گذرايی بوده است
و از همين روست که هر اثر بزرگ هنری، در اوضاع و احوالی يگانه و تکرار ناپذير آفريده می شود و در همهء اعصار، پايدار می ماند و به همين سبب: « بی مانند » ( ضد يکنواخت) و جاودان (ضد گذرا) است
پس هنرمند نيز، به تبع «هنر»، در حيطهء « تاريخ » زيست می کند و به ضرورتهای آن پاسخ می گويد و برخلاف او، سياستمدار، به تبع « سياست»، در قلمرو « زمان» بسر می برد و به مقتضيات آن جواب می دهد
اکنون پرسش اين است که « مقتضيات زمان » چيست و « ضرورتهای تاريخ » کدام است>>



فکر می کنم بهترین سرآغاز سخن در نقد سخنرانی احمد شاملو از همین جملات شاعر و اندیشمند بزرگ معاصر نادر نادرپور آغاز بشود چنانچه در سخنرانی شاملو می خوانید او ابتدا از دانشجویان سئوالی دارد که آن را تا پایان بحث پنهان نگاه می دارد سئوال او چیست؟ این است که :

شما جوان‌ها که‌ مردمى‌ شريفيد، از سرشتى‌ ويژه‌ايد، دربند نام‌ و نان‌ نيستيد، تنها سود و سلامت‌ جامعه‌ را مى‌خواهيد و جان‌ در سر عقيده‌ مى‌کنيد، کجاى‌ کاريد؟ چه‌ برنامه‌يى‌ دردست‌ داريد؟ چه‌ مى‌خواهيد بکنيد؟
کسى‌ به‌ اين‌ پرسش‌ دردناک‌ من‌ پاسخى‌ نداده‌ است‌، شما به‌ خودتان‌ چه‌ جوابى‌ مى‌دهيد؟ ـ اگر دل‌ کوچک‌تان‌ نمى‌شکند، من‌ خود بگويم‌. گمان‌ کنم‌ جواب‌ اين‌ باشد که‌: چو فردا شود فکر فردا کنيم‌.
فقط‌ براى‌تان‌ متأسفم‌!
...
من‌ از ته‌ قلب‌ اميدوارم‌ در اين‌ قضاوت‌ خود يکصد و هشتاد درجه‌ به‌ خطا رفته‌ باشم‌ اما تا آن‌جا که‌ با اجتماعات‌ دانشجويى‌ خارج‌ کشور تماس‌ داشته‌ام‌ و به‌ چشم‌ ديده‌ام‌، در ايشان‌ چندان‌ دغدغه‌يى‌ نسبت‌ به‌ اين‌ موضوع‌ بسيار بسيار حساس‌ احساس‌ نکرده‌ام‌.
دوستان‌ بسيارى‌ را ديده‌ام‌ که‌ ظاهراً محيط‌ ايرانى‌ دارند، البته‌ به‌ خيال‌ خودشان‌. يعنى‌ قرمه‌سبزى‌ مى‌خورند، با دمبک‌ رنگ‌ روحوضى‌ مى‌زنند، رقص‌ باباکرم‌ را به‌ رقص‌هاى‌ کاباره‌يى‌ ترجيح‌ مى‌دهند، يا اگر اعتقادات‌ مذهبى‌ دارند، نماز مى‌خوانند و روزه‌ مى‌گيرند، نسبت‌ به‌ چگونگى‌ ذبح‌ گوشتى‌ که‌ مى‌خورند، حساسيت‌ فراوان‌ نشان‌مى‌دهند و پاره‌يى‌ از آن‌ها اصلا خوردن‌ گوشت‌ را کنار مى‌گذارند و اگر نشود چادر به‌ سرکنند، با چارقد مى‌سازند. با مادرزن‌ و برادرزن‌ و خواهر زن‌ و زن‌ برادرشان‌ زير يک‌ سقف‌ زندگى‌ مى‌کنند و بر اين‌ گمان‌ باطلند که‌ چون‌ سفره‌ى‌ غذا را روى‌ زمين‌ مى‌گسترند، فرهنگ‌ ملى‌شان‌ را حفظ‌ کرده‌اند و ايرانى‌ باقى‌ مانده‌اند. عادت‌ را با فرهنگ‌ اشتباه‌ مى‌کنند و خود را فريب‌ مى‌دهند، چون‌ يادشان‌ رفته‌ است‌ که‌ آقازاده‌شان‌ حتا زبان‌ مادريش‌ را بلد نيست‌ و از فارسى‌ احتمالا فقط‌ کلمه‌ى‌ پدرسوخته‌ را ياد گرفته‌؛ که‌ معنيش‌ را هم‌ نمى‌داند و تازه‌ با لهجه‌ى‌ آمريکايى‌ هم‌ چيز بسيار هشلهفى‌ از آب‌ درمى‌آيد!

نگاه احمد شاملو در کدام بستر قرار می گیرد زمان یا تاریخ؟

اگر تاریخ است پس چرا ، رو به روز شدن و آینده دارد در صورتی که تاریخ و هنر دو ریشه اساسی دارد یکتایی و و ماندگاری .
پس وجوح سخن احمد شاملود نه در تاریخ سیر می کند و نه در هنر او به دنبال علم ممکنات یعنی سیاست است که به او این امکان را می دهد وجوح مختلفی از جمله تاریخ و هنر را نیز ابزار گونه به کار گیرد و بدین شکل قصد و منظور خویش را نهایی سازد .
سئوال اینست که اگر او این پرسش را در ابتدای سخنرانی مطرح می ساخت چه می شد؟ آیا دوساعت زمان بعد از سئوال را می توانست با هجو ونقد تاریخ و هنر طی کند و در نهایت در پله ابتدای پرسش ، شنونده را باقی گذارد؟
خیر ! امکان نداشت او درآن صورت تنها یک راه داشت محقق سازی مسیر رسیدن به این مقصود را و در آن صورت هم نمی توانست تیتر وار آنگونه که گوی با محصل سال اول دوره راهنمایی تحصیلی سخن می گوید و برای او دو دوتا چهارتا می کند شنوندگان را با دست خالی از جلسه نطق مقشوش خویش خارج سازد نگاهی دوباره به پاسخهای نهایی که خود او تیتروار ارایه نموده داشته باشیم :


۱. هيچ‌کس‌ نمى‌تواند ادعا کند که‌ من‌ درست‌ مى‌انديشم‌ و ديگران‌ غلطند. صِرف‌ِ داشتن‌ چنين‌ اعتقاد خودبينانه‌يى‌ دليل‌ حماقت‌ محض‌ است‌.
۲. اگر احتمال‌ صحت‌ و حقانيت‌ انديشه‌يى‌ برود آن‌ انديشه‌ لزوماً بايد تبليغ‌ بشود. منفرد و منزوى‌ کردن‌ چنان‌ انديشه‌يى‌ بدون‌شک‌ جنايت‌ است‌.
۳. فرد فرد ما بايد بکوشيم‌ مردمى‌ منطقى‌ باشيم‌، و چنين‌ خصلتى‌ جز از طريق‌ بحث‌ و گفت‌ و شنود با صاحبان‌ عقايد ديگر، محال‌است‌ فراچنگ‌ آيد.
۴. معتقدات‌ دگماتيکى‌ که‌ در باور انسان‌ متحجر شده‌ است‌، تنها از طريق‌ تبادل‌ انديشه‌ و برخورد افکار است‌ که‌ مى‌تواند به‌ دور افکنده‌ شود. آن‌که‌ از برخورد فکرى‌ با ديگران‌ طفره‌ مى‌رود متعصب‌ است‌ و تعصب‌ جز جهالت‌ و نادانى‌ هيچ‌ مفهوم‌ ديگرى‌ ندارد.
۵. حقيقت‌ جز با اصطکاک‌ دموکراتيک‌ افکار آشکار نمى‌شود، و ما به‌ناگزير بايد مردمى‌ باشيم‌ که‌ جز به‌ حقيقت‌ سر فرود نياريم‌ و جز براى‌ آن‌چه‌ حقيقى‌ و منطقى‌ است‌، تقدسى‌ قائل‌ نشويم‌ حتا اگر از آسمان‌ نازل‌ شده‌ باشد.

از شما می خواهم یک لحظه برگردید به عقب . به زمانی که هنوز متن سخنرانی ایشان را مطالعه نکرده بودید حال پاسخ دهید پاسخ های نهایی آقای شاملو را یعنی باور نداشتید ؟!

و یا نه! باور داشتید

و چه آگاهانه و چه ناخودآگاه همیشه بدان عمل نمی کردید...!
مسلما جواب شما بله است همه ما مثل روز برایمان این اصول روشن است پس درس احمد شاملو در این مدت چه بوده است؟ رساندن ما به همانجای که هستیم! بله هنر او دقیقا در همین بوده که شنوندگان و خوانندگانش را بدانجا برساند که ابتدا خود بوده اند البته با چاشنی اصطلاحات و فورمی شاید کمی پیچیده تر...




بحث دوم:


حتما همه دوستان معترفند پیشرفته ترین کشور در دنیای صنعتی امروز ژاپن است میزان درآمد سرانه هر ژاپنی و درعین حال میزان ذخائر مالی آن در بانکهای بزرگ جهان تا سه برابر آمریکا تخمین زده می شود.چندی پیش با یکی از دوستان اندیشمند که چند سالی است در یکی از دانشگاههای آنجا مشغول تدریس و تحقیق است صحبت می کردم و از او این سئوال را کردم که :

با ارزشترین عنصر فکری برای هر ژاپنی چیست؟

و او گفت : ژاپن !

گفتم بیشتر توضیح بده و او ادامه داد :

تاریخ و فرهنگ ژاپن با ارزشترین قسمت مخیله هر ژاپنی است که همراه است با امپراطوریهای مختلف و قهرمانیهای سامورایی های پاک سرشت و سنن بجای مانده از تاریخ وهم آلود آنها . تاریخ آنها همچون نقاشی ها، موسیقی و خوشنویسی آنها خیال انگیز و رویایی است...


برگردیم به ادامه سخنان شاملو
و حالا چه کرد ؟!
او برای آنکه حس جاه طلبانه خویش را سیراب کند از چه داشته های که گذشت...!
شاهنامه را همه بر این باوریم که یک اثر هنری است یک اثر منظوم و زیبا با سخنان جزیل ، البته فردوسی برای محقق سازی این تابلوی شکوهمند از ماخذی ارزشمند سود برده است که بزرگترین آنها نامه باستان (خداینامه) است و دیگر سخنان بر جای مانده بوذرجمهر حکیم و البته ریشه های اوستا را نیز می شود در آن دید اما آنها می توانستند تنها یک ماخذ خشک و بی روح با شند
پس فردوسی با دانش پهلوی همسر و رجوع به تاریخ و آیین کهن شروع به ترسیم زیبا ترین اثر تاریخ ملت ایران نمود مسیر اجرای این تابلو مسیری رو به کمال و البته برای نسل جوان همراه با هشدارها همچون داستان ضحاک و امیدها را، برگشتن به خویشتن خویش در قهرمان سرای ذهنی خویش زابلستان جستجو وتوصیه می کرد.

او خود را صرفا متعهد به نقل تاریخ نمی دانست شمایلهای ذهنی و اسطورهای کهن را همچون سیمرغ، را مدد گرفت تا هیچ دری را در سیاهی محض برای ایرانیان نبندد او راهنما بود و پدر!
پدری دلسوز که تمام عمر خویش را صرف راهنمای به فرزندان خُرد خویش در دل زمان و تاریخ پس از خویش نمود .
گستره ذهنی او مرزهای ایران را درنوردید و تمثیلهای او راهنمای تاریخی هنرمندان سراسر جهان شد.


وقتی با خانم لی شیان اندیشمند و زبان شناس بزرگ چین سخن می گفتم او برایم از داستان حماسه آمیزی سخن گفت که چهارصد سال پس از نوشتن شاهنامه در چین نگاشته شده البته همه با اسامی و عناوین دیگر بطور مثال نام رستم در آن کتاب " تانگ" است او می گفت شاهنامه کاملا باز نویسی شده البته با حفظ کوچکترین جزئیات .و آن کتاب هم اکنون باارزش ترین کتاب چین است!
و وقتی با دوستی ازبکی سخن می گویم او می گوید فردوسی در ازبکستان می زیسته و هم اکنون در آنجا مدفون است! و برای ادعای خویش می گفت ما در آنجا شهر طوس را داریم و مزار او را و جالبتر که دوستانی قزاقستانی ،ترکمنستانی و در نهایت افغانستانی هم چنین ادعاهای داشتند و دارند...

برگردیم به جریان بحث :
شاملو به تابلوی تابناکی تاخت و بر امواج ناآگاهی مدت کوتاهی سوار شد تا آنجا که از او به عنوان یک اندیشمند و حتی مردی بزرگتر از فردوسی !!!یاد کنند.
پس از سخنرانی او صدها مطلب از سوی بزرگترین اساتید ادب پارسی در سراسر جهان نگاشته شد اما او هیچ گاه از سخن خویش بر نگشت و حتی وارد بحث با هیچ یک از اساتید بزرگ ایران نشد حال آنکه خود او در بند 4 نصحیتهای خود می گوید:

معتقدات‌ دگماتيکى‌ که‌ در باور انسان‌ متحجر شده‌ است‌، تنها از طريق‌ تبادل‌ انديشه‌ و برخورد افکار است‌ که‌ مى‌تواند به‌ دور افکنده‌ شود. آن‌که‌ از برخورد فکرى‌ با ديگران‌ طفره‌ مى‌رود متعصب‌ است‌ و تعصب‌ جز جهالت‌ و نادانى‌ هيچ‌ مفهوم‌ ديگرى‌ ندارد.

حال چگونه و چرا در طی ده سالی که پس از سخنرانی اش در بین ما بود به هیچ یک از سخنان بزرگان و پیران ادب پارسی پاسخ نگفت و با سکوت و حرکات خاله زنکی به بد گویی و ریشخند منتقدین خویش پرداخت .
پاسخ این است که او خود می دانست نمی تواند از سخنان خویش دفاع کند و در زمانی که جهان بدنبال دلایل و مدارکی برای ادعاهای جعلی او بود و همه تریبونهای عالم به سویش نشانه رفته بودند و او می توانست براحتی هر اندیشه ای را که دارد با صدای بلند فریاد کند!اما او ساکت شد و حال آنکه در دومین قسمت از نصایح خویش می گوید:

اگر احتمال‌ صحت‌ و حقانيت‌ انديشه‌يى‌ برود آن‌ انديشه‌ لزوماً بايد تبليغ‌ بشود. منفرد و منزوى‌ کردن‌ چنان‌ انديشه‌يى‌ بدون‌شک‌ جنايت‌ است‌.

اگر اندیشه ای بوده و او خود بیان نکرده است ؟ پس او خود جنایتکار بوده که آن را پنهان ساخته است حال اگر بگوید او در آن سخنان اندیشه اش را تام و تمام بیان نموده خواهم گفت طبق بند اول نصایح اش می گوید:

هيچ‌کس‌ نمى‌تواند ادعا کند که‌ من‌ درست‌ مى‌انديشم‌ و ديگران‌ غلطند. صِرف‌ِ داشتن‌ چنين‌ اعتقاد خودبينانه‌يى‌ دليل‌ حماقت‌ محض‌ است‌.


او تنها مدعی مطالبی آنگونه بود پس می تواند فقط یک ادعا باشد لذا طبق نصحیت پنجم او یعنی :

حقيقت‌ جز با اصطکاک‌ دموکراتيک‌ افکار آشکار نمى‌شود، و ما به‌ناگزير بايد مردمى‌ باشيم‌ که‌ جز به‌ حقيقت‌ سر فرود نياريم‌ و جز براى‌ آن‌چه‌ حقيقى‌ و منطقى‌ است‌، تقدسى‌ قائل‌ نشويم‌ حتا اگر از آسمان‌ نازل‌ شده‌ باشد.

حال چرا او برای عقیده اش چنان تقدسی قائل شد که هیچ گاه حاضر به بحث در مورد آنها نشد و آیا موارد بالا همه دلایلی بر محکومیت شخص او نیست.



بحث سوم:

ابتدا نظری به سخنان او بیفکنیم :


بگذاريد يک‌ حکم‌ کلى‌ صادرکنم‌ و آب‌ پاکى‌ را رو دست‌تان‌ بريزم‌: همه‌ى‌ خودکامه‌هاى‌ روزگار ديوانه‌ بوده‌اند. دانش‌ روان‌شناسى‌ به‌راحتى‌ مى‌تواند اين‌ نکته‌ را ثابت‌ کند. و اگر بخواهم‌ به‌ حکم‌ خود شمول‌ بيش‌ترى‌ بدهم‌ بايد آن‌ را به‌ اين‌ صورت‌ اصلاح‌ کنم‌ که‌: خودکامه‌هاى‌ تاريخ‌ از دَم‌ يک‌ يک‌ چيزى‌شان‌ مى‌شده‌: همه‌شان‌ از دَم‌، مَشَنگ‌ بوده‌اند و در بيش‌ترشان‌ مشنگى‌ تا حد وصول‌ به‌ مقام‌ عالى‌ ديوانه‌ى‌ زنجيرى‌ پيش‌ مى‌رفته‌. يعنى‌ دوروبرى‌ها، غلام‌هاى‌ جان‌نثار و چاکران‌ خانه‌زاد، آن‌قدر دوروبرشان‌ موس‌موس‌ کرده‌اند و دُمبشان‌ را توى‌ بشقاب‌ گذاشته‌اند و بعضى‌ جاهاشان‌ را ليس‌ کشيده‌اند و نابغه‌ى‌ عظيم‌الشأن‌ و داهى‌ کبير و **** خردمند چَپان‌ِشان‌ کرده‌اند که‌ يواش‌يواش‌ امر به‌ خود حريفان‌ مشتبه‌ شده‌ و آخرسرى‌ها ديگر يکهو يابو ورشان‌ داشته‌ است‌ ؛ آن‌يکى‌ ناگهان‌ به‌ سرش‌ زده‌ که‌ من‌ پسر آفتابم‌، آن‌ يکى‌ ديگر مدعى‌شده‌ که‌ من‌ بنده‌ پسر شخص‌ خدا هستم‌، اسکندر ادعا کرد نطفه‌ى‌ مارى‌ است‌ که‌ شب‌ها به‌ بستر مامانش‌ مى‌خزيده‌ و نادرشاه ‌ که‌ از همان‌ اول‌ بالاخانه‌ را اجاره‌ داده‌ بود پدرش‌ را از ياد برد و مدعى‌شد که‌ پسر شمشير و نوه‌ى‌ شمشير و نبيره‌ى‌ شمشير و نديده‌ى‌ شمشير است‌.
فقط‌ ميان‌ مجانين‌ تاريخى‌ حساب‌ کمبوجيه‌ى ‌ بينوا از الباقى‌ جداست‌. اين‌ آقا از آن‌ نوع‌ مَلَنگ‌هايى‌ بود که‌ براى‌ گرد و خاک‌ کردن‌ لزومى‌ نداشت‌ دور و برى‌ها پارچه‌ى‌ سرخ‌ جلو پوزه‌اش‌ تکان‌ بدهند يا خار زير دمبش‌ بگذارند. چون‌ به‌قول‌؛ معروف‌ خودمان‌ از همان‌ اوان‌ بلوغ‌ ماده‌اش‌ مستعد بود و بى‌دمبک‌ مى‌رقصيد. اين‌ مردک‌ خل‌وضع‌ (که‌ اشراف‌ هم‌ تنها به‌همين‌ دليل‌ او را به‌تخت‌ نشانده‌ بودند که‌ افسارش‌ تو چنگ‌ خودشان‌باشد) پس‌ از رسيدن‌ به‌ مصر و پيروزى‌ بر آن‌ و جنايات‌ بى‌شمارى‌ که‌ در آن‌ نواحى‌ کرد، به‌کلى‌ زنجيرى‌ شد. غش‌ و ضعف‌ و صرع‌ و حالتى‌ شبيه‌ به‌ هارى‌ به‌اش‌ دست‌ داد.

تعبیر او از خود کامه چیست؟
همه ما می دانیم تاریخ انتخاب حکومتها توسط رای گیری و به اصلاح دموکراسی نوین بیشتر 200 سال نیست پس منظور شاملو بر روالی که هزاران سال جریان داشته و همه مردم حتی عقلا و فیلسوفانش در آن زمان چیزی جز آن را تجویز نمی نمودند در چیست ؟ بله همه ما امروز می دانیم آن نوع حکومت درست نیست و حتی کودکانمان امروزه حتی در مدارس نمایندگان و بقول قدیمی ترها مفسر کلاس خویش را خود انتخاب می کنندا و می آموزند در درجات بالاتر انتخاب گر دولتمردان خویش باشند . البته این یک تکامل است اما ما نمی توانیم صرفا به خاطر این تکامل مدنی تمدنهای پیشین را به ریشخند و یا مورد هجو قرار دهیم اگر اینگونه باشد پس انسانهای اولیه که در غارها زندگی می کردند بیشتر مضحکند! اما به طور مثال می بینیم یکی از سرمایه های هنری و تاریخی ملت اسپانیا غارهای گلاسکو می باشد که حاوی نقاشی های انسانهای اولیه است.


برگردیم به عنوان خودکامه شاملو
با کمی دقت که تعمق زیادی هم نمی طلبد پی می بریم عنوان خودکامه عنوانی است که امروزه ما برای حکومتهای جاه طلب بکار می بریم و آن هم بدان خاطر که دموکراسی را می شناسیم تنها و تنها بدان خاطر ! و صد البته اگر از پیران خانواده خویش بپرسیم خواهیم دید پادشاه سابق را با احترام کامل یاد می کنند چرا که آنها همان سیستم را پذیرفته بودند...
و اما ادامه بحث او :


همه‌ى‌ خودکامه‌هاى‌ روزگار ديوانه‌ بوده‌اند.


همه ما می دانیم در تاریخ چند هزار ساله آن همه پادشاه ... یا از پدر حکومت را به ارث برده و یا از طریق تقییر سلسله و قیام !
و تا آخر عمر نیز این پادشاهی را حفظ می کردند...
با تعریف شاملو همه آنها خودکامه و دیوانه هستند . دیوانه و خودکامه!!!...

شاملو هزاران سردار دلاور را که در طول زمان ، با سپر کردن جان خویش برای سربلند ی و حفظ این آب و خاک جانفشانی و در این راه با میلیونها سوار خویش نام ایران را زنده نگاه داشته و نوامیس ایران را از گزند خونخواران مجاور مصون داشته اند اینگونه برخورد می کند :


خودکامه‌هاى‌ تاريخ‌ از دَم‌ يک‌ يک‌ چيزى‌شان‌ مى‌شده‌: همه‌شان‌ از دَم‌، مَشَنگ‌ بوده‌اند و در بيش‌ترشان‌ مشنگى‌ تا حد وصول‌ به‌ مقام‌ عالى‌ ديوانه‌ى‌ زنجيرى‌ پيش‌ مى‌رفته‌.

ادامه دارد
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
هم اکنون سخنان بی پایه ی شاملو و پاسخ به آنها:

سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی



دوستان‌ بسيار عزيز!




حضور يافتن‌ در جمع‌ شما و سخن‌گفتن‌ با شما و سخن‌شنيدن‌ از شما، هميشه‌ براى‌ من‌ فرصتى‌ است‌ سخت‌ مغتنم‌ و تجربه‌اى‌ است‌ بسيار کارساز. اما معمولا دور هم‌ که‌ جمع‌ مى‌شويم‌ تنها از مسائل‌ سياسى‌ حرف‌مى‌زنيم‌، يا بهتر گفته‌ باشم‌ مى‌کوشيم‌ به‌ بحث‌ پيرامون‌ حوادث‌ درون‌ مرزى‌ بپردازيم‌ و آن‌چه‌ را که‌ در کشورمان‌ مى‌گذرد با نقطه‌نظرهاى‌ اساسى‌ خود به‌محک‌ بزنيم‌ و غيره‌ و غيره‌... و اين‌ ديگر رفته‌رفته‌ به‌ص‌ورت‌ يک‌ رسم‌ و عادت‌ درآمده‌ و کم‌وبيش‌ نوعى‌ سنت‌ شده‌. من‌ امشب‌ خيال‌دارم‌ اين‌ رسم‌ را بشکنم‌ و صحبت‌ را از جاهاى‌ ديگر شروع‌کنم‌ و به‌جاى‌ ديگرى‌ برسانم‌. مى‌خواهم‌ درباب‌ نگرانى‌هاى‌ خودم‌ از آينده‌ سخن‌بگويم‌. مى‌توانم‌ تمام‌ حرف‌هايم‌ را در تنها يک‌ سؤال‌ کوتاه‌ مختصرکنم‌، اما براى‌ رسيدن‌ به‌ آن‌ سؤال‌ ناگزيرم‌ ابتدا مقدماتى‌بچينم‌ و زمينه‌اى‌ آماده‌کنم‌.
براى‌ اين‌ زمينه‌سازى‌ فکرمى‌کنم‌ به‌جاى‌ هرکار، بهترباشد حقيقتى‌ تاريخى‌ را به‌عنوان‌ نمونه‌ پيش‌ بکشم‌، بشکافمش‌، ارائه‌اش‌ بدهم‌، و بعد، از نتيجه‌اى‌ که‌ به‌دست‌ خواهدآمد، استفاده‌کنم‌ و به‌ طرح‌ سؤال‌ موردنظر بپردازم‌.

دوازده‌ سال‌ پيش‌، در جشن‌ مهرگان‌، در نيويورک‌، ديدم‌ که‌ دوستان‌ ما مناسبت‌ اين‌ جشن‌ را پيروزى‌ کاوه ‌ بر ضحاک ‌ ذکر مى‌کنند. البته‌ اين‌ موضوع‌ نه‌ تازگى‌ دارد؛ نه‌ شگفتى‌، چون‌ تحقيقاً بسيارى‌ از دوستان‌ در هر جاى‌ جهان‌ که‌ هستند، همين‌ اشتباه‌ لپى‌ را مرتکب‌ مى‌شوند. من‌ اين‌ موضوع‌ را به‌عنوان‌ همان‌ ‌نمونه تاريخى‌ که‌ گفتم‌ مطرح‌مى‌کنم‌ و در دو بخش‌ به‌ تحليل‌ و تجزيه‌اش‌ مى‌پردازم‌ تا ببينيم‌ به‌ کجا خواهيم‌رسيد.

اول‌ موضوع‌ جشن‌ مهرگان‌ :
مهر، دراصل‌، در فارسى‌ باستان‌، ميترا يا درست‌تر تلفظ‌کنم‌ ميثره‌ بوده‌. و مهر يا ميترا يا ميثره‌ همان‌ آفتاب‌ است‌. مهرگان‌ هم‌ که‌ به‌ فارسى‌ باستان‌ ميثرگانه‌ تلفظ‌مى‌شده‌ از لحاظ‌ دستورى‌ يعنى«منسوب‌ به‌ مهر».
درباب‌ خود ميثره‌ يا مهر يا آفتاب‌ بايد عرض‌ کنم‌ که‌ يکى‌ از خدايان‌ اساطيرى‌ ايرانيان‌ بوده‌ و يکى‌ از عميق‌ترين‌ مظاهر تجلى‌ انديشه‌ى‌ ايرانى‌ است‌ که‌ در آن‌ انديشه‌ى‌ خدا و تصور خدا براى‌ نخستين‌بار به‌ زمين‌ مى‌آيد و درست‌ که‌ دقت‌کنيد، مى‌بينيد الگويى‌ است‌ که‌ بعدها مسيح‌ را از روى‌ آن‌ مى‌سازند.
اين‌جا لازم‌است‌ در حاشيه‌ى‌ مطلب‌ نکته‌يى‌ را متذکر بشوم‌ که‌ اميدوارم‌ سرسرى‌ گرفته‌نشود:
اهميت‌ اسطوره‌ى‌ مسيح ‌ در اين‌ است‌ که‌ مسيح‌ (به‌ اعتقاد مسيحيان‌ البته‌) پسر خدا شمرده‌مى‌شود ـ يعنى‌ بخشى‌ از الوهيت‌. اين‌ الوهيت‌ مى‌آيد به‌ زمين‌. پاره‌اى‌ از خدا از آسمان‌ مى‌آيد به‌ زمين‌، آن‌ هم‌ در هيأت‌ يک‌ انسان‌ خاکى‌. با انسان‌ و به‌خاطر انسان‌ تلاش‌مى‌کند، با انسان‌ و به‌خاطر انسان‌ دردمى‌کشد و سرانجام‌ خودش‌ را به‌خاطر نجات‌ انسان‌ فدا مى‌کند... ما کارى‌ با مسيحيت‌ مسخره‌اى‌ که‌ پاپ‌هاو کشيش‌ها و واتيکان‌ سرهم‌ بسته‌اند، نداريم‌ اما در تحليل‌ فلسفى‌ اسطوره‌ى‌ مسيح ‌ به‌ اين‌ استنباط‌ بسياربسيار زيبا مى‌رسيم‌ که‌ انسان‌ و خدا به‌خاطر يکديگر درد مى‌کشند، تحمل‌ شکنجه‌ مى‌کنند و سرانجام‌ براى‌ خاطر يکديگر فدا مى‌شوند. اسطوره‌اى‌ که‌ سخت‌ زيبا و شکوهمند و پرمعنى‌ است‌.
بارى‌، هم‌ موضوع‌ فرودآمدن‌ خدا به‌ زمين‌، هم‌ تجسم‌ پيدا کردن‌ خدا در يک‌ قالب‌ دردپذير ساخته‌شده‌ از گوشت‌ و پوست‌ و استخوان‌، و هم‌ موضوع‌ بازگشت‌ مجدد مسيح ‌ به‌ آسمان‌، همگى‌ از روى‌ الگوى‌ مهر يا ميثره‌ ساخته‌شده‌. در آيين‌ مهر و براساس‌ معتقدات‌ ميترايى‌ها، ميثره‌ پس‌ از آنکه‌ به‌صورت‌ انسانى‌ به‌زمين‌ مى‌آيد و براى‌ بارورکردن‌ خاک‌ و برکت‌دادن‌ به‌ زمين‌ گاوى‌ را قربانى‌ مى‌کند دوباره‌ به‌ آسمان‌ برمى‌گردد.
اين‌ از مهر، که‌ مهرگان‌ منسوب‌ به‌ اوست‌.
اما مهرگان‌، درحقيقت‌ و در اساس‌ مهم‌ترين‌ روز و مبدأ سال‌ خريفى‌ يعنى‌ سال‌ پاييزى‌ بوده‌ است‌. و اين‌جا باز ناگزير بايد به‌ حاشيه‌ بروم‌ و عرض‌کنم‌ که‌ نياکان‌؛ ما به‌جاى‌ يک‌سال‌ شمسى‌ دو نيم‌سال‌ داشته‌اند که‌ عبارت‌ بوده‌ از سال‌ خريفى‌ يا پاييزى‌ و سال‌ ربيعى‌ يا بهارى‌، که‌ بحثش‌ بسيار مفصل‌ است‌ و از صحبت‌ امشب‌ ما خارج‌، اما مى‌توانم‌ خيلى‌ فشرده‌ و کلى‌ عرض‌ کنم‌ که‌ همين‌ نکته‌ى‌ ظاهراً به‌ اين‌ کوچکى‌ درشمار اسناد معتبرى‌ است‌ که‌ ثابت‌ مى‌کند اقوام‌ آريايى‌ از شمالى‌ترين‌ نقاط‌ کره‌ى‌ زمين‌ به‌ سرزمين‌هاى‌ مختلف‌ و از آن‌ جمله‌ ايران‌ کوچيده‌اند زيرا ابتدا سال‌شان‌ به‌ دو قسمت‌، يکى‌ تابستانى‌ دو ماهه‌ و ديگر زمستانى‌ ده‌ ماهه‌، تقسيم‌مى‌شده‌ که‌ اين‌، چنان‌که‌ مى‌دانيم‌ موضوعى‌ است‌ مربوط‌ به‌ نواحى‌ نزديک‌ به‌ قطب‌. بعدها هرچه‌ اين‌ اقوام‌ ازلحاظ‌ جغرافيايى‌ پائين‌تر آمده‌اند طول‌ دوره‌ى‌ تابستان‌شان‌ بيش‌تر و طول‌ دوره‌ى‌ زمستان‌شان‌ کم‌تر شده‌ و اصلاحاتى‌ در تقويم‌ خود به‌ عمل‌ آورده‌اند که‌ دست‌ آخر به‌ تقسيم‌ سال‌ به‌ دوره‌ى‌ تقريباً شش‌ ماهه‌ انجاميده‌ که‌ بخش‌ بهاريش‌ با نوروز آغازمى‌شده‌ و بخش‌ پاييزيش‌ با مهرگان‌، و اين‌ هردو روز را جشن‌ مى‌گرفته‌اند.


نخست اینکه ایشان برای در آوردن سری میان سرها اینچنین به سوی تاریخ و فرهنگ و هویت ایرانی میتازد, و در این راه از اظهار نظر در هر زمینه ای(چیزی که تخصصی حتی در ان ندارد) دریغ نمیکند.
چه ساده انگارانه از نگره ی مطرح در زمان خود کورکورانه پیروی میکند, با دل استواری تمام میگوید آریایی ها از شمال به سوی جنوب و ایران مهاجرت کرده اند و نشانه اش را هم دو ماه گرما و ده ماه سرما میداند!!! اما عمر او مجال نداد تا راستیها را ببیند تا خیال پردازی هایش را برپایه ی نگره های پوچ و سست بنیاد قرار ندهد.
همان گونه که میدانیم هم اکنون با توجه به دانش زمین شناختی و اسطوره شناسی و زبان شناسی و ژنتیک ثابت شده که ایرانیان و آریایی ها نه از شمال به ایران مهاجرت کرده اند که دست کم از 10500 سال پیش تا کنون باشنده ی اصلی و بومی ایران بوده اند. اریایی ها در 10500 سال پیش در بستر خشک خلیج پارس ساکن بوده اند و در انجا رودی بزرگ روان بوده. اما با پایان عصر یخبندان(10500 سال پیش) مهاجرت اریایی ها به سوی شمال آغاز میشود. بیگمان در عصر یخبندان شمار ماههای سرد بیشتر از ماه های گرم است و میبنیم که بن مایه های دینی و اسطوره ای ما بر این پایه است.(برای پژوهش بیشتر به کتاب دکتر جهانشاه درخشاني استاد تاريخ از آلمان, همچنین کتاب اریایی های دکتر جنیدی زبانشناس و اسطوره شناس مراجعه کنید)
این نخستین خیال بافی این آقا.
دنباله دارد....
 

بامداد

Registered User
تاریخ عضویت
24 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,690
لایک‌ها
164
سن
44
محل سکونت
زیر سایه دوستان
اینطور که معلومه این تاپیک باید باز جوید روزگار وصل خویش !!

از همه جای پی تی شاملو میزنه بیرون !
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از بامداد :
اینطور که معلومه این تاپیک باید باز جوید روزگار وصل خویش !!

از همه جای پی تی شاملو میزنه بیرون !
بامداد جان
مهم نيست
در مورد اين مطالب در تاپيك شاملو يكي از آثار حضرت مولانا را يادآوري كرده بودم كه حكايت همين شخصيت ها است .
 

بامداد

Registered User
تاریخ عضویت
24 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,690
لایک‌ها
164
سن
44
محل سکونت
زیر سایه دوستان
به نقل از Behrooz :
بامداد جان
مهم نيست
در مورد اين مطالب در تاپيك شاملو يكي از آثار حضرت مولانا را يادآوري كرده بودم كه حكايت همين شخصيت ها است .
نه تو رو خدا :eek:

باز یادآوری نکنی ها ...:wacko:
 

easter

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 می 2006
نوشته‌ها
108
لایک‌ها
4
به نقل از korosh bozorg :
بحث اول:


نادر نادرپور شاعر بزرگ معاصر (قسمت آغازین مقاله او تحت عنوان پاسخ فردوسی به ضرورت تاريخ): << گرچه دو مهفوم « زمان» و « تاريخ» ، مانند بسا مفاهيم ديگر، از ساخته های ذهن آدميزادند و در « طبيعت » وجود ندارند، اما ميان آنها تضادی هست که بر بسياری از آدميان آشکار نيست

:eek:
:eek:
نادر پور کاملا در اشتباه بوده است.زمان واقعیتی قائم به ذات است و منحصر به ذهن انسان نیست.

زمان کمیتی فیزیکی است که کاملا می توان آن را اندازه گرفت.
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
در بخشی دیگر میگوید:

در تاريخ‌ ايران‌ باستان‌ از مردى‌ نام‌ برده‌ شده‌ است‌ به‌ اسم‌ گئومات ‌ و مشهور به‌ غاصب‌. مى‌دانيم‌ که‌ پس‌ از مرگ‌ کوروش ‌ ، پسرش‌ کمبوجيه ‌ با توافق‌ سرداران‌ و درباريان‌ و روحانيان‌ و اشراف‌ به‌ سلطنت‌ رسيد و براى‌ چپاول‌ مصريان‌ به‌ آن‌جا لشگر کشيد، چون‌ جنگ‌ و جهان‌گشايى‌ که‌ نخست‌ با غارت‌ اموال‌ ملل‌ مغلوب‌ و پس‌ از آن‌، با دريافت‌ سالانه‌ى‌ باج‌ وخراج‌ از ايشان‌ ملازمه‌ داشته‌، در آن‌ روزگار براى‌ سرداران‌ ****‌ که‌ تنها از طبقه‌ى‌ اشراف‌ انتخاب‌ مى‌شدند، نوعى‌ کار توليدى‌ بسيار ثمربخش‌ به‌حساب‌مى‌آمده‌.(البته‌ اگر بتوان‌ غارت‌ و باج‌خورى‌ را کار توليدى‌ گفت‌!)

این را از کجا آورده خدا داند و بس!

پیرامون به پادشاهی رسیدن کمبوجیه و گشایش مصر این جستار میتواند آگاهی بخش باشد که همراه با مدارک و اسناد تاریخی ارائه شده. پس ببنید خیال پردازی دیگر این آقا را :

برگرفته شده از تارنگار: تاریخ جشنها و زبان پارسی
نوشته ی: کورش محسنی


گشايش مصر در پی پيمان مصر با کرزوس در زمان جنگ با ليدی نيز يکی از برنامه های کورش بزرگ بود. شوند(دليل)اينکه چرا کورش بزرگ نتوانست يا نخواست مصر را بگشايد مشخص نيست! اما ميتوان دل استوار بود گشايش مصر از مان کورش بزرگ در دستور کار بوده، که کمبوجيه پس از نشستن بر تخت پادشاهی بی درنگ در پی گشايش مصر برآمد.

کورش بزرگ در زمانی که کمبوجيه را به جانشينی برميگزيند، فرمانروايی بخش گسترده ای از شرق و شمال شرقی ايران را، بدون پرداخت خراج به دربار، به پسر ديگر خود برديا سپرد.

گشايش مصر

احتمالا در سال ۵۲۴پ ز(پ م) تاختن کمبوجيه به مصر آغاز شد. در اين سالها مصر در از ديد ثروت در درجه ی بالای قرار داشت(۱). آماسيس(ا َحمَس) دوم، فرعون سالخورده ی مصر، که از ۵۷۰ پ ز فرمانروای مصر بود، بتازگی در گذشته بود و پسرش پسامتيخ سوم جانشين او شده بود. در اين ميان پوليکرات يونانی با فرستادن هديه هايی به دربار مصر، با آماسيس پيوند دوستی بسته بود که خود بر توانايی مصر در برابر هخامنشيان افزوده بود(۲). پوليکرات۵۰۰ ناو جنگی، با ۴۰ کشتی سه رديفی در دست داشت که احتمالا با هزينه ی مصری ها ساخته شده بود و مصر هم از اين گونه کشتيها در دست داشته(۳).

کمبوجه با نشستن بر تخت پادشاهی **** خود را گرد آوری کرد برای گشايش مصر. در اين ميان مردی به نام فانِس که پيشتر در خدمت آماسيس بوده به خدمت کمبوجيه در آمده بود. او از چند و چون راه های مصر و وضعيت اين کشور آگاه بود و به پيشنهاد او قرار بر اين شد که با قبيله های عرب سر راه از در دوستی در بيايند، چرا که تامين و باربريِ آب و خوراک بايد با مَشک و شتر می انجاميد که اين هم تنها از اين گروه بر می آمد.(۴) **** ايران پس از گذر از نوار غزه، در ماه مه ۵۲۵ پ ز در پلوزيوم، به نيروی آماسيس که آماده ی نبرد بود برخورد. در نخستين نبرد نيروی مصری شکست خورد و ناگزير به ممفيس، پايتخت مصر، پس کشيد(۵) در اين ميان هم پيمانان مصر به او پشت کرده بودند. يونانی ها، ليبی و برقه از اين دست بودند. آتش زدن يک کشتی ايرانی که نمايندگان ايرانی درون آن بودند و برای دادن پيشنهاد کمبوجيه به سوی مصر رفته بودند ديگر گمانی برای کمبوجه باقی نگذاشت که به سوی مصر بتازد.

در ژوئن ۵۲۵ پ ز ممفيس پايتخت مصر بدست ايرانيان و کمبوجيه گشوده شد و پسامتيخ و خانواده ی او به دست کمبوجيه افتادند. پسر فرعون برپايه ی فرمان دادگاه شاهی و از برای کشته شدن نمايندگان ايرانی بدست مصری ها به همراه چند تن ديگر کشته شد. کمبوجيه هر چند به رسم ايرانيان و پدرش در پی بزرگداشت فرعون مصر بود و آهنگ اين را داشت که فرمانروايی مصر را بار ديگر به فرعون بدهد، اما شورش فرعون در زمان سفر جنگی کمبوجيه به حبشه باعث شد که دستور کشتن وی را بدهد.(۶)

پس از گشايش مصر، کمبوجيه به انديشه ی گشايش کارتاژ از راه دريا و به ياری فنيقی ها و گشايش حبشه بدست خود و گروه ديگری را هم برای گشايش آمون فرستاد. گروهی را که کمبوجه برای گشايش آمون فرستاده بود نه به آمون رسيدند و نه توانستند به پيش کمبوجيه بازگردند. اينها بگمان زياد دچار طوفان شن شده اند. خود کمبوجيه هم با سپاهی گران به سوی حبشه رفت و در پی گشايش حبشه بود که از سر کمبود آب و غذا ناچار به بازگشت شد. نقشه ی گشايش کارتاژ هم با درخواست فنيقی ها انجام نشد.

در سِراپِئوم که گور موميايی گاوهای مرده آپيس است(گاو مقدس نزد مصريان)، سنگ گوری بدست آمده که برای گاو آپيسی که در سال ۵۲۴ پ ز به دستور کمبوجيه ساخته شده است. در اين نگاره کمبوجيه پوشاک مصری بر تن دارد و برای نشان دادن احترام زانو شده است. روی سنگ نبشته نوشته است"مراسم موميايی و تشريفات آيينها، همان گونه که کمبوجيه خواسته بود، انجام شد"(7)

کمبوجيه در راه بازگشت به ايران پس از پيروزی های نسبتا خوب، در پی رويدادهای شگفت و عجيب کشته شد!(سخن در اين باره زياد هست و در آينده به آن خواهم پرداخت). جايگاه آرامگاه کمبوجيه را در پاسارگاد و در کنار آرامگاه پدرش کورش بزرگ ميدانند.(فرتور و عکسی از آرامگاه کمبوجيه در پاسارگاد)

(۱) Hrodot, 2/147

(۲) Hrodot, 3/39,3/22

(3)بريان،تاريخ هخامنشی 1/147

(۴)Hrodot, 3/4-10

(5)Hrodot, 3/12

(6)Hrodot, 3/10-16 و diodorus,X/14-14 و polyen,V2/9

(7)بريان،تاريخ هخامنشی ۱/۱۵۷
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
بگذاريد يک‌ حکم‌ کلى‌ صادرکنم‌ و آب‌ پاکى‌ را رو دست‌تان‌ بريزم‌: همه‌ى‌ خودکامه‌هاى‌ روزگار ديوانه‌ بوده‌اند. دانش‌ روان‌شناسى‌ به‌راحتى‌ مى‌تواند اين‌ نکته‌ را ثابت‌ کند. و اگر بخواهم‌ به‌ حکم‌ خود شمول‌ بيش‌ترى‌ بدهم‌ بايد آن‌ را به‌ اين‌ صورت‌ اصلاح‌ کنم‌ که‌: خودکامه‌هاى‌ تاريخ‌ از دَم‌ يک‌ يک‌ چيزى‌شان‌ مى‌شده‌: همه‌شان‌ از دَم‌، مَشَنگ‌ بوده‌اند و در بيش‌ترشان‌ مشنگى‌ تا حد وصول‌ به‌ مقام‌ عالى‌ ديوانه‌ى‌ زنجيرى‌ پيش‌ مى‌رفته‌. يعنى‌ دوروبرى‌ها، غلام‌هاى‌ جان‌نثار و چاکران‌ خانه‌زاد، آن‌قدر دوروبرشان‌ موس‌موس‌ کرده‌اند و دُمبشان‌ را توى‌ بشقاب‌ گذاشته‌اند و بعضى‌ جاهاشان‌ را ليس‌ کشيده‌اند و نابغه‌ى‌ عظيم‌الشأن‌ و داهى‌ کبير و **** خردمند چَپان‌ِشان‌ کرده‌اند که‌ يواش‌يواش‌ امر به‌ خود حريفان‌ مشتبه‌ شده‌ و آخرسرى‌ها ديگر يکهو يابو ورشان‌ داشته‌ است‌ ؛ آن‌يکى‌ ناگهان‌ به‌ سرش‌ زده‌ که‌ من‌ پسر آفتابم‌، آن‌ يکى‌ ديگر مدعى‌شده‌ که‌ من‌ بنده‌ پسر شخص‌ خدا هستم‌، اسکندر ادعا کرد نطفه‌ى‌ مارى‌ است‌ که‌ شب‌ها به‌ بستر مامانش‌ مى‌خزيده‌ و نادرشاه ‌ که‌ از همان‌ اول‌ بالاخانه‌ را اجاره‌ داده‌ بود پدرش‌ را از ياد برد و مدعى‌شد که‌ پسر شمشير و نوه‌ى‌ شمشير و نبيره‌ى‌ شمشير و نديده‌ى‌ شمشير است‌.
فقط‌ ميان‌ مجانين‌ تاريخى‌ حساب‌ کمبوجيه‌ى ‌ بينوا از الباقى‌ جداست‌. اين‌ آقا از آن‌ نوع‌ مَلَنگ‌هايى‌ بود که‌ براى‌ گرد و خاک‌ کردن‌ لزومى‌ نداشت‌ دور و برى‌ها پارچه‌ى‌ سرخ‌ جلو پوزه‌اش‌ تکان‌ بدهند يا خار زير دمبش‌ بگذارند. چون‌ به‌قول‌؛ معروف‌ خودمان‌ از همان‌ اوان‌ بلوغ‌ ماده‌اش‌ مستعد بود و بى‌دمبک‌ مى‌رقصيد. اين‌ مردک‌ خل‌وضع‌ (که‌ اشراف‌ هم‌ تنها به‌همين‌ دليل‌ او را به‌تخت‌ نشانده‌ بودند که‌ افسارش‌ تو چنگ‌ خودشان‌باشد) پس‌ از رسيدن‌ به‌ مصر و پيروزى‌ بر آن‌ و جنايات‌ بى‌شمارى‌ که‌ در آن‌ نواحى‌ کرد، به‌کلى‌ زنجيرى‌ شد. غش‌ و ضعف‌ و صرع‌ و حالتى‌ شبيه‌ به‌ هارى‌ به‌اش‌ دست‌ داد. به‌ روزى‌ افتاد که‌ مصريان‌ قلباً معتقد شدند که‌ اين‌ بيمارى‌ کيفرى‌ است‌ که‌ خدايان‌ مصر به‌ مکافات‌ اعمال‌ جنايتکارانه‌اش‌ بر او نازل‌ کرده‌اند.


در اینجا نخست به بخش گویش این به اصطلاح فرهیخته (که برای شماری تبدیل به بت شده) میپردازیم. ایشان در این بخش از گفته هایش دست هر لات و زور گیر و قمه زن را از پشت میبندد با این ریخت گویش دل بهم زن در پی چیست؟ نمیتوان برای اینگونه سخن راندن آماج و هدفی را مشخص کرد. اینجا اوج عصبانیت است و در پی آن فراموش کردن جایگاهی که هوادارن برای او در نظر گرفته اند. دقیقا این واژه ها را از اندیشه ی خود گذر دهید تا ببنید در ویر(ذهن) و پندارتان چه شخصیتی تصویر میشود:

از دم یه چیزیشان میشده!
از دم مشنگ بوده اند!
مشنگی!
آنقدر موس موس کرده اند!
دمبشان!
بعضی جاهایشان را لیس کشیده اند!
**** خرمند چپانشان کرده اند!
یکهو یابو ورشان! داشته است!
بالاخانه را اجاره داده بوده!
از نوع ملنگ هایی بود که!
دور و بری ها پارچه ی سرخ جلو پوزش تکان بدهند!
این مردک خل وضع!

....

این ناسزاها تنها میتواند به انگیزه ی عصبانیت و سوزش فراوان گفته شود و آماجی هم در پشتش نیست. در بخش پسین خواهیم گفت که این آقا چگونه با پر رویی تمام در جایی که به سودش هست به منابع تاریخی تکیه میکند و زمانی که به زیانش هست همه ی این منابع تاریخی را بدون ارزش میداند(همان کاری که هم اکنون یاوه گویی همچون پورپیرار میکند)
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
در بخش پیشین نشان دادیم که ایشان چگونه دومین دروغ گویی را در زمینه ی تاریخی انجام داده. به بازگویی تاریخ نگاران بیشمار و برپایه الواح بدست امده بابلی و گاشمارها کورش بزرگ پیش از مرگش کمبوجیه را به عنوان پادشاه ایران برگزید و برای اینکه دل پسر دیگر خود را نیز بدست بیاورد و جدایی پیش نیاید بخش بزرگی از شرق و شمال شرقی ایران زمین را به دیگر پسر خود بردیا بخشید بدون اینکه این بخشها به پادشاه خراجی بپردازند.
پس سراسر سخن ایشان پیرامون اینکه کمبوجیه پس از مرگ کورش! و به گزینش اشراف و روحانیون و ... پادشاه شد نیز سراسر نادرست و خیال پردازیست.

در هر روی ا این بخش تاریخی میگذریم که زمان بسنده ی خود را میطلبد.
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
ایشان در جایی دیگر میخواهد از دل استوره تاریخ را بیرون بکشد!!! که هیچ کدام از اینها تخصص او نیست. مگر هر کس و ناکسی میتواند پی به ژرفتنای سخن فردوسی ببرد. فردوسی و شاهنامه اش تاریخ دست کم 10500 ساله را با شیوه ای بسیار شگفت و نغز در هم پیچیده و استوره و تاریخ را به هم پیوند زده است. به طوری که براستی نمیتوان تاریخ را از دل شاهنامه بیرون کشید. شاهنامه چکیده ی فرهنگ دست کم 10500 ساله ی تیره های ایرانی و آریاییست.
به شیوه ای ناشیانه ماجرای بردیا و گئومات مغ و کمبوجیه را با ضحاک و فریدون و جمشید پیشدادی پیوند میدهد و ضحاک را بردیا میخواند!
با توجه به دانش اسطوره شناسی و با توجه به سخنان و پژوهش های شاهنامه شناسان دوره ی پیشدادی دست کم به 9000 سال پیش باز میگردد. اما این آقا به ریختی بچه گانه 6500 سال را از تاریخ حذف میکند و ماجرای کمبوجیه ی 2500 ساله را با فریدون و کاوه و ضحاک 9000 ساله یکی میداند. تا بتواند مشروعیتی ببخشد به خیال پردازی های خود.
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
به نقل از بامداد :
ادامه دارد ...
بله دنباله دارد
بت ها شکسته میشود. دست ها رو میشود. خیالپردازی های پوچ به یک فوت هم بند نیستند. دست بکار شوید و ماست مالی کنید سوتی های استادتان را :happy:
 

korosh bozorg

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2005
نوشته‌ها
294
لایک‌ها
7
نویسنده : علی شاهچراغی



فردوسی:
به داد و به آیین و مردانگی به نیکی و پاکی و فرزانگی



آقای معروفی شما خیلی محتاطانه سخن می گویید حال آنکه زبان شاملو زبان محاوره کوچه و خیابان است .برای شما در انتهای همین مطلب نظر او را که پاسخی جالبی است را می گذارم تا ببینید
اگر متن کمی تند و خارج از ادب است بر من خواهید بخشد چون می خواهم لحن سخنم همساز احمد شاملو باشد تا روحش شاد گردد!!!
من تقریبا تمام صحبتهای احمد شاملو در حاشیه این جریان (سخنرانی در دانشگاه برکلی) را هم خواندم که به پیوست در انتهای این مبحث قسمتی از مطالب و جفنگیات او را خواهم آورد.
بله جفنگیات چون او خود اسرار داشت با زبان مهاوره مردم کوچه و خیابان سخن بگوید و این را یکی از امتیازات خود می دانست (رجوع شود به دفاعیه او).

یادم می آید 15سال پیش دوستی داشتم که شدیدا اسرار داشت از مناطق قدیمی شهرمان (اکثرا پر است از لات های چاقو کش و عربده کش) عده ای را جمع کند و با شعر و ادب آشنایشان کند و در نهایت هم آنها را از لاتی گری نجات دهد و هم مخزن ادب پارسی را با این انسانهای درد کشیده قوی تر سازد !.
در همان ایام یکی از همین موجودات عجیب را همراهش دیدم او سرشار از هزاران واژه رکیک بود که بدون هیچ ملاحظه ای مثل نخود و کشمش آنها را ردیف می کرد 6 ماه از آن داستان گذشت در آن 6 ماه این دوست به اصطلاح دلسوز ما دهها بلکه صدها کتاب به همان لات عوضی خورانده بود و عجیب آنکه او هم پس نزده بود ! بله و نتیجه آنکه:
در جلسه ای که دهها تن از ادبا و شعرا نشسته بودند این دوست دلسوز با آن لات که حالا تیپ و ژست روشنفکر دو آتیشه را گرفته بود وارد شد هنوز دقایقی از بحث بر سر یکی از شعرهای حافظ نگذشته بود که روشنفکر لات عنان بحث را در دست گرفت
تصورش را بکنید چه اوضاع قمر در عقربی می توانست باشد او با هر شعر حافظ که می خواند فحشی نثارش می کرد و جالب آنکه اشعار زیادی هم از حافظ در حافظه داشت و در حالی که به شاخه نباتش فحش می داد آن شعر را هم نقل می کرد کم کم بحث بر سر حافظ را کنار گذاشت و ادبا و شعرا و در نهایت تاریخ و سیاست را با دری وری هایش که بعضا هم حامل صدها واژه ی ادبی ،سیاسی و تاریخی نیز بود جلسه را منور کرد و همه گیج مات از این همه انرژی که در اصطلاحات و واژهای او مانند ضربات دشنه فرود می آمد شده بودند در آن لحظات می شد برق غرور و پیروزی را در چشمانش دید او توانسته بود با برق سه فازی که به جلسه وارد کرده بود برای مدتی همه را خاموش کند در آن زمان و دقیقا در آن لحظه فهمیدم احمد شاملوی دیگر در حال تولد است !و امروز سالها گذشته آن رفیق دلسوز دیگر نیست اما آن لات ادیب در عالم شعر خدا را هم دیگر بنده نیست تا کنون چند مجموعه شعر به چاپ رسانیده و صد البته امروز که با او حرف می زنید ناسزاهایش با کلاس تر و اطلاعاتش بیشتر گشته اما او همچنان همان لات کوچه های تنگ شهر است...
با ذکر این خاطره فکر می کنم بهتر بتوانیم شاملو را بشکافیم حتما می دانید او به شکل قانونی سه بار ازدواج کرد و خدا می داند همسرانش از دست او چه کشیده اند الله و اعلم !!!
که همه پا به فرار گذاشتند و عجیب آنکه در دفاعیه اش چند بیت از شاهنامه که بر علیه زن است(به شکل مجرد - که قسمتی از داستان تهمت سودابه به سیاوش است) را یک به یک نقل می کند و از زن ها می پرسد نظر شما در مورد این شعرها چیست کسی نیست از آن ملنگ بی سر وپا بپرسد فردوسی هرچه بود با یک زن یک عمر سر کرد زنش دانشمند و زبان شناس و در عین حال کسی بود که در طی سی سال زحمت فردوسی در کنارش همچون پروانه چرخید وبرایش هزار متن پهلوی را ترجمه کرد و لحظه ای از او فاغ نشد تا این مهم را به سرانجام رساند این راه پیموده نمی شد جز به خلق گرم و با محبت فردوسی حال توی بی سرپا می پرسی نظر زنها در مورد او چیست چرا این شعر را نمی خوانی

زنانشان چنین اند ایرانیان چو گردان رزم آوران

اما شهوت شهرت و بقول استاد مهدی اخوان ثالث دست پا زدن برآی مطرح شدن بیشتر ، شاملو را بدانجا رساند که مهایتش را در 10 سال آخر زندگی کاملا عیان کرد

او آنقدر مریض بود که فکر می کرد با بلغور کردن چند واژه در کتابهای خاک گرفته تاریخ می تواند از خود اسطوره بسازد می گوید نادر شاه که از اول بالا خانه اش را اجاره داده بود خود را فرزند شمشیر می دانست!
در صورتی که هر بچه دبستانی در کتابهای دوره راهنمای می خواند نادر زمانی ایران را آزاد کرد که بیست سال از حکومت ترکان افغان بر ایران می گذشت و ایرانی در بین نبود
اگر او نبود که شاملو شناسنامه اش امروز ایرانی نبود! اگر از خاکستر افاغنه قدرتمندترین حکومت پس از حمله اعراب در ایران پدید آمد از صدقه سر همان آدم بقول شاملو نادان بود بقول نویسنده فرانسوی کتاب خواجه تاجدار او توانست قوی ترین حکومت جهان را در زمان خویش بسازد اگر او بالا خانه اش را اجاره داده بود هنگام باز گشت از دهلی فقط طلا و جواهرات می آورد حال آنکه می خوانیم او از محمد گوگانی که اسرار به دادن هدیه به نادر شاه افشار بود فقط و فقط کتاب خواست و گورکانی خود برای تشکر مقداری جواهرات پیش کش کرد نادر 10 سال بیشتر حکومت نکرد اما آن کرد که امروز نامش هر ایرانی عاشق وطن را سربلند می کند پس او بالاخانه اش اتفاقا نه تنها اجاره داده نشده بود بلکه به فکر فرزندان تاریخ و زمان پس از خود نیز بود .

اما در سلامتی عقل شاملو کاملا شک دارم .

اوبر اساس نوشته های یک سنگ نبشته می خواهد برای خود آلت قتاله ای بسازد که با آن بتواند همه رشادتهای مردان وزنان ایران را در طی قرون متمادی به شهادت برساند غافل از اینکه او کور خوانده آن لات بی سرپا هزیان گفته که ما فرزندان ایران این مجال را به او بدهیم که او ما را هم شان اقوام بربری اروپا و یا آمریکا بکند آمریکا و اروپائیانی که تا 200 سال پیش قانون برده داری را در کشورهایشان اجرا می کردند و در طی حیات شاملو او را در کشورهایشان تیمار می نمودند و از زبان او می کشیدند که نه تنها چیزی نداشته ایم بلکه بدهکار هم هستیم

ما مدافع پلشتی و گاها جفای حاکمیتهای پیشین ایران نیستیم اما این را هم بر نمی تابیم که تاریخ باشکوهمان به یک ذباله دانی تشبیه شود که اگر این بشود نسل امروز ایران دیگر هیچ چیز ندارد
هیچ چیز ندارد!!! کاش طرفداران خام شاملو می فهمیدند که چه می گویم


در نهایت به این خاطر که باید این بحث را جمع کنم می گویم فردوسی هنرمند و شاعر بود و شاعر حق دارد و آزاد است به عنوان یک هنرمند شاعر هر آنچه را که برای جامعه خود لازم می داند بسراید و کسی نمی تواند بر چسب تحریف تاریخ و غیره به آن بچسباند چون تاریخ را تاریخ نویسان می نویسند و هنر را هنرمندان و هنرمندان می توانند رستم ، هرکول ، گالیور ، دن کیشوت ، ملا نصرالدین ، حسن کچل و یا گربه و موش (عبید زاکانی) و نمونه آمریکای اش تام وجری بسازند و هرگونه که می خواهند عمل کنند این که شاملو با تاریخ بردیا و ضحاک لاس میزند مشکل خود اوست او نمی تواند با این تشبیه هات مسخره برای خود شال وقبای استادی بسازد و متاسفم برای آنهای که این جفنگ گوی شارلاتان را اسطوره خویش نیز می دانند...

او فردوسی را برای مدت اندکی ترور شخصیتی کرد اما دیدیم در نهایت خود او سیبل شد نه فردوسی...
حالا اگر من هم مانند بسیاری دیگر بگویم اشعار شاملو سرقت اشعار شاعران آمریکای لاتین است طرفدارانش چه می گویند ؟!!!...
او به حکیم فردوسی حرامزاده گفت اما من به او این اهانت را نمی کنم !



پاسخ ناشایست احمد شاملو به معترضین:

«... باری صحبت سر یکی از داستان های ساختگی یا واقعی بود که از حاج میرزا آقاسی نقل کرده اند. می گویند یک بار می رود از مادر چاه قنات تازه ای که می کندند بازدیدی بکند . کنار چاه که می رسد گفت و گوی مقنی و وردستش را که ته چاه پشت سرش صفحه گذاشته بودند می شنود. می گفتند یارو چه موجود احمقی است ، با این که به او گفتیم این چاه به آب نمی رسد می گوید شما بکنید به آب رسیدنش با من. حاجی سرش را می کند تو چاه می گوید : «نمک به حرام ها ! گیریم این چاه برای من آب نشود ، برای شما نان که می شود».
این حکایت ، حکایت من هم هست. اینجا ، تو همین دانشگاه اواسط بهار امسال مطالبی را عنوان کردم که اگر برای خودم آب نشد در عوض نان خشک جماعتی را حسابی کره مال کرد. من عادتا علاقه به پاسخگوئی ایرادها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را می پذیرم و اگر یاوه می گوید که ، از قدیم ندیم ها گفته اند جوابش خاموشی است. اما اینجا قضیه فرق می کند. اینجا کوشش شد با جنجال و هیاهو و عوامفریبی و عمده کردن مبلغی چرتیات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب را لاپوشانی کنند. اینجا با سر و ته کردن مطالب من یک عده سعی کردند با بی اعتبار کردن شخص من که هیچ وقت هیچ ادعائی در هیچ زمینه ای نداشته ام و هرگز هیچ تعارفی را به ریش نگرفته ام خودشان را مطرح کنند. تئوریسین های قشون در به در خدایگان هم که درست یک وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پیشخانه دوخت ، افتادند میان که وسط این هیاهو جل پوسیده بی اعتباری تاریخی شان را از آب بیرون بکشند. به این جهت است که این بار خودم را ناچار می بینم برای نجات نظریات و حرف های صمیمانه ام جوابگویی کنم نه برای رفع اهانت هایی که به شخص من کرده اند من برخلاف آن اشخاص به شعار "آواز خوان ، نه آواز" اعتقادی ندارم. عقیده من این است که " آواز ، نه آوازخوان". یعنی ببین چه می گوید نبین که می گوید. بنده با نان توبره بزرگ شده ام ، تو به جای پاسخگوئی به حرف من چرا پای خودم را می کشی وسط؟
یک آقای بسیار محترم برداشت تو روزنامه اش نوشت که خود خودش مرا دیده و با گوش های مبارک خودش از دهان من شنیده با وزیر یا معاون فلان وزارتخانه بر سر بهای سناریویی که قرار بوده در دفاع از انقلاب سفید شاه بنویسمتا ازش سریال تلویزیونی تهیه کنند چانه می زده ام. خیلی خب ، حرفی ندارم. سال 1348 یا 49 هم (گمان کنم بعد از چاپ "ابراهیم در آتش") یکی دیگر از جیره خوارهای **** برای بی اعتبار کردن من برداشت تو مجله ئی نوشت که من بچه هایم را لباس کهنه می پوشانم می فرستم این ور و آن ور به گدائی . این هم قبول. به قول حافظ :
فقیه شهر که دی مست بود فتوا داد که می حرام ولی به ز مال اوقاف است
فرض بر این است که گدائی از مردم دست کم یکی دو سه آب شسته تر از آن است که نواله خور دستگاه ظلم باشی.
یک آقای خیلی دسته نقاشی و بر ما چیز مکنید دیگر بدون این که اسم بیاورد برنامه گذاشت فرمود "بعضی " ــ ظاهرا بعضی ها اسم مستعار جدید بنده است ــ فرق اسطوره و تاریخ را نمی دانند. خب متن آن سخنرانی را مرکز سیرا چاپ کرده. می توانید به آن رجوع کنید. دست کم آنجا که سخن به ابوریحان بیرونی و نقد او از دوره ضحاک می رسد و این که عرض کرده ام بیرونی دوره ای را به نقد تاریخی می کشد که بستر زمانی یک اسطوره است و لزوما صورت تاریخ ندارد.
یک استاد جا سنگین دانشگاه برداشت نوشت : "من مطلب آن آقا را نخوانده ام فقط شنیده ام در خارج گفته حق با ضحاک است " آن آقا که بنده باشم معتقد است دانشگاهی را که استادش این آقا است باید داد عوضش یک مشت تخمه جاپونی گرفت.
چندتائی که از خودشان متشکرند و به عنوان دانشگاهی شان عاشقانه مهر می ورزند مشتی مطالب منتشر فرمودند که واقعا تماشائی بود. دیدنی و خواندنی و خندیدنی . آنها طبق معملو از فرصت استفاده فرمودند که به قول خودشان "لکچری" بپرانند. از جمله حضرت دکتری که یکی از وسایل دکتریش گوش نشستن است تا یکی یک چیزی بنویسد و ایشان سوار موج بشود و به اطرافیان شان لبخند بزند که ما اینیم.
یک شاعر ناکام هم از فرصت استفاده کرد تا کل کوشش شصت ساله ای را که در جهت اعتلای شعر معاصر صورت گرفته سکه یک پول کند: کشتی توفانگیر شده بود. اهل کشتی سنی بودند دست به دامن حضرت خلیفه شده بودند یا عمر یا عمر می کردند. شیعی آن میان بود. از کوره در رفت فریاد زد : یاعلی ، غرقش کن من هم روش!
یک عده گریبان لحن سخنرانی را گرفتند ، گفتند و نوشتند که بنده برای افاضات خودم "لحن هتاک بی چاک دهن" برگزیده ام. این آقایان ماشاالله آن قدر کلاسیک و نخسه خطی تشریف دارند که باید گرفت دادشان دست صحافباشی بازار بین الحرمین که عوض کت و شلوار یا قبا و عبا تو یک جلد چرم سوخته قرن دوم و سوم هجری صحافی شان کند. اینها حالی شان نیست که معنی را لحن است که تقویت می کند . اینها نمی دانند یا دانستنش برای شان صرف نمی کند که کلمه برای این آفریده می شود که مفهوم یا مصداق مورد نظر را به طرف شنونده شلیک کند. بخصوص در گفتار. ایراد می کنند که چرا به آخرین جنازه قبرستان سلطنت گفته ای "مشنگ" . البته من نمی دانم چرا کلمه مشنگ را نمیتوان به کار برد. ولی این را می توانم بگویم که آقا جان ، نه خل و چل ، نه دیوانه ، نه ابله ، نه احمق ، نه شیرین عقل ، هیچ کدام بار مفهومی کلمه مشنگ را ندارد. مشنگ کلمه ای است که مردم ساخته اند و بارش بسیار سنگین تر از تمام صفاتی است که عرض شد. تو که آقا و با تربیتی و برای مفاهیم مختلف کلمات شسته رفته قاموسی و از آب نگذشته داری چه کلمه ای را برای رساندن این مفهوم پیشنهاد می کنی؟ من حتی در شعر هم از این نوع کلمات به کار می برم. تو برای شخص خودخواهی که سیاستش بندتنبانی است (دیدید ؟ یک گزک دیگر) و محله هائی به نام مفت آباد و حلبی آباد و حصیر آباد و زور آباد و یافت آباد ( که چه کلمه زیبای پرمعنایی است برای عده ای بی خانمان که بر حسب اتفاق جایی را برای گل هم کردن سرپناهی به چنگ آورده اند) ملاحظه می کنید که توده ظاهرا بی سواد ما زبان فارسی را خیلی بهتر از استادان بی ریش یا ریش پشمین دانشکده ادبیات ما می شناسد ؟ باری تو برای آدمی عوضی که در نهایت امر چنین فقرآبادهایی را که همین جور ساعت به ساعت دور و ور پایتختش از عرض و طول رشد می کند نمی بیند و در عوض به خیال خودش دارد مملکت را از دروازه تمدن بزرگ عبور می دهد چه صفتی پیشنهاد می کنی که من آن را به جای کلمه مثلا به قول تو هتاک "مشنگ" به کار ببرم ؟ چنین موجودی اگر مشنگ و حتی مشنگ مادرزاد نیست پس چیست ؟ یا آن جوانک که دیدم در اعلامیه ای نوشته بود : "در این نه سالی که مسئولیت خطیر سلطنت را پذیرفته ام ..." (یکی را به ده راه نمی دادند ، می گفت به کدخدا بگویید رختخواب مرا بالای بام پهن کند) ــ خب ، اگر در وصف چنین کسی نشود بالاخانه اش را اجاره داده با چه جمله دیگری می شود از جلوش در امد که حضرت عالی نفرمایید لحن هتاک است ؟ زبان توده مردم زبانی است پویا و کارساز و پربار. آنها که از بالای کرسی استادی به زبان نگاه می کنند و زمینه علم لدنی شان فرائدالادب و کلیله و دمنه است ممکن نیست که بتوانند عمق آن را درک بکنند.
کمی پیش به یکی از شگردهای تجربه شده این گونه مدعی ها اشاره کردم و گفتم که به اش بر می گردم. ــ آن شگرد این است که وقتی زورشان نمی رسد با اندیشه یا پیشنهادی دربیفتند یا آن را منافی دکان و دستگاه خودشان دیدند همه زورشان را جمع می کنند که شخص گوینده را بی اعتبار کنند.این یکی از خصایص باید بگویم متاسفانه ملی ما است. وقتی ناندانی شان بسته به این است که ماست سیاه باشد اگر یکی پیدا شد و گفت : بابا چشم دارید نگاه کنید ، ماست که سیاه نمی شود ، به جای آن که منطق پیش بیاورند می گویند : "حرفش مفت است چون مادرش صیغه قاطرچی امیربهادر بوده " می گویند: "حرفش چرت است چون پدرش بهار به بهار راه می افتاده به باغچه بیل زنی ، پائیز به بعد هم دور کوچه ها سیرابی می فروخته ". مزخرف می گوید چون خودمان در مکتبخانه دیدیم ابوالفضل را با عین نوشته بود."
دوست خود من داریوش آشوری (اسمش را می برم چون می دانم از حرف حق نمی رنجد) در یک مصاحبه قدیمی که اخیرا دیدم در کمال حرامزادگی تجدید چاپش کرده اند در رد برداشت های من از حافظ سه بار و چهار بار این جمله را تکرار کرده است که : "حالا به عقیده شاملو ما باید برویم حافظ مان را از پتروشفسکی یاد بگیریم ؟ ــ و قضیه این است که من در مقدمه کوتاه موقتیم بر حافظ ، نوشته ام برایدرک او بیاد شرایط اقتصادی و اجتماعی دوره اش را شناخت و در حاشیه آورده ام : کتاب پتروشفسکی که غالب اسناد مربوط به وضع اقتصادی آن دوره را گرد آورده کار شناخت علل فقر اقتصادی آن دوره را آسان می کند" ــ این یعنی یاد گرفتن حافظ از روی کتاب آن آقا ؟
من در سخنرانی برکلی به ترجمه سنگ نبشته بیستون که در کتاب هخامنشیان دیاکونوف آمده استناد کردم. حاصلش این شد که نوشتند و هرته کرته زدند و مغلطه کردند که من از دیدگاه تاریخ نویس های عوضی دوره استالین به تاریخ خودمان نگاه می کنم!.
زنده یاد، مهدی اخوان ثالث ، از فرصت استفاده کرد مرا متهم کند که سعی می کنم به هر قیمتی شده خودم را مطرح کنم. خدا از گناهانش بگذرد. من برای چه باید چنین کوششی بکنم ؟ این هم شد بحث و جدل؟ این جوابگویی نیست. کوشش نادرستی است برای راندن طرف به موضع دفاع از خود و لاجرم معطل گذاشتن اصل موضوع. بله من هر جا پیش آمده یا پایش افتاده حرف و عقیده ام را بی پروایی تمام مطرح کرده ام. دیگرانند که اگر مطلبی را متوجه نشدند یا باورها و دانسته های شان را در خطر دیدند یا صلاح ندانستند آن را بپذیرند به جای نشستن به بحث و گفتگو جنجال راه می اندازند. درست مثل سگ های ده که تا بوی عابر غریبی به دماغ شان می خورد از سر شب تا سر برزدن آفتاب عالم تاب دنیا را با پارس کردن به سرشان بر می دارند. می گویید چه کنیم ؟ دست به ترکیب هیچی نزنیم و به هیچ چیز نظر انتقادی نیندازیم که دل اهل باور نازک و شکننده است و تا گفتی غوره سردی شان می کند؟
درباره فردوسی من گفتم ارزش های مثبتش را تبلیغ کنیم و درباره ضد ارزش هایش به توده مردم هشدار بدهیم. مگر بد آموزی توی شاهنامه کم است ؟ کم اند آدم های شیرین عقلی که در اثبات نظر پشت عقب افتاده شان به فردوسی استناد می کنند که آن حکیم علیه الرحمه فرموده :
زن و اژدها هر دو در خاک به جهان پاک از این هر دو ناپاک به !
یا :
زنان را ستایی سگان را ستای که یک سگ به از صد زن پارسای!
یا :
اگر خوب بودی زن و نام زن مر او را مزن نام بودی نه زن !
البته ممکن است این نظر شخصی او نباشد و آن را در جریان یک داستان و حتی از زبان کس دیگری بیان کرده باشد ــ که الان حافظه ام یاری نمی کند ــ یا اصلا چه بسا که این جفنگیات الحاقی باشد. به هر حال سئوال این است که عقیده شما و به خصوص شما خانم ها درباره این ابیات چیست ؟ ــ شما هر چه دلتان می خواهد بگویید من می گویم واقعا اینها شرم آور است و باید از ذهن جامعه پاک شود. گیرم وقتی کسی تو ذهن این پاسداران بی عار و درد فرهنگ ایران زمین متحجر شد دیگر جرات پدر دیارالبشری نیست که بگوید بالای چشمش ابرو است ؟
یک لطیفه است که می گوید نصف شبی بابایی با زنگ تلفن از خواب پرید گوشی را برداشت دید یکی می گوید من همسایه دست راست شما هستم. ماده سگ سفیدتان تا این ساعت نگذاشته کپه مرگم را بگذارم. چیزی نگفت گوشی را گذاشت. نصفه های شب بعد تلفن همسایه را گرفت گفت : ثالثا ماده نیست ممکن است نر باشد . ثالثا به آن قاطعیتی که فرمودید سفید نیست و احتمالا یک رنگ دیگر است . و اولا ، پدرسوخته مزاحم ، من اصلا سگ ندارم!
درست حال و حکایت بنده است : من تحلیلی از تاریخ به دست ندادم چون در این رشته تخصصی ندارم . فقط موضوعی را پیش کشیدم آن هم به صورت یک نقل قول و تنها به قصد نشان دادن این نکته که حقیقت الزاما همان چیزی نیست که تو گوش ما خوانده اند و گاه می تواند درست معکوس باورهای ارث و میراثی ما باشد. ضمنا به تاکید تمام گفتم که ای بسا من در برداشت هایم راه خطا رفته باشم. تاکید کردم که فقط این نمونه ها را آورده ام تا زمینه ای بشود برای آن که به نگرانی هایم بپردازم. آقایان اصل را ندید گرفتند و آن قدر به ریش فروع قضیه چسبیدند که کل معامله فدای چانه بازاری شد.
این ها حرف هایی بود که فکر می کنم باید گفته می شد و حالا دیگر پرونده اش را در همین جا می بندم


ادب و ادبیات و فرهیختگی و روشن اندیشی را به کمال رسانده اند البته با این پاسخشان !!!
 
بالا