برگزیده های پرشین تولز

فريدون مشيري - شاعر لحظه هاي عاشقانه

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
حاصل عشق

يك لحظه نشد خيالم آزاد از تو

يك روز نگشت خاطرم شاد از تو

داني كه ز عشق تو چه شد خاصل من

يك جان و هزار گونه فرياد از تو
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
همراه حافظ

درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ای کاش اینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی كردند.

كمر در قتل يكديگر نمي بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیرین است وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمیماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس میکرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس میکرد

نمي گويم به هر كس بخت و عمر جاودان مي داد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دلم میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود می دیدند
چنین از شاخسار هستی ام آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویش می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین

پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین

هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا میکرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد...
مگو این ‌آرزو خام است !
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است.
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم.
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم !
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
معراج

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
شکوه رستن


چگونه خاک نفس می کشد؟
بیندیشیم:
چه ز مهریر غریبی
شکست چهره مهر،
فسرد سینه خاک،
شکافت زهره ی سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند.
گپ آوران چمن، جاودانه پژمردند.
در آسمان و زمین، هول کرده بود کمین،
به تنگ نای زمان، مرگ کرده بود درنگ
به سر رسیده جهان؟
پاسخی نداشت سپهر.
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین.
چه زمهریر غریبی...
چگونه خاک نفس می کشد؟
بیاموزیم
شکوه رستن اینک،
طلوع فروردین:
گداخت آن همه برف،
دمید این همه گل،
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت:
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم.
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین، ما چرا نفس نکشیم؟
 

dobeyti

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2012
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
97
محل سکونت
ایران
مرا یک عمر به دنبالت کشاندی
سر انجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را افسوس
که سطری هم ازین دفتر نخواندی
 

ramtinhm

Registered User
تاریخ عضویت
30 می 2013
نوشته‌ها
468
لایک‌ها
835
محل سکونت
تهران
پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
...صفای تو اما گلی پایدار است

بهشتی همیشه بهار است

گلِ مهرِ تو در دل و جان

گلِ بی خـــــزان

گلِ تا که من زنده ام ماندگــار است



"فریدون مشیری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خوانَدَم از لایتـناهی

آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من، تشنه ی مهرِ تو، چــو ماهی

دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...



"فریدون مشیری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گفته بودند: از پس هر گریه، آخر خنده ایست

این سخن بیهوده نیست...

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است

خنده ی شیرینِ فروردین

بازتابِ گریه ی پربارِ اسفند است...



"فریدون مشیری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي همه مردم، در اين جهان به چه کاريد ؟
عمر گران‌ مايه را چگونه گذاريد ؟

هرچه به عالم بود اگر به‌ کف آريد

هيچ نداريد اگر که عشق نداريد

واي شما دل به عشق اگر نسپاريد

گر به ثريا رسيد هيچ نيرزيد

عشق بورزيد

دوست بداريد



"فریدون مشیری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بر ماسه ها نوشتم :

دریای هستی من

از عشق توست سرشار

این را به یاد بسپار.

بر ماسه ها نوشتی :

ای همزبان دیرین

این آرزوی پاکیست

اما به باد بسپار.

"فریدون مشیری
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
نرم نرمک میرسد اینک بهـــــــــار

خوش به حال روزگار...

خوش به حال غنچه های نیمه باز
بوی باران بوی سبزه بوی خاک

شاخه های شسته باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس رقص باد

نغمه شوق پرستو های شاد

خلوت گرم کبوترهای مست...

"فریدون مشیری"
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
صحنه های زشت و زیبا

در تماشاخانه ی دنیا

فراوان است

چهره آرایِ جهان

نقش آفرینِ عشق و مرگ

صحنه ها را کارگردان است...

"فریدون مشیری"
 

Mr.mohandes

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 آگوست 2014
نوشته‌ها
64
لایک‌ها
71
سن
33
چقدر شعر داشتن آقای فریدون خان
من فقط اون شعر همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم رو خوندم
 

amir.tabatabai

Registered User
تاریخ عضویت
18 نوامبر 2014
نوشته‌ها
2,941
لایک‌ها
1,251
چرا از مرگ می ترسید / فریدون مشیری
مجموعه: شعر و ترانه

َ
en5610.jpg


چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید



مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز

مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است


مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است...
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست...


نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام



زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید



در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو ،زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید



که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید



چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید!

منبع:temenna.blogfa.com
 

amir.tabatabai

Registered User
تاریخ عضویت
18 نوامبر 2014
نوشته‌ها
2,941
لایک‌ها
1,251
اشعاری در وصف بهار از فریدون مشیری
مجموعه: شعر و ترانه




گل امید
هوا هوای بهار است و باده باده ء ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب


در این پیاله ندانم چه ریختی ، پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب


فرشته روی من ، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب


به جام هستی ما ، ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ، ای چراغ ماه بتاب


گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب


مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم ازین جهان خراب



fu4554.jpg


اشعار بهار از فریدون مشیری



بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابری سپید


برگ های سبز بید
عطر نرگس رقص باد

نغمه ء شوق پرستو های شاد


خلوت گرم کبوتر های مست....

نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار


خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز


خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

منبع: khabaronline.ir
 

amir.tabatabai

Registered User
تاریخ عضویت
18 نوامبر 2014
نوشته‌ها
2,941
لایک‌ها
1,251
خیلی زیباست وقتی مگه:
بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.

در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:


یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.


آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشۀ ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:



ـ «از این عشق حذر كن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

آب، آیینۀ عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»


باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!»

اشكی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .


اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه كشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .

بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!



"فریدون مشیری"
 

asma72

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2014
نوشته‌ها
259
لایک‌ها
69
سن
26
محل سکونت
....
یادم ایدتوبمن گفتی ازاین عشق حذرکن
لحظه ای چندبراین اب نظرکن
اب ایینه عشق گذران است
توکه امروزنگاهت ب نگاهی نگران است
باش که فردادلت بادگران است
 
بالا