برگزیده های پرشین تولز

فريدون مشيري - شاعر لحظه هاي عاشقانه

Mozhgan_KH

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 می 2009
نوشته‌ها
63
لایک‌ها
0
با خون شعرهايم




با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم

اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟



پر كرد سينه‌ام را فرياد بي شكيبم

با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم



شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي

اي بغض بي‌گناهي بشكن به هاي‌هايم



سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان

ديو است پيش رويم، غول است در قفايم



بر توده‌هاي نعش است پايي كه مي‌گذارم

بر چشمه‌هاي خون است چشمي كه مي‌گشايم



در ماتم عزيزان، چون ابر اشك‌ريزان

با برگ همزبانم، با باد هنموايم



آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند

تيغ است بر گلويم، حرفي‌ست با خدايم



سيلابه‌هاي درد است رمزي كه مي‌نويسم

خونابه‌هاي رنج است شعري كه مي‌سرايم



چون ناي بينوا، آه، خاموش و خسته گويي

مسعود سعد سلمان، در تنگناي نايم



اي همنشين ديرين، باري بيا و بنشين

تا حال دل بگويد، آواي نارسايم



شب‌ها براي باران گويم حكايت خويش

با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم



ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم



روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر

تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم.
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
آسمان کبود


بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي بزن و شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ي ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز



بهارم دخترم آغوش واكن

كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد


بهارم، دخترم، صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبد آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست



بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل



بهارم، دخترم، دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد



بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده ي تو
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241

گرفتار


لب خشكم ببين چشم ترم را
بيا از باده پر كن ساغرم را
دلم در تنگناي اين قفس مرد
رسيد آن دم كه بگشايي پرم را
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise

گرفتار


لب خشكم ببين چشم ترم را
بيا از باده پر كن ساغرم را
دلم در تنگناي اين قفس مرد
رسيد آن دم كه بگشايي پرم را

مرسی ندا جان از شعرهای قشنگی که گذاشتی.
در مورد این شعر هم چیزی نمیتونم بگم، خیلی غم انگیزه فکر کنم نوشتن همین بیت از حافظ برای بیان حسم کافی باشه:

شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

کـه تا یکــدم بــیاسـایم ز دنیـا و شـر وشـورش
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
از خدا صدا نمیرسد

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شماست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره باورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
آئـینه بـود آب.



از بـیکران دریـا٬ خـورشید می دمید.

زیـبـای من شکوه ِ شکفـتن را

در آسمـان و آئـینـه می دیـد.

ایـنـک:

سه آفـتاب!


این شعر و خیلی دوست دارم.:rolleyes:
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
مرثيه‌هاي غروب




افق مي‌گفت: - « آن افسانه‌گو

-«آن افسانه گوي شهر سنگستان،

به دنبال « كبوترهاي جادوي بشارت‌گو»

سفر كرده‌ست

شفق مي‌گفت:

«من مي‌ديدمش، تنها، تكيده، ناتوان، دلتنگ،

ملول از روزگاراني كه در اين شهر سر كرده‌ست.»



سپيدار كهن پرسيد:

- «به فريادش رسيد آيا،«حريق و سيل يا آوار»؟»

صنوبر گفت:

- «توفاني گران‌تر زان‌چه او مي‌خواست،

پيرامون او برخاست

كه كوبيدش به صد ديوار و پيچيدش به هم طومار!»

**** زاغ‌ها از دور پيدا شد

سكوتي سهمگين بر گفتگوها حكم‌فرما شد.



پس از چندي، پر و بالي به هم زد مرغ حق،

آرام و غمگين خواند:

-«دريغ از آن سخن سالار

كه جان فرسود، از بس گفت تنها

درد دل با غار... !»

توانم گفت او قرباني غم‌هاي مردم شد

صداي مرغ حق در هاي و هوي شوم زاغاني كه،

همچون ابر،

رخسار افق را تيره مي‌كردند، كم‌كم محوشد، گم شد!



گل سرخ شفق پژمرد،

گوهرهاي رنگين افق را تيرگي‌ها برد

صداي مرغ حق، بار دگر چون آخرين آهي كه از چاهي برون آيد

(چه جاي چاه، از ژرفاي نوميدي) چنين برخاست:

-«مگر اسفندياري، رستمي، از خاك برخيزد

كه اين دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را

زان خواب جاوديي برانگيزد.»



پس از آن، شب فرو افتاد و با شب

پرده سنگين تاريكي، فراموشي

پس از آن، روزها، شب‌ها گذر كردند



سراسر بهت و خاموشي

پس از آن، سال‌هاي خون دل نوشي



هنوز اما، شباهنگام

شباهنگان گواهانند

كه آوايي حزين از جاي جاي شهر سنگستان

بسان جويباري جاودان جاري‌ست...



مگر همواره بهرامان ورجاوند، مي‌نالند، سر درغار

«كجايي اي حريق، اي سيل، اي آوار!»

.......................
پ.ن: این شعر به یاد مهدی اخوان ثالث سروده شده.
 

Nirvanna

Registered User
تاریخ عضویت
21 آپریل 2010
نوشته‌ها
229
لایک‌ها
10
محل سکونت
Half of the World
پس از باران

گل از تراوت بارانصبحدم، لبريز
هواي باغ و بهار ازنسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابرمهربان بهار
كه هست دامنت ازرشحه ي كرم لبريز
هزار چلچله در برجصبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگزير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينمدرين ديار كه هست
روان خلق زغوغاي بيشو كم لبريز
مرا به دشت شقايقمخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه يرستم، لبريز
ببين در آينه يروزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش،جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايياش نيازارد
دلي كه هست به هر جاز درد و غم لبريز
 

Moostafa

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2009
نوشته‌ها
2,955
لایک‌ها
656
محل سکونت
AHWAZ
احساس

نشسته ماه بر گردونه عاج .

به گردون مي رود فرياد امواج .

چراغي داشتم، كردند خاموش،

خروشي داشتم، كردند تاراج ...
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
لب دريا، جدال تور و ماهي،

ز وحشت مي رود چشمم سياهي،

تپيدن هاي جان ها بود بر خاك،

كنار هم، گناه و بيگناهي
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
چه جاي ماه ،

كه حتي شعاع فانوسي

درين سياهي جاويد كورسو نزند

به جز قدمهاي عابران ملول

صداي پاي كسي

سكوت مرتعش شهر را نمي شكند

***

به هيچ كوي و گذر

صداي خنده مستانه اي نمي پيچد

***

كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟

چرا ميكده آفتاب خاموش است
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ماه، دريا را به خود مي خواند و،

آب،

با كمندي، در فضاها ناپديد؛

دم به دم خود را به بالا مي كشيد .

جا به جا در راه اين دلدادگان

اختران آويخته فانوس ها .

***

گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !

مي رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش

بين ما،

افسوس،

اقيانوسها
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
چراغي در افق



به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،

غمم دريا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !

*****

خروش موج، با من مي كند نجوا،

كه : - « هرل كس دل به دريا زد رهائي يافت !

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »

*****

مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !

ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،

اميد آنكه جان خسته ام را ،

به آن ناديده ساحل افكنم نيست
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
چشم به راه



لب دريا، سحر گاهان و باران،

هوا، رنگ غم چشم انتظاران،

نمي پيچد صداي گرم خورشيد،

نمي تابد چراغ چشم ياران
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
خواب، بيدار



گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،

بيدارم؛

گاهگاهي نيز،

وقتي چشم بر هم مي گذارم،

خواب هاي روشني دارم،

عين هشياري !

آنچنان روشن كه من در خواب،

دم به دم با خويش مي گويم كه :

بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !

***

اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،

پيش چشم اين همه بيدار،

آيا خواب مي بينم ؟

اين منم، همراه او ؟

بازو به بازو،

مست مست از عشق، از اميد ؟

روي راهي تار و پودش نور،

از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟

***

اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !

خواب يا بيدار،

جاوداني باد اين رؤياي رنگينم
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
در هاله شرم



ساحل خاموش، در بهت مه آلود سحرگاهان

چشم وا مي كرد و - شايد -

جاي پاها را، نخستين بار، روي ماسه ها مي ديد !

ما بر آن نرماي تردتر، روان بوديم .

***

آسمان و كوه و جنگل نيز، مبهوت از نخستين لحظه ديدار،

با خورشيد !

آه، گفتي ما، در آغاز جهان بوديم ؟

***

بر لب دريا

در بهشت بيكران صبحگاهان،

ما

چشم و دل، در هاله شرم نخسين !

آدم و حوا !
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دلاويزترين



از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :



سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !



آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !



همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .



غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .



دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...



چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

***

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !



در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »



تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دروازه طلايي



در كوره راه گمشده ي سنگلاخ عمر

مردي نفس زنان تن خود مي كشد به راه

خورشيد و ماه، روز و شب از چهره ي زمان

همچون دو ديده، خيره به اين مرد بي پناه

***

اي بس به سنگ آمده آن پاي پر ز داغ

اي بس به سرفتاده در آغوش سنگ ها

چاه گذشته، بسته بر او راه بازگشت

خو كرده با سكوت سياه درنگ ها

***

حيران نشسته در دل شب هاي بي سحر!

گريان دويده در پي فرداي بي اميد

كام از عطش گداخته آبش ز سر گذشت

عمرش به سر نيامده جانش به لب رسيد

***

سوسوزنان، ستاره ي كوري ز بام عشق

در آسمان بخت سياهش دميد و مرد

وين خسته را به ظلمت آن راه ناشناس

تنها به دست تيرگي جاودان سپرد

***

اين رهگذر منم، كه با همه عمر با اميد

رفتم به بام دهر برآيم، به صد غرور

اما چه سود زين همه كوشش كه دست مرگ

خوش مي كشد مرا به سراشيب تنگ گور

***

اي رهنورد خسته، چه نالي ز سرنوشت؟

ديگر تو را به منزل راحت رسانده است

دروازه طلايي آن را نگاه كن!

تا شهر مرگ، راه درازي نمانده است
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !

افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .

***

اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،

وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .

***

با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم

بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !

***

امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،

درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .

***

ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،

تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .

***

چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،

اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !

***

با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،

چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !

***

تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،

خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .

***

بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را

بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .

***

تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام

لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .

***

دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن

وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا
 
بالا