• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

كلاس فيلمنامه

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
گفتم يك تاپيك بزنم درباره ي مشكلات سينماي ايران بحث بكنيم.خوب اصليترين مشكلي كه تو سينماي ايران بعد از نبود امكانات و ....هميشه گريبانگير سينماي ملي ما بوده نبود داستان خوب و فيلمنامه ي قوي هستش در صورتي كه ادبيات از غني ترين بخشهاي تاريخ ماست.
اين بحثها را ميذارم براي اون تاپيك ولي ما نويسندگان چيره دستي مثل استاد بيضائي و يا زنده ياد علي حاتمي داريم كه به قول جمشيد مشايخي سعدي سينماي ايرانه.
تو اين تاپيك سعي ميشه كه فيلمنامه هاي مختلفي گذاشته بشه.اميدوارم دوستان هم كمك كنند.
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
(آسيابي نيمه تاريك. روي زمين جسدي است افتاده؛ بر چهره اش چهركي زرين. بالاي سر آن موبد در كار زمزمه است؛ اوراد مي خواند و بخور مي سوزاند. چهره ي وحشت زده ي آسيابان كه بي حركت ايستاده. زن چون شبحي برمي خيزد و دختر جيغ مي كشد.)

آسيابان: نه، اي بزرگواران، اي سرداران بلند جايگاه كه پا تا سر زره پوشيددادگري ! آنچه شما اينك مي كنيد نه است و نه چيزي ديگرنخوانده اينجا . آنچه شما اينك مي كنيد يكسده بيداد است. گرچه خون آن مهمان ريخت، اما گناهش ايچ بر من نيسترزم جامه . مرگ آن است كه او خود مي خواست. نه، اي بزرگان پوشيده، آنچه شما با ما مي كنيد آن نيست كه ما سزاواريم.

(سركرده دو كف دست را به هم مي كوبد. سرباز زانو مي زند.)

سردار: اين راي ماست اي مرد، اي آسيابان؛ كه پنجه هايت تا آرنج خونين است! تو كشته خواهي شد، بي درنگ! اما نه به اين آساني؛ تو به دار آويخته مي شوي ـ هفت بندت جدا، استخوانت كوبيده، و كالبدت در آتش! همسرت به تنور افكنده مي شود؛ و دخترت را پوست از كاه پر خواهد شد. چوب نبشته اي اين جنايت دهشتناك را بر دروازه ها خواهند آويخت، و نام آسيابان تا دنياست پليد خواهد ماند.

موبد: (در كار خود) . . . تاريده باد تيرگي تيره گون تاريكي از تاريخانه ي تن. از تيرگي آزاد شود نور، بي دود باشد آتش، بي خاموشي باشد روشني. تاريده باد تيرگي تيره گون تاريكي از تاريخانه ي تن . . .

سرباز: چوب از كجا ببريم؟ اين دور و بر طناب به اندازه هست؟

زن: بي شرم مردمان كه شماييد. ما را مي كشيد يا غارت مي كنيد؟

سركرده: تيرهاي سايبان را بكش؛ براي افراشتن دار نيك است. و اما طناب ـ

زن: آري شتاب كن، شتاب كن؛ مبادا كه ما جان به در بريم! مبادا كه داستان گريز خفت بار پادشاه از دهان ما گفته شود؛ و در گيهان بپراكند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گيرد. آري، زودتر باش!

سرباز: دستور باشد همينجا شمشيرم را چپ و راست به كار بيندازم. كار سه بار چرخاندن در هواست؛ دو رفت و يك آمد ـ

سردار: راستي، فقط دو رفت و يك آمد؟ راه ديگري هم هست؟

سرباز: دار ساختن دراز مي انجامد اي سردار. فرمان باشد همينجا بياويزمشان؛ دار مي خواد براي چه؟

سردار: (گربيان او را مي گيرد و به زانو در مي آورد) اي مرد ساده دل به كجا چهاراسبه مي تازي؟ ما همه سرداران و سركردگاني نژاده ايم نه غارتيان و چپاولگران؛ و اين دادگستري است نه شبيخون. ما آنان را نمي كشيم كه كشته باشيم؛ آنان مي ميرند به پادافره ريختن خون پادشاه دريادل, سردار سرداران، داراي دارايان، شاه شاهان، يزدگردشاه پسر يزدگردشاه و او خود از پسران يزدگرد نخستين! (او را مي راند) اين جوي سرخ كه بر زمين روان مي بيني از آن مردي است كه در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهي داشت؛ و فرمان مزدا اهورا، او را برتر از آدميان پايگاه داده بود! اينك كه دشمن گلوگاه ما را مي فشرد چه دستياري بهتر از اين با دشمن كه سر از تن جدا كنند؟ همه مي دانند كه مردم تن است و پادشاه سر!

دختر: (نالان به خود مي پيچد) پادشاه كشته نشده. پادشاه كشته نشده!

سركرده: (خشمگين) آيا اين پيكر او نيست؟

آسيابان: كاري نكن كه بر ما بخندند!

دختر: (سرخوش) او خواب است، و دارد ما را خواب مي بيند.

سردار: او مي رفت تا سپاهي فراهم آورد بزرگ و سرزمين را دشت به دشت از دشمن بي شمار برهاند.

سركرده: چه اميدي بر باد!

موبد: چون هزاره به سر رسد دوران ميش بشود و دوران گرگ اندر آيد؛ و ديويسنان بر كالبد افريشتگان پاي كوبند!

زن: (هراسان) نه، نه، ما او را نكشتيم! آنچه را كه شما بر ما مي بنديد هيچگاه رخ نداده!

سردار: چه دروغي شرم آور! كجاست آن كه پادشاه را به دست ايشان كشته ديد؟ (به سركرده) آيا تو آنها را چون كركساني بر لاشه ي پادشاه نديدي؟

سركرده: آري, من نخستين كسي بودم كه به اين ويرانسرا پا گذاشتم. و به ديدن آنچه مي ديدم موي بر اندامم راست شد. سنگ آسيا از چرخش ايستاده بود، يا شايد هرگز نمي چرخيد. و اين سه تن ـ آسيابان و هسرش و دخترش ـ گرد پيكر خونالود پادشاه نشسته بودند مويه كنان. پادشاه همچنان در جامه ي شاهوار خويش بود و از هميشه باشكوه تر. نوري از شكاف بر تن بي جان او كج تابيده بود، و در آن نور ذرات غبار و هاي و هوي شيون تنوره مي كشيد. آري، اين بود آنچه من ديدم، كه تا مرگ رهايم نكند. جويي از خون تا زير سنگ آسيا راه افتاده بود؛ و نشانه هاي تاريك مرگ همه جا پراكنده بود. و من واماندم كه چگونه اين سنگدلان بر كشته ي خود مي گريند.

آسيابان: ما نه بر او كه بر خود مي گريستيم.

زن: (ضجه مي زند) بر فرزند!

دختر: (گريان) برادرم!

زن: من آن جوانك را به خون جگر از خردي به برنايي آوردم. پسر من تك پسري بود خرد كه سپاهيان تواش به ميدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگاني خواستند، آنگاه كه پيكر خونالودش را با هشت زخم پيكان بر تن برايم باز پس آوردند.

موبد: مردمان همه سپاهيان مرگند! اي زن كوتاه كن و بگو كه آيا پسر اندك سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟

زن: زبانم لال اگر چنين بگويم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود؛ براي من بسي گرانمايه تر بود!

سردار: هاه، شنيديد؟ اينگونه است كه ايران زمين از پاي در مي آيد! بگو اي آسيابان پسر مرده؛ پس تو از پادشاه كينه ي پسرت را جستي!

آسيابان: آري، انبار سينه ام از كينه پر بود؛ با اينهمه من او را نكشتم؛ نه از نيكدلي، از بيم!

زن: تو گفتي هر پادشاه را همراهاني هست كه از پي مي رسند.

آسيابان: و مي بيني كه نادرست نگفتم.

زن: تو گفتي پس مبادا كه دست بر او فراز برم.

آسيابان: من بر او دست فراز نبردم.

دختر: (كنار جسد) تنها گواه ما در اينجا خفته.

موبد: ديگر تاب دروغانم نيست. در آن پليدترين هنگام كه هزاره به سر آيد، چون مردمان بسيارتر از بسيار شوند؛ و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سايه ي مزدا اهورا را در آسياي خود به گردش درآوردي. پس جامت از خون تو پر خواهد شد؛ و استخوان هاي تو سگ هاي بياباني را سور خواهد داد. اين سخني است بي برگشت! و ما سوگند خورده ايم كه خانمان تو برباد خواهد رفت!

آسيابان: و باد اينك خود در راه است. اكنون در ميان اين توفان آنان طناب دار مرا مي بافند. و نفرين بر لب، چوبه ي دار مرا بر سر پاي مي كنند. شمشيرهاي آنان تشنه است و به خون من سيراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من سپري ساخته اند كه گفته هاي مرا چون نيزه هاي شكسته به سوي من باز مي گرداند. آه، پسر چاره كجاست؟ شما اي سروران كه جامه از خشم پوشيده ايد؛ بدانيد كه من كيفر بينوايي را پس مي دهم، نه گناه ديگر را!

موبد: تو كناه آزمندي ات را پس مي دهي. ديوي كه در تو برخواست نامش آز بود! بگو تو بر چهار آينه ي پادشاه خيره شدي يا بر زانوبند يا شكم بند يا ساق بند؟ ما نيك مي دانيم كه هر كهتر آرزوي برگذشتن از مهترش را دارد؛ و آن دونده ي وامانده چه مي خواهد جز پيش افتادن از آن كه پيشتر است؛ و باخته آرزويش چه جز بردن؟ پياده دشمن سوار است؛ و گدا خوني پادشاه!

آسيابان: با اينهمه من او را نكشتم؛ نه از بي نيازي، از بيم.

زن: تو گفتي هر پادشا را كساني در ركابند كه از پي او مي تازند.

آسيابان: من نادان بيم كردم.

زن: تو گفتي مبادا كه دست بر او فراز برم.

آسيابان: من دست بر او فراز نبردم.

دختر: (كنار جسد) تنها گواه ما در اينجا خفته.

(سرباز با چوب بلندي سركي مي كشد و باز مي رود.)

سرباز: در انبار چند تكه چوب تر پيدا شد؛ اين يكي سنگيني مردك را خوب تاب مي آرود.

دختر: (خود را به آغوش مادر مي اندازد) با مرگ پدر از هميشه بي كس ترم!

زن: (خود را جدا مي كند) بي كس دخترجان؟ نترس، تو هم بي درنگ مي ميري؛ و من با تو! اينك دشمنان از همه سو مي تازند؛ چون هشت گونه بادي كه از كوه و دامنه، و از جنگل و دشت، و از دريا و رود، و از ريگزار و بيابان مي رسد. در ميان اين توفان ايستاده منم! (فرياد مي كند) كشنده ي پادشاه را نه اينجا، بيرون از اينجا بيابيد! پادشاه پيش از اين به دست پادشاه كشته شده بد. آن كه اينجا آمد مردكي بود ناتوان!

سردار: بگو، اما زياده مگو!

زن: خاموش نمي توانم بود. اگر آنچه دارم اكنون بنگويم كي توان گفت؟ زير خاك؟ پادشاه اينجا كشته نشده. او پيش از آمدن به اينجا مرده بود!

سردار: (به آسيابان) اين زن را خاموش كن! ـ (به زن) و تو بر ما نام بيدادگران مگذار. آيا مردي گم شده در باد به آسياي ويرانه ي تو نيامد؟

زن: او آمد چون سايه اي؛ او به دنبال مرگ مي گرديد.

سردار: ياوه گفتن بس! ـ (به آسيابان) سخن بگو مرد، تا به تازيانه ات نكوفته ام. آيا بزرگمردي در جامه ي شاهان به اينجا نيامد؟

آسيابان: كاش چشمانم را به دست خود بر مي كندم، آنگاه كه از آستان در او را ديدم كه از تپه سرازير مي شد.

سردار: پس او به اين ويرانه آمد!

آسيابان: آري.

سردار: با پاي خود؟

آسيابان: آري او آمد. او آمد، سراسيمه بود. او ژنده پوش آمد!

سردار: اين او كه تو مي گويي شاه شاهان زمين بود!

آسيابان: ما چه مي دانستيم؟ او به اينجا چونان گدايي آمد. به جايي چنين تاريك و تنگ؛ به اينسان بيغوله اي. او چون راه نشيني هراسان آمد. چنان ترسان كه پنداشتيم رهزني است بر مردمان راه بريده و بر ايشان دستبرد سهماگين زده؛ كه اينك سوي چراغ را به فوتي هراسيده خاموش مي كند.

(دختر فوت مي كند؛ زن تند به سكنجي مي گريزد.)

زن: او خود را به سكنجي افكند و گفت كه روزنه ها را فروبنديد!

آسيابان: (به دختر) آيا تو نبودي كه دلت از جا كنده شد؟

زن: او بي گمان دزدي بود.

آسيابان: يا گدايي. ما چه مي دانستيم؟

دختر: (نالان) به من چيزي براي خوردن بدهيد!

سردار: بگو ـ اينك اي مرد؛ تا چوبه ي دار ترا برآورند ـ بگو آن شهريار با تو چه گفت؟ آيا در انديشه ي آغاز نبردي با تازيان نبود؟

دختر: (بر مي خيزد) او گفت به من چيزي براي خوردن بدهيد!

آسيابان: براي خوردن، چيزي؟ سفره اي اينجا هست.

دختر: نان خشك؟

آسيابان: فطيري براي تو مي سازيم.

دختر: گوشت! من گرسنه ام. پاره اي گوشت به من بدهيد!

زن: (شگفت زده) گوشت! شنيدي چه گفت؟

دختر: چنان پيداست كه هرگز گوشت نخورده ايد. آيا هرگز كبك و تيهو نديده ايد؟ آه، من با شما چه مي گويم؟ گوسفندي يا بزي اينجا نيست تا به سكه اي بخرم؟

آسيابان: اگر گوسفند يا بزي بود ما نيكبخت بوديم. دختر جوان ما بيمار است و دواي او شير بز گفته اند.

دختر: من گرسنه ام و تو در انديشه ي دواي دختركي؟ آه ـ من به كجا فرو افتادم. اين كجاست و شما كيانيد؟ نشنيده بودم كه بيرون از تيسفون جانوراني زندگي مي كنند كه نه ايزدي اند و نه راه مغان دارند.

آسيابان: تيسفون ـ شنيدي زن؟ آنچه من آرد مي كنم به تيسفون مي رود.

دختر: من گرسنه ام!

زن: چرا در تيسفون نماندي؟ آنجا گويا سير مي شدي.

دختر: اين نان خشك جوين را چگونه بايد خورد؟

زن: آن را به آب بزن. براي مهمان اندكي هم كشك مي افزاييم.

دختر: (گريان) آنچه او خورد، خوراك شب من بود. (ناگهان مي غرد) زبان ببند پتياره ي گيسو بريده؛ به من آب بده!

زن: (شگفت زده) او در خانه ي ما به ما فرمان مي دهد.

آسيابان: غلط نكنم اين مرد گدا نيست. گدايان دريوزه مي كنند و او مي ستاند. او چون ارباب خانه رفتار مي كند.

زن: بي گمان زور او از زري است كه در كيسه دارد. در انبان او بايد جست اي آسيابان.

آسيابان: آرا باش تا بخوابد. بيرون از اينجا همه جا توفان است.

(دختر پارچه اي به روي جسد مي كشد.)

سردار: و آنگاه كه در خواب بود شما انبان او را گشتيد.

زن: ما همداستان شديم كه او گردنه گيري است دستبرد به شهرياري زده، آنگاه كه در كيسه اش آن همه در شاهوار يافتيم.

موبد: آن همه در شاهوار بايد به شما مي آموخت كه او شهرياري سترگ است بر همهي سروران سر و بر همه ي پادشاهان شاه.

آسيابان: آيا پادشاهان مي گريزند؟ چون گدايان دريوزگي مي كنند؟ چون رهزنان مال خويش مي دزدند؟ آيا جامه دگر مي كنند؟ ما آن جامه ي شاهوار را ديديم كه پنهان كرده بود، و آن پساك زرنگار را؛ و پنداشتيم تيره روزي است راه مهتري بريده و گوهران او دزديده و جامه ي او به در كرده. آري چنين بود انديشه هاي ما.

دختر: (مي خندد) چه سوري بود، چه سوري بود؛ و من در آن مهمان بودم. (گريان) پادشاه كشته نشده ـ (نعره مي كشد) همسايگان ما را رها كرده اند. لشكر بيگانه همه جا ديده شده ـ (نالان) بگريزيد!

آسيابان: نه! ـ چگونه مي شد دانست كه او به راستي پادشاه است؟

سردار: نفرين به زير و بالاي روزگار! ما خود در پي او مي تاختيم، با اسپان تكاور؛ و او برخنگ تيز رو پيشتر از ما بود. و ما از او واپس مانديم در توفان. تيرگي كه اف بر اهريمنانش باد افسار اسپان ما را به كف داشت و هر جا كه خواست مي كشيد ـ

موبد: بر اهريمن بد سگال نفرين؛ دوبار، سه بار، سي بار، هزار بار ـ

سردار: در تيرگي اين بامداد، كه گيتي چون پر زاغي تاري و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رميدند؛ و ما در پي ايشان به اين كومه درآمديم؛ و چون در گشوديم از پيكر شكافته ي پادشاه دوران، بر افق رنگ خون پاشيد.

دختر: (زير لبي مي خندد) دختران مي دانند رنگ خون يعني چه.

زن: خفه! نمي ترسي دست رويت بلند كنم؟

دختر: چرا بترسم؟ ديگر چه دارم كه از دست بدهم؟

سركرده: (غران نيزه برمي دارد) خون او در اين تاريكده چون خورشيد نيمه شب است!

موبد: (به شور آمده) زخم هاي او به فرياد دادخواهي مي كنند!

سركرده: (حمله ور) بايدشان كشت!

سردار: (جلوي او را مي گيرد) به خشم خود ميدان نده! مي خواهي همينجا به يك برق شمشير تو بميرند؟ اين براي آنان مرگي زيبا و آرزوكردني است؛ و نيز بسيار كوتاه. نه ـ من براي مرگشان انديشه ها كرده ام. مرگي ديرانجام؛ گام به گام؛ زشت؛ مرگي كه ده بار مردن است!

سركرده: (خوددار) نيايش بخوان موبد؛ نيايش بخوان!

موبد: (زانو زنان بر كنار جسد) چگونه ماه مي افزايد؟ چگونه ماه مي كاهد؟ از كيست كه مي افزايد و مي كاهد جز تو اي مزدا اهورا؟ بشود كه او براي ياري ما آيد. بشود كه براي گشايش ما آيد. بشود كه براي رامش ما آيد. بشود كه براي آمرزش ما آيد. بشود كه براي پيروزي ما آيد ـ

آسيابان: براي مرده ي ما هم نيايشي خوانده مي شود؟

موبد: بدكيش را مرده خواهم؛ بدكنش را مرده خواهم؛ ديوپرست را مرده خواهم! نكند كه ما از پي او رويم؛ نكند كه هيچگاه بدو رسيم؛ نكند ك بازيچه ي او شويم ـ

سركرده: روزگار از نامشان پاك شود! آيا هيچ نمازي نيست كه خواب مرگ را پاره كند؟

موبد: (برمي خيزد) ناشدني نگفته بهتر! تو بگو اي همگانت خوب؛ چگونه اين خواب مرگ را پاره مي شود كرد؟

سركرده: (نوميد) آري, نمي شود.

آسيابان: (ناگهان) خوابش پاره شده بود. يادت نيست؟ خوابش پاره شده بود!

سردار: (برخاسته از كنار جسد) آن كس كه شما كوردلانش بنشناختيد؟

زن: (ناگهان كنار مي كشد) انبان را رها كن!

دختر: (هراسان) ببينش كه مي غلتد!

آسيابان: خوابش پاره شده بود؛ غريوكشان برخاست و دست به زير سر برد!

زن: دست به زير سر؛ به سوي كيسه ي زر؛ و دست ديگر به دسته ي شمشير.

دختر: هاي مردك؛ چه مي گردي در آن انبان؟

آسيابان: چون دانست كه ما بر راز پاره هاي زر آگاهيم در كار خود ماند! غريد؛ من پادشاهم! به من بنگريد؛ من پادشاهم! (به زن) تو خنديدي!

دختر: او خنديد!

آسيابان: من پادشاهم!

زن: هر كس پادشاه خانه ي خود است؛ و بدينسان پادشاه اين ويرانه آن مردك بينواي آسيابان است.

آسيابان: او شمشير كشيد.

دختر: (ترسان) او شمشير كشيد!

زن: اي شاه، اگر پهلواني برو با دشمنان بجنگ؛ چرا پيش ما پهلواني مي كني؟

آسيابان: سرم!

دختر: (با هراس و شگفتي) او سرش را به دست گرفت.

آسيابان: سرم! در سرم آوايي است. گويي هزار تبيره مي كوبند. در سرم سپاهي به شماره ي ريگ هاي صحرايي است.

زن: (پوزخند زنان) اين بازي براي فريب ماست!

دختر: من نيز بر اينم. ببين كه هيچ كارش به شاهان مي ماند؟

موبد: (به زمين لگد مي كوبد) اين اوست! اين خود اوست! من آن جامه را مي شناسم؛ آن زره را كه به يكباره زرين است؛ آن ساق بند و ساعدپوش؛ آن مچ بند و شكم بند كه پاره هاي فلز زر ناب است. آري من پادشاه را مي شناسم!

آسيابان: من گفتم ترا كه خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگريزي مرا چه جاي ايستادن كه تن برهنه ام و تهي دست؟

زن: او ترسان بود؛ او در خود نمي گنجيد؛ او وامانده بود؛ او نالان بود و غران بر اين تير سايبان سر مي كوبيد! او مي خروشيد كه دشمنان نزديكند. او خواست تا شمشير را پنهان كند، و ديهيم و جامه را؛ او خواست تا جايي پنهان شود.

آسيابان: من خروشيدم!

زن: او خروشيد!

آسيابان: من به او بد گفتم!

زن: (نگران) تو به او بد نگفتي!

آسيابان: من گفتم اي پادشاه، اي سردار، پايت شكسته باد كه به پاي خود آمدي. پاسخ اين رنج هاي ساليان من با كيست؟ من هر روز زندگيم به شما باژ داده ام. من سواران ترا سير كرده ام. اكنون كه دشمنان مي رسند تو بايد بگريزي؛ و مرا كه سال ها دست بستي دست بسته بگذاري؟ مرا كه ديگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ آري، من به او گفتم. من او را زدم!

زن: (به شور آمده) تو او را زدي!

آسيابان: يك بار، دوبار، سه بار ـ

سردار: وه كه در چهار گوشه ي اين سرزمين بلاديده كسي چنين ياوه اي نشنيده. دست تو نشكست؟ تو او را زدي، و زمين و آسمان بر جاي خود استوار ماند؟

آسيابان: من ـ او را ـ زدم!

زن: تو او را زدي ـ (آرام كنان) ـ به بازي و خوشدلي؛ آنچنانكه در نوروز شاه ساختگي را مي نشانند و مي زنند. ما هرگز باور نداشتيم كه او پادشاه است. او راست دروغزني را مي مانست كه با مردمان ريشخند مي كنند.

موبد: خاموش! آيا نمي دانيد كه روان مرده تا سه روز بر سر مردار ايستاده است؟ او اينجاست؛ ميان ما. مبادا به رنج آيد؛ مبادا برآشوبد؛ مبادا به سخن درآيد.

آسيابان: مي شنوي زن؟ روان پادشاه هنوز اينجاست.

زن: (مي دود) گريبانش را بگير. دريچه ها را ببند، مبادا بگريزد!

آسيابان: (مي دود) بزنش، بتارانش، بكوبش!

سردار: هاي، چه مي كنيد؟

آسيابان: (با چوبدستي) به درك شو اي روان؛ يا به سخن درآ و بگو كه ما راست گفته ايم.

زن: (با چوبدستي) سخن بگو اي روان؛ كدام گوشه خزيده اي؟ (مي زند)

آسيابان: كدام سويي، اين گوشه؟ بگير! (مي زند)

زن: تو پاي اين گردنكشان را به اينجا باز كرده اي؛ پس خود پاسخشان را بده!

موبد: دست برداريد! اينها همه كار افسونيان و ديوخويان است كه مي كنيد. آيا از دين به در شده ايد؟

زن: اگر روان پادشاه اينجاست پس بگذار تا نفرين مرا بشنود؛ بسوزي اي روان ـ

(آسيابان دهان او را مي گيرد.)

موبد: دور باد افسون افسوني؛ دور باد دشنام دشخوي؛ دور باد پليدي پليدان؛ راندمش به شش گوشه ي زمين؛ هزار دست او را به اين نيايش بستم!

زن: (خود را آزاد مي كند) گوش هاي خود را بگيريد تا نشنويد؛ زيرا من به دنبال بدترين ناسزاها مي گردم!

سردار: بس كن اي زن! من ديگر برنمي تابم كه به روان پادشاه ناسزا گفته شود.

سركرده: مي شنوي زن؟ اين سروران خوش ندارند كه ناسزا بشنوند.

سردار: و نيز دشنام!

زن: آيا دشنام و ناسزا هم سرمايه ي بزرگان است كه هرگاه كه بخواهند خرج كنند؟ نه، اين سنگ و كلوخي است بر زمين ريخته كه من نيز مي توانم چندتايي از آن را به سوي شما پرتاب كنم.

سردار: تو ميل گداخته را نيز بر كيفر خود افزودي!

زن: شكنجه ي ديگري يادت نمي آيد؟

سركرده: زبان تو بريده خواهد شد اي زن!

دختر: (گريان) خشمشان را پاسخ نده!

زن: (غران) چرا؟ ـ (آرام) زبان من چيزها از پادشاه شما مي داند؛ آيا به شما نگفتم كه او خوابي ديده بود؟

موبد: خواب؟

زن: آنچه مردمان با چشمان بسته مي بينند!

موبد: اين ديگر شگفت است. مي شنويد؟ شهريار ما خوابي پريشان ديده بود. در خواب، تا آنجا كه همه مي دانند، رازي هست! بگو اي زن چه رازي؟

(سرباز خندان و خشنود وارد مي شود.)

سرباز: ترا مژده باد اي بزرگترين سرداران، چراغ بخت تو روشن، كه شكارگرانت شكاري نيكو گرفته اند. جانبازان تو از تازيان يكي نيمه جان را گرفته اند، خون آلود.

سركرده: (پيش مي رود) يكي از تازيان؟

سرباز: ببينيد؛ شمشيرشان كج است؛ به سان ابروي ماه. و ردايشان از پشم سياه شتر. و اين هم شپش!

سركرده: زبانش را باز كن؛ چه مي داند؟

سردار: آنچه بايد فهميد اينست كه چه پنهان مي كند!

سركرده: چگونه مردي؟ سپاهي، تبيره زن، ستوربان؟

سرباز: مردي است گمشده!

سركرده: هر گمشده اي براي خود مردي است؛ و او چگونه است؟

سرباز: سرسخت، اما گرسنه؛ و نيز بسيار دل آشفته.

موبد: آشفته تر از خواب پادشاه؟

سردار: نان كشكينش بده و سپس به تازيانه ببند تا سخن گويد. بپرسش شماره ي تازيان چند است؛ كدام سويند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند يا پياده؛ دور مي شوند يا نزديك؛ در كار گذشتن اند يا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پيك است يا خبرچين يا پشاهنگ؟ بپرسش ويرانه چرا مي سازند؟ آتش چرا مي زنند؛ سياه چرا مي پوشند؛ و اين خداي كه مي گويند چرا چنين خشمگين است؟

سرباز: پاسخ نمي دهد سردار.

سركرده: (خشمگين) از خيرگي؟

سرباز: پارسي نمي داند.

سردار: با ريسمانش ببند. نگهش دار و بكوش و با چوبدستت بكوبش و او را به سخن درآر. دار آيا آماده است؟

سرباز: آنچه آماده نيست كوره است، براي سرخ كردن آهن.

دختر: (با نيم جيغي) هاه!

آسيابان: (خشنود) زغال و هيزمشان بس نيست!

سردار: (به آسيابان) بيهوده اميد مبند! ـ (به سرباز) اگر نيابي ميل سرد به چشمش بايد كرد ـ شنيدي؟ زودتر برو! دار چه شد؟ ـ به گفتن وادارش كن!

(سرباز خارج مي شود)

ـ (به زن) داستان اين خواب چيست؟

موبد: من نيز گوشم به سخنان تست اي زن؛ تو گفتي پادشاه ما خوابي ديده بود.

زن: آري، خوابي از آن گونه كه پادشاهان مي بينند.

موبد: همه مي دانند كه در خواب سروشي هست. بگو اي زن، در خواب پادشاه آيا رازي بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟

زن: او از شما مي هراسيد.

سردار: هراس ـ از ما؟

زن: از مردماني چون شما!

سردار: زبان او سرش را بر باد مي دهد!

زن: اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر كه به باد دهد!

آسيابان: (التماس كنان) از اين گفتن چه سود؟

زن: و چه زيان؟

سردار: خواب را بگو!

زن: نه! من لب مي بندم.

موبد: بگو اي زن؛ اين فرمان سردار اسپهبد است.

زن: او فرمان داد تا زبان من بريده شود؛ چگونه زبان بريده سخن مي گويد؟

سركرده: آن از خشم بود. بگو اي زن؛ موبدان موبد از تو درخواست مي كند. آيا بايد از تو درخواست كرد؟

زن: پس چه بايد كرد؟

دختر: مرا نترسان.

آسيابان: بد را بدتر نكن.

زن: جلو نيا!

سركرده: باشد؛ نبرده سواري چون من، با موي سپيد، از تو درخواست مي كند.

زن: تشنه ام!

موبد: آب!

زن: دور بريز! (به دختر) آتش روشن كن. چه تاريك. چيزي نمي بينم. چراغي نيست؟

موبد: او را چه شده؟

سركرده: اينهمه شوريده نبود

دختر: چرا مي گريزد؟

آسيابان: از چه خود را پنهان مي كني؟

زن: (جيغ مي زند) چر ـ ا ـ غ!

دختر: چه شده؟

زن: خواب بدي ديدم! خوابگزاران من كجا هستند؟

موبد: من اينجا هستم شهريار!

زن: در خواب ديدم كه سواره در بيابان بي كران مي روم، بر باره ي تيزپاي خود؛ و بر زمين، نه خار و علف كه شمشير تيز مي رويد.

آسيابان: همه ي زندگي ام خوابي آشفته بود. در چنين آسياي ويرانه كه از پدران پدر به من رسيد جز خواب آشفته چه بايد ديد؟

زن: بخت بد سوار بر باد مي آمد!

موبد: اينگونه خواب را در چنين دم روز ـ كه نه روشن است و نه تاريك؛ و زمان نه به سوي روز مي رود و نه به سوي شب ـ بي گمان پيغامي است.

زن: تكاوري تك، جنگي خداي تيزسنان، آن بهرام پشتيبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آنكه ديدارش زهره بر دشمن مي تركاند، بر باره ي كهر مي رفت؛ و با گردش درفش راه را نشانم مي داد؛ ـ تا آن باد تيره پيدا شد! آن ديوباد خيزنده! آن لگام گسسته؛ بي مهار! و خاك در چشم من شد! چون ماليدم و گشودم، جنگي خداي تيزستان، آن بهارم پشتيبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آن كه ديدارش زهره بر دشمن مي تركاند، آن او، در غبار گم شده بود. آري، من او را در باد گم كردم.

سركرده: اكنون مي توان دانست كه چرا پادشاه اينهمه مي هراسيد.

آسيابان: ما مهمان به كس نمي فروشيم!

زن: نه؟ چرا نه؟ بهترين كار است. بسيارند آنها كه سر مرا خريدارند. سرداران بسياري هستند ـ به گفتار يكدل و نيك انديش ـ كه در پنهان بر تخت يزدگردي آرزومندند. آيا تو، به زر ايشان فريفته نشده اي؟

آسيابان: نه!

زن: چرا نه؟ اي نادان، بار خود ببند. ترا كالايي بس نيكوست. پس برو و كالاي خود به بازار خريداران ببر؛ سر مرا در كيسه اي. من خود چندين نام و نشان از سرداراني براي تو مي نويسم كه خريداران سر بريده ي من اند.

دختر: او ديوانه است.

زن: ديوانه؟ هاه، آهاي، آري ديوانه! **** من، آن انبوه پيمان شكنان، هنگام كه به پشتگرمي ايشان به انبوه دشمن تاختم به من پشت كرد و گريخت! موي من سپيد نبود اي مرد تا آن هنگام كه بيكسي ناگاه چنين تنگ مرا در خود نفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود كه **** تازيان از هول آن شكافت، و راه بر من گشود.

آسيابان: مي شنوي؟ او از دوستان مي گريزد، نه دشمنان.

زن: كجا شد آن پندار و گفتار و كردار نيك؟ كجا شد آن سوگند سلحشوري؟ كجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گويي به سنگ منجنيقم مي كوبند.

دختر: اين سخنان به راستي نشان مي دهد كه او پادشاه است!

زن: پادشاهي كه وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهايي است.

آسيابان: تو نيك نكردي اي پادشاه كه خود را بر من شناساندي. در دل من رنجي است؛ مي داني ـ مرا پسري بود.

زن: (گريان) نگو!

آسيابان: او را به نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گويي از ديار مردگان بازگشته بود.

زن: (ضجه مي زند) پسرك نارسيده ي من!

آسيابان: اينك در سرم روان آزرده ي پسر برخاسته است (چوب مي كشد) او مرا به كشتن تو پادشاه برمي انگيزد!

زن: برمي انگيزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده تر كنم اگر به راستي ترا برمي انگيزد ـ (گريان) هر چه مي خواهي بگو، اما با روان افسرده ي پسركم تندي مكن كه اينك از ميان نور كجتاب بام فرود مي آيد؟ با سري شكافته و چهره اي مفرغين.

دختر: به راستي ترس برم داشته. دهشت بر دهشت مي انبارم. كو؟ (جيغ مي كشد) برادركم؛ آنجاست. (بيزار) او ترا مي نماياند؛ با نشانه ي انگشت!

زن: (غران به آسيابان) آيا نبايد چوبدست را فرود آوري؟

دختر: او خون بالا مي آورد؛ و به راستي بر زمين چكه هاي خون چكيده. برادركم ـ (پاهاي مادر را مي گيرد) از روزن گريخت. خوني آنجا نيست؛ نور كجتاب بام پريده رنگ شد.

آسيابان: (با سستي چوبدست را فرود مي آورد) نه ـ هر پادشاه را سواراني اندر پي اند كه مي رسند.

زن: پسرم، پسرم ـ

آسيابان: ابر از سر آسياي ن مي گذرد. افغان باد مي شنوم. گويي توفان آسياي مرا دربرگرفته است.

سردار: اينان به خود مي انديشند. اين مردمان پست نژاد به پستي خود مي مانند. اينان كه جز آب و نان خود دردي ندارند. پادشاه اينجا چه ديد جز پلشتي و جز چهره ي دژم؟ اين جانوران زشتخوي چاره ناپذير را بنگر؛ كه چاره سازي دولتمندان و دلسوزي شاهان نيز ايشان را بر مردمي نمي افزايد.

زن: هاي اي درشتگوي؛ كدام چاره سازي، كدام دلسوزي؟ بزكشان را ببين. بلندتباراني چون شما از گرده ي ما تسمه ها كشيده ايد. شما و همه ي آن نوجامگان نوكيسه. شما دمار از روزگار ما درآورده ايد. فرق من و تو يك شمشير است كه تو بر كمر بسته اي.

سردار: زبانت ببرد!

زن: و تو شمشير را براي همين بسته اي!

دختر: (سرگشته در پندارهاي دور) اگر كيسه اي آرد مانده بود بر سر خود مي ريختم تا سراپا سپيد شوم. شايد ناهيد هورپيكر مرا جاي فرشته اي مي گرفت؛ يا به جاي دختر خود؛ و در چشمه اي شستشو مي داد.

زن: من چه بگويم اي مردان، شوهرم مردي پريشان است؛ آسياباني كه جز شوربختي براي خود چيزي در آسيابش آرد نكرد. مردي پشيمان از مردي؛ كه در سرماي سرد و گرماي گرم جز آه و عرق بهره اي نداشت. اين چنين است شوهر من؛ كه شما اينك به شمشيرتان نويدش مي دهيد. ما چه داريم جز بامي رو به ويراني؟ جز سنگي غرنده كه برگرد خويش مي گردد؟ همچون اين سنگ غران بود، و برگرد خويش مي گرديد، آنگاه كه آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برداشت.
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
(آسيابان برمي خيزد.)

آسيابان: چرا مي خندي؟

دختر: تو هراساني! هرگز مردي را اينسان هراسان نديده بودم. تو به چپ و راست مي روي و دست بر زانو مي كوبي. چون مرغ غمخوار گاهي ناله برمي كشي؛ و در همه حال خود را از خود نيز مي دزدي. تو غمگيني!

آسيابان: خاموش! همهمه اي نمي شنوي؟ شنيده ام كه چهره هاي سنگي باستاني ايستاده در كاخ صدستون، پيشكش هايي را كه يكهزار سال در كف داشتند رها كرده و به بيابان گريخته اند. چيزي پرسيدي؟

دختر: من به تو خنديدم.

آسيابان: آه، آري، من نيز روزگاري بسيار خنديده ام.

سردار: من اين پساك زرنگار را به تو مي دهم؛ بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟

زن: (بر سر آسيابان تاج مي‌نهد) او در انديشه بود ـ

زن و دختر: گره به پيشاني افكنده. با كف دست بر پيشاني مي‌كوبيد. او در انديشه بود!

آسيابان: اسبم در همين نزديكي مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به تيرگي توفان گريخت. از تمام دخمه‌ها مردگان به راه افتاده‌اند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنيده‌ام كه مردمان با نان و خرما دشمنان را پيشواز مي‌روند.

سردار: ببينيد، او سخنان پادشاه را مي‌گويد!

آسيابان: براي پادشاهي كه در سرزمين خويش مي‌گريزد بزرگان چه گفته‌اند؟

زن: (غربال كنان) سخن بزرگي نگفته‌اند!

آسيابان: من گريزان در سرزمين خويش خانه به خانه مي‌روم و همه جا بيگانه‌ام. سفره‌اي نيست كه مرا مهمان كند، و رختخوابي نه كه در آن دمي بياسايم. ميزبانان خود در حال گريزند. اسبان رهوار به جاي آن كه مرا به سوي پيكار برانند از آن به در بردند. شرم بر من!

زن: چه ياوه به هم مي‌بافي؟ تو ژنده‌پوش ما را بازي مده. اينهمه ناله كه تو داري براي آنست كه نپرسيم بر سر خداوندان اين زر چه آورده‌اي. ورنه تو يكي مردي چون شوهر من دست تنگ و بدرفتار. پول ناني كه خورده‌اي را به تو مي‌بخشم اگر زودتر روانه شوي.

آسيابان: با كدام اسب؟ و من كجا را دارم؟ درهاي دنيا به روي من بسته است!

زن: فقط اينجاست كه درش مثل كاروانسرا باز است. به اين مردك گفتم كلون در را دوباره بساز؛ نشنيد!

آسيابان: خورشيد و ماه به هم برآمده‌اند. در هيچ گوشه رهاييم نيست. دنيا در كمين من است. چرا مي‌نالي؟

دختر: سينه‌ام. شكمم. دردي در هر دو جا دارم.

آسيابان: از گرسنگي است دخترجان. من امروز دانستم. در تيسفون مرا از دنيا خبر نبود. بسيار ناله‌ها بود كه من نشنيدم. من به دنيا پشت كرده بودم، آري؛ و اينك دنيا به من پشت كرده است. چرا ناله مي كني؟

دختر: دردم. دردهايم.

آسيابان: آري، يك بار گفتي؛ پس چرا فراموشم شد؟ در تيسفون من درها را يك به يك به روي خود بستم، و اينجا را دري نبود ـ (مي‌ماند) ـ من آسيا را از شما به سكه‌هاي زرين مي‌خرم. اي آسيابان به من بگو چند؟

زن: (شگفت‌زده) او مي‌خواهد آسياي ويرانه را بهايي بنهيم.

آسيابان: (به زن) تو آسيابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. جوال مرا بردار. آيا كسي نيست كه اين آسياي ويران را به من به چند پاره‌ي زر بفروشد؟

زن: (غربال بر سر) در اين شغل سودي نيست اي مرد. ما خود درمانده و ورشكسته‌ايم! سنگ آسيا فرسوده است؛ ستون‌ها شكسته؛ و حيوان باركش را پيشتر از اين خورده‌ايم.

آسيابان: آه آري شنيده‌ام كه اسبان سواران خود را زير لگد كوبيده‌اند؛ و سگ‌هاي فرمانبردار به اربابان خود دندان نشان مي‌دهند. باكيم نيست، اين سكه‌ها! چرا ناله مي كني؟

دختر: از سوز سينه‌ام. اين آسيا را هيچ بهره در دنيا نيست؛ جز زخمي كه در جان من نهاده است.

آسيابان: شما سر خود گيريد و بگريزيد.

زن: چرا سكه‌ها را از خود دور مي‌كند؟ اين روزها خداوند زر بودن دردسر است و آن‌كه زر دارد بر جان خود آسوده نيست. آيا كساني بيرون در كمين‌اند و ما پيشمرگ توييم؟

آسيابان: بشمريد!

زن: سكه‌هاي دزدي!

دختر: دزد نبايد باشد. راهزنان پولشان را بهتر از اين خرج مي‌كنند.

زن: اين ويرانسرا ترا به چه كار مي‌آيد؟ اين تيرهاي سقف در كار فرود آمدن است. همسايه‌ها يك يك گريخته‌اند. اين ويرانه را اگر نه براي آسيا براي چه كار مي‌خواهي؟

آسيابان: خودكشي!

سرداران: خودكشي؟

زن: همين را گفت!

آسيابان: خودكشي! (به دختر) چرا مي‌خندي؟

دختر: من نخنديدم.

زن: به چند درهم؟

آسيابان: هر چه دارم.

زن: تو پاك ما را دست انداخته‌اي! اين شوخي نامردان است كه اميد مي‌دهند و سپس بازپس مي‌گيرند و بر نوميدشدگان از ته دل مي‌خندند.

دختر: كي از ته دل به ما مي‌خندد؟ از خنديدن به ما چه سود؟

آسيابان: دنياست كه به من مي‌خندد. ناله نكن. ناله نكن. همه‌ي سكه‌ها!

زن: پذيرفتم.

آسيابان: اما شرطي هست.

دختر: شرط؟

زن: مي‌دانستم كه بي‌دردسر نيست. جان بكن؛ بنال و بگو!

آسيابان: دست من به فرمانم نيست.

زن: مي‌ترسي؟

آسيابان: دشنه از دستم فرمان نمي‌برد.

سردار: (خشمگين) پادشاهان بي‌ترسند. پادشاهان بي‌مرگ نه، ولي بي‌ترسند!

دختر: تو از مرگ نيز چون زندگي هراساني.

آسيابان: تا هفت بند!

موبد: (ناباور) او ـ پادشاه ـ فرمود كه مي‌ترسد؟

زن: با چهارصد و چهل پاره استخوانش!

سردار: من نمي‌شنوم؛ من گوش نمي‌دارم.

سركرده: (خشمگين) در **** دروغان تو يكي سرداري! آيا پادشاه ـ به فرمايش خود ـ فرمود كه مي‌ترسد؟

زن: بگو پادشاه، درست شنيدم؟ تو گفتي مي‌ترسي؟

آسيابان: تا ريشه!

سردار: نفرين بر بخت واژگون!

آسيابان: آري، من به تو همه‌ي سكه‌ها را مي‌دهم اگر ياري‌ام كني.

زن: ياري يعني چه؟

آسيابان: دشنه را تو بزن!

سردار: مي‌شنويد؟ او مي‌خواهد گناه را از خود بگرداند!

آسيابان: آنسان كه ندانم ضربه كي مي‌آيد و كجا! يكروز با من سر كن؛ ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه كه مي‌خواهي؛ اما من ندانم كي!

زن: اين آدمكشي است، ياري نيست.

آسيابان: خورجينم از سكه‌ها پر است؛ يك تالان! ـ بگو، بگو كه آن هنگام من چه پاسخ دادم.

زن: آسيابان گفت اي زن، اي هرزه، هوش‌دار! اندك اندك درمي‌يابم كه پادشاهي چيست. و اگر كاري است چنين ترس‌آور چگونه است كه گردان و سالاران به جان مي‌خردندش؟ بنگرش؛ مي‌نالد!

آسيابان: دشمنانم به خون من تشنه‌اند و من از جان سير آمده‌ام. آه اگر اسبم نگريخته بود ـ

زن: راست بخواهي من خود نيز جز مرگ او نمي‌خواهم. روز من تيره چنين نبود اگر او چنين نبود. با اينهمه من مردي‌ام كه هرگز دست نيالوده‌ام. نان من جوين بود ولي خونين نبود. بگذار بر خاك، نيك و بد بياورم. اي زن چيزي بگوي؛ نيك است يا بد؟ تو اي دختر پيش بيا و زن آسيابان باش و بگو كه من چه پاسخ دادم.

دختر: (خندان) من زن آسيابان باشم؟ آه آسيابان، لختي مرا در كنارگير.

زن: بي شرم نديده خير، تو زن آسيابان باش، و به اين پادشاه گوش‌دار تا چه مي‌گويد.

آسيابان: كاش مي‌شد رها كنم و بروم به چوپاني. هر كس مي‌تواند رست جز پادشاه.

دختر: همواره پادشاهان مي‌رهند و ما طعمه‌ي دژخيمانيم.

آسيابان: اين نه هر بار است. شما مي‌توانيد خدايشان را به نام بخوانيد و ركابشان را نگه‌داريد و راهشان را بگشاييد و سپس از ايشانيد. فرودستان زبردست مي‌شوند و شما جزيه دهندگان. نه، سرزنشي نيست؛ ملت را نمي‌شود كشت، و پادشاه را مي‌شود. با مرگ پادشاه، ملتي مي‌ميرد!

زن: صداي چيست؟

دختر: سكه‌ها!

آسيابان: همه يك تالان است.

زن: مي‌شنوي؟

دختر: زر آن روز به كارم مي‌آمد كه مي‌توانستم پسركم را رهانيد. كه مي‌توانستم دختركم را دواي درد خريد. امروز من مانده در بياباني كه از هر سو ديگر در آن نشان مردم نيست، با زر چه بايدم كرد؟

آسيابان: اندوه را پاياني است. مردمان بازمي‌گردند؛ ويرانه‌ها ساخته مي‌شود؛ و ساخته‌ها از مردمان پر. بمان و نيكبخت شو!

زن: نيكبخت در ميان دشمنان؟

آسيابان: اين يك شيوه‌ي ديرين زندگي است. گنجتان را پنهان كنيد؛ كسي نخواهد دانست.

زن: (به دختر) مي‌شنوي زن؟ او مرا به انديشه انداخته است. چه بايد كرد؟ تو مي‌گويي آبمان سرخ مي‌شود؟ ولي بشنو؛ اين ناله‌ي دختر ماست كه از سوز سينه مي‌نالد در آتش تب. و دخترك فردا روزي به شوهر خواهد رفت؛ و اين‌ها همه نيازمند آن سكه‌هاست. هان چه مي گويي ـ چه بايد كرد؟

دختر: چرا از من مي‌پرسي هنگامي كه جوابش را داري؟ چرا كاردت را تيز مي‌كني؟ پر روشن استت كه او وفاي ما را مي‌آزمايد. او ميزباني ما را مي‌سنجد؛ و تا بپذيري آن چهره‌ي ديگر را خواهد نمود. آن خوي سوزنده آتشفشان خواهد كرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذير و خشم كن و سوگندان بي‌شمار چاشني كن. باشد كه خرسند شود؛ وگر به راستي پادشاه بود ترا چند درهمي بدهد. وگرنه كدام ديوانه‌سر است كه پادشاه است و مرگ بخواهد؟ اين افسانه در گوش مكن كه سراپا فريب است.

زن: من نيز خود در اين انديشه بودم. آري، او ما را نادان پنداشته است و به گوناگون مي‌آزمايد. نه اي مهمان! تو هر كه هستي باش؛ اما بدان كه من آسيابانم، نه گردنه‌زن!

سردار: اكنون كه او نيست هر دروغي راست مي‌نمايد.

زن: (غربال از سر بر مي‌دارد) شوهرم به او جاي خواب داد، و لقمه‌اي، و پياله‌اي.

موبد: جاي خواب اينست؟

زن: به او آنچه را داد كه خود داشت؟

موبد: و پياله اين؟

زن: اگر شكسته است گناه ما نيست.

موبد: مهمان‌نوازي را بنگريد سروران!

زن: او بد ديد و بد نكرد. پادشاه سه‌بار از او خواست تا در برابر سكه‌ها بكشدش؛ و او سه‌بار روي برتابيد.

موبد: اين سخنان همه باد است، اي شما **** دروغ! او ـ داراي دارايان؛ شهريار خشم‌آور ـ از آن مردمان نبود كه به زانو درآيد. شاهي چنو خود را بكشد؟ خاكتان به دهن! وگر جز اينست بر من نشانه‌اي بياور گمان‌شكن!

سردار: آري، نشانه‌اي؛ نشانه‌اي!

سركرده: چيزي در انديشه‌ي من مي‌خلد! آري، اينك كه دنيا بر قرار خود نيست مي‌توانم بي‌ترس چيزي بگويم؛ هرچند از رده‌هاي فروترم.

سردار: اين چيست؟ درباره‌ي شاه يا كشندگانش؟

سركرده: ما در توفان از او گم نشديم؛ او بود كه در توفان از ما گريخت.

موبد: تو مي‌گويي خداوندگاري از بندگان خود گريخت؟

سركرده: مزدا اهورا مرا ببخشايد هزاربار! پادشاهي براي او ديگر هيچ جز سراشيبي تند فروافتادن نبود. او نه از بندگان كه از بخت خود گريخت. من خود او را ديدم كه زين بر كوهه‌ي اسب مي‌نهاد.

سردار: اگر تو آن جنگاور نبودي كه خود مي‌شناختمت مي‌پنداشتم يكي از دشمنان است كه سخن مي‌گويد.

سركرده: من ديدم كه پنهان از ديگران پا در ركاب كرد!

سردار: پادشاهي كه بندگان ركابش را نگه‌مي‌داشتند؟ اينك دانستم كه چرا در رده‌هاي فروتر مانده‌اي!

سركرده: من پيرم سردار؛ بر من خشم كن، ولي فرياد مكن. اگر خطا مي‌كنم بگو كه خطاست؛ و بگو كه چرا؟

سردار:

چه كسي نمي‌داند كه شاه شيرافكن دلاوري بود تك، هماورد اژدها؛ و بزرگ در چشم جنگي خداي جنگ آزماي بهرام پشتيبان؟ آيا داراي دريادل به ديدن مشتي بياباني خود را مي‌كشد؟

آسيابان: او به من فرمان داد!

دختر: بگو!

آسيابان: او به من فرمان داد.

زن: (گوش‌هاي خود را مي‌گيرد) هرگز! هرگز!

آسيابان: او به من فرمان داد؛ دوبار، سه‌بار، چهاربار!

زن: (جوال به سر) ما هرگز مهمان نكشته‌ايم!

آسيابان: آيا در ارج نهادن به فرمان پادشاه در اندرزنامه‌ها چيزي نيست؟

موبد: چرا شهريار؛ نبشته‌اند كه اين سروش اهورايي است كه در كالبد زميني‌اش شنود شده.

آسيابان: پس اينك فرمان مزدا اهورا!

زن: من نمي‌شنوم!

آسيابان: سرانجام آن‌كه فرمان نشنود تاريك‌تر از مرگ شرمگين‌كننده است. اهريمنان فريفتار كالبدش بشكنند و در زير زمين تا نه‌هزار سال بازيچه‌ي كابوس شود. اينك كه زر ناب ترا برنمي‌انگيزد اي مرد، اي آسيابان، از جايگاه بلند پادشاهي، از فراز شانه‌هاي تو، از ميان فر اهورايي، ترا فرمان مي‌دهم مرا بكش. آيا نمي‌ترسي؟

زن: اگر تو پادشاهي كساني ترا اندر پي‌اند؛ من از ايشانست كه مي‌ترسم.

آسيابان: آيا مرگ هم به من پشت كرده است؟

زن: اي شاه، تو مي‌گفتي با مرگ تو ملتي مي‌ميرد؛ من چگونه دست به خون ملتي آغشته كنم؟

دختر: او را بكش اي مرد؛ شايد با مرگ او ملتي نو به دنيا آيد.

زن: من نه دايه‌ام و نه ماما؛ من آسيابانم! من به ملت نان مي‌دهم ـ همين؛ و اين تنها چيزيست كه دارم!

آسيابان: دنيا براي ريختن خون من ترا برگزيده است اي مرد! **** تازيان همه‌جا در پي ما بود؛ هلهل‌كنان و ارجوزه‌خوان و غيهه‌كش. سپاهي درهم و انبوه، با درفشي به رنگ تيره‌ي دود. همه چيز از من روگردان شده جز اين **** كه با من چون سايه‌ي من بود.

زن: دشمن تو اين **** نيست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده‌اي. دشمن تو پريشاني مردمان است؛ ورنه از يك مشت ايشان چه مي‌آمد؟

موبد: بسيار آتشكده‌ها كه هنوز برجاست. مردمان را بايد به گفتار گرم، آيين ستيز آموخت.

زن: پرنگو موبد؛ در مردمان به تو باور نيست از بس كه ستم ديده‌اند.

سردار: نفرين بر سپهر؛ از اين پيشتر زبان آن را كه چنين مي‌گفت از حلقوم به‌در مي‌آورديم.

زن: جز درآوردن زبان كاش شما را هنر ديگري نيز بود.

سركرده: (پشت مي‌كند) راي من برمي‌گردد!

موبد و سردار: (راهش را مي‌گيرند) راي ما برگشتني نيست!

آسيابان: راي روزگار ترا برگزيده است اي مرد؛ ديگربار به تو فرمان مي‌دهم اي آسيابان، مرا به خونم مهمان كن!

دختر: (هراسان) مي‌گويد نشنيدن فرمان پادشاه پيكار با مزدااهورا است.

آسيابان: آري، هيچ‌كس در سراسر ايران‌زمين از فرمان شاه شاهان سر نپيچيده.

زن: راستي؟ خوشم آمد. اگر چنين است به اين **** تازيان بفرما بازگردد!

آسيابان: ريشخند مي‌كني؟

زن: در تيسفون فرمان تو فرمان بود، نه اينجا!

آسيابان: شنيديد؟ من روي برتافتم.

سردار: آيا سزاست كه بندگان از فرمان پادشاهان روي برتابند؟

زن: نمي‌فهمم؛ اگر او را مي‌كشت مردمي‌كش بود، و اگر نمي‌كشت سرپيچي كرده بود. پس چه بايد مي‌كرد؟

آسيابان: هيچ اي زن؛ گناه با ما زاييده شده، و آن جفت همزاد من كه به جانم از همه نزديكتر است نامش بينوايي است.

(سرباز وارد مي‌شود.)

سرباز: نردبان‌ها خوب به كارمان خورد. به پياده‌ها گفتم سنگچيني به جاي دخمه بسازند. خاك سخت است و بيل فرسوده؛ اما مردار بي‌گور نمي واند باشد. اين‌ها به كنار كلنگ را پيدا نمي‌كنم.

سردار: مردك سخني نگفت؟

سرباز: تته‌پته‌اي مي‌كند؛ ما كه نمي‌فهميم؛ مثل فتيله‌ي بي‌روغن. سروران شايد چيزكي ازش دريابند. بيارمش اينجا؟

موبد: نه! باوركردني نيست كه آسيابان به زر فريفته نشده باشد. باوركردني نيست كه دشنه را فرود نياورده باشد. باوركردني نيست كه پادشاه را نكشته باشد. آري، تو بايد او را كشته باشي، و جز اين هر سخني باور نكردني است.

سرباز: دار آماده شده. اينك تنها به ريسماني نياز است.

زن: ريسمان در انبار است. خانه‌خرابم كرديد؛ زياده از اندازه مبر. چوب از كجا بردي؟ زياديش را بگذار.

سرباز: (كه مي‌رود) اگر زنده خواستيدش بر طبل بكوبيد. اما اگر سرش را خواستيد در بوق بدميد!

زن: تو براي مردم دست‌بسته پهلواني؟ (دنبالش مي‌دود؛ سرباز خندان مي‌گريزد) اي خرفستر، اي بوزينه؟

سردار: (راه زن را مي‌بندد) خاموش! چه كسي به تو گفت سخن بگويي؟

زن: اينجا خانه‌ي من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شويم را به مرگ ارزان نمي‌دهم.

(باز مي‌دود؛ در بر وي بسته مي‌شود؛ زن به در مي‌كوبد.)

موبد: تكاپو مكن؛ دست‌و‌پا مزن اي گجسته‌ي زنديك؛ راي ما ديگرگون نمي‌شود. نشنيدي كه دار برپا شده؟

زن: (نوميد برمي‌گردد) چرا كوششي را كه مي‌توانم نكنم؟ آزادگي به تنت مهمان نشود اي سردار، كه مرگ بي‌زمانه به خانه‌ي ما آوردي.

سركرده: (سرگشته) اينك كه سرزمين فراخ آيين نو مي‌كند، چونان هميشه توانگران مي‌رهند و ناتوانان دربندند؛ تو چرا نگريختي؟

آسيابان: استريم نبود تا بر آن بار بندم.

دختر: دنيا در كمين پاكي من است. همه چيز دست به هم داده‌اند تا تيره‌روزي من زبانزد گيهانيان شود: استر مي‌ميرد، همسايه مي‌رود، سنگ آسيا مي‌شكند، و يكي مرگش را اينجا مي‌آورد.

زن: آن بيگانه چون از مرگ خود نوميد شد ترفندي تازه زد.

آسيابان: او مي‌كوشيد تا من آسيابان را خشمگين كند.

دختر: (گريان) تو چرا خشمگين نشدي؟

آسيابان: در چهره‌ام نگريست و نگريست و نگريست.

زن: تف!

آسيابان: او به چهره‌ام تف انداخت.

دختر: نگو، نگو، نگو.

آسيابان: او مرا به سينه كوفت.

دختر: اي ستبردل، اي رهزن، اي شورچشم!

زن: (با چهرك زر) اي تو ابلهي، اي تو ساده‌دل. ساليان سال در اين بيابان آسيا چرخانده‌اي با نان جوين و با خرماي خشك. آيا در تو نيروي كين‌ستاني نيست؟ آيا من نيستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو كاخ مرا در تيسفون نديده‌اي. ما بر حصير نمي‌خسبيم. تو فرش نگارستان ما را نديده‌اي ـ يك تار زر، يك پود سيم ـ كه در آن درخت و پرنده و باغ است؛ از هر گوهري گل. دست شترنجم هست؛ يك سف از ياقوت سرخ و ديگر صف از ياقوت زرد. و دستي نرد از زمرد پاك؛ و مرا سي ودو هزار پاره ياقوت بيش بهاست. مي‌داني؟ و گنج عروس؛ و گنج خزرا؛ و گنج بادآورد؛ و گنج ديباي خسروي؛ و گنج سوخته؛ و زر مشتفشار؛ و تخت تاقديس؛ و شادُروان بزرگ و مشكوي زرين؛ و دوازده هزار كنيزك. آيا باز بايد گفت؟ آيا به خشم نشدي؟ آيا در تو نيروي كينه نيست؟

آسيابان: من به او گفتم اي مرد ـ هر كه هستي؛ اي چركينه‌پوش، اي پادشاه، اي راهزن ـ مرا به خشم مياور. دلم مي‌آسامد؛ و گزندي شايد كه بر تو يا بر خود زنم.

زن: هزار و دويست فيل؛ و سيزده هزار شتر باركش! و باغ نخجيران؛ و باغ سياوشان؛ و باغ زمرد! و دوازده هزار يوز؛ و هفصد هزار سوار؛ و سيصد هزار پياده؛ و صد هزار اسب بارگي؛ و صد هزار نيام زرين؛ و مزا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوي مي‌رسد!

آسيابان: من به او گفتم اي بدخواه، اي شوريده گفتار، اي ستمكار، مرا به خشم مياور. من مردي‌ام كه سال‌ها از من شده، و مرا رفتن من امروز يا فرداست. مرا شوربختي ستمگر كرده. و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.

زن: او مي‌خنديد! به تازيانه دست برد، و او را كارهاي سخت فرمود؛ كه اي مرد، در تو دليري بنده‌اي كاركشته نيست؛ پليدي پيش تو پاك است، و رسوايي پيش تو سربلند! تو شاه خود را چون شاهان ارج نمي‌نهي. مرا سگان پاسبان بود كه آوازشان چنديست نشنيده‌ام. چون سگان به پاي من بيفت. چون سگانم بر چهارپا برو و هياهو و وغوغه كن. اسب تكاورم مرا دو روز است سواري نداده است؛ زين كجاست تا بر تو بندم؟ اي مرد، همسر خود را بگوي كه به رختخواب من درآيد. زود. زود.

آسيابان: (به پاي زن مي‌افتد) اي پادشاه مرا مزن؛ مرا ريشخند مردمان مكن! من مردي‌ام طاقت به سر شده؛ مبادا دست من بر تو دراز شود؛ كه در قلب من نيز سنگ آسيابي هست، و دستانم چون بكوبم به سنگيني سنگ خواهد شد! مرا بگذار. مرا رها كن.

زن: زبانت بريده باد و لبانت دوخته. چه پرمي‌گويي و ياوه مي‌بافي. نابخرد نامرد گجسته خود را كنار بكش؛ راهم را نگير! من تازه در اين تاريكي دخترت را ديده‌ام كه با همه‌ي رنجوري بدك نيست، و لبانش به رنگ تبرخون است؛ و در آغاز رسيدگي است. مرا به ميوه‌هاي تن او مهمان كن!

آسيابان: اي پادشاه چه مي‌گويي كه من نمي‌فهمم؟

زن: اگر زبان مرا نمي‌فهمي زبان تازيانه را فهم خواهي كرد!

آسيابان: من مي‌دانم؛ تو مي‌خواهي مرا بيازمايي! تو وفاي مرا مي‌سنجي! در وفاي من سخني نيست، نيست! مرا از اين كه هستم خوارتر مكن! اي پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.

دختر: اي پادشاه او به زانو افتاده است؛ آيا بس نيست؟

زن: گفتي به زانو؟ هنوز سر به خاك ساييدن مانده است! به خاك بيفت و همانجا بمان تا من شرف به زير كشيدن دخترت را به او بدهم.

دختر: (هراسان) از من چه مي‌خواهي؟

زن: عناب و بادام، آميخته با شكر و قند!

دختر: نه! (مي‌گريزد) مرا برهان پدر. مرا برهان!

آسيابان: (گوش‌هايش را مي‌گيرد) نه، نه، نه؛ اين همه براي آزمودن من است؛ اين همه نيست مگر براي آزمايش من!

زن: تو اي دختر خوب رسته‌اي. زبان خوش دوست‌تر داري يا تازيانه‌ي مارپيكر؟

آسيابان: (چشمان خود را مي‌گيرد) من خشمگين نمي‌شوم، نه؛ من خشمگين نمي‌شوم.

دختر: واي پدر ـ به دادم برس. دشنه زير گلوي من است؛ به دادم برس!

سردار: داستاني از اين شرم‌آورتر ساخته نشده. پادشاه ما به كنيزكي پست‌روي بنمايد؟ او كه در تيسفون سه هزار زن داشت، هر يك خوبتر از ديگري؟

دختر: (از پس سنگ آسيا مي‌آيد) كاش كيسه‌اي آرد مانده بود كه بر سر خود مي‌ريختم تا سراسر سپيد شوم. كاش چنين چيزي بود.

آسيابان: دخترم. دختر من چنين نبود. اينگونه خيره در كار خود. با نگاه مرده.

دختر: بالاي تو بلند است، و پهناي تو دوشانه از من پهن‌تر. نيروي تو با پرهيز من آورد مي‌كند؛ و من از روزنه اهريمن را مي‌نگرم كه بر اسب خاكستري‌اش دور مي‌شود.

آسيابان: نه، نه، دخترم اينگونه نبود. او مي‌خواست وفاي مرا بيازمايد. دست برداشتن به روي پادشاه ـ اين گناه دوزخي! ـ و من به آن دست نبردم. و اينك دوزخي از آن سهماگين‌تر از درون مي‌سوزاندم. اي رگ‌ها، اين رود جوشان چيست در شما جاري؟ اين شورش كه در دل من جا گرفته است؟ من او را مي‌كشم؛ آري، در دل من سنگ آسيابي هست!

(روي جسد مي‌افتد و مي‌زند.)

دختر: (سرخوش و دست‌افشان) دلم براي كشته مي‌سوزد. دلم براي كشته مي‌سوزد!

زن: (بي چهرك) زبانت ببرد! (به آسيابان) دشنه را سخت‌تر بزن!

آسيابان: (همچنان مي‌زند) او را مي‌كشم؛ دوبار، سه‌بار، چهاربار . . .

زن: بزن! بزن!

آسيابان: (نفس‌زنان دست مي‌كشد) من او را كشتم؛ آري، و شادمانم.

سردار: به چشم خود ديديد؟ گفته‌هاي اين جانور بس نيست تا گناه او بر دنيا آشكار شود؟

موبد: سرانجام راستي به سخن درآمد. آري، گزارشي درست خود را فرياد كرد، و ما همه شنيديم.

سردار: (دست به شمشير) اينست دادگري ما!

زن: (نگران) اما تو او را نكشتي.

آسيابان: آري نكشتم!

موبد: چه پنهانكاري بيهوده‌اي.

آسيابان: من او را نكشتم. اين گزارشي نادرست بود.

موبد: چرا دروغ؟

آسيابان: من بيم كردم كه در من چون پدري شرم‌ناشناس بنگريد. من او را نكشتم؛ تا آن دم كه مرا به بازي گرفت.

سردار: بازي؟

موبد: كدام بازي؟

زن: (با دو چهرك) نيك خود را شاه خواندم و شما را فريفتم، به خوراكي و جاي خواب و همخوابه. هاه، نيك شما را ريشخند خود كردم. نيك بازي دادمتان به بازيگري. من كه‌ام كه درباني‌ام دهند؟ هر كوچه‌گردي مي‌تواند از در درآيد و به خود نام شهرياري بندد و به رختخواب دخترت فرود آيد. هاه ـ چه آسان. چه آسان.

آسيابان: نه اينهمه آسان ـ نه اينهمه! چماق من كجاست؟

زن: تن او نيكو بود. خوشا به اين مهمان‌نوازي!

آسيابان: چماق من كجاست؟ چوبدست مرا بده! دست مرا بگير! چوب‌بند سقف را بكش. هاي ـ

موبد: مي‌شنويد؟ در اين دادگاه شنيديد كه او به فرياد چماق مي‌خواست.

سردار: براي كشتن پادشاه!

زن: چه كسي گفته من پادشاهم؟ هيچ در چهره‌ي من نور ايزدي هست؟ آيا سپاهي دارم، يا كاخي، يا كنيزكان خوبرو؟ آيا مردمي دارم؟

دختر: (گريان) او با خود گنجي دارد!

زن: گنج من دزدي است!

دختر: بپرس از كه دزديه است؟

زن: از تو! مزد همه‌ي روزهاي خود را برهم بيفزاي؛ آيا گنجي نمي‌شد؟

آسيابان: (درمانده) روزهاي زندگيم. آه، فراموش كرده‌ام كه از كي آغاز شد.

زن: من همه‌ي روزهاي ترا دزديدم!

آسيابان: پس شاه خود تويي! چگونه مي‌تواند جز اين باشد؟ روزهاي زندگيم! هميشه آرزو مي‌كردم روزي داد خود به شهريار برم؛ و اينك او اينجاست؛ داد از او به كجا برم؟ آنچه را كه از من گرفتي پس بده اي شاه؛ روزهاي زندگيم، اميدهاي بربادم، و پاكي اين دختركم!

(سرداران چشم‌هاي خود را مي‌گيرند و آسيابان مي‌كوبد ـ)

دختر: (جيغ مي‌كشد) خون! خون!

زن: (بي‌چهرك) خون از چهره‌اش بيرون زد!

دختر: اين كم است!

زن: (بالاي سر جسد مي‌نشيند) بگو ببينم اي شاه؛ دخترم را چگونه يافتي؟ آيا به تو افسار داد؟

دختر: (گريان) تمام شب بارش بود؛ و او به تن تنها در برابر من ايستاد.

زن: سخن بگو اي شهريار سترگ؟ آيا رهوار بود آنگاه كه به تو سواري مي‌داد؟

آسيابان: (نعره‌كشان بر مرده چوب مي‌زند) من ـ او ـ را ـ كشتم!

زن: آيا ترا خوش آمد؟ رام تو بود آنگاه كه برو خسبيدي و در او مي‌راندي؟

آسيابان: چماقم!

زن: بزن!

آسيابان: روزهاي زندگيم.

زن: بزن!

آسيابان: همه‌ي مزدهايم.

زن: بزن!

دختر: بزن!

آسيابان: (خشنود) من او را كشتم!

دختر: دلم براي كشته مي‌سوزد. دلم براي كشته مي‌سوزد. (نالان) آه پدر، چرا ترا كشتند؟

(سرداران چشم باز مي‌كنند؛ زن نگران ـ)

زن: خاموش باش و سخنان ديوانه مگو.

دختر: آه پدر، پدر؛ با تو چه كردند!

زن: مبادا زبان بازكني!

دختر: آه پدر، چرا ترا كشتند؟

سركرده: چطور؟ مي‌شنويد؟ چه مي‌گويد؟

دختر: آن‌كه اينجا خفته پدر من است. بينوا مرد آسيابان؛ كه هرگز از زندگي نيكي نديد. آري نديد، حتي پس از مرگ.

سردار: چه مي‌گويي؛ اين چهره‌ي خونالود پادشاه نيست؟

زن: شما مي‌دانيد كه دختر خرد خويش از كف داده است.

دختر: (بر جسد مي‌افتد) پدر، سخن بگو و پاسخ ايشان بده ـ (به جاي جسد) فرزندم، آه فرزندم، چرا ترا تنها گذاشتم؟

موبد: مي‌شنويد؟ مرده سخن مي‌گويد! در همه‌ي دساتير چنين چيزي نبشته نشده. حقيقت از جهان ديگر به ما آواز مي‌دهد.

سردار: همه چيز فراموشم باد! آن‌ها را نگه‌داريد تا ببينم. و شما، همه گردهم آييد؛ اين يك همپرسگي جنگي است ـ زود! گفته مي‌شود كه اين پيكر پادشاه نيست. آيا هيچيك از شما چهره‌ي پادشاه را از نزديك ديده است؟

سركرده: چه كسي ياراي آن داشت تا در سيماي شكوهمند پادشاه بنگرد؟ از اين كه بگذريم او چهره به هر كس نمي نمود.

سردار: تو نخستين نبودي كه به ديدن اين پيكره‌ي پاره‌پاره‌ي خون‌آلود پادشاه را بازشناختي؟

سركرده: من او را به ديهيمش بازشناختم؛ وگرنه هرگز او را جز از پس سيماچه‌اي زرين نديده بودم. آري سيماچه‌اي سرخ؛ يك پاره‌ي زر ناب كه درخشش آن چشم را تيره مي‌كرد.

سردار: اي موبدان موبد، نگهبان پرفروغ آتشگاه، سخن بگو. تو او را بارها ديده بودي!

موبد: آري ديده بودم. اما نه هنگامي كه بر چهره‌اش خشكي خون نشسته بود، و كبودي مرگ بر آن سايه انداخته بود، و دهانش نيمه‌باز بود، و چشمانش بر تيرهاي سقف خيره مانده بود، و از دردي جانكاه در چهره‌اش نشانه‌ها پيدا بود.

سردار: اين بايد دانسته شود! من خود پادشاه را جز از پس پرده يا در كلاهخود زرنگار رزم نديده‌ام؛ و دشوار است كه بگويم چه مايه آن شكوه از اين پيكر خون‌آلود دور است.

سركرده: اينك چه بايد كرد؟ در اين افتادگي كه اوست حتي همخوابگان شاه نيز او را نمي‌شناختند تا چه رسد به بندگان كه همواره سر به زير داشتند.

سردار: اگر او آسيابان باشد پس پادشاه كجاست؟

زن: من به شما سه‌بار گفتم كه او گريخته است؛ چهره دگرگون كرده. او به آرزوي گريز از ما گريخت. ديگر چه بايدم گفت هنگام كه شما جز نيروي ستم هيچ باورتان نيست؟

موبد: واي بر ما! (جسد را مي‌زند) ـ اگر اين كشته آسياباني بي نام باشد. من بر او نماز شاهان گزاردم!

زن: اي ـ روزگار را بنگريد كه دشمن سراسر گيتي را درنورديده؛ و سرداران جنگاور جنگ‌آزماي ما هنوز كينه از رعيت مي‌ستانند.

سركرده: خاموش!

(سرباز وارد مي‌شود.)

سرباز: هاون كجاست؟

دختر: درست بايست سرباز. هاون براي چه مي‌خواهي؟

سرباز: استخوان‌هاي آسيابان بايد كوبيده شود.

زن: سنگ هاون آنجاست، و تنور اينجا، چيز ديگري هم هست كه بخواهي؟

سرباز: فقط تبر!

زن: همه‌جا پيروزي‌نامه بخوانيد و كرنا بنوازيد كه بر ماندگان تهي‌دست چيره شده‌ايد.

سردار: اگر آن پيكر آسيابان است پس اين مرد كيست؟

سرباز: (خندان) مردك تازي جان مي‌دهد و سخن نمي‌گويد؛ چز اين كه چيزكي زيري لب مي‌ولنگد!

سركرده: آنچه بايد دانست اينست كه تازيان مي‌آيند يا دور مي‌شوند؟

موبد: آري، بايد دانست!

سردار: (به آسيابان) تو كه هستي مرد؟

زن: آيا ما مي‌توانيم دمي چند با هم در پنهان گفتگو كنيم؟ ما سه تن؛ اين يك همپرسگي خانوادگي است.

سردار: اگر همفكري بر خردمنديتان مي‌افزايد چه باك؟

موبد: اگر آن‌ها را كه سوداي خام مي‌ريزند بر بينش نيك آورد چه بيم؟

سردار: و اگر آنچه را كه ما بخواهيم در پي آورد همانديشي كنيد و بيشتر همانديش كنيد. ولي واي اگر آن دانشي را در پي نياورد كه ما مي‌خواهيم. (به سرباز) بيرون بايست، اما نگاهت به درها باشد. اين‌ها بنديان تواند. (به سركرده) همه سو بسته شود! (به موبد) برويم ـ (به زن) و هنگامي كه برگرديم بايد چهره‌ي آن مرد از آرد و آنچه او را پوشانده است پاك شده باشد. (به سركرده) به من نشان بدهيد؛ اين مردك تازي كجاست؟

(بيرون مي‌روند.)
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
سرباز: (خندان) اين چه سخني است كه شما بايد بگوييد و ما نبايد بشنويم؟

زن: بزن به چاك!

سرباز: كاش يكي تان پا بگذارد به فرار؛ نيزه‌ي من اين پشت در كمين است! ازتان كباب خوبي به سيخ مي‌كشم! افسوس كه نيزه‌ام به زهر آلوده است؛ سگ خور!

(بيرون مي‌دود.)

آسيابان: (آشفته) بگو چه در سر داري؟

زن: اي نادان، راه فراري نيست. اگر گمان برند كه اين مردار پادشاه است كه افتاده خون ما همه هدر خواهد شد. بايد بگوييم و بگوييم و بگوييم كه اين پادشاه نيست.

دختر: چه كسي نمي‌داند كه اين اندام آسيابان است؟

آسيابان: اگر آسيابان آن ميان افتاده پس من كه هستم؟

زن: بزودي همه خواهد پرسيد.

آسيابان: من اگر آسيابان نباشم پادشاهم؛ بجز اينست؟

زن: چاره چيست؟ اگر پادشاه نباشي پادشاه‌كشي؛ و ما همه به مرگي دردناك مي‌ميريم. پادشاه بودن بهتر است يا مرگ؟

آسيابان: هوم ـ سخني است.

دختر: (گريان) تو هرگز با پدرم خوب نبوده‌اي. تو هرگز با او مهربان نبودي. تو حتي با او نمي‌خفتي. اي تو! ـ تو هرگز خود را به او واگذار نمي‌كردي؛ او را كه از پريشاني و ناداري و مهر تو گريان بود. من با تو كنار نمي‌آيم!

زن: من چه بايد مي‌كردم؛ جز اين كه همه‌ي روزهاي زندگيم را در اين سياهچال با او شب كنم؟ جز كه باركشي باشم چون خود او؛ چون دو استري كه با هم سنگ آسيا مي‌گردانند. تو بيش از اين از زادنت پشيمانم نكن. من كه ترا به دنيا آوردم، هرگز چشم به راه سپاسگزاري تو نيستم.

آسيابان: بس كنيد! كوتاه كن دختر ـ

دختر: تو با من سخن مگو. تو بيگانه به من دست مزن كه او را از راه به در بردي!

آسيابان: من منم اي نادان؛ نمي‌شناسي؟

دختر: چرا نيك مي‌شناسمت؛ مي‌دانم چگونه مردي! بي‌گمان اگر مرا مي‌خريدند مي‌فروختي به يك لبخند اين زن!

زن: چكنم جان دل؛ فروشندگان تو خريداران من‌اند.

آسيابان: هنگامه را كوتاه كنيد. در اين هنگام كه ما اينجا به جان هم افتاده‌ايم بيرون از اينجا گور كنار گور براي ما مي‌سازند؛ سنگ بر سنگ؛ و ميخ دار مرا استوار مي‌كنند. پس خاموش!

دختر: چرا نگريم من، كه بينوا پدرم پيش چشمم تباه شد؟

زن:آي، جگربند مادر، دلم را پاره‌ي خون مكن!

آسيابان: چرا مرا مرده مي‌پندارد؟ آيا هرگز در نگاه تو زنده بوده‌ام؟ آه ـ چه مي‌گويم؛ من در اين دخمه به دنيا آمدم؛ مرده‌اي بودم به گوري سرد پا نهاده! و اينك هنوز روشني دنيا را نديده، از مرگي به مرگ ديگر مي‌روم.

دختر: (روي جسد مي‌افتد) پدر، پدر، چرا مرا با خود نبردي؟

آسيابان: به راستي باورش شده كه او آسيابان است!

زن: چنين مي‌نمايد، و اين خود بد نيست. ديوانگي او به سود مي‌انجامد؛ و خرد به زيان. آه دخترم؛ آنچه بر او گذشته چنانش درهم كوبيده كه خود نمي‌داند كيست. تا كي چنين باشد و چنين كند خدا داناست.

(سردار و ديگران وارد مي‌شوند.)

سردار: (به سرباز) آيا سخنانشان را شنيدي؟

سرباز: نه سردار، فقط از سوراخ در نگاهي كردم.

سردار: اين مردك تازي بينوا پيش از جان دادن چيزها گفت كه ما را بر آن مي‌دارد تا هر چه زودتر به گردآوري **** بپردازيم. تازيان يكراست به سوي خاوران تاخته‌اند؛ پس هر دم بيشتر از اينجا دور مي‌شوند.

سرباز: دور مي‌شوند؟

سردار: آري، اين با چاره‌جويي خرد هماهنگ است و با پيش‌بيني جنگ‌شناسان نيز مي‌خواند.

سرباز: دور مي‌شوند! چه مژده‌اي! پس بخت به ما روي‌آور شده.

سردار: آري، اين مژده‌ي بزرگي بود اگر پادشاه هنوز زنده بود ـ (به زن) آيا پيوند انديشه‌هاي شما ميوه‌اي داشت؟

زن: ما فقط آبياري‌اش كرديم.

سردار: ميوه‌ي رسيده ـ هاه ـ بايدش چيد. زودتر باش!

زن: گفتنش سخت است! اي موبد من بايد سوگندي بشكنم؛ آيا رواست؟

موبد: راه يكي؛ آن راه راستي، و ديگر همه بيراهه.

زن: دختر راست مي‌گفت؛ آسيابان اينجا خفته.

سردار:چه گفتي؟

موبد: آنچه را كه مي‌گويي به سوگندي مرگ‌اور استواركن.

زن: سوگند به جان همه‌ي موبدان!

موبد: پس اين مرده آسيابان است (با لگد مي‌زند) ـ و اين مرد كيست؟

زن: (بر او لباس مي‌پوشاند) پادشاه!

سردار: شنيديد؟

سركرده: باوركردني نيست!

زن: آري اي سلحشوران و سرداران؛ آسيابان به مرگ خود مرده، و اين مرد زنده‌ي ايستاده پادشاه است كه مي‌خواست خود را از خويش گم كند؛ و پس، جامه‌هاي او را پوشيد.

سردار: آيا اين خوابي نيست كه درست درآمده؟

موبد: چرا از آغاز نمي‌گفتي؟

زن: من به نگه‌داشتن اين راز سوگند خورده بودم.

سردار: و او ما را مي‌آزمود ـ همه‌ي ما را ـ مي‌شنويد؟ كاش سخن تندي نگفته باشم. آري، سپيد بختم كه از اين آزمون سربلند برآمدم.

سركرده: (زانو مي‌زند) اي پادشاه!

زن: دادگريتان را بنگريد كه اينك كندشمشير شده. مرگ آسيابان بي‌پادافره مي‌ماند؛ هاي ـ آري، دادگري را بنگريد.

سردار: فرمان پادشاه چيست؟

آسيابان: از راه من دور شويد. به تنهايي خود رهايم كنيد؛ و هرگز نگوييد كه مرا ديده‌ايد.

سركرده: پادشاه جز اين فرماني ندارند؟

زن: او پادشاه بودن خود را نخواهد پذيرفت!

آسيابان: من نخواستم كه جانبازان گرد من باشند. گفتم زود باشد كه همه جا آوازه شويم؛ و اين بي‌گزند نيست. گفتم دور بايد شد؛ بي‌سايه‌اي. پس بهتر آن ديدم كه مردن بيندارندم؛ و جامه را پوشيدم.

موبد: گفتاري خردمندانه است.

سردار: چه رنجي كه پادشاه مي‌برد. پشت ما در برابر تو خم باد شهريار!

سركرده: اگر پادشاه هستي اي بزرگوار نام مرا بگو.

زن: چرا پادشاه بايد نام زيردستان را بداند؟

سركرده: پاسخي شاهانه است؛ اما گواهي بايد. در ميان سپاهيان كسي نيست كه پادشاه را ديده باشد؟

سردار: تو پادشاه را مي‌آزمايي؟

سركرده: آري؛ اينك كه چهره‌ي اين مرد از غبار پاك شده شايد كساني در او دروغ و راست را بتوانند ديد.

سرباز: (به زمين مي‌افتد) اگر زنهارم دهيد من گناه نابخشودني خود را بگويم. آري ـ من يك بار دزدانه در چهره‌ي پرفروغ پادشاه نگريسته‌ام، ولي از دور. در شكارگاه بود، و غوغاي بازياران بود، كه ديدگان من او را ديد ـ يك چشم برهم زدن! ـ و راستش نمي‌دانم كه آن چهره‌ي راستين پادشاه بود يا سيمايي ساختگي بر چهره داشت؛ كماني در كف، و پيمانه‌اي به ديگر دست. اما اين نشانه‌ها پاك بيهوده است؛ زيرا شنيده‌ام كه پادشاه براي آن‌كه نشناسندش موي چهره و گيسوان را به دست پيرايه گران سپرده است. پس چگونه مي‌توان او را شناخت؟

موبد: آري، نمي‌توان. (پيش مي‌آيد) پادشاه بوي خوش مي‌داد كه از هل و گلاب بود، و اينجا جز بوي ناي و نم نيست. اما من راهي مي‌دانم؛ اي مرد ديهيم پادشاه را به سر بگذار و رداي او را بيفكن.

زن: بگير!

سرباز: نه، اين او نيست؛ سوگند مي‌خورم! با اين ديهيم و ردا او از پادشاه ما بسي باشكوه‌تر است!

سردار: آزموني ديگر!

موبد: راه برو! بخند! دور خود بگرد! چشمان خود را ببند! چشمان خود را بدران! فرياد كن! غريو كن! پچ‌پچه كن! دستانت را بگشا! دستانت را به كمر بزن! دستانت را چليپا كن! (درمانده) نمي توان گفت!

سركرده: ولي اين دست‌هاي يك پادشاه نيست! دستاني چنين زمخت و كارآلوده؛ پينه‌ها بر آن بسته و كبره‌ها.

آسيابان: (دست‌هايش را به هم مي‌كوبد) نيست؟

موبد: سوگند به آسمان كه هست؛ پنجه‌هاي جنگ‌آزموده‌ي يك شهريار جنگجوي گرزآور، كه بسيار زه رها كرده و زوبين افكنده و كمان كشيده و تير نشانده و شمشير زده و جوشن درانده. آه به ياد نمي‌آورم كه نام بهترين اسب پادشاه چه بود؟

زن: شبرنگ!

موبد: تو مي‌داني! و بهترين پرنده ـ

زن: شباويز.

موبد: و بهترين زنان.

زن: شباهنگ.

سردار: اگر تو پادشاه هستي شماره‌ي شبستان هاي كاخ تيسفون را بگو.

زن: شبستان تاريك براي شورشيان؛ شبستان ياقوت براي زنان؛ شبستان زبرجد براي نوازندگان. آيا پرسش ديگري هم هست؟

سردار: او مي‌داند. مي‌داند. نشانه‌ي ديگر بگو.

زن: فرش نگارستان؛ با يكهزار و يكصد و يازده گوهر.

سردار: او مي‌داند! مي‌شنويد؟

موبد: شماره‌ي درست زنان پادشاه را تنها منم كه مي‌دانم؛ اگر تو پادشاهي بگو!

زن: دويكصد و يك ده.

موبد: شگفتا! اين‌ها همه درست است.

آسيابان: (به زن) تو اين‌ها را از كجا مي‌داني؟

زن: تو به من گفتي؛ يادت نيست پادشاه؟

آسيابان: من نگفتم.

زن: تو به من گفتي؛ شماره‌ي دهليزها، گوهرها و خوابگاه‌ها. چه كس ديگري بايد گفته باشد؟

آسيابان: او؛ آنگاه كه مرا راند زير باران. او به تو گفته است؛ پادشاه.

زن: پادشاه تويي!

آسيابان: (ديهيم و ردا را مي‌افكند) نه. او نه منم. من منم؛ خود من! آسيابان. مردي‌ام بي‌برگ و بي‌بخت؛ و دستم تا به آرنج در خون. بگو؛ اين‌ها را او به تو گفت؟

زن: آري او!

دختر: (سر برمي‌دارد) آري ـ او!

سردار: آن‌ها را از هم جدا كنيد. داستان چيست؟

دختر: داستان؟ (راه مي‌افتد) اين را من به چشم خود ديدم ـ (پيروزمندانه) من، كه مرا هيچ پنداشته بودند.

آسيابان: بگو!

دختر: او خواست تا مادرم را بفريبد.

زن: چنين چيزي نيست.

دختر: (به آسيابان) همسر ترا.

سردار: بر پادشاه ما ناروا مبند.

دختر: او به تو شبيخون زد اي آسيابان.

سردار: پادشاه ما؟

دختر: زهر مي‌پاشيد!

آسيابان: از اين زن انديشه‌ام نيست؛ زيرا پيش از اين بارها به آغوش مردمان رفته است.

زن: نامرد!

آسيابان: بي‌خبر نيستم.

زن: هركس را مشترياني است!

آسيابان: همسايگان؟

زن: اگر من نمي‌رفتم پس كه نانمان مي‌داد؟

دختر: تو با پدرم چه بد كه نكردي!

زن: بد كردم كه در سال بي‌برگي از گرسنگي رهاندمتان؟

موبد: آه اينان چه مي‌گويند؛ سخن از پليدي چندانست كه جاي مزدااهورا نيست. گاه آنست كه ماه از رنگ بگردد و خورشيد نشانه‌هاي سهمناك بنمايد. دانش و دينم مي‌ستيزند و خرد با مهر؛ گويي پايان هزاره‌ي اهواريي است. بايد به سراسر ايران‌زمين پندنامه بفرستيم.

زن: پندنامه بفرست اي موبد، اما اندكي نان نيز بر آن بيفزاي. ما مردمان از پند سير آمده‌ايم و بر نان گرسنه‌ايم.

سركرده: مرا دانشي نيست اي موبد؛ ترا كه هست چيزي بگوي.

زن: آري پرخاش كن. چه كسي مرا سرزنش مي‌كند؟ من ساليان چشم به راه رهايي بودم. آري من!

دختر: (راه مي‌افتد) او خواست تا مادرم را بفريبد. در تاريكي زمزمه كرد؛ و تنها ميان ايشان زبانه‌ي آتش بود.

آسيابان: من كجا بودم؟

دختر: در باران!

آسيابان: آغاز شب نبود؟

دختر: آنگاه كه توفان در خود پيچيد و زير و بالا شد و به غرش آغاز كرد و سرانجام بوران و تگرگ باريد. آري، آن هنگام، پادشاه هنوز مي‌كوشيد آسيابان را پست‌تر كند. همچون سگي!

آسيابان: (به زمين مي‌افتد) عو ـ عو ـ

دختر: بلندتر! بلندتر! ـ آن پساك زرنگار را به من بده، و آن كمربند را. اينك بار ديگر بگو؛ من كه هستم؟

آسيابان: سرور من تو پادشاهي.

دختر: و تو گدازاده كه باشي؟

آسيابان: سگ درگاهت آسيابانم.

دختر: تو شوربخت شورچشم هر چه داري از كيست؟

آسيابان: هر چه ما داريم از پادشاه است.

زن: چه مي‌گويي مرد؛ ما كه چيزي نداريم.

آسيابان: آن نيز از پادشاه است!

دختر: دختر سهم شاهانه‌ي من بود. دانستي؟ ـ آخ!

آسيابان: چه شد؟

دختر: از آسمان تير بلا مي‌بارد. همه را من آماجم. آنان را بن پيدا نيست. ژوليده‌موي و چركين و چرمين كمر. افراشته درفش باشند و زين سياه دارند.

آسيابان: آيا اينهمه نزديك شده بودند؟

دختر: دشمن؟ باشد كه دور شده باشد. اينسان كه روشن است دنيا مرگ مرا نمي‌خواهد. پس بايد زنده ماند!

زن: موش‌ها مي‌گريزند. سرد است. چه باراني؛ گويي از ميان كولاك هزاران مويه مي‌شنوم.

دختر: شايد بازگردند! آتش بيار. هيزم كجاست؟ به آسمان نگاه كردم؛ مي‌بارد تند، چون درياي وارونه. اين چيست؟

آسيابان: شمشير.

دختر: براي سينه‌ي تو! تو مرا نكشتي اي آسيابان. تو ترسان‌تر از آن بودي كه مي‌پنداشتم. تو حتي دل آن نداشتي كه چوبدستي را كه بالا برده بودي فرود آري.

آسيابان: من مردي بي‌آزارم.

زن: (جيغ مي‌زند) سرد است!

آسيابان: فريادت از چيست؟

زن: از تو! از تو مرد. از تو نيكدل؛ كه چوبدستت را به زانو شكستي آنگاه كه بايد پيشاني او را مي‌شكافتي. كه ديگر بنشينيم و بنگريم كه هر ناكسي از راه برسد و خانمانت بروبد و آبت ببرد؟

آسيابان: من مردي‌ام مهمان‌نواز.

زن: تو او را نكشتي كه سكه‌ي بخت ما به دستش بود.

آسيابان: اينسان به من منگر با چشم خونبار.

زن: نه تو بودي كه چون سگان به پايش افتادي؟

دختر: اين گفتگوي پنهاني چيست؟

زن: او مردي بي‌آزار است!

دختر: هان خوبست اي مرد نيك؛ تو مي‌داني كه پاداش زر است و پادافره شمشير. سرما به جانم افتاده. هيزم بيار؛ آتش! و چيزي براي خوردن؛ گوسپندي!

آسيابان: كدام گوسپند؟ قحطي در مردمان افتاده است. بسياري از گرسنگي جان‌به‌سر شده‌اند.

دختر: آه اگر اسبم نگريخته بود ـ

آسيابان: (خشنود) با هم مي‌خورديمش.

دختر: خود را انباز شاهان مي‌كني؟

آسيابان: تو خود را انباز گدايان كرده‌اي.

دختر: رو به آبادي برو؛ پيله‌وران و كوچه‌گردان، هر كس را كه گوسپندي هست از آن پادشاه است. زوركن، بدزد! شما همه از نژاد دزدانيد!

آسيابان: سرد است؛ در اين كولاك مرا نفرست.

دختر: چراغ ببر. بي‌خوراك به آيين بازنگرد!

آسيابان: آبادي دور است؛ شايد فرسنگي ـ

دختر: اگر بريان بيايي بهتر! شنيدي؟ مرا برياني بياور، براي چاشت؛ يا گوسپندي ـ

آسيابان: ديرگاه است؛ راه گم مي‌كنم. تاريك و باد است، و باران كوبنده.

دختر: تو فرمان پادشاه را چه گفتي؟

آسيابان: بر ديده‌ي من! مي‌روم؛ هم اكنون.

دختر: چرا؟ هيچ جانور در اين بارش تند تيره شب به بيابان نمي‌رود. من اي مرد بر تو بددل شده‌ام. آري، دلم بر تو شوريده است. مبادا سوداي خام در سر پخته باشي كه بروم و راز پادشاه را فاش گردانم.

آسيابان: من به اين انديشه نبودم.

دختر: تو جاي مرا مي‌داني. برخي‌اند كه به نشاني دادن من ترا زرپالوده مي‌دهند.

آسيابان: تو خود مرا به اين انديشه افكندي اي شاه.

دختر: پس بدان كه همسر و دخترك تو اينجا در گروي من‌اند؛ و مرا در كف تيغ بلارك است. هرگاه انديشه‌اي به جانت افتاد، اين را به ياد آر.

زن: چنين كاري هرگز راهزنان با ما نكرده‌اند.

دختر: تو پادشاهان را با راهزنان همانند مي‌كني؟

زن: راهزنان بر تنگدستان مي‌بخشايند و پادشاهان نه!

آسيابان: بروم؛ آيا وقت نيست كه از دست اين زن رها شوم؟

زن: از دست من؟ تو دلشده هركجاي جهان كه باشي به سوي من برمي‌گردي. مگر بارها نيازموده‌ايم؟

آسيابان: من رفتم. زير باراني سهمگين و تيره؛ كه در آن بيابان از شب پيدا نبود؛ و گيهان چنان چون درياي دل آشوب مي‌نمود؛ با آبخيزهاش چون درياي فاحشه؛ و در آن آسياي من چون كشتي باژگون به نگر ميآمد. من رفتم. دور. در پي هيزمي چند؛ و گوسپندي براي خوراك. اما انديشه‌ام همه آنجا بود؛ كه آن پادشاه آنجا چه مي‌كند.

دختر: چرا من بايد بميرم؟ چرا خود را به دست يخزده‌ي مرگ بسپارم؟ تازيان در اين توفان مرا گم كرده‌اند؛ و من روي و موي سترده‌ام، و جامه ديگر كرده! باشد كه مرا نشناسند. مي‌توان گريخت آري؛ و مي‌توان ساليان سال به خوشخواري زيست. بهتر آن بود كه مرا رده مي‌پنداشتند و از جستنم در مي‌گذشتند. كاش پيكري بي‌جان مي‌يافتم و جامه‌ي خود بر او مي‌پوشاندم. آه، اين كارها همه درست است. گرفتاري تنها اين زن است و آن دختر؛ كه داستان را از آغاز در كنار بوده‌اند، و به ديگران بازمي‌گويند. دختر بي‌خرد است، و مي‌ماند زن!

زن: با من بود. پادشاه و من تنها. زن آسياباني كه جز ترشرويي مردم سرسخت سخت‌جان نديد. پادشاه به من مي‌نگرد؛ از وراي اين آتش. چه در سر دارد؟

دختر: آري، انديشه‌اي است اين. مي‌توان او را به دام آورد؟

زن: ترس مرا گرفته است. آيا دلم كبوتري است؟

دختر: زن آسيابان را تني نيكوست. سختي برده و رنج كشيده و گرسنگي ديده. من او را وادار به خود خواهم كرد. او را خواهم فريفت.

زن: چه مي‌خواهي اي پادشاه؟

دختر: مي‌توان او را به لقمه‌اي رام خود كرد؟ اي زن، شوهرت چگونه است؟

زن: دوستم دارد.

دختر: و تو؟

زن: من؟ ـ مگر از من چيزي پيداست؟ مگر من چيزي گفته‌ام كه اينهمه آشكار مي‌پرسي؟ دلم بر او مي‌سوزد ـ آه نبايد مي‌رفت. من چه مي‌كنم؟ آه، چه بر سرش مي‌آيد؟

دختر: چرا مي‌لرزي، اي زن؛ چرا ويله مي‌كني؟

زن: او بسيار رنج برده است؛ من نيز، من نيز.

دختر: آه اي زن، من بر تو وياوان شده‌ام.

زن: (هراسان) نه.

دختر: پيشتر بيا اي زن؛ دلم بر مهر تو جنبيده است.

زن: مرا مي‌ترساني.

آسيابان: مرگ به تو زن!

زن: چرا؟ با تو كدام خوشي را ديدم؟ من جوان بودم كه به اين سياهي پاگذاشتم. هم‌صحبت من سنگي بود نهاده كنار سنگي ديگر.

دختر: (گريان) اي پدر، پدر؛ چرا ترا كشتند؟

موبد: نه دخترجان، داستان پادشاه را مي‌گفتي!

دختر: مادرم، مرا ببخش؛ از تو بيزارم ـ (فرياد مي‌زند) از تو بيزارم.

(زن مي‌كوبد توي گوشش؛ دختر چهره‌اش به لبخند باز مي‌شود.)

آه ـ اين سيلي زيبايي بود كه تو به چهره‌ي پادشاه زدي، آنگاه كه نخستين‌بار با تو راز گفت.

زن: نگو، نگو، دخترم؛ آزارم مده. تو مرا دوست داري؛ نگو.

دختر: (وسوسه كننده) اين آسيابان هيچ است. اگر اندكي از او بيزاري؛ اگر اندكي بهروزي مي‌جويي، با من باش.

زن: آري او چنين گفت، و دل من تپيد. باز هم بگو اي پادشاه.

دختر: من به تو دلبسته‌ام اي زن آسيابان. تن تو استوار است و در اين توفان و باران چيزي گرم‌تر از تو نيست. من به تو دل بسته‌ام.

زن: (ضجه مي‌زند) آيا راست است؟ كسي دست مرا مي‌گيرد؟

دختر: تو رها خواهي شد.

زن: از گرداب.

دختر: و من ترا در آغوش خواهم فشرد.

زن: تو دخترم را نيز در آغوش فشردي!

دختر: آن نه از مهر؛ يك‌پاره بيزاري بود. تو خود مي‌داني كه آن دختر شايسته‌ي من نيست. آن همه چيزي نبود جز گستاخي! من بيزاري شمايان را مي‌جستم؛ تو و آسيابان را، و مي‌خواستم كه مرا به دست خود بكشيد؛ آسيابان و تو!

زن: دستم بريده باد!

دختر: چون مني مي‌ميرد، و پست‌ترين جانوران مي‌مانند!

زن: تو نمي‌ميري!

دختر: چه گفتي؟

زن: چگونه مي‌توانم از شويم رها شوم؟

دختر: و من به دنبال مرداري بي‌جان هستم؛ مردي كه جامه‌ي شاهي به تنش باشد. چگونه مي‌توانم آنرا بيابم؟

زن: اين انديشه‌اي ترس‌آور است.

دختر: هركس ببيند خواهد پنداشت كالبد پادشاه است. چه سرانجامي باشكوه‌تر از اين براي شوي تو؟

زن: هيچكس بي‌گناه نيست.

دختر: من و تو بر زين يك اسب مي‌نشينيم و گنج من تا هميشه ما را بس خواهد بود.

زن: من رها مي‌شوم؟

دختر: خب ـ چه مي‌گويي؟

زن: تو جوانتري.

دختر: و برازنده‌تر! من بر تخت تاقديس مي‌نشستم و بر فرش نگارستان مي‌رفتم؛ فرش يك‌هزار و يكصد و يازده گوهر. دوصد و يكده همسرانم در پي من بودند.

زن: در كاخ تيسفون؟

دختر: سي و سه دهليز در كاخ ما، همه به ايوان من مي‌رسد. با هفت شبستان گرداگرد؛ شبستان تاريك براي شورشيان، شبستان ياقوت براي زنان، و شبستان زبرجد براي نوازندگان، و ديگر آن‌ها.

زن: آه، دختر ابله، پس تو اين سخنان را گوش ايستاده بودي؟

دختر: و بيشتر از اين‌ها را! من از آب و خاكم و تو از آتش و باد. مرا از تو چاره نيست! مرا از تو چاره نيست!

زن: (گريان) مرا شكنجه مده!

دختر: خوي كرده‌اي زن؛ مژه برهم نهاده‌اي ـ زه! چشمانت جنگلي كه آتش گرفته است؛ و در همه اندام‌هاي تو توفان شعله‌ور!

زن: (دردكشان) وه!

دختر: تن تو استوار است اي زن آسيابان؛ و در اين توفان چيزي گرم‌تر از آغوش تو نيست.

زن: آه، پس تو همه را مي‌شنيدي؟

دختر: اي زن آسيابان، آسيابان هيچ است. تو چشم ببند؛ او را مي‌كشيم و مي‌اندازم در جامه‌هاي شاهوار من، و مي‌گريزيم. همه خواهند انگاشت مرد كشته منم.

زن: دختر. دختر چه؟

دختر: اين كنيزك نادان او دختركي بخرد نيست. اگر زنده بماند **** دشمن بر بدنش خواهد گذشت.

زن: او را بكش!

دختر: اين براي او سرنوشت بهتري است.

زن: (غران) او را بكش!

دختر: (جيغ‌زنان پس مي‌كشد) اينك پدرم مي‌آيد!

(آسيابان با چشمان دريده و چوبدست پيش مي‌آيد.)

ـ او از دل تاريكي و توفان، از دل بوران، آسيمه‌سر مي‌آيد.

زن: او را بكش!

آسيابان: اي بي‌شرم ـ (حمله‌ور) بمير!

(چوبدست را فرو مي‌كوبد به جسد؛ زن جيغ‌كشان خود را در آغوش دختر مي‌اندازد؛ تاج زرين و كمربند زر به زمين مي‌غلتد. آسيابان سر برمي‌دارد.)

آري، او به من تاخت. پادشاه شما، با شمشير آخته؛ چون درنده‌اي ـ (راه مي‌افتد) او جنگاوري دلاور بود، و تيغ كابلي‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد؛ و من او را كشتم ـ

(مي‌كوبد و مي‌,اند؛ سرداران سر برمي‌دارند.)

سركرده: آيا اين خودكشي نبود؟

زن: (فرياد مي‌كند) رستگاري كجاست؟

(سرباز وارد مي‌شود.)

سرباز: دار آماده است! گور كنده شده! هاون كنار دار است؛ و تنور گداخته!

آسيابان:اي زن، و اي دختر من نزديك‌تر بياييد؛ اي قربانيان تنگدستي من. اينك من از همزادم جدا مي‌شوم؛ از بينوايي. از آنچه شنيده‌ام دشمناني كه مي‌آيند ـ تازيان ـ به من ماننده‌ترند تا به اين سرداران. و من اگر نان و خرما داشتم به ايشان مي‌دادم.

سردار: دار را بشكنيد و تنور را خاموش كنيد؛ راي من برمي‌گردد.

موبد: راي من نيز.

سركرده: و راي من.

سردار: افسانه همان مي‌ماند. اين پيكره‌ي بي‌جان را بردار كنيد!

سرباز: پادشاه را؟

سردار: بي‌درنگ! اين آسيابان است. (به سركرده) چون اين كار زشت كرده شد آگاهم كنيد ـ (به موبد) اي موبد، آيا نبايد سرود بخواني؟

سركرده: برويم. تاريخ را پيروزشدگان مي‌نويسند!

(با سرباز جسد را بر دوش بيرون مي‌ برند؛ موبد در پي ‌شان زمزمه‌خوان. آسيابان و زن و دختر گيج ـ)

سردار: چرا خيره مانده‌ايد؟ من اين جامه‌ي سرداري را به دور خواهم افكند. اين جنگي نااميد است. او براي ما جهاني ساخت كه دفاع‌كردني نيست. هان چرا خيره مانده‌ايد؟

زن: اي مرد ببين؛ از همان آستان كه آمدن آن شاه ژنده‌پوش را ديدي نگاه كن؛ اينك در پي او **** تازيان را مي‌بينم.

(سركرده شمشيركش و سراسيمه به درون مي‌دود.)

سركرده: ما همه شكار مرگ بوديم و خود نمي‌دانستيم. داوري پايان نيافته است. بنگريد كه داوران اصلي از راه مي‌رسند. آن‌ها يك دريا سپاهند. نه درود مي‌گويند و نه بدرود؛ نه مي‌پرسند و نه گوششان به پاسخ است. آن‌ها به زبان شمشير سخن مي‌گويند!

(موبد تيغ در كف به درون مي‌دود.)

موبد: ما در تله افتاده‌ايم؛ تازيان. تازيان!

(سرباز با شمشير برهنه به درون مي‌دود.)

سرباز: تيغ بكشيد! نيزه برداريد! زوبين‌ها؛ تبيره‌ها ـ

سردار: جمله بيهوده! به مرگ نماز بريد كه اينك بر در ايستاده است. بي‌شماره؛ چون ريگ‌هاي بيابان كه در توفان مي‌پراكند و چشم گيتي را تيره مي‌كند!

زن: آري، اينك داوران اصلي از راه مي‌رسند. شما را كه درفش سپيد بود اين بود داوري؛ تا راي درفش سياه آنان چه باشد!

(خاموشي.)
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
اگه فرصت كرديد،بعد از مطالعه ي نمايشنامه ي استاد بيضايي.اگه اجازه بديد يك نمايشه نامه از ادبيات مغرب زمين بذارم براي همين در قسمت بعد ميتونين خانه ي برنارد آلبا اثر جاودانه لوركا با ترجمه ماندگار احمد شاملو را مطالعه بكنين.
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
صحنه‌ی نخست
اتاق سفیدی در خانه‌ی برناردا آلبا با دیوارهای ناموزون و زُمخت و سردرهای هلالی و پرده‌های کنفیِ دارای حاشیه و منگوله و صندلی‌های حصیری و تابلوهایی با مناظر غیرعادی وحوری‌های جنگلی وپادشاهان افسانه‌یی. تابستان است و اتاق خاموشِ خنک هنگام بالارفتن پرده خالی است. ناقوس‌های کلیسا مترنم است.
خدمتکار وارد می‌شود .

خدمتکار
آخ، امان از این ناقوس. مُخمو خورد!


پون‌چا
در حالِ خوردن نان و سوسیس وارد می‌شود.


پون‌چا
درست دوساعتِ تمومه که از نفس نیفتاده. از دور و ورهام اون‌قده کشیش اومده که توکلیسا جای سوزن‌انداز نیست. چه خوشگل هم بستنش! وقتی دعای آمرزشو شروع‌کردن، طفلی ماگداله‌ناهه غش کرد پس افتاد.

خدمتکار
آخه فقط هم اون بود که راس‌راسی خاطر پدره‌رو می‌خواست...

پون‌چا
( لقمه‌اش را که تا حالا می‌جوید فرو می‌دهد)
پدره هم فقط اونو واقعاً دوس داشت ... آخی! بالاخره به آرزوم رسیدم که بیام باخیال آسوده و سرِ فارغ ، خیر سرم یه کوفت و ماشرایی وصله‌ی شکمم کنم .

خدمتکار
(به مزاح)
اگه ... برناردا ... تواین‌حال ...ببینه‌تت ! ...

پون‌چا
چون امروز وامونده شیکمِ خودش هم خالی‌مونده از خداشه که همه‌ی عالم از گشنه‌گی بترکن. ماده‌ببر افاده‌یی! ... اما من که خودمو رسوندم به سوسیس‌هاش و یه ته‌بندی‌یی کردم . حالا بذار خودِ بدجنسش حسابی گشنه‌گی بکشه !

خدمتکار
(نالان)
واسه کوچولوم یه خورده به من نمی‌دی پون‌چا؟

پون‌چا
خب برو خودت وردار ... یه‌مشت هم نخود وردار . اون امروز حواسش پی این چیزا نیس. یک صدا(ازپشت صحنه) برناردا!

پون‌چا
خودِ عفریته‌شه! ... در خوب بسته‌س؟

خدمتکار
کلیدو دوبار توش چرخوندم .

پون‌چا
باس تخته‌ی پشتشم مینداختی ... انگشتایی داره که‌صدرحمت به چنگال ! صدابرناردا!

پون‌چا
رسید! (به‌خدمتکار) یال‌لا! برق‌بنداز! برق‌بنداز! باید همه‌چیزِ خونه برق بزنه، اگه نه این چارتا مویی‌رم که برام مونده از بیخ می‌کنه!

خدمتکار
چه عفریته‌یی!

پون‌چا
خون هر کیو دستش رسیده کرده تو شیشه. لعنتی می‌تونه بشینه رو سینه‌ت با اون لبخندِ یخ‌زده‌ش چش بدوزه تو چشت، یه سال‌ِآزگار ذره ذره جون‌کندنتو سیاحت کنه! ... یال‌لا، اون بدلچینی‌رم تمیزکن !

خدمتکار
بس که بشور و بمال کردم دستام غرقِ خونه.

پون‌چا
همیشه باید از همه بیش‌تر لی‌لی به لالاش گذوشت، از همه باید بالاتر باشه، به همه‌باید سرباشه ... اون مرد بدبخت واقعاً که تو زنده‌گیش بش خوش گذشت !




ناقوس‌ها از صدا می‌افتد.

خدمتکار
قوم و قبیله‌ش همه از دم اومدن؟

پون‌چا
فقط قوم وقبیله‌ی خودِ عفریته‌ش. کس و کارِ شوهره که چشمِ دیدنِ اینو ندارن. همین قدر یه توک‌پا اومدن ماهی‌رو نمی‌خوای دمب‌شو بیگیر یه نگاهی به جنازه بندازن صلیبی بکشن برن پی بدبختیاشون.

خدمتکار
صندلی به‌اندازه‌ی همه بود؟

پون‌چا
آره. اگه نه که باس می‌شستن زمین. از وقتی بابای برناردا مُرد احدی پا تو این خونه نذاشت. خودش هم خوش نداره کسی اونو تو ملکش ببینه. لعنتی!

خدمتکار
با تو چی؟ خوب تا می‌کنه؟

پون‌چا
سی سالِ آزگاره رخت و لباسشونو می‌شورم، سی سال آزگاره ته سفره‌شونو سق می‌زنم، شبایی که کُهه می‌زنه تا صبح بیدار خوابی می‌کشم، صب تا شومم از درزِ در غلاغِ همساده‌هارو چوب می‌زنم که سیر تا پیازشونو واسه‌ش خبرچینی کنم. حالا هیچ کدوم واسه همدیگه راز ندونسته‌یی باقی‌ندارنا! ... آخ که الاهی میخ تویله‌های درد و مرض چشم و چارشو کورکنه!

خدمتکار
ول‌کن بابا، ول‌کن!

پون‌چا
خوب سگ نگهبانی‌ام وال‌لا: وقتی بخواد واسه‌ش پارس می‌کنم، وقتی کیشم بده هم پاچه‌ی گداهارو می‌گیرم. پسرامم که جفتشون عیالوارن رو زمیناش‌جون می‌کنن... اما یه روز، بالاخره به خرخره‌ام می‌رسه ...

خدمتکار
خب، اون وقت ...

پون‌چا
اون وقت خِرشو می‌چسبم با خودم می‌کِشمش تو یه پستو تمومِ نفرتِ عالمو روش تُف می‌کنم: تحویل بگیر برناردا! این واسه خاطرِ فلان چیز، این واسه خاطرِ بهمان چیز، این هم دوباره واسه خاطرِ فلان، تا دست آخر مث مارمولکی که بچه‌ها زیر پا لهش کرده باشن ولش کنم برم ردِ کارم. بیش از اون که برام ارزشی نداره. نه خودش نه تخم و ترکه‌ش. به چیزیشم که الحمدول‌لا چشم ندارم: پنج تا ایکبیری رو دستشه: بزرگ بزرگه‌شون آنگوستی‌یاسه رو که از شوور اولیشه و یه لِک و پِکی هم داره کنار که بذاریم بقیه‌شون با همه‌ی اون گلدوزی‌ها و پیرن‌های نخی و میراثی که بردن کُلِ داروندارشون یه لقمه نون و انگوره.

خدمتکار
من که داشتنِ همونشم ازخدامه!

پون‌چا
ما رو ول‌کن: ما از همه‌ی مالِ دنیا فقط همین دوتا دستو داریم و یه وجب خاک تو زمینِ خدا.

خدمتکار
آره خب، تازه اونشم همیشه‌گی نیس!

پون‌چا
(بالای در را وارسی‌می‌کند)
این شیشه لک داره.

خدمتکار
پاک‌بشو نیس: نه با صابون می‌ره نه با کهنه.




ناقوس‌ها دوباره شروع به زدن می‌کند.

پون‌چا
نمازِ آخره. می‌رم یه خورده بشینم پای صحبتِ کشیش. از خوندنش خوشم میاد. تو دعای ای پدران ما... صداش همین جور می‌ره بالا، می‌ره بالا، می‌ره بالا... عین کوزه‌یی که داره پُر می‌شه... ته‌شو خراب می‌کنه اما اولشو خوب میاد. البته به پای واعظ قبلیمون که نمی‌رسه. خدابیامرزه‌تش، نمازِ میت مادرِ منو اون خوند. صداش دیوارا رو می‌لرزوند. وقتی می‌گفت آمین، پنداری یه‌گرگ می‌اومد تو کلیسا. (تقلید کشیش رادر می‌آورد) آم... مم... ـ ین‌ن‌ن !(می‌افتد به سرفه).

خدمتکار
حالا نمی‌خواد به گلوت فشار بیاری!

پون‌چا
کاش به چیز دیگه‌م فشار میومد!




با خنده و ادا می‌رود.

صحنه‌ی دوم
خدمتکار
سرگرم نظافت می‌شود. ناقوس‌ها می‌نوازد.


خدمتکار
(به آهنگ ناقوس‌ها)
دینگ، دینگ، دونگ. دینگ، دینگ، دونگ. خداش ـ بیا ـ مرز! خداش ـ بیا ـ مرز!

زن گدا
(با دختربچه)
به راه خدا!

خدمتکار
دینگ، دینگ، دونگ. یه ـ عمر ـ دراز! دینگ، دینگ، دونگ.

زن گدا
(محکم و عصبانی)
خدا برکت!

خدمتکار
(باخشم)
تا دنیا دنیاس! گداواسه، ته‌سفره‌ها اومدم.




ناقوس‌ها از صدا می‌افتد.

خدمتکار
اون درو می‌بینی؟ وا می‌شه به کوچه ...امروزم ته‌سفره‌ها سهم خودمه. گدا تو رو که نمی‌ذارن از گشنه‌گی بمیری. من و بچه‌میم که کسیو نداریم.

خدمتکار
سگام کسی رو ندارن و از گشنه‌گی هم قزل‌قورت نمی‌کنن. گداهمیشه ته سفره‌شونو می‌دن به من.

خدمتکار
یال‌لا بزن به چاک! اصلاً کی گفته با این کفش‌های کثیفتون بیایین تو و کار منو زیاد کنین؟




گداها می‌روند. خدمتکار رد پاهاشان را تمیز می‌کند.

کف‌پوشای رنگ و جلاخورده و گنجه‌ها و پایه ستون و تخت‌های آهنی، اما ماها و امثال ماها همون جور عذاب می‌کشیم و خفه‌قون می‌گیریم و با یه قاشق و یه بشقاب تو کلبه‌های کاه‌گلیمون پورمک می‌زنیم. تا یه روز همچین گورمونو گم کنیم که حرفی هم ازمون به دنیا باقی نمونه.




ناقوس‌ها دوباره به صدا درمی‌آید.

آره آره، بزنین، یال‌لا! بزنین ناقوسا!... یه تابوت با کنده‌کاری طلایی با نازبالشتک و چی‌چی و چی‌چی و دست آخرم تو خودت، با همون دک و پُزِ همیشه‌گیت! با این اوضاع و احوال من بیشتر از تو مرده به حساب میام. خوش به حالت آنتونیو ماریا که گرفتی با لباسای Antonio Maria Benavidesوه‌ناویدس شق و رق و چکمه‌های چرمیت چنون تخت اون‌تو خوابیدی که دیگه حتا هوس نمی‌کنی بیای پشتِ در حیاط خلوت مث اون وقتا دومنِ منو تو چنگت مچاله کنی.




صحنه‌ی سوم

زن‌های هیاءت مشایع با شال‌های بلند و دامن‌ها و بادزن‌های‌سیاه دوتا دوتا آرام آرام از ته صحنه می‌آیند همه جارا پُر می‌کنند.

خدمتکار
خاک به سرمون شد آنتونیو ماریا وه‌ناویدس! (بنا می‌کند شیلان‌کشیدن) تودیگه این دیوارها رو نمی‌بینی، دیگه از نونِ این‌خونه نمی‌خوری! من تو رو از همه آدمای این خونه بیش‌تر دوس داشتم! (موهای‌اش را می‌کند) حالا دیگه بی‌تو چه جوری می‌شه زنده‌گی کرد؟ چه‌جوری می‌شه زنده‌گی کرد؟




دویست زن صحنه راکاملا پُر کرده‌اند. برناردا و پنج‌تا دخترهای‌اش وارد می‌شوند. برناردا به عصا تکیه کرده.

برناردا
بِبُر صداتو!

خدمتکار
(شیون‌کنان)
برناردا!

برناردا
بهتر بود عوضِ ننه من غریبم راه‌انداختن به کارهات می‌رسیدی و واسه پذیرایی از مشایعین خونه‌رو بهتر تمیز می‌کردی... حالام بیرون! تو جات این‌جا نیست.




خدمتکار گریه‌کنان می‌رود.

فقیربیچاره‌ها عین حیوونان. انگار پاک از یه جنم دیگه‌ن. غیراز ماهان.


زن اول‌
وا! اونام غم و غصه دارن خب.


برناردا
اما یه ملاقه عدس که زیادتر تو کاسه‌شون خالی کنی غم و غصه یادشون می‌ره.


یک دختر
(باحجب زیاد)
واسه زنده‌موندن، خب باید یه چیزی خورد دیگه.


برناردا
بچه‌ی به سن و سال تو جلوِ بزرگ‌ترها اظهارنظر نمی‌کنه.


زن اول
‌چیزی نگو دخترم!


برناردا
ما که بچه بودیم لازم نبود کسی این چیزارو بمون بگه... بفرمایین خانوما.




همه می‌نشینند. مدتی به سکوت می‌گذرد.

(باخشونت) ماگداله‌نا! یا گریه‌تو ببُر یا برو تو رختخوابت. شنیدی‌که چی‌گفتم؟ زن دوم(به برناردا) کارای مزرعه‌رو شروع کردین؟ برناردااز دیروز. زن سوم‌آفتاب که میاد پایین، انگاری یه‌پارچه سُرب! زن اول‌سال‌های سال همچین گرمایی ندیده بودم.

سکوت. همه‌ی زن‌ها هم‌زمان شروع می‌کنند خودشان را بادزدن.

برناردا
شربت لیمو حاضره؟

پون‌چا
بله برناردا. با سینیِ بزرگی پر از لیوان‌های کوچک می‌آید تو و از حاضران پذیرایی می‌کند.


برناردا
به مردها هم بده.

پون‌چا
تو حیاط خلوت بشون می‌رسن.

برناردا
از همون راهی که اومدن برگردن‌ها! نمی‌خوام از این جا رد شن. هم اون Pepe el Romano دختربچه(به آن‌گوستی‌یاس) پپه ال رومانو جابود، با مردا.

آن‌گوستی‌یاس
‌آره. اونم بود.

برناردا
البته منظورت مادرشه. اونی که دیده مادرش بوده. ماها پپه‌رو ندیدیم. (بااشاره به آن‌گوستی‌یاس) نه اون نه من. هیچ کدوممون. دختربچه‌من خیال‌کردم که ... یِ زن‌مرده بوده باشه کهDarajali برناردااون می‌باس داراخالی تنگِ دلِ خاله‌جانت نشسته بود. همه‌مون دیدیمش. بله: دارا خالی بود.

زن دوم
(آهسته باخودش)
فلک‌زده‌ی بدبخت!

زن سوم
(زیر لب )
یه بند نیش می‌زنه!

برناردا
تو کلیسا چشم زنا نباید جز به واعظ به هیچ مرد دیگه‌یی باشه. اونم ــ می‌دونی واسه‌چی؟ ــ واسه این‌که واعظ دامن پاشه. چرخوندن سر به این‌ور و اون‌ور ــ بی این‌که خودِ موجود ماده متوجه باشه‌ها ــ لابد واسه گشتن پی حرارتِ تنِ نره!

زن اول
(شگفت‌زده باخودش )
اوه، اوه ! پیر هاف هافو چه جانمازی آب می‌کشه!

پون‌چا
(زیرلبی)
تبِ مرد پاک مغزشو خشکونده!




برناردا با عصا به زمین می‌کوبد.

ستوده‌باد خداوند!

همه
(صلیب‌کشان)
ستوده‌باد و ارجمند!

برناردا
ستوده‌بادی به عمق جان ما در کبریایت ای نگهبان ما!

همه
‌غنوده در پناهِ خداوند!

برناردا
با کروبیانِ عالم بالا در پناه عدالتِ والا!

همه‌
غنوده در پناهِ خداوند!

برناردا
با کلیدِ گشاینده به هدایتِ آن بخشاینده!

همه
غنوده در پناهِ خداوند!

برناردا
به شادی و شادکامی با آرامشِ جاودانی.

همه‌
غنوده در پناهِ خداوند!

برناردا
با ارواحِ مقدس و شاد جاودانه در آرامش باد!

همه‌
با ارواحِ مقدس و شاد همواره در آرامش باد!

برناردا
بگذار در پناه رحمت‌ات بخسبد جاودانه آنتونیوماریا وناویدس ، او را که خدمتگزارِ ناچیزتوست جاودانه بپذیر و در پناهِ رحمت خود گیر!

همه‌
آمین!

برناردا
(می‌ایستد و می‌خواند)
: ـRequiem aeternam dona eis , Domine.

همه
(بر می‌خیزند و می‌خوانند)
: ـEt lux perpetua luceat eis.




همه بر خود صلیب می‌کشند.

زن اول
‌روح‌اش جاودانه قرینِ آرامش باد!




همه راه می‌افتند و از جلوِ برناردا می‌گذرند.

زن سوم‌
نان گرم از سفره‌ات کم مباد!

زن دوم‌
و نه سایه‌ی بام از سر دختران و بازمانده‌گان‌ات!




صف زن‌ها از صحنه خارج می‌شود. آن‌گوستی‌یاس از دری که به حیاط خلوت باز می‌شود می‌خزد بیرون.

زن چهارم
‌الاهی سال‌ها از گندم سفید عروسیت برخوردار باشی!

پون‌چا
(با یک کیسه‌ی کوچک می‌آید تو)
این کیسه‌پولو مردا دادن واسه نمازخونا.

برناردا
ازشون تشکرکن یکی یه استکان عرق هم بشون بده. دختربچه(به ماگداله‌نا) ماگداله‌نا...

برناردا
(به ماگدالنا که ناگهان به گریه می‌افتد)
ساکت!




زن‌ها که همه خارج شده‌اند هر کدام به سمتی می‌روند.

آره، برگردین خونه‌هاتون واسه هر چیزی مضمونی کوک کنین! امیدوارم سال‌های سال عمر کنین اما پا تو خونه‌ی من نذارین!




صحنه‌ی چهارم

پون‌چا
هیچ عیب و ایرادی نمی‌تونی بگیری. همه‌ی ده اومده بود.

برناردا
آره. اومدن خونه‌مو از گندِ دومن و زهرِ زبونشون پرُ کنن!

آمه‌لیا
این‌جور حرف نزنین مادر!

برناردا
تو این دهِ لعنتیِ بی‌رودخونه درست باید همین‌جوری حرف‌زد... ده‌خرابه‌یی که دایم تن آدم از خوردن آب مسموم چاه‌هاش می‌لرزه...

پون‌چا
ببین چه بلایی سر کف اتاق‌ها آوردن!

برناردا
صد رحمت به گله‌ی گوسفند!




پون‌چا مشغول پاک‌کردن کف اتاق می‌شود.

یه بادبزن برسون به من، آده‌لا.




آده‌لا بادزنی باگل‌های سبز و سرخ به طرف‌اش دراز می‌کند. برناردا پرت‌اش می‌کند به طرفی.

یه همچین بادبزنی دست یه بیوه‌زن می‌دن؟ یه سیاهشو بم بده و یادبگیر به عزای پدرت حرمت بذاری. مارتیریومال منو بگیرین.

برناردا
خودت چی؟ مارتیریوگرمم نیس.

برناردا
برو یکی دیگه گیر بیار چون لازمت می‌شه. تو هشت سالِ دوره‌ی عزاداریمون هوای کوچه نباید وارد این خونه بشه. باید جوری رفتار کنیم که انگار درها و پنجره‌هارو از دَم گِل گرفتیم. درست همون کاری که تو خونه‌ی پدر و پدربزرگ من کردن... تو صندوق من بیست‌تا بقچه نخه که می‌تونین بیارین بیرون باشون روتختی و این جور چیزا ببافین. ماگداله‌نا هم براتون برودری‌دوزیشون می‌کنه.

ماگداله‌نا
واسه من فرقی نمی‌کنه.

آده‌لا
(ترش‌رو)
اگه تو برودری‌دوزیشون نکنی از خیرشون می‌گذریم. با کارتو چشم‌گیرتر می‌شن خب.

ماگداله‌نا
نه از من نه از شما! من که می‌دونم عروسی مروسی‌یی تو کارم نیس. بنابراین ترجیح می‌دم کیسه‌های گندمو کول بگیرم ببرم آسیاب. هر کاری به کپک‌زدنِ روز به روزِ تو این هلفدونی شرف داره.

برناردا
زن سرنوشتش اینه.

ماگداله‌نا
لعنت دنیا و آخرت به روح و روان و رگ و ریشه‌ی هر چی زنه!

برناردا
این‌جا، حرف، حرفِ منه. حالا دیگه نمی‌تونی واسه بابات خبرچینی کنی. زن و سوزن و نخ، مرد و قاطر و شلاق. تو خونواده‌های حسابی قاعده اینه.

آده‌لا
خارج می‌شود.


ماریا خوزه‌فا
(ناله از خارج)
برناردا! بذار بیام بیرو��!

برناردا
(بانفرت)
ولش کنین دیگه.




ورود خدمتکار.

خدمتکار
پیرم در اومد تا تونستم نیگرش دارم. هزار ماشالله ننه‌ت با هشتاد سال سن از یه بلوطِ جنگلی هم سخت‌تره.

برناردا
جنمِ خونواده‌گیمونه. پدربزرگمم این جوری بود.

خدمتکار
زنا که این‌جا بودن چند بار مجبور شدم با یه پارچه دهنشو ببندم که قیل و قال نکنه ... می‌خواس صدات بزنه یه خورده آبِ قاب‌دسمال و گوشت سگ براش بیاری. فکر می‌کنه خورد و خوراکی که بش می‌دی این‌جور چیزاس!

مارتیریو
حق‌داره بی‌چاره، پُری هم بی‌راه نمی‌گه!

برناردا
بفرستین تو حیاط خلوت هوای تازه بخوره.

خدمتکار
انگشترا و گوشواره‌های لعلشو از مجری درآورده آویزون کرده به خودش. می‌گه می‌خواد عروس بشه.




دخترها می‌خندند.

برناردا
خیلی‌خیلی مواظبش باش سمتِ چاه نره.

خدمتکار
نترس، خودشو اون تو نمیندازه.

برناردا
واسه این نمی‌گم... نکنه همسایه‌ها از پنجره ببیننش.


خدمتکار
می‌رود بیرون.


مارتیریو
بریم لباسامونو عوض کنیم.

برناردا
برین اما روسریتونو بذارین باشه.




ورود آده‌لا.

آن‌گوستی‌یاس
کوش؟

آده‌لا
(باحرامزاده‌گی)
دیدمش از درزِ درِ پشتی زاغ‌سیا مردارو چوب می‌زد. تازه حالا دس کشیدن و دارن می‌رن.

برناردا
تو خودت اون جا چه غلطی می‌کردی؟

آده‌لا
می‌خواستم ببینم مرغا جارفتن یا نه.

برناردا
باوجود این، مردا تازه دس‌کشیدن و دارن می‌رن!

آده‌لا
(با حرامزاده‌گی)
خب، هنوز یه‌دسته‌شون اون بیرون وایسادن.

برناردا
(خشم‌ناک)
آن‌گوستی‌یاس! آن‌گوستی‌یاس!

آن‌گوستی‌یاس
(وارد می‌شود)
بله، چیه؟

برناردا
کیو داشتی اون پشت دید می‌زدی؟

آن‌گوستی‌یاس
‌هیچ‌کی.

برناردا
هیچ خوبیت داره یه دختر خونواده‌دار مث‌تو، روزِ دفنِ پدرش چشمش دمبال مرد باشه؟ یال‌لا بگو بینم کیو دید می‌زدی؟




مکث.

آن‌گوستی‌یاس
‌من...

برناردا
بله، تو!

آن‌گوستی‌یاس
‌هیچ‌کیو بخ‌ـ خدا.

برناردا
(با تمسخر)
قندک منو باشین! خیرندیده شیرین‌زبونی هم می‌کنه!


برناردا
می‌رود جلو او را می‌زند.


پون‌چا
(دوان‌دوان می‌گیردش)
آروم باش برناردا!




نگه‌اش می‌دارد. آن‌گوستی‌یاس به گریه می‌افتد.

برناردا
(به‌دخترها)
همه‌تون گم‌شید از جلوِ چشمم!




دخترها خارج می‌شوند.

صحنه‌ی پنجم

پون‌چا
حالیش نیس چی کار می‌کنه. البته خیلی عیبه خب. اول دیدم دزدکی می‌خواد از کنج حیاط خلوت جیم شه. ویرم گرفت زاغشو چوب بزنم ببینم قضیه چیه. این بود که یواشکی ردشو گرفتم دیدم پشت یکی از پنجره‌ها خف کرده داره به اختلاطِ مردا گوش می‌ده.

برناردا
(صورت‌اش را ناخن می‌کشد)
به زمین گرم بخوری الاهی دختر! (کنجکاو) چی می‌گفتن؟

پون‌چا
از همین حرفای بی‌تربیتیِ همیشه‌گیشون دیگه... بگم؟... ول‌کن برناردا تو روخدا! از همون حرفای بیخودی می‌زدن که یه دخترِ چشم و گوش‌بسته باید گوشاشو محکم بچسبه که چشم و گوشش بسته باقی بمونه ...

برناردا
دِ واسه همین چیزاس که تشییع جنازه تشیف میارن دیگه!... (کنجکاو) یه خورده‌شو برام بگو ببینم راجع به چی‌بود... رو می‌کردند. شبPaca la Roseta پون‌چاصحبت پاکا لا روزه‌تا پیشش تو استبل دست و پای شوهرشو می‌بندن خودشو می‌شونن رو اسب می‌برنش پُشت‌مُشتای زیتون‌زارها... هیچ ناراحت نشو برناردا: مخصوصا می‌گم که بدونی اصلا به این طرفا مربوط نبود.

برناردا
(به عنوان سپاس سر به آسمان بلند می‌کند)
گفتی پا کا لا روزه‌تا.ها؟ خب، یه دست و پازدنی، یه جیغی دادی فریادی چیزی...

پون‌چا
ای بابا! گفت کور از خدا چی می‌خواد دو چشم بینا! از قرار لباس درست و حسابی هم تنش نبوده و ماکسی‌میلی‌یانو عین یک گیتار گرفته بوده‌تش ...الاهی خدا هرMaximiliano چی زودتر پون‌چا رو مرگ بده که از این زنده‌گی خلاص‌بشه!

برناردا
بعد؟ بعدش چی شد؟ بعدش...

پون‌چا
خب. همونی که باید... یعنی نباید... سفیده‌ی صبح زده بوده که برمی‌گردن. پاکـا لا روزه‌تا با موهای افشون و یه تاج گُلم روسرش!

برناردا
صد هزار کرور شکر به درگاه خدا که اون تنها زن نانجیبیه که تو ده‌مون داریم!

پون‌چا
علتش اینه که مال این طرف‌ها نیس. از جاهای خیلی دوری اومده. همتاچه‌ی هموناییه که باش ددر می‌رن. مردای خودمون اهل این جور فرقه‌ها نیستن.

برناردا
گیرم مرده‌ی اونن که این چیزها رو ببینن و شاخ و برگش بدن و لب و لوچه‌شونو بلیسن.

پون‌چا
خیلی چیزای دیگه هم می‌گن...

برناردا
(با دلواپسی دور و بر را می‌پاید)
چی‌ها مثلا"؟

پون‌چا
روم نمی‌شه بگم!

برناردا
دخترای منم شنیدن؟

پون‌چا
معلومه خب!

برناردا
از عمه‌هاشون میشنفن... از همین اطفاری‌های دست و رو شسته‌یی که تو سرکه خوابیدن و عوض این‌که جاسنگینی‌شونو حفظ کنن و واسه حفظ حرمتشون به خودشون زحمت بدن و جلو غریزه‌هاشونو نگه دارن، تا یه بچه‌سلمونیِ مُزلفِ بی‌سر و پا ازشون تعریفی بکنه چشاشون مث چش گاب وامی‌مونه!

پون‌چا
خب از حق هم نباس گذشت: دخترات وقت شوهرکردنشونه. تازه بیچاره‌ها دردسری هم واسه‌تو درست نمی‌کنن.

آن‌گوستی‌یاس
طفلکی سی‌سالو شیرین‌داره، مگه‌نه؟

برناردا
درست سی‌ونه سالشه.

پون‌چا
دِ بفرما! یه‌خورده هم فکر کن خب: نومزدی چیزی هم که هیچ وقتِ خدا نداشته طفلکی!

برناردا
(از کوره در می‌رود)
نه اون نه بقیه‌شون. احتیاجی هم ندارن. می‌تونن راحت از خیرش بگذرن.

پون‌چا
خیلی خب بابا، من که منظور بدی ندارم!

برناردا
این دور و ور تا صدفرسخی تنابنده‌یی نیس که بتونه به دخترای من نزدیک بشه. مردای این جام که تیکه‌ی اونا نیستن... می‌گی‌چی؟ شوورشون بدم به عمله‌های روزمزد؟

پون‌چا
باس می‌رفتی یه‌آبادیِ دیگه.

برناردا
آره، ببرم بفروشمشون!

پون‌چا
نه، برناردا. واسه این‌که وضعو عوض کنی... این بی‌نواها چه گناهی کردن.

برناردا
جلوِ زبون صاب‌مرده تو بگیر!

پون‌چا
پیش تو که ماشال‌لا نمی‌شه دهن واکرد!... ما به هم اعتماد داریم یا نه؟

برناردا
نه! چه اعتمادی؟ تو واسه من کار می‌کنی منم بت مزد می‌دم. همین.

پون‌چا
آخه...




صحنه‌ی ششم
خدمتکار می‌آید تو.

خدمتکار
دن آرتورو Don Arturo تشیف آورده واسه تقسیم ارث و میراث.

برناردا
باشه. اومدم. (به خدمتکار) تو بمون حیاط خلوتو تمیزکن. (به پون‌چا) تو هم برو چیزمیزا و رخت و لباسای اون خدابیامرزو بچین تو یخدون.

پون‌چا
به مستحق‌شونم می‌تونستیم یه چیزاییشو بدیم‌ها.

برناردا
ابدا... حتا یه دگمه‌شو!... حتا دسمالی که چشم و چونه‌شو باش بستیم!




آرام خارج می‌شود، در حالی که به عصا تکیه می‌کند. قبل از خروج سر برمی‌گرداند به خدمتکارها نگاه می‌کند. آن‌ها هم پس از او از سمت دیگر راه می‌افتند طرف بیرون.

صحنه‌ی هفتم
ورود آمه‌لیا و مارتیریو.

آمه‌لیا
دواتو خوردی؟

مارتیریو
نه که خیلی به حالم اثر داره!

آمه‌لیا
به هر حال خوردیش که؟

مارتیریو
آره. من همه‌ی کارامو مث ساعت سر وقت انجام می‌دم.

آمه‌لیا
مث این‌که از وقتی این دکتر تازه‌هه اومده قبراق‌تر شدی.

مارتیریو
خودم هم همین‌جور حس می‌کنم.

آمه‌لیا
آده‌لائیدا میون مشایعین نبود. تو هم متوجه شدی؟

مارتیریو
می‌دونستم نمیاد . نامزدش بش اجازه نمی‌ده از خونه پا بیرون بذاره. اون اول‌ها یادته چه‌قدر شاد و شنگول بود؟ حالا حتا دیگه یه پودر خشک و خالی هم به خودش نمی‌زنه.

آمه‌لیا
امروزه روز آدم نمی‌دونه نامزد داشتن بهتره یا نداشتنش. ماتیریوفرق زیادی هم نداره.

آمه‌لیا
همه‌ی این چیزا به خاطر بدگویی‌های مردمه، نمیذارن آدم زنده‌گیشو بکنه. آده‌لائیدا هم باید حال و روز وحشتناکی‌رو گذرونده باشه.

مارتیریو
مث سگ از مادرمون می‌ترسه، چون مادر تنها کسیه که از گندکاری‌های پدر آده‌لائیدا و موضوع زمیناش خبر داره. هربار که طفلکی آده‌لائیدا این‌ورا آفتابی می‌شه مادر با گوشه‌کنایه‌هایی که بش می‌زنه انگار که رو زخمش نمک ، واسه گرفتن زن اولش زدهCuba می‌پاشه. آخه پدرش، تو کوبا شوور زنه رو کشته سرشو کرده زیرآب. یه چند هفته‌م که گذشته و عرق اون تب تند دراومده زنیکه‌رو ول کرده افتاده دنبال زن دیگه‌یی که از شوور قبلیش یه‌دختر داشته. بعد هم که اون بیچاره‌ی بدبختو می‌گیره با دخترش روهم می‌ریزه ـ که حالا این دختره‌ی مادرمرده‌ی معصوم بی‌نوا کیه؟ ـ ننه‌ی همین

آده‌لا
ئیدای شوربختِ فلک‌زده، که دیوونه می‌شه و دق‌مرگ می‌شه و جاشو به طفلکی دخترش آده‌لائیدا می‌ده.

آمه‌لیا
هیچ‌کی هم خِرِ این نامردو نمی‌چسبه بندازدش تو زندون؟

مارتیریو
نه. چون، هم مردا هوای همو دارن، هم کسی‌نبوده نامردی‌هاشو بریزه رو داریه و لووش‌بده.

آمه‌لیا
آده‌لائیدای بیچاره این وسط گناهش چیه؟

مارتیریو
ای بابا! زنده‌
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
صحنه‌ی نخست

اتاق سفیدی در خانه‌ی برناردا آلبا. درهای سمت چپ به اتاق‌های خواب باز می‌شود. دخترهای برناردا ـ به جز آده‌لا ـ همه روی صندلی‌های کوتاه نشسته‌اند سرگرم دوخت‌ودوزند. ماگداله‌نا برودری‌دوزی می‌کند. پون‌چا هم با آن‌هاست.

آن‌گوستی‌یاس
‌اینم از ملافه سوم.

مارتیریو
این یکی دیگه مال آمه‌لیا.

ماگداله‌نا
آن‌گوستی‌یاس! حرفای اول اسم پپه‌رم روش بدوزم؟

آن‌گوستی‌یاس
(خیلی خشک)
نه.

ماگداله‌نا
(سر به هوا صدا می‌زند)
آده‌لا، تو نمیای؟

آمه‌لیا
باید دراز کشیده‌باشه.

پون‌چا
این دختره لابد یه درد و مرگیش هست. همچین پریشون و گیج و ویج و هراسون به نظـر میاد که انگار یه مارمولک افتاده تو جونش.

مارتیریو
همه‌مون همین حالو داریم، این‌ها که چیز تازه‌یی نیست.

ماگداله‌نا
همه، جز آن‌گوستی‌یاس.

آن‌گوستی‌یاس
‌من حالم خوبِ خوبه حتا اگه بقیه از حسودی بترکن!

ماگداله‌نا
بابت حسن سلیقه و ظرافت‌های تو که همه هم‌صداییم. لنگه نداری تو!

آن‌گوستی‌یاس
‌به خواست خدا همین زودی‌هام فلنگو از این جهنم می‌بندم.

ماگداله‌نا
شایدم نه!

مارتیریو
بگومگو رو بذارین کنار.

آن‌گوستی‌یاس
‌حالا که می‌بینین یه جهیزیه پُر و پیمون به یه حرمسرا کمرِ پُر عشوه می‌چربه!

ماگداله‌نا
این حرفا بادِ هواس: یه‌گوشِت در باشه یکیش دروازه!

آمه‌لیا
(به پون‌چا)
درِ حیاط خلوتو واکن ببینیم یه نسیم خنک تو میاد یا نه.

پون‌چا
در را باز می‌کند.

مارتیریو
دیشب تا صبح از گرما خوابم نبرد.

آمه‌لیا
عین من.

ماگداله‌نا
پاشدم یه جوری خودمو خنک کنم، دیدم ابرهای سیای وحشتناک رو آسمونو گرفته. حتا چن چیکه بارون هم زد.

پون‌چا
ساعت یک بعد از نصفه‌شب هنوز از زمین آتیش در می‌اومد. من هم بلند شدم. آن‌گوستی‌یاس همون جور داشت دم پنجره با پپه گپ می‌زد.

ماگداله‌نا
(با ریشخند)
تا اون وقتِ شب؟ ساعت چند بود که رفت؟

آن‌گوستی‌یاس
‌تو که خودت دیدیش واسه چی می‌پرسی؟

آمه‌لیا
باید دور و ورهای یک و نیم اینا رفته باشه.

آن‌گوستی‌یاس
‌شاخ درآوردم!... تو دیگه از کجا می‌دونی؟

آمه‌لیا
هم سرفه‌شو شنیدم هم صدای قدمای کره‌مادیونشو.

پون‌چا
اما من نزدیکای چاهارِ صبح بود که صدای رفتنش به گوشم خورد.

آن‌گوستی‌یاس
‌اون دیگه نمی‌تونسته پپه باشه.

پون‌چا
من مطمئنم.

مارتیریو
من هم همین جور خیال می‌کنم.

ماگداله‌نا
راس راسی عجیبه!




سکوت.

پون‌چا
بگو ببینیم آن‌گوستی‌یاس: اول دفعه که اومد پاپنجره‌ت بت چی گفت؟

آن‌گوستی‌یاس
‌چی می‌خواستی بگه؟ چیز خاصی نگفت. حرفای معمولی.

مارتیریو
هر جور فکر کنین عجیبه: دو تا آدمی که هم‌دیگه رو نمی‌شناسن دم یه پنجره همو ببینن و درجا با هم نومزد شن.

آن‌گوستی‌یاس
‌به نظر من هیچم عجیب نیومد.

آمه‌لیا
به نظر من که یه جورِ عجیبیه.

آن‌گوستی‌یاس
‌نه. چون وقتی یه‌مرد میاد دم پنجره‌تون: لابد از این و اون و کس و کار و قوم و خویشی کسیش شنیده و می‌دونه جواب رد نمی‌گیره.

مارتیریو
درست. اما بالاخره باید یه جوری موضوعو در میون بذاره یا نه؟

آن‌گوستی‌یاس
‌خب. آره.

آمه‌لیا
(کنجکاو)
اون وقت چی گفت، چی کار کرد؟

آن‌گوستی‌یاس
‌خب به همین ساده‌گی: تو که می‌دونی من چشَم دمبالته. ضمنا هم پی زنی می‌گردم که نجیب و جاسنگین باشه، که خب، اونم تویی. حالا اگه به من بله رو بگی چی می‌شه؟ کار تمومه.

آمه‌لیا
اگه من بودم که درجا از خجالت آب می‌شدم!

آن‌گوستی‌یاس
‌من هم مث تو، گیرم ناچار باید یه جوری از پسش براومد.

پون‌چا
چیز دیگه‌یی هم گفت؟

آن‌گوستی‌یاس
‌آره خب، همه‌ش اون بود که حرف می‌زد.

مارتیریو
تو چی؟

آن‌گوستی‌یاس
‌من لالمونی گرفته بودم. قلبم این‌جا تو گلوم می‌زد. تو عمرم اول باری بود که شب با یه‌مرد تنها مونده بودم.

ماگداله‌نا
اونم یه‌مردِ به اون تودل‌برویی و همه‌چی تمومی!

آن‌گوستی‌یاس
‌آره، خوش‌قیافه‌س وال‌لا.

پون‌چا
مردای تحصیل‌کرده همه همین‌جورن: حرف‌زدنشون، اختلاط کردنشون، دست و بال جمبوندنشون... من، اول‌باری که اومد دم پنجره‌مون... هاه هاه هاه...Evaristoشوورم اواریستو

آمه‌لیا
خب؟

پون‌چا
تاریکِ تاریک بود. دیدم داره میاد پیش. وقتی بم رسید گفت: "شب به خیر!" منم گفتم: "شب به خیر!". بعد دوتایی نیم ساعت تموم لالمونی گرفتیم. مـن گَل و گردنم شده بود شُره‌ی عرق. اون وقت اواریستوئه اومد جلوتر. همچین که پنداری می‌خواس بره تو نرده‌ها... اومد جلو و خیلی آسته به من گفت: ببین... بیا پیش‌تر بت دس بزنم!




می‌خندند. آمه‌لیا بلند می‌شود به سرعت می‌رود دم یکی از پنجره‌ها از شکاف‌اش به بیرون چشم می‌اندازد.

آمه‌لیا
اوف! فکر کردم مادر داره میاد.

ماگداله‌نا
دخل همه‌مونو از دم آورده‌ها!




همان جور می‌خندند.

آمه‌لیا
یواش‌تر... صدامون می‌ره بیرون.

پون‌چا
بعدها دیگه از همون یه ذره شر و شور هم افتاد. عاشق جوجه‌کشی بود و عوض هرکاری رفت پی جوجه‌کشی تا وقتی سرشو گذوش زمین و مُرد... شما دخترا خوبه اینو بدونین که مرد، بعد از عروسی سر دو هفته از رختخواب می‌زنه بیرون می‌چسبه به سفره، بعدم سفره‌رو ول می‌کنه می‌ره میخونه پی عرق‌خوری... زنه هم اگه خوش نداشت می‌خزه یه گوشه می‌چسبه به شغل شریف آب‌غوره گرفتن.

آمه‌لیا
تو چی کار کردی؟

پون‌چا
من فهمیدم چه جوری باید راش ببرم.

مارتیریو
راسته که می‌گن گاهی کتکش می‌زدی؟

پون‌چا
آره. حتا یه بار هیچی نمونده بود یه چشمشو درآرم باباغوریش کنم.

ماگداله‌نا
همه‌ی زنا باید این جوری باشن.

پون‌چا
آخه من هم مث مادر شماها قدیمی فکر می‌کنم. یه روز یادم نیس چی بم گفته بود که کُفرمو درآورد زدم تموم مرغ و جوجه‌هاشو از دم با دسته‌هونگ له و لورده کردم. همه می‌خندند.

ماگداله‌نا
آده‌لا، دخترجون، یادبگیر!

آمه‌لیا
آده‌لا!




سکوت.

ماگداله‌نا
برم یه نگاهی بندازم...




خارج می‌شود.

پون‌چا
این طفلکی حالِ خوشی نداره‌ها!

مارتیریو
معلومه. خواب نداره که!

پون‌چا
خب. پس چی کار می‌کنه؟

مارتیریو
من از کجا بدونم. اون چی‌کار می‌کنه.

پون‌چا
لابد تو بهتر از ما می‌دونی، ناسلومتی پشت دیوارِ اتاقش می‌خوابی.

آن‌گوستی‌یاس
‌داره از حسودی می‌ترکه.

آمه‌لیا
خُبه! نمی‌خواد انقدر گُنده‌ش کنی.

آن‌گوستی‌یاس
‌تو چشاش می‌خونم: نگاهِ دیوونه‌هارو پیداکرده!

مارتیریو
خفه! ببین کجا داره صحبتِ دیوونه‌ها رو می‌کنه.



ورود ماگداله‌نا و آده‌لا.
صحنه‌ی دوم


ماگداله‌نا
مگه نگفتی خوابیده؟

آده‌لا
حالم زیاد خوش نیست.

مارتیریو
(طعنه‌زنان)
نکنه دیشب بیدارخوابی داشتی؟

آده‌لا
چرا.

مارتیریو
خب؟

آده‌لا
(با خشونت)
سربه‌سرم نذار! به تو چه که خوب خوابیدم یا نه؟ هر کار کردم به خودم مربوطه.

مارتیریو
خب نگرونتم جونم !

آده‌لا
نگرونیه یا بدجنسی؟ مگه مشغول دوخت و دوز نبودین؟ خب، کارتونو بکنین. کاش نامریی بودم... دلم می‌خواد این‌ور و اون‌ورِ خونه ول بگردم بی این‌که کسی اوستاچُسکم بشه.




ورود خدمتکار.
خدمتکار
برناردا صداتون می‌کنه. تورها رسید.




همه خارج می‌شوند، به جز آده‌لا و پون‌چا. مارتیریو از دم در بر می‌گردد به آده‌لا خیره می‌شود.
آده‌لا
چرا این جوری نگاه می‌کنی؟ اگه می‌خوای چشمای شهلامو بت می‌دم، یا پشتمو که قوزت صاف بشه. اما خوش ندارم این جوری بم زُل بزنن.




مارتیریو خارج می‌شود.
آده‌لا می‌ماند.
صحنه‌ی سوم
پون‌چا
آده‌لا، اون خواهرته. اونم خواهری که بیش از دیگرون خاطرتو می‌خواد.

آده‌لا
دُممو چسبیده ولم نمی‌کنه. گاه چشم‌شو می‌چسبونه به در اتاقم ببینه خوابم یا بیدار. نمیذاره نفس بکشم. مدام می‌گه: حیفِ این صورت! حیفِ این تن و بدن که داره حروم‌می‌شه! اما نمی‌ذارم حروم بشه! ... بابا! تنِ من مالِ اون کسیه که خودم بخوام.

پون‌چا
(با حرامزاده‌گی. آهسته)
مثلا مالِ پپه ال رومانو. مگه نه؟

آده‌لا
(غافل‌گیر شده)
چی؟

پون‌چا
همون که گفتم دیگه، آده‌لا.

آده‌لا
دهنتو ببند!

پون‌چا
(به صدای بلند)
خیال می‌کردی من حالیم نیست؟

آده‌لا
صدای وامونده‌تو ببُر!

پون‌چا
پس فکرشو از سرت بیرون کن!

آده‌لا
چی پسِ کله‌ته؟

پون‌چا
ما پیرزنا از پشت سنگ و ساروجم می‌بینیم! شبا که بلن می‌شی راه می‌افتی کجاها غیبت می‌زنه؟

آده‌لا
کاش کور می‌شدی!

پون‌چا
عوضش بعضی وقتا من، سرم که هیچی، دستام هم پُر از چشم می‌شه! بارها از خودم پرسیدم تو با این کارها می‌خوای به کجا برسی؟ واسه چی باید بگیری لخت و عور با چراغ روشن جلو پنجره‌ی چارتاق سر راهِ پپه بشینی مثلا، اونم تو دومین شبی که میاد با خواهرت که نومزدشه گپ بزنه...

آده‌لا
از خودت چیز درنیار بیخود!

پون‌چا
بچه نباش! خواهرتو راحت بذار! اگرم پپه ال رومانو رو دوس داری دردشو بریز تو سینه‌ت واسه خودت نگه‌ش‌دار!


آده‌لا به گریه می‌افتد.

از همه چی گذشته، تازه، کی گفته تو بعد نتونی زنش بشی؟ خواهرت آن‌گوستی‌یاس مریض‌احواله. با اون لگنِ تنگش تو اولین شکم سر زا رفته. من با این سن و سال و یه عمر تجربه دارم اینو بت می‌گم... بعد از اون که مُرد، پپه چی‌کار می‌کنه؟ معلومه: همون کاری رو می‌کنه که از اول دنیا تا حالا زن‌مرده‌های دیگه کردن: عروسی‌کردن با نونِ زیر کباب یعنی جوون‌ترین و خوشگل‌ترین خواهرزنه که این‌جا تو باشی... این امید و ته‌دلت بنشون و باهاش زنده بمون اما خلاف قانونِ خدا و پیغمبر رفتار نکن!

آده‌لا
لال‌شو! اِ ! وروره‌جادو!

پون‌چا
هیچم نمی‌شم!

آده‌لا
سرت به کار خودت باشه! فضول‌باشیِ حناطه...

پون‌چا
هر چی دهنت اومد بگوها! اما من، بعد از این مث پشکلِ زیردمبه‌ی گوسپند به دُمبلیچه‌ت چسبیدم!

آده‌لا
عوض جارو پاروکردن خونه و جای این که بره تو رختخوابش واسه مرده‌هاش دعاکنه و کپه‌شو بذاره، مث خوک پوزه‌شو فرو می‌کنه تو گرفتاری‌های زنا و مردا گره‌شون می‌زنه گوشه چارقدش از درِ این همسایه می‌دوه دم درِ اون همسایه...

پون‌چا
بَده که مواظبم وقتی مردم از جلوِ این خونه ردمی‌شن برنگردن خیرِامواتتون تُف بندازن و لعنتتون کنن؟

آده‌لا
یه هو سخت به من و خواهرام عشق و علاقه ورچسوندی!

پون‌چا
واسه من هیچ کدومتون با اونای دیگه فرق نداره. گیرم دلم می‌خواد تو خونه‌ی آبرومندی زنده‌گی کنم که تو این سندوسال تُف و لع��تم نکنن!

آده‌لا
نصیحتاتو نیگردار واس خودت. ما از این چیزامون دیگه خیلی گذشته... یکی از اون: اصلا این فضولی‌ها به تو که یه خدمتکاری چه مربوطه؟ ... من واسه خاموش‌کردن این آتیشی که تو پاهام و میون لبام شعله می‌کشه به مادرم هم می‌پرم. چی داری به من بگی؟ که برم تو اتاقم درو روخودم قفل کنم و دیگه بیرون نیام؟ اگه می‌تونی یه خرگوشو با دست بگیری بفرما!

پون‌چا
سربه سرم نذار آده‌لا، سر به سرم نذار! صدامم درنیار! نذار چراغارو روشن کنم و ناقوسا رو به صدا درآرم!

آده‌لا
برو نوک هر کدوم از پایه چوبای نرده‌ی دورِ خونه دو هزارتا آتیش علم کن! جلو اتفاقی رو که باید بیفته دیاری نمی‌تونه بگیره.

پون‌چا
یعنی تو این‌قدر خاطرِ اون مردو می‌خوای؟

آده‌لا
اون‌قدرکه وقتی تو چشاش نگاه می‌کنم انگار دارم همه‌ی خون تنشو چیکه‌چیکه می‌مکم!

پون‌چا
من نمی‌خوام به این حرفات گوش بدم.

آده‌لا
با وجود این باید گوش بدی. تا حالا ازت می‌ترسیدم اما حالا من از تو خیلی قوی‌ترم!


ورود آن‌گوستی‌یاس.

آن‌گوستی‌یاس
‌همین‌جور با هم درگیرین؟

پون‌چا
آخه تو این گرما می‌خواد برم از دکون براش نمی‌دونم چی‌چی بخرم.

آن‌گوستی‌یاس
‌خوب شد گفتی: عطر منو خریدی برام؟

پون‌چا
اونم گرون گرونه‌شو. پودر صورتم خریدم. تو اتاقت گذاشتمشون رو میز.



خروج آن‌گوستی‌یاس.

آده‌لا
حرف بی‌حرف ها!

پون‌چا
خواهیم دید!



ورود مارتیریو و آمه‌لیا و ماگداله‌نا.

ماگداله‌نا
(به آده‌لا)
تورها رو دیدی تو؟

آمه‌لیا
تورهای ملافه‌های عروسیِ آن‌گوستی‌یاس... آدم از دیدنشون حظ می‌کنه!

آده‌لا
(به مارتیریو که می‌آید و تورهایی روی دستش است)
اینا چیه؟

مارتیریو
اینا مال پیرهن‌خواب خودمه.

آده‌لا
(طعنه‌زنان)
ته دلشم چه قرصه!

مارتیریو
واسه حظ و کیف خودم تنهاس. نمی‌خوام با پیرهن‌خواب جلوِ جمع دربیام که.

پون‌چا
مگه کسی هم تا حالا با پیرهن‌خواب جلوِ مردم در اومده؟

مارتیریو
(با نگاه طعنه‌آمیز به آده‌لا)
بسته‌گی داره به آدمش!... در هر حال من که کشته‌مرده‌ی لباس‌زیرم. اگه دستم می‌رسید با پارچه‌ی درجه‌ی یک می‌دوختمشون. ازاون آرزوهاس که به دلم مونده.

پون‌چا
این تورها رو کلاه و باشلُق مراسم تعمیدِ نی‌نی‌هامحشر میشه. من خودم که هیچ‌وقتِ خدا پول این‌جور ناپرهیزی‌هارو نداشتم ... معلومم نیست که انشال‌لا تا چشم هم‌بزنیم

آن‌گوستی‌یاس
به لباس تعمیدِ نی‌نی‌کوچولوی اولش احتیاج پیدا نکنه. همچین‌که اِزا بِزاشو شروع کنه ـ این خط و این هم نشون! ـ شرط می‌بندم صبح تا شوم سوزن از دست هیچ‌کدومتون نیفته.

ماگداله‌نا
رو من یکی که اصلاً حساب نکن: من انگشت کوچیکه‌مم واسه‌ش تکون نمی‌دم.

آمه‌لیا
رو منم همین‌طور. پیش‌پیش کخ‌کخ و بشوروبمال کهنه‌های گهیِ توله‌های مردم... خدا نصیب کافر نکنه! ... اوناها: همسایه روبه‌رویی‌مون. ببین چه‌جور خودشو فدای چاهارتا توله‌ش کرده!

پون‌چا
حالا که اون، روز وروزگارش بهتر از شماهاس. دست‌کم تو خونه‌شون یه سروصدایی هس. یه غش‌غشی، یه خندیدنی، یه‌جمبیدنی.

مارتیریو
خب. حالا که دوس داری چرا تشیفِ گندتو نمی‌بری جونِ تو واسه اونا بکنی؟ راه واز جعده دراز!

پون‌چا
نه خیر. سرنوشت، نون ما رو بدجور حواله‌ی تنورِ سردِ شما کرده! از جای نسبتا دوری صدای زنگوله می‌آید،چنان‌که پنداری از پشت چندین دیوار.

ماگداله‌نا
مردا دارن می‌رن سرِ کار.

پون‌چا
زنگ ساعتِ سه هم خورده پس!

مارتیریو
(در جواب ماگداله‌نا)
زیر آفتابِ به این داغی!

آده‌لا
(در حال نشستن)
آخ، اگه منم می‌تونستم برم تو مزرعه!

ماگداله‌نا
(در حال نشستن)
هر کسی کار خودش بار خودش...

مارتیریو
(در حال نشستن)
این جوریه دیگه.

آمه‌لیا
(در حال نشستن)
چه حیف!

پون‌چا
تو این وقتِ سال هیچ‌جا خوش‌تر از سرِ کشمون نیست. دیروز صبح هم دروگرها از راه رسیدن. پنجاه تا جوون قُلچماقِ سرِ حال که آدم ازدیدنشون کیف می‌کنه!

ماگداله‌نا
امسال دیگه از کجا اومدن؟

پون‌چا
از خیلی خیلی دور. از کوهسونا. همه سرِحال! عین درختایی که تازه آبشون داده‌باشن. سر و صدایی راه انداخته بودن که باس بودین و می‌دیدین!... دیروز غروب یه زن هم واردِ ده شد که یه چیز شره‌شره‌ی برقی‌بورقی پوشیده بود و با سازِ شکمی می‌رقصید و قِر و غربیله می‌اومد. ده پونزه‌تایی از جوونا پولش دادن باهاش قول و قرارِ رفتنِ تو زیتون‌زارهارو گذوشتن. من پشت و پسله تو نخشون بودم. یکی‌شون جوونک چشم‌سبزی بود عین ساقه‌ی گندم!

آمه‌لیا
واقعا!؟

آده‌لا
می‌شه مگه!؟

پون‌چا
چن سال پیش یکی از همین زنا اومده بود، که خودم به پسر بزرگه‌م پول دادم ببره‌تش ددر. مردا احتیاج دارن جونم.

آده‌لا
هیچ‌کی هم پاشون عیب حساب نمی‌کنه.

آمه‌لیا
اما زن به دنیا اومدن، خودش یعنی گناهِ کبیره!

ماگداله‌نا
و اون‌وقته که دیگه حتا چشمات هم مالِ خودت نیس!



ترانه‌ی دوردستی که به گوش می‌رسد کم‌کم نزدیک می‌شود.

پون‌چا
خودشونن... چه تصنیفای خوشگلی هم دارن!

آمه‌لیا
می‌رن سرِ درو.

دروگرها
ما که می‌بینی دروگریم
شب از سحر خسته‌تریم
اما به یک خنده‌ی خوش
از خوشگلا دل می‌بریم!



سر و صدای طبل و داریه زنگی. سکوت. زن‌ها و دخترها در سکوت و گرما گوش می‌دهند.

آمه‌لیا
از گرمام باکیشون نیس!

مارتیریو
میون شعله‌ها درو می‌کنن!

آده‌لا
چه‌قد دوس داشتم دروگر بودم! واسه خاطر همین اومدن و رفتنش... همه‌ی غم و غصه‌هاشو آدم فراموش‌می‌کنه...

مارتیریو
تو مثلا چه غم و غصه‌یی داشتی که فراموش کنی؟

آده‌لا
هر کی خودش از دلش خبر داره!

مارتیریو
(ریشخندکنان)
هر کی!

پون‌چا
(می‌خواهد گوش بدهد)
بسه! بسه!

دروگرها
(از خیلی دور)
آی دُخی‌یای نازنین
مجریِ عاجو واکنین
دروگرا خنچه می‌خوان
خنچه‌ی پرغنچه می‌خوان
به سر تا پاشون بزنن
کنج کلاشون بزنن.

پون‌چا
چه تصنیفی!

مارتیریو
(غمزده)
غارتگرای دل و دین پنجره‌ها رو واکنین!

آده‌لا
(هیجان‌زده)
ما که می‌بینین دروگریم صب از غروب خسه‌تریم!



صداها ترانه‌خوان دور می‌شود.

پون‌چا
حالا از سر پیچ کوچه ردمی‌شن.

آده‌لا
بریم از پنجره‌ی اتاق من تماشاشون کنیم!

پون‌چا
با دقت. فقط از درز پنجره. گاس یه‌هو لَتِ پنجره‌رو واکنن که ببینن کی پشت شه.



خروج همه، جز آمه‌لیا و مارتیریو.

مارتیریو سرش را میان دست‌ها می‌گیرد.
آمه‌لیا به او نزدیک می‌شود.

آمه‌لیا
چته تو؟

مارتیریو
از گرما کلافه‌م.

آمه‌لیا
فقط؟

مارتیریو
کاش این ماه زودتر تموم می‌شد... چش به راهِ روزای بارونی و یخ‌بندون و همه‌ی اون چیزایی‌ام که این تابسون درازِ لعنتی کم داره...

آمه‌لیا
اونم می‌گذره و باز همین بساطه...

مارتیریو
معلومه خب...



سکوت.

تو دیشب چه ساعتی خوابیدی؟

آمه‌لیا
نمی‌دونم. مث کنده‌ی درخت افتادم. واس‌چی می‌پرسی؟

مارتیریو
هیچی... فقط به نظ��م تو حیاط صدای آمد و رفت به گوشم خورد.

آمه‌لیا
راستی؟

مارتیریو
خیلی دیروقت بود.

آمه‌لیا
ترس ورت داشت؟

مارتیریو
نه... تازه فقط یه دیشبِ تنهام نبود. شبای دیگه هم همین بساط بود.

آمه‌لیا
باید مواظب بود خب... فکر نمی‌کنی کارگر مارگرا بوده باشن...

مارتیریو
نه... اونا که ساعت شیش میان.

آمه‌لیا
... یا مثلا کره قاطری چیزی...؟

مارتیریو
(از لای دندان‌ها، با لحن کنایه‌آمیز)
خودشه، آره: کره قاطر دوپا!

آمه‌لیا
خب باید به همه گفت جانم.

مارتیریو
نه، نه. مبادا رو کنی!... اصلا شاید خیالات من بوده...

آمه‌لیا
خب... شاید...



سکوت. آمه‌لیا به سمت درِ خروجی می‌رود.

مارتیریو
آمه‌لیا!

آمه‌لیا
ها؟



سکوت.

مارتیریو
هیچی. هیچی.



سکوت.

آمه‌لیا
پس واسه‌چی صدام زدی؟



سکوت.

مارتیریو
بیخود... همین‌جوری... از دهنم در رفت.
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
صحنه‌ی نخست
حیاطِ پشتیِ خانه‌ی برناردا آلبا. چهار دیوار سفید که کم و بیش کبود می‌زند. شب است. دکور باید در نهایت ساده‌گی باشد. صحنه از درهای اتاق‌ها که به نور ضعیفی روشن است کسب نور می‌کند. وسط صحنه میزی هست و چراغِ نفتی حباب‌داری.
برناردا و دخترهای‌اش شام می‌خورند. پون‌چا خدمت می‌کند. پرودن‌سیا ـ زن همسایه ـ کمی دورتر از میز نشسته. پرده در سکوت بالا می‌رود. فقط صدای قاشق و چنگال شنیده می‌شود.

پرودن‌سیا
خب دیگه. بلن‌شم برم. خیلی نشستم. بلند می‌شود.


برناردا
حالا بمون یه خورده دیگه. هیچ وقت همدیگه‌رو نمی‌بینیم که.

پرودن‌سیا
ناقوسِ آخریِ دعای شبو زدن؟

پون‌چا
نه هنوز.


پرودن‌سیا
دوباره می‌نشیند.


برناردا
راستی از شوورت برام نگفتی ببینم درچه حاله.

پرودن‌سیا
ای. همون جوراس دیگه.

برناردا
اونم دیگه هیچ نمی‌بینیم...

پرودن‌سیا
تو که میشناسیش. از وقتی سر ارث و میراث با برادراش بگومگوش شد دیگه پاشو از در خونه بیرون نمی‌ذاره. یه نردبون تکیه داده به‌دیوارِ پشتی، واسه رفت‌واومد از اون استفاده می‌کنه.

برناردا
اونو بش می‌گن مرد!... دخترکت چه‌طوره؟

پرودن‌سیا
با اونم دیگه هیچ‌وقت دلش صاف نشد.

برناردا
حق داره وال‌لا.

پرودن‌سیا
نمی‌دونم به شما چی‌چی‌ها گفته. من که مدام خون خونمو می‌خوره.

برناردا
دختری که سرخود بار اومد دیگه دختر نیس، دشمن جونه.

پرودن‌سیا
من هم ولش کردم به امیدِ خدا. دل‌خوشیم، همین شده پناه‌بردن به‌کلیسا . تازه واسه این که بچه‌هام به‌گیسم نخندن دیگه باید از اون جارفتن هم دس‌وردارم. آخه سوِ چشام هم کم شده.




از پشتِ دیوار صدای نفس سنگینی به گوش می‌رسد.
وای! چی‌بود؟

برناردا
نریونه‌س... بستیمش بیرون، جفتک می‌پرونه به دیفار. (خطاب به دور و بری‌ها) وازش‌کنین ببرین سَرش بدین توحیاط. (با خودش) لابد گرما کلافه‌ش کرده.

پرودن‌سیا
می‌خوایین بکِشینش به مادیون؟

برناردا
اولِ صبح.

پرودن سیا
خوب تونستین چارپاهاتونو زیاد کنین.

برناردا
با هزار خرج و زحمت.

پون‌چا
(خودش را می‌اندازد وسط)
تو همه‌ی این دور و ور بهترین گله‌رو داره حیف که قیمت‌ها افت کرده.

برناردا
یه خورده دیگه عسل و پنیر برات بذارم.

پرودن‌سیا
دیگه جا ندارم.




صدای نفس سنگین از پشتِ دیوار.
پون‌چا
واویلا!

پرودن‌سیا
درست انگار صدا از تو سینه‌ی من میاد!




برناردا خشمگین بلند می‌شود:
برناردا
هر چیزو باید دوبار بتون گفت؟ گفتم سَرش بدین تو علفا غلت بزنه! سکوت.




انگار که با مهترش بگومگو می‌کند:
مادیونارو تو طویله ببندین، خودشو ـ تا دیوارا رو رو سرمون خراب نکرده ـ ول کنین!




برمی‌گردد طرف میز و می‌نشیند.
ببین چه زنده‌گی‌یی دارم! پرودن‌سیامث یه مرد جون می‌کنی‌ها! برنارداگفتی!




آده‌لا از سر میز بلند می‌شود.
چه خبره؟ تو کجا؟

آده‌لا
می‌رم... یه چیکه آب بخورم.

برناردا
(به خدمتکارها)
یکی‌تون یک کوزه آبِ خنک بیارین! (به آده‌لا) بفرما بشین!




آده‌لا برمی‌گردد می‌نشیند.
پرودن‌سیا
خب، عروسیِ آن‌گوستی‌یاس کیِ ؟

برناردا
پسین فردا میان خواسگاریش.

پرودن‌سیا
لابد خوش‌خوشانته دیگه.

آن‌گوستی‌یاس
‌اوه، معلومه!

آمه‌لیا
(به ماگداله‌نا)
نمکو برگردوندی!

ماگداله‌نا
از اینی که هستی بدبخت‌تر نمی‌شی.

آمه‌لیا
یه‌بند نفوس بد می‌زنه.

برناردا
بسه دیگه!

پرودن‌سیا
(به آن‌گوستی‌یاس)
حلقه برات آورده؟

آن‌گوستی‌یاس
‌آره. ایناهاش.




حلقه را دراز می‌کند به طرف‌اش.
پرودن‌سیا
خوشگله. سه تا مرواری... دوره‌ی ما مرواری‌رو بد می‌دونستن. می‌گفتن علامتِ اشکه.

آن‌گوستی‌یاس
‌امروزه روز معنیِ چیزها عوض شده.

آده‌لا
فکر نمی‌کنم... چیزا همیشه همون معنی‌رو که داشتن دارن. نگین حلقه‌ی نامزدی باید الماس باشه.

پون‌چا
شگونش بیش‌تره.

برناردا
حالا چه الماس چه مرواری. چیزا هرجور که معنی‌شون کنی معنی پیدا می‌کنن.

پون‌چا
یا هر چی خواستِ خدا باشه.

پرودن‌سیا
می‌گن جهیزیه‌ت خیلی عالیه!

برناردا
شونزه هزار تا برام آب خورد.

پون‌چا
(خودش را می‌اندازد وسط)
مخصوصاً گنجه‌ی آینه‌دارش حرف نداره.

پرودن‌سیا
من که تا حالا همچین چیزی ندیدم.

برناردا
دوره‌ی ماها یخدون رسم بود.

پرودن‌سیا
اصل اینه که هر چیزی بهترینش باشه.

آده‌لا
اینم چیزیه که آدم از کجا می‌دونه.

برناردا
دلیلی نداره این جوری نباشه.




صدای ناقوس‌ها از خیلی دور.
پرودن‌سیا
ناقوسِ آخریه. (به آن‌گوستی‌یاس در حال بلند شدن) یه‌وقت میام لباسایی رو که خریدی نشونم بدی.

آن‌گوستی‌یاس
‌هر وقت خواستین.

پرودن‌سیا
به امید خدا. شب خوش.

برناردا
خدانگه‌دار: پرودن‌سیا! پنج‌تا دخترهادست خدا به همراتون!




سکوت. خروج پرودن‌سیا.
برناردا
خب: شکر خدا، شامو که خوردیم...




همه بلند می‌شوند.
آده‌لا
من می‌رم دم در قدمی بزنم پاهام وازشه یه هوایی هم بخورم.




ماگداله‌نا کنار دیوار می‌نشیند به‌اش تکیه می‌دهد.
آمه‌لیا
منم بات میام.

مارتیریو
من هم.

آده‌لا
(با نفرت)
راهمو گم نمی‌کنم به خدا!

آمه‌لیا
شب، تنهایی، بهتره یکی همراش باشه.




همه خارج می‌شوند.
برناردا می‌نشیند.
آن‌گوستی‌یاس به تمیزکردن میز می‌پردازد.

برناردا
جخ یه‌بار دیگه‌م بت گفتم: دلم می‌خواد با خواهرت مارتیریو صحبت کنی.اون قضیه‌ی عکس یه شوخی بیشتر نبود. باید فراموشش کنی.

آن‌گوستی‌یاس
‌شما که می‌دونین اون منو دوس نداره.

برناردا
همه‌تون می‌دونین اون تو دلش چی می‌گذره. من دلِ هیچ‌کی‌رو سُخمه نمی‌زنم...چیزی که می‌خوام اینه که خونواده ظاهرِ خوشگلِ هماهنگی داشته باشه. حالیته؟

آن‌گوستی‌یاس
‌بله.

برناردا
همین.

ماگداله‌نا
(که دارد خواب‌اش می‌برد)
از این گذشته، تو که دیگه به همین زودی‌ها رفتنی هستی... (خواب‌اش می‌برد.)

آن‌گوستی‌یاس
‌اون قدرام نزدیک به نظرم نمیاد.

برناردا
دیشب اختلاط‌تون کی تموم شد؟

آن‌گوستی‌یاس
‌نیم ساعت از نصف شب گذشته.

برناردا
چی‌هامی‌گفت پپه؟

آن‌گوستی‌یاس
‌حس می‌کردم حواسش جمع نیست. یعنی همیشه وقتی با من اختلاط می‌کنه انگار فکرش یه جای دیگه‌س. وقتی هم ازش می‌پرسم چشه، می‌گه: ما مردا فکر و خیالای خودمونو داریم!.

برناردا
دِ همین دیگه! چرا باید همچین چیزی ازش بپرسی؟ تازه، وقتی عروسی کردین که دیگه اصلاً! اگه حرف زد باش حرف می‌زنی، اگه نگات کرد تو هم نگاش می‌کنی. فقط از همین یه راهه که می‌تونی زن خوش‌بختی بشی.

آن‌گوستی‌یاس
‌اما، مادر، فکر می‌کنم پپه خیلی چیزها رو از من پنهون می‌کنه.

برناردا
سعی نکن ازش چیزی بیرون بکشی. به‌پرس و واپرس هم نگیرش. از همه مهم‌تر این‌که هیچ‌وقت نذار اشکتو ببینه.

آن‌گوستی‌یاس
‌باید احساس کنم خوش‌بختم، اما نیستم.

برناردا
همیشه همین طوره.

آن‌گوستی‌یاس
‌گاهی شبا که خوب تو نخش میرم قیافه‌ش اون‌ورِ آهن‌بندیِ پنجره تار می‌شه. درست مث این‌که پشت ابری از گرد و خاکِ گله پنهون شده باشه.

برناردا
علتش ضعفته مادر.

آن‌گوستی‌یاس
‌شاید حق با شماس.

برناردا
امشب میاد؟

آن‌گوستی‌یاس
‌نه. با مادرش رفته شهر.

برناردا
خب. پس امشب زودتر می‌خوابیم... ماگداله‌نا!

آن‌گوستی‌یاس
‌خوابیده.


ورود آده‌لا و مارتیریو و آمه‌لیا.

آمه‌لیا
عجب ظلماتیه!

آده‌لا
آدم دو تا قدم جلوترشو نمی‌بینه.

مارتیریو
یکی از اون شبای باب میل دزداس. باب میل هر کی نخواد دیده بشه.

آده‌لا
اسب، درست وسط حیاط، دو قدِ معمولیش تو ظلمات سفید می‌زد.

آمه‌لیا
آره. عین یه شبح. آدمو می‌ترسوند.

آده‌لا
ستاره‌های آسمونو بگو: به درشتیِ مشتِ آدمن.

مارتیریو
از بس نگاشون کرد گردنش از درد داشت خورد می‌شد.

آده‌لا
تو خوشت نمیاد، نه؟

مارتیریو
چیزای بیرونِ این دیوارها برام مهم نیست. چیزایی که تو این چاردیواری اتفاق می‌افته برام مهمه.

آده‌لا
خود دانی.

برناردا
خودش می‌دونه. هر کی به ذوق و حالِ خودش.

آن‌گوستی‌یاس‌
خب. شب‌به‌خیر.

آده‌لا
از حالا می‌خوای بخوابی؟

آن‌گوستی‌یاس‌
آره. امشب پپه نمیاد.




آن‌گوستی‌یاس می‌رود.

آده‌لا
مادر! واسه چی وقتی برق میجه یا یه ستاره راه می‌کشه حتماً باید خوند که :
رو آسمون بالا
به لطف حق‌تعالا
اسم تو نقش بسه
بارباراBarbaraی خجسه!


ها مادر؟ واسه چی حتما اینو باید بخونن؟

برناردا
قدیمی‌ها خیلی چیزا می‌دونستن که امروزه ماها یادمون رفته.

آمه‌لیا
من عوض خوندن اون ذکر چشامو هم می‌ذارم که جستن برق یا راه‌کشیدنِ ستارهه‌رو نبینم.

آده‌لا
من نه. من دوس دارم همه‌ی چیزایی که سالیون درازه بی‌حرکت مونده با برق و بورق راه بیفته.

مارتیریو
آخه همه‌ی اونام که به ما مربوط نمی‌شن.

برناردا
بهتره اصلا فکرشونم نکنین.

آده‌لا
عجب شب خوشگلیه! دلم می‌خواد تا جایی که بتونم بیدار بمونم و خنکیِ شبو بچشم.

برناردا
منتها باید گرفت خوابید. ماگداله‌نا!

آمه‌لیا
چُرت اول‌شو زده.

برناردا
ماگداله‌نا!

ماگداله‌نا
(ناراحت)
بابا ولم کنین!

برناردا
برو تو جات!

ماگداله‌نا
(با خلق تنگ بلند می‌شود)
نه خیر، این‌جا راحتی به آدم حرومه!




غرغرکنان خارج می‌شود.
آمه‌لیا
شب‌خوش!




او هم خارج می‌شود.
برناردا
شما دو تام یال‌لا!

مارتیریو
چی شده که جان‌جانِ آن‌گوستی‌یاس امشب نمیاد؟

برناردا
رفته سفر.

مارتیریو
(به آده‌لا خیره می‌شود)
نه بابا!

آده‌لا
تا فردا.


خارج می‌شود. مارتیریو آبی می‌نوشد و چشم بر در خانه دوخته آهسته از صحنه می‌رود بیرون.
ورود پون‌چا.

پون‌چا
هنوز این جایی تو؟ رسواییِ بزرگ هم برنارداآره. از این سکوت کیف می‌کنم و از اون که تو خبرشو بم دادی هنوز چیزی دسگیرم نشده.

پون‌چا
اون موضوعو بذار کنار، برناردا.

برناردا
موضوعِ آره و نه تو کار نیست. چیزی که مهمه گوش به زنگ‌بودنِ منه.

پون‌چا
درسته: خطر از بیرون نیست. دخترای تو پنداری تو گنجه حبس شدن اما جلوِ چیزی رو که تو سینه‌شون می‌گذره نه تو می‌تونی بگیری نه هیچ تنابنده‌یی.

برناردا
نفس دخترای من آرومه.

پون‌چا
این واسه‌تو که مادرشونی مهمه. من با همین کاری که می‌کنم به اندازه‌ی خودم گرفتاری دارم.

برناردا
حالا دیگه لالمونی گرفتی.

پون‌چا
نه، حد خودمو نگه می‌دارم... حرفشم نزنیم دیگه.

برناردا
حقیقتش اینه که چیزی نداری بگی. اگه از خاکِ کفِ این خونه دو تا پرِ علف در می‌اومد تو مث برق، گوسفندای همساده‌هارو هوار می‌کردی سرم که تا ریشه بچرنشون.

پون‌چا
من خیلی بیش‌تر از اون که تو بتونی فکرشم بکنی می‌دونم.

برناردا
پسرت هنوزم ساعت چاهار صبح پپه رو این گوشه کنارا می‌بینه؟ هنوزم مردم راجع به خونه‌ی من از خودشون حرف درمیارن؟

پون‌چا
به زبون که نمیارن.

برناردا
چون چیزی ندارن که روکنن... چون چیز دندون‌گیری گیرشون نمیاد که بش پیله کنن... واسه این که چشمای من مدام مراقبه.

پون‌چا
برناردا! من نمی‌خوام لام تا کام چیزی بگم چون از شرارتای تو وحشت دارم. اما تو هم اون قدرا از خودت مطمئن نباش!

برناردا
از مطمئنم یه‌چند هوا مطمئن‌ترم.

پون‌چا
اما صاعقه ممکنه بی‌خبر بزنه‌ها... قلب آدم هرآن ممکنه بی‌خبر واسته‌ها.

برناردا
این‌جا آب از آب تکون نمی‌خوره. من مث کوه جلو بدخیالی‌های تو واسادم.

پون‌چا
به قول یاروگفتنی، دیگه بیتر!

برناردا
امیدوارم.



ورود خدمتکار.

خدمتکار
ظرف‌مرفامو شستم. خورده‌فرمایش دیگه‌یی هم داری

برناردا
؟

برناردا
(بلند می‌شود)
نه. می‌رم بگیرم بخوابم.

پون‌چا
کی می‌خوای بیدارت کنم؟

برناردا
امشبه‌رو می‌خوام تخت بخوابم.



خارج می‌شود.

پون‌چا
وقتی جلوِ خطر از دستت کاری برنمیاد آسون‌ترین راه اینه که پشت‌ِتو بش بکنی که نبینی‌ش.

خدمتکار
اون؟ باد دماغش اون‌قد زیاده که بادست خودش چشماشو می‌بنده.

پون‌چا
من دیگه کاری از دستم ساخته نیس. سعی کردم جلو چیزی رو که پیش میاد بگیرم اما حالا ترسم ورداشته. این سکوتو می‌شنوی؟ خب، الانه تو هر کدوم از اتاقای این خونه یه توفانه. روزی که این توفان بلن‌شه همه‌ی مارو با خودش جارو می‌کنه. از ما گفتن بود.

خدمتکار
برناردا خیال می‌کنه دستی بالای دستش نیس. دیگه حالیش نیس یه‌مرد رو زن‌های تنها چه قدرتی داره.

پون‌چا
همه‌ی تقصیرام زیر سر پپه ال رومانو نیست‌ها. درسته که پارسال چنون آده‌لا رو پخته بود که هنوزم کشته‌مرده‌شه، اما

آده‌لا
می‌باس سر جاش بشینه و پا رو دُمبش نذاره. مَرد، مَرده.

خدمتکار
می‌گن بیشتراز یه بار با آده‌لا گپ زده.

پون‌چا
درسته. (صدای‌اش را پایین می‌آورد) تازه همه‌شم این نیست.

خدمتکار
نمی‌فهمم تو این خونه چه اتفاقی می‌خواد بیفته.

پون‌چا
کاش می‌تونستم پاشم برم هفت‌دریا اون‌ورترِ این خونه و دردسراشو پشتِ سر بذارم!

خدمتکار
برناردا عروسی رو پیش میندازه و گاس که هیچ اتفاقی هم نیفته.

پون‌چا
تا حالاشم هر چی باید بشه شده. آده‌لا واسه هر کاری حاضره و دیگرون هم چشم ازش ور نمی‌دارن.

خدمتکار
یعنی مارتیریو هم؟

پون‌چا
اون شرتر از بقیه‌س. یه چاهه تا گلو پر از زهر. می‌بینه که پپه ال رومانوهه تیکه‌ی اون نیست، اگه دستش برسه عالمو زیرورو می‌کنه. به قول یاروگفتنی دیگی که واسه من نجوشه توش سر سگ بجوشه!

خدمتکار
بابا اینا هرکدومشون یه پا شرن!

پون‌چا
می‌دونی چی‌ین؟ زنای بی‌مرد! همین و بس... یعنی چنون وضعی که حتا رابطه‌ی خونی و مادرفرزندی هم اون تو راه به جایی نمی‌بره... (ناگهان) هیس‌س‌س!



گوش تیز می‌کند.

خدمتکار
چیه؟

پون‌چا
(بلند می‌شود)
پارس سگا!

خدمتکار
انگار یکی پشت دره!



آده‌لا با زیردامن و سینه‌بند سفید می‌آید تو.

پون‌چا
تو هنوز نخوابیدی؟

آده‌لا
اومدم یه چیکه آب بخورم.



از کوزه‌ی روی میز آب می‌خورد.

پون‌چا
خیال می‌کردم خوابیده باشی.

آده‌لا
تشنه‌گی بیدارم کرد... شماها خیالِ خوابیدن ندارین؟

خدمتکار
مام دیگه داریم می‌ریم.



خروج آده‌لا.

پون‌چا
بریم.

خدمتکار
ما هم حق‌ِمونه بخوابیم. برناردا تمام روزو نمی‌ذاره نفس بکشم.

پون‌چا
چراغو وردار.

خدمتکار
سگا دیوونه شدن.

پون‌چا
حالا نمی‌ذارن چش رو هم بذاریم.




همه خارج می‌شوند. صحنه کاملاً تاریک است. ماریا خوزه‌فا که بره‌یی به آغوش دارد وارد می‌شود.

ماریا خوزه‌فا
ببعی، بچه‌ی نازم
برات لالایی می‌سازم.
یه‌روز که شاد و تنها
می‌ریم تا لب دریا
یه مورچه از تو لونه‌ش
یا از رو بوم خونه‌ش
می‌بینتمون تو کوچه
با جیبای پر کلوچه
که با هم خوش و خندون
می‌ریم سیر باهارون.
می‌گم ببعی! ـ می‌گی بع!
می‌گم دمُبه؟ ـ می‌گی نع!
کفش و جوراب ندارم
خیال خواب ندارم
با ساحل بارونی
سوآل و جواب ندارم.
می‌گی ببعی! ـ می‌گم بع!
دمُبه داری؟ ـ می‌گم نع!
رفیق جونی دارم
دل خندونی دارم
رو شاخه‌ی غلاغ‌پر
لونه‌ی مرجونی دارم.
برناردا ی پلنگی
ماگداله‌نا ی جنگی
ببعی ببعی بع
دمُبه‌داری؟ نع!




آوازخوانان می‌رود.
ورود آده‌لا. هر گوشه‌کناری را به‌دقت می‌کاود و از در خانه بیرون می‌رود. ورود مارتیریو از در دیگر. با زیردامنیِ سفید و شال مشکیِ دور شانه وسط صحنه می‌ایستد و با دلهره و کنجکاوی همه‌جا را می‌پاید. ماریا خوزه‌فا از درِ رو به رویش می‌آید تو.

مارتیریو
کجا می‌خواین برین بی‌بی‌بزرگ؟

ماریا خوزه‌فا
دَرو برام وا می‌کنی؟ کی باشی تو؟

مارتیریو
شما چه جوری اومدین این‌جا؟

ماریا خوزه‌فا
فلنگو بستم... کی باشی تو؟

مارتیریو
خب. حالا برین بخوابین دیگه.

ماریا خوزه‌فا
آها. شناختمت. تو مارتیریویی... مارتیریو، یعنی قیافه‌ی یه شهید... حالا کی خیال داری یه بچه بیاری؟... من اینو دارم، نگاش‌کن!




بره را نشان‌اش می‌دهد.
مارتیریو
این بره رو ازکجا آوردین؟

ماریا خوزه‌فا
خب، بره‌س که بره‌س. واسه چی بره بچه حساب نشه؟ بره که از هیچی خیلی بهتره... عجوزه برناردای قیافه‌یوزپلنگی...

ماگداله‌نا
ی قیافه‌کفتاری...

مارتیریو
داد نکشین!

ماریا خوزه‌فا
آره. همه جا ظلماته... چون من موهای سرم سفیده خیال می‌کنی نمی‌تونم بچه بیارم؟ من می‌تونم بچه، بچه، بچه... اوو ... بچه‌مم می‌تونه موهاش سفیدِسفید باشه و اونم می‌تونه موهای بچه‌ش سفیدِسفید عین برف باشه ما عین موج پشت موج می‌شینیم همه با سرهای سفید که می‌تونه مث کفِ در��ا... راسی واس چی این‌جاها کف نیس؟ این‌جا همه‌ش سیاهی و عزاس چرا؟

مارتیریو
داد نزنین بابا، آروم‌تر!

ماریا خوزه‌فا
وقتی زن همسادم نی‌نی آورد من واسه‌ش شوکولات بردم. بعدش هم اون واسه من آورد. همیشه دیگه. همیشه. هی من واسه اون بردم هی اون واسه من آورد... تو موهات سفید می‌شه اما همساده‌هات نمیان. باید من خودم پاشم بیام اما از خوفِ این که سگا یه‌هو بپرن گازم بگیرن زهله‌م آب می‌شه. تا سر مزرعه همرام می‌آی؟ من مزرعه می‌خوام. من خونه می‌خوام. گیرم خونه‌های دل وازی که همساده‌ها با نی‌نی‌کوچولوهاشون توتخت، خوابشون ببره و مرداشون اون بیرون رو صندلیا بشینن با همدیگه اختلاط بکنن... پپه ال رومانو یه غوله. شما همه‌تون خاطرشو می‌خوایین اما اون میاد از دم می‌بلعدتون، چون شماها هر کدوم پیش اون یه حبه‌ی گندمین. نه، حبه‌ی گندمم نه: قورباغه‌های فزرتی بی‌زبون!

مارتیریو
ای بابا! خب دیگه، بریم، بگیرین بخوابین!




هل‌اش می‌دهد.
ماریا خوزه‌فا
باشه. اما بعدش درو برام واز می‌کنی دیگه؟ مگه نه؟

مارتیریو
اون که معلومه.

ماریا خوزه‌فا
(گریان می‌خواند)
ببعی، بچه‌ی نازم
برات لالایی می‌سازم
یه روز که شاد و تنها
می‌ریم تا لب درۊ
 

clever

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 آپریل 2006
نوشته‌ها
60
لایک‌ها
4
سن
36
محل سکونت
همین نزدیکی
آقا کار بدی کردی این نمایشنامه هارو اینجا گذاشتی ، ای کاش در اینجا فقط بحث می کردیم . اتفاقا من هم یه وبلاگ زدم در مورد آموزش فیلمنامه نویسی ، تازه شروع کردم ، هنوز مطالب آنچنانی و تخصصی روش نگذاشتم ، یه نگاه بنداز ، بعدا در مورد فیلمنامه مفصلا بحث می کنیم : www.screenplay.mihanblog.com
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به نقل از clever :
آقا کار بدی کردی این نمایشنامه هارو اینجا گذاشتی ، ای کاش در اینجا فقط بحث می کردیم . اتفاقا من هم یه وبلاگ زدم در مورد آموزش فیلمنامه نویسی ، تازه شروع کردم ، هنوز مطالب آنچنانی و تخصصی روش نگذاشتم ، یه نگاه بنداز ، بعدا در مورد فیلمنامه مفصلا بحث می کنیم : www.screenplay.mihanblog.com
من اين تاپيك زدم كه دوستان اگه فيلمنامه خوبي دارن بذارن تا بقيه دوستان بتونن اونها رو مطالعه كنن.اگه شما كه اطلاعات خوب در اينباره دارين بياين و نقد كنيد اين فيلمنامه ها رو ،و يكم در اين باره كه چطوري ميشه يك فيلمنامه خوب نوشت بحث كنيد ممنون ميشم.
 

clever

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
3 آپریل 2006
نوشته‌ها
60
لایک‌ها
4
سن
36
محل سکونت
همین نزدیکی
بله چشم ، اجازه بدین من چند تا مطلب در این رابطه آماده کنم ، هم برای وبلاگم و هم برای اینجا ، در اولین فرصت اینجا قرار میدم .
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
به نقل از clever :
بله چشم ، اجازه بدین من چند تا مطلب در این رابطه آماده کنم ، هم برای وبلاگم و هم برای اینجا ، در اولین فرصت اینجا قرار میدم .
23_11_55.gif
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
اشخاص :
حاكم
جلاد
مرد جوان
پيرزن
سقط فروش
آهنگر
ميرشكار
نوازنده

1
يك نيمكت بزرگ با پشتي مجلل، و آن طرف پشتي تختي است ناپيدا، براي استراحت. پرده كه باز مي‌شود، صحنه خالي است. چند لحظه بعد، دو پاي بزرگ بالاي پشتي ظاهر مي‌شود، و بعد صداي يك دهن دره بلند، و به دنبال، هيكل خپله و چاق حاكم كه آرام بلند شده، همه چيز بخود بند كرده، سپر، حمايل، شمشير، كمان، و يك طپانچه قديمي. دوباره يك دهن دره، چشمان پف كرده‌اش را مي‌مالد و چند مشت به سينه مي‌زند، با تنبلي مي‌خزد و خود را روي نيمكت مي‌اندازد، لوازم و اشيايي را كه به خود بند كرده، امتحان مي‌كند، خاطر جمع‌ مي‌شود، يك مرتبه انگار به خود آمده با سوءظن اطرافش را نگاه مي‌كند، به فكر مي‌رود، چند لحظه اين چنين مي‌‌گذرد، حاكم خم شده طرف راست را نگاه مي‌كند و سوت مي‌زند، خبري نيست، خم شده، طرف چپ را نگاه مي‌كند و سوت مي‌زند، خبري نيست. با صداي بلند فرياد مي‌زند: «هي!» خبري نيست، بلند مي‌شود و با صداي بلندتر: « هي، هي!». چيزي در زير نيمكت مي‌جنبد، حاكم زانو مي‌زند و پرده را بالا مي‌برد و با فرياد.

حاكم: او هوي خرس گنده، مرتيكه الاغ، كثافت بوگندو!
صداي دهن دره از زير نيمكت.
آهاي گامبوي گردن گلفت بي‌خاصيت، دِ بيا بيرون!
تخماقي به زير تخت حواله مي‌كند. چند لحظه بعد جلاد چهار دست و پا را از زير تخت بيرون مي‌آيد. با قيافه پر خورده و پر خوابيده. همان لباس‌هاي رنگ وارنگ حاكم را به تن دارد، منتهي شلخته‌تر و با ساز و برگ فراوان‌تر. يك مشت ساطور و چاقو و قمه و تخماق و خرت و پرت ديگر به خود بسته. تا از زير نيمكت بيرون مي‌آيد، چند مشت به سينه مي‌زند و دهن دره بلندي مي‌كند. خان فرياد مي‌زند.
دهي! مرتيكه بي همه چيز! بيدار شود!
جلاد به خود مي‌آيد و سر و وضعش را مرتب مي‌كند و لبخند مي‌زند.
جلاد: صبح حضرت حاكم به خير قربان.
حاكم: عصر حضرت حاكم به خير مرتيكه، نه صبحش!
جلاد با تعجب.
جلاد: عصر؟
حاكم: آره گوساله خرفت، احمق بي شعور!
جلاد: يعني ما حالا داشتم خواب بعد از ظهرمونو مي‌كرديم؟
حاكم: آره حيوون! آره!
جلاد: ولي حضرت حاكم كه تا شب نمي‌شد، از خواب عصر بيدار نمي‌شدن؟
حاكم: درسته مرتيكه، منم همينو مي‌خواستم ازت بپرسم.
جلاد: چي رو بپرسين قربان؟
حاكم: مي‌خواستم بدونم تو منو بيدار كردي؟
جلاد: من؟
حاكم: آره تو، حيوون!
جلاد: نه خير قربون، شما منو بيدار كردين.
حاكم: پس منو كي بيدار كرد؟
جلاد: بي‌خبرم قربان، بنده خواب بودم.
حاكم: حالا چندين و چند روزه كه عصرها همين جور بي‌خودي خواب از
سرم مي‌پره. چرا بايد اين جوري باشه؟ چرا بايد خواب بعد از ظهر ما بهم بخوره؟
جلاد: معلومه قربان، بي‌خوابي مي‌زنه به سرتون.
حاكم: بي‌خوابي براي چي مي‌زنه به سر ما؟
جلاد: شايد پر مي خورين قربان.
حاكم: من پر مي‌خورم مرتيكه گاب يا تو؟
تهديدآميز به طرف جلاد مي رود.
جلاد: خب معلومه قربان، البته كه بنده.
حاكم: پس چطور ميشه كه من بدخواب ميشم؟
جلاد: خيلي علت‌ها ممكنه داشته باشه قربان.
حاكم: مثلاً؟
جلاد: مثلاً... مثلاً ممكنه وجدانتون ناراحت باشه.
حاكم: چي؟ وجدان من ناراحت باشه؟ چطور ممكنه حيوون؟
جلاد: ممكن كه نيس قربان، فقط احتمال داره.
حاكم: احتمال چي داره گوساله؟
جلاد: ناراحتي وجدان!
حاكم: به چه علت مرتيكه؟
جلاد: علل زيادي ممكنه داشته باشه قربان. ولي اون كه به نظر اين چاكر
بي‌‌مقدار، و غلام درگاه مي‌رسه چنين است كه مدتي است كار و بارمون كساده، و سه چهار روزه كه يه دونه هم عدالت اجرا نشده.
حاكم: تو از كجا خبر داري كثافت الدنگ؟
جلاد: از كجا خبر دارم؟ مگه بنده عامل و مجري عدالت نيستم؟ بالاخره
حساب دستمه قربان.
حاكم: اشتباه نمي‌كني؟
جلاد: ابداً، ابداً قربان. بذارين براتون بگم، آخرين چشمي كه درآورديم چند
روز پيش بوده؟ ها، سه روز پيش بوده.
حاكم: پس به اين علته كه خوابم نبرده؟
جلاد: صد در صد به همين علته قربان. و اما ناراحتي وجدان، گاه صبح‌ها
شروع ميشه، ولي اكثر اوقات بعد از ظهرها. گاه با يه سردرد، گاه با چند آروغ بلند و ممتد. گاه با پريدن از خواب و گاه با پريدن توي آب. گاه با عطسه، گاه با سكسكه. گاه پيش از خستگي، گاه بعد از خستگي، و اونوقت كه شروع شد، ديگه شروع شده. و پشت سرش، درد كمر و قولنج شكم، رودل و صفراي زياد و بزاق فراوون، دودوي چشم‌ها و راست شدن پشم‌ها و آخر سر اختلال كامل حواس. و اما علاج همه اين‌ها، در آوردن يه چشمه قربان. يه دونه چشم!
حاكم: يه دونه چشم!
جلاد: بله قربونت گردم.
حاكم: چشم براي چي؟
جلاد: براي اين كه عدالت اجرا بشه.
حاكم: حالا ما چشم از كجا بياريم؟
جلاد: چقدر فراوونه چشم قربان.
حاكم: بله، فراوونه، ولي چقدر بايد منتظر بشيم تا يكي بياد دادخواهي، تا ما
ترتيب كارمونو بديم. همين جوري كه نميشه رفت و خر يكي رو
گرفت و كشيد اين جا.
جلاد: چرا نميشه قربان؟ بين اين همه گاو و الاغ كه ريخته بيرون يه نفر پيدا
نميشه كه مستحق اين كار باشه؟
حاكم: حتماً پيدا ميشه، ولي چه جوري ميشه شناختش؟
جلاد: پيدا كردن و شناختن و آوردنش با چاكر. تا حضرت حاكم چشم بهم
بزنن، من ترتيب همه كارو داده‌ام.
حاكم: پس منتظر چي هستي حيوون؟ عوض وراجي راه بيفت و دست به كار
شو ديگه.
جلاد: سمعاً و طاعتاً.
با عجله مي‌خواهد از صحنه بيرون برود كه به مرد جواني برمي‌خورد. مرد جوان ناله‌هاي بلند مي‌كند و با دو دست صورتش را پوشانده است. جلاد با فرياد.
جلاد: قربان، با پاي خودش اومد.
به قهقهه مي‌خندد و يقه مرد جوان را مي‌چسبد.
حاكم: بسيار خب، عالي شد! محكم بچسب و ولش نكن.
جلاد مرد جوان را كشان كشان به وسط صحنه مي‌آورد. مرد جوان ناله‌هاي بلند مي‌كند و دست از صورت بر مي‌دارد. يكي از چشم‌ها از چشم خانه در آمده، لخته‌هاي درشت خون صورتش را پوشانيده است. مرد جوان خود را از دست جلاد رها كرده، به پاي حاكم مي‌اندازد.
مرد جوان: حضرت حاكم دستم به دامنت، دستم به دامنت! بيچاره شدم! بدبخت
شدم! نجاتم بده! نجاتم بده!
حاكم: پاشو ببينم، چي مي‌خواي؟
مرد جوان: قصاص، قصاص، به تظلم آمده‌ام، قصاص، قصاص!
حاكم: چي شده آخه؟ حرف بزن ببينم.
مرد جوان دامن حاكم را مي‌گيرد و نيم خيز مي‌شود و چشم‌خانه خالي را نشان مي‌دهد.
مرد جوان: چشم، چشمم، چشمم!
ناله‌هاي بلند مي‌كند.
حاكم: چشمت؟ چشمت چي شده؟
مرد جوان: دراومده قربان! در اومده. قصاص منو بگيرين، قصاص منو بگيرين.
حاكم: دراومده؟
مايوس رو به جلاد.
مال اينهم كه دراومده؟
جلاد: اشكالي نداره حضرت حاكم. تا معلوم بشه كه كي اين كارو كرده،
ترتيب قصاصو ميديم و اوضاع و احوال و جور مي‌كنيم.
چشمك مي‌زند.
حاكم: خب، اين يه چيزي شد.
خم شده به مرد جوان.
هي جوون! بگو ببينم كي اين كارو كرده؟ كي چشمتو درآورده؟
مرد جوان در حال ناله، ميله آهني باريكي را درآورده نشان مي‌‌دهد.
مرد جوان: اين كرده قربان، اين كرده!
جلاد و حاكم نزديك شده ميله را تماشا مي‌كنند. جلاد ميله را از مرد جوان مي‌گيرد.
جلاد: اين كرده؟
مرد جوان: بله قربان، بله، بله، اين كرده، اين لامسب بيچاره‌م كرده، من جوون را
به خاك سياه نشونده، عليل و بدبختم كرده.
حاكم ميله را مي‌گيرد. جلاد و حاكم هر دو با تعجب به ميله نگاه مي‌كنند.
حاكم: حالا ما با اين چه كار مي‌تونيم بكنيم؟
مرد جوان: قصاص منو بگيرين! قصاص منو بگيرين! من ديگه بيچاره شدم، عاجز و درمانده شدم، زندگيم از دست رفت.
حاكم: من چه جوري مي‌تونم قصاص تورو از اين بگيرم؟ ها؟
رو به جلاد مي‌كند.
چه جوري ميشه از اين ميله قصاص گرفت؟
جلاد: از اين ميله سخت و بي‌جون كه نميشه قربان. اما...
حاكم: اما چي؟
جلاد: اما از صاحبش ميشه.
حاكم: از صاحبش؟
جلاد: بله قربان، حق هم همينه كه صاحب اين آلت قتاله به سزاي اعمال كثيف خود برسه.
حاكم خوشحال و خنده رو.
حاكم: ها بارك الله، بارك الله! معلومه كه هنوز كله پوكت از كار نيفتاده‌ها!
جلاد: اختيار دارين قربان. اختيار دارين، كله حقير كه در مقابل كله مبارك حضرت حاكم قابلي نداره.
حاكم به فكر مي‌رود و خيلي جدي رو به جلاد.
حاكم: ببينم مرتيكه، اگر صاحب ميله خود طرف باشه چي؟
مرد جوان را نشان مي دهد.
جلاد: خود طرف باشه؟
فكر مي كند.
حاكم: آره، اونوقت چه كار ميشه كرد؟
جلاد با خوشحالي.
جلاد:چه بهتر! چه بهتر! اگر چنين باشه كارمون بي‌اندازه راحته.
حاكم: چه جوري راحته؟
جلاد: اون يكي چشمش كه دست نخورده س قربان. ملاحظه مي‌فرمايين؟
جلو دويده چشم سالم مرد جوان را نشان مي‌دهد.
حاكم: حالا كه اين طوره واسه چي معطلي حيوون! زودباش و ترتيب كارشو بده.
جلاد خنجر از كمر مي‌كشد و موهاي مرد جوان را مي‌گيرد. مرد جوان جلو خزيده، پاهاي حاكم را بغل مي‌كند.
مرد جوان: قربان! قربان! صاحب اون من نيستم. من، من نيستم.
حاكم: تو نيستي؟ پس كيه؟ جواب بده ديگه.
مرد جوان: يه پيرزن قربان! يه عفريته عجوزه.
حاكم: خب. خب! حالا اين عفريته عجوزه كجاس؟ ها؟
مرد جوان: تو خراب شده شه قربان.
حاكم: و چه جوري چشم تورو درآورد؟
مرد جوان: نصفه‌هاي ديشب به سرم زد كه يه بارم سري به كلبه اين پيرزن هف هفو بزنم شايد چيزي گيرمون اومد. با اين كه ناشي نيستم قربان، ولي به كاهدان زده بودم. همين جوري تو تاريكي مي‌گشتم و در و ديوار و دست مي‌ماليدم كه نه تنها چيزي گيرم نيومد يه چشمم از دست دادم.
حاكم: خاك بر اون سرت كنن. پس اين هيكل گنده و بي‌خاصيت فقط براي لاي جرز خوبه. چطور نتونستي با اين گردن كلف از پس يه پيرزن بر بياي؟
مرد جوان: پيرزنه تو خواب بود قربان! و اونو، اون ميله سگ مسيو كوبيده بود به ديوار كه يه مرتبه رفت تو چشمم. اونوقت فرياد كشان و ناله‌كنان دويدم بيرون. ديگه از هيچ طبيب و كحّالي كاري ساخته نبود.
نفس نفس مي‌زند و با احساسات.
ولي غصه من بابت يه چيز ديگه س قربان. من آرزو داشتم اين چشم ناقابل را در راه حضرت حاكم ا زدست بدم. اما يك عفريته گدا مرا از چنين افتخاري محروم كرد.
زاري مي‌كند.
حالا من به دادخواهي اومده‌ام. حضرت حاكم بايد قصاص منو بگيرن. حق منو بگيرن. تلافي چشمي رو كه قرار بود در قدوم مباركش فدا بشه در بيارن. عدالتو اجرا كنن. عدالت! عدالت! عدالت!
حاكم دست‌ها را به هم مي‌كوبد و با فرياد.
حاكم: پيرزن! پيرزن!
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
2
جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش يك نقال.
جلاد: فرستاده حضرت حاكم سلانه سلانه، غرغركنان راه مي‌افته و ميره طرف خونه پيرزن، اخمهاش تو همه، واسه اين كه مي‌دونه از يك پيرزن فلك زده و بدبخت، كه ميله دوك نخ ريسيش هم به غارت رفته چيزي بهش نمي‌ماسه. اما پيرزن، ا زاول صبح، ناراحت و مضطرب دور كلبه گلي و خالي مي‌چرخه و مي‌چرخه و اثري از ميله گمشده‌اش نمي‌بينه. اگه ميله پيدا نشه، ديگه درمانده و عاجزه، بيچاره س، اون يه لقمه نونم كه در ميآورد ديگه نمي‌تونه در بياره. يك مرتبه در به صدا در ميآد. كي مي تونه باشه؟ فرستاده حضرت حاكم.
جلاد با صداي مامور.
جلاد: هي عجوزه! حضرت حاكم احضارت فرموده ن.
جلاد با صداي پيرزن.
جلاد: حضرت حاكم؟ حضرت حاكم منو احضار فرموده ن؟
جلاد با صداي مامور.
جلاد: آره پيرزن، زود باش!
جلاد با صداي پيرزن.
جلاد: اشتاه نمي‌كني؟
جلاد با صداي مامور.
جلاد: نه عفريته، بجنب كه نونت تو روغنه.
پيرزن دست و پاشو گم مي كنه. حضرت حاكم احضارش فرموده ن و نونش تو روغنه. وقتو نبايد تلف كرد، چادرشو به كمر مي‌زنه، پا برهنه، هن هن كنان، دنبال فرستاده، مي‌دوه و مي‌دوه و مي‌دوه، تا مي‌رسه به بارگاه حضرت...
پيرزن سر از پا نشناخته وارد مي‌شود و پيش از اين كه لب از لب باز بكند فرياد حاكم بلند مي‌شود. حاكم خطاب به جلاد.
حاكم: چشم! چشمشو در بيار!
جلاد به طرف پيرزن هجوم مي‌برد.
پيرزن: چشم؟ چشم منو در بياره؟
حاكم: آره عفريته ملعون، چشم تو رو.
پيرزن: دستم به دامنت حضرت حاكم، من پيرزن كه كاري نكرده‌ام، من كه گناهي مرتكب نشده‌ام.
حاكم خطاب به جلاد.
حاكم: امانش نده، چشمشو در بيار.
جلاد سر پيرزن را مي‌گيرد و بالا مي‌برد و خنجر از كمر
بيرون مي‌كشد.
پيرزن: حضرت حاكم! حضرت حاكم!
خود را از دست جلاد رها مي‌كند و دامن حاكم را چنگ مي‌زند.
من، من چه كار كرده‌ام؟ اگر كار خلافي از من سر زده بفرمايين تا خودم هم بفهمم.
حاكم: چه كار كرده‌اي؟ تو چشم اين جوون بيچاره رو درآورده‌اي و به خاك سياهش نشونده‌اي.
پيرزن نيم خيز مي‌شود و با بهت به مرد جوان خيره مي‌شود.
پيرزن: من؟ به خداوندي خدا اگه بشناسمش. نمي‌دونم كه كيه، بار اوله كه مي‌بينمش.
حاكم: بسيار خب، اينو چي؟
ميله را جلوي چشم پيرزن مي‌گيرد.
اين ميله آهني رو چي؟ مي‌شناسي يا نه؟
پيرزن: بله قربان، بله. اين ميله دوك نخ ريسي منه. ا زاول صبح دنبالش مي‌گشتم و پيداش نمي‌كردم.
حاكم با خشم فراوان.
حاكم: چشم، چشمشو در بيار، معطل نشو.
جلاد مي‌خواهد دست به كار شود.
پيرزن با ناله.
پيرزن: حضرت حاكم، حضرت حاكم، آخه اين دو تا...
ميله و مرد را نشان مي دهد.
چه ربطي بهم دارن؟ آخه واسه چي چشم من بايد در بياد؟
حاكم: واسه اين كه تو همچو چيز خطرناكي رو به ديوار خراب شده‌ات نزده
بودي، وقتي اين جوون نصف شبه اومده خونه تو، چشمشو از دست
نمي‌داد.
پيرزن: آخه اين جوون نصف شبي تو خونه من چه كار مي‌كرد؟
حاكم عصابي.
حاكم: از اين شاخ به اون شاخ نپر پيرزن خرفت! مالك اين ميله لعنتي و چشم درآر تويي و بايد چشمت در بياد.
به جلاد.
چشم! چشم! چشم!
پيرزن: قربانت گردم، اگه به خاطر يه ميله بايد چشم من در بياد، سقط فروش
سر كوچه ما كه چندين جعبه از اين ميله‌ها داره بايد صدها چشم ازش در بيارين، تازه اين يكي را هم اون پدر سوخته به من فروخته.
حاكم: هاي هاي! گناهكار اصلي معلوم شد، سقط فروش! سقط فروش! سقط‌فروش حاضر بشه!

3
جلاد جلوي صحنه مي آيد و در نقش نقال.
جلاد: سقط فروش، تو دكه اش نشسته، مشغول چرت بعد از ظهره. ظهر، مثل هميشه، نان و پياز مفصلي خورده و هر وقت كه باد گلو مي‌زند، صورتش گل مي‌اندازد و عرق زيادي روي دماغش مي‌نشيند. فرستاده حضرت حاكم دم دكه ظاهر مي‌شود. سقط فروش به خيالش كه خواب مي بيند، مگه ممكنه بنده خدايي هم اين وقت روز دم بساط او ظاهر شود؟ چشمانش را مي‌مالد. نه خير، واقعيت داره، يك مشتري، اونهم چه مشتري پر زرق و برقي رو در روي او ايستاده.
جلاد با صداي سقط فروش.
جلاد: سلام عرض مي كنم قربان! سلام واقعي عرض مي كنم!
جلاد با صداي مامور.
جلاد: خواب غيلوله مي‌كردي پيرمرد؟
جلاد با صداي سقط فروش.
جلاد: نه فدايت شوم، نه دردت به جونم، داشتم آماده خدمتگزاري مي‌شدم.
جلاد با صداي خود.
و بعد باد گلويي رها مي‌كند كه فرستاده حاكم چند قدم عقب مي‌رود.
جلاد با صداي سقط فروش.
جلاد: چي تقديم حضور حضرتعالي كنم؟ سه پايه، تله موش، زنجير، كفگير، نظر قرباني، مرگ موش، دواي زرد زخم، پرسياووش، طاس كلاه، دواي چشم؟
جلاد با صداي مامور.
جلاد: همه را براي خودت نگردار پيرمرد. حضرت حاكم احضارت كرده و كار بسيار مهمي بات و داره.
جلاد با صداي خود.
سقط فروش دست و پا گم كرده، دور و بر خود مي‌چرخد.
جلاد با صداي سقط فروش.
جلاد: با من؟ حضرت حاكم با من كار دارن؟ جون بچه‌هات، نكنه داري اين پيرمرد بيچاره رو دست ميندازي؟
جلاد با صداي مامور.
جلاد: زود باش و بجنب كه ديگه اوضاع و احوالت رو براس.
جلاد با صداي خود.
سقط فروش شلنگ‌اندازان بيرون مي‌پرد، دست و پا گم كرده، وارد دكه عطاري مي‌شود و هداياي چشم‌گيري براي حضرت حاكم تهيه مي‌كند، دستي به سر و ريش خود مي‌كشد، در حالي كه پشت سر هم باد گلو رها مي‌كند، وارد بارگاه مبارك مي‌شود.
سقط فروش، چند كيسه به دست، داخل بارگاه هل داده مي‌شود. بعد از چند تعظيم مفصل.
سقط فروش: بزرگوارا، تصور اين كه بخت يك سقط فروش فقير و درمانده آن
چنان بلند شود و اوج بگيرد كه يك روز به چنين بارگاه مقدس و مجللي راه يابد و جمال بي مثال حضرت حاكم را از چند قدمي زيارت كند، براي هيچ تنابنده‌اي قابل تصور نيست. من از شدت خوشحالي، نمي دانم با سر دويده‌ام يا با پا، ولي بهر حال دويده‌ام. و اكنون آن چنان احساس غرور و نشاط مي‌كنم كه انگار در يك آن، چند مشتري دم دكانم پيدا شده است. اجازه مي‌خواهم هداياي ناقابلي را كه آورده‌ام، تقديم حضور مبارك بكنم.
حاكم با لبخند.
حاكم: بسيار خب، بسيار خب، چه آورده‌اي؟
سقط فروش: يك كيسه حناي بسيار خوب و بسيار معطر و بسيار پررنگ براي
ريش مبارك!
كيسه را جلوي پاي حاكم مي‌اندازد.
حاكم: ديگه؟
سقط فروش: و يك كيسه عناب درشت، براي موقعي كه وجود مقدس گرمي
كرده باشند.
كيسه دوم را جلوي پاي حاكم مي‌اندازد.
حاكم: و بعد؟
سقط فروش: و يك كيسه نبات بسيار خالص براي روزهايي كه گرفتار سردي
شده باشند.
حاكم: بسيار خب، ديگه؟
سقط فروش: ديگه؟ ديگه؟
دور و برش را نگاه مي‌كند و نمي‌‌داند چه كار بكند، يك
مرتبه به خود مي‌آيد.
و ديگه جان ناقابل خودم را كه زير قدوم مبارك فدا كنم و معني جان نثاري را به تمام عالميان نشان دهم.
جلو مي‌رود كه خود را به پاي حاكم بياندازد. ولي جلاد از پشت سر او را مي گيرد.
حاكم: جان ناقابلت را لازم نداريم پيرمرد!
سقط فروش دست و پا گم كرده.
سقط فروش: لازم ندارين؟ پس… پس…
حاكم: فعلاً يه دونه چشم لازمه.
سقط فروش مبهوت.
سقط فروش: چشم؟ چشم براي چي؟
حاكم: بله، يه چشم كوچولو، اندازه چشم بي‌مصرف تو.
سقط فروش با بهت بيشتر.
سقط فروش: كه چطور بشه؟
حاكم: كه عدالت اجرا بشه پيرمرد!
به جلاد.
منتظر چي هستي مرتيكه آشغال؟
جلاد: منتظر فرمان مبارك.
حاكم: صادر شد!
جلاد سقط فروش را به زير مي كشد.
سقط فروش دست و پا گم كرده.
سقط فروش: قربان، قربان، آخه عدالت را چه كار به چشم من؟ يا اصلاً چه كار به
خود من؟ يا چه كار به حرفه و كار و كاسبي من؟ خدا شاهده كه من
اصلاً با چيزهاي خيلي خوب و خيلي عالي مثل نجابت و شجاعت و
صداقت و ضيافت و عدالت سر و كاري ندارم. من يه گوشه نشسته‌ام
و دارم تله موش و پنجه ابوالفضل و دواي چشم و زرد زخم و نعل
الاغ و يوغ گاو و شاهدانه و آتش گردان و بادبزن و دواي شپش
مي‌فروشم قربان! من كه آزارم به احدي نرسيده قربان!
حاكم: ببينم، تو غير از اون آت آشغالا كه شمردي، گاه گداري هم از اين چيزا
مي‌فروشي يا نه؟
سقط فروش از دست جلاد رها شده جلو مي‌رود و به دست
حاكم خيره مي شود.
سقط فروش: چي چي يه؟
حاكم: ميله دوكه، دوك نخ ريسي. از اينام مي فروشي؟
سقط فروش با تواضع و خشنودي.
سقط فروش: بله قربان، بله، البته كه از اينام مي‌فروشم.
مي خندد.
حاكم با تشر.
حاكم: چشمشو در آر!
جلاد هجوم مي آورد و سقط فروش را دنبال مي‌ كند.
جلاد: ديگه گناهت ثابت شد و كارت تمومه. اگه توا ون ميله لعنتي رو به اين
عجوزه مفلوك و درمانده نفروخته بودي، هيچوقت چشم اون جوون
معصوم و ناكام از كاسه در نمي‌اومد.
خنجر به دست، سقط فروش را دور صحنه تعقيب مي‌كند.
سقط فروش در حالي كه دور صحنه و حاكم و ديگران مي‌دود، با التماس فرياد مي‌زند.
سقط فروش: قربان، قربان، فدايت گردم. نذار منو بگيره، به من رحم كن، نذار منو
بگيره، نذار منو بگيره.
پاهاي حاكم را از پشت بغل مي‌كند.
من ازش مي ترسم. من ازش مي‌ترسم.
مي لرزد.
حاكم: پس پدرسوخته بي‌همه چيز، چرا وقتي اين آلت قتاله رو مي‌فروختي از
هيچ چي نمي‌ترسيدي؟
سقط فروش: من اونو واسه نخ ريسي فروخته بودم قربان، نه براي چشم
درآوردن.
حاكم: با اين بهانه ها بخشوده نميشي. مي فهمي؟
سقط فروش: چرا فدايت شوم؟ من تا امروز، با دوا و درمان، هزاران چشم معيوب
را خوب خوب كرده‌ام و هيشكي در عوض يه چشم بهم پاداش نداده، حالا كه يه همچو وضعي پيش اومده، مي خواهين چشم منو در بيارين؟ تازه، گناهكار اصلي من نيستم قربان. گناهكار اصلي اون آهنگر ملعونه كه شب و روز نشسته و از اينا درست مي‌كنه.
حاكم: آهنگر؟
سقط فروش: بله قربان، آهنگر! همه اين كارها، همه اين جنايتها زير سر اونه.
حاكم: بسيار خب، بسيار خب.
رو به جلاد.
به حال ما چه فرق ميكنه كه سقط فروش باشه يا آهنگر. بله؟
جلاد: اصلاً فرق نمي‌كنه قربان.
حاكم در حالي كه روي نيمكت لم مي‌دهد.
حاكم: آهنگر حاضر بشه!

4
جلاد جلو صحنه مي‌آيد و درنقش نقال، خرامان خرامان راه
مي‌رود.
جلاد فرستاده حاكم جلو دكان آهنگر مي‌رسه. از اين همه آمد و رفت خسته
شده، اخم‌هاش تو همه. آهنگر پشت كوره مشغوله و داره ميله، آره از همين ميله‌ها درست مي‌كنه.
جلاد با صداي مأمور.
جلاد هي پيرمرد خنزر پنزري! يا الله رها كن و راه بيفت!
جلاد با صداي خود.
آهنگر برمي‌گردد و فرستاده حاكم را مي‌بيند، چكش و گيره را رها
مي‌كند و پيش‌بند چرمي را باز مي‌كند و دور مي‌اندازد و با لبخند جلو مي‌آيد.
جلاد با صداي آهنگر.
جلاد: راه بيافتم؟ كجا راه بيافتم؟
جلاد با صداي مأمور.
جلاد: حضرت حاكم آشي برات پخته كه يه وجب روغن روش وايستاده.
جلاد با صداي آهنگر.
جلاد: جدي مي‌فرماييد؟ بنده كه قابليت چنين لطف و احساني را ندارم.
جلاد با صداي مأمور.
جلاد: خودتو به خريت نزن مرتيكه خرفت، زود بجنب كه حضرت حاكم
منتظرند.
جلاد با صداي آهنگر.
جلاد: اطاعت ميشه قربان، ولي ممكنه بفرماييد كه چه كاري با من دارند؟
جلاد با صداي مأمور.
جلاد: مي‌خوان چشمتو در بيارن بيچاره، زود باش و معطل نكن.
جلاد با صداي آهنگر.
جلاد: چشم منو،‌ براي چي؟
جلاد با صداي مأمور.
جلاد: به خاطر اون چيزايي كه داري مي‌سازي.
جلاد با صداي آهنگر بعد از خنده بلند خوشحالي.
جلاد: به به،‌ چه افتخاري بالاتر از اين؟ يك عمر تمام آرزوي چنين ساعتي
را مي‌كردم. لحظه‌اي اجازه مي‌خواهم كه اين يه جفت چشم ناقابل را كه قرار است فداي حضرت حاكم شود زينتي بدهم و راه بيافتم.
جلاد در حال قدم زدن.
جلاد: لابد مي‌دانيد كه تنها چشم گاو و گوسفند قرباني را سرمه مي‌كشند.
آهنگر وارد مي‌شود. تعظيم بلند بالايي مي‌كند و خطاب به حاكم.
آهنگر: گناهكار آماده مجازات است، حضرت حاكم!
به خاك مي‌افتد روي دست و پا مي‌خزد و خود را به حاكم
مي‌رساند و پاهاي حاكم را مي‌بوسد و صورت به خاك مي‌مالد، با همان حال برمي‌گردد و خود را به جلاد مي‌رساند. تمام حاضرين با تعجب او را نگاه مي‌كنند. آهنگر تا پيش پاي جلاد مي‌رسد، سرش را بالا مي‌گيرد و با استغاثه.
در آر! در آر! در آر!
جلاد: در آرم؟ چي چي رو درآرم؟
آهنگر: هر دوتا رو،‌ هر دو چشممو!
حاكم نزديك‌تر مي‌آيد.
حاكم: اين ديوونه كيه؟
آهنگر: آهنگر جنايتكاري كه بايد به جزاي گناهانش برسه تا عدالت واقعي
اجرا بشه.
حاكم: پس آهنگر تويي؟
آهنگر: بله قربان، بله، من رو سياهم.
حاكم: مطمئني كه واقعاً گناهكاري؟
آهنگر: بله قربان، اطمينان كامل دارم.
حاكم: اين اطمينان را ازكجا پيدا كرده‌اي؟
آهنگر: از اراده حضرت حاكم!
حاكم: اراده من؟
اهنگر: حضرت حاكم اراده فرموده‌اند كه من گناهكارم. پس حتماً گناهكارم و جز اين هم نيست.
حاكم: به اين حرف ايمان داري يا نه؟
آهنگر: ايمان راسخ دارم. درايت و روشن بيني حضرت حاكم هيچوقت به اشتباه نمي‌رود.
حاكم: با اين حساب در گناهكاري تو هيچ شكي نيست؟
آهنگر: درسته قربان!
با التماس رو به جلاد.
پس در آر، در آر، در آر! خواهش مي‌كنم، تمنا مي‌كنم. منتظر چي هستي؟ دست به كارشو!
جلاد: اجازه مي‌فرماييد قربان؟
حاكم جلو مي‌آيد و جلاد عقب مي‌رود.
حاكم: از لطف و كرم ما خبر داري يا نه؟
آهنگر: مثل روز بر همگان روشن است.
حاكم: چرا طلب بخشش نمي‌كني؟
آهنگر: طلب بخشش چي؟ گناهي است كه مرتكب شده‌ام و بايد به عقوبت
برسم.
حاكم: خيال نمي‌كني كه بعدها پشيمان شوي؟
آهنگر: هيچوقت پشيمان نخواهم شد. فقط… فقط ممكنه تأسف بخورم كه‌…
حاكم: تأسف چي؟
آهنگر: كه ديگر نمي‌توانم براي ايلخي حاكم نعل بسازم، و يا شمشير
سردارانش را صيقل دهم و براي زندانيان بي‌شمارش غل و زنجير درست كنم.
حاكم: چرا نتوني؟
آهنگر: براي اين كارها يك جفت چشم لازم است حضرت حاكم!
حاكم به فكر مي‌رود و بعد با صداي بلند.
حاكم: با اين حساب كه نميشه چشم تو رو درآورد؟
آهنگر: چرا قربان، خيلي هم راحت ميشه درآورد.
حاكم: پس اين كارارو كه گفتي كه بكنه؟
آهنگر: اين كارارو؟ كس ديگه‌اي نمي‌شناسم.
حاكم: و اگه چشم تو رو درنيارم قضيه قصاص چطور ميشه؟
آهنگر: قربان، چقدر فراوونه چشم بي‌مصرف، يكيشيو در آرين، همه چي
درست بشه.
حاكم: كوش؟ نشون بده ببينم.
آهنگر فكر مي‌كند و يك مرتبه.
آهنگر: چشم راست جناب ميرشكار.
حاكم: چشم راست ميرشكار؟ ميرشكار من؟
آهنگر: بله قربان، چشم راست ميرشكار شما.
حاكم: تو از كجا خبر داري كه چشم راست ميرشكار من، بي‌مصرفه و به
درد نمي‌خوره؟
آهنگر: همه خبر دارن قربان، مگه نديديد كه جناب ميرشكار موقع شكار،
چشم راستش را مي‌بندد و با چشم چپ نشانه مي‌رود و ماشه را
مي‌چكاند؟
اداي در كردن تفنگ.
حاكم: ها! پس اينطور! كه اين طور!
در حال قدم زدن.
تا حالا ما خبر نداشتيم كه چشم راست ميرشكار ما بيفايده است،‌ بسيار خب!
يك مرتبه از راه رفتن مي‌ماند و فرياد مي‌زند.
ميرشكار! ميرشكار!

5
جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش نقال.
جلاد: جناب مرشكار دمدمه‌هاي ظهر تنور شكم را از كباب تيهو انباشته و
خواب غيلوله مفصلي كرده، و بعد از خواب بيدار شده، توي حمام مشت و مال مفصلي داده. چند گيلاس شربت مقوي سركشيده، ساعتي در برابر افتخارات بي‌شمارش ايستاده و خوش خوشانش شده، حال پاي آينه نشسته و با يك قيچي عظيم پاي سبيل‌هايش را ميزان مي‌كند كه ناگهان فرستاده حاكم در مي‌زند.
جلاد با صداي ميرشكار.
جلاد: چه كسي اجازه دخول مي‌خواد؟
جلاد با صداي مأمور.
جلاد: فرستاده حضرت حاكم؟
جلاد با صداي ميرشكار.
جلاد: بيا تو كه حتماً خبر خوشي داري!
جلاد با صداي خود.
جلاد: مأمور باادب فراوان وارد مي‌شود.
جلاد با صداي مأمور.
جلاد: حضرت حاكم، جناب جلالت مآب ميرشكار باشي را احضار
فرموده‌اند.
جلاد با صداي ميرشكار به شدت مي‌خندد.
جلاد: هاي جانمي‌ها، بازم يك مدال ديگه، يك افتخار ديگه!
جلاد با صداي خود.
جلاد: و آنوقت در يك چشم به هم زدن خود را آماده مي‌كند.
جلاد با صداي ميرشكار.
جلاد: تا دير نشده راه بيفتيم.
ميرشكار با بند و بساط و لباس شكار، مدال‌هاي رنگ وارنگ، تنفگ به دست وارد مي‌شود و تعظيم مي‌كند.
ميرشكار: ميرشكار آماده خدمت است.
حاكم: سلام بر تو ميرشكار عزيز.
نزديك مي‌شود.
اميدوارم كه امروز هم مثل همه روزهاي ديگر، از جان و دل آماده خدمت و جانبازي باشي.
ميرشكار: چنين است كه حضرت حاكم مي‌فرمايند.
حاكم سر تا پاي ميرشكار را برانداز مي‌كند.
حاكم: به به، به به، خيلي مجهز و با ساز و برگ شكار خدمت ما رسيده‌اي!
ميرشكار: خيال كردم حضرت حاكم باز هوس يك تذرو چاق يا يك كبك درشت و يا حداقل يك بز كوهي جوان و پر خوني را كرده‌اند.
حاكم: البته، ما هميشه هوس و اشتهاي اين چيزهاي خوب و لذيذ را داريم. اما اين بار هوس چيز ديگري كرده‌ايم!
ميرشكار: هوس چي قربان؟
حاكم: هوس يك چشم!
ميرشكار: چشم چي، قربانت گردم؟
حاكم: يك چشم بي‌مصرف.
ميرشكار: چشم بي‌مصرف؟ چشم بي‌مصرف! خب قربان، چشم يك شير افراشته يال را، يا چشم يك شاهين تيز بال را؟
حاكم: چشم يك حيوان دو پا را، ميرشكار!
ميرشكار: چشم يه حيوون دو پا؟
دور و برش را نگاه مي‌كند و بعد يك مرتبه انگار متوجه مطلب شده با لبخند.
ولي، ولي اين كار از عهده جناب جلاد باشي ساخته است.
حاكم: بله، درسته، اتفاقاً تنها از عهده اين مرتيكه الدنگ بر مي‌آيد.
ميرشكار با سينه جلو داده.
ميرشكار: چاكر چه خدمتي مي‌تواند انجام دهد؟
حاكم: يك فداكاري كوچك! تا عدالت واقعي اجرا شود.
ميرشكار: از جان و دل آماده‌ام سرور بزرگوار.
حاكم رو به جلاد.
حاكم: بسيار خب، خر شو بچسب!
جلاد خنجر مي‌كشد با لبخند و تعظيم كنان به ميرشكار نزديك مي‌شود. ميرشكار عقب عقب مي‌رود.
جلاد: جناب ميرشكار! جسارتاً زانو بزنيد.
ميرشكار: زانو بزنم؟ براي چي زانو بزنم؟
جلاد: مي‌خواهم اين لنگ را به گردن مبارك ببندم.
ميرشكار: براي چي؟
جلاد: چشم راست حضرتعالي لازمه.
ميرشكار وحشت زده به حاكم پناه مي‌برد.
ميرشكار: قربان! قربان! چشم راست من؟ براي چي چشم راست من؟
حاكم: جناب ميرشكار،‌ مگه تو با عدالت موافق نيستي؟
ميرشكار: ولي چشم راست من كه كاري نكرده؟
حاكم: درسته، درسته، ولي چون تنها چشم بي‌مصرف، چشم راست تست، به ناچار چاره ديگري نيست.
ميرشكار: چشم راست من بي‌مصرفه؟ كي گفته بي‌مصرفه؟
حاكم: همه باخبرند ميرشكار، مگر يادت رفته كه موقع شكار چگونه چشم راستت را مي‌بندي و با چشم چپ هدف را نشانه مي‌گيري؟
ميرشكار: درسته قربان، ولي موقعي چشم راستم را مي‌بندم كه شكار پيدا شده،
در تيررس قرار گرفته. اما براي پيدا كردن شكار كه هر دو چشم
لازمه.
حاكم: يعني مي‌خواهي بگي كه چشم راست تو بي‌مصرف نيست؟
ميرشكار: همين طور است قربان.
حاكم عصباني.
حاكم: پس با اين حساب، ما نمي‌تونيم يه دونه چشم دربياريم و خيال خودمان را راحت كنيم؟
ميرشكار: چرا قربان، چه فراوون آدمهايي كه اصلاً چشم به درد كارشون نمي‌خوره.
حاكم: چطور همچو چيزي ممكنه؟
ميرشكار: ممكنه قربان، ممكنه!
حاكم: مثلاً؟
ميرشكار: مثلاً ني‌زن بارگاه حضرت حاكم!
حاكم: به چه دليل چشم ني‌زن بارگاه ما بي‌مصرفه و به درد كارش نمي‌خورد؟
ميرشكار: به اين دليل كه ايشان موقع نوازندگي و هنرنمايي هر دو چشم را مي‌بندند.
حاكم: براي چي چشم‌ها را مي‌بندد؟
ميرشكار: براي اين كه با چشم بسته بهتر مي‌شود ني نواخت.
حاكم: بستن چشم چه ربطي داره به خوب نواختن ني؟
ميرشكار: دليل اين كار روشن نيست. شايد در اين مسئله حكمتي نهفته است كه تا
امروز بر همگان روشن نشده، اما يك نكته را نبايد فراموش كرد.
با لحن قاطع و آرام.
بهترين نوازنده‌ها در تمام دنيا، هميشه از هر دو چشم كور بوده‌اند.
حاكم: پس با اين حساب اگر ما هر دو چشم او را در بياوريم،‌ علاوه بر اجراي عدالت، خدمت بزرگي هم در حقش كرده‌ايم.
رو به جلاد.
نظر تو چيه مرتيكه؟
جلاد: عدالت ما اجرا شده، و هم هنر هنرمند بارگاه حضرت حاكم،
شكوفان‌تر و پربارتر مي‌شود.
حاكم: پس گوشاتو وا كن و خوب بشنو! وقتي نوازنده به حضور ما رسيد، هيچ نوع بگو مگو و بحث و جدلي با او نخواهيم داشت، هيچ نوع استدلال وبرهاني را نخواهيم پذيرفت، و اصلاً ضروري نيست كه هنرمند احمق ما لزوم چشم را براي حرفه و هنر خود واجب بداند و براي ما دليل‌تراشي كند. بنابراين تا به حضور ما رسيد و شروع به هنرنمايي و نواختن ني كرد، بي‌هيچ گفتگويي هر دو چشم او را از چشم‌خانه بيرون مي‌كشي و هنر او را اعتلا مي‌بخشي و در ضمن ما را هم راحت مي‌كني.

6
جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش يك نقال.
فرستاده حضرت حاكم كه از اين همه رفت و آمد خسته شده، حيله بسيار خوبي انديشيده، حال در خانه نوازنده، به مخده رنگ وارنگي تكيه داده، ضمن شكستن تخمه، مشغول وراجي است.
جلاد با صداي فرستاده.
جلاد: بله، همين جوري شد كه ديشب كلي تعريف تو را براي حضرت حاكم مي‌كرديم. و حضرت حاكم قبول نداشتند و مي‌فرمودند كه تو در هنرت مهارت لازم را نداري. چرا كه مثل نوازنده‌هاي بزرگ و استاد، موقع هنرنمايي چشم بر هم نمي‌گذاري. و ما به عرض رسانديم كه قربان، او در ضمن نواختن ني، چنان پلك‌ها را بر هم مي‌فشارد كه انگار از شكم مادر، كور روي خشت افتاده. حال حضرت حاكم تو را احضار فرموده كه خودي نشان بدهي و اگر چنان باشد كه ما گفته‌ايم صله بسيار مفصلي به تو ببخشد.
جلاد با صداي خود.
نوازنده بدبخت مشتي زر در چنگ آن نابكار مي‌گذارد و با عجله به همراه فرستاده راه مي‌افتد.
ني‌زن وارد مي‌شود و چاپلوسانه تعظيم كرده زمين را مي‌بوسد.
حاكم: بسيار خب، بسيار خب، مدتي است كه دلمان هواي ساز تو را كرده بود و هم اكنون ضمن اجراي عدالت يك مرتبه به كله مباركمون زد كه تو را احضار كنيم و با نواي دلنواز ني تو، دل و روح خود را تشفي بدهيم و خستگي وظايف خطير را از تن برانيم. تو كه مي‌داني هنرمندان در جوار ما چه قرب و منزلتي دارند. و اگر آن‌هارو به راه و مطيع و فرمان‌بر باشند چگونه به ايشان مي‌رسيم و عزتشون مي‌كنيم. بسيارخب، جلوتر بيا، جلوتر بيا، و همين جا رو به روي جايگاه ما بنشين.
ني‌زن جلو مي‌آيد رو به روي نيمكت، پشت به تماشاچيان مي‌نشيند.
بسيار خب، حال دلنوازترين، شيرين‌ترين، عاشقانه‌ترين و سوزناك‌ترين آهنگ‌ها را براي ما بنواز!
ني‌زن جا به جا مي‌شود و شروع به نواختن مي‌كند، حاكم جلو آمده، خم مي‌شود، و به صورت ني‌زن خيره مي‌شود، جلاد را به اشاره پيش مي‌خواند و هر دو خم شده نگاه مي‌كنند و سر تكان مي‌دهند. حاكم به اشاره همه را پيش مي‌خواند، همه خم شده ني‌زن را نگاه مي‌كنند و سر تكان مي‌دهند. جلاد در حال تيز كردن كارد چند بار دور ني‌زن مي‌چرخد و پشت سرش قرار مي‌گيرد. حاكم انگشتانش را جلو چشم نوازنده تكان مي‌دهد و لبخند مي‌زند. جلاد يك مرتبه سر نوازنده را ميان دو زانو مي‌گيرد و صداي ني مي‌برد. به فاصله بسيار كوتاه فرياد خفيفي بلند مي‌شود. هر دو چشم از حدقه درآمده، نوازنده با سر روي زمين افتاده است.
حاكم: بسيار خب، عالي شد!
همه با فرياد.
همه: حكومت حاكم عادل پاينده باد!
حاكم رو به مرد جوان.
حاكم: قصاص چشم تو گرفته شد.
مرد جوان با فرياد.
مرد جوان: سايه حاكم دادگستر از سر مظلومين كم مباد.
حاكم: آخ‌... كه راحت شديم!
دهن دره مي‌كند و با مشت به سينه مي‌زند.
بسيار خب، بسيار خب، حال كه از بار سنگين وظيفه‌اي فارغ شديم، بهتر است چرتكي بزنيم و استراحتكي بكنيم تا حالمون جا بياد.
با سنگيني به طرف تخت راه مي‌افتد و برمي‌گردد و رو به ديگران.
اكنون برويد و به صداي بلند تمام مردم شهر را خبر كنيد كه عدالت اجرا شد وحقداري به حق رسيد.
روي نيمكت مي‌رود و بعد آرام آرام در تخت خواب پشت نيمكت ناپديد مي‌شود و پاهاي بزرگش روي لبه نيمكت مي‌ماند. جلاد هم به آرامي مي‌خزد و زير تخت مي‌رود. ديگران با هم جلو مي‌آيند و روبروي تماشاچيان قرار مي‌گيرند و با صداي بلند.
عدالت اجرا شد! عدالت اجرا شد! عدالت حاكم عادل اجرا شد.
ساكت مي‌شوند و با احتياط و ترديد اطراف خود را نگاه مي‌كنند، به عقب برمي‌گردند، پاهاي حاكم آرام آرام ناپديد مي‌شود و صداي خرناسه‌اش اوج مي‌گيرد. همه با هم جلوتر مي‌آيند و با احتياط خم مي‌شوند و از تماشاچيان مي‌پرسند.
راست راستي عدالت اجرا شد؟ بله؟ عدالت اجرا شد! كدوم عدالت اجرا شد؟ عدالت چي اجرا شد؟
 
بالا