نوستالژی یعنی عکس پدر توی آلبوم با موهای سیاه و لبخند گوشه لب و ایستادن شق و رق درحالی تو با هیکل کوچولو و موهای به یه طرف شونه کرده جلوش ایستادی و دستش رو شونه هاته ،
اینکه آلبومو کنار بزاری و پدر رو نگاه کنی که با موهای یکدست سفید بعد از 2-3 بار تلاش بالاخره بلند میشه...
نوستالژی یعنی گرمای داغ ظهرهای تابستون ، وقتی فقط صدای کولر ها و گنجشک ها می اومد و انگار هیچ کس تو کل شهر بیدار نبود ...یعنی درخت کُنار عظیم حیاط خونتون
که توی خلوت آرامشبخش ظهر زیرش می نشستی تا درباره مورچه های که میوه های کُنار رو سوراخ میکردن و روی یه خط دراز می بردن داستان بسازی.
یعنی ابراهیم که بزرگترین سوال زندگیش این بود که اگه دعوا بشه بین رستم وحضرت علی و لینچان، کدوم برنده میشه ؟
یعنی اون تلفنهای با شماره گیر دایره ای با صدای زنگ گوش خراش که از اولین باری که براتون خط تلفن کشیدن تا مدت ها گوشی رو بر میداشتی و میگفتی : کیه !
یعنی احمد عربه که همیشه زوی یه چوب سوار بود و صدای ماشین در میورد ، که خونوادش نمیخواستن قبول کنن مشکل داره و از لای پنجره کلاس درس
بهش گردو و پسته میدادن که مغزش تقویت بشه ، که 3 سال کلاس اول رد شد و دیگه مدرسه نیومد وبعدها آخرین باری که دیدیش سوار همون چوبش بود...