برگزیده های پرشین تولز

حکايات و داستان های طنز!!!

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
داشتم با ماشينم مي رفتم سر كار كه موبايلم زنگ خورد گفتم بفرماييد الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمي يه فوت كن اگه ميخواي با من دوست بشي دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتي يه فوت كن اگه خوشگلي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نيستي يه فوت كن اگه هستي دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا ميخوام برم رستوران شانديز اگه ساعت دوازده نميتوني بياي يه فوت كن اگه ميتوني بياي دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالي گوشي رو قطع كردم فردا صبح حسابي بخودم رسيدم بهترين لباسمو پوشيدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمي گنجيدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بچه ها این رو حتمابخونید خیلی قشنگه


دنیای وارونه!!!!!!!!!!



مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر

از دختر جوان از حرکت ايستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي

دختر جوان قرار گرفت اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي کرد ، اما هريک از آنها با

بي توجهي دختر جوان به راه خود ادامه مي دادند . دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که

چند انگشتي از يک پيراهن بلند تر بود . شلواري هم که تن دخترک بود ،همچون مانتويش مشکي بود و

تنگ مي نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين تر از زانو را مي پوشاند . به نظر مي آمد که

شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهميتي به

مزداي قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرماييد؟" . مزدا مسافري

نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت . پسر جوان

بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت : " خوشحال ميشم ا جايي برسونمتون". دختر جوان گفت : "

صادقيه ميرما". پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرماييد بالا ".

دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد .چند لحظه اي از

حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو

مي کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي داد ،گفت :" توي ماشينت چيزي براي

گوش کردن نيست "

- البته .



پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد . از آينه به

دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کريس دبرگ

هست ، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم ". دخترک با شنيدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آميزي سر

داد .


- ها ها ها ، اين که اريک کلاپتون . نميشنوي مگه ، انگليسي مي خونه . اصلا کجاش شبيه کريس دبرگ.

اِه ، من تا الان فکر مي کردم کريس دبرگ . مثل اينکه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها .

دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد:" اِي ، کمي "


- پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه . من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته .


دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدر عاشقي . چي شده ، راضي نميشه ؟"

- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد . اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم ، توي خونه با بابام دعوام شد .

- آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده

- نه ، تنها چيزي که ميده پول . مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم .


با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد: " اِه، بروکسل چي کار داري؟ "

- دايي ام چند سالي هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟

دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:

- اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم.

- اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر.

- فاميل که نداريم ، براي تفريح رفته بودم ونيز.

پسر جوان نيشخندي زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چيه؟

- من دايانا هستم. اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟

- چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه ... اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد ، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم . اسم خودم سهيل ، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم . خوب حالا شما
دخترک با شنيدن اين حرفهاي سهيل ، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد .

- من که گفتم ، اسمم داياناست . 23 سالمه و کار هم نمي کنم . خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه . تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام . با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش رو ببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم .


- همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها.

دايانا ، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد . سپس گفت:

- اِي ، بد نيست . اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون . خيلي قديمي شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟

- چرا ، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم.

دخترک ، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد.



-اي واي، من عاشق پيانو ام . خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم . ... اصلا اينجوري نميشه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم .

سهيل ، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد . دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت .

-دايانا خانوم ، داريم مي رسيما .

- دايانا خانوم کيه؟ دايانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم . آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام . تو که مخالفتي نداري ؟

- نه ، من که اومده بودم حالي عوض کنم . حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه .

دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت:

-آره راست ميگي ... پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .

سهيل ، با قبول کردن حرفهاي دايانا ، حوالي ميدان که رسيد ، خودرو را متوقف کرد . روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد . عينک دودي را از چشمانش برداشت .چهره اي نسبتا گيرا داشت . ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت :

- بفرماييد.

ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد.

- موبايلت ... شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه .

پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دايانا دراز کرد.

- بگير ، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم .

دايانا ، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد . اما سريع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشي خوبي داري ها" قناعت کرد .

- قابلت رو نداره . اتفاقا بايد عوضش کنم ، خيلي يوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم .

- ببينم چي ميشه . اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم . اصلا بهم زنگ بزن .

- باشه ... پس من مي رم .فعلا خداحافظ .

- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ يادت نره .

دختر جوان ، درحالي که احساس مسرت مي کرد ، با گامهايي لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمي که بر مي داشت ،سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد . پس از دور شدن دايانا ، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد، او را تعقيب کرد . حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست . سهيل ، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد . دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد . شلوارديگر کوتاه نبود . از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سر کرد و از زير مقنعه ، تکه پارچه اي که بر سرش بود ، بيرون کشيد . از داخل همان کيف ، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک ، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست . موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس ، از محل خارج شد . سهيل در طول ديدن اين صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزديک مي شد زنگ موبايلي که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهيل بلافاصله پاسخ داد:

- بله؟

صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد .

- سلام ، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بيام ببرم ...

- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري ... ببينم به پليس هم زنگ زدي ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشين رو بده .

- جون من قسم نخور ، من که مي دونم زنگ زده اي ...ولي عيبي نداره ، آدرس مي دم بيا ... فقط يه چيزي ، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟

- کي ؟ اون خارجيه ؟ ... استينگ بود ، استينگ .

- هه هه ... يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟

- ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ... آقا داري مسخره ام مي کني ، آدرس رو بده ديگه ...

- نه ، داشتم جدول حل مي کردم . مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده . گوشيت رو مي زارم توي ماشين ، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته . راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه ، يه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي را هم زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم ، اما ، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ . من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه :
- اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟؟!!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
داشتم از خونه در ميومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار مياي خونه؟ اگه نمياي يه فوت كن اگه مياي دوتا فوت كن
بايد به اين آقا گفت برو خجالت بکش (اسمايلى شديدا عصبانى + اسمايلى سبز!)



بچه ها این رو حتمابخونید خیلی قشنگه


دنیای وارونه!!!!!!!!!!



مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر


البته قبلا Luxor جان هم اين مطلب را در بخش گفتگوى آزاد با عنوان مزدای قرمز نوشته بودند.

 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب ، دعايي را هم زمزمه ميكرد . نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت :
- خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى ؟
ناگاه ، ابرى سياه ، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق ، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت :چه آرزويى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد ، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى كريم ! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد كه :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده كنم ، اما ، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود ؟ . من همه ى اينها را مى توانم انجام بدهم ، اما ، آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى ؟
مرد ، مدتى به فكر فرو رفت ، آنگاه گفت :
- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم ! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند ؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست ؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟
صدايي از جانب باريتعالى آمد كه :
- اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى ، دو باندى باشد يا چهار باندى ؟؟!!


:D:D:D:D:D:D
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
پرده اول
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
پرده دوم
پدر به نزد بیل گیتس می رود.
پدر: جناب بیل! برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است.
پرده سوم
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم
پدر: اما این مرد جوان، داماد بیل گیتس است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد و معامله به این ترتیب انجام می شود

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینی.
 

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
بلاهایی که صدا و سیما سره فیلم ها میاره
كمرنگ و يا بي رنگ كردن تصاوير بازيگران زن! (به دليل آرايش خارج از حد متعارف بازيگر زن!

فاميل شدن همه شخصيت هاي داستان فيلم! (تنها افراد غريبه در فيلم عابران پياده هستند كه آنها هم قصد دارند با هم فاميل شوند!

زوم كردن بر نقطه ايي از تصوير و شنيدن صداهاي خارج از كادر! (بيننده دراين وضعيت با خود فكر مي كند كه لابلاي آن درخت ها چه چيزي هست كه كارگردان اينقدر بر نمايش آن اصرار دارد و يا چه رابطه ايي بين موضوع فيلم و پايه چوبي ميز آشپزخانه وجود دارد!

تغيير داستان و تدوين مجدد (اين گونه فيلم ها را پس از نمايش مي توان به كمپاني سازنده اوليه فيلم فروخت چون كلاً يك چيز ديگه است!

تغيير كلمات فيلم به منظور سلامت جامعه! (مثلاً در كمال ناباوري مي بينيم كه شخصيت فيلم در گيلاس چاي مي نوشد و حالت و روحيه اش تغيير مي كند! يا دو هم خانه ايي ابتدا خواهر و برادر معرفي مي شوند و در پايان فيلم با هم ازدواج مي كنند!

ساختن افكت هاي فيلم در هنگام دوبله آن، به دليل موجود نبودن افكت هاي فيلم به همراه Dvd فيلم و به هدر دادن زحمات گروه اصلي ساخت افكت فيلم!

قيچي و حذف قسمت هاي اضافي فيلم! (مثلاً شخصيت فيلم وارد اتاق كارش مي شود و بعد از هتل خارج مي شود و تاكسي مي گيرد!

عوض كردن موسيقي ابتدا و وسط و انتهاي فيلم با هر موسيقي كه صلاح بدانند! (كه معمولاً همان موسيقي تكراري و مزخرف هم با پخش تبليغات بازرگاني قطع مي شود!

---------------

حال كردي؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ممنون شبگرد جان
قشنگ بود!
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
قوانين رانندگي حرفه اي (طنز)


ماده 1- قوانين راهنمايی و رانندگی برابر است باهیچ.. مگر آنکه ؛ الف- پليس رؤيت شود. ب- تصادف شود.

ماده 2- هدف از رانندگی حرفه ای، سريع به مقصد رسيدن با دو شرط عدم تصادف و حداقل مبلغ جريمه است.

تبصره - دارندگان خودروهای اسقاطی با مدل پايينتر از 52 (شمسی، نه ميلادی!) از شرط اول، دارندگان پلاکهای جعلی از شرط دوم و مايه دارها از هر دو شرط معافند.




ماده 3- هميشه حق تقدم با کسی است که سپر خودرواش جلوتر باشد، حتی اگر واقعاً حق تقدم نداشته باشد.

تبصره 1- خاور و اتوبوس واحد از اين قاعده مستثنی هستند. زيرا اگر به اميد اين ماده بنشينيد، نيمی از خودرو شما توسط آنها برطرف خواهد شد.




تبصره 2- همواره حق تقدم با خانمهاست چون آنها هرگز به اين آيين نامه عمل نخواهند کرد.




ماده 4- فقط اشتباهات حرفه ای مانند ترمز بيجا، انحراف به چپ بی مقدمه و سرعت کمتر از حد مورد انتظار قابل سرزنش هستند. مرتکبين اين اعمال، به شنيدن بوق ممتد از 1 تا 120 ثانيه (برای بی جنبه ها) و نگاه چپ چپ از 90 تا 180 درجه محکوم خواهند شد.




ماده 5- اتوموبيل نشان دهنده شخصيت و سوابق راننده است. فلذا از نزديک شدن و سبقت گرفتن از خودرويی که سپر جلو يا گلگير سمت چپش يکبار خورده، جداً خودداری کرده و يا مسئوليت عواقب آن را شخصاً بر عهده بگيريد.

تبصره 1- بمحض مشاهده نزديک شدن وانت نيسان، در منتهی اليه سمت راست جاده توقف کرده و فقط پس از حصول اطمينان از دور شدن آن به مسير خود ادامه دهيد.



ماده 6- در صورتيکه راننده خودرو جلويی آقای بالای 65 سال يا خانم بالای 25 سال باشد، تصور سبقت از چپ را از مخيله خود خارج کرده و سريعاً بفکر پيدا کردن راهی از سمت راست، بالا يا ... باشيد
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
ميهمان خاكستر سيگارش را ريخت توي جاسيگاري . جاسيگاري نقره اصل بود به شكل سر اسب با خطوط طلا كاري شده اطراف يالش . از جا سيگاري خوشش آمد و گذاشت توي جيبش .
روي ميز يك كوزه قديمي پر از نقش و نگار هاي عجيب بود . حدس زد كه بايد مربوط به دوره سوم زمين شناسي باشد . كمي براندازش كرد اما چون از كوزه خيلي خوشش آمده بود آن را هم گذاشت توي جيبش .
ميزبان آمد و از اينكه دير كرده عذر خواهي كرد . سيني قهوه را روي ميز گذاشت و توضيح داد كه مستخدمش به مرخصي رفته . اما قبل از اينكه بنشيند تلفن زنگ زد . به سرسراي عمومي رفت .
در اين فاصله ميهمان از دو مجسمه چيني كنار شومينه ،‌ساعت كريستال روي ميز و تابلوي نقاشي روي ديوار كه امضاي ونگوگ را داشت هم خوشش آمد .
صداي ميزبان هنوز از سراسري عمومي مي آمد كه با تلفن صحبت مي كرد . ميهمان از فرصت استفاده كرد و نگاهي به سالن موسيقي انداخت . پيانوي كنار سالن توجهش را جلب كرد . قسمتي از قطعه مورد علاقه اش را نواخت و از صداي شفاف پيانو هم خيلي خوشش آمد .
وقتي صحبت ميزبان تمام شد برگشت و قهوه را هر چند كمي سرد شده بود به اتفاق ميهمان نوشيد .
ميهمان هنگام رفتن به خاطر قول مساعدي كه ميزبان در رابطه با كمك هاي مالي به او داده بود تشكر كرد و ادامه داد كه حاضر است هر كاري براي جبرانش انجام دهد .
ميزبان هم لبخندي زد و گفت بهتر است اصلا صحبتش رانكند و بعد مثل يك دوست قديمي صميمانه با او دست داد .
ميهمان دوباره تشكر كرد و چون خيلي از ميزبان خوشش آمده بود او را هم گذاشت توي جيبش
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
آهو خيلي خوشگل بود .
يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟

آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد.

شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند.

حاکم پرسيد : علت طلاق؟

آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره.

حاکم پرسيد:ديگه چي؟

آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه.

حاکم پرسيد:ديگه چي؟

آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله.

حاکم پرسيد:ديگه چي؟

آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است.

حاکم پرسيد:ديگه چي؟

آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه.

حاکم پرسيد:ديگه چي؟

آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه.

حاکم پرسيد:ديگه چي؟

آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني.

حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟

الاغ گفت: آره.

حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟

الاغ گفت: واسه اينکه من خرم.

حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد.

نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد.

نتيجه گيري عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودي مي شويد عشق چشم هايتان را کور نکند
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
محمود جان ترکوندی هاااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مررررررررررررررسی!
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی !
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير

آن خوابيدند.

نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست.بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:نگاهي به بالا

بينداز و به من بگو چه مي بيني؟

واتسون گفت:ميليون ها ستاره مي بينم.

هلمز گفت:چه نتيجه اي مي گيري؟

واتسون گفت:از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چه قدر در اين دنيا

حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم كه زهره در برج مشتري است .پس بايد اوايل

تابستان باشد.از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيرم كه مريخ در محاذات قطب است. پس ساعت بايد

سه نيمه شب باشد.

شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت:واتسون تو احمقي بيش نيستي !!! نتيجه اول و مهمي كه بايد

بگيري اين است كه:

چادر ما را دزديده اند...!!!!
 

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
ميهمان خاكستر سيگارش را ريخت توي جاسيگاري . جاسيگاري نقره اصل بود به شكل سر اسب با خطوط طلا كاري شده اطراف يالش . از جا سيگاري خوشش آمد و گذاشت توي جيبش .
روي ميز يك كوزه قديمي پر از نقش و نگار هاي عجيب بود . حدس زد كه بايد مربوط به دوره سوم زمين شناسي باشد . كمي براندازش كرد اما چون از كوزه خيلي خوشش آمده بود آن را هم گذاشت توي جيبش .
ميزبان آمد و از اينكه دير كرده عذر خواهي كرد . سيني قهوه را روي ميز گذاشت و توضيح داد كه مستخدمش به مرخصي رفته . اما قبل از اينكه بنشيند تلفن زنگ زد . به سرسراي عمومي رفت .
در اين فاصله ميهمان از دو مجسمه چيني كنار شومينه ،‌ساعت كريستال روي ميز و تابلوي نقاشي روي ديوار كه امضاي ونگوگ را داشت هم خوشش آمد .
صداي ميزبان هنوز از سراسري عمومي مي آمد كه با تلفن صحبت مي كرد . ميهمان از فرصت استفاده كرد و نگاهي به سالن موسيقي انداخت . پيانوي كنار سالن توجهش را جلب كرد . قسمتي از قطعه مورد علاقه اش را نواخت و از صداي شفاف پيانو هم خيلي خوشش آمد .
وقتي صحبت ميزبان تمام شد برگشت و قهوه را هر چند كمي سرد شده بود به اتفاق ميهمان نوشيد .
ميهمان هنگام رفتن به خاطر قول مساعدي كه ميزبان در رابطه با كمك هاي مالي به او داده بود تشكر كرد و ادامه داد كه حاضر است هر كاري براي جبرانش انجام دهد .
ميزبان هم لبخندي زد و گفت بهتر است اصلا صحبتش رانكند و بعد مثل يك دوست قديمي صميمانه با او دست داد .
ميهمان دوباره تشكر كرد و چون خيلي از ميزبان خوشش آمده بود او را هم گذاشت توي جيبش



من خيلي از اين خوشم اومد
بقيش رو هم هنوز نخوندم
بابا لااقل صبر كن بخونيم
 

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير

آن خوابيدند.

نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست.بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:نگاهي به بالا

بينداز و به من بگو چه مي بيني؟

واتسون گفت:ميليون ها ستاره مي بينم.

هلمز گفت:چه نتيجه اي مي گيري؟

واتسون گفت:از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چه قدر در اين دنيا

حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم كه زهره در برج مشتري است .پس بايد اوايل

تابستان باشد.از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيرم كه مريخ در محاذات قطب است. پس ساعت بايد

سه نيمه شب باشد.

شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت:واتسون تو احمقي بيش نيستي !!! نتيجه اول و مهمي كه بايد

بگيري اين است كه:

چادر ما را دزديده اند...!!!!



من اين داستان رو در مورد لورل و هاردي شنيده بودم .
مثل اينكه به عنوان جك سال اروپا هم شناخته شده
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌نويس در يك شركت خدمات كامپيوتري استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شركت گفت: شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا حقوق خوبي مي گيريد و مي‌توانيد به غذاخوري شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر كاركنان ديگر را از سر خود بيرون كنيد.

آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاري نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئيس شركت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: مي دانم كه شما خيلي سخت كار مي‌كنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده است. كسي از شما مي‌داند كه چه اتفاقي براي او افتاده است؟ آدمخوارها اظهار بي‌اطلاعي ‌كردند.

بعد از اينكه رئيس شركت رفت، رئيس آدمخوارها از بقيه پرسيد: كدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده؟

يكي از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. **** آدمخوارها ‌گفت: اي احمق! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه‌ها را خورديم و هيچ كس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد!



لطفاً از اين به بعد افرادي را كه كار مي‌كنند نخوريد!!!
 
بالا