sa
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 3 فوریه 2003
- نوشتهها
- 74
- لایکها
- 14
درود دوستان
من این هفته تهران بودم ، برای پنجمین بار در کل زندگی ، یک بار سال 70 ، یک بار هم 78 و 80 و 82 ...
خون گریه کردم برای تهرانی ها ، دروغ نگفته ام و نمی گم ... به راستی خون گریه کردم
سال 70 تهران شهر بود ، یک شهر نه چندان بزرگ ، بچه های خردسال به هم فحش رکیک نمی دادند ، مردم قربون صدقه ظاهری نمی کردند ، بچه ها از والدین حرف شنوی داشتند ، هوا خاکستری نبود ، مردم نا آرام نبودند ، بوی گل ها حس می شد ، هیچ پیرمردی تا 12 شب کار نمی کرد ...
سال 78 نیمی از تهران شهر بود و نیمی از آن می رفت که جنگل شود ، سیل آمده بود سیل آدمیان جویای خوشبختی جویای کار جویای یک تکه نان ، مردم دروغ می گفتند ولی با شرمندگی ، بچه ها همدیگر را نفرین می کردند ولی فحش نمی دادند اصلاً بلد نبودند این کار را ، حرف دل مردم بر زبانشان بود هیچ ریا و تظاهری دیده نمی شد مگر در بین کلاه برداران و بزهکاران ...
سال 80 تهران جنگلی بود که چند تکه شهر کوچک را محاصره کرده بود ، همه مردم در حال رفت و آمد بودند ولی کسی نمی پرسید به کجا ، همه به هر کجا که پول بود ، بچه ها فحش می دادند هر چه بیشتر بهتر با کلاس تر ، حرف والدین از صدای هر خواننده ای بی ارزش تر بود ، مردم دروغ می گفتند تا باشند تا بمانند تا خورده نشوند ...
سال 82 تهران یک جنگل بود و دیگر هیچ ، گرگ های گرسنه همه جا بودند ، برای 10 هزار تومان سر یکدیگر را کلاه می گذاشتند ، هیچکس نمی اندیشید که کجاست و کجا می رود ، اصلاً از کجا آمده و برای چه آمده ، بچه ها تربیت و ادب را فراموش کرده اند ، والدین وا مانده و خسته از همه جا در مانده ، بنوش جام را بنوش و این جهان را از یاد ببر تا بانگی برنیاید از این همه دیوانگی ...
سال 86 تهران جنگل بود ، جنگلی که من می دانم چه است ولی از نوشتن روزگارش با این واژه های بی جان ناتوانم تنها می گویم افسوس افسوس افسوس ...
دیگر به تهران باز نخواهم گشت ، در هر کجا درباره آن سخنی گفته شود نخواهم بود ... دیگر به تهران باز نخواهم گشت مگر اینکه نبود من به زیان کسی باشد ... می ترسم به تهران بازگردم و چیزی را ببینم که نه بتوانم با واژه های بی جان تشریحش کنم و نه از بابت انسان بودنم توان شرح آن را داشته باشم ... می ترسم ، خیلی زیاد می ترسم
من این هفته تهران بودم ، برای پنجمین بار در کل زندگی ، یک بار سال 70 ، یک بار هم 78 و 80 و 82 ...
خون گریه کردم برای تهرانی ها ، دروغ نگفته ام و نمی گم ... به راستی خون گریه کردم
سال 70 تهران شهر بود ، یک شهر نه چندان بزرگ ، بچه های خردسال به هم فحش رکیک نمی دادند ، مردم قربون صدقه ظاهری نمی کردند ، بچه ها از والدین حرف شنوی داشتند ، هوا خاکستری نبود ، مردم نا آرام نبودند ، بوی گل ها حس می شد ، هیچ پیرمردی تا 12 شب کار نمی کرد ...
سال 78 نیمی از تهران شهر بود و نیمی از آن می رفت که جنگل شود ، سیل آمده بود سیل آدمیان جویای خوشبختی جویای کار جویای یک تکه نان ، مردم دروغ می گفتند ولی با شرمندگی ، بچه ها همدیگر را نفرین می کردند ولی فحش نمی دادند اصلاً بلد نبودند این کار را ، حرف دل مردم بر زبانشان بود هیچ ریا و تظاهری دیده نمی شد مگر در بین کلاه برداران و بزهکاران ...
سال 80 تهران جنگلی بود که چند تکه شهر کوچک را محاصره کرده بود ، همه مردم در حال رفت و آمد بودند ولی کسی نمی پرسید به کجا ، همه به هر کجا که پول بود ، بچه ها فحش می دادند هر چه بیشتر بهتر با کلاس تر ، حرف والدین از صدای هر خواننده ای بی ارزش تر بود ، مردم دروغ می گفتند تا باشند تا بمانند تا خورده نشوند ...
سال 82 تهران یک جنگل بود و دیگر هیچ ، گرگ های گرسنه همه جا بودند ، برای 10 هزار تومان سر یکدیگر را کلاه می گذاشتند ، هیچکس نمی اندیشید که کجاست و کجا می رود ، اصلاً از کجا آمده و برای چه آمده ، بچه ها تربیت و ادب را فراموش کرده اند ، والدین وا مانده و خسته از همه جا در مانده ، بنوش جام را بنوش و این جهان را از یاد ببر تا بانگی برنیاید از این همه دیوانگی ...
سال 86 تهران جنگل بود ، جنگلی که من می دانم چه است ولی از نوشتن روزگارش با این واژه های بی جان ناتوانم تنها می گویم افسوس افسوس افسوس ...
دیگر به تهران باز نخواهم گشت ، در هر کجا درباره آن سخنی گفته شود نخواهم بود ... دیگر به تهران باز نخواهم گشت مگر اینکه نبود من به زیان کسی باشد ... می ترسم به تهران بازگردم و چیزی را ببینم که نه بتوانم با واژه های بی جان تشریحش کنم و نه از بابت انسان بودنم توان شرح آن را داشته باشم ... می ترسم ، خیلی زیاد می ترسم