شبدیز قدم زنان رفت. آرام و بی صدا بی آنکه صدای پایش به گوش کسی برسد. آخر نمی بایست بزمِ مرکّب خوانی های
باربد و
نکیسا را در شب ازدواج خسرو و شیرین با هیچ صدایی خدشه دار کرد.
باربد از زبان خسرو غزل می خواند و نکیسا از زبان شیرین سرود می گفت. یکی بربط به دست داشت و دیگری چنگ. شبدیز شاد بود. در کنار گلگون خرامیده بود و از صدای طرب انگیز جشن لذت می برد. بی رمق بود. خوابید.
... خسرو بر پشت شبدیز نشست. مهمیز زد. شبدیز اسب همیشگی نبود. خسرو دل نگران شد. دستور مراقبت داد. به سر کوه بیستون رفت. پیکره شبدیز ترک خورده بود. غمگین شد. به قصر بازگشت. تهدید کرد. فریاد کشید. مرگ شبدیز چقدر تلخ است. باور نکردنیست. خسرو هشدار داد:
هر کس خبر مرگ شبدیز را بیاورد گردن زده خواهد شد...
شبدیز مُرد.
اسب افسانه ای، جان داد.
تنها یک نفر می توانست در سوگ شبدیز خسرو را آرام کند...
باربد. مطرب خوش آواز، بربط بدست گرفت و تصنیفی غمگین خواند. وصف شبدیز کرد. خسرو را یارای حرف زدن نبود. یارای گریستن هم نبود.
باربد غمگینانه زخمه می زد. خسرو در غم اسب تیز رو و زیبایش شیرین را در آغوش گرفت. بغضش باز شد. آرام گریست...
احسان شارعی