• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

باشگاه هواداران 40چراغ

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
همه بگن چیز!
«گاهی ارزش یک عکس از گزارشی چند صفحه‌ای که پر از آمار و ارقام است بیشتر می‌شود.» این را استاد فوتوژورنالیسم (عکاسی خبری) جلسه اول روی تخته کلاس می‌نویسد. دوربین به دست می‌گیرد و می‌گوید: «بعضی وقت‌ها، تیزبینی یک عکاس خبری باعث می‌شود صحنه‌ای را ثبت کند که ملتی به هم بریزد. اصلاً ممکن است عکسی منتشر شود که سرآغاز جنگ‌های جهانی باشد.» از داخل کیفش، عکس بوش را بیرون می‌آورد. همان عکس جنجالی که کاغذی را که بوش برای رایس نوشته بود نشان می‌داد. کاغذی که در آن بوش برای رفتن به دستشویی از وزیر امور خارجه‌اش اجازه گرفته بود. استاد به عکس اشاره می‌کند و می‌گوید: «عکاس رویترز اینجا نهایت تیزبینی را داشته است. یادتان می‌آید این عکس چه بازخوردهایی داشت؟»

استاد از ارزش عکس‌های خبری می‌گوید و من یاد عکس‌های سیاه و سفید و قدیمی آلبوم‌های زهواردررفته خانه پدربزرگم می‌افتم. همان عکس‌هایی که هر کدامش هزار تا خاطره تلخ و شیرین دارد. استاد شاید فکرم را خوانده. می‌گوید: «عکس‌ها، خاطرات مصور هستند» و من به این فکر می‌کنم که عکاسان، عجب آدم‌های خاطره بازی هستند. راستش این روزها برگزاری نمایشگاه عکس سیاسیون در خانه عکاسان بهانه‌ای شد که سراغ این آدم‌های خاطره‌باز بروم و از خاطراتی که پشت عکس‌های این نمایشگاه مانده است بپرسم. عکس‌هایی از آدم‌های سیاسی که خیلی شبیه عکس‌های همیشگی نیست. چند عکس انتخاب کرده‌ایم. سراغ عکاسش رفته‌ایم و از خاطره‌اش پرسیده‌ایم و البته عکس‌هایی دیگر از همین روزهای نه چندان دور از ما.

این نمایشگاه از 13 تا 23 شهریور در خانه عکاسان ایران برگزار شد.


در انتظار کم موها

4pv14rk.jpg

«برای این عکس دو ساعت تمام منتظر نشستم که سوژه‌هایم جور شود.» این اولین جمله حجت سپهوند درباره این عکس است. البته بعد از یک خنده طولانی. «راستش روز معرفی کابینه دولت به مجل بود. از هشت صبح مجلس بودیم. یکدفعه دیدم دو نفر که موهایشان کم پشت است کنار هم نشسته‌اند. می‌خواستم عکس بگیرم گفتم فایده ندارد. منتظر نشستم. آماده بودم که به محض آمدن نفر سوم عکس بگیرم. دو ساعتی طول کشید اما یکدفعه دیدم یک نفر دیگر آمد و یکی دیگر هم از آنجا رد می‌شود که همان لحظه عکس را گرفتم. هر وقت این عکس را نگاه می‌کنم، یاد آن دو ساعت انتظار می‌افتم. دو ساعتی که منتظر شدم تا چهار تا آدم کم مو کنار هم بنشینند». حجت سپهوند معتقد است که این نوع عکس‌ها و این نوع نمایشگاه اولین نگاه غیر رسمی به رویدادها و شخصیت‌های سیاسی است که روال نبوده. «ما همیشه از آدم‌های سیاسی‌مان عکس‌هایی دیده‌ایم که آنها مرتب با کت و شلوار کنار تریبون ایستاده‌اند. اما لحظه‌هایی خاص ممکن است از همان آدم تصویر دیگری ارائه دهند و این قدرت عکاسی را می‌رساند.»




یک پله بی‌موقع

4pjeb8k.jpg

«موقع ثبت نام انتخابات ریاست جمهوری، وزارت کشور پاتوق ما عکاسان بود. دور هم جمع می‌شدیم. هم از سوژه‌های مختلف عکس می‌گرفتیم و هم شوخی و خنده به راه بود. یک‌ سری از افرادی هم که برای ثبت‌نام می‌آمدند با مزه بودند. مثل دختری که کنکور قبول نشده بود و می‌خواست رئیس‌جمهور شود.» اما این عکس محمد قاسمی را یاد خاطره خنده‌داری می‌اندازد. «من هر وقت به این عکس نگاه می‌کنم، ناخودآگاه لبخند می‌زنم. وقتی آقای کروبی آمد همه عکاسان جمع شده بودند که از ایشان عکس بگیرند. ما عقب رفته بودیم که از دور با لنز تله عکس بگیریم. اما حجت سپهوند عکاس آقای کروبی بود و جلو رفته بود و می‌خواست با لنز واید بگیرد، چون این عکس برایش مهم‌تر بود. خلاصه حجت توی کادر ما بود. بقیه عکاس‌ها مدام می‌گفتند حجت بیا کنار، اما حجت خیلی درگیر کار بود و اصلاً حواسش نبود. یک پله کوچک هم پشت پاهایش بود. پله باعث شد حجت جلوی آقای کروبی زمین بخورد و من همان موقع شاتر را فشار دادم و صحنه زمین خوردن حجت ثبت شد. خودش هم می‌خندید. حالا بین یک عده از عکاسان این خاطره باقی مانده. هنوز هم وقتی یک نفر داخل کادرمان است، می‌گوییم حجت بیا کنار. فرقی نمی‌کند چه کسی داخل کادر باشد؛ ما حجت را صدا می‌کنیم.»


روز بغض

6452zic.jpg

«این عکس را که می‌بینم، بغضم می‌گیرد.» حسن قائدی این را می‌گوید و بعد از چند لحظه سکوت حرفش را ادامه می‌دهد: «روز سفر رئیس جمهور به عربستان بود. رفتیم فرودگاه. یک نظامی پشت سر ایشان ایستاده بود و من این عکس را گرفتم. این عکس بازتاب‌های زیادی داشت. عکس‌العمل‌های مثبت و منفی زیادی از بیننده‌های عکس دیدم و معتقدم هر عکس می‌تواند به اندازه تمام بیننده‌هایش بازخورد داشته باشد.» بغض می‌کند. وقتی از علت بغضش می‌پرسم، می‌گوید: «این عکس را همان روزی گرفتم که بچه‌ها با c-130 سقوط کردند. بااین که بازتاب‌های خوبی دیدم، اما این عکس من را یاد همه آن بچه‌ها می‌‌اندازد، یاد آن روز می‌اندازد و دلم می‌خواهد گریه کنم.» قائدی از نمایشگاه عکس سیاسیون هم می‌گوید. راستش این اولین بار است که داریم یک مقدار بی‌پروا، البته نه بی‌ادبانه به افراد سیاسی نگاه می‌کنیم و ارتباط صمیمانه برقرار می‌کنیم. امیدوارم بازتاب‌های خوبی هم ببینیم.



کمی قبل از بوسه ( یا : ای جان ) :D

4yhafyd.jpg

حسین فاطمی در اولین نگاه به این عکس یاد خوش‌شانسی‌اش در آن روز می‌افتد. «راستش تو موقعیت سیاسی کشور ما این عکس مفهوم آشتی ایران و آژانس را داشت. اولین ورود البرادعی به ایران در دولت نهم بود. دیدار آقای لاریجانی با البرادعی خیلی مهم بود. ما بچه‌های عکاس هم همیشه با نور ساختمان شورای امنیت مشکل داریم. زمانی که البرادعی و لاریجانی با هم دست دادند، من کلی عکس گرفتم. اما یکدفعه به هم نزدیک شدند و همدیگر را بوسیدند که من آن را از دست دادم. خیلی حرصم گرفته بود. اما یک‌سری از بچه‌های عکاس ‌دیرتر آمدند و به آقای لاریجانی گفتند دوباره دست بدهند. من چون از قبل پیش‌زمینه داشتم، فقط دوربین را زوم کردم روی صورت هر دو نفر و تنها کسی بودم که این صحنه را عکس گرفتم.



یک اشاره
4pu20xi.jpg


«یاد سختی کار در سفرها می‌افتم.» ساتیار امامی با دیدن این عکس یاد سفرهای استانی می‌افتد. «من در ده سفر استانی همراه رئیس‌جمهور رفتم. هر وقت هر کدام از عکس‌های آن ده سفر را می‌بینم، سختی و فشردگی کار برایم تکرار می‌شود. اما این عکس مربوط به اولین سفر استانی است. آقای احمدی‌نژاد از داخل هلی‌کوپتر به مردم اشاره می‌کند که کنار بروند تا وقتی هلی‌کوپتر بلند می‌شود مشکلی برای کسی پیش نیاید. من همان موقع که ایشان بااشاره با مردم حرف می‌زدند، عکس گرفتم.» کافی است به ساتیار امامی بگویید یکی از عکس‌هایش را انتخاب کند، آن وقت است که می‌گوید: «لذت یک عکس برای من فقط موقع عکاسی و چاپ و انتشار آن است، بعد از آن دیگر نمی‌توانم انتخاب کنم.»



بند کفش آدم‌های رسمی
503h74h.jpg


حسن سربخشیان با دیدن عکس می‌گوید: «این عکس را در نماز عید فطر چند سال پیش گرفتم. آن موقع همه‌جا حرف از رفتن آقای لاریجانی از صدا و سیما بود و کاندیدا شدن ایشان برای ریاست‌جمهوری. این بود که سعی کردم روی حرکات و برخوردهایش حساس شوم. آقای لاریجانی را راحت نمی‌شود کشف کرد. همیشه ما عکس‌های ایشان را در حالت‌های رسمی دیده‌ایم. وقتی این عکس را نگاه می‌کنم یاد همان روز می‌افتم و یاد روزی که آقای لاریجانی از صدا و سیما رفت و یکی از روزنامه‌ها این عکس را در صفحه اول کار کرد.»

البته حسن سربخشیان عکاسی خبری را دردسرساز می‌داند. او می‌گوید: «بعضی واقعیت‌ها را همه می‌بینند، اما اگر واقعاً همان عکس‌ها را چاپ کنیم، کلی مشکل پیدا می‌کنیم. باید آستانه تحمل مسئولان یا کسانی که در حوزه کاری ما قرار دارند خیلی بالا باشد.»
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
بچه ها کی این نمایشگاه رو رفت؟ حیف شد 40 چراغ دیر خبر داد وگرنه حتما میرفتم . خیلی باحال بوده ظاهرا :D
اون عکس رویترزو کسی نداره؟
 

K i IVI i K

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژانویه 2007
نوشته‌ها
185
لایک‌ها
2
هیچ کی!یعنی از این همه کاربر پی سی فقط همین تعداد چلچراغین؟
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
ظاهرا! شاید هم فقط مطلبو میخونن حسشو ندارن نظری بدن:hmm:
 

komeil66

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
773
لایک‌ها
9
محل سکونت
tehran
توصيه هاي دهان و دندان

ابراهيم رها

فعلاً مهم ترين اتفاق کشور مساله هسته يي و احتمال صدور قطعنامه جديد است که به هيچ وجه نمي شود درباره اش طنز نوشت. از هسته که بگذريم مي رسيم به محمد علي آبادي رئيس سازمان ورزش که از شدت علاقه مندي به خدمت، کانديداي رياست فدراسيون فوتبال هم شده است. الف- شغل بيشتر، زندگي بهتر. گويا اين شعار جديد مردان دولت نهم است، ب- همه با هم الهام شويم، اين هم مدتي است که در دستور کار اين دوستان است. ج- پس از توفيق در کشتي، فوتبال، وزنه برداري و... با مديريت کلان، مي توان وارد مديريت خرد شده و باقيمانده ورزش ها را خرد کرد به چه ماهي، د- اگر علي آبادي رئيس فدراسيون فوتبال شود از اين به بعد در فوتبال ايران هافبک چپ، بک چپ، گوش چپ و بازيکن چپ پا نخواهيم داشت،

دو سالي است که يک مدل خاصي از حرف زدن در کشور ما به شدت طرفدار پيدا کرده (شديدها،) در همين راستا و در ادامه همين سنت پسنديده يکي از مسوولان گفته؛ «کشور فرانسه به پير بي دندان معروف بوده و اخيراً دندان مصنوعي پيدا کرده است.»

الف- کشور انگليس هم بهتر است به دندانپزشکي مراجعه کند، بس که ما مشت محکم به دهانش زده ايم، ب- کشور آلمان هم دندان عقلش را بکشد بهتر مي شود. ج- کشور امريکا هم دندان داشتن يا نداشتنش به ما مربوط نيست، فقط قول بدهد گاز نگيرد، د- ما خودمان هم که دندان، فک و دهن، مهن برايمان نمانده... البته دسته گل هستيم فقط عيب کار اين است که گاهي در ما از اون بالا کفتر مي يايه، بد فرم،

پيام امروز؛ جنگ سرد تنها با يک تلفن، تحويل در محل،
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
کمیل اگه حال داری بیا نوشته هاشونو و نویسنده هاشو نقد کنیم
مثلا قبلا چطور بوده الان چطوره . چرا اینطوریه. چطوری باشه بهتره...
مثلا همین رها

این گاو خشمگین هم نمیره تو سایتشون بشه اینجا گذاشتش! مثل اینکه ابی خان و ژوکه خان پوی خیلی دوست دارن :D
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
يك بازي جديد... روي لبه دكل چهل‌متري مي‌ايستيد و بعد به پايين پرتاب مي‌شويد. چهل متر بين آسمان و زمين تاب مي‌خوريد وتمام خون بدنتان در سرتان جمع مي‌شود. مرگ در انتظار شما نيست، دنيايي از هيجان و ترس به استقبالتان مي‌آيد، فقط همين. براي تجربه كردن اين بازي بايد تا ايستگاه شماره يك توچال برويد و سراغ باشگاه بانجي‌جامپينگ را بگيريد. گروه بدلكاران پيمان ابدي، آن‌جا منتظر شما هستند تا از روي دكل چهل‌متري به پايين پرتتان كنند. روز شنبه، اين بازي با پرش پيمان ابدي رسما افتتاح شد. اين گزارش هم با كمك و پشتيباني‌هاي امدادي مازيار فرزانه در ارتفاع چهل‌متري نوشته شد.

++++

وقتي پيمان ابدي، گروه بدلكاري « هشدار براي كبري11 » را رها كرد و تصميم گرفت كه به ايران بيايد، در فرودگاه آلمان، يك اتاقك فلزي را كه شبيه به كارواني كوچك بود هم در ليست بارهايش گذاشت. او با اين اتاقك، تمام وسايل بانجي جامپينگ را هم به تهران آورد تا يك سال و نيم بعد آن‌ را به ايستگاه شماره يك توچال ببرد و آن‌را روي يك دكل چهل‌متري سوار كند. اين دكل، درست كنار باشگاه تيراندازي توچال است و وقتي سر بالايي بام تهران را به سمت ايستگاه اول تله‌كابين بالا مي‌آييد، مي‌توانيد ميله‌هاي زرد و نارنجي‌اش را ببينيد. ابدي با كمك مسولان زمين اسكيت توچال، مجوز و مدارك لازم براي احداث اين بازي را آماده كرد، و روي طبقه فلزي دكل، نحوه استفاده از وسايل را به اعضاي گروهش ياد داد. حالا ديگر، بانجي جامپينگ ابدي در توچال راه افتاده، عليرضا و ارشام از گروه بدلكاران، مسوول پرت كردن آدم‌هاي مشتاق هستند. اين مجموعه دو هفته پيش تقريباً آماده شد. از روز افتتاح تا امروز نزديك به 10 نفر از ارتفاع 40 متر پايين پريده‌اند. اما در ليست اسامي آدم‌هاي پرنده اسم پيمان ابدي هنوز ثبت نشده. شنبه بعد‌ از ظهر ابدي و گروهش، محوطه بام تهران را بالا مي‌آيند و به ايستگاه شماره يك مي‌رسند تا پيمان ابدي از چهل متر به روي زمين پرت بشود و بانجي جامپينك هيجان‌آورش رسما افتتاح بشود.

+++

روي كف فلزي دراز كشيده، دو نفر پاهايش را با تسمه‌هايي محكم به كش وصل مي‌كنند. يكي از آنها از او مي‌پرسد: « بهادر، آمده‌اي؟». سرش را به علامت مثبت تكان مي‌دهد. آن‌يكي، دكمه بي‌سيم را مي‌زند و مي‌گويد: « آماده‌ است، بشمريد». روي لبه فلزي مي‌ايستد و به پايين نگاه مي‌كند. 40 متر زير پايش، آدم‌هاي زيادي نشستند و به او نگاه مي‌كنند و با صداي بلند مي‌شمارند؛ ده، نه،... سرش را به طرف بغل دستي‌اش برمي‌گرداند و مي‌پرسد: «عربده مي‌تونم بزنم» و جواب مي‌گيرد: «هركاري دلت مي‌خواد بكن». دوباره به پايين نگاه مي‌كند، چشمهايش را مي‌بندد و همراه با آدم‌هاي آن پايين مي‌شمارد: «سه، دو...» و با شماره يك به پايين مي‌پرد. در جايي بين آسمان و زمين معلق مي‌شود و از ته دل فرياد مي‌زند. آن پايين همه با سوت و فرياد همراهي‌اش مي‌كنند و اين بالا دوستش با هر فريادي مي‌گويد: «زهرمار».

از پاهايش آويزان شده و شبيه به پاندول ساعت تاب مي‌خورد اما انگار نه انگار. دست‌هايش باز است و سرش را تكان مي‌دهد. وقتي سرعت حركت كش كم مي‌شود، سرش را بالا مي‌آورد و براي آدم‌هايي كه از روي اتاق فلزي نگاهش مي‌كنند، دست تكان مي‌دهد. يكي از آنها فرياد مي‌زند: «عالي بود، سرتو بيار بالا، خون تو مغزت جمع نشه». سرش را بالا مي‌آورد. ديگر فرياد نمي‌كشد و انگار در خلسه فرو رفته. آن بالا صداي بيسيم بلند مي‌شود. صداي پيمان ابدي كه آن پايين ايستاده با خش خش بيسيم شنيده مي‌شود: «مرسي بچه‌ها، بي‌نقص بود، بياريدش پايين».

يكي از بچه‌ها به سراغ تسمه‌اي كه روي ميله‌ اتاقك وصل شده مي‌رود و روشنش مي‌كند، آن‌ يكي هم حواسش را به بهادر مي‌دهد تا او آرام آرام روي تشك بادي زير پايش بيفتد. بهادر كه به زمين مي‌رسد، پيمان ابدي و دو سه نفر ديگر به طرفش مي‌دوند. تسمه‌ها را از پايش باز مي‌كنند و كش آزاد مي‌شود اما بهادر هنوز از روي تشك بلند نشده. ابدي دوباره بي‌سيم مي‌زند: «از دوستش بپرسيد، چي خوردن؟» شاهين دوست بهادر جلو مي‌آيد و توضيح مي‌دهد كه براي هيجان بيشتر قبل از رسيدن به توچال سه ليوان نوشابه(!) خوردند. بالاخره آن پايين همه‌چيز به خير مي‌گذرد و بهادر از روي تشك بلند مي‌شود. همه برايش دست مي‌زنند. اين بالا، دستيارهاي ابدي به شاهين اجازه نمي‌دهند كه بپرد. « وقتي از پا آويزون بشي، همه‌چي از معده‌ات بيرون مي‌آد، نبايد بپري». شاهين حسابي پكر شده، با همه دست مي‌دهد و از پله‌هاي فلزي پايين مي‌رود. دوباره صداي پيمان ابدي از پشت بيسيم مي‌آيد: «بچه‌ها، يكي ديگه داره بالا مي‌آد.»


++++



آفتاب هنوز پايين نرفته اما پيمان ابدي عينك آفتابي‌اش را برمي‌دارد و روي كيفش مي‌گذارد و آنها را به‌دست شاگردان بدلكارش كه روي ميز و نيمكت‌هاي سفيد كلوب نشسته‌اند، مي‌سپارد و خودش به سمت دكل مي‌رود. دخترهايي كه دور ميز نشسته‌اند، ذوق زده مي‌شوند و مي‌گويند: «آقاي ابدي ماهم مي‌خوايم بپريم». ابدي به سمت دكل مي‌رود و مي‌گويد: «باشه، يكي‌تون فعلا فيلم بگيره». مريم، نازيلا، روشنك، سدره چهار نفر از شاگردان ابدي هستند كه آمده‌اند پرش او را ببينند و اگر قسمت شد، آنها هم بپرند. تند تند با يكديگر حرف مي‌زنند و آخر هر حرفي هم مي‌گويند: «خداكنه به ماهم اجازه بدن».

پيمان ابدي از پله‌ها بالا مي‌رود. بعد از چند دقيقه، روي لبه دكل مي‌ايستد و براي دخترها دست تكان مي‌دهد. مريم، دوربين موبايلش را روشن مي‌كند و به طرف دكل مي‌دود. عكاس از ميله‌هاي دكل آويزان شده و از پيمان عكس مي‌اندازد. ابدي هنوز قصد پريدن ندارد و دخترها بايد صبر كنند. پيمان ابدي، 10 شاگرد خانم دارد كه قرار بوده در فيلم « لبه‌پرتگاه» بهرام بيضايي بدلكار باشند. اما فيلم ساخته نمي‌شود و آنها هم فعلا پريدن از ماشين و افتادن از پله را ياد مي‌گيرند تا براي روزي كه فيلم اكشن ابدي آماده شد، بدلكار زن آن باشند. اين دخترها حسابي اميدوارند و مي‌خواهند تا مرحله آخر بدلكاري كه آتش گرفتن است ادامه بدهند. حالا هم آمده‌اند اينجا تا پرش استادشان را ببينند و فرصتي هم براي شيرجه از چهل متري پيدا كنند.

+++

پيمان ابدي، از آن بالا دوباره براي دخترها دست تكان مي‌دهد و فرياد مي‌زند: «شمارش معكوس، از سه بشماريد» دخترها با خنده و هيجان فرياد مي‌زنند: « سه، دو، يك» و پيمان ابدي هم مي‌پرد. در هوا معلق مي‌شود و تاب مي‌خورد، به بدنش پيچ و تاب مي‌دهد و سرش را به پاهايش مي‌چساباند و بعد از پنج دقيقه ديگر آرام مي‌شود و اشاره مي‌كند كه به زمين برسانندش. عليرضا و ارشام از آن بالا تسمه را روشن مي‌كنند و او را آرام آرام به سمت زمين مي‌فرستند. نرسيده به زمين، تسمه را بالا وپايين مي‌كنند. بدن پيمان هم بالا و پايين مي‌رود و گاهي به زمين مي‌خورد اما همه مي‌خندند. دخترها هم مي‌حندند، اين شوخي‌هاي خطرناك براي تمام اعضاي اين گروه بدلكاري عادت شده. پيمان به زمين رسيده، دخترها به طرف ابدي مي‌روند و يك نفر مي‌پرسد: «آقاي ابدي چند وقت بود از اين ارتفاع نپريده بودين؟» با خنده جواب مي‌دهد: « يك سال و نيم».

+++

سروش، آرام و راحت از پله‌هاي فلزي و لرزان بالا مي‌آيد. در تاريكي اين اتاقك فلزي به همه لبخند مي‌زند و فيش بيست و پنج هزار توماني‌اش را به‌دست عليرضا مي‌دهد. ارشام با او دست مي‌دهد و از او مي‌پرسد ناهارش را كي خورده و بلافاصله توضيح مي‌دهد كه بايد معده‌اش خالي باشد. سروش مي‌گويد معده‌اش خالي است روي زمين فلزي مي‌خوابد تا تسمه‌ها را به پايش ببندند. ارشام دوباره مي‌پرسد: «ورزش مي‌كني؟» سروش مي‌گويد كه صخره‌نورد است و بلافاصله توضيح مي‌دهد كه در سالن صخره‌نوردي مي‌كند، اما قبلا يك‌بار در تايلند از ارتفاع سي متري پريده و حالا هم هيچ مشكلي ندارد.

كار بستن تسمه‌ها و بقيه وسايل ايمني به‌سرعت تمام مي‌شود اما عليرضا و ارشام همه‌چيز را دوباره كنترل مي‌كنند و گوش به فرمان پيمان ابدي مي‌مانند. آدم‌هاي آن پايين تعدادشان زياد شده و حالا ديگر ورزشكاران باشگاه تيراندازي كنار دكل هم به بالا نگاه مي‌كنند و منتظر پريدن سروش هستند. سروش همچنان لبخند مي‌زند و منتظر است كه شمارش معكوس تمام شود. قبل از شنيدن شماره «يك» به سمت پايين شيرجه مي‌زند. همه دوباره فرياد مي‌زنند اما سروش به‌جاي داد و فرياد و بقول بهادر «عربده»، دستهايش را باز مي‌كند و همان‌طور كه تاب مي‌خورد چند حركت نمايشي انجام مي‌دهد. پيمان ابدي مي‌خندد و دوباره بيسيم مي‌زند: «عالي بود، بياريدش پايين».



+++


دخترها با جليقه‌هاي گروه بدلكاري، از پله‌هاي فلزي بالا مي‌روند. پيمان ابدي به آنها اجازه مي‌دهد روي دكل بروند و خودش هم آن پايين مي‌ماند تا مسوول باشگاه حرف بزند و اجازه پريدن آنها را بگيرد. پله‌هاي فلزي با جوشكاري به هم وصل شده‌اند و پيچ در پيچ‌‌اند. دخترها آرام آرام از پله‌ها بالا مي‌روند، طبقه‌هاي آخر، پله‌ها زير پايشان مي‌لرزد، يك لحظه مي‌ايستند و دوباره بالا مي‌روند. روي آخرين پله، عليرضا و ارشام منتظر اين دخترها هستند. پايشان كه به كف اتاقك مي‌رسد، صداي جيغ‌شان بلند مي‌شود و با هم فرياد مي‌كشند: « واي، ما مي‌خوايم بپريم.» عليرضا و ارشام مي‌خندد وتسمه‌هايي را به آنها وصل مي‌كنند تا راحت روي اتاقك راه بروند و از ميله‌ها آويزان بشوند. دخترها به طرف طناب بانجي جامپينگ مي‌روند و به آن دست مي‌كشند. بعد روي ديواره‌هاي اتاقك مي‌نشينند و پاهايشان را آويزان مي‌كنند. پيمان ابدي بالا مي‌آيد و يكي از دخترها مي‌پرسد:« من اول بپرم؟» ابدي به طرف طناب بانجي جامپينك مي‌رود و مي‌گويد:« خانم‌ها مجوز ندارند، هيچكدامتان نبايد بپريد».

اتاقك فلزي ساكت مي‌شود. دخترها سكوت مي‌كنند و ابدي توضيح مي‌دهد: «بايد برايتان لباس طراحي كنيم شايد مجوز پرش بدهند.» عليرضا و ارشام، تسمه‌هاي دخترها را باز مي‌كنند. دخترها آرام و ساكت، 150 پله دكل را پايين مي‌روند وبه وسط‌هاي دكل كه مي‌رسند مجبورمي‌شوند، بايستند و راه را براي سه پسري كه مي‌خواهند بالا بروند و بپرند، باز كنند.

+++

هوا تاريك شده، دكل بانجي جامپينگ زرد و بلند، هنوز روي تپه ايستگاه يك ايستاده و اطرافش شلوغ است. دخترهاي بدلكار، از ابدي خداحافظي مي‌كنند و به سمت سر پاييني بام تهران مي‌روند. پسرهاي بدلكارهم، يا روي دكلند و يا از پله‌هاي آن بالا مي‌روند تا به اتاقك برسند و آن‌بالا به عليرضا و ارشام كمك كنند. پيمان ابدي همچنان بغل دست مسوول كلوپ ايستاده و با او حرف مي‌زند تا شايد راهي براي پرش خانم‌ها پيدا كند. كمي بعد ابدي سرش را پايين مي‌اندازد و به سمت دكل مي‌رود، كنار آن مي‌ايستد و به بالا نگاه مي‌كند. دو نفر از دخترها مانده‌اند تا كه مانده بودند تا شايد راهي پيدا بشود، به طرف او مي‌روند و مي‌گويند: «خداحافظ آقاي ابدي» براي چند دقيقه مكث مي‌كنند تا شايد خبر خوشحال كننده‌اي بشنوند اما ابدي سرش را پايين مي‌اندازد و مي‌گويد: «خداحافظ».
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
نشان پنجم
آخر تو مشتي ملخك!

نويسنده : حسين يعقوبي

يك ضرب‌‌المثل چك مي‌گويد: «در چاه تف نينداز و... چون ممكن است بعداً‌ مجبور شوي خودت از آب آن چاه بنوشي.»‌ خدمت شما عرض شود در هفته‌اي كه گذشت قول مردانه ناصرحجازي جهت حفظ رتبه پانزدهم جدول براي تيم استقلال، اعلام رده‌بندي فاسد‌ترين كشور‌هاي جهان،‌ درخواست دفتر رئيس جمهوري از مردم براي به ‌جا آوردن سجده شكر به مناسبت سخنراني رئيس جمهور در دانشگاه كلمبيا،‌ ساخت كشتي‌پرنده توسط كره جنوبي، سخنراني وزير امورخارجه عربستان عليه فعاليت صلح‌آميز هسته‌اي ايران در سازمان ملل، انتقاد هوگو چاوز از رواج عمل زيبايي در ميان دختران ونزولايي، درخواست فاطمه ‌رجبي مؤلف همان كتابي كه مي‌دانيد و همسر همان كسي كه مي‌شناسيد از سردمداران توسعه و سازندگي و اصلاحات براي عبرت‌آموزي پيروزي‌هاي معجزه‌آساي رئيس‌جمهور در نيويورك،‌ اعلام 30ميليارد ريال ضرر علي دايي به خاطر حضور در تيم ملي فوتبال ايران در دوران حضورش در بايرن مونيخ، حضور يانگوم و آميتا باچان به مناسبت هفته گردشگري در كشور، تذكر رئيس شوراي نظارت بر صدا و سيما به ضرغامي به خاطر تمسخر و استهزاي سهميه‌بندي بنزين ويژه نمايندگان مجلس در قالب طنز به بدترين شيوه غيرمنطقي، اهداي 100جلد كتاب كاريكاتور اشغال عراق و افغانستان به كتابخانه دانشگاه كلمبيا، هك شدن سايت وزارت راه با پوستر و فيلم پدر‌خوانده، اشاره سقاي بي‌ريا مشاور رئيس جمهور به محبوبيت جهاني بي نظير احمدي نژاد، اعتراض منوچهر متكي به ظالمانه بودن **** پولي جهان، اهداي دي‌وي‌دي‌هاي سريال جواهري در قصر با زير‌نويس كره شمالي به كيم ايل جونگ **** كره شمالي از سوي رئيس‌جمهور كره جنوبي، خشم فرزندان چه‌گوارا از اظهارات ضدكمونيستي مهندس چمران در جلسه بزرگداشت چه‌گوارا، كنترل خليج فارس توسط هدهدهاي ايراني، قرار گرفتن سازمان سيا از سوي مجلس ايران در ليست سازمان‌هاي تروريستي، واگذاري مركز صنايع هوايي از بخش دولتي به بخش خصوصي و تغيير كاربري آن به مركز پرورش اسب و شترمرغ، ممنوعيت ارسال پيامك غيرفارسي دولتي، كشف چندفقره تخلف فروشگاه‌هاي سطح شهر در فروش جي‌جي و سك‌سك به جاي لپ‌لپ، افشاگري مسئول بسيج دانشجويي دانشگاه علم و صنعت در مورد نقشه دولت پيشين براي تبديل دانشجويان به عمله‌هاي خود و پيشنهاد پرداخت پنج هزار دلار به ازاي هر نوزاد آمريكايي توسط هيلاري كلينتون، تحت‌الشعاع... آخ... نفسم گرفت... مي‌شه يه نفس تازه‌كنم؟ پرواز بر فراز آشيانه فاخته يا چرا شهرام شكيبا نيست.

بعد از اين كه خبرگزاري‌ها از نامه‌اي خبر دادند كه شهرام جزايري از زندان نوشته و در آن تهديد كرده كه در صورت عدم ارائه سرويس بهتر به او در دوران حبس (شامل سلول دوبلكس، دو خط تلفن آزاد، استفاده از خودروي شخصي در حياط زندان و اجازه فعاليت در خارج زندان خارج از ساعات اداري) خودكشي خواهد كرد، مديركل زندان‌هاي استان تهران طي مصاحبه‌اي تصريح كرد: اصل نامه صحيح است، اما در آن تنها از شرايط موجود گلايه شده و شهرام تهديد به خودكشي نكرده است. البته متأسفانه شهرام جزايري با زياده‌خواهي و پررويي كار خودش را روز به روز سخت‌تر مي‌كند. او در پاسخ به اين سؤال كه شنيده شده شهرام جزايري براي كارمندان زندان كلاس آموزش «چگونه ثروتمند شويم» گذاشته است، گفت: هر كسي اين را گفته، اشتباه كرده و از طرفي كارمندان ما نيازي به چنين چيزهايي ندارند. (كه البته كاش ايشان اشاره مي‌كردند كه كارمندان زندان به كلاس ثروتمند شدن نيازي ندارند يا به ثروتمند شدن.)


برخورد نزديك از نوع مهرورزي

جوانفكر مشاور مطبوعاتي رئيس‌جمهور ضمن اشاره به اين‌كه دولت با رسانه‌ها رابطه بدي ندارد، ضمن تأكيد بر اين‌كه دولت هيچ فشاري به مطبوعات وارد نمي‌كند و ضمن تأييد اين واقعيت بديهي كه دولت هيچ رسانه‌اي ندارد (كه البته پيش از اين هم در مورد عدم وابستگي خبرگزاري ايرنا، سايت رجانيوز و روزنامه ايران به دولت كمتر انسان فرزانه‌اي شك و ترديد داشت) اعلام كرده: البته اگر احساس كنيم حرفي لازم است آن را مي‌گوييم و در اين راستا نيز تلاش مي‌‌كنيم تا به رسانه نزديك شويم. اما اگر ديديم نمي‌شود كودتاي رسانه‌اي را نيز مطرح مي‌كنيم البته اين به معناي برخورد با رسانه نيست. (البته تأكيد ايشان ضرورتي نداشت. هر فردي با هوش متوسط و كمي زير متوسط به خوبي متوجه مي‌شود كه مطرح كردن بحث كودتاي رسانه‌اي به هيچ عنوان به معني برخورد با رسانه نيست.) هفته گذشته همچنين وزير ارشاد اعلام كرد كه ميزان توقيف نشريات در دوره دولت نهم بسيار كمتر از اين ميزان در دولت قبلي بود. ضمن تشكر از وزير ارشاد اميدواريم هر چه زودتر در مورد سياست‌هاي انقباضي دولت پيشين در مورد عدم شفاف‌سازي اين اطلاع‌رساني هم به آحاد مردم زلال سازي لازم صورت گيرد.


دلم را شكستي...

در حوزه حوادث اجتماعي دو خبر خوانديم كه بد نديديم در موردش براي شما هم بنويسيم. اولي در مورد پدر و مادري بود كه خِفت شوهر دختر مرحومشان را گرفته بودند و از او طلب مهريه 1200 سكه‌اي دخترشان را به عنوان ارث و ماترك آن مرحومه كرده بودند. (البته ما نفهميديم معيار اين 1200 سكه سال تولد بوده يا به نيت 12 ماه سال ضربدر 100) القصه داماد بخت برگشته دست آخر بعد از كلي اين دادگاه و آن دادگاه رفتن محكوم به پرداخت 600 سكه به والدين داغدار مي‌شود. البته اين نيمه خالي ليوان است. نيمه پر ليوان اين است كه طبق حكم دادگاه 600 سكه ديگر نيز به داماد به ارث رسيده. (همين است كه دائم تبليغ مي‌كنيم با ازدواج و تعيين يك مهريه سنگين آينده خود را بيمه كنيد... ببينيم شما يك دختر خوب 1200 سكه‌اي براي من سراغ نداريد؟) اما واقعه دوم مربوط به يك تراژدي عشقي تكان دهنده بود. مردي كه به اتهام اغفال و آزار بيش از 30 زن و دختر بازداشت شده در اعترافاتش اظهار كرده: «دليل اقدامات من شكست عاطفي بود كه به واسطه فريب يك دختر در سال 81 متحمل شدم. او در تمام مدت مرا فريب داد و نهايتاً رهايم كرد. به همين دليل تصميم گرفته از تمام دخترهاي دور و برم انتقام عاطفي شديد بگيرم.» به سهم خود اميدواريم اين درس عبرتي باشد براي تمام دختر خانم‌هايي كه بدون ملاحظه با عواطف طرفشان بازي مي‌كنند و نمي‌‌دانند تحريك بي‌رويه اين عواطف چطور مي‌‌تواند روح و روان جوان‌هاي حساسي مثل اين مردك متجاوز را دچار پريشاني كند. ببينيم كسي اينجا گفت شقيقه؟


اسكار تو مرا ديوانه مكن

خدا نور به قبر رسول ملاقلي پور ببارد، خدا رحمتش كند، اميدواريم از سال ديگر در جشن خانه سينما يك تنديس ويژه به اسم او نام‌گذاري كنند و مرور آثارش را در برنامه جشنواره فيلم فجر حتماً بگنجانند. اما ميم مثل مادر و اسكار؟! سال پيش علي معلم پيشنهاد داد كه «ازدواج به سبك ايراني» را براي بخش فيلم‌هاي غير انگليسي زبان اسكار بفرستيم، هفته پيش هم آقاي زرين دست پيشنهاد داد كه سرگيجه (آن نسخه‌اي كه به جاي جيمز استوارت و كيم نوداك، مهدي سلوكي و الهام حميدي بازي مي‌كنند) را براي اعضاي آكادمي بفرستيم. خنديديم و گفتيم كه اين دو بزرگوار چقدر بامزه‌اند، چه حس طنزي دارند. بعد شنيديم ميم مثل مادر به عنوان نماينده ايران در اسكار انتخاب شده. اعضاي كميته انتخاب واقعاً چه فكر كرده‌‌ايد؟ اين كه مثلاً اعضاي آكادمي تا ته ته فيلم مي‌نشينند با گلشيفته فراهاني به شدت ابراز همدردي مي‌‌كنند. بعد با چشمان پر از اشك و دل شكسته به قاعده پنج دقيقه ايستاده كف مي‌زنند و آخر سر هم فيلم را در رأس پنج فيلم خارجي نامزد اسكار قرار مي‌دهند؟‌ببينيم اين دوستان فيلم «زندگي ديگران» را كه پارسال اسكار فيلم خارجي گرفت ديده‌اند؟ البته وقتي خبر بعدي را بخوانيد، ديگر از انتخاب اين عزيزان خيلي تعجب نمي‌كنيد.


يكي در جام جم مرا دوست دارد

شك ندارم كه يكي آن بالا سروش صحت را دوست دارد. (منظورم از بالا به شكل عمودي نيست به شكل افقي كمي با شيب بالاتر از پارك ملت است) اول فكر كرديم خبر ساخت سري دوم «چارخونه» در 90 قسمت يك شوخي كثيف سركاري است، اما ديديم نه جدي جدي سري دوم سريال كليد خورده. اين كه پخش سريال شب‌هاي برره با آن اقبال گسترده و موفقيت روز افزون در ميان عوام و خواص در نيمه راه به بهانه توهين فيلم به زبان فارسي متوقف مي‌شود، با باغ مظفر آن گونه رفتار مي‌شود و بعد پخش سريالي مثل چارخونه كه در برزخ سياه بازي و نمايش‌هاي روحوضي و تقليد از كارهاي موفق مهران مديري و رضا عطاران معلق است وعلاوه بر زبان فارسي، به شعور و درك مخاطبان نيز توهين مي‌كند، ادامه پيدا مي‌كند، از آن پديده‌هايي است كه فقط در اين نقطه دنيا مي‌توانيم شاهدش باشيم، به قول مرحوم ناصرالدين شاه «بابام جان في‌ الواقع ما همه چيزمان به همه چيزمان مي‌آيد».
 

seymour

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 آگوست 2005
نوشته‌ها
6,209
لایک‌ها
84
محل سکونت
Tehran
وعلاوه بر زبان فارسي، به شعور و درك مخاطبان نيز توهين مي‌كند،
دقیقا درست گفته ... منم همیشه میگم توهین به درک و فهم مخاطب مهم تر از توهین به زبان فارسیه ... (TV ما این قضیه رو برعکس فهمیده !
thk.gif
)
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
زمان اسکندر زمانی که ایرانو گرفته بود اسکندر به یکی فکر کنم سردارهاش میگه کنترل کردن این کشور با اینهمه مرد و زن سلحشور و شجاع خیلی سخته هرلحظه ممکنه شورشی بشه
سردار یا فیلسوفه بهش میگه تو ایران مدیران و فرماندهان و استانداران... رو از خود ایرانیها قرار بده ولی از بی عرضه ترینهاشون
همه چی درست میشه
تو کشور ما فعلا هیشکی سرجاش نیست به قول آلبوم کیوسک هیشکی سرجاش نیست خلبانها جاشونو عوض کردن با راننده های تاکسیو اوتوبوس آدمهای با عرضه هم رفتن رده های پایین
اینجا انقدر مردمو کوچیک میکنن و بهش میگن هیچی بهت مربوط نیست تا بتونن حکومت کنن
معلمها کتک میخورن کسی صداش درنمیاد
دانشجوهای معترض امیرکبیر تو مسجد تحصن میکنن جایی که قراره مقدس باشه
بسیج چراغارو خاموش میکنه و با کتک بیرونشون میکنه
دونه دونه فعالان دانشجویی و کارگری و ... اعتراض میکنن و زندانیو شکنجه و تهدید میشن
اینجا هیچ آدم با عرضه ای بالا نباید بمونه
چون کثافتکاریهیرو میبینه و اعتراض میکنه
هر کی ضعیف تر باشه مدیر میشه
اگه هم خوب شروع کنه برای اینکه کنارش نذارن مجبور میشه به خواسته هاشون تن بده
من از صحت بیشتر انتظار داشتم ولی انگار خسته شده بود انقدر دیده نشد . اومد دیده بشه حالا به هر قیمتی
انگار تا انرژی همه مردممون به عصبانیت و تنفر تبدیل نشه اکثریت خاموش صداش درنمیاد
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
پس کجایین هواداران 40 چراغ :D چه سوتو کور شد اینجا
بیاین بگین کیا میان به جشن یلدای 40 چراغ
اونجا قرار بذاریم
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
این قسمت دومشه
دستنوشته هاي يك كودك فهيم
روز سرنوشت

نويسنده : امير مهدي زوله

من و ممد فرنگيزخانم‌اينا با آن كت و شلوار مسخره‌اش بعد از دو ساعت و نيم به هتل مي‌رسيم. خواهر ممد در حالي كه از نگراني دلشوره گرفته، مي‌گويد: «از ترمينال تا هتل يك‌ربع راه مي‌باشد، شما چرا اين‌قدر دير كرديد؟» من توضيح مي‌دهم كه «اهالي اينجا اين‌قدر با محبت و صفا مي‌باشند، نمي‌توانستند از ما دل بكنند.» خواهر ممد مي‌گويد: «يك‌وقت اذيتشان كه نكرديد؟» ممد فرنگيزخانم‌اينا با آن كت و شلوار مسخره‌اش مي‌گويد: «نه، من خيلي پسر خوبي بودم و روي پاي همه نشستم.» بعد هم چوقولي مي‌كند كه «ولي كودك از اول تا آخر روي داشبورد نشست و خيلي همه را ناراحت كرد.» خواهر ممد مي‌گويد: «عيب ندارد، طفلي غريبي مي‌كند.» من اصلاً چيزي نمي‌گويم از بس آن‌چه آنها در خشت خام مي‌بينند، من در پيچش مو مي‌بينم.

ممد فرنگيزخانم‌اينا با آن كت و شلوار مسخره‌اش به همراه خواهر ممد براي ناهار خوردن به رستوران هتل مي‌روند. من مي‌گويم: «گشنه‌ام نمي‌باشد و مي‌خواهم استراحت كنم.» اما خواهر ممد مي‌گويد: «باشه، استراحت كن، فقط بوي گوشت‌كوبيده در اتاق راه نندازي.» و من خيلي كوچك مي‌شوم. براي همين هم ناهار نمي‌خورم. توي رختخواب مي‌روم، پتو را روي سرم مي‌كشم و به صورت يواشكي گريه مي‌كنم كه كسي نفهمد.

الان بعدازظهر مي‌باشد و ما همگي به صورت سه‌نفري در شهربازي مي‌باشيم. خواهر ممد معتقد مي‌باشد كه در اينجا حتماً جوان‌هاي ژيگولي و باشعوري مي‌باشند كه قدر عمل‌هاي زيبايي او را بدانند. من خيلي قهرمانانه دويست‌توماني مادربزرگم را از جيبم درمي‌آورم و با آن يك پاكت بي‌تربيتي فيل كه خوراكي سفيد، گرم و نرمي مي‌باشد، مي‌خرم. ممد و خواهرش دنبال بازي‌هاي خلوت مي‌گردند. من بي‌تربيتي فيل را مي‌خورم و به تمام شدن دويست توماني و اين‌كه چرا فيل هم نشده‌ايم فكر مي‌كنم. ناگهان در اين لحظه خواهر ممد به صورت خيلي نگراني به من وارد مي‌شود و مي‌گويد: «ممد گم شد.»

ما راهي اطلاعات مي‌باشيم. خواهر ممد مي‌گويد: «برادرم كه يك پسر هشت‌ساله و خوشگل‌قشنگ بوده و كت و شلوار مسخره‌اي هم بر تن دارد، گم مي‌باشد.» آقاي اطلاعاتي از بلندگو اعلام مي‌كند: «ممدي هشت‌ساله و خوشگل‌قشنگ با يك عدد كت و شلوار مسخره گم شده است. از يابنده تقاضا مي‌شود امشب كه هيچي، فردا او را تحويل مسئولان پارك بدهد تا ما پس‌فردا او را به خانواده‌اش داده و آنها را از نگراني برهانيم.»

من براي آقاي نگهبان اطلاعات توضيح مي‌دهم كه من و ممد فرنگيزخانم‌اينا بايد فردا در مسابقات شنا شركت نماييم و اگر ممكن مي‌باشد مشكل ما زودتر حل شود. اما آقاي نگهبان توضيح مي‌دهد كه تحويل ممد به اين راحتي‌ها نمي‌باشد و بايد مراحل اداري‌اش طي شود.

من و خواهر ممد فرنگيز‌خانم‌اينا به صورت نگران و افسرده‌حال به هتل برمي‌گرديم. خواهر ممد هاي و هاي گريه مي‌كند. من او را دلداري مي‌دهم كه «ممد حتماً پيدا مي‌شود.» خواهر ممد هم خيلي دلداري مي‌شود و مي‌گويد: «گور باباي ممد» و در حال ضجه‌زدن ناله مي‌كند كه چرا اينجا هيچ‌كس او را دوست نمي‌دارد. او كه خيلي از گريه كردن گرسنه مي‌باشد، مي‌گويد: «چيزي از گوشت‌كوبيده‌ات مانده است؟» من مي‌گويم: «بله مانده است.» لقمه گوشت‌كوبيده را از كيفم درمي‌آورم، يك عدد ليس به سرتاسر آن مي‌زنم و گوشت‌كوبيده دهني را به خواهر ممد مي‌دهم. بعد هم توي رختخواب مي‌روم، پتو را روي سرم مي‌كشم و به صورت يواشكي مي‌خندم كه كسي نفهمد. خواهر ممد ملچ و مولوچ‌كنان مي‌گويد: «به‌به، چقدر خوشمزه مي‌باشد.»


فردا

امروز، روز سرنوشت بوده. استرس زيادي بر من حكمفرما مي‌باشد. مسابقه تا چند دقيقه ديگر شروع مي‌شود و قلب من در مايويم افتاده است. نزديك به صدهزارنفر در استخر هزارنفري جمع بوده و ما را تشويق مي‌نمايند. مايوي عمويم خيلي خوشگل و طرح‌دار بوده و تنها عيبش اين مي‌باشد كه توي تن خوب نمي‌ايستد. هر شركت‌كننده‌اي به من مي‌رسد، مي‌گويد: «چه كت و شلوار زيبايي.»

من به همراه ده كودك ديگر روي سكوي پرش مي‌باشيم. تماشاگران به‌شدت تشويق مي‌كنند. داور سوت اول را مي‌زند كه يعني آماده پرش باشيم. ما خم مي‌شويم و منتظر سوت استارت مي‌مانيم. پنج دقيقه بعد داور سوت استارت را مي‌زند. من به‌شدت شنا مي‌كنم و دست و پا مي‌زنم. بعد از چند متر احساس سبكي مي‌نمايم. يك نفر از وسط جمعيت داد مي‌زند: «افتاد». من به شنا كردن ادامه مي‌دهم. چيزي تا خط پايان نمانده است. جمعيت يكپارچه آدم را تشويق مي‌كنند. من به خط پايان مي‌رسم، ولي نمي‌دانم چرا داور سوت پايان را نمي‌زند. در عوض تماشاگران حسابي سوت مي‌زنند. من يك‌بار ديگر هم طول استخر را مي‌روم و برمي‌گردم. داور باز هم سوت نمي‌زند. من به داور نگاه مي‌كنم كه يعني چرا سوت نمي‌زني؟ داور به من نگاه مي‌كند كه يعني تو رو خدا يك دور ديگر برو و برگرد. من به صورت خسته و نفس‌نفس‌زنان مشغول شنا كردن مي‌باشم كه يكدفعه مي‌بينم مايوي عمويم ته آب مي‌باشد. من نمي‌دانم آن، كي از تن من بيرون آمده است. اين‌كه با چه زحمتي مايو را از آن ته درمي‌آورم و آن را مي‌پوشم و از آب بيرون مي‌آيم، در اين مقال جا نمي‌شود.

يك‌نفر از بين تماشاگران مي‌گويد: «من كه همان اول گفتم افتاد.»

مراسم اهداي جوايز مي‌باشد. من با فاصله خيلي از بقيه نفر آخر شده‌ام. آقاي برگزاري جوايز اعلام مي‌كند كه حالا يك‌جايزه ويژه داريم: «كاپ اخلاق» و اين جايزه تعلق مي‌گيرد به كودك فهيم به پاس همه كرامات اخلاقي‌اش.

من خيلي خوشحال روي سكو مي‌روم، در حالي كه به اين فكر مي‌كنم كه اينها كرامات اخلاقي من را كي ديده‌اند؟

36 نفر براي اهداي جايزه جمع مي‌باشند. يك‌نفر كاپ را مي‌دهد و 35 نفر ديگر روبوسي مي‌نمايند.

من با يك عدد كاپ، كلي كرامات اخلاقي و كوله‌باري از تجربه به هتل برمي‌گردم. ممد و خواهرش در حالي كه چمدانشان را بسته‌اند، دم در منتظر مي‌باشند. ما راهي تهران مي‌باشيم. ممد در راه تعريف مي‌كند كه «چقدر مردم اينجا مهربان و دوست‌داشتني مي‌باشند. بعد از گم شدن، آنها من را به خانه‌شان بردند، من را حمام كردند، لباس نو به من دادند، كلي غذاهاي خوشمزه و نوشابه به همراه دسر كه ژله و كارامل و بستني بوده، خورديم.» من مي‌گويم: «بعدش چي شد؟» ممد فرنگيزخانم‌اينا با آن كت و شلوار مسخره‌اش سكوت مي‌كند و بعد مي‌گويد: «بعدش من خواب بودم.»
 

K i IVI i K

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 ژانویه 2007
نوشته‌ها
185
لایک‌ها
2
بچه ها ....
برای فرمی که برای شب چله دادن چی پر میکنین میفرستین؟
بیاین بگین ما هم همون رو بفرستیم که همون شخص رو بیارن....
laugh.gif
 

komeil66

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
773
لایک‌ها
9
محل سکونت
tehran
این مطلب حنجره های کاراکتر دار مال شماره قبل رو جایی می شه پیدا کرد؟
 

komeil66

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
773
لایک‌ها
9
محل سکونت
tehran
چه عنوان بانمکی ، موضوعش چی بوده ؟
280krix.gif
دیوید منیعی ،پژوهشگر موسیقی ملل و فارغ التحصیل کالج موسیقی واشنگتن چند تا خواننده رو نقد کرده
چاوشی ،نامجو ،بنیامین، یزدانی و...
 

seymour

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 آگوست 2005
نوشته‌ها
6,209
لایک‌ها
84
محل سکونت
Tehran
مرسی ... اگه پیدا بشه یا چند خطش نقل بشه ، خیلی خوبه ...


من همیشه چک می کنم مطالب این تاپیک رو ...
118.gif
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
این مطلب حنجره های کاراکتر دار مال شماره قبل رو جایی می شه پیدا کرد؟
يعنى به صورت اسکن صفحات مجله باشه يا حالت نوشتارى با قابليت کپى و پيست داشته باشه يا چيز ديگرى منظورتونه؟

297.gif
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
بچه هایی که این تاپیکو همیشه چک میکنین::::: PLZ نظر هم بدین!
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
استدعا ميكنم بيشتر فحش بدهيد
نويسنده : بزرگمهر شرف الدين

از همان اول ورود من به استاديوم كاملاً معلوم است كه اين كاره نيستم. نمي‌دانم چه مشكلي دارم. عينك آفتابي‌ام را در مي‌آورم و اوركتم را مي‌پوشم، اما هنوز كاملاً پيداست با اين فضا غريبه‌ام. از دستفروشي كه لابه‌لاي صندلي‌ها مي‌چرخد يك ليوان چاي مي‌خرم تا با فضا صميمي‌تر شوم، اما با همين كارم خنده همه را در مي‌آورم. شروين مي‌گويد كاملاً پيداست اولين بار است به استاديوم آمده‌ام. اشتباه اولم اين بوده كه قبل از گرفتن چاي، پول آن را داده‌ام و اشتباه دومم اين كه خيلي مؤدب درخواست چاي كرده‌ام.

به قول شروين اين اولين و آخرين باري بوده كه در استاديوم كسي گفته لطفاً!

اولين چيزي كه در استاديوم فهميدم اين بود كه تلويزيون، چه خيانت بزرگي به اين بازي جنگجويانه كرده است. وقتي فوتبال را از پشت تلويزيون مي‌بيني، هميشه دوست داري خودت يكي از بازيكناني باشي كه در اين زمين سبز توپ مي‌زنند. اما در استاديوم وقتي از نزديك نبرد فوتبال را مي‌بيني مي‌فهمي كه خيلي هم آمادگي حضور در اين ميدان گلادياتوري را نداري. در فوتبالي كه داخل استاديوم جريان دارد اهانت و خلق تنش اولين شرط پيروزي است. حتي فلسفه لائوتسه در باب هنر جنگ هم در اينجا هيچ كاربردي ندارد. لائوتسه به جنگجويان توصيه مي‌كند مثل آب باشند، خالي و روان و بي‌كنش و از هر گونه برخوردي اجتناب كنند. اما داخل استاديوم داستان، داستان ديگري است. اينجا بهتر است هوادار دو آتشه نيچه باشي.

در استاديوم فهميدم تلويزيون خيانت‌هاي ديگري هم به فوتبال كرده است. كنار زمين چمن توپ تنها يكي از 10 نقطه‌اي است كه ممكن است چشم‌هايت را به آن بدوزي. در واقع فضاي حاشيه‌اي آن قدر بر متن برتري دارد كه گاه حتي فراموش مي‌كني به توپ نگاه كني. يك تماشاچي فوتبال بايد از هوش هيجاني بالايي برخوردار باشد. يعني به طور هم‌زمان چندين رويداد را دنبال كند و نظرش را صراحتاً درباره آنها فرياد بزند. از صحنه آهسته و تنبلي‌هاي تلويزيوني خبري نيست. اگر كمي دير سرت را بچرخاني، مجبوري مثل من مدام از بغل دستي‌هايت بپرسي چي شد، يا كي چه كار كرد؟

تلويزيون فوتبال را تبديل به ورزشي جوانمردانه و حتي متمدنانه كرده است. اين شايد بزرگ‌ترين خيانت باشد. فوتبال وحشي است و كسي كه خشونت و بدوي بودن آن را در استاديوم تجربه نكرده باشد، درك چنداني از فوتبال ندارد.

يا لااقل از علت محبوبيت اين ورزش سر در نمي‌آورد.

تماشاچيان فوتبال از پشت شيشه تلويزيون تنها تمايلات آپولوني خود را ارضا مي‌كنند؛ تمايلات عقلاني، قانوني و رياضي. در مقابل فوتبال تلويزيوني ذهن تنها به تفكر مشغول است و آن قدر حوصله دارد كه مثلث‌ها و مربع‌هاي متحرك را از دل صفحه بيرون بكشد. اما فوتبال استاديومي، مجال رها كردن تمايلات ديونيزوسي است. مجال فرياد، تخليه انرژي سركوب شده زير فشار عقل و قانون. در استاديوم بايد بدوي باشي و حتي دشواري دشنام دادن را بر خود هموار كني. بايد باشي و حضورت بايد تعيين كننده نتيجه ميدان باشد. همان طور كه تماشاگران نبرد گلادياتورها با نمايش انگشتان سرپايين يا سربالاي خود، براي مردن يا زنده ماندن حاضران ميدان تعيين تكليف مي‌كردند
 
بالا