برگزیده های پرشین تولز

هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست

S.T.S

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 نوامبر 2005
نوشته‌ها
177
لایک‌ها
2
سن
34
محل سکونت
یه سرچ بزن تو کائنات حتما پیدا میکنی ! اگه نکردی ا
شبی که همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم...
ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نميشوند ويا لمس نميگردند، بلکه در دل حس ميشوند.لطفا به اين ماجرا كه دوستم برايم روايت كرد توجه كنيد،.اوميگفت كه پس از سالها زندگي مشترک، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.زن ديگري که همسرم از من ميخواست که با او بيرون بروم مادرم بود که 19 سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم. مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غير منتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست.به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد.آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم. وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي عصبي بود کتش را پوشيده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند.ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من نگاه ميكند، به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتي صميمانه داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم.وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم.چند روز بعد مادر م در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم.کمي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد.يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود: نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم.در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم. هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست.زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود.اين متن را براي همه کساني که والديني مسن دارند بفرستيد. به يک کودک، بالغ و يا هرکس با والديني پا به سن گذاشته. امروز بهتر از ديروز و فرداست
منبع از گروه جرقه...
 

mehrdad201

همکار بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
10 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
15,874
لایک‌ها
17,805
محل سکونت
ایران
متن زیبایی بود....
 

saeid.z

Registered User
تاریخ عضویت
20 دسامبر 2005
نوشته‌ها
2,073
لایک‌ها
3
محل سکونت
آمستردام
ممنون خیلی زیبا و مهم بود
 

Luxor

Registered User
تاریخ عضویت
6 آپریل 2007
نوشته‌ها
682
لایک‌ها
22
سن
40
محل سکونت
real WORLD :}

Romain_Gary

Registered User
تاریخ عضویت
23 فوریه 2005
نوشته‌ها
1,801
لایک‌ها
6
سن
38

azad az zad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
0
واقعا تاثیر گذار بود
از خودم تعریف نباشه ولی هیچ وقت آدمی نبودم که بخوام کسی را اذیت کنم به همین خاطر این موضوعی که الان
می خوام تعریف کنم برای خودم خیلی قابل لمس نیست ولی تاثیر گذار هست...
کلاس سوم دبیرستان بودم یه ناظم داشتیم که پیر بود ! آدم شوخی بود ولی یه خورده هم شوت میزد! یکی از بچه
تیکه های این را یاد گرفته بود و تو راه پله و کلاس و ... هی عداشو در می آورد ! بعد این ناظم ما سکته کرد و مرد
( شب که خوابیده بود مثل اینکه تو خواب سکته هه را زده بود ) خلاصه اتوبوس گرفتن و کل دبیرستانمونا بردن سر خاک
بعد همون پسره که عداشو در میوورد خون گریه می کرد حتی بیشتر از خانواده خود یارو ....(عذاب وجدان )
مشابهش را بازم دیدم
پسر خالم 4/5 ماهی بود که سرطان گرفته بود و من خیلی هواشا داشتم و تحویلش می گرفتم که روحیشا نبازه !
خلاصه سر همین قضیه سرطانش ارتباطم باهاش خیلی زیادتر شد و با اینکه 8 سال از من بزرگتر بود حسابی با هم
رفیق شده بودیم اصلا انگار نه انگار که 8 سال از من بزرگتره ...(البته احترامش را داشتم )
سر یه قضیه خیلی ساده که جزو اعتقادات هرکس بود داداش من به این پسر خالمون گیر داد و حالش را گرفت :blink:
البته داداشم با پسر خالم مثل من رفیق نبود . خلاصه وقتی این پسر خاله ما مرد این عذاب وجدان به سراغ داداش ما
هم اومد و....
این همه داستانو گفتم که همینو بگم : در حق هیچ کس بدی نکنیم - دل هیچ کسیو نشکنیم تا هیچ وقت پشیمون نشیم
 

S.T.S

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 نوامبر 2005
نوشته‌ها
177
لایک‌ها
2
سن
34
محل سکونت
یه سرچ بزن تو کائنات حتما پیدا میکنی ! اگه نکردی ا
واقعا تاثیر گذار بود
از خودم تعریف نباشه ولی هیچ وقت آدمی نبودم که بخوام کسی را اذیت کنم به همین خاطر این موضوعی که الان
می خوام تعریف کنم برای خودم خیلی قابل لمس نیست ولی تاثیر گذار هست...
کلاس سوم دبیرستان بودم یه ناظم داشتیم که پیر بود ! آدم شوخی بود ولی یه خورده هم شوت میزد! یکی از بچه
تیکه های این را یاد گرفته بود و تو راه پله و کلاس و ... هی عداشو در می آورد ! بعد این ناظم ما سکته کرد و مرد
( شب که خوابیده بود مثل اینکه تو خواب سکته هه را زده بود ) خلاصه اتوبوس گرفتن و کل دبیرستانمونا بردن سر خاک
بعد همون پسره که عداشو در میوورد خون گریه می کرد حتی بیشتر از خانواده خود یارو ....(عذاب وجدان )
مشابهش را بازم دیدم
پسر خالم 4/5 ماهی بود که سرطان گرفته بود و من خیلی هواشا داشتم و تحویلش می گرفتم که روحیشا نبازه !
خلاصه سر همین قضیه سرطانش ارتباطم باهاش خیلی زیادتر شد و با اینکه 8 سال از من بزرگتر بود حسابی با هم
رفیق شده بودیم اصلا انگار نه انگار که 8 سال از من بزرگتره ...(البته احترامش را داشتم )
سر یه قضیه خیلی ساده که جزو اعتقادات هرکس بود داداش من به این پسر خالمون گیر داد و حالش را گرفت :blink:
البته داداشم با پسر خالم مثل من رفیق نبود . خلاصه وقتی این پسر خاله ما مرد این عذاب وجدان به سراغ داداش ما
هم اومد و....
این همه داستانو گفتم که همینو بگم : در حق هیچ کس بدی نکنیم - دل هیچ کسیو نشکنیم تا هیچ وقت پشیمون نشیم
درسته اینو هستم کاش هممون همینطوری باشیم...کاش:(
 

asedel

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 نوامبر 2007
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
روز شهادت بود اومدم تاپیک زدم برای امام صادق بعدش پاک کردن ....آقای پایلوت مدیر ماهواره...چون مثلا مذهبی بود. . .

خیلی زیبا نوشتی ...منم مثل تو از آزادی لذت می برم ... ولی فعلا" ایجوریه.... هیچ حکومتی ابدی نیست داداش من
 

mahi58

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
3 دسامبر 2006
نوشته‌ها
7,714
لایک‌ها
11,258
محل سکونت
Tehran
قشنگ بود.
ولی به طور قریب به یقین از روی یک متن خارجی ترجمه شده! ;)
 

slipknot_james

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
363
لایک‌ها
1
محل سکونت
Vancouver
من متن رو نخوندم ولی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
ohhh my god.
واقعا زیبا بود.
شوخی کردم الان میخونمش.
 
بالا