برگزیده های پرشین تولز

اگه گفتین منظور نویسنده از این داستان کیه

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
کی دیده ازت بهتر؟! ( دست‌نوشته‌های یک کودک فهیم )



خواهرم می‌گوید: «امروز ما در یک زمان برهه‌ای خاص می‌باشیم.» من نمی‌دانم زمان برهه‌ای خاص چه می‌باشد، ولی می‌دانم که ما زرت و زرت در آن می‌باشیم. امروز قرار می‌باشد تا بابایم در «مجمع عمومی ساختمان» برای همسایه‌ها سخنرانی نماید و مثل این‌که آن یعنی مهم می‌باشد.

مادربزرگ مهربان و گردالویم یکی از مخالفان آن می‌باشد. او به بابایم که جلوی آیینه خودش را مرتب می‌کند، می‌گوید: «آیا تو دارای حرف جدیدی برای همساده‌ها می‌باشی؟»

بابایم می‌گوید: «بلی.» مادربزرگم می‌گوید: «آن چه می‌باشد؟»

بابایم می‌گوید: «این‌که ساختمان آباد شود و باغچه پر از گل‌های قشنگ و درختان سبز بوده که هیچ وقت خراب نمی‌شوند و سونا و استخر و جک...جکو...جاکوز (من نفهمیدم انگار بابایم فحش بد داد) برای ساختمان باشد و همه با هم مهربان باشیم در حالی که همه به هم سلام نمایند و توی پارکینگ دود نکنیم و نظافت ساختمان و این‌که همه هر روز در خانه هم را بزنند و قربان صدقه هم بروند و هی شله‌زرد به هم بدهیم که نذری باشد و در ظرف خالی آن شکلات باشد و چقدر همه چی خوب و صفا.»

آب از چک و چانه خواهرم راه افتاده و غرق در این همه کمالات بابایم می‌باشد. او می‌گوید: «تو عقشولی همه ساختمانی بابای کودک فهیم.» اما مادربزرگم می‌گوید: «ببندد دهنت رو.» و به بابایم ادامه می‌دهد: «تو اگر خیلی پهلوان و عقشولی و بلد می‌باشی، اول به خانواده خودت رسیدگی بنما که ما گوشت و مرغ و ماهی که هیچی، برنج و رب و روغن که هیچی، میوه و آجیل و خوراکی که هیچی، لباس و وسایل خانه که هیچی، نان و پنیر هم که هیچی و کلاً که هیچی. بعد هم این‌که گل گلدان‌ها پوسیده، شیرآب چکه می‌کند، گاز نشتی دارد، لامپ سوخته و پس فردا این دزد می‌شود.» و من را نشان می‌دهد. بابایم می‌گوید: «غلط می‌کند.» و یک عدد پس‌گردنی به من می‌زند. من نمی‌دانم چرا در خانواده ما همه اختلافاتشان را با پس گردن من حل می‌نمایند.

بابایم به حمام می‌رود و از آنجا داد می‌زند: «این قرتی‌بازی‌ها مال همسایه‌ها بوده، در حالی که من برای این کارهای فنقلی عقشولی خانواده نمی‌باشم و چشم یک ساختمان به من می‌باشد.» و در را می‌کوبد.

من و مادربزرگم متفکرانه و دلسوزمندانه و به صورت حیوونکی به هم نگاه می‌کنیم. خواهرم بالا و پایین می‌پرد و شعار می‌دهد: «بابای کودک فهیم دشمن هر آش و حلیم.» مادربزرگم یک لنگه دمپایی را به سمت خواهرم پرتاب می‌کند و صدای او قطع می‌شود.

مادربزرگم با دیدن من که به خودم می‌پیچم، می‌گوید: «خب برو دستشویی.» اما من می‌گویم: «یک بار صبح دستشویی رفتم و آن یکی سهمیه را هم برای آخر شب نگه داشته‌ام که شب روی تشکم باران نیاید.» مادربزرگم من را در آغوش می‌گیرد و خیلی فشارم می‌دهد و به صورت بغض‌آلود می‌گوید: «الهی بمیرم، کاش این بابایت را نزاییده بودم.» این خیلی خوب بود، ولی آن وقت بابایم هم من را نمی‌زایید.

***

بابایم بعد از سه ساعت و نیم که در توالت، حمام و دستشویی به خودش رسیدگی می‌کند، با همان لباس و همان جوراب و همان قیافه جلوی ما می‌آید. خواهرم می‌گوید: «وای چقدر خوب شدی بابای کودک فهیم.» اما من می‌گویم: «بابا که فرق ننموده.» بابایم توضیح می‌دهد: «یک عقشولی قهرمان، هیچ وقت فرق نمی‌نماید.»

بابایم راهی می‌باشد. من هم می‌روم تا مراسم را به صورت زنده تماشا نمایم. بابایم وارد جمع می‌شود، هیچ کس بلند نمی‌شود، بابایم می‌گوید: «خواهش می‌کنم، بفرمایید.» او پشت میکروفن می‌رود و من هم کنار او می‌ایستم. همه به صورت خیره به بابایم نگاه می‌کنند. بابایم می‌گوید: «ممنونم، تشویق لازم نمی‌باشد.» و به مدت خیلی درباره باغچه و آبادی و گل و محبت و شله‌زرد و قربان صدقه و استخر و سونا و جک.... کوز (نمی‌دانم انگار بابایم باز هم فحش داد) و همه چیزهایی که به خواهرم می‌گوید و خواهرم خوشحال می‌شود، حرف می‌زند. همه به صورت برو بر به بابایم نگاه می‌کنند. بابایم به من می‌زند و می‌گوید:‌ «می‌بینی همه چطور کف نموده‌اند؟» و به جمعیت ادامه می‌دهد: ‌«اگر سؤالی دارید بپرسید؟»

یکی از همسایه‌ها می‌گوید: «ما که چیزی از حرف‌های شما نفهمیدیم، ولی چرا شارژتان را نمی‌دهید؟»

بابایم می‌گوید: «شارژ خیلی خوب بوده و برای آبادی لازم می‌باشد.» همسایه می‌گوید: «پس چرا پرداخت نمی‌نمایید؟» بابایم می‌گوید: «بله، خیلی خوب می‌باشد.»

همسایه بعدی می‌گوید: «ما که چیزی از حرف‌های شما نفهمیدیم، ولی شما چرا آشغال‌هایتان را به موقع دم در نمی‌گذارید و همه کفش‌هایتان را دم در می‌ریزید؟»

بابایم می‌گوید: «بله، آشغال چیز کثیفی می‌باشد و کفش را می‌پوشند.»

آن یکی همسایه می‌گوید: «ما که چیزی از حرف‌های شما نفهمیدیم، ولی اگر همین‌جوری ادامه بدهید، ممکن می‌باشد که همه همسایه‌ها دست به یکی نمایند و شما را از ساختمان بیرون کنند.» بابایم لبخند می‌زند و می‌گوید: «تو را به خدا زن و بچه‌ همسایه‌ها را با این حرف‌ها نترسانید.»

بابایم یواشکی به من می‌گوید: «چطور می‌باشد؟» من می‌گویم: «خیلی خوب بوده و درک متقابلی بین شما برقرار می‌باشد.» بابایم می‌گوید: «چطور؟» من می‌گویم: «شما حرف آنها را نمی‌فهمید، آنها هم حرف شما را نمی‌فهمند.»

بابای ممد فرنگیزخانم‌اینا برای آخرین نفر می‌پرسد: «ما که چیزی از حرف‌های شما نفهمیدیم، ولی شما خانواده خودت را هم اذیت می‌کنی. نه به درس و مشق دخترت می‌رسی، نه به مادرت رسیدگی می‌کنی و نه اجازه می‌دهی که بچه‌ات با بقیه بچه‌ها بازی نماید.» بابایم می‌گوید: «اولاً که به تو ربطی ندارد، بعد هم این‌که امروز سه‌شنبه بوده و فردا چهارشنبه می‌باشد، ‌در حالی که دیروز دوشنبه بود.» راست می‌گوید. اما بابای ممد فرنگیز خانم‌اینا می‌گوید: «من پرسیدم چرا نمی‌گذاری بچه‌ات با بقیه بازی نماید؟» بابایم می‌گوید: «ما اصلاً توی خانه‌مان بچه نداریم.» همه سر و صدا می‌نمایند. بابایم می‌گوید: «راست گفتم ما توی خانه بچه نداریم.» همه ما را مسخره می‌نمایند. بابای طفلی‌ام راست می‌گوید. ما توی خانه بچه نداریم، چون من الان اینجا می‌باشم.

خیلی همه چی شلوغ پلوغ می‌شود...

***

ما داخل خانه می‌باشیم. خواهرم قربان صدقه بابایم می‌رود. عمویم هم آهنگ «پسر، ای دلبر، کی بوده ازت سرتر؟ کی دیده ازت بهتر؟» می‌خواند و به شکل بی‌آبرویی هیکل گنده‌‌اش را تکان تکان می‌‌دهد. بابایم با افتخار لبخند می‌زند. مادربزرگم با نگرانی می‌پرسد: «چطور بود؟» بابایم می‌گوید: «در یک کلمه بگویم: پربار.» مادربزرگم به من نگاه می‌کند. من می‌گویم: «راست می‌گوید. هر چی دلشان می‌خواست «بار»مان کردند.
 

Dash Ashki

کاربر فعال درآمد اینترنتی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 جولای 2006
نوشته‌ها
1,594
لایک‌ها
23
سن
39
محل سکونت
Mazandaran

mndst

Registered User
تاریخ عضویت
26 مارس 2007
نوشته‌ها
146
لایک‌ها
0
مادربزرگم می‌گوید: «...و پس فردا این دزد می‌شود.» و من را نشان می‌دهد.

:)

بابایم می‌گوید: «...امروز سه‌شنبه بوده و فردا چهارشنبه می‌باشد، ‌در حالی که دیروز دوشنبه بود.» راست می‌گوید.

جالب بود

اینجام که هست http://forum.persiantools.com/t81324-page12.html

جوابش برخلاف مقررات فروم می‌شه ...فکر کنم.
 

eva

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 نوامبر 2007
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
محل سکونت
خاك اريايي
جالب بود ولي فكر نكنم منظوري داشت كنايه زده بود:lol:
 

mndst

Registered User
تاریخ عضویت
26 مارس 2007
نوشته‌ها
146
لایک‌ها
0
جالب بود ولي فكر نكنم منظوري داشت كنايه زده بود:lol:

نه دیگه

اونجاش که هی بهش می‌گن پس چرا وضعیت خودتون اینجوریه ؟ جوابایی مثل این می‌ده:


"شارژ خیلی خوب بوده و برای آبادی لازم می‌باشد."

"بله، آشغال چیز کثیفی می‌باشد"

"تو را به خدا زن و بچه‌ همسایه‌ها را با این حرف‌ها نترسانید."


یا این حرفا:


ساختمان آباد شود و باغچه پر از گل‌های قشنگ و درختان سبز بوده که هیچ وقت خراب نمی‌شوند و...و همه با هم مهربان باشیم و...و چقدر همه چی خوب و صفا.
 

orginalfilm

کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
27 آگوست 2006
نوشته‌ها
2,452
لایک‌ها
1,527
سن
43
محل سکونت
زير يه سقف
این کول زرو فقط تبلغ 40 چراغ میکنه .... البته خودم خواننده ثابتش هستم ...
این نویسندش امیرمهدی ژوله اس... کلن نوشته هاش جالب ;)
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
خداییش بگو دفعه های قبل من کی تبلیغ 40 چراغو کردم :D
40 چراغ گله خداس! تبلیغ نمیخواد که ( شکلک دراز شدن دماغ)
 

aurora

Registered User
تاریخ عضویت
19 نوامبر 2003
نوشته‌ها
199
لایک‌ها
6
محل سکونت
In man's world
:lol: من که نگرفتم منظورش چی میگه!! ولی خوب میگه هرچی میگه!:D
 

sokOoooot

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,254
لایک‌ها
77
محل سکونت
این بود تمام ماجرای من و او
یه مدتی بود دست نوشته جدیدی از کودک فهیم نخونده بودم ممنون که اینو گذاشتید کلی خندیدم
 

orginalfilm

کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
27 آگوست 2006
نوشته‌ها
2,452
لایک‌ها
1,527
سن
43
محل سکونت
زير يه سقف
برین 40 چراغ رو بخرین و بخونین... هر هفته خیلی جالبه ...
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
یه مدتی بود دست نوشته جدیدی از کودک فهیم نخونده بودم ممنون که اینو گذاشتید کلی خندیدم

به تاپیک باشگاه هواداران 40 چراغ تو بخش ادبیات سربزنین اونجا همیشه از کودک فهیم مطلب میذاریم :D

( این یکی که اصلا تبلیغ نبود) :D
 

Dash Ashki

کاربر فعال درآمد اینترنتی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 جولای 2006
نوشته‌ها
1,594
لایک‌ها
23
سن
39
محل سکونت
Mazandaran
آقا داستان چیه آخر :دی
یکی بگه ما هم اوکی شیم :)

:lol:

.
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
42
محل سکونت
unja
داش اشکی یه کار نکن تاپیکو ببندن :D
قضیه رو یکم ابعادشو برا خودت عوض کن و یکم سیاسی کن و به کشورهای خارجی ربطش بده اونوقت میفهمی جریان چیه ولی اسمشو نگو :D
 

EAsasha

Registered User
تاریخ عضویت
11 فوریه 2007
نوشته‌ها
564
لایک‌ها
2
محل سکونت
H T T P
من که نخوندم :دی اما چون مال یه بچس! نشنیدین میگن حرف راست رو از بچه بشنو ! پس خوبه آقا حتما خوبه :دی
 

samoraee

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2006
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
4
دولت مهرورز
164.gif

معجزه ی هزاره ی سوم
246.gif

جیز بودن دولت های خائن قبل از دولت پر رایحه ی ......
بدبختی من و تو و مردم از دست عدالت ورزی و مهرورزی زیادی که باعث فرورفتن ریشهای دولت مهرورز به صورتمان شده از بس ماچمان می کنند
الهام بابا و منزل و خانواده و مشاغلش
25r30wi.gif
 
بالا