برگزیده های پرشین تولز

ديوان شرقي - يوهان ولفگانگ گوته

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
با سلام خدمت دوستان عزيز اين سايت .


دريغم آمد كه اين كتاب ارزشمند را داشته باشم و در اختيار دوستان نگذارم .

اميد كه مورد استفاده قرار گيرد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ديوان شرقي
نويسنده : يوهان ولفگانگ گوته
مترجم : پروفسور شجاع الدين شفا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
"بيست سال به خوشی گذراندم و از روزگار بهره بردم.چه دورانی كه مثل عهد برمكيان زيبا و دلپذير بود!"

شمال و غرب و جنوب،پريشان و آشفته اند.تاج ها درهم می شكنند و امپراتوری ها به خويش می لرزند.بيا! از اين دوزخ بگريز و آهنگ شرق دلپذير كن،تا در آنجا نسيم روحانيت بر تو وزد و در بزم عشق و می و آواز آب خضر جوانت كند.
بيا! من نيز رهسپار اين سفرم تا در صفای شرق آسمانی،طومار قرون گذشته را درنوردم و آنقدر در دور زمان واپس روم تا به روزگاری برسم كه در آن،مردمان جهان قوانين آسمانی را با كلمات زمينی از خداوندان فرا می گرفتند و چون ما فكر خويش را از پی درك حقيقت رنجه نمی داشتند.
بيا! من نيز رهسپار ديار شرقم تا در آنجا با شبانان درآميزم و همراه كاروان های مشك و ابريشم سفر كنم.از رنج راه،در آبادی های خنك بياسايم و در دشت و كوير،راه هايی را كه به سوی شهرها می رود بجويم.
ای حافظ! در اين سفر دور و دراز،در كوره راه های پر نشيب و فراز،همه جا نغمه های آسمانی تو رفيق راه و تسلی بخش دل ماست؛مگر نه راهنمای ما هر شامگاهان با صدايی دلكش بيتی چند از غزل های شورانگيز تو را می خواند تا اختران آسمان را بيدار كند و رهزنان كوه و دشت را بترساند؟
ای حافظ مقدس! آرزو دارم كه همه جا،در سفر و حضر ،در گرمابه و ميخانه با تو باشم،و در آن هنگام كه دلدار نقاب از رخ برمی كشد و با عطر گيسوان پرشكنش مشام جان را معطر می كند تنها به تو انديشم تا در وصف جمال دلفريبش از سخنت الهام گيرم و از اين وصف،حوريان بهشت را به رشك افكنم!
به اين سعادت شاعر حسد مبريد و در پی آزردن او مشويد،زيرا سخن شاعر چون پرنده ای سبك روح گرد بهشت پرواز می كند و برای او حيات جاودان می طلبد.

طلسم

شرق و غرب متعلق به خداوند است و شمال و جنوب نيز! اوست كه دادگر مطلق است و همه ريزه خوار خوان عدل او می باشند.پس ميان اسماء صدگانه خداوند،او را به نام "عادل" بستاييم.آمين!

ای خداوند،من هر لحظه دستخوش خطايم و جز تو راهنمايی نمی شناسم.هرگاه كه دست به كاری می زنم يا شعری می سرايم،راه راست را به من بنما.
اگر هم به چيزهايی ناچيز جهانی انديشم،غمی نيست،زيرا روح كه برخلاف تن،هرگز به خاك نمی پيوندد و غبار زمين نمی شود،پیوسته كوشاست تا مگر به نيروی انديشه ره به سرچشمه ابديت برد.

در هر نفسی دو نعمت موجود است:آنگه كه دم فرو می رود و آنگه كه برمی آيد،تا از اين رفتن و برآمدن،شمع حيات فروزان ماند.پس خداوند را در آن هنگام كه در رنج هستی،سپاس گزار،و چون از رنج رستی همچنان شكر گوی.

اعتراف

چه چيز را با دشواری می توان پنهان داشت؟ آتش را،كه در روز،دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب شعله اش پرده دری می كند.
عشق نيز چون آتش است كه پنهان نمی ماند،زيرا هرچه عاشق در رازپوشی بكوشد باز هم نگاه دو ديده اش از سر ضمير خبر می دهد.
ولی آنچه از اين دو،دشوارتر پوشيده شود،شعر شاعر است،زيرا شاعر كه خود دل در بند سخن خويش دارد ناچار جهانی را شيفته آن می خواهد،لاجرم آن قدر برای كسانش می خواند و تكرار می كند،كه خواه سخنش در دل نشيند خواه جهان بفرسايد،همه آن را بشنود و در خاطر نگاه دارند.

چهار ركن

برای آنكه شعری چنان دلپذير باشد كه عامه مردم از آن لذت برند و عارفانش به گوش قوبل بشنوند، باید چهار شرط اصلی در آن گرد آمده باشد:
يكی آنكه از عشق سخن گويد،زيرا سخنی كه حديث دل نكند بر دل ننشيند.
ديگر آنكه وصف می گلگون كند،كه در بزم عشق بی باده گلرنگ نتوان نشست.
سه ديگر آنكه قهرمان سخن در كشاكش نبردی پيروز آيد،تا تاج آتشينی كه بر سر می نهد به او جلال خدايی خشد.
چهارم انكه شاعر از زشتی بگريزد و با آن بستيزد،زيرا وظيفه شاعران است كه جهانيان را از ظلمت اهريمنی به فروغ يزدانی راهبر باشند.
اگر شاعری اين چهار شرط را،چنانكه باید درآميزد و از آنها تركيبی متناسب و موزون پديد آرد،سخنش چون كلام حافظ شيراز جاودانه صفابخش دل های جهانيان خواهد شد و در دل خاص و عام خواهد نشست.

راز خلقت

آن روز كه خدا گل آدم را از مشتی خاك بسرشت،سراپای آدم ناموزون بود.فرشتگان در بينی اش دم خدايی دميدند و او عطسه ای كرد و زندگی آغازيد.اما همچنان اعضای تن وی نشان خاك داشت،تا آن زمان كه نوح جهان ديده داروی دردش را بيافت،يعنی جام شراب به دستش داد.
وقتی كه مشت خاك با باده گلرنگ درآميخت،آدم چون خميری كه با خميرمايه عجين شود به جنبش و آمد و سراپا غرقه شوق گشت.
ای حافظ! سخن نغز تو نيز جام شراب ماست.بيا و رفيق راه ما شو تا نغمه های دلپذيرت ما را مستانه به عرش خدا ***** كند.

رنگين كمان

هنگامی كه خورشيد فروزان عاشقانه به ابر بهاری چشمك می زند و به او دست زناشويی می دهد،در آسمان رنگين كمانی زيبا پديد می آيد كه دو كناری رنگين دارد،اما در آسمان مه آلود،آن را به جز به رنگ سپيد نمی توان ديد.
ای پير زنده دل،از گذشت عمر افسرده مشو؛هرچند زمانه نيز موی تو را سپيد كرده،اما هنوز نيروی عشق كه زاينده جوانی است از دلت بيرون نرفته است.

ديدار دلپذير

چرا امروز در اين دشت خرم،آسمان،كوهستان را چنين تنگ دربرگرفته؟ چه منظره تازه ای است كه در زير پرده مه بامدادان از ديدگان من پنهان شده؟
مگر اين پستی و بلندی ها سراپرده هايی است كه وزير سلطان برای زنان زيبای حرم برافراشته،يا اين پوشش پر نقش و نگار زمين فرشی است كه زير پای سوگلی او گسترده شده؟
همه جا چنان سرخ و سپيد است كه زيباتر از آن چيزی نمی توان ديد.ولی ای حافظ،مگر راستی شيراز تو را به اين سرزمين مه آلود شمالی آورده اند؟
در اين پهن دشت كه تا ديروز جولانگاه خداوند جنگ بود،امروز گل های سرخ شقايق و كوكنار كنار هم صف كشيده اند تا با جمال دلفريب خود،دل از رهگذران ببرند.ای كاش هميشه بشر به جای تخم كين نهال اين گل های زيبا را در زمين بنشاند و هميشه چون امروز،خورشيد فروزان بر منظره ای چنين دلپذير بتابد.

گذشته و حال

در باع زيبا،گل سرخ و زنبق كنار هم شكفته اند تا بر رخ ژاله بامدادی بوسه زنند.پشت باغ،صخره ای پوشيده از گياه و گل سر به سوی آسمان كرده و پيرامون آن را جنگلی خرم فراگرفته است كه يكسره تا دره سرسبز ادامه دارد.
همه جا،مانند آن روزگاران كه من در آتش عشق می گداختم و هر بامدادان با چنگ خويش به پيشباز مهر فروزان می رفتم،از عطر گل آكنده است.
اكنون كه جنگل ها هر بهاران سرسبز می شوند و جاودانه زندگی از سر می گيرند،ما نيز دل قوی كنيم و از آنان سرمشق گيريم.طعم لذات گذشته را بچشيم و به ديگران نيز بچشانيم تا خوشی های جهان را بخيلانه برای خود نخواسته باشيم.از اين پس،باید در هر مرحله از زندگی راه و رسم شاد بودن و نشاط اندوختن را بياموخت.
ولی من اين سعادت را جز در كنار حافظ شيراز نمی يابم،زيرا وقت خوش را باید با آنان كه قدر خوشی را می دانند سپری كرد.

زندگانی جهان

حافظا،وقتی كه به ياد دلدار زيبا غزل می سرايی،با چه لطفی از خاك كوی او سخن می گويی،زيرا برای تو،خاك آستان يار از فرش زربفت محمود غزنوی گران بهاتر است.اگر هم باد بر كوی دوست وزد و خاكش را بپراكند،تو عطر آن را از مشك و گلاب عزيزتر خواهی داشت.
ولی من سال هاست در سرزمين های مه آلود شمالی غباری به چشم نديده ام؛دلداری نيز در خانه خود را به رويم نگشوده.اگر بارانی فرونبارد بوی كوی يار را از كه خواهم شنيد؟

رنج و شادی

اين سخن مرا جز با عاقلان مگوييد،زيرا مردم عوام جز نيشخند كاری نمی توانند كرد.می خواهم زبان به ستايش آن كس گشايم كه در پی آتشی است تا خويشتن را پروانه وار در آن بسوزاند.
در آرامش شب های عشق كه در آن،نهال زندگی نشانده می شود و مشعل حيات دست به دست می گردد،با ديدن ماه خاموش و درخشان،هيجانی مرموز روح تو را فرا می گيرد.ديگر،خويشتن را زندانی ظلمت جانكاه نمی يابی،زيرا هر لحظه دل خود را در آرزوی مقامی بالاتر می بينی.ديگر از دوری راه نمی هراسی و از رنج سفر نمی فرسايی.روح مشتاق را شتابان به سوی سرچشمه نور و صفا می فرستی تا پروانه وار در آتش شوق بسوزد.
تا راز اين نكته را درنيابی كه:«بمير تا زنده شوی»،ميهمان گمنامی در سرزمين ظلمت بيش نخواهی بود.

از زمين شاخه نی ای به در آمد تا كام مردمان را با شكر خويش شيرين كند.كاش نی قلم من نيز چنين شكرافشانی تواند كرد!

شرق و غرب

شرق و غرب،خوان نعمت خود بر اهل نظر عرضه داشته اند.بكوش تا از ورای پوست به مغز بنگری و در پس جدايی،پيوستگی حقيقی را ببينی،زيرا چون بر سر خوان گسترده جهان نشينی،ميان شرق و غرب فرقی نتوانی گذاشت.

هركه خود و ديگران را بشناسد،ناچار بدين نكته پی برد كه از اين پس شرق و غرب جدا نمی توانند زيست.ديری است كه من در عالم انديشه ميان مشرق و مغرب ره می سپرم.كاش رهسپاران واقعی نيز به سفر برخيزند و شرق را با غرب نزديك كنند.



























حافظ نامه
"سخن را معشوقه و معنی را معشوق بناميد،مريدان حافظ ميهمانان بزم زناشويی اين دو می باشند."

لقب

شاعر- محمد شمس الدين،به من بگو:چرا ملت بزرگ و نامی تو،تو را حافظ لقب داده است؟
حافظ- پرسش تو را پاس می دارم و به آن پاسخ می گويم:مرا حافظ ناميدند،زيرا قران مقدس را از بر داشتم،و چنان پرهيزكارانه آيين پيامبر را پيروی كردم كه غم های جهان و زشتی های روزانه آن در من و آنان كه چون من روح و معنی كلام پيامبر را دريافته اند،اثر نكرد.

اتهام

خبر داريد شياطينی كه در كوه و بيابان،ميان صخره ها و ديوارها كمين كرده اند تا شكار خويش را به چنگ آرند و يكسره به دوزخش كشانند،در جمع رهگذران سراغ چه كسی را می گيرند؟ سراغ دروغگويان و بدذاتان را.ولی شاعر آزادانه به راه خويش می رود و بيم آن را كه با اين گناهكاران درآميزد ندارد،زيرا خود نيز از آن بی خبر است كه چه می كند و همراه كه می رود،و در آن دم كه از عالم هشياری پا به فراموشخانه دل می گذارد رو به كجا دارد.
تنها ناله های درون خود را به صورت كلماتی موزون بر ريگ بيابان نقش می زند تا دست باد آنها را به هر سو بپراكند و به گوش كسان رساند،بی آنكه شاعر خود بداند كه چه گفته است،يا چيزی از آنچه گفته به ياد سپرده باشد.
اما ديگران سخن شاعر را عزيز می دارند و حتی اگر به ادعای قانون شناسان دين،با شرع نبی سازگار نيافتد،دل از آن برنمی گيرند.مگر نه حافظ كه مورد ملامت ظاهربينان خشك طبع است،جاودانه در دل جهانيان جای دارد؟

بی پایان

ای حافظ،سخن تو همچون ابديت بزرگ است،زيرا آن را آغاز و انجامی نيست.كلام تو همچون گنبد آسمان،تنها به خود وابسته است و ميان نيمه غزل تو با مطلع و مقطعش فرقی نمی توان گذاشت،زيرا همه آن در حد جمال و كمال است.
تو آن سرچشمه فياض شعر و نشاطی،كه از آن،هر لحظه موجی از پس موج ديگر بيرون می تراود.دهان تو همواره برای بوسه زدن و طبيعت برای نغمه سرودن و گلويت برای باده نوشيدن و دلت برای مهر ورزيدن آماده است.
اگر هم دنيا به سر آيد،ای حافظ آسمانی،آرزو دارم كه تنها با تو و در كنار تو باشم و چون برادری،هم در شادی و هم در غمت شركت كنم.همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم،زيرا اين افتخار زندگی من و مايه حيات من است.
ای طبع سخنگوی من،اكنون كه از حافظ ملكوتی الهام گرفته ای،به نيروی خود نغمه سرايی كن و آهنگی ناگفته پيش آر،زيرا امروز پيرتر و جوانتر از هميشه ای.

تقليد

حافظا،آرزو دارم از سبك غزل سرايی تو تقليد كنم.همچون تو،قافيه بپردازم و غزل خويش را به ريزه كاری گفته تو بيارايم.نخست به معنی انديشم و آنگاه لباس الفاظ زيبا بر آن بپوشانم.هيچ كلامی را دوبار در قافيه نياورم مگر آنكه با ظاهری يكسان معنايی جدا داشته باشد.آرزو دارم همه اين دستورها را به كار بندم تا شعری چون تو،ای شاعر شاعران جهان،سروده باشم!
ای حافظ،همچنان كه جرقه ای برای آتش زدن و سوختن شهر امپراتوران كافی است،از گفته شورانگيز تو چنان آتشی بر دلم نشسته كه سراپای اين شاعر آلمانی را در تب و تاب افكنده است.

راز آشكار

ای حافظ مقدس،تو را لسان الغيب ناميدند ولی سخنت را آن چنان كه باید وصف نكردند؛عالمان خشك علم لغت نيز كلام تو را به ميل خود تاويل می كنند،زيرا از سخن نغز تو جز آن مهملات كه خود می پندارند در نيافته اند.لاجرم دست به تفسير سخنت می گشايند تا شراب آلوده را به نام تو بر سركشند.
ولی تو،بی آنكه راه و رسم زاهدان ريايی پيشه كنی،راز نيكبختی آموخته و صوفيانه ره به سرچشمه سعادت برده ای؛اين است آنچه فقيه و محتسب در حق تو اقرار نمی خواهند كرد.
به حافظ

تو خود بهتر از همه می دانی كه چگونه همگی ما،از خاك تا افلاك،در بند هوس اسيريم؛مگر نه اين است كه عشق،نخست غم می آورد و آنگاه نشاط می بخشد،و اگر هم كسی در نيمه راه آن از پای درافتد ديگران از رفتن نمی ايستند تا راه را به پایان برند؟
پس ای استاد،مرا ببخش اگر گاه در رهگذری دل در پای سروی خرامان می نهم كه به ناز پا بر سرزمين می گذارد و نفسش چون باد شرق جان مشتاقان را نوازش می دهد؟
حافظا! بگذار لحظه ای در بزم عشق تو نشينم تا در آن هنگام كه حلقه های زلف پرشكن دلدار را از هم می گشايی و به دست نسيم يغماگر می سپاری،پيشانی درخشانش را چون تو با ديدگان ستايشگر بنگرم و از اين ديدار،آيينه دل را صفا بخشم،آنگاه مستانه گوش به غزلی دهم كه تو با شوق و حال در وصف يار می سرايی،و با اين غزلسرايی روح شيفته خويش را نوازش می دهی.
سپس ای استاد،تو را بنگرم كه در آن لحظه كه مرغ روحت در آسمان اشتياق به پرواز درمی آيد،ساقی را فرامی خوانی تا با شتاب می ارغوانی در جامت ريزد و يك بار و دو بار سيرابت كند،و خود بی صبرانه در انتظار می مانی تا باده گلرنگ،زنگار انديشه از آيينه دلت بزدايد و آنگاه كلامی پندآميز بگويی تا وی با گوش دل بشنود و به جانش بپذيرد.
آنگاه نيز كه در عالم بيخودی ره به دنيای اسرار می بری و خبر از جلوه ذات می گيری،تو را بينم كه رندانه گوشه ای از پرده راز را بالا می زنی تا نقطه عشق دل گوشه نشينان خون كند و اندكی از سر نهان از پرده برون افتد.
ای حافظ،ای حامی بزرگوار،ما همه به دنبال تو روانيم تا ما را با نغمه های دلپذيرت در نشيب و فراز زندگی ***** كنی و از وادی خطر به سوی سرمنزل سعادت بری.

روزی از "ارفورت"،كه زمان طولانی را در آن گذارنده بودم؛گذشتم.پس از ساليان دراز،ياران شهر مرا همچنان به گرمی پذيرفتند و به احسانم نواختند.پيرزنان از كنج دكان ها به رهگذر سالخورده سلام گفتند و مرا به ياد آن روزگاران افكندند كه هم سلام گوينده و هم سلام گيرنده جوان بودند و گونه هايی شاداب داشتند.
در آن دم به ياد آن افتادم كه همگی ما در هر مرحله از عمر خويش،همچون حافظ شيراز در پی آنيم كه دم غنيمت شماريم و از ياد گذشته نيز لذت بريم.

حافظا،خود را با تو برابر نهادن جز نشان ديوانگی نيست.
تو آن كشتی ای هستی كه مغرورانه باد در بادبان افكنده و سينه دريا را می شكافد و پا بر سر امواج می نهد،و من آن تخته پاره ام كه بيخودانه سيلی خور اقيانوسم.در دل سخن شورانگيز تو گاه موجی از پس موج ديگر می زايد و گاه دريايی از آتش تلاطم می كند.اما مرا اين موج آتشين در كام خويش می كشد و فرو می برد.
با اين همه هنوز در خود جراتی اندك می يابم كه خويش را مريدی از مريدان تو شمارم،زيرا من نيز چون تو در سرزمينی غرق نور زندگی كردم و عشق ورزيدم.






















عشق نامه
"به من بگو دل چه می خواهد... دلم در كنار توست،حقيرش مشمار."

نمونه

گوش كن تا نام شش زوج عشاق نامدار دوران كهن را در ياد خويش بسپاری.
نام رستم و رودابه را كه با جاذبه عشق به هم نزديك شدند؛نام يوسف و زليخا را كه ناشناسانه از دو ديار دوردست به هم پيوستند؛نام فرهاد و شيرين را كه يكی در آتش عشق می سوخت و ديگری سر بی وفايی داشت؛نام مجنون و ليلی را كه جز به خاطر هم نزيستند و چيزی جز يكدگر نديدند؛نام جميل و بثينه را كه يكی پيرانه سر دل به مهر ديگری بست و ديوانه وار سر در پای عشق جانان نهاد؛نام سليمان و بلقيس را كه هر دو دلی آكنده از هوس داشتند و هردم چشمان سياه ملكه سبا بر اين آتش هوس دامن می زد.
نام اين دلدادگان را به خاطر بسپار تا در مكتب عشق درسی نكو آموخته باشی.

يك زوج ديگر

آری! عشق ورزيدن هنری بس بزرگ است كه هرچند عاشق را زر و زور نمی بخشد،او را همسنگ بزرگ ترين قهرمانان جهان می كند؛مگر نه آن است كه مردم تا آن زمان كه از پيامبر بزرگ نام می برند از "وامق و عذرا" نيز ياد خواهند كرد؟
شايد مردم جهان ماجرای زندگانی اين دو دلداده را ندانند،ولی نامشان را همواره به خاطر خواهند داشت.شايد ندانند كه اينان چه كردند و چشان عمر گذراندند.اما اين را نيك می داندد كه وامق و عذرا روزگاری دل به مهر هم دادند و عشق ورزيدند.مگر چيز ديگری نيز از زندگانی باید دانست؟
اگر از شما هم نشانی از عذرا و وامق بگيرند،فقط بگوييد:دو دلداده بودند كه جز به خاطر عشق نمی زيستند.

كتاب عشق

كتاب عشق را به دقت خواندم و آن را شگفت ترين كتاب جهان يافتم.در آن چند صفحه كوچك،وصف شادی و چندين دفتر بزرگ داستان غم ديدم؛فصل هجرانش فصلی دراز و بحث وصالش بحثی كوتاه بود،و آنجا كه سخن از رنج عشق می رفت،گفتگو چندان بزرگ بود كه شرح و حواشی،خود از چندين مجلد فزون می شد!
با اين همه،ای نظامی شيرين سخن،تو بهتر از همه پایان اين راه دراز را دريافتی؛مگر نه گفتی كه به راز نگفتنی،جز عشاقی كه در كنار يكديگرند،پی نمی توانند برد؟

تجربه

من نيز بارها دل به دام گيسوان پرشكن دادم و سر در پای زيبارويان فتنه گر نهادم.ای حافظ،مگر نه اين است كه دوستدار تو باید سرنوشتی چون تو داشته باشد؟
اما اگر دلبران دوران تو گيسوان بلند را به نرمی شانه می زدند و بر شانه می ريختند،امروز طره زلف زيبارخان جنگی ما پرچين و شكن است.
من خود از شيوه نو بيشتر نگرانم،زيرا اگر دام كهن از تارهای نازك تنيده بود،امروز دامگستران با زنجير های گران به ميدان آمده اند.

گيسوی يار

هنگامی كه دست در حلقه های زلف گره گير يار می برم و تارهای طره پر شكنش را از هم می گشايم،خويشتن را مست باده سرور می بينم،چون بر پيشانی و ابروان و ديدگان و دهانش بوسه می زنم،هردم آتش اشتياق را تيزتر می يابم.
اما شانه پنج دنده او مرا باز به سوی حلقه های گيسويش كه از پوست سپيدش نرم تر و از گوشت نرمش دلپذيرتر است می برد تا در اين دام عشق به سراغ دل گمشده وادارد.
ای حافظ،در آن هنگام كه دست در خم زلفان در خم زلفان يار دارم و گيسوان پرشكنش را حلقه حلقه می گشايم،به ياد توام كه سر حلقه عشقبازان جهانی و بی گمان با همين شيفتگی،دست در گيسوی دلدار می بردی تا در طره دلپذيرش هزاران آيت لطف و صفا بينی!

ترديد

نمی دانم در وصف انگشتری زبرجدی كه بر انگشت لطيف داری،سخن بگويم يا خاموش شوم،زيرا گاه خاموشی،بهتر از سخن،از راز دل خبر می دهد.
بهتر است همين اندازه بگويم كه رنگ سبز انگشتريت ديده را می نوازد.ولی اين راز را نهان دارم كه در كنار آن چه دامی برای صيد دل شيدايی گسترده ای.
نه! از اين راز سخن نمی گويم،زيرا سر عيان را چه حاجت به بيان است.اما گناه پرده دری از من نيست،از توست كه چنين كرشمه می كنی و دل می بری.جمال تو همان قدر خطرناك است كه زبرجد زيباست.
ای دلبر من،غزل هايی را كه روزگاری در دشت و دمن برايت می سرودم اكنون در ديوانی فشرده و زندانی كرده ام،زيرا زمانه ناسازگار است.ولی غزل من از حادثات زمان ايمن خواهد ماند و هر بيت آن كه ستايشگر عشق است،چون خود عشق جاودان خواهد بود.

تسلی

نيمه شب ناليدم و گريستم،زيرا تو را كنار خويش نيافتم.
اشباح شبانگاهی به سراغم آمدند و در من نگريستند،و از ديدارشان سرخی شرم چهره ام را فرا گرفت.به آنان گفتم:«ای اشباح،پيش از اين هر وقت از اينجا می گذشتيد مرا در خواب ناز می يافتيد، ولی می بينيد كه امشب بيدارم و اشك می ريزمبا اين همه،مرا كه پيش از اين به عاقلی می ستوديد، ملامت نكنيد،زيرا غمی ناگفتنی بر دلم نشسته است.»
اشباح پريده رنگ نيمه شب به من نگريستند و از برابرم گذشتند.نمی دانم ديوانه يا عاقلم پنداشتند، ولی می دانم كه برای آنان اين هردو يكسان بود.

درود

چه لحظه دلپذيری بود؛در دهكده گردش می كردم تا ميان سنگ ها،صدف های بازمانده دريای كهن را بجويم.ناگهان هدهد بر سر راهم جست،تاج دلفريبش را بگسترد و خرامان فرا رويم نشست.به او گفتم: «هدهد،چه پرنده زيبايی هستی! به خاطر خدا،شتابان به سوی دلدارم برو و به او بگو كه جاودانه دل در بند عشق او خواهم داشت.مگر نه اينكه تو كه روزگاری قاصد مهر سليمان و ملكه سبا بودی، همچنان پامبر جاودان عشقی؟»

تسليم و رضا

«ای شاعر،در شگفتم كه تو كه پيش از اين بسی شاد و خوشدل بودی،اكنون چنين افسرده و نالانی و با اين همه،هنوز هم مشتاقانه نغمه سرايی می كنی».
شاعر- از نزاری ملامتم مكن،زيرا عشق با من به ستم برخاسته.راست است كه دلم می نالد و می گريد،اما مگر شمع را نديده ای كه در آتش خويش می سوزد تا نور بيافشاند؟

غم عشق در پی خانه ای خالی بود.دل افسرده مرا يافت در آن آشيان گرفت.

خاك كوی يار شدم تا مگر سايه ای به لطف بر سرم افكند.اما دلدار از كنارم گذشت و از سايه ای نيز دريغ كرد.

تو چون مشكی كه از هر كجا گذری،از خود نشانی گذاری.














ساقي نامه
بارها در ميخانه جام شراب در پيش نهادم و به ميخوارگان نگريستم.روزی شاد و روزی دگر غمگينشان يافتم.اما من،خود هر زمان كه با جام می خلوت گزيدم،خويشتن را شادمان ديدم.كوشيدم تا در صفای می لعل فام جمال يار بينم كه از ديرباز دل سوداييم دربند عشق اوست.در ميخانه هرگه كه ياد دلدار كردم برايش غزلی سرودم.ولی اكنون قلم و كاغذ ندارم.غزل ها را نيز فراموش كرده ام.

هنگامی كه با جام می خلوت می گزينم،غم های جهان را از ياد می برم.باده خوش را جرعه جرعه سر می كشم و تنها به آنچه دلم می خواهد می انديشم،بی آنكه از مصاحبت نااهل غمی داشته باشم.

جمعی قران را قديم می دانند و گروهی حادث می شمارند.من از راز اين نكته بی خبرم و در پی دانستنش نيز نيستم،زيرا همين قدر ايمان دارم كه قران كلام حق است و برای هر مسلمان اين اندازه كافيست.
ولی در اين باره شك ندارم كه شراب ازلی است،و از اين نكته نيز بی خبر نيستم كه شايد باده را پيش فرشتگان آفريدند.به هر حال بر اين راز،نيكو واقفم كه ميخوارگان پاك بين خدا را بی پرده تر می توانند ديد.

بياييد تا همه مست باشيم؛مگر نه اين است كه جوانی،خود،مستی بی شراب است،و پيری نيز به نيروی می لعلگون رنگ جوانی می گيرد؟بياييد تا با باده كهن،زنگ غم از دل بزداييم،زيرا زندگی سخت در پی آزردن ماست.

گويند شراب حرام است و شرابخواره دوزخی.پس اگر باده نوشی،باده مردافكن بنوش تا ناشيانه به دوزخ نرفته باشی.
تا صبوحی نزنی قدر باده لعلگون ندانی.اما هشدار و می از آن حد كه نشاط بخشد فزون منوش.ای حافظ،به ما بياموز كه چه اندازه می خوريم تا اندازه نگاه داشته باشيم.
من،خود درباره می،اين عقيده دارم كه آن كس شيوه ميخوارگی نداند حق عشق ورزيدن ندارد.ولی آن را نيز كه از آيين عشق بازی بی خبر باشد جام باده حرام است.

ای زشترو،سبوی بده را چنين پيش من مياور.آخر اگر من به زيبارخی ننگرم از نوشيدن می لعل چه سود توانم برد؟
تو ای ساقی مهرو،پيش آی و از اين پس با دست خويش باده در جامم ريز زيرا آن باده كه تو پيمايی،به هر حال گوارا خواهد بود.

ما را از مستی ملامت كردند،ولی داستان مستی شورانگيز ما را چنان كه باید نگفتند.ندانستند كه مستی شب،خمار بامدادان در پی دارد اما مستی من،روز تا شب و شام تا صبح باقی است،زيرا اين مستی عشق است كه دل شوريده ام را هردم به غزلسرايی وامی دارد.
راست بخواهی،من،هم مست عشقم و هم مست شراب،هم مست غزل و هم مست زندگی.اگر روز و شب مستم بينيد ملامتم مكنيد،مگر نه اين است كه اين همه باده مردافكن پيموده ام؟

سحرگاهان در ميخانه چه غوغا بود! باده نوشان و باده فروشان در جوش بودند و شمع و مشعل مجلس افروزی می كردند.نی می ناليد و دف می خروشيد و ميخوارگان جام های گران سر می كشيدند.من نيز در حلقه باده پيمايان نشستم و با دلی آكنده از عشق و نشاط لب بر لب جام می نهادم.

زاهد! ملامتم مكن كه ترك پارسايی گفتم و سر در خدمت معشوق و می نهادم.آخر نه دير بود كه دلم از درس مدرسه و بحث كليسا گرفته بود؟

ساقی- ای خداوندگار چرا بدين ديری از اتاق خود بيرون آمده ای؟ چرا چنين بی دماغ و پژمرده ای؟
شاعر- ساقيا، لحظه ای به حال خويشم گذار،كه امشب افسرده ام.نه عطر گل و نه نغمه بلبل هيچ يك شادم نمی كند.
ساقی- خداوندگار بگذار با باده كهن از چنگ غم نو آزادت كنم.بيا،جامی از اين می لعل گون بنوش و آنگاه در كنارم نشين تا خاطر به دست نسيم سحرگاهان دهی و از گونه هايم بوسه ای چند بربايی،زيرا گل چون دوش عطر می فشاند و بلبل مثل هميشه آواز می خواند،و دنيا نيز در عين پيری همچنان جوان است.

ای پير زال هرجايی كه دنيايش می نامند مرا نيز چون ديگران بفريفت.اول دينم را از كفم ربود و سپس اميدم را به يغما برد،آنگاه در پی دزديدن عشقم برآمد.
اما من اين بار فريب نخوردم.گنج عشقم را ميان ساقی و دلدار تقسيم كردم و در اين سودا بسی سود بردم،زيرا دلدار با لطفی فزون به من نگريست و ساقی باده تازه در جامم ريخت.

ساقی- ای خداوندگار مردم شهر شاعر بزرگت می نامند و به چشم ستايشت می نگرند.من نيز هنگامی كه غزلسرايی سخنت را با اشتياق می شنوم و چون خاموش می شوی منتظرانه گوش فرا می دارم.
ولی بيش از هميشه هنگامی كه دوستت دارم كه به لطف،بوسه ای بر رخم می نهی،زيرا سخن می گذرد و ياد بوسه باقی می ماند.
غزل سرودن كاری بس دلپذير است،اما خاموش انديشيدن از آن دلپذيرتر است.اگر به من لطف داری،برای ديگران غزل سرايی كن و با ساقی خود خاموش باش.

ساقی- ای خداوندگار نمی دانی در آن هنگام كه باده نوشيده ای چگونه فروغ حكمت از دو ديده فروزانت هويداست،و در آن دم كه فقيه و محتسب رياكارانه رو در كنج ميخانه نهان می كنند تو چسان دريچه دل به روی همه می گشايی تا به هركس از سرچشمه دانش خود جرعه ای بخشی.
ولی تو كه از راز زمين و آسمان آگاهی اين معما را نيز برای من حل كن كه چرا جوانان كه هنوز خامند و از قوانين حكمت بی خبر،از پيران هشيارتر و عاقل ترند؟
شاعر- آری ای ساقی،جوانان هشيارترند و اروز دارم تو نيز همواره جوان و هوشمند باقی بمانی.به شاعران بنگر:شعر موهبتی الهی است،اما دام فريبی برای حيات زمينی بيش نيست.شاعران نخست ره به پرده اسرار می برند و آنگاه از صبح تا شام بيهوده به گفتگو می پردازند.اگر هم خود رازپوش باشند شعرشان پرده دری می كند و رازشان را به هر كوی و برزن همراه می برد.

اگر بدانی عشق يار چسان شور در دلم افكنده،می دانی چه شرابی خورده ام كه چنين مستم.

اسكندر از كدام باده خورد كه چنين مست شد؟ بر سر زندگانی خود نذر می بندم كه شراب او چون آنچه من خوردم گوارا نبود.

هرجا كه مرا به لطف پذيرند،بی درنگ يك بطری از "شراب سال يازده" پيش رويم می نهند.
كنار رود راين و ماين و در دره نكر همه جا لبخندزنان شراب "سال يازده" برايم آوردند.هرجا كه رفتم وصف مردان نامی را كمتر از داستان شراب "سال يازده" شنيدم،زيرا نكوكاران جهان هرچند به خدمت خلق كوشيدند ولی متعلق به "سال يازده" نبودند.
فقط فرمانروايان زنده را ديدم كه مردمانشان آنان را تقريبا به اندازه "سال يازده" می ستايند،و اگر همای پيروزی بر بام ايشان نشيند به افتخارشان شراب "سال يازده" می نوشند.
ولی من هر زمان كه "سال يازده" خويش را جرعه جرعه می نوشم به ياد دلدار می افتم،و چون می دانم كه او نيز از راز دلم خبر دارد،"سال يازده" را در مذاق خويش گواراتر می يابم.
دوستداران سخنم،از غزل های من به لطف نام می برند و آنها را تقريبا چون "سال يازده" می ستايند،گاه نيز از باغ و چمن،گل و شاخه می چينند تا مرا همچون بطری "سال يازده" بيارايند.
اما اگر می خواهيد من از ته دل خرسند باشم و خويشتن را آنچنان كه خواهيد نيكبخت شمارم،كاری كنيد كه حافظ شيراز نيز كنار من نشيند و در جرعه نوشی "سال يازده" با من شركت كند.
بگذاريد تا به بهشت روم و در آنجا كه با همه نعمت های آسمانی خود،"سال يازده" ندارد تا كام مومنين را شيرين كند و از شراب كوثر به سوی باده "سال يازده" رود،حافظ غزلخوان را صدا كنم و به او بگويم: «بشتاب،در بزم ياران من قدحی پر از شراب "سال يازدده" در انتظار توست!»














زليخا نامه
"شبانگاه پنداشتم كه ماه را به خواب می بينم،ولی چون بيدار شدم ناگهان خورشيد طلوع كرد."
زليخا دل به يوسف داد و اين عجب نبود،زيرا يوسف از سرمايه جوانی و نعمت زيبايی كه بهترين نقد بازار جهانند بهره فراوان داشت.زليخای پريرو(پريچهره)در اين بازار دل داد و جمال يوسفی خريد،و در اين سودا،هر دو سود بردند.
اما اگر تو كه ديرباز مرا در انتظار خود نشاندی،در عين جوانی،به لطف برمن سالخورده بنگری و با نگاه های آتشين خويش نويد وصالم دهی،اين را جز اعجاز چه می توانم خواند؟پس بگذار كه با غزل خود، جهانی را با اين اعجاز عشق آشنا كنم،و تو را كه با مهرت جوانم كردی زليخای خويش نامم،زيرا نام زليخا با ياد اعجاز عشق توام است.
اكنون كه تو زليخای منی،من نيز باید نامی برای خويش بجويم.چرا نام "حاتم" را برنگزينم تا هنگامی كه برای محبوب خود غزل می سرايی او را چنين بنامی؟
گمان مدار كه با حاتم طايی لاف همسری می زنم،زيرا تنگدستان بخشندگی نمی توانند كرد.ولی عشق نيز خود سرمايه ای زاينده است و من چندان از آن به تو خواهم داد كه حاتم طايی آن قدر به كسان دينار و درم نبخشيده باشد.

حاتم- زمانه كسی را دزدی می آموزد،زيرا خود بزرگترين دزد جهان است.مگر نه تصادف زمان بود كه مرا با روی تو آشنا كرد تا گوهر عشق را كه تنها داراييم از مال جهان بود به يغما برد و به دست تو بسپارد، و مرا چندان تهيدست كند كه ديگر جز تو چيزی در جهان نداشته باشم؟
ولی اكنون كه در نگاه تو نشان لطف می بينم و در بازوانت عمر رفته باز می يابم ،از اين تصادف يغماگر بسی سپاسگزارم و مقدمش را گرامی می دارم.
زليخا- چرا از تصادف شكوه كنيم؟اگر هم اين يغماگر چيره دست كالای دلت را ربود مگرنه اين است كه در عوض،عشق تو را به من ارزانی داشت؟
اصلا چرا سخن از يغما می گويی؟عشق خويش را رايگان به من ببخش تا بدين شاد باشم كه خود دست به يغما گشوده ام!
مترس،در اين سودا زيان نخواهی كرد،زيرا من جوانی و شادابی خويش را همراه دل،به دست تو می سپارم و ارمغانت می كنم.
از تنگدستی خود نيز سخن مگوی.مگر نه اين است كه گنج عشق،گدايان را توانگر می كند؟من خود در آن دم كه تو را در آغوش می فشارم،خوشبختی خويش را با تمام گنج های جهان برابر نمی كنم!

عاشقان يكدل در تاريكی شب نيز راه كوی يار را گم نمی كنند.كاش ليلی و مجنون زنده می شدند تا من راه عشق را به آنان دهم.

راستی ای دلدار من،اين تويی كه چنين در برت دارم و آهنگ دلنوازت را به گوش جان می شنوم؟چگونه وصل تو را باور كنم؟مگر نه اين است كه هميشه عشق گل و بلبل با ناكامی همراه بوده است؟

زليخا- در خواب ديدم كه بر كشتی نشسته بودم و روی فرات گردش می كردم.ناگهان حلقه زرينی كه به من بخشيده بودی از انگشتم لغزيد و در دل امواج فرو رفت.از خواب جستم و سپيده دم را ديدم كه از پشت شاخه های درختان سر بر زده بود.تو كه شاعری و از رازهای نهان خبر داری،معنی اين خواب را برايم بگو.
حاتم- ياد داری كه بارها از فرمانروايان ونيز برايت داستان گفتم كه چسان حلقه در دريا می افكندند تا با آن پيمان زناشويی بندند؟تو نيز،دلدار من،حلقه مرا از انگشت لطيف خويش در فرات افكندی تا مرا با پيمان مهری استوارتر در بند خويش آوری.
از هندوستان رهسپار شام بودم تا از آنجا با كاروان حجاز راه دريای قلزم در پيش گيرم.تو كنار فراتم نگاه داشتی و دلم را به دست امواج عشق سپردی.ديگر با چه پا از اين منزلگه عشق آهنگ سفر كنم؟

زليخا- خورشيد را ببين كه چسان عاشقانه در آغوش هلال(ماه نو)جای گرفته؛ولی راستی كيست كه چنين اعجازی را قدرت امكان داده است؟
حاتم- در شگفت مباش،اين زن و شوی آسمانی را سلطان به آغوش هم افكنده تا از جمع آنها نقشی شايسته مقام برگزيدگان و دليران كشور خويش بسازد.
اما بگذار من اين نقش را نشان پيوند مهر خودمان شمارم.مگر نه اين است كه هم اكنون،تو مرا آفتاب خويش می خوانی؟ای ماه من،پيش آی تا من نيز خورشيد صفت در برت گيرم.

دلدار من،بيا و دستار بر سرم بند،زيرا آن دستاری زيباست كه تو بسته باشی.شاه عباس نيز بر تخت سلطنت ايران،كه بزرگترين تخت عصر بود،دستاری چنين آراسته بر سر نداشت.
بيا،اين رشته زيبای ابريشمين را كه با تارهای سيمين مزين شده بر گرد سرم حلقه كن تا در آن هنگام با لطف به من می نگری،خويش را چون شاه عباس بزرگ،خداوند جهان بينم.

از دنيا توقع بسيار ندارم،زيرا به هرچه روزگار می دهد به چشم قبول می نگرم و آن مايه اندك را نيز كه می طلبم،زمانه آسان به من ارزانی می دارد.
بارها در گوشه ميخانه تنها می نشينم و سرخوشم.بارها نيز در خانه محقر خود،خويشتن را خرسند می يابم،زيرا جز آنچه دارم،آزمندانه چيزی از جهان نمی طلبم.اما همين كه در خانه يا ميخانه به تو انديشم ناگهان همای خيالم بال می گيرد و در عالم انديشه،خويشتن را سرداری جهانگير و پيروز می يابم تا همه جا را به خاطر تو به زير نگين آورم و فرمان دهم.
دلم می خواهد ملك تيمور را سراسر به تو بخشم و **** فزون از شمارش را به فرمان تو آرم.از "بدخش" برايت لعل گران فرستم و از كنار درياری خزر بار فيروزه ارمغانت كنم.ميوه های "بخارا" را كه از شيرينی به عسل طعنه می زنند،به سويت گسيل دارم و بر كاغذ ابريشمين "سمرقند" اشعار دلكش نويسم و نثارت سازم.
دلم می خواهد سياهه ای كه از فرط درازی آسانش نتوانی خواند به سويت فرستم تا در آن بخوانی كه چگونه از "هرمز" كاروان های فزون از شمار رهسپار ديارت كردم و هيچ كاروانی را اجازت سفر ندادم مگر آنكه از سوی من كالاهای گرانبها و از دلم پيام عشق و صفا برای تو همراه داشته باشد.
بخوانی كه از كشور برهمنان،جامه های ابريشمين ارمغانت كرده ام كه هزاران دست پرهنر روزگاران دراز بر سر آنها كار كرده اند تا همه شكوه و جمال هندوستان را در نقش و نگارهای دلپذيرشان مجسم نمايند.
بخوانی كه چگونه به خاطر عشق تو،بستر سيلاب های "سوملپور" را زير و رو كردم و خروارها سنگ و خاك و شن را بركنار زدم تا از درون الماس های درخشان برای تو بيابم.
بخوانی كه چسان غواصان چيره دست از دل آب های خليج فارس صدف های گران بيورن كشيدند تا گوهريان نامی از آن ميان،مرواريدهای غلطان به در آورند و برای تو گردنبندی از درهای شاهوار بسازند.
اگر بصره نيز در اين حلقه درآيد و عود و عبير خويش را به ارمغان های ديگران بيافزايد؛كاروانی از مشرق زمين رهسپار ديار تو خواهد شد كه زيباترين چيزهای جهان را به سوی تو خواهد آورد.
ولی می دانم كه اين همه ثروت شاهانه،بالاخره خاطر تو را آشفته خواهد كرد و دلت را خواهد آزرد،زيرا دل هايی كه اسير دام عشقند شادی جهان را جز در كنار دلدار نمی يابند.

دلدار من،اگر بخواهی بی دريغ بلخ و بخارا و سمرقند را به خال هندويت خواهم بخشيد.
اما پيش از آن از امپراتور بپرس كه بدين بخشش راضی است يا نه،زيرا امپراتور كه بسی بزرگ تر و عاقل تر از من و توست،از راز عشق ورزيدن خبر ندارد!
آری،ای پادشاه! می دانم كه بدين بخشش ها رضا نخواهی داد،زيرا تاج بخشی فقط از گدايان كوی عشق ساخته است.

می دانم كه دوستم داری.اين راز را از كلام شيرين و نگاه پرمهرت دريافتم،از بوسه های آتشينی دريافتم كه هر صبح و شام از لبان لعلت می ريابم و از آنها پيام مهر و وفا می گيرم.با اين همه،همچنان در غزل های خود نشان غمی پنهان دارم.غمم از آن است كه جمال يوسفی ندارم تا حق زيبايی چون تو زليخايی را ادا كرده باشم.

اگر همچنان كه شرق و غرب از هم دورند تو نيز از دلدار جدا شوی،دلت سر به صحرا خواهد گذاشت تا مگر از ديار يار نشان گيرد،زيرا برای عشاق بغداد دور نيست.

پيش از اين،برايت شعرهای زيبا می خواندم.تو نيز جز ترانه های من كه هميشه يكنواخت و هميشه تازه بود،چيزی نمی خواندی.
دلم می خواست كه باز هم از اين شعرها برايت بخوانم.ولی چگونه می توان سخنی را كه از آن حافظ نيست شعر دانست؟چطور ممكن است شعری را كه نه به حافظ،نه به نظامی و سعدی و نه به جامی تعلق ندارد،برای دلدار خواند؟

گويند بهرام گور نخستين كس بود كه شعر موزون سرود،زيرا راز شوريدگی دل را جز با زبان شوريدگان نمی توانست گفت."دلارام" نيز كه آرام دل او بود از وی آيين شعر گفتن بياموخت و با زبان عاشقان به راز و نياز ار پاسخ داد.
دلدار من،از آن زمان كه تو نيز با عشق خود مرا شاعری آموختی،ديگر به بهرام ساسانی حسد نمی برم،زيرا هم اكنون خود طبعی چون طبع او و ياری چون يار او دارم.
تو مرا آن شور بخشيدی كه در اين همه غزل وصف شوريدگی دل كنم.همچنان كه نگاه به نگاه و شعر به شعر پاسخ می گويد،سخن من نيز انعكاس لطف تو بود.كاش ترانه های من از اين پس همچنان به گوش تو رسد زيرا سخن عشق اگر هم بر زبان نيايد بر دل می نشيند.

مگر باد شرق پيامی خوش دارد كه با شتاب می وزد و سوز درونم را فرومی نشاند؟نوازش كنان از روی شن های بيابان می گذرد و خيل زنبورها را به سوی تاك های سرسبز می كشاند؟
مگر باد شرق قاصد رحمت است كه اثر گرمی آفتاب را چنين از گونه های سوزانم می زدايد و خوشه های رز (مو) را كه زينت بخش تاكستان هايند بر گهواره های شاخ تكان می دهد؟
هردم از زمزمه نسيم پيام يار می شنوم و هر لحظه در انتظار آنم كه پيش از آنكه شب بر كوهساران دامن بگستراند،همراه اين پيام،هزاران بوسه آتشين از جانبش دريافت دارم.
ای باد خوش خبر،به راه خويش رو و آرامش بخش دل ديگران شو،زيرا به زودی دلدار،خود در كنارم خواهد آمد و با زبان خويش راز دل شيدايی به من خواهد گفت.

ديدار دوباره
اين تويی،ای اختر اختران،كه دوباره در آغوشت می فشارم؟نمی دانی شب هجران چه تاريك و غم انگيز بود.ولی اكنون كه تو ای مايه هستی من،باز آمده ای تا باز در خانه دلی كه در اختيار توست مسكن گزينی،ديگر از غم گذشته جز خاطره ای پريشان باقی نمانده است.

عالم خلقت توده ای بی شكل در كف آفريدگار بيش نبود.خداوند با قدرت لايزال خويش،به آفرينش حيات اراده فرمود و فرمان "باش" داد.ناگهان فريادی از اسف در همه جا طنين افكند و توده بی شكل جهان ذره ذره شد تا هر جزء آن به آن صورت كه خالق خواسته بود درآيد.
نور پديد آمد،و ظلمت هراسان از آن جدايی گرفت.عناصر چهارگانه پيوند از هم گسستند و هريك به سويی گريختند؛هر جزء از اجزا جهان سر خود رگفت و در فضای لايتناهی،بی‌ آنكه آرزويی در سر و اميدی در دل داشته باشد سرگردان شد.
خدا برای نخستين بار خويشتن را تنها و افسرده يافت،زيرا همه چيز خاموش و بی فروغ بود.لاجرم سپيده بامدادی را بيافريد و آن را پيشاهنگ موكب مهر درخشان قرار داد.سپيده دم بر اين همه خاموشی و تيرگی نگريست و دلش به رحم آمد،و برای آنكه اين افسردگی را از ميان بردارد،از تركيب نور و ظلمت مجموعه دلپذير رنگ ها را پديد آورد.آنگاه اجزا پراكنده از نو به هم نگريستند و به نيروی جاذبه جهانی بار ديگر دل به مهر هم بستند.
از آن روزگاران،آنان كه با اراده خداوندی برای پيوستگی خلق شده اند،همچنان عاشقانه در جستجوی يكديگرند و با اشتياقی شتاب آميز سراغ هم را می گيرند تا مگر روزی از نو به هم پيوندند و راه سراپرده ابديت پيش گيرند.ديگر،برای خدا احتياجی به بازآفرينی نيست،زيرا از اين پس ماييم كه به نيروی عشق برای او جهان می آفرينيم.

دلدار من،من نيز بر بال سپيده بامدادی كه اندك اندك در فروغ مهر تابان،رنگ ارغوانی می گرفت، نشستم و رو به سوی لبان لعل تو آوردم.خورشيد فروزان به ديده مهر در ما نگريست و اختران شب چشمك زنان شاهد بوسه ما شدند.اكنون ما با كشش جاودانی دل ها،بار ديگر به هم پیوسته ايم و اين بار اگر هم فرمان خدايی "كن" باز هم گفته شود،از هم جدا نخواهيم شد.

باز شب فرا رسيده و آسمان آبی در پس پرده ابرهای سيه پنهان شده.در تاريكی شب می نالم و اشك خونين از دو ديده فرو می ريزم.
دلدار من،مرا چنين در چنگ تاريكی و غم رها مكن.ای ماه فروزان من،ای اختر بامدادی من،ای آفتاب من،روی بنما و شبم را روشن كن،زيرا ستاره شب هجران نور نمی افشاند.

آيينه سكندر را برای اسكندر بگذار تا به فراغ دل در آن بنگرد و ملت های صلح جوی جهان را كه قربانيان اويند به چشم آز و كين ببيند.
تو ای دلدار من،اگر قصد ديدار آن سرزمينی را داری كه تركتازانه به چنگ آورده ای،به درون دل من بنگر.به ياد آور كه من تنها به مهر تو زنده ام كه خداوندگار خانه دلم هستی.

اگر هزاران نقاب تازه بر رخ فكنی،تو را ای پريرو،در هر نقاب خواهم شناخت،و اگر حرير جادو بر سر كنی تا از ديدگان جهانيان نهان مانی،همچنان ديده به ديدار تو،كه در هيچ جا جز نشان روی ماهت نمی بينم خواهم گشود.
هرجا كه سروی بينم،ای سروقد،تو را كه چنين به ناز می خرامی و دل می بری به ياد خواهم آورد،و هرجا كه چشمه ای گوارا بنگرم،در صفای دلپذير آب آن روی زيبای تو را عيان خواهم نگريست.

وقتی كه زمزمه دلپذير فواره ای شنوم،در آهنگ آن نوای روح پرور تو را خواهم شنيد،و وقتی كه توده ابری مواج در آسمان بينم از تو كه هر لحظه عيارانه به رنگی در می آيی ياد خواهم كرد.
هرگه بر فرش زمردين چمن و گل های شقايق آن نگرم،در آن نشان از جمال عابد فريب تو خواهم گرفت،و هرگه بوته پيچكی بينم كه درختی كهن سال را عاشقانه در بر گرفته هوای نوازشگری تو خواهم كرد.
هنگامی كه سپيده دم بر رخ كوهساران بوسه زند،در فروغ حيات بخش مهر بامدادی تو را سلام خواهم گفت،و هنگامی كه به گنبد نيلگون آسمان بنگرم كه همه جا را در زير خود گرفته به تو كه با اعجاز عشق دلم را در تصرف آوردی خواهم انديشيد.
همه جا،هرچه را بينم و شناسم و احساس كنم،مظهر تو كه در نظرم همه چيز هستی خواهم دانست ،و حتی وقتی كه خداوند را با اسما صدگانه اش بنامم در هر نام تو را كه آيت لطف و نشانه جمال ازلی او هستی نهفته خواهم ديد.

دلبر من،دلم می خواست اين مرواريدهای گران را تا آن حد كه بضاعتم اجازت دهد،به نشان عشق آتشين خويش ارمغانت كنم.
اما چه كنم كه تو بر آن گردن سيمين،به جای آنكه گردن بند مرا آويزی،اين صليب ناخوشايند را آويخته ای كه ميان بازيچه های نوع خود،در ديده من از همه زشت تر است.
آيا حافظ شيراز اجازت می داد كه با اين زيور نازيبا كه نشان سبكسری جوانان اين زمان است به شيراز او درآيی و به خدمتش شتابی؟من نيز،آيا می توانم بی غم دل زبان به ستايش اين قطعه چوبی گشايم كه بر چوب ديگرش چليپا كرده اند؟
اين نشان دوگانگی خداوند را كنار گذار.مگر نه ابراهيم در دل صحرا به نيايش خدايی يگانه كه ستارگان را آفريده بود برخاست و موسی در پای طور خدا را به وحدانيت ستود؟
مگر نه داود پيامبر با همه خطاهای خويش،از آن رو رستگار شد كه گفت:هرگز جز خدای يگانه را به خدايی نستودم؟
مگر نه عيسی مسيح كه به نامش خدای دوگانه و سه گانه ساخته اند،خود در صفای آسمانی دل خويش جز خدای واحد نمی شناخت و از فكر اينكه كسی او نيز خدا بنامد آزرده و هراسان می شد؟
مگر نه محمد به نام خدای يگانه پرچم اسلام برافراشت و به نيروی اين ايمان كه جز نشان حق نمی توانست بود،هماره پيروز شد؟
با اين همه امروز تو اين نشان دوگانگی خدا را بر سينه بلورين آويخته ای و از من نيز توقع داری كه آن را در عين زشتی،به قدس و پاكی بستايم.چه كنم اگر به خاطر عشق تو دم در نكشم و سخنت را به گوش قبول نشنوم؟پيش از تو نيز زنان زيبای سليمان كه از ديار فراعنه و كلدانيان آمده بودند او را واداشتند كه زبان به ستايش خدايان ناچيز اين پريرويان بی خرد گشايد و شاخ "ايزيس" و پوزه "آنوبيس" را به خدايی بپذيرد،همچنان كه امروز تو از من توقع آن داری كه اين دو چوب خشك را كه برهم صليب كرده اند و مظهر شكنجه عيسايش می دانند،نشان خدايی خدا و خدايی مخلوق او عيسی شمارم!
چه می توان كرد؟حالا كه تو سخت بر سر گفته خويش هستی،من نيز دل به دريا می زنم و سليمان وار پا بر سر ايمان خويش می گذارم،به شرط آنكه دست كم با آب بوسه ای،آتش دل ملامتگرم را فرو نشانی،زيرا فقط آنگاه اين زنار ناخوشايند را زيبا می توانم ديد كه آن را بر سينه سيمين تو اويخته يابم.

چرا رئيس سواران،پيك های خويش را هر روز به نزد من نمی فرستد و پيامی نمی دهد؟مگر نه اين است كه اسبان بادپيما دارد و خط نسخ و تعليق را نيكو می نويسد؟
چرا بر كاغذ ابريشيمن نامه ای نمی نويسد و به سوی من اش نمی فرستد تا مرا كه بيمار عشقم با پيامی شاد كند و هم دلم را بيشتر در آتش رنج عشق بگدازد؟
اگر خط نسخ نويسد پيام وفا می دهد،و اگر تعليق نويسد از مهری آتشين سخن می گويد.به هر حال نامه اش اميدبخش دل بی قرار محبوب است،زيرا پيام عشق همراه دارد.

ديگر بر كاغذ ابريشمين اشعار موزون نمی نويسم و آنها را در قاب زرين نمی گيرم،زيرا ديرگاهی است نغمه های جانسوز خويش را بر خاك بيابان می نويسم تا با دست باد به هر سو پراكنده شود.ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد،روح سخنم را كه بوی عشق می دهد به جايی نمی تواند برد.
روزی خواهد رسيد كه دلداده ای از اين سرزمين بگذرد و چون پا بر اين خاك نهد سراپا بلرزد و به خويش بگويد:پيش از من در اينجا عاشقی به ياد معشوقه ناله سر داده.شايد مجنون به هوای ليلی ناليده،يا فرهاد در اينجا سر در خاك برده است.هركه هست،از خاكش بوی عشق برمی خيزد و تربتش پيام وفا می دهد.
تو نيز،ای زليخا كه بر بستر نرم آرميده ای،وقتی كه سخن آتشينم را از زبان نسيم صبا می شنوی سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:يارم برای من پيام عشق فرستاده،تو هم ای باد صبا پيام مهر مرا به او برسان.

هدهد بر سر شاخ نخل آشيان گرفته.چشمك زنان به ما می نگرد و راز دلمان را عيان می بيند،اما رازپوشی می كند.

هدهد به من گفت دلبرت با نگاهی از راز دل خويش آگاهم كرد.من از نيكبختی شما كه دل به مهر يكديگر بسته ايد شادمانم.در شب های جدايی بر پيشانی اختران بنگريد تا در آنجا نوشته بينيد كه عشقتان چون آسمان نيلگون جاودان خواهد بود.

مرا با لطف خويش نواختی و دلم را شاد كردی.اما من كه دين و دل به تو داده ام،ديگر جز غزل نغز چه دارم كه نثارت كنم؟























































پارسي نامه
وصيت نامه يك پارسی سالخورده

برادران من،اكنون كه با دلی پرايمان شما را وداع جاودان می گويم و شما جوانان را كه با صبر و تحمل در آخرين روزهای زندگی ام آب و نانم داديد و به پرستاريم همت گماشتيد سپاس می گذارم،چه وصيت نامه ای برايتان می توانم نوشت؟
چه بسيار در زندگانی خود،شاهنشاه ديده ام كه بر اسب بادپيما می گذشت و سراپای او و همراهانش به گوهرهای درخشان و حلقه های زر ناب آراسته بود.
ولی هرگز جلالی نديدم كه با لحظهی باشكوه موكب خورشيد درخشان كه هر بامدادان بر بال های سپيده دم از پشت قله با عظمت دماوند سر به در می كند يارای برابری داشته باشد.
كيست كه به اين منظره پرشكوه نگريسته و بی اختيار زبان به ستايش نگشوده باشد؟من،خود هزاران بار در طول زندگانی دراز خويش به انتظار ديدار جمال دلپذير خورشيد بامدادی ايستادم تا در جلوه اين گوی آتشين،يزدان بزرگ را بر تخت خدايی خويش بنگرم و او را كه آفريننده زندگی و سرچشمه جيات است نيايش كنم،و روز خود را به ياد اين تجلی باشكوه جمال يزدانی در نور و صفا به شام رسانم.
... و هرباره هنگامی كه اين گوی درخشان سر از پشت كوهسار به در كرد،از درون سايه های بامدادی به آن نگريستم و پيشانی به سوی زمين فرود آوردم تا اين تجلی خيره كننده فورغ يزدانی را سپاس گويم و بر درگاهش سر تعظيم به خاك سايم!
برادران من،اين نيايش راكه مقدس ترين وظيفه هر پارسی پارساست هرگز از ياد مبريد.ديگر وظايف روحانی شما را برای آنكه هميشه در يادتان بماند در اين گفته خلاصه می كنم كه:هر روز،وظايف دشوار روزانه را با رضايت خاطر انجام دهيد.
هنگامی كه كودكی از شما پا به جهان می گذارد و دست های كوچكش را حركت می دهد تا شما را به گرداندن چهره خويش به سوی خورشيد فروزان بخواند،روح و جسم او را اين فروغ يزدانی تطهير كنيد تا هر بامدادان نور رحمت خدايی بر دلش بتابد.
مردگان خويش را به دست زنده ها سپاريد و تا آنجا كه يارا داريد هرچه را كه ناپاك بينيد از ديدگان بپوشانيد و از ميان ببريد.
كشتزار خود را دقت شخم زنيد تا پاك و مصفا شود و خورشيد درخشان بر جمله ذرات آن بتابد.نهال های درختان بارور را كنار هم با نظم كامل در خاك نشانيد،زيرا فقط آن كشتزاری از رحمت يزدانی بهره خواهد برد كه منظم و آراسته باشد.
هر جوی و قناتی را تميز كنيد تا آب به آسانی در آن روان گردد.به زاينده رود بنگريد كه پاك و گوارا از دل كوه بيرون می آيد،و باید با دست شما همچنان صاف و روشن بماند تا آن زمان كه در دل خاك پنهان شود.
برای آنكه آب به آسانی بگذرد و در سير حيات بخش خود جا و بيجا نايستد،گودال ها را پر كنيد و راهش را هموار سازيد.خزه و نی و لجن و كرم خاكی را از سر راهش دور كنيد و اين زادگان اهريمن را يك جا از ميان ببريد.
اگر آب و زمين را چنان كه باید پاك نگهداريد،خورشيد آسمان با شوق و صفا بر آن خواهد تافت تا با انوار جان بخش خويش در زمينی كه آماده دريافت فروغ يزدانی است نهال زندگی را بارور كند و به زندگان تندرستی و رستگاری بخشد.
از كوشش خويش آزرده مشويد و دل قوی داريد،زيرا در آن هنگام كه آثار اهريمن را تباه كرديد و جای آن را به صفای يزدانی سپرديد،خواهيد توانست چون موبدان از دل سنگ جرقه برآوريد و با اين جرقه آتشی را كه مظهر وجود يزدان است برافروزيد.
بدانيد كه آنجا كه آتش فروزان است،ظلمت شب را يارای بقا نيست.حيوان و گياه شيره جان خويش را می سوزند تا شعله مقدس آتش را همچنان درخشان نگاه دارند و راه بر تيرگی اهريمنی ببندند.
اگر در جنگلی هيزم گرد می آوريد،شادمان باشيد،زيرا برای بقای آتش كه خورشيد روی زمين است مايه فراهم كرده ايد.اگر پنبه می چينيد با دل شاد به خود بگوييد:روزی اين پنبه را موبدی برای افروختن چراغ مقدس به كار خواهد برد.
اگر در شعله هر چراغ،پارسايانه فروغ يزدانی را منعكس ببينيد،هر بامدادان با خاطری آسوده به پيشباز مهر درخشان خواهيد شتافت تا در جمال اين چراغ،آسمان خداوند را بر تخت شاهی خود بنگريد و ستايش كنيد.
فراموش مكنيد كه اين گوی آتشين،قبله وجود ما و آيينه تمام نمای جمال ايزدی است،لاجرم ما و فرشتگان تنها در چهره او فروغ مزديسنی را عيان می توانيم ديد.
اكنون ديگر وصيت خويش را به پایان رسانيده ام،زيرا هنگام آن رسيده كه ساحل زنده رود را وداع گويم و با بال های روح خويش به سوی قله دماوند پرواز كنم،تا در آن هنگام كه مهر فروزان از پس كوهسار آيد، شادمان به ديدراش شتابم،و از آن پس در دنيای زندگان جاويد در آرزوی رستگاری شما باشم.

تيمورنامه
زمستان و تيمور

زمستان با خشم مرگبار خويش در ميانشان گرفت و با دم سرد خود طوفان پياپی به سويشان فرستاد. به بادهای سرد كه گويی تيغه های يخ همراه داشتند،اختيار كامل داد تا هر آنچه خواهند بكنند،آنگاه همراه آنها به سراپرده تيمور فرود آمد.خشمگين بر او نهيب زد و گفت:ای ستمگر برگشته بخت،نزديك آی و سخن مرا بشنو.تا كی باید دل ها در آتش كين تو بسوزند و خاكستر شوند؟اگر تو آيت قهر خدايی،من نيز آيتی ديگر از اين قهرم.اگر تو سالخورده ای،من نيز كهنسالم.اگر تو سيل خون روان می كنی،من نيز با خيل سرما بر سر همه می تازم.تو مريخی و من زحل،و همواره گفته اند كه تقارن مريخ و زحل شوم و بلاخيز است.
اگر تو دل ها را به لرزه می افكنی،من با دم سرد خود دنيايی را می لرزانم.تو با لشكريان وحشی خويش خداپرستان را به دست شكنجه های موحش می سپاری،اما گمان مبر كه در اين راه قدرتی از من بيش داری،زيرا همين كه دوران حكمفرمايی من فرا رسد آنچنان ارمغان مرگ و فنا همراه آورم كه لشكريان خونخوار تو دست از شكنجه بی گناهان بدارند و از دست شكنجه من،آيين ستمكاری از ياد ببرند.به خدا سوگند كه چون دم سرد من بوزد،تو ای كهنسال خونخواره،با هيچ آتش گرم و شعله فروزانی از چنگ خشم من نخواهی رست.

گلاب

ای پريرو،برای آنكه تن سيمين خويش با گلاب روح پرور معطر كنی،خبر داری كه هزاران گل سرخ ناشكفته بر سر آتش رفته و جهان ناديده روی از جهان برتافته اند؟
خبر داری كه تا از اين گلاب،شيشه ای همچون نوك انگشتان لطيفت،بلند و زيبا فراهم آری،چه اندازه غنچه های نورسيده كه دنيايی از شور زندگی در دل نهان داشتند راه ديار مرگ گرفتند و پيش از آنكه نغمه مستانه بلبلان عاشق را به گوش جان شنوند،دست از جان شستند؟
ولی تا جهان بوده،بی گناهان قربانی رنج و غم بوده اند.مگر نه تيمور ستمگر هزاران نفر را بی سبب به كام مرگ فرستاد تا از مشاهده رنج آنان شادمان گردد؟




























خلدنامه
اجازه

حوری- امروز،من نگاهبان بهشتم.نمی دانم چگونه تو را اجازه ورود دهم.می گويی مسلمان نيستی، ولی آيا راست است كه خويشاوند مسلمانان مايی؟جنگ كرده ای؟درجهادی شركت جسته ای؟اگر راستی در زمره قهرمانان ميدان جهادی،زخم هايت را به نشان فداكاری های خويش به من بنما،شايد در به رويت بگشايم.
شاعر- حوری،اين قدر غمزه مكن.اين همه نيز مشكل مگير.مرا اجازه ورود ده.مگر نه من در زندگی "بشر" بودم،يعنی همه عمر خواه و ناخواه جهاد كردم؟
با ديدگان نافذت به درون دلم بنگر... ببين:اين زخم های جانكاهی است كه با دست زندگی بر دلم نشسته.اين نيز زخم های مطبوعی است كه دست عشق بر آن نهاده.با اين همه،تا روز آخر از وفای دلدار سخن گفتم و دنيا را جايی پر از مهر و صفا خواندم.همه عمر همراه نكويان دل به كار نكو بستم تا توانستم نام خويش را با حروف آتشين محبت بر لوح دل های نيك انديشان نقش زنم.
نه،حوری مرا اجاه دخول ده،زيرا در به روی نااهل نخواهی گشود.دست زيبای خويش را نيز به من بنما تا در بهشت جاودان از روی انگشتان لطيفت،حساب سال و ماه ابديت را نگاه دارم.

شاعر- ای حوری،عشق تو شوری فراوان در دلم افكنده... نمی خواهم چيزی از رازهای نهان از تو بپرسم،با اين همه،اين يك معما را برای من فاش كن:آيا پيش اين،روزگاری در زمين ما به سر نبرده ای؟ آيا روزی چند ميهمان سرای خاك نشينان نبوده ای؟
نمی دانم چرا به ديدار تو بی اختيار چنين می پندارم كه تو زمانی در زمين خاكی ما زندگی می كردی و در آن روزگاران زليخا نام داشتی.
حوری- نه،شاعر.ما همه مستقيما از تركيب عناصر چهارگانه آب و آتش و خاك و باد پديد می آييم،و چون با زندگانی ناچيز روی زمين خو نگرفته ايم،در حيات آن جهانی شما،هرگز به سويتان رو نمی آوريم.وظيفه ميزبانی ما تنها وقتی آغاز می شود كه شما از پی آسايش جاويد پا به جهان نخستين ما می گذاريد.
نخستين بار كه مومنين به روضه رضوان آمدند و آن را در اختيار خويش گرفتند،ما به فرمان پيامبر خدا سر در خدمت آنان نهاديم و چنان داد اخلاص و صفا داديم كه فرشتگان آسمان نيز به شگفت آمدند؛زيرا هرگز اين اندازه مهر و نكويی از ما نديده بودند.اما نخستين مسلمان كه پا به اينجا نهاد و دومی و سومی،هر يك در روی زمين زن يا محبوبه ای داشتند كه هرچند در برابر ما زنانی ناچيز بيش بودند،اين ميهمانان بهشت،ما را كه زيبا و خندان و هوشمند و دلربا بوديم به پای آنان نمی نهادند و پیوسته آرزوی بازگشت به ديدار ديرين می كردند.
برای ما كه جوهر ملكوتی داشتيم،اين رفتار بس ناخوشايند بود.لاجرم ميان خود به كنكاش پرداختيم و عاصيانه هوای توطئه در سر آورديم.
درست در همان زمان بود كه پيامبر اسلام به معراج آمد و به آسمان ها سفر كرد.ما بر سر راهش ايستاديم و هنگام بازگشتش از عرش خداوند اسب بالدارش را نگاه داشتيم.
پيامبر در حلقه ما ايستاد و در پاسخ شكوه های ما،با جلال ملكوتی خويش دستورهای لازم به ما داد.ما از اين دستورها سخت ناراضی شديم،زيرا پيامبر به ما فرموده بود كه برای جلب رضايت شما،خويش را به صورت زنان روی درآوريم و خلق و خوی محبوبگان شما را پيشه كنيم.
اين دستور رسول خدا،عزت نفس ما را سخت گران آمد،ليكن به خود گفتيم كه در زندگانی جاويد باید تسليم و رضا پيشه كرد و با اين منطق حيات تازه خويش آغاز نهاديم.
از آن زمان هر مسلمانی كه پا به بهشت جاودان می گذارد،روضه رضوان را پر از حوريان بهشتی می بيند كه ديدارشان بی اختيار او را به ياد زيبارخان زمينی می اندازد،زيرا همچون روی زمين،در جايی سياه چشمان فتنه گر و جای ديگر سيم تنان موطلايی را گه شاد و گاه افسرده می بيند كه تندخويی را با عشوه گری در آميخته اند و خنده بر لب و اشك در آستين دارند.
اما تو،چون ديگران مشكل پسند نيستی و خوی آزادگان داری.هر چند من زليخای تو نيستم ولی باز هم با من به گرمی مهر می ورزی و بوسه ها و نگاه های مرا به لطف پاسخ می دهی.شايد هم گمان من درست باشد كه زليخای محبوب تو با من شباهت بسيار داشته است.
شاعر- آری،ای حوری من.تو را می ستايم،زيرا مفتون جمال آسمانيت هستم.خواه زليخای من باشی و خواه نباشی،من تو را زليخا می دانم و بدين پندار دلخوشم.چگونه يك حوری بهشت را كه به زبان من شعر موزون می گويد تا ميهمان آلمانی بهشت را از خويش دلشاد كند سپاس نگويم و نستايم؟
حوری- شاعر،تو نيز دست از كار خويش برمدار و تا آنجا كه از سرچشمه دلت امواج سخن های نغز بيرون مر جهد غزل سرايی كن،زيرا ما ساكنان بهشت دلداده آن گفتار و پنداريم كه از شور دل خبر دهد.اگر هم سخنی تند گويی،از تو نخواهم رنجيد،زيرا حوريان كلام تندی را كه از دل برآيد از سخن نغزی كه بوی ريا دهد بيشتر عزيز می دارند.

حوری- شاعر من،می دانی چند هزار سال است من و تو با تنهايی دلپذير خويش دمسازيم و دور از چشم اغيار در باغ بهشت به سر می بريم؟
شاعر- نه حوری! در پی دانستنش نيز نيستم،زيرا با بوسه های جاودانی دلدار پاكيزه خويی چون تو سرخوشم و جز نوازش های مهر آميز تو كه هميشه تازه است چيزی نمی خواهم.حالا كه هرلحظه از عمر برای من با لرزشی از عشق همراه است برای چه سراغ آن گيرم كه اين لحظه چقدر به درازا كشيده است؟
حوری- يك بار ديگر تو را فارغ از غم روزگار می بينم و همچو آن زمان كه در روی زمين به غزل سرايی مشغول بودی،از بند زمان و مكانت برون می يابم.بسی شادم كه در اين عالم جاويد راه خويش گم نكردی و چنين دليرانه زندگانی ابد در پيش گرفتی.
حالا كه از گذشت زمان فارغی،كنار دلدار خويش بمان و همچنان برايش غزل سرايی كن،اگر ترانه ای تازه نداری،همان ها را كه به خاطر عشق زليخا می سرودی بخوان،زيرا به يقين در بهشت جاودان نيز بهتر از آنها غزلی نخواهی گفت.

زنان برگزيده

زنان پاكدامن و وفادار بی گمان دربهشت خدا جای خواهند گزيد.ولی ميان همه آنها جز نام چهارتن برای ما آشكار نيست.
ازاين چهار تن،يكی زليخاست كه با آنكه جمالی چون خورشيد درخشان داشت ذره وار سر در پای خورشيد عشق يوسف نهاد و به پاداش اخلاص و وفايی كه در راه عشق نشان داد،ره به بهشت جاودان برد.
ديگری مريم مقدس است كه با دم روح القدس،عيسی رابه جهان آورد تا نجات بخش روح گناهكاران گردد و به خاطر رستگاری مشركين جان بر سر صليب فدا كند.
سومين،خديجه زوجه رسول خداست كه با صفا و وفای خود،برای محمد پيروزی وجلال به همراه آورد و توصيه كردكه هر مسلمان باید در زندگی يك خدا و يك زن داشته باشد.
چهارمين،فاطمه مقدس دخت پيامبر است كه برای پدر،دختری بی مثل و برای شوهر،زنی تمام عيار بود و در اندامی آراسته پاك تر از فرشتگان آسمان نهان داشت.
اينان،زنان بزرگ جهانند كه در بهشت خدا جای دارند.كاش شاعرانی كه ستايش گر آنانند نيز به اين بهشت ره ببرند.

اصحاب كهف

فرعون،خود را خدای روی زمين خواند،ولی در آن هنگام كه بر سر خوان شاهانه نشسته بود مگسی ناچيز عيش او را منقص كرد كرد.خدمتكاران بسی كوشيدند تا مگس را از نزدش برانند،اما مگس دست از سر و روی او برنداشت و چنان كه از جايی ناپيدا فرمان دارد،لحظه ای از آزردنش نياسود.
شش تن از غلامان فرعون از اين منظره عبرت گرفتند و به خويش گفتند:خدايی كه از عهده مگسی برنيايد چگونه خدايی تواند كرد؟و اگر راستی او خدای ماست،چرا باید بر سر خوان نشيند و غذای خاكيان فانی خورد؟نه! خدايی فقط او را سزد كه با قدرت بی همتای خود،خورشيد را آفريد،و ماه و آسمان پرستاره را آفريد.از اين خدای دروغين بگريزيم و او را با كفر عالم سوزش تنها گذاريم.
اين بگفتند و راه صحرا گرفتند.شبانی با آنان همدل شد و همراه ايشان در دل غاری نهان شد.سگ چوپان نيز دست از آنان برنداشت و هرچندش به قهر راندند،به مهر دامن خداوندگار خويش بگرفت تا سرانجام ره در حلقه غارنشينان هفتگانه برد و همراه آنان به خواب گران رفت.
فرعون در شدت خشم خويش،راهی تازه بر كيفر اين عاصيان انديشيد كه از ضربت خنجر و سوز آتش كاری تر بود.فرمان داد تا سنگ و آجر فراهم آوردند و دريچه غار را ديواری سترگ بستند تا فراريان طاغی جاودانه در آن بمانند و با سختی و زجر بميرند.
ولی خفتگان غار همچنان در خواب ماندند،و ديری بعد،فرشته ای كه نگهبان آنان بود به پيشگاه خداوند عرضه داشت كه:گاه آنان را در خواب به پهلوی راست و گاه به پهلوی چپ گرداندم تا تنشان از خاك نمناك آسيب نبيند و در دل غار رخنه هايی پديد آوردم تا خورشيد فروزان در طلوع و غروب خويش بر آنان بتابد و گونه هايشان را شاداب نگه دارد.
خفتگان،آسوده خفته بودند و سگ اصحاب كهف نيز همراهشان در خواب بود.بدين سان سال ها گذشت و ساليان تازه فرارسيد،تا آنكه روزی اصحاب كهف از خواب گران برخاستند و ديوار غار را از سالخوردگی فروريخته يافتند.يكی ار آن ميان كه هوشمندتر از ديگران بود،چون شبان را نگران و مردد يافت به همراهان گفت:هم اكنون می روم تا خود را به شهر برسانم و اگر هم جان در ره خشم فرعون از كف بدهم به بهای اين سكه زر كه در جيب دارم نان و آبی برايتان فراهم آرم.
خفته غار از اين راز بی خبر بود كه قرن هاست فرعون و كسان او سر به وادی عدم كشيده اند و اكنون اميری حكمفرمای شهر است كه آيين خدا و رسول دارد(خدا اين امير پارسا را بيامرزاد).
راهی دراز رفت تا به شهر رسيد.دروازه شهر و برج و باروهای آن را سراپا دگرگون يافت.با اين همه،از رفتن نايستاد تا ره به دكان نانوا برد؛از او نان طلبيد و سكه زر به او داد،ليكن نانوا دستش بگرفت و فرياد برآورد:ای جوان،كجا گنجی كهن يافته ای؟زود نيمی از آن را به من ببخش و گرنه رازت را برملا كنم!
ناچار هردو به جدال پرداختند و آخر داوری نزد امير بردند؛امير نيز حق به نانوا داد و از پناهگاه گنج نهان پرسيد.
ولی اندك اندك راز معجزه غار از پرده برون افتاد.خفته غار كه خود در ساختن كاخ شركت جسته بود،به ياد آورد كه زير يكی از ستون های كاخ دفينه ای نهفته كه بر آن نام او نقش بسته است.به نشانی وی، ستون را بشكافتند و دفينه را يافتند،امير به ناچار حق به حقدار داد و او را به لطف خويش بنواخت.
خبر در شهر پيچيد و مردمان دسته دسته به ادعای خويشاوندی با او برخاستند و برای اين خويشی دليل و نشان آوردند.چه جمع عجيبی بود كه نيای كهن با غرور جوانی ايستاده بود و نوادگان سالخورده اش او را كه از همه جوان تر بود حلقه وار در ميان داشتند.مردم شهر از روی نشانی های او،نام و نشان ديگر ياران غار را دريافتند و اندك اندك جمله اصحاب كهف از گمنامی رستند.
مسافر از غار برآمده به سوی غار بازگشت و امير و مردم شهر،همگی به دنبالش روان گشتند.اما وی در كنار غار فرصت آنكه بارديگر به همراهان خويش نظر فكند نيافت،زيرا در آن دم كه او پا در غار نهاد،هر هفت خفته(كه با سگ هشت می شدند)به فرمان خداوند و با دست جبرئيل راه بهشت در پيش گرفتند و در غار نيز از نو چنان بسته شد كه گويی هرگز گشوده نبوده است.

چهار حيوان خوشبخت

خداوند به چهار حيوان اجازه داد كه به بهشت جاودان روند و در كنار پارسايان و دادگستران به سر برند.
نخستين آنها خر عيسی است كه در چراگاه های بهشت مغرورانه به چرا مشغول است،زيرا هم او بود كه عيسی را بر پشت خود به بيت المقدس شهر پيامبران برد تا در آنجا مسيح ندای دعوت به راه راست در دهد.
سپس گرگی است كه(حضرت)محمد به او فرمان داد تا دست از گوسفندی كه متعلق شبانی تنگدست بود بدارد و در عوض گوسفندی از گله مرد توانگر بربايد.
سومی،سگ اصحاب كهف است كه همراه خداوندگار خود راه غار در پيش گرفت و در كنار خفتگان هفتگانه به خواب گران رفت.
چهارمين،گربه ابوهريره است كه همچون دوران زندگی،در كنار صاحب خود به سر می برد و از مائده های بهشتی بهره می گيرد،زيرا روزی رسول خدا دست نوازش بر سرش كشيد،و حيوانی كه دست پيامبر به او رسيده باشد مقدس است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تفكيرنامه
پنج چيز

گوش كن تا از من پندی نكو بشنوی:پنج چيز است كه پنچ چيز از آن نزايد:دلی كه خانه غرور است كانون محبت نشود.ياران دوران سفلگی(فرومايگی)نكوخويی ندانند و تنگ نظران ره به بزرگی نبرند.حسودان بر جمال و كمال جز به چشم كين ننگرند و دروغگويان از كسی وفا و اعتماد نبينند.
اين سخنان را به دل بسپار تا در زندگانيت به كار آيند.

نگاه دختری جوان كه تو را با هوس به سوی خويش خواند و نگاه ميخواره ای كه جام باده به دست گيرد،هردو دلپذير است،همچنين سلامی كه از سوی مهتری به كهتر گفته شود و شعاع خورشيد خزانی كه تن را حرارت بخشد؛اما از اين همه دلپذيرتر،نگاه افتاده ای است كه دست به سوی تو آورد تا صدقه ای از تو بگيرد.خوب به او بنگر و نگاه حق شناسانه و سلام پرشوق و خرسندی خاطرش را ببين تا هرگز صدقه دادن از ياد نبری.

در كتاب "پندنامه" پندی است كه گويی از زبان خودت سخن می گويد:اگر به گدايی بخشش كنی،او را مثل خودت دوست خواهی داشت.پس تا توانی ببخش و بيهوده برای آيندگان دينار و درم ميندوز،زيرا اگر امروز شادمان باشی،به از آن است كه فردا بگويند:فلان مردی توانگر بود.

سلامی را كه از ناشناسی شنوی پاس دار و چون سلام دوستی ديرين،عزيز شمار؛با آشنای تازه به گرمی سخن بگو،زيرا پس از كلامی چند،هريك به راه خويش خواهيد رفت:تو رو به مشرق خواهی برد و او آهنگ مغرب خواهد كرد.
و اگر سال ها بعد،روزی از نو به هم رسيد،شادمان به خود خواهيد گفت:هم اوست! چنان كه گويی در اين ميان،سفرهای بسيار در زمين و دريا نكرده و شاهد گردش ماه ها و سال ها نبوده ايد.
اكنون كه باز به هم رسيده ايد،چه به از آن كه صميمانه راز دل گوييد و حكايت دوران جدايی را با هم در ميان گذاريد تا آشنايی كهن يكرنگی نو به بار آرد.
پس،نخستين سلام را كه از هزاران سلام ديگر ارزش بيش دارد،عزيز دار و هر درودی را به گرمی پاسخ گوی.

از آن شكوه داری كه دست يغماگر ايام آنچه را كه عزيز داشته ای به تاراج برده.ديگر از لذات جسمانی بهره ای نمی بری و بامدادان خاطره ای از هوس های نيمه شب در سر نداری.ديگر،از خيال سفرهای دور و دراز شادمان نمی شوی،و برخلاف دوران جوانی هوای خودآرايی و جلوه گری نمی كنی؛حتی از آن نشاط كه جوانان از انجام كاری احساس می كنند محرومی،زيرا ديگر جرات ماجراجويی نداری.
گمان داری كه ديگر غارتگر زمانه چيزی در خانه دلت باقی ننهاده.اما نگران مباش.تا وقتی كه يارای انديشيدن و امكان دوست داشتن داری،چيزی به راستی از دست نداده ای.

خواجگان گاه بندگان را به لطف بنوازند و گاه بر آنان خشم آورند.تو كه زيردستی،لطف و خشم خواجه را يكسان گير.چه بسا خواجه آنجا خشمگين آيد كه جای ستودن باشد و آنجا بستايد كه جای خشم گرفتن.اگر خواهی هميشه خرسند باشی،هميشه راضی باش.
شما نيز،ای بزرگان جهان،با خداوند آن چنان رفتار كنيد كه بندگان با خواجگان كنند.دست از كوشش مداريد،اما در هر حال راضی باشيد و هرچه را كه روزگار دهد به ديده قبول بنگريد.

به شاه شجاع و ديگر پادشاهان

در گير و دار ميدان های جنگ تو با تركان و تاتاران(مغولان) همه جا دعای خير ما به صورت غزل های دلنشين بدرقه توست،زيرا تا تو باشی ما را از گزند زمان باك نيست.پس عمرت دراز و ملكت جاودان باد!

سعادت كامل
آدمی پندناپذير و سركش بودم،تا آن روز كه پيری يافتم و سر به فرمانش نهادم.سال ها در خدمت پير به بردم،سپس دلداری نيز جستم و دل به تار زلفش بستم.پير و دلدار هر دو مرا آزمودند و در دعوی وفا صادق يافتند،لاجرم به مهری فزونم نواختند و با لطفی بيش دمسازم كردند.
پيش از من،هيچ كس بدين رضا خدمت دو خواجه نكرده بود.اما من از بندگی خويش خرسندم و پير و دلدار نيز از وفايم شادمانند.از آن روز كه سر در خدمت اين دو نهادم،هر روز دلم را آسوده تر و اختر سعادتم را فروزان تر می يابم.

فردوسی- ای دنيا،چقدر دورو و ستمكای.خودت می پرورانی،خودت نيز می كشی!

جلال الدين رومی- دنيا زادگاه رنج است.اگر در آن بمانی،چون خواب و خيالی می گريزد و اگر سفر كنی غم با تو همراه می آيد.تا به گرما و سرما دل خوش كنی،دوران سردی و گرمی سپری می شود و تا گلی را بنگری كه سر از خاك بيرون كشيده،گل پژمرده می شود و بر خاك می افتد.

زليخا- آيينه به من می گويد:تو زيبايی.ولی شما می گوييد:روزی پير خواهی شد، لااقل اكنون كه زيبايم،جمال خداوند را در چهره من بستاييد.

















































رنج نامه
اگر كسی شادمان باشد همسايه اش افسرده است،و آن روز همسايه شاد شود كه او اسير غم گردد.دانايان نيز هماره آماج تير خشم و كين جاهلانند.اما همين كه يكی از آنان بميرد،مردمان به آه و ناله پردازد و به نامش اعانه گرد آرند تا بنايی به يادبودش بسازند و نامش را جاودانی كنند.
اگر از من بپرسيد،می گويم:به خاطر خدا،مردان نكو را لااقل پس از مرگ به حال خود گذاريد و به ايشان كاری نداشته باشيد،آنان خود بسی خرسندتر خواهند بود.

در زندگی بسی نكته ها آموختم.همه جا ابلهان را ديدم كه بيش از هوشمندان تفاخر می كردند و كوته فكران را يافتم كه پیوسته كوشای حكمفرمايی بر دانايان بودند؛لاجرم خويشتن را از بد و نيك جهان بركنار گرفتم و ديوانگان را چون فرزانگان به حال خود گذاشتم تا اينان در آرامش به سر برند و آنان يكديگر را به چنگ و دندان بدرند.
اما نه اينان و نه آنان،دست از سر من برنداشتند،زيرا عقيده داشتند كه باید در راه عقل يا جنون خواه ناخواه به هم پيونديم.ناچار جمعی نور آفتاب را از من پوشانيدند و جمعی ديگر لطف سايه را از من دريغ داشتند.
حافظ شيراز نيز چون من از دست رياكاران خودبين در رنج بود و همه عمر با آنان ستيزه كرد.به خاطر خدا نام دشمنان مرا از من مپرسيد،زيرا من هم اكنون به اندازه كافی از دستشان در رنجم و از اين بيش دشمن تراشی نمی توانم كرد.

مجنون عاشقی بود كه نامش به زبان عرب معنی ديوانه می داد.بگذاريد من نيز در دنيای شما عاقلان خويش را مجنون بخوانم و از اين صفت تفاخر كنم.
مگر نه اين است كه هرگاه دلی پر از مهر و صفا رنج می برد تا شما را شادمان كند و چون شمع می سوزد تا راه شما را روشن نمايد،فرياد می زنيد:برای اين ديوانه زنجير بياوريد! و چون در آخر كار،عاقلان خود را در بند می بينيد با آه و اسف می گوييد:چه روزگاری است!دانايان همه در بندند!

گويند:خود ستودن خطا است.اما كسی را نتوان گفت كه كار نكو كند و خرسند نباشد.ای ديوانگان،بگذاريد عاقلان جهان به عاقلی خود فخر كنند و شادمان باشند،زيرا آنان نيز در حقيقت ديوانگانی بيش نيستند كه دست به تبذير سرمايه موهوم شهرت گشاده اند.

پيش از اين،وقتی كه عالمان دين به قران كريم استناد می جستند،سوره و آيه آن را معين می كردند تا مسلمانان به آن مراجعه كنند و وجدان خويش را آسوده يابند.اما درويش های امروز كه از سوره ها و آيات قران بی خبرند دست به تفسير و تاويل كلام خدا می زنند و لاجرم هر روز معمايی نو بر مشكلات كهن می افزايند.
ای قران كريم،ببين تو را كه پيامبر صلح و صفايی،چگونه جاهلان حربه جدال كرده اند!

از دوستی آلمانی ها حاصلی جز رنج نبردم.هرجا ادب فراوان تر ديدم،كينه جويی نهان فزون تر يافتم.هر قدر با من برخوردی نكوتر كردند بيشتر در پی آزارم برآمدند.عاقلانه از همه كناره گرفتم تا آشفتگی صبح و شام خاطرم را نيازارد،و در رنج و شادی تحمل آوردم تا غم زمان از پايم نيفكند.پيوسته بر نفس خويش غالب ماندم و ديگران را نيز از اينكه با آزردن من در پی خرسندی خويش باشند ملامت نكردم.اما همواره بر اين نكته نيك واقف بودم كه بسياری از آنان كه به گرمی سلامم گفتند،تا سر حد مرگ به من كينه ورزيدند.
هرگز كسانی را نديدم كه راه و رسم زندگی را چون اولاد اسرائيل نيكو شناسند.هربار كه به بازار رفتم،فرزندان ابراهيم را ديدم كه بهترين كالا را می خريدند و كمترين قيمت را می پرداختند.

ملكه سبا جامی زرين برای سليمان فرستاد كه بر آن با گوهرهای درخشان،صورت ماهيان و پرندگان و دام ها و ددان نقش زده و چنانش آراسته بودند كه ديده طاقت ديدارش نداشت.
خدمتكاری از كنارش بگذشت و بر زمينش افكند و بشكست.دل سليمان به درد آمد،ولی ابليس شادمان شد.
دنيا نيز پر از ابليسانی است كه پیوسته به ما كينه می ورزند، زيرا طاقت آنكه كمال را به حال خود گذارند،ندارند.


حكمت نامه
امروز همان چيزي را از جهان بخواه كه ديروز روزگار به تو ارزانی داشته.

چرا هر ساعتی از عمر كه می گذرد برای من اين همه نگرانی همراه دارد؟عجبا،كه زندگی كوتاه ولی روز دراز است!
دل من پیوسته آرزوی پرواز دارد،نه برای آنكه به سوی آسمان رود،بلکه تا از دست خويش بگريزد.

اگر روزگار از پی آزمودن تو،بر تو سخت گيرد،تو كار بر خود آسان گير و رضا پيشه كن.

هنوز روز است بكوش تا كاری كنی،زيرا وقتی كه شب خاموش فرا رسد هيچ كس كاری نمی تواند كرد.

بيهوده غم نيك و بد دنيا مخور كه جهان را جهان آفرين آن چنان كه خواسته ساخته است و تو چيزی از آن را عوض نتوانی كرد.به سهمی كه از زندگی داری راضی باشی و سفری را كه به نامت نوشته اند خوشدلانه به پایان رسان،غم جهان مخور كه غم خوردن،سرنوشتت را دگرگون نخواهد كرد،ولی تعادل زندگانيت را به هم خواهد زد.

اقبال در خانه ات را بكوفت و تو غافلانه در به رويش نگشودی.اما نگران مباش،فرشته اقبال دلی مهربان دارد و باز هم در خانه ات را خواهد كوفت.

نيكی را فقط به خاطر نفس نيكوكاری،كن.اگر هم به فرزندانت پاداشی نرسد،به يقين نوادگانت از آن بهره خواهند برد.

انوری شاعر دانا كه از راز دل و معمای روح خبر داشت،چنين گفت:همه جا و همه وقت درستكار و دادگستر و خطابخش باش.

چرا از دشمنان شكوه می كنی؟مگر توقع داری كه ايشان تو را كه وجودت خود مايه آزار دل پرحسدشان است عزيز شمارند؟

از اين مصيبتی گران تر نيست كه ابلهان،دانايان را به فروتنی بخوانند.

اگر خدا هم همسايه ای به ناسازگاری من و تو بود،تو و من در زندگی آرام نداشتيم.اما خداوند برخلاف ما،بَدان را به حال خويش می گذارد و كاری به زشت و زيبای آنان ندارد.

به اين نكته اعتراف كن كه سخت سرايان شرق از ما شاعران غرب تواناترند.تنها در آنجا ما با ايشان برابريم كه پای بغض به ديگر شاعران در ميان آيد.

بی هنران صدا برداشته و حقيران بر مسندهای بزرگ نشسته اند.خدايا خشم خويش از ما بازگير!

اگر حسد در پی آن است كه خويشتن را به چنگ و دندان بدرد؛او را در نيت خير خود آزاد گذار.

تنها آن كس قهرمانان را به حق تواند ستود كه خود دليرانه جنگيده باشد،زيرا تا كسی سرد و گرم جهان نچشيده باشد قدر مردان ارزنده را نداند.

اگر خواهی از رهزنان نيمه راه آسوده باشی،زر و ايمان و مقصدت را از كسان پنهان دار.

جوانان عادت دارند كه گفته های خردمندانه پيشينيان را تكرار كنند و آنها را از خويش شمارند.لاجرم در رديف سخنان ابلهانه،گاه حرفی بس نكو می توان شنيد.

اگر عاقلی،با جاهلان مباحثه مكن،زيرا خود را اسير جهل خواهی كرد و آنان را دانايی نخواهی آموخت.

از خود مپرس كه از نكويی تو چه كس بهره خواهد برد.نان خود را به آب افكن،بالاخره كسی آن را خواهد خورد.

روزی پا بر سر عنكبوتی نهادم.از خويش پرسيدم:چه حق داشتم او را بكشم؟مگر خدا نخواسته است كه او نيز چون من زندگی كند و از لذات جهان بهره برد؟

در بزم خدا چه جنجالی است!دوست و دشمن بر سر خوان نشسته اند.

می گوييد تنگ چشمم.آخر چيزی به من دهيد تا بتوانم بخشش كنم!

تا مرد خاموش است بر او خطری نيست،زيرا سرنوشت او به زبانش بسته است.

مردی كه دو خدمتكار داشته باشد غذای سير نمی خورد.خانه ای نيز كه دو زن در آن باشد رفته (نظافت) نمی شود!

ديوانگی است كه هركس تنها عقيده خود را نيكو شمارد.اگر معنی اسلام تسليم در برابر خداوند است، ما همه به عنوان مسلمان زندگی می كنيم و مسلمان نيز می ميريم.

هركس به جهان آمد خانه ای نو ساخت،و چون مرد خانه به ديگری گذاشت.دومی،بنا را به سليقه خود تغيير داد،اما هيچ كس در پی اتمام آن برنيامد.

ای خداوندگار،هر چند كلبه حقير است،به لطف در آن فرود آی.گيرم خانه ای بزرگ ترت بسازند،تو را چه تفاوت خواهد كرد؟

دو يار شفيق داری و مقام امن و می بی غش و مجموعه غزل.از اين بيش از جهان چه می خواهی؟

لقمان حكيم كه زشت رويش می خوانند،حكيمانه گفت:شيرينی نيشكر در نی آن نيست،در شكری است كه درون نی نهفته است.

روح مشرق زمين پيروزمندانه از مديترانه گذشت و به اروپای ما آمد.تنها آن كس می تواند معنی سخن نغز كالدرون را بفهمد كه جرعه نوش جام حكمت حافظ ايران باشد.

"چرا يك دست خويش را بيش از آنچه باید به زيورها می آرايی و دست ديگر را يكسره بی نصيب می گذاری؟"
- آخر،اگر دست چپ زينت راست نباشد ديگر به چه كار می آيد؟

خر عيسی،اگر هم از مكه آيد همچنان خر است.

به من می گويی:"بسيار كسان به تو نيكی كردند و تو سپاسشان به جا نياوردی".چه احتياجی به سپاس زبانی است؟مگر نه اينكه ياد نكويی آنان در دلم جای دارد؟

بگوش تا نيك را از بد بشناسی و از خود نام نكو باقی گذاری؛بيش از اين دو،چيزی مخواه كه همه چيز را از دست خواهی داد.

در سرزمين های بسيار سفر كردم و مردم بی شمار ديدم.همه جا كنجكاوانه نگريستم تا از هر خوشه ای دانه ای برگيرم.همه چيز جستم،اما شهری كه پر از حوريان و زيبارخان باشد نيافتم!


مثل نامه
از آسمان قطره بارانی در دريای پرموج فروافتاد.امواج دريا به گوشش سيلی زدند و آزارش دادند.ولی خدا صبر و اميد قطره خرد را با لطف بی پایان خويش پاداش داد و او را در ميان صدف نهاد.از آن پس، مرواريد غلتان بر تاج امپراتور ما جای دارد و درخشندگی و جلوه گری می كند.

در خاموشی شب،بلبل بانگ برداشت و آواز شبانه اش به عرش خداوند رسيد.خدا نغمه بلبل را شنيد و به پاداش آن،در قفسی زرينش كرد و به او روح نام داد.از آن پس،مرغ روح در قفس تن زندانی است،ولی همچنان گاه و بيگاه نوای دلپذيرش را سر می دهد.

مرواريدی كه از ديگر مرواريدها زيباتر و اصل تر بود، به گوهری(جواهرساز)چنين گفت:اكنون كه مرا از صدف درآورده ای،سينه درخشانم را سوراخ مكن و كنار ديگر خواهران ناچيزم جای مده.
گوهری به او گفت:مرا ببخش،زيرا من اكنون جز به فكر سود خويش نمی توانم بود.اگر با تو ستم نكنم و سينه سيمينت را نشكافم،چگونه گردنبندی لايق سينه های سيم تنان توانم ساخت!

قران پر طاووسی ديدم.به شادی به او گفتم:ای بديع ترين شاهكار آفرينش،به اين جای مقدس خوش آمدی.در جمال تو چون رخساره اختران سپهر،آيت قدرت ازلی هويداست."او" كه كائنات را با همه عظمتش چون ذره ای در زيرپای خويش دارد.تو،پر سبك را،چنان با جمال خويش آراسته كه حتی پادشاهان جرات تقليد از اين صفحه پر نقش و نگار را در خود نيافته اند.ای آيت جمال ازلی،در اين معبد مقدس كه پناهگاه توست،شاد و آرام زی!

مردمان جهان از خرد تا بزرگ،تارهای سست از آرزوهای گران بر گرد خويش می تنند،و خود،عنكبوت وار ميان آنها جای می گيرند.ناگهان ضربت جادويی اين تارهای سست را از هم می گسلد،آنگاه همه فغان بر می آورند كه كاخی آراسته به دست ستم ويران شده است.

آدم را در خوابی سنگين يافت و آهسته حوايی كوچك در كنارش نهاد.وقتی كه اندكی دور شد و آن دو را در قالب زمينی خويش در كنار هم خفته ديد،از اين دو نمونه بديع آفرينش خويش به خود باليد و زير لب گفت:اين است اشرف نخلوقات!
پس عجب مدار اگر ديدار زيبارخان ما را اسير اشتياق كند و روحمان را به آستان جمال خداوندی بالا برد، زيرا در آن دم كه ما به چشم ستايش در آنان می نگريم،در حقيقت،در دل شاهكار آفرينش خدا را می تاييم.




خداحافظ!
ديوان من به پایان رسيد.شما ای غزل های محبوب،جايی را كه در دل ملت من داريد همچنان نگه داريد و در آن بيارميد.
اصحاب كهف در خواب گران رفتند و جوان ماندند،جبرئيل نيز بر تن خسته شاعر دم خدايی دمد و از پس ابرهايی كه بوی مشك می دهد بر شاعر به چشم مرحمت نگرد،تا وی بار ديگر جوانی از سر گيرد و در ديوار غار تيره زندگی شكافی به روی خورشيد عشق و اميد بگشايد.
كاش شاعر همراه با برگزيدگان خدا ره به بهشت برد كه در آنجا جاودانه درختان شكوفه می دهند و گل ها عطرافشانی می كنند.مگر نه سگ اصحاب كهف نيز پی نيكان گرفت و همراه آنان به روضه رضوان رفت؟
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
ترجمه دیگه ای که از این کتاب شده رو خوندی ؟
اسم مترجمش یادم نیست
 

mynobar

Registered User
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
2,556
لایک‌ها
2
سن
42
در مورد میزان تأثیر پذیری گوته از لسان الغیب ، حافظ شیرازی هم توضیحاتی بفرمایید .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از ashena55 :
ترجمه دیگه ای که از این کتاب شده رو خوندی ؟
اسم مترجمش یادم نیست
متاسفانه من با ترجمه ديگري نخوانده ام .
اگر نام مترجم را پيدا كنيد و بنويسيد ممنون ميشوم .
البته بعيد ميدانم به غناي ترجمه پرفسور شفا باشد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از mynobar :
در مورد میزان تأثیر پذیری گوته از لسان الغیب ، حافظ شیرازی هم توضیحاتی بفرمایید .
گوته با استفاده از اشعار مهم و تغزلي حافظ و تاثيرپذيري از وي، در واقع باب يك گفتگو بين فرهنگ كهن شرق و فرهنگ نسبتا كهن غرب را باز كرده است
گوته، به گونه اي با حافظ مي آميزد كه از خود بي خود شده و فرياد مي زند «اي حافظ، سخن تو، ابديتي است كه پاياني براي آن متصور نيست» و در سروده هايش مي گويد، چه شيدايي است كه نصيب شده است، اگر اسلام به معناي تسليم در مقابل خداست، ما همه در سينه اسلام زنده مي مانيم و مي ميريم.
گوته با الهام گرفتن و تاثير از حافظ، مبادرت به سرودن اشعاري به نام«شعرهايي براي حافظ » نمود كه بعدها نام «ديوان آلماني» را براي آن انتخاب كرد. اين كتاب مجموعه اي از اشعار آلماني است كه ارتباط مستقيم با ديوان شاعر ايراني محمد شمس الدين حافظ داشت. آنچه گوته را به سوي حافظ جلب مي كرد، وجود تناقض هايي بود كه در اشعار حافظ يافت مي شد. جايي كه موضوعات مورد تقديس، در كنار پديده هاي پست اجتماعي شانه به شانه و در كنار هم به چشم مي خوردند.
شعر« راز سرگشاده» گوته، براساس تفسيرهاي ضد و نقيض استوار بوده و به وضوح، آن نوع بي بند و باري را كه حافظ برگزيده، مورد حمايت قرار داده است. گوته آنچه را از ظاهر كلام حافظ استنباط مي شود، ملاك قرار مي دهد، نه مفاهيم عرفاني در پس آن را. همچنان كه روش پروتستانها در مقابل تفسير كتاب انجيل، اينچنين بود. مطابق سبك نگارش قرون وسطي، هر كلمه معاني مختلفي را تداعي مي كرد و درك كتاب انجيل تنها به استنباط تاريخي و لفظي كلمه محدود نمي شد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دیوان غربی - شرقی گوته در سال هزار و هشتصد و نوزده منتشر شد. این نسک (کتاب) که گفتار‌های گوناگون آن از حافظ و فرهنگ ایرانی الهام گرفته، از یک‌سو بازتاباننده باورها و اندیشه‌های ایرانی و بویژه حافظ است و از سوی دیگر بازتاب دهنده نگاه منتقدانه گوته به آنهاست.

گفته‌ها و پنداره ها، اندیشه ها، شخصیت و نام حافظ در سراسر این دیوان مشاهده می‌گردد؛ گویی گوته برای سرودن بیشتر چامه‌های دیوان غربی - شرقی از حافظ یاری جسته است.در این دیوان واژگان فارسی و عربی بسیار یافت می‌شود که به همان وجه به کار رفته‌اند نظیر “الله” بلبل, ساقی, درویش, حوری,‌مشک,‌میرزا, مفتی,‌فتوام‌پنبه وزیر, و ... آشنایی گوته با حافظ و فرهنگ ابرانی را باید گونه‌ای خوش‌اختری معنوی - تاریخی برای فرهنگ خاور‌زمین و باختر‌زمین تلقی کرد که به آفرینش تعداد بیشماری از آثار ادبی در سده‌های نوزده و بیست انجامید. دیوان غربی - شرقی جزء واپسین آفریده‌های گوته بشمار می‌رود و گوته آن را در جایی به عنوان «برآیند زندگی خود» معرفی می‌کند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گوته و زبان فارسى
تا قبل از گوته، ايران شناسى از حدود سياحت نامه هاى ماركوپولو، آنتونى جنكينسن، شاردن اولئاريوس، آدام وتاورنيه تجاوز نمى كرد، ولى در اثر تلاش محققين، كم كم ايران شناسى به صورت علم مستقلى درآمد. گوته از نوجوانى به شرق و دانش و خرد خاور علاقه داشت. شايد يكى از علل اينكه نمايشنامه محمد را در سال هاى نخست اقامت در وايمار به رشته تحرير آورد، همين بود. او قرآن مبين و حكايات الف ليله و ليله را قبلاً خوانده بود و ترجمه اشعار چند شاعر عرب را در كتابخانه خود داشت اما در ميان همه آنها به اشعار فارسى بيشتر عشق مى ورزيد، چرا كه در لابه لاى اشعار فارسى خرد و عشق مى ديد. گوته نوشته هاى فردريش فن اشگلل، ويلهلم يوزف و فردريش فن شلينگ را مى خواند و ستايش بى پايان آنها را نسبت به عظمت فرهنگ شرقى درمى يافت. او با نوشته ها و ستايش هاى شرق شناسان آشنا شد و چون علاقه فراوانى به آثار ادبى ايران داشت به سهم خويش به منعكس ساختن مضامين شعرى ايرانى در ادبيات آلمانى پرداخت و ادبيات ايران به ادبيات آلمان راه پيدا كرد. اما در ميان آثار نوشته هاى شرق شناسان تاثير ترجمه حافظ بيش از همه بود.
• گوته و حافظ
گوته در دوره چهارم شاعرى خود در سال ۱۸۱۴ به ترجمه آلمانى ديوان حافظ كه يوزف فن هامر پورگشتال، دو سال پيش آن را ترجمه كرده بود، برخورد كرد و با اينكه ترجمه اى نارسا بود آنها را يك نوع الهام شعرى تلقى كرد. دوستى او با سودى بوسنوى معروف به محمد افندى و آشنايى او با تفسيرهاى جامع او پيرامون سعدى و حافظ او را بر آن داشت كه تعدادى از غزل هاى حافظ را ترجمه كند و خود نيز شعرهايى مثل او بسرايد. البته اينكه حافظ روح عارفانه خويش را از خلال ترجمه پورگشتال به گوته شناسانده باشد جاى ترديد است و حافظى كه گوته شرح مى دهد با حافظ ما فرق دارد و اين حقيقت را بسيارى از محققانى كه به حريم روحانيت حافظ نزديك شده اند، فهميده اند. اروپائيان حافظ را اپيكوريست مى دانند و به جنبه تصوفش كمتر معتقدند. اين است كه گوته حافظ را طورى شرح مى دهد كه نزديك به مشرب خودش باشد.
گوته پس از مطالعه ديوان درصدد تهيه ديوانى حاوى مضامين شرقى به لباس غربى برآمد. در سال «۱۸۱۹ ديوان شرقى» را منتشر كرد و ذوق و هنر ايرانى را در دنياى متمدن آن روز پرآوازه كرد، به طورى كه از سال ۱۸۱۹ جمع كثيرى از اروپاييان مخصوصاً آلمان ها را شيفته ادبيات ايران ساخت.قسمت اعظم اشعار ديوان شرقى به مفهوم حافظ غزل نيست و همه يك فرم دارد و از تنوع اشعار قبلى او كه با هر حركت رنگ تازه اى به خود مى گرفت عارى است. اين اشعار لطيف و دلنشين و آيتى از شيوايى سخن در زبان آلمانى به شمار مى آيد. فهم آن در بعضى جاها مشكل و در پاره اى موارد سهل است.
ديوان شرقى گوته در ادبيات اروپا بى نظير است و از لحاظ معانى حاوى افكار بلند و نماينده عظمت روحى و تخيلات عالى اين مرد بزرگ است كه البته در سرودن آنها از فرمايشات پيغمبر اسلام، حافظ، مولوى، سعدى، انورى، فردوسى و نظامى اقتباس فكرى كرده است. گوته در موقعى كه ديوان را به رشته نظم درآورد شصت و اندى سال داشت .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ممنون آشنا جان
حتما مي خوانمش .
لطف نمودي .
 

sepehri_85

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
17
لایک‌ها
0
سن
38
سلام
میخواستم ببینم شما رما بلند پیوندهای گزیده از گوته رو خوندید
این یک رمان بسیار زیبا و تر|ژیکی هست
من یک نسخه چاپی قدیمی دارم.
 

Geothe Scholar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
khaili mamnoon ke in ketab ro ba ma share kardid. mishe lotf konid etelaaste chpie ketab ro ham dar ekhtiare ma bezarin, mesle inke chesali va dar koja chap shode bod. man baraye shoma message ham dadam vali javab nagereftam. khaili mamnoon, mahsa az canada
 

Geothe Scholar

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
dar zemn man in info ro baraye thesis ke minevisam dar rabete be divane Goethe va Hafez ehtiaj daram. omidvaram in msg ro begirin. albate agar kase digei ham etelaati raje be bibliography in ketab dashte bashe khaili mamnon misham reply konan.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
khaili mamnoon ke in ketab ro ba ma share kardid. mishe lotf konid etelaaste chpie ketab ro ham dar ekhtiare ma bezarin, mesle inke chesali va dar koja chap shode bod. man baraye shoma message ham dadam vali javab nagereftam. khaili mamnoon, mahsa az canada

dar zemn man in info ro baraye thesis ke minevisam dar rabete be divane Goethe va Hafez ehtiaj daram. omidvaram in msg ro begirin. albate agar kase digei ham etelaati raje be bibliography in ketab dashte bashe khaili mamnon misham reply konan.

سلام
به انجمن ما خوش آمدید اولآ درخواست دارم که فارسی تایپ کنید

کتاب دیوان شرقی ترجمه دکتر شفا چندین بار تجدید چاپ شده و انتشارت نخستین و سقراط اون رو منتشر کرده اند (البته محتمل هست انتشارات دیگر هم منتشر کرده باشند)
ترجمه کورش صفوی هم توسط مرکز بین المللی گفتگو تمدن ها چاپ شده
 
بالا