بازم من اولم:blush:
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
سهراب خودش گفته دچار یعنی عشق...پس اگر عاشق نباشی..سکوت باید بکنی و حرفی نزنی..
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.
نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
عشق ابهام قشنگی داره..و اگر ایهام نباشه و همه چیز واضح باشه یه جای قضیه می لنگه...یه جورایی خلاصه یعنی عشق درد داره و سختی
همیشه عاشق تنهاست.
اصلا درگاه اول عاشقی تنهاییه
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه های می روند آن طرف روز.
و اون و ثانیه ها رو نور می خوابند.
نگرانی عاشق بودن..فکر و دل مشغولی که هر عشق زمین و بزرگتر از همه عشق اسمانی به همرا داره...عاشق یعنی دچار..یعنی درگیری دل و عقل
و او ثانیه های بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
فکر می کنم یعنی بهترین روزها و لحظه ها رو صرف عشق کردن و بی خیال لذتهای دیگر شدن
و خوب می داندد
که هیچ ماهی هرگز
هزارو یک گریه رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
چیزی متوجه نشدم!
و تا تجلی اعجاب پیش می رانندو
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
فکر می کنم در اینجا به لذت عاشقی رسیده و بوی خوشش رو داره استشمام می کنه
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
سهراب خودش گفته دچار یعنی عشق...پس اگر عاشق نباشی..سکوت باید بکنی و حرفی نزنی..
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.
نه،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
عشق ابهام قشنگی داره..و اگر ایهام نباشه و همه چیز واضح باشه یه جای قضیه می لنگه...یه جورایی خلاصه یعنی عشق درد داره و سختی
همیشه عاشق تنهاست.
اصلا درگاه اول عاشقی تنهاییه
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه های می روند آن طرف روز.
و اون و ثانیه ها رو نور می خوابند.
نگرانی عاشق بودن..فکر و دل مشغولی که هر عشق زمین و بزرگتر از همه عشق اسمانی به همرا داره...عاشق یعنی دچار..یعنی درگیری دل و عقل
و او ثانیه های بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
فکر می کنم یعنی بهترین روزها و لحظه ها رو صرف عشق کردن و بی خیال لذتهای دیگر شدن
و خوب می داندد
که هیچ ماهی هرگز
هزارو یک گریه رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
چیزی متوجه نشدم!
و تا تجلی اعجاب پیش می رانندو
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی!
فکر می کنم در اینجا به لذت عاشقی رسیده و بوی خوشش رو داره استشمام می کنه