داستان زیر با کمی تغییر هست: (علاقه مندان میتونند خط اول رو در گوکل سرچ کنند و داستان واقعی رو بخونند)
در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد و وزیری داشت از خودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند و اعتراضی بکنند. وزیر طوماری بنبشت و به جارچیان داد. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی را غیر قانونی اعلام کرد. و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از آن شاه بود و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت خميازه كشيدن هم ممنوع اعلام شد. پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت. وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. بند خميازه همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند. و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار است. این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم را به دین خودش در آورد و یا سواد خواندن آنان را بگیرد یا افزایش مالیات و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست. و بی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه است اما دیگر منع خميازه خیلی زور است.آنان که باسواد تر بودند داد سخن دادند که اینان متحجرانی بیش نیستند. به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند. وگفتند تازه مگر خود شاه خميازه نمي كشد. جک های بسیاری ساختند در مورد شاه که از فرط خميازه نكشيدن ترکیده, یا برای کنترل بر خميازه اش چوب پنبه به حلقومش فرو کرده واینها را برای هم اس ام اس کردند و کلی خندیدند.نگهبانان حکومت گاهی به مسافرخانه ها و خلوتكده ها یورش می بردند و افرادي كه خميازه مي كشيدند را به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به خميازه كشيدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای سهمناك دهانشان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند. در کوچه های شهر نگاهی به این ور و آنور می انداختند و دهني باز مي كردند به اعتراض. مهمانی های زیر زمینی می گرفتند در حالي كه قبل از آن مدت ها بيخوابي مي كشيدند و حرص خود را در آن مهماني ها خالي كرده و مدام خميازه مي كشيدند. بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و کاپیتولاسیون و عروس دزدی و مالیات را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردند از این آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و پادشاه و وزیر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در خستگي و فرطوطي خودشان اسير و همه را خواب كرده اند...
من ا..توفیق