یه سری سوار تاکسی بودم. عقب دو نفر نشسته بودیم جلو هم یه نفر.یادمه وسطای روز بود و هوا هم حسابی گرم بود.هیچی داشتیم میرفتیم که یه آخوندی رو هم وسط راه دیدیم. رارنده وایساد و سوارش کرد. یکی از این آخوندای شیکم گنده با یه ریش شیطانی حنا بسته. خلاصه آخونده نشست صندلی عقب بغل دست ما....
همین که راه افتادیم رارنده بدون مقدمه به بغل دستیش گفت:
آره عزیز، داشتم می گفتم. این فرامرز و نسترن همدیگرو خیییلی دوست داشتن. حسابی عاشق هم بودن. جونشون برای هم در می رفت. اما پدر مادراشون مخالف ازدواجشون بود. هر کاری بگید کردن. التماس پدر مادرشون کردن که بزارید ما با هم ازدواج کنیم. نشد که نشد... به پدر مادرشون گفتن، اگه نزارید ما با هم عروسی کنیم خودمون رو می کشیم. خودمون رو دار می زنیم. پدر مادراشون خندیدن و گفتن شما عرضه این کارا رو ندارید. با هرکس ما گفتیم باید عروسی کنید
خلاصه جونم براتون بگه ، اینام که دیدن هیچ راهی براشون نمونده، یه روز پای یه درخت چنار بزرگ ، در حالی که دست همدیگرو گرفته بودنو گریه می کردن، خودشونو حلق آویز کردن . هردوشون مردن. خدا دید که اینا خیلی همدیگرو دوست داشتن و می خواستن کار حلال ازدواج کنن اما نتونستن. دلش سوخت . گفت بیاید برید بهشت اونجا ازدواج کنید. اینام رفتن بهشت. خیلی خوشحال بودن. پسره به دختره گفت،دیگه وقت تلف کردن بسه. بیا زودی عقد کنیم. دختره گفت باشه... ولی اول باید بریم یه آخوند پیدا کنیم که ما رو عقد هم کنه. آقا اینا هی گشتن و گشتن .چندین سال گشتن و کل هفت طبقه بهشت رو زیر و رو کردن، همه جور آدمی تو بهشت دیدن.ولی آقا جون، اگه بگی تو کل این بهشت...... یه آخوند مادر ...نده پیدا کردن نکردن!!
آقا اینو که گفت از خنده ترکیدیم!!! یارو آخونده هم گفت من پیاده میشم. رارنده هم گفت مهمون ما حج آقا! به سلامت! :لول