- تاریخ عضویت
- 5 ژانویه 2005
- نوشتهها
- 1,977
- لایکها
- 6,557
شیشه ماشین پایین بود سرم روی در ماشین بود و چرت میزدم پشت چراغ قرمز ترافیکی وحشتناک و گرمایی سوزان...... آفتاب مستقیم به صورتم میخورد با اینکه گرم بود ولی خوب بود حس خوبی بهم دست میداد یک آرامش خاصی داشت........
صدایی شنیدم......سلام عمو........سرم رو بالا آوردم و نگاه کردم گفتم سلام عمو پسرکی رو دیدم لاغر و رنجور قدش به زحمت به شیشه ماشین میرسید پشت لبش یک زخمی خورده بود که اونو بخیه کرده بود............
چیزی دستش نبود برای اینکه بفروشه چراغ سبز شد و من حرکت کردم اما پسرک شیشه ماشین رو چسبید و با من اومد کلی داد کشیدم بچه الان میری زیر ماشین گفت نه عمو تروخدا بزار بیام از چهارراه که رد شدم گفتم پسر جان الان میرفتی زیر ماشین گفت نه من واردم دیشبم چسبیدم پشت یک بنز منو تا فرحزاد برد اصلا خودش نفهمیده بود وقتی رسید اونجا......... فهمید من پشت ماشینشم..........
گفتم چه کنم عمو پول خورد زیاد ندارم گفت اشکالی نداره.............
صورتتو بیار جلو من اول نبردم ولی اصرار کرد با لحنی گریه آمیز گفت سرتو بیار جلو سرمو نزدیک بهش کردم بغلم کرد و منو بوسید من مونده بودم چه واکنشی نشون بدم خشکم زد کمی با تعجب نگاهش کردم به چشمهاش که نگاه کردم پر از اشک بود طولی نکشید که بغضش ترکید و از چشمانش اشک سرازیر شد گفتم عمو جان گریه نکن .......تا اومدم پول رو بهش بدم دیدم داره از من دور میشه گریه کنان کنار دختر بچه ای دیگه که کمی ازش بزرگتر بود نشست.......................هر دو سرگردان بودند و میگریستند.........!!!!!
صدایی شنیدم......سلام عمو........سرم رو بالا آوردم و نگاه کردم گفتم سلام عمو پسرکی رو دیدم لاغر و رنجور قدش به زحمت به شیشه ماشین میرسید پشت لبش یک زخمی خورده بود که اونو بخیه کرده بود............
چیزی دستش نبود برای اینکه بفروشه چراغ سبز شد و من حرکت کردم اما پسرک شیشه ماشین رو چسبید و با من اومد کلی داد کشیدم بچه الان میری زیر ماشین گفت نه عمو تروخدا بزار بیام از چهارراه که رد شدم گفتم پسر جان الان میرفتی زیر ماشین گفت نه من واردم دیشبم چسبیدم پشت یک بنز منو تا فرحزاد برد اصلا خودش نفهمیده بود وقتی رسید اونجا......... فهمید من پشت ماشینشم..........
گفتم چه کنم عمو پول خورد زیاد ندارم گفت اشکالی نداره.............
صورتتو بیار جلو من اول نبردم ولی اصرار کرد با لحنی گریه آمیز گفت سرتو بیار جلو سرمو نزدیک بهش کردم بغلم کرد و منو بوسید من مونده بودم چه واکنشی نشون بدم خشکم زد کمی با تعجب نگاهش کردم به چشمهاش که نگاه کردم پر از اشک بود طولی نکشید که بغضش ترکید و از چشمانش اشک سرازیر شد گفتم عمو جان گریه نکن .......تا اومدم پول رو بهش بدم دیدم داره از من دور میشه گریه کنان کنار دختر بچه ای دیگه که کمی ازش بزرگتر بود نشست.......................هر دو سرگردان بودند و میگریستند.........!!!!!