دخترک در حال خوندن رمان بود...
پس از مدتی احساس سرما کرد و کولر را خاموش کرد..
در همان حال بود که احساس کرد کسی در گوشش وز وز می کند..
سرش را که برگرداند یه مگس بزرگ یا به اصطلاح همان خر مگس را دید..
به اجبار به دستش تکانی داد تا ان را از خود دور کند..
پس از لحظاتی دوباره صذای وز وز آن شروع شد..
به اجبار کتاب را بست و به دنبال مگس افتاد..
پس لحطاتی موفق شد تا اون خرمگس را بکشه.به خیال خودش دیگه همه چی حل شده بود و مشکلی وجود نداشت..
اما وقتی رفت تا جنازه ی مگسه رو به خاک بسپاره دید که مگسه تکون میخوره.چند بار دیگه به جونش افتاد و با اظمینان از مردن اون به سمتش رفت..واااای!چی میدید!یه سری کرم کوچک داشتن از تو بدن اون مگسه بیرون میومد!
دخترک با ترس از این که نکنه کرم ها سریع تبدیل به خر مگس بشن و او مجبور به کشتن چندین خرمگس در ان واحد شود،تصمیم گرفت همه را بکشد..لحطه به لحطه تعدادشان بیشتر میشد..از همه جای اون جنازه کرم ها میومدن بیرون..
دخترک تعدادی را کشت و به همراه جنازه ان هارا دفن کرد.
کرم های مانده سرشان سیاه شده بود.کرم ها یا بهتر است بگوییم نوزاد ها در حال زیاد شدن بودن.
دخترک نور موبایلش را گرفته بود و برای این که ان هارا در یک جا جمع کند با نور سعی در هدایتشان داشت..
یک لحظه کرمی را با سر قرمز دید!جلوتر که رفت دید که ان کرم اکلیل به سرش چسبیده..:blink:
از ترس این که کرم ها بزرگ شوند،تصمیم گرفت که از خیر تجسس میان آن ها بگذرد و همه را کشت.
به همین راحتی...اما همیشه تصویر بیرون امدن کرم ها از خرمگس جلو چشمانش خواهد بود..حتی هنگام غذا خوردن..
پ.ن:راستی راستی اینجوری شده بودا!حالم داشت سر سحر به هم میخورد..ولی کلا جالب بود:دی
راستی،دخترکه خودم بودما:دی
اینم عکسش...البته کیفیت نداره!
[/URL][/IMG]
پس از مدتی احساس سرما کرد و کولر را خاموش کرد..
در همان حال بود که احساس کرد کسی در گوشش وز وز می کند..
سرش را که برگرداند یه مگس بزرگ یا به اصطلاح همان خر مگس را دید..
به اجبار به دستش تکانی داد تا ان را از خود دور کند..
پس از لحظاتی دوباره صذای وز وز آن شروع شد..
به اجبار کتاب را بست و به دنبال مگس افتاد..
پس لحطاتی موفق شد تا اون خرمگس را بکشه.به خیال خودش دیگه همه چی حل شده بود و مشکلی وجود نداشت..
اما وقتی رفت تا جنازه ی مگسه رو به خاک بسپاره دید که مگسه تکون میخوره.چند بار دیگه به جونش افتاد و با اظمینان از مردن اون به سمتش رفت..واااای!چی میدید!یه سری کرم کوچک داشتن از تو بدن اون مگسه بیرون میومد!
دخترک با ترس از این که نکنه کرم ها سریع تبدیل به خر مگس بشن و او مجبور به کشتن چندین خرمگس در ان واحد شود،تصمیم گرفت همه را بکشد..لحطه به لحطه تعدادشان بیشتر میشد..از همه جای اون جنازه کرم ها میومدن بیرون..
دخترک تعدادی را کشت و به همراه جنازه ان هارا دفن کرد.
کرم های مانده سرشان سیاه شده بود.کرم ها یا بهتر است بگوییم نوزاد ها در حال زیاد شدن بودن.
دخترک نور موبایلش را گرفته بود و برای این که ان هارا در یک جا جمع کند با نور سعی در هدایتشان داشت..
یک لحظه کرمی را با سر قرمز دید!جلوتر که رفت دید که ان کرم اکلیل به سرش چسبیده..:blink:
از ترس این که کرم ها بزرگ شوند،تصمیم گرفت که از خیر تجسس میان آن ها بگذرد و همه را کشت.
به همین راحتی...اما همیشه تصویر بیرون امدن کرم ها از خرمگس جلو چشمانش خواهد بود..حتی هنگام غذا خوردن..
پ.ن:راستی راستی اینجوری شده بودا!حالم داشت سر سحر به هم میخورد..ولی کلا جالب بود:دی
راستی،دخترکه خودم بودما:دی
اینم عکسش...البته کیفیت نداره!
Last edited: