سلام
من دنبال یادگیری طراحی صحنه تو داستان هستم.برای همین همین طور مزاحم شما میشم
بخش ادبیات که کلا" خوابیده(از نظر نظر دادن و کمک کردن و ...) مجبورم بیام این جا.که حداقل شما زوری هم که شده یه نگاهی بندازید.
ممنون از نظراتتون اگر ازم دریغ نکنید
چند روزی هست که فکر این نوشته مغزم رو به خودش مشغول کرده.امیدوارم خوب در بیاد:
کسی که جنگ نرفته باشد نمیتواند منظره های وحشت ناک را درک کند.زمانی که دوستت جلوی تو میمیرد.آن هم از یک گلوله ی خیلی کوچک.آدمی که اندازه ی دنیا بزرگ بود ببینید به چه خاری ای میمیرد.ولی باز هم سر بلند و باز هم مثل مرد.
من 30 سال پیش در جنگ بودم.نمیتوانم بگویم برای چه.چون خودم هم نمیدانم.فقط میدانم ما را هم مثل همه جو گرفته بود.جو شناخته شدن و ادعای غیرت.ولی تا یادم می آید کشور ما بود که تحمیل کرد.همه چیز را نسبت به همسایه اش.کشوری که روز به روز از دست ما کوچک تر میشد و آدم هایش لاغر تر.اگر میتوانست از ان تکه ی زمین جدا بشود و حتی بیرون از این کره ی خاکی برود شک نکنید که این کار را میکرد.آخر ما بودیم که به ان ها زور میگفتیم.ما بودیم که بر سر آدم هایشان بمب انداختیم.آن هم نه یکی.و نه هزار تا.به اندازه ی همه ی آدم هایش.
30 سال پیش من 20 ساله بودم.کسی که جوان بود و رویاهایی در سرش داشت.ولی حال.از زندگی ام زیاد گله دارم.از دست آن مردمی که نقشه ریختند برای کوچک کردن من.برای مشکلات عصبی ام.شاید بگویید که به ان ها ربطی نداشت ولی حقیقت این است که ما اگر هم نمیرفتیم به زور ما را میبردند.آن هم به آن نبرد نابرابر.
چند روزی از اعزام کردن ما به ان منطقه ی خالی میگذشت.من تنها بودم.مثل بیشتر هم رزمانم.تا این که با کسی دوست شدم.او هم شن و سال مرا داشت.کمی لاغر بود و چشم هاش مثل خودم قهوه ای رنگ.صورتش هم پر از بر آمدگی و تو رفتگی بود که استخوان هایش را به رخ میکشید.قدش هم مثل خود من بلند بود.نه ان قدر که بخواهد برای رد شدن از هر دری خم شود و به زمین نگاه کند.یادم می آید ابتدا من به طرف او رفتم.آخر من و او بیشتر اوقات نزدیک هم بودیم و حرف نزدن باعث اعصاب خوردی ام میشد.او زید با من قاطی نمیشد.یعنی آدم گوشه گیری بود.همیشه به زور لبخند میزد.و این برای من خوب نبود.چند ماهی طول کشید تا توانستم نظرش را نسبت به خودم جذب کنم.آخر من از تنهایی خوشم نمی امد.دوست داشتم کسی حرف بزند و من گوش کنم یا برعکس.کسی که بتوانم با او خاطراتم را ان هم مربوط به زمان نوجوانی ام.که همیشه برایم خنده دار بود تعریف کنم و او هم حرفی بزند.آخر من دوران نوجوانی دختری را پسندیده بودم و مدام به خانواده ام فشار می آوردم که بروند و با او صحبت کنند.چون خودم نمیتوانستم حرفی بزنم و تا میدیدمش انگار جلوی دهانم چسب میزدند.مغزم را خالی میکردند وبه من لکنت زبان هدیه می دادند.بعد از چند سال فهمیدم که ان دختر را فقط دوست داشتم و نمیتوانستم با او زندگی کنم.طرز فکر ما یک دنیا تفاوت داشت و او هم آدم سرسختی بود.برای همین مدام از ان دوران خنده ام میگیرد.که چقدر برای خودم نقشه میکشیدم تا به هر راهی شده آن دختر معصوم ولی سرسخت را به نام خودم کنم.ان هم با تفکراتی خودخواهانه.
یادم می اید وقتی این ها را برای دوستم میگفتم هیچ نمیگفت و فقط کمی لبخند میزد.آن منطقه بیابانی بود و من مجبور بودم مدام دست هایم را با دهانم گرم کنم.و همین طور بین تعریف کردنم وقفه ایجاد میشد.ولی او زیاد حرفی از گذشته اش نمیزد.تنها خاطره ای که برایم تعریف کرد از پدر مرحومش بود که بر اثر سرطان ریه مرده.آخر ان سال ها همه فقیر بودند و کسی نمیتوانست مخارج درمان این سرطان را پرداخت کند.همیشه وقتی از پدرش حرف میزد غمگین میشد.نه انقدر که گریه کند.آخر کمی هم مغرور بود.یا من این طور فهمیدم.نمیدانم چرا ان جنگ(آن هم با مردمی که لاغر اندام بودند و بی جان) انقدر به درازا کشید که دوسال از عمر ما رفت.در این دو سال من و او انقدر صمیمی شده بودیم که برای مرخصی به خانه های همدیگر میرفتیم و مدام با هم حرف میزدیم.و من مدام تعجب میکردم از آدمی که تا چند ماه پیش به زور حرف میزد و حالا انگار خوره ی کلمه گرفته.بعضی اوقات انقدر پیچیده حرف میزد که دلم میخواست سرم را از فرط سر درد بکوبم به دیوار.اما خودم را کنترل میکردم و آخر کار به او میگفتم مغز من کشش حرف های تو را ندارد.لطفا" مرا نکش.و او میخندید.و همین خنده ی او باعث میشد هر بار که حرف زدنش به درازا بکشد من همین جمله را تکرار کنم.
روزی را یادم می آید که او تیر خورد(آخر این همه خاطره را برای همین گفتم).ان روز افراد ما مسموم شده بودند و از طرفی چون اتش جنگ کمی خوابیده بود بیشتر سرباز ها برای مرخصی به خانه شان رفته بودند.بماند که بعد فهمیدیم همین افراد خوش گذران با پول ناچیزی آبی که ما مینوشیدیم را مسموم کرده بودند.شرافت بعضی وقت ها در بدن لاغر اندام ها بیشتر یافت میشود.مثل حجمی که هر چه فرد از نظر ظاهر بزرگتر باشد کمتر درونش پیدا میشود.یادم می اید که ما تازه به مرخصی رفته بودیم.آن هم نزد خانواده ی من.و باز همان حرف زدن ها بود و همان خندیدن ها.برای همین نگذاشتند که ما برویم.مشکلی نداشتیم.آخر قرارگاه ما خلوت شده بود و میتوانستیم حرف هایمان را راحت تر بزنیم.
نیمه های شب صدای تیر اندازی به گوش خورد.ان هم از طرف دشمن ما.از قرار معلوم کم بودن افراد و مسموم بودن آب ها باعث شد کمی هم بترسیم.آخر صدای تیر ها انقدر بود که بتواند چیزی را در دل کسی بشکند.چیزی به نام شجاعت.من و دوستم آن شب کمی آب میوه نوشیده بودیم و از این بابت از ان آب های مسموم چیزی نخورده بودیم.شمار نفرات ما کمتر از صد نفر بود و اتش گلوله های ان ها بیشتر از هزاران نفر.ما هم ایستادیم.و مدام تیر اندازی میکردیم.حدود یک ساعت این کار طول کشید که در ان تاریکی شب فهمیدیم شمار نفراتشان خیلی کمتر شده.و انگار ما داشتیم پیروز میشدیم.آن هم در مقابل هزاران نفر.صدای تیر از پشت سر ما شروع شد.ان هم در چند قدمی.هیچ یادم نمیرود موقعی را که دوستم در کنارم بود و از پشت چهار تیر به بدنش خورد.خون از صورتش پایین می امد.و زمین را سرخ کرده بود.تا خواستم برگردم و اسلحه ام را طرف دشمن بگیرم که از پشت به ما خنجر زده بود فهمیدم کسی پشت سرم هست و لوله ی اسلحه اش مماس با فرق سر من.خواستم زرنگی کنم و تکانی به خودم بدهم که با قنداق تفنگش زد به صورتم.نیمی از صورتم پر از خون شده بود و نیم دیگر درد میکرد.از شکستن استخوان های همزادش در طرف مقابل.شاید برای همزاد پنداری بود که انقدر درد گرفته بود.نمیدانم.فقط یادم می آید که شخص دیگری در ان تاریکی لوله ی اسلحه اش را کنار گوش من گرفت و شلیک کرد.دیگر چیزی یادم نمی آید ولی میگفتند که همان وقت غش کرده ام.شاید پلک زدن مداومم در این همه سال دست رنج همان صدای مهیبی بود که ناخواسته به گوش من هدیه داده شده بود.مثل تمام هدیه هایی که جنگ به من داد.
وقتی چشمم را باز کردم گمان میکنم صبح شده بود.همان جایی که غش کرده بودم بر روی زمین افتاده بودم و بیدار نمیشدم.دست هایم را بسته بودند و اولین تلاش من بعد از بیداری تلاش کردن برای رهایی از طنابی بود که به دور دستانم پیچیده بودند.غلتیدم و صورتم (که نصفش بی حس شده بود) افتاد به صورت پر از خون همان فردی که کم حرف میزد و میخندید.و من سر به سرش میگذاشتم.همان فردی که از فوت پدرش با من حرف میزد.و ای کاش چشمی نداشتم که جسد ان فرد بزرگ را که با چند حجم کوچک و ناقابل حالا جلوی من افتاده بود و نفس نمیکشید را نمیدیدم.هر باری که یاد صورتش می افتم و ان چشم هاش.و ان استخوان هایی که رنگ خون گرفته بود و صورت لاغرش.تا مزر گریه پیش میروم.از دست جنگی که چند سال پیش او را به من داد و حالا از من گرفته.سرنوشتی که مرا محکوم کرده بود که فقط از او خاطره ای داشته باشم.همراه با صدای تیری که صورتش را پر از خون کرد.نمیدانم چرا ما را به اسارت نبردند ولی من آن وقت اسیر بودم.اسیر گریه هایی که مدام از چشم هایم میبارید و قلبی که از این اتفاق شاد نبود.و گوش هایی که در ان ها صدای او زمزمه میشد.انگار دنیا در همان نقطه برای من خلاصه شده بود و بعد مرده بود.انگار خاک ها مرا میبلعید و فر یاد هایم صدایی نداشت.انگار من خودم را از دست داده بودم.
یادم هست که رفقای دیگرم هم دست هایشان بسته بود و ان جا به جز چند جنازه همه زنده بودند.و آمدند و مرا از فریاد کشیدن و غلط خوردن نجات دادند.وقتی دستانم را باز کردند به سراغ او رفتم و در گوشش زمزمه کردم: دوست من.دلم برای ان خنده هایت.وقتی مغزم کم می اورد تنگ شده.کمی به من دلخوشی هدیه بده
روزها گذشت و من هم مدام به یاد او می افتادم.جنگ تمام شده بود و مردم خوشحال بودند ولی من.....
روزها گذشت و چند سال بعد از ان من ازداواج کردم.با کسی که الان نمیدانم چرا.ولی زندگی خوب بود.و خاطرات من....
خانواده ام که بعد از چند سال به یک زن و دو فرزند ختم شده بود اسباب شادی مرا فراهم میکردند ولی ان صدای گلوله و ان خنده ها از ذهنم پاک نمیشد.برای همین است که میگویم کسی که جنگ نرفته نمیتواند حرف های مرا درک کند.ترسی که در دل ما افتاده بود و چهره ی همه ی هم رزمانم.و ان صدای گلوله.و ان غش کردن.
5 سال پیش زنم فوت کرد.آن هم بر اثر یک تصادف ساده.نمیدانم که چطور شد ولی هیچ وقت نتوانستم مقصرش را پیدا کنم و گردن خدا انداختمش.هر چند منطقی هم بود
بچه هایم برای تحصیل مدام بیرون از خانه اند و گاه میشود که یک هفته در ان همه اتاق بزرگ تنهایم.و در ان همه اتاق بزرگ صدایی در گوشم زمزمه میشود.
بارها شده که در خیالم غرق شوم و آن صحنه ی جدایی برایم تداعی شود.با تمام جزییاتش.و یک لحظه بخواهم به عقب نگاه کنم و از ترس قنداق تفنگ این کار را نکنم.انگار هنوز ان فرد پشت سرم ایستاده و مرا تعقیب میکند تا رفیقم را در زیر این همه خاک فنا شده تنها نگذارم.دیشب خوابش را دیده بودم.ان هم بعد از 30 سال دلتنگی.و همان خنده تکرار شد و دل من هم مدام میلرزید و دلش میخواست گریه کند.دلش میخواست تا اخر عمر خواب بماند و خواب او را ببیند ولی صبح از راه رسید و مثل همیشه من هم بیدار شدم.و باز با مرور خاطراتم و به یاد آن غش کردنی که نگذاشت چیزی از مرگ او بفهمم.
امروز به خودم قول دادم تنهایی را کنار بگذارم و سری به او بزنم.بچه هایم نیستند و من هم مثل بیشتر اوقات تنها.در بین اتاق های بزرگی که دلتنگی ام را بیشتر میکند.
با همان حال سراغ انباری رفتم.و به دنبال طناب گشتم.و باز خوب است که پیدایش کردم و مدام لبخند میزدم.چهار پایه ای پیدا کردم و طناب را به همان شکلی که در 30 سال پیش به ما یاد دادند با خستگی و تحمل یک پیر مرد به سقف بستم.این کار ساعت های زیادی طول کشید و من هم مدام میخندیدم.دلم مدام صدایی میداد و نجوایی با من میکرد.عجیب بود که ان چند ساعت دوست من به استراحت رفته بود و کاری با من نداشت.
یک فنجان قهوه خوردم و کمی روی صندلی راحتی نشستم.آن همخ در مقابل آن طناب.
یک ساعت بعد دوباره چهار پایه را به زیر طناب بردم و گردنم را با شوق درون آن گره های دوست داشتی کردم.گردنم انگار داشت حجمی از لطافت را که تمام دنیا را گرفته بود لمس میکرد.لبخند زدم و با یکی از پاهایم چهار پایه را به واژگون کردم.حالا وقت لبخند ابدی من بود و تمام شدن ان خنده هایی که صدایش گوشم را پر کرده بود.حالا وقت این بود که دوباره جهان در همین طناب خلاصه شود.و من بمیرم.و دوستم را ببینم.یادم می آید که دوباره غش کردم و در سرزمین سپیدی فرود امدم که هیچ چیزی جز کویر در او نبود.به پشت سرم نگاه کردم و دیدم کسی به طرفم می آید.همان فردی که صاحب ان همه خاطره بود.بغلش کردم و مدام فشردمش.داشت گریه ام میگرفت ولی جلوی خودم را گرفتم.گفتم دوست من و چشم هایم را بستم.و وقتی که باز کردم دیدم همه جا عکس لبخند او تکرار میشود و همه جا متعلق به رنگ هایی است که تا به حال ندیدم.و دوباره گفتم دوست من.و از همه ی رنگ ها صدایی آمد.صدایی که میگفت :دوست من.دلم برای ان خنده هایت.وقتی مغزم کم می اورد تنگ شده.کمی به من دلخوشی هدیه بده.و من در هوایی خلاصه شدم که او نفس میکشید.در رنگ هایی که نمیشناختم.در بهشتی که تنها شادی ام بودن او بود و دوباره حرف زدن هایمان.و دوباره خندیدن هایمان.و دوباره خاطراتمان