• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن كامل سينوهه ( بحث و بررسي اثر )

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سلام خدمت دوستان عزيز
متن كامل كتاب سينوهه نوشته ميكا والتري و به ترجمه قلم زيباي استاد ذبيح الله منصوري .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نام من,نویسنده این کتاب(سینوهه) است و من این کتاب را برای مدح خدایان نمی نویسم زیرا از خدایان خسته شده ام.من این کتاب را برای مدح فراعنه نمی نویسم زیرا از فراعنه هم به تنگ آمده ام.من این کتاب را فقط برای خودم می نویسم بدون اینکه در انتظار پاداش باشم یا اینکه بخواهم نام خود را در جهان باقی بگذارم . آن قدر در زندگی از فرعون ها و مردم زجز کشیده ام که از همه چیز حتی امیدواری تحصیل نام جاوید سیرم . من این کتاب را فقط برای این مینویسم که خود را راضی کنم و تصورمینمایم که یگانه نویسنده باشم که بدون هیچ منظور مادی و معنوی کتابی می نویسم.هرچه تا امروز نوشته شده, یا برای این بوده که به خدایان خوشامد بگویند یا برای این که انسان را راضی کنند . من فرعونها را جزو انسان می دانم زیرا آنها با ما فرقی ندارند ومن این موضوع را از روی ایمان می گویم. من چون پزشک فرعونهای مصر بودم از نزدیک,روز و شب,با فراعنه حشر و نشر داشتم و می دانم که آنها از حیث ضعف و ترس و زبونی و احساسات قلبی مثل ما هستند.حتی اگر یک فرعون را هزارمرتبه بزرگ کنند واو را درشمارخدایان درآورند بازانسان است ومثل ما می باشد.آنچه تا امروزنوشته شده,به دست کاتبینی تحریرگردیده که مطیع امرسلاطین بوده اند وبرای این مینوشتند که حقایق رادگرگون کنند.من تاامروزیک کتاب ندیده ام که درآن,حقیقت نوشته شده باشد. درکتابها یا به خدایان تملق گفته اند یا به مردم یعنی به فرعون.دراین دنیا تا امروزدرهیچ کتاب و نوشته,حقیقت وجود نداشته است ولی تصورمی کنم که بعد ازاین هم درکتابها حقیقت وجود نخواهد داشت. ممکن است که لباس و زبان و رسوم وآداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و درتمام اعصارمی توان به وسیله گفته ها ونوشته های دروغ مردم را فریفت . زیرا همانطور که مگس,عسل را دوست دارد,مردم هم دروغ و ریا و وعده های پوچ را که هرگز عملی نخواهد شد دوست می دارند. آیا نمی بینید که مردم چگونه در میدان,اطراف نقال ژنده پوش را که روی خاک نشسته ولی دم از زر و گوهرمی زند و به مردم وعده گنج می دهد می گیرند و به حرفهای او گوش می دهند. ولی من که نامم(سینوهه) می باشد از دروغ دراین آخر عمر,نفرت دارم و به همین جهت این کتاب را برای خود می نویسم نه دیگران. من نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و تمجید کند.نمی خواهم اطفال در مدارس عبارات کتاب مرا روی الواح بنویسند واز روی آن مشق نمایند.من نمی خواهم که خردمندان در موقع صحبت از عبارات کتاب من شاهد بیاورند و بدین وسیله علم و خرد خود را به ثبوت برسانند. هرکس که چیزی می نویسد امیدوار است که دیگران بعد از وی,کتابش را بخوانندوتمجیدش کنند و نامش را فراموش ننمایند.به همین جهت ایمان خود را زیرپا می گذارد وهمرنگ جماعت می شود و مهمل ترین و سخیف ترین گفته ها را که خود بدان معتقد نیست می نویسد تا اینکه دیگران او را تحسین و تمجید نمایند.ولی من چون نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند همرنگ جماعت نمی شوم و اوهام وخرافات او را تجلیل نمی کنم. من عقیده دارم که انسان تغییرنمی کند ولو یکصدهزارسال ازاو بگذرد.یک انسان رااگردررودخانه فرو کنید به محض اینکه لباسهای او خشک شد,همان است که بود. یک انسان را اگر گرفتاراندوه نمایید از کرده های گذشته پشیمان می شود,ولی همین که اندوه او از بین رفت,به وضع اول برمی گردد و همانطور خودخواه و بیرحم می شود. چون شکل و رنگ بعضی از اشیاء و کلمات بعضی از اقوام تغییر می کند و بعضی از اغذیه و البسه امروز متداول می شود که دیروز نبود,مردم تصورمی نمایند که امروزغیراز دیروزاست. ولی من می دانم چنین نیست ودرآینده هم مثل امروز ومانند دیروز کسی حقیقت را دوست نمی دارد.بنابراین نمی خواهم کسی کتاب مرا بخواند و میل دارم که در آینده گمنام بمانم. من این کتاب را برای این می نویسم که میدانم. ودانایی من مانند تیزاب قلب انسان را میخورد و اگر انسان دانایی خود را به دیگری نگوید,قلب او از بین می رود.من نمی توانم دانایی ام را به کسی بگویم و لذا آن را برای خویش می نویسم تا بدین وسیله خود را تسکین بدهم. من درمدت عمر خود چیزها دیدم.من مشاهده کردم که پسری مقابل چشم من پدر خود را کشت. دیدم که فقرا علیه اغنیاء,حتی طبقه خدایان قیام کردند.دیدم کسانی که در ظروف زرین شراب می آشامیدند,کناررودخانه,با کف دست آب مینوشیدند.دیدم کسانی که زر خود با قپان وزن می کردند, زن خود را برای یک دستبند مسی به سیاهپوستان فروختند تا اینکه بتوانند برای اطفال همان زن, نان خریداری کنند. درگذشته جای من در کاخ فرعون در طرف راست او بود و بزرگانی که صدها غلام داشتند به من تملق می گفتند و برای من هدایا می فرستادند و دارای گردنبند زر بودم.امروز دراینجا,که نقطه ای واقع درساحل دریای مشرق است,زندگی می کنم ولی ثروت من از بین نرفته وهم چنان توانگر می باشم و غلامانم دو دست را روی زانو می گذارند و مقابلم سر فرود می آورند. علت اینکه مرا ازمصروشهرطبس تبعید کردند وبه اینجا فرستادند این است که من درزندگی,همه چیزداشتم,می خواستم چیزی به دست بیاورم,که لازمه به دست آوردن آن این است که انسان همه چیز را ازدست بدهد.من می خواستم که حقیقت حکمفرما باشد و ریا و دروغ و ظاهرسازی از بین برود و نمی دانستم که حکمفرمایی حقیقت در زندگی انسان,امری محال است و هرکس که راستگو باشد و با راستگویی زندگی کند باید همه چیز را از دست بدهد و من باید خیلی خوشوقت باشم که هنوز ثروت خویش را حفظ کرده ام.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا, طبیب فقرا بود,و زنی که من وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد.این مرد و زن, تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خدایان برای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد. مادرم مرا(سینوهه) میخواند زیرا این زن,که قصه را دوست می داشت اسم(سینوهه) رادریکی از قصه ها شنیده بود.یکی ازقصه های معروف مصر این است که(سینوهه) برحسب تصادف, روزی در خیمه فرعون,یک راز خطرناک را شنید وچون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده,ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود تا به موفقیت رسید. مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد. کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد.شاید به همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهای آنها,(اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اسمی دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد.ولی وقتی یک بدبختی,یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات,دربدبختی خود را تسکین می دهند,ودرنیکبختی خویش را مستوجب سعادتی که بدان رسیده اند می دانند. من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خود اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مادرم مراکناررود نیل یافت,من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخت مسدودکرده بودند که آب وارد نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یک روز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها,بالای سرم پروازمیکردند وخوانندگی مینمودند زیرا طغیان نیل,آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود.مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم شوم ودهان خود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید,تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم.آنوقت من فریاد زدم ولی فریاد ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبارت از دو مرغابی و یک پیمانه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا شنید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت این یک بچه گربه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم.پدرم بدوا متغیرگردید ومادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا مانند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعد پدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حرف را پذیرفته باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار داده بودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم ثبت کنند. آنگاه پدرم چون طبیب بود خود,مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنه کردن بسپارد زیرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند.ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین,مراخود ختنه ننمود بلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست علاوه برظرف مس برای ختنه کردن بایدهدیه دیگربه عبادتگاه بدهد زیرا پدرم بضاعت نداشت ویک ظرف مس برایش یک شیء گرانبها بود.واضح است که وقتی این وقایع روی داد من اطلاع نداشتم و بعدها از پدر و مادر خود پرسیدم. تاهنگامی که کودک بودم آنها را پدرومادر خود می دانستم ولی بعدازاینکه دوره کودکی من سپری گردید و وارد مرحله شباب شدم و گیسوهای مرا به مناسبت ورود به این مرحله بریدند پدر و مادر حقیقت را به من گفتند.زیرا ازخدایان می ترسیدند ونمی خواستند که من با آن دروغ بزرگ زندگی نمایم.من هرگز ندانستم که پدر و مادر واقعی من کیست ولی می توانم از روی حدس و یقین بگویم که والدین من جزوفقرا بودند یاازطبقه اغنیاء ومن اولین طفل نبودم که اورا به نیل سپردند وآخرین طفل هم محسوب نمی شدم.درآن موقع طبس واقع درمصر,یکی ازشهرهای درجه اول یا بزرگترین شهر جهان شده بود,و در آن شهر کاخهای بسیار ازثروتمندان به وجود آمد.آوازه طبس سبب شد که عده کثیرازخارجیان ازکشورهای دیگرآمدند ودرطبس سکونت کردند واکثر فقیر بودند و می آمدند که درآن شهرتحصیل ثروت نمایند.درکنار کاخهای اغنیاء و معبدهای بزرگ,دردو طرف رود نیل, تا چشم کار می کرد کلبه فقرا به وجود آمده بود ودرآن کلبه ها یا فقرای مصری زندگی میکردند یا فقرای بیگانه.بسیاراتفاق می افتاد که زنهای فقیروقتی طفلی می زاییدند آن را درزنبیلی می نهادند و به دست رود نیل می سپردند.ولی چون یک مصری,کودک خود را بعد ازتولد ختنه می کند,ومن ختنه نشده بودم,فکرمی کنم که والدین من خارجی بودند. وقتی ازدوره کودکی گذشتم و وارد دوره شباب یعنی اولین دوره جوانی شدم گیسوی مرابریدند و مادرم موهای بریده واولین کفش کودکی مرا درجعبه ای چوبی نهاد زنبیلی را که من درآن ازروی رود نیل گذشته بودم به من نشان داد.من دیدم که چوبهای زنبیل مزبور زرد شده و بعضی از آنها شکسته وبرخی ازچوبها رابه وسیله ریسمان به هم متصل کرده اند ومادرم گفت وقتی من زنبیل را یافتم دارای این ریسمانها بود.وضع زنبیل نشان میداد که والدین من غنی نبوده اندزیرا اگربضاعت داشتندمرا درزنبیلی بهتر قرارمی دادند وبه امواج نیل می سپردند.امروزکه پیرشده ام,دوره کودکی من, بادرخشندگی,مقابل دیدگانم نمایان می شود و از این حیث بین یک غنی ویک فقیرفرقی وجود ندارد و یک پیرمرد فقیرهم مثل یک توانگرسالخورده دوره کودکی خود را درخشنده می بیند زیرا در نظر همه این طور مکشوف می شودکه دوره کودکی بهتراز امروز است. خانه ما واقع در کنار نیل نزدیک معبد,دریک محله فقیرنشین بود,درجوار خانه ما,اسکله ای وجود داشت که کشتی های رود نیل آنجا بارگیری میکردند یا بارهای خود را تحویل می دادند. در کوچه های تنگ آن محله ده ها دکه خمرفروشی وجود داشت که ملاحان شط نیل درآنجا خمرمی نوشیدند ونیزدرآن کوچه ها خانه هایی برای عیاشی موجودبود که گاهی ثروتمندان مرکزشهربا تخت روان برای عیش و خوشگذرانی آنجا میرفتند.در آن محله فقیرنشین برجستگان محل عبارت بودند از مامورین وصول مالیات وافسران جزء و ناخدایان زورق و چند کاهن از کهنه درجه پنجم معبدهای شهر و پدر من هم یکی از آن برجستگان قوم به شمارمی آمد و خانه ما نسبت به خانه های فقرا که با گل ساخته می شد چون یک کاخ بود.ما درخانه یک باغچه داشتیم که پدرم یک درخت نارون در آن کاشته بود واین باغچه با یک ردیف از درخت های اقاقیا از کوچه جدا می شد و وسط باغچه ما حوضی بودکه جزفصل پاییز,یعنی فصل طغیان نیل,نمی توانستیم آب به آن بیاندازیم.خانه ما دارای چهار اتاق بود که مادرم در یکی ازآنها غذا می پخت و یک اتاق هم مطب پدرم به شمار می آمد. هفته ای دو مرتبه یک خدمتکار می آمد و در کارهای خانه به مادرم کمک می کرد و هفته ای یک بار زنی می آمد و رختهای ما را می برد و کنار رودخانه می شست. من روزها زیر سایه درخت مزبور درازمی کشیدم و وقتی به کوچه می رفتم یک تمساح چوبی را که بازیچه من بود به ریسمانی می بستم و با خود می بردم و روی سنگهای کوچه می کشیدم و تمام اطفال,با حسرت تمساح مزبور ار که دهانی سرخ رنگ داشت می نگریستند و آرزو می کردند که بازیچه ای مثل من داشته باشند و من میدانستم فقط فرزندان نجبا دارای آن نوع بازیچه هستند موافقت میکردم که بچه ها با آن بازی کنند.وآن بازیچه را نجارسلطنتی به پدرم داده بود زیرا پدرم دمل نجارمزبور را که مانع ازاین می شد که بنشیند معالجه کرد.صبحها مادرم مرا با خود به بازار میبردوگرچه اشیاء زیادی خریداری نمیکرد ولی عادت داشت که برای خریدهر چیزبه اندازه مدت یک ساعت آبی چانه بزند.4ازوضع حرف زدن مادرم معلوم بود که تصور می نماید بضاعت دارد وازاین جهت چانه می زند که صرفه جویی را به من بیاموزد و می گفت که غنی آن نیست که طلا و نقره دارد بلکه آن است که به کم بسازد.ولی با اینکه اینطور حرف می زد من از چشم او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد و از گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید. ومن تا وقتی که بزرگ نشدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت وهمه عمر درآرزوی آن بود ولی چون زن یک طبیب محلات فقیرشهر محسوب می گردید ناچار به کم می ساخت. شبها مادرم برای من قصه میگفت, فراموش نمی کنم که درهوای گرم تابستان,وقتی ما درایوان می خوابیدیم و مادرم قصه ای را شروع می کرد پدرم اعتراض می نمود که برای چه فکر این بچه را پرازچیزهای بیهوده می کنی؟مادرم براثراعتراض پدرسکوت می نمودولی همین که صدای خرخر پدرم بلند میشد,مادرم دنباله قصه ناتمام رامی گرفت.گاهی راجع به(سینوهه) و زمانی در خصوص فرعونها ودیوها و جادوگران حکایت می کرد ومن اینک می فهمم که خود اوازذکرآن داستانها لذت می برد.من این قصه ها را ازاین جهت دوست میداشتم که وقتی می شنیدم فکر می کردم در مکانی غیر از آن کوچه های کثیف پر از مگس و زباله زندگی می کنم.ولی گاهی باد بوی چوبهای سبزو زرین درخت را که ازکشتی خالی می کردند به مشام من می رسانند وزمانی ازتخت روان یک زن که عبور می نمود بوی عطر به مشام من میرسید. غروب آفتاب وقتی کشتی زرین خدای ما آمون (مقصود خورشید است- مترجم)بعد ازعبورازروی نیل و گذشتن از جلگه های مغرب قصد داشت, که در پایین تپه ها ناپدید شود از خانه های واقع در ساحل نیل بوی نان تازه و ماهی سرخ شده به مشام من میرسید و من این رایحه را در کودکی دوست داشتم و امروز هم که پیر شده ام دوست می دارم. اولین مدرسه ای که من در آن درس زندگی را فرا گرفتم ایوان خانه ما بود.شب,هنگام صرف غذا ما در ایوان خانه روی چهاپایه ها می نشستیم و مادرم غذا را تقسیم می کرد و مقابل ما می گذاشت و قبل از اینکه پدرم شروع به صرف غذا کند آب روی دست او می ریخت. گاهی اتفاق می افتاد که یک دست ملاح مست که شراب یا آبجو نوشیده بودند از کوچه عبور می کردند و زیر درختهای اقاقیای ما برای رفع احتیاجات طبیعی توقف می نمودند.5پدرم که مردی با احتیاط بود درآن موقع چیزی نمی گفت ولی وقتی آنها می رفتنداظهارمی کردفقط یک سیاهپوست یا یک سریانی در کوچه احتیاجات طبیعی خود را رفع می کند و یک مصری, پیوسته در خانه احتیاجات خود را رفع می نماید.ونیزمی گفت هرگاه یک کوزه شراب بنوشند در جوی آب می افتند ووقتی به خودمی آیند می بینند که لباس آنها به سرقت برده اند. گاهی بوی یک عطرتند ازکوچه به ایوان میرسید وزنی که لباس رنگارنگ پوشیده وصورت ولب ومژگان را رنگ کرده وازچشمهای او یک حال غیرعادی احساس میشد از مقابل خانه ما می گذشت و من می فهمیدم که زنهایی که آنطورهستند و با زنهای عادی فرق دارند از خانه هایی که مخصوص عیاشی به وجود آمده,خارج می شوند و پدرم می گفت از زنهایی که به تو می گویند که یک پسر قشنگ هستی بر حذر باش و هرگز دعوت آنها را نپذیر و به خانه های آنها نرو زیرا قلب آنها کمینگاه است و درسینه این زنها آتشی وجود دارد که تو را می سوزاند.و بر اثراین حرفها من ازکودکی از کوزه شراب,واز زنهای زیبایی که شبیه به زنهای عادی نبودند می ترسیدم. ازکودکی پدرم مرا به اتاق مطب خود می برد تا اینکه من طرزمعالجات او را ببینم.و من به زودی باتمام کاردها وگازانبرها ومرهمهای پدرآشنا شدم و وقتی اودرصدد معالجه یک مریض برمی آمد من به او دوا و نوار و آب و شراب می دادم.مادرم مثل تمام زنها از زخم و دمل و جراحات می ترسید و هرگزبه مطب پدرم نمی آمد مگر وقتی که پدرم او را برای بعضی از کارها صدا می زد. من متوجه بودم که پدرم به بیماران سه نوع جواب میدهد,به بعضی ازآنها می گوید که بیماری شما معالجه میشود و به بعضی می گوید درمان بیماری شما محتاج قدری وقت است وبه برخی دیگرهم یک قطعه پاپیروس(کاغذ معروف مصری- مترجم)می دهد و می گوید این را به بیت الحیات ببرید تا درآنجا شما را معالجه کنند وبیت الحیات جایی بود که بیماران سخت را درآنجا معالجه می کردند و هر دفعه که یکی ازآنها را روانه بیت الحیات می نمودند پدرم با قدری تأثر می گفت(ای بیچاره). پدرم با اینکه طبیب فقرا بود گاهی بیماران با بضاعت نزد او می آمدند و بعضی از اوقات ازمنازل مخصوص عیش و طرب,کسانی به پدرم مراجعه می کردند که لباس گرانبهای کتان در برداشتند. وقتی به سن هفت سالگی رسیدم مادرم لنگ(با ضم لام)طفولیت را به من پوشانید ومرا به معبد (آمون) بزرگترین وزیباترین معبد خدایان مصری برد تا اینکه درآنجا یک قربانی را تماشاکنم. یک خیابان طولانی که دو طرف آن ابوالهول در فواصل معین نشسته بود تا معبد کشیده می شد و وقتی به معبد رسیدیم من دیدم که به قدری حصارمعبد بلند است که من بالای آن را به زحمت می بینم.وقتی وارد صحن معبد شدیم فروشندگان کتاب اموات(قدیمی ترین کتابی که در جهان نوشته شده کتاب اموات مصر است- مترجم) کتاب خود را به مادرم عرضه می داشتند ولی ما در منزل یک کتاب اموات داشتیم و محتاج خرید آن نبودیم.مادرم یک حلقه مس از دست خود بیرون آورد و برای حق حضوردرمراسم قربانی پرداخت و من دیدم که کاهنین معبد لباس سفید دربردارند و سر های تراشیده و روغن خورده آنها برق میزند و می خواهند گاوی را ذبح نمایند و وسط دوشاخ گاو مهری آویخته بود که نشان می داد در تمام بدن آن گاو یک موی سیاه وجود ندارد.من دیدم که وقتی گاو را ذبح میکنند چشم مادرم اشک آلود شد لیکن من توجهی به کشتن گاو نداشتم بلکه ستونهای بزرگ معبد,وتصاویرجنگها راکه روی دیوارها نقش کرده بودندتماشا می نمودم.بعد ااینکه از معبد خارج شدیم مادرم کفشهای مرا از پایم بیرون آورد و کفش های نو به من پوشانید و وقتی به خانه رسیدیم,پس ازصرف غذای روز,پدرم دست را روی سرم گذاشت و پرسید تواکنون هفت ساله شده ای وبایدشغلی انتخاب نمایی,بگوچه میخواهی بشوی؟من گفتم که قصددارم سربازبشوم زیرابهترین بازی,که من درکوچه با بچه ها می کردم بازی سربازی بود ومی دیدم که سربازهااسلحه درخشنده دارند و ارابه های آنها با صدای زیاد از روی سنگفرش کوچه ها عبور می کند و بالای ارابه ها, بیرق رنگارنگ آنها در اهتزاز است. دیگر اینکه می دانستم که سربازاحتیاج به خواندن و نوشتن نداردومن ازاطفال بزرگترکه به مدرسه می رفتند سرگذشتهای وحشت آورراجع به شکنجه خواندن و نوشتن شنیده بودم ومی گفتند که معلم موهای سرطفلی را که از روی غفلت لوح خود را شکسته, یکایک می کند.پدرم ازجواب من متفکرو متأثر شد وبعد به مادرم گفت که سبوی سفالین به او بدهد و مادرم سبویی به او داد و پدرم دست مرا گرفت و دردست دیگر سبو,مرا کنار نیل برد و من می دیدم که عده ای ازباربران مشغول خالی کردن محمولات کشتی هستند یک مباشربا شلاق بر پشت آنها میکوبد و آنها عرق ریزان و نفس زنان,بارها را خالی می کنند.پدرم گفت نگاه کن,اینها که می بینی باربر هستند و پوست بدن آنها آنقدر آفتاب و باد خورده که از پوست تمساح ضخیمتر شده و ناچارند که تا غروب آفتاب یر شلاق زحمت بکشند و شب که به کلبه گلی خود میروند غذای آنها یک قطعه نان و یک پیازاست.وضع زندگی زارعین نیز همینطور می باشد و به طور کلی هرکس که با دو دست خود کارمیکند این طور زندگی می نماید.گفتم پدرم من نمی خواهم باربر و زارع شوم بلکه قصد دارم که یک سرباز باشم و سربازان اسلحه درخشنده دارند و در گردن بعضی از آنها طوق طلا دیده می شود و از جنگ زر و سیم و غلام و کنیزمی آورند و مردم شرح جنگها و دلیریهای آنان را به یکدیگر می گویند. پدرم چیزی نگفت و مرا با خود برد وازآنجا دورشدیم و سبویی را که در دست داشت پر از شرابی که ازیک شراب فروشی خریداری کرد نمود و به راه افتادیم تا به یک کلبه گلی کنارنیل رسیدیم و پدرم سررا درون کلبه کرد و بانگ زد(این تب)...(این تب).مردی پیر وکثیف که بیش ازیک دست نداشت و لنگ اوازفرط کثافت معلوم نبود چه رنگ داشته از کلبه خارج شد ومن حیرتزده گفتم پدر آیا(این تب)سرباز معروف وشجاع همین است؟پدرم به پیرمرد سلام داد وآن مرد دست خود را بلند کرد و با سلام سربازی جواب گفت و چون مقابل کلبه او نیمکت و چهار پایه نبود ما روی زمین نشستیم وپدرم سبوی شراب رامقابل پیرمردنهادووی سبورا با یگانه دست خودبه لب برد وباحرص زیاد نوشید.پدرم گفت(این تب)پسرمن(سینوهه)میل داردسربازشود ومن او را نزد توآوردم تا اینکه تو را که یگانه بازمانده قهرمانان جنگهای بزرگ ماهستی ببیند و شرح این جنگها را از زبان تو بشنود.(این تب)سبوی شراب را از لبها دور کرد وبا نگاهی خشمگین و دهانی بی دندان و قیافه ای دژم و ابروهایی سفید و انبوه خطاب به من گفت تو را به (آمون)سوگند مگر دیوانه شده ای.بعد با دهان بدون دندان خود,خنده ای مهیب نمود وگفت اگرمن,برای هرنفرین وناسزا که حواله خودکردم که چراسربازشدم یک جرعه شراب دریافت میکردم,با آن شرابها نه فقط می توانستم دریاچه ای را که فرعون برای تفریح زن خود حفرکرده پرکنم,بلکه قادربودم تمام سکنه شهرطبس را تامدت یک سال,با شراب سیر نمایم.من گفتم شنیده ام که شغل سربازی با افتخارترین شغلهای دنیا میباشد.(این تب)گفت افتخار وشهرت سربازی در این کشورعبارت از زباله و فضول حیوانات است که مگس روی آن جمع میشوند وتنها استفاده ای که من ازافتخارات خود کرده ام این است که امروز باید آنها را برای دیگران نقل کنم تا یک لقمه نان و یا یک جرعه شراب به من بدهند وآن هم ازصد نفرفقط یک نفرمی دهد و لذا من به تو میگویم ای پسر,دربین شغلهای دنیا هیچ شغلی بدترازسربازی نیست و پایان تمام افتخارات سربازی,این زندگی من است که مشاهده می کنی.بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی,این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعون این طوقها رابه گردن من آویخت ووقتی من ازمیدان جنگ برمی گشتم آنقدردستهای بریده می آوردم که مقابل خیمه من انبوه میگردید.ولی امروزازآن همه افتخارات و طلاها هیچ چیز برای من باقی نمانده است.طلاهای من از بین رفت و غلامان و کنیزانم از گرسنگی مردند یا گریختند و دست راست من درمیدان جنگ باقی ماند.تا وقتی جوان بودم روز و شب در بیابانها با گرسنگی و تشنگی میدان جنگ,مبارزه می کردم واینک پیرشده ام بازگرسنه و تشنه هستم.اگراز پدرت بپرسی که وقتی دست مجروح یک سربازرا قطع می کنند وبازمانده آن را درروغن داغ فرومی نمایند چه حالی به او دست می دهد او که طبیب است این موضوع را برایت شرح خواهد داد.هر قطعه از گوشت بدن من در یک میدان جنگ باقی مانده و دندانها و موهای سر را از دست داده ام وامروز اگر مردانی خیرخواه مثل پدر تو گاهی به من کمک نمی کردند,باید مقابل معبد(آمون)گدایی نمایم. بعدازاین حرفها(این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد.پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و به او داد که خمرخریداری نماید و(این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبید وحلقه مس را به او داد وگفت این سبو را ببروشراب خریداری کن وبه فروشنده بگو که لازم نیست شراب اعلی بدهد بلکه با شراب وسط,سبورا پرنماید وبقیه مس را برگرداند.طفل رفت و من گفتم فایده سربازی این است که یک سربازاحتیاجی به خواندن ونوشتن ندارد ونباید زحمت رفتن به مدرسه را تحمل کند.(این تب)گفت راست میگویی ویک سرباز محتاج خواندن ونوشتن نیست وفقط باید بجنگد,ولی اگرسواد داشته باشد,به سربازان دیگر حکم فرمایی میکند و دیگران تحت فرمان او خواهند جنگید.محال است که یک بیسوادصاحب منصب شود و حتی یک دسته صدنفری رابه کسی که نمیتواند بنویسد واگذارنمی نمایند6 وپیوسته اینطوربوده و بعد ازاین هم چنین خواهد بود. بنابراین ای پسر,اگر تو میخواهی درآینده به سربازان فرماندهی کنی باید نوشتن را بیاموزی و آن وقت کسانی که طوق طلا دارند مقابل تو سرتعظیم فرود خواهند آورد و در موقع جنگ,سوار تخت روان می شوی وغلامان تو را به میدان جنگ خواهند برد. طفلی که رفته بود شراب خریداری کند با سبوی پراز شراب مراجعت کرد وچشمهای پیرمرد از مسرت برق زد وسرباز قدیمی گفت: پدر توهرگز جنگ نکرده و نمی تواند زه یک کمان را بکشد ویک شمشیر را ازنیام بیرون بیاورد ولی چون می تواند بنویسد امروزبه راحتی زندگی می نماید و نظر به اینکه مردی نیک نهاد است من به او رشک نمی برم. من وقتی دیدم که پیرمرد سبوی شراب را بلند کرداز بیم آنکه مستی او در ما اثر کند و ما در جوی آب بیافتیم و دیگران لباس ما را به یغما ببرند آستین پدرم را کشیدم که از آنجا دور شویم و وقتی ما دور می شدیم(این تب) یکی ازسرودهای جنگی را می خواند و طفلی که برای او شراب خریداری کرده بود می خندید.
ولی من که (سینوهه) هستم ازتصمیم خود که سربازشوم منصرف گردیدم و روزبعد مرا به مدرسه بردند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجودآمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنین درجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود. آموزگارمن,یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب می گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابستان در ایوان تحصیل می کردیم و فصل زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک, که پدران آنها آرزو داشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح,حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتواند حساب کند که درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است. درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا,ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمده زیاد یافت میشد و هزینه محصلین داین آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچه می آوردند.مثلا پسر زغال فروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج,هرسال چند زرع پارچه به آوزگار تقدیم میکرد وپسرعلاف,به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفت و اگرطفلی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد. در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین که آبجو رامی نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود, برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقل می نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه می خندیم.ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسیله آن حکایات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خدا پیوسته,مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند,خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شبیه به تمساح و نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد.او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق می راند وبعد از مرگ,انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد. بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز این بود که وقتی دو شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم.وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند,نفهم ترین افراد هم می توانند معنای آن را بفهمند.ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل که به هم متصل میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او می فهمد که او یک آدم است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است.ولی اگرکسی بود که معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد, و بگوید که منظور شما از چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست,این شخص را باسواد می گویند. ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مرا تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم. در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودست وپاهایم ظریف,ورنگ صورتم روشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشاگردها مرا اذیت می کردند,و پسرعلاف,گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بزنم که مرا رها کند. ولی درعوض یکی از شاگردها که پدرش افسر جزء بود مرا دوست میداشت این شاگرد هر روز مقداری خاک رس به آموزشگاه می آورد,و درآنجا,مجسمه حیوانات را میساخت ویک روزمجسمه مراساخت وبه من داد ولی وقتی مجسمه مزبوررا به خانه آوردم مادرم اندوهگین شد وگفت اینکار جادوگری است ولی پدرم او را ازاشتباه بیرون آورد وبه اوفهمانید که اگرساختن مجسمه جادوگری باشد,آن همه مجسمه رادرکاخ فرعون نصب نمیکنند.مدتی ازتحصیل من درآموزشگاه گذشت تا اینکه روزی پدرم جامه نوی خود را دربرکرد و دست مرا گرفت و به معبد آمون برد وگفت قصد دارم که تورا وارد دارالحیات کنم تا اینکه درآنجا طبابت راتحصیل کنی. برای ورود به مدرسه دار الحیات موافقت کاهنین معبد لزوم داشت ولی پدرم که درهمه عمر, گدایان را معالجه میکرد,از معاشرت با کاهنین محروم گردیده بود و این موضوع خیلی به زندگی او لطمه زد.چون در مصر, همه چیز وتمام کارها دردست کاهنین است وآنها هستند که شاگردان را برای ورود به مدرسه طب دارالحیات انتخاب میکنند ومالیات را وضع مینمایند وهنگام طغیان رود نیل,میزان طغیان را اندازه میگیرند وقدرت آنها به قدری است که اگرکسی را فرعون محکوم کند وآن شخص در بین کاهنین دوستانی داشته باشد,آنها حکم فرعون را لغومی نمایند.پدرم چون هیچ کس را در معبد نمی شناخت مجبورشد که درحیاط روی زمین بنشیند تا مثل سایرین نوبت پذیرفتن اوازطرف یکی از کاهنین برسدوما که صبح به معبد رفته بودیم تاعصرآنجا نشستیم ونوبت ما نرسید.دراین موقع مردی وارد معبد شد,و تا پدرم او را دید شناخت وگفت این(پاتور) می باشد که وقتی دردارالحیات تحصیل می کردم اوهم شاگرد من بود,واینک سوراخ کننده جمجمه فرعون است.من درآن موقع نمیدانستم که سوراخ کننده جمجمه چه میکند وچه شایستگی داردکه دیگران ندارند وبعدهاکه خود طبیب شدم فهمیدم که سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سرفرعون ودیگران را سوراخ می نماید وغده های زاید را که درون سرروی مغز به وجود می آید ازسر بیرون میکند.ازاین گذشته سوراخ کننده جمجمه کسی است که کاسه سر را سوراخ می نماید تا اینکه بخارهای خطرناک و مسموم کننده را که درون جمجمه جمع می شود و سبب ناخوشی انسان می گردد,از سر بیرون بیاورد. پدرم وقتی(پاتور) را دید برخاست و به اوسلام داد.و پاتوراو را شناخت و دستش را روی شانه او نهادوپرسید برای چه اینجا آمدی وچکارداری.پدرم گفت آمده است که ازکاهنین اجازه بگیردکه مرا وارد مدرسه دارالحیات کند.(پاتور) گفت اقدام شما بدون فایده است و به درخواست شما ترتیب اثر نخواهند داد ولی من خودم به منزل شما می آیم ودراین خصوص با شما مذاکره می کنم. روزبعد صبح زودپدرم به بازاررفت وبرای پذیرایی از(پاتور) یک غازوچند ماهی ومقداری عسل وآشامیدنی خریداری کرد وآنها را به مادرم داد که غازرا طبخ وماهیها را سرخ کند و با عسل نان شیرینی تهیه نماید.وقتی بوی مطبوع غازدرفضا پیچید,گداها وکورها مقابل خانه ما جمع شدند وهر چه مادرم به آنها گفت ازآنجا بروند نرفتند و مادرم مجبورشد که مقداری نان را در چربی غاز فرو کند و بین آنها توزیع نماید که بروند.پدرم یک سبو را پرازآب معطر کرد و به دست من داد گفت وقتی(پاتور) آمد روی دست او آب بریز,ومادرم یک قطعه پارچه کتان را که برای روپوش جنازه خود تهیه کرده بود درکنارمن نهادوگفت وقتی روی دست اوآب ریختی با این کتان دست او را خشک کن.ما تصور می کردیم که (پاتور) طبق معمول هنگام عصر به خانه ما خواهد آمد ولی ساعات عصرگذشت و شب فرارسید و(پاتور) نیامد.من چون گرسنه بودم ازتأخیر(پاتور)اندوهگین شدم زیرامیدانستم تااونیاید به من غذانخواهند داد.پدرم طوری ملول بود که بعدازفرودآمدن تاریکی چراغ روشن نکرد ومن و پدرم,درایوان خانه روی چهار پایه نشسته,جرأت نمی کردیم که نظر به صورت یکدیگر بیاندازیم و آن روز من فهمیدم که کم اعتنایی یا غفلت بزرگان نسبت به کوچکان, چقدر برای آنهایی که کوچک و فقیر هستند کسالت آور است. بالاخره درکوچه مشعلی نمایان شد ودرعقب مشعل تخت روانی به نظر رسید که دوسیاهپوست آن را حمل می کردند ولی مشعلدار مصری بود.وقتی(پاتور)قدم به زمین نهادپدرم دو دست را روی زانو گذاشت ومقابل او خم شد(پاتور) برای ابرازمحبت یا برای اینکه تکیه گاهی داشته باشد, دست را روی شانه پدرم نهاد.آنگاه(پاتور) وپدرم,به طرف ایوان رفتند ومادرم باعجله,یک هیزم مشتعل ازمطبخ آورد ودوچراغ ما را روشن کرد.پدرم(پاتور) را بالای صندلی نشانید ومن روی دست وی آب ریختم و با کتان دستش را خشک کردم.هیچ کس حرف نمیزد. تا اینکه (پاتور) نظری به من انداخت وبه پدرم گفت پسرتو زیبا می باشد وآنگاه اظهار تشنگی کرد و شراب خواست وپدرم به او شراب دادو قدری شراب را بویید ومزه کرد وبعد ازاینکه مطمئن شد خوب است آشامیدهنگامی که اومشغول آزمودن ونوشیدن شراب بود من به دقت اوراازنظرگذرانیدم ودیدم مردی است سالخورده که موهای سراو کوتاه میباشد وپاهایی کوتاه و سینه ای فرورفته و شکمی بزرگ دارد و یک طوق طلا ازگردن آویخته وروی لباس وی لکه های فراوان دیده می شد وبعد ازاینکه شراب نوشید پدرم مقابل او نان شیرینی و ماهی بریان و غاز و میوه گذاشت.با اینکه محسوس بود که(پاتور) قبل از اینکه به خانه ما بیاید در یک ضیافت حضور داشته برای ابراز نزاکت ازغذاها خورد وازمزه آنها تعریف کردومن متوجه بودم که مادرم ازتعریف(پاتور) خوشوقت شده است.(پاتور) گفت که مشعل دارمن به قدری غذا خورده که احتیاج به اکل ومشروب ندارد ولی بد نیست که برای دو سیاهپوست قدری غذا وآبجوببرید.من برای آنها غذا وآبجو بردم ولی آنها به اینکه خوشوقت شوند ناسزا گفتندو اظهارکردندآیا نمی دانید این پیرمرد چه موقع برمی خیزدکه ازاینجا برویم؟گفتم من ازاین موضوع اطلاع ندارم ومراجعت کردم و دیدم که مشعلدار(پاتور)زیر درخت نارون ما خوابیده است.آن شب پدرم به مناسبت اینکه میهمان خود را واداربه نوشیدن کند درنوشیدن افراط کردوبعدازاینکه شراب خریداری شده ازبازار را خوردند شرابهای طبی پدرم را نوشیدند وآنگاه یک سبوی آبجو را که در منزل بود خوردند وهردوبه نشاط آمدند وراجع به سنوات تحصیل خود دردارالحیات صحبت کردند وحوادث گذشته را به یاد آوردند و(پاتور)میگفت که شغل من یعنی سوراخ کننده سر فرعون برای یک آدم تنبل مناسب است زیرا در بین رشته های طبی هیچ رشته آسان تر از جمجمه و مغز سر به استثنای دندان و گوش و حلق نیست زیرا دندان و گوش وحلق احتیاج به متخصص جداگانه دارد. (پاتور)اظهارمیکرد من اگر مردی تنبل نبودم و رشته دیگر را انتخاب میکردم یک طبیب معمولی مثل تومیشدم ومی توانستم که مردم رامعالجه نمایم وبه آنها زندگی بدهم درصورتی که امروزکارم این است که مردم را بمیرانم.وقتی مردم از پیرمردان و پیر زنان و کسانی که مرض آنها معالجه نمی شود به تنگ می آیند,آنها را نزد من می آورند که من سر آنان را بشکافم.و من هم کاسه سررا می شکافم که بخارهای موذی را ازسربیرون کنم و پیران و بیماران میمیرند.آنگاه(پاتور)خطاب به پدرم گفت من اگرمانند پزشک فقرابودم دارای این شکم فربه نمیشدم واین شکم که مانع ازراه رفتن من شده ازاین جهت به وجودآمده که طبیب فرعون می باشم وپیوسته غذاهای مقوی ولذیذ میخورم ولی توچون کم بضاعت هستی غذاهایی را که محتاج سلامت توست تناول مینمایی ودر نتیجه شکم توبزرگ نمیشود ودو برابرمن عمرخواهی کرد زیرا برای کوتاه کردن عمرهیچ چیز موثرترازاین نیست که انسان غذایی بخورد که محتاج به پختن آنها باشد.پاتوردهان پدرم را بازکرد ودندانهای او را دید وبعددهان خود را بازنمود واظهار کرد نگاه کن,من دردهان خود بیش از سیزده دندان ندارم درصورتی که تودارای بیست و نه دندان هستی و دندانهای من قربانی غذای پخته شده ولی توچون کم بضاعت می باشی واغلب غذاهای ساده و طبیعی می خوری دندانهای خود را حفظ کرده ای. سپس سررا باحسرت تکان داد وگفت من بسیارتنبل وبی استعداد می باشم و زروسیم ومس فراوان, مرا چون یک حیوان کرده است. پدرم خطاب به من گفت(سینوهه)این حرفها را باورمکن برای اینکه(پاتور) امروز بزرگترین مغز شکاف جهان است و صدها نفر ازکاهنین و نجبا به دست او ازمرگ رهایی یافته اند و به قدری این مرد درفن خود بصیرت دارد که میتواند غده ای به بزرگی یک تخم مرغ را ازمغزبیرون بیاورد و کاهنین ونجبایی که ازمرگ رهایی یافته اند به او طوق زر وشمش نقره وظروف مس داده اند.ولی (پاتور)کماکان با حسرت سر را تکان داد و گفت درقبال هریک نفر که بعد از شکافتن سرزنده می ماند ده نفر بلکه صدنفربه دست من می میرند.آیا تو شنیده ای که یک فرعون,بعد ازاینکه سرش را شکافتند,بیش ازسه روز زنده بماند؟آنهایی که می گویند که کارد جراحی من از سنگ سماق است سعادت بخش میباشد,ازیک جهت راست میگویند زیرا کارد سنگی من, یک کاهن ویک شاهزاده و یکی ازنجبا را درظرف چندروز میمیراند و زروسیم وگاو و گوسفند وانبارهای غله اوبرای وراث باقی می ماند وآنها راسعادتمند می کند و هروقت که فرعون از یکی از زنهای خود به تنگ می آید به من مراجعه می نماید تا اینکه به وسیله کارد سنگی خود, او را آسوده کنم و حتی گاهی از اوقات خود فرعون را... ولی(پاتور) در این موقع مثل اینکه متوجه شد که نزدیک است چیزی بگوید که بعد,ازگفتن آن پشیمان شودسکوت کرد,و لحظه ای دیگر گفت من خیلی چیزها می دانم.., وبسیاری از رازها نزد من نهفته است و مردم که ازاین موضوع مطلع هستند از من می ترسند.ولی خود من بدبخت هستم برای اینکه خیلی چیزها می دانم وهرقدردانایی انسان زیادترشود زیادتراحساس اندوه می نماید. در این وقت(پاتور) به گریه درآمد واشک از چشم را با پارچه کتان مادرم پاک کرد وبه پدرم گفت تومردی فقیر ولی شریف هستی لیکن من ثروتمند و در عوض فاسد هستم.ومن از فضله گاو که در راه افتاده است پست ترمیباشم ودرحالی که این حرفها را میزد طوق طلای خود را ازگردن خویش خارج کردوبه گردن پدرم انداخت.ولی پدرم طوق مزبوررا نپذیرفت برای اینکه میدانست هدیه ای که درموقع مستی داده شود یک هدیه واقعی نیست وممکن است شخصی که هدیه را داده پشیمان گردد وآن را روز بعد مسترد بدارد. پدرم و(پاتور) کنار هم در اتاق خوابیدند ومن در ایوان به خواب رفتم.صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که(پاتور) بیداراست وبرخاسته و نشسته و سر را با دو دست گرفته می گوید اینجا کجاست, و چرا من دراینجا هستم.من به طرف او رفتم و دودست را روی زانو گذاشتم و تا کمرخم شدم و گفتم (پاتور) اینجا منزل یک پزشک می باشد که فقرای شهر را معالجه مینماید و تو دیشب دراین خانه میهمان بودی و اینک از خواب برخاسته ای.براثرصحبت من و(پاتور) پدرم از خواب بیدار شد و مادرم که قبل ازما بیدارشده بود یک کوزه دوغ و یک ماهی شور برای میهمان ما آورد.یک مرتبه دیگرمن روی دستهای(پاتور) آب ریختم,و او سر را خم کرد و گفت روی سرش آب بریزم و سرو دست او را باکتان خشک کردم.(پاتور)قبل ازاینکه جرعه ای دوغ و لقمه ای ماهی شور بنوشد و بخورد به طرف باغچه رفت ومشعلدارخود را با یک لگدبیدار نمود وبانگ زدای جعل کثیف(جعل بر وزن زحل حشره معروف است که درجاده ها فضلات حیوانات را جمع آوری میکند.-مترجم.) آیا همینطورازارباب خود مواظبت میکنی؟سیاهپوستان من کجا هستند؟برای چه تخت روان خود را نمیبینم؟مشعلدار برخاست و(پاتور) به اوگفت برود و سیاهپوستان و تخت روان او را پیدا کند وبعد معلوم شد که سیاهپوستان(پاتور)شب گذشته,بعدازخوابیدن ارباب خود به یکی از منازل عیش رفته تخت روان را درآنجا گروگذاشته,به اعتبارآن مشغول عیاشی بوده اند وهنوزبیدار نشده اند. (پاتور) یک حلقه مس به مشعلدارخود که این خبررا آورده بود داد که برود وتخت روان و سیاهپوستان را ازگرو بیرون بیاورد وبعد قدری دوغ نوشید و لقمه ای ماهی شورخورد و گفت دیشب ما نتوانستیم راجع به این پسرصحبت کنیم در صورتی که من برای همین موضوع آمده بودم... پسر...اسم تو چیست؟ گفتم اسم من(سینوهه)است.(پاتور) گفت آیا میتوانی بخوانی وبنویسی؟گفتم بلی گفت برو وکتاب اموات را بیاور.من رفتم ویک بسته(پاپیروس) که کتاب اموات روی آن نوشته شده بود,آوردم و او قسمتی را انتخاب کرد و من برایش خواندم.سپس چند جمله برزبان آورد ومن نوشتم واواشکالی را که ترسیم کرده بودم دید وپسندید وگفت تو خوب می خوانی و می نویسی و اینک بگو چه میخواهی بشوی؟ گفتم من میخواهم مثل پدرم طبیب بشوم و برای این منظور به مدرسه دارالحیات بروم.
(پاتور)گفت(سینوهه) آنچه میگویم گوش کن وبه خاطربسپارولی گوینده آن را فراموش نما وهرگز مگو که این سخنان راازدهان سرشکاف سلطنتی مصرشنیده ای آنجا که توبرای تحصیل طب می روی قلمرو کاهنین است و زندگی و ترقیات تو بسته به نظریات آنها می باشد.ودرآنجا باید مطیع و سرافتاده وخموش باشی.زنهارهرگزازچیزی ایراد نگیروهیچوقت عقایدباطنی خودرا بروزنده وهر چه به تومیگویند بپذیربدان که انسان درزندگی خود به خصوص دردارالحیات باید مثل روباه مکار ومثل مارساکت باشد ولی به ظاهرخود را مانند کبوتر مظلوم,ومثل گوسفند بی اطلاع نشان بدهد. فراموش نکن که انسان فقط در یک موقع می تواند خود را همان طوری که هست به مردم نشان بدهد و آن هم زمانی است که قوی و زبردست شده باشد و تا روزی که قوی و زبردست نشده ای سرافتاده و تودار ومطیع محض باش ومن امروز توصیه می کنم که تو را درمدرسه معبد(آمون) بپذیرند و بعد ازطی یک دوره سه ساله وارد مدرسه دارالحیات خواهی شد.
آن وقت(پاتور) از پدر و مادرم خداحافظی کرد و بر تخت روان خود نشست و رفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در آن موقع تحصيلات عاليه در طبس در دست كاهنين (آمون) بود و دارالحيات مدرسه و بيمارستاني بشماره ميآمد كه در معبد انجام وظيفه ميكرد. تمام مدارس عاليه طبس بوسيله كاهنين اداره ميشد و آنها نسبت به انتخاب كساني كه بايد در اين مدارس درس بخوانند بسيار دقت مي‌كردند تا كساني را كه مخالف آنان مي‌باشند از مدارس عاليه دور نگاه دارند. از مدرسه طب گذشته، مدرسه حقوق و مدرسه بازرگاني و مدرسه هندسه و رياضيات و مدرسه ستاره‌شناسي در معبد (آمون) بود. كاهنين از اين جهت در انتخاب محصلين دقت مي‌كردند كه نصف خاك مصر به روحانيون تعلق داشت يعني بظاهر متعلق به خداي (آمون) بود و آنها نمي‌گذاشتند غير از كساني كه طرفدار آنها هستند طبيب و حقوق‌دان و بازرگان و مهندس و ستاره‌شناس شوند و جون افسران ارتش قبل از اين كه وارد قشون شوند ميبايد يك دوره مدرسه حقوق را طي نمايند، كاهنين معبد (آمون) بتمام دستگاه اداري و نظامي مصر حكومت مي‌كردند. در بين اين مدارس، دو مدرسه بيش از ديگران اهميت داشت يكي مدرسه طب و ديگري مدرسه حقوق. دوره مقدماتي هر يك از اين دو مدرسه سه سال بود و شاگرد بايد سه سال در دوره مقدماتي بماند تا بعد از امتحان در صورتي كه خداي (آمون) بر او ظاهر ميشد، اجازه بدهند كه وارد مدرسه طب يا حقوق شود. من در فصول آينده خواهم گفت چگونه خداي آمون به محصل ظاهر مي‌شد و اكنون ميگويم كه منظور كهنه مصر از اين كه شاگرد را مدت سه سال در دوره مقدماتي نگاه مي‌داشتند اين بود كه هر نوع فكر و نظريه مستقل را كه با منافع كهنة مصري جور در نمي‌آمد در وجود شاگرد از بين ببرند. در اين سه سال شاگردان در دوره مقدماتي هيچ كار نداشتند غير از اين كه در معبد عبادت كنند و روايات مذهبي را بياموزند. روحانيون خوب ميدانستند شاگردي كه وارد دروه مقدماتي مي‌شود طفلي است كه تازه قدم بمرحله جواني ميگذارد. تا آن موقع بازي ميكرده و هيچ نوع فكر و عقيده مستقل نداشته و دوره ورود او بمدرسه مقدماتي معبد (آمون) دوره‌اي است كه ميرود داراي نظريه و راي شود. پس بايد در همين دوره، حريت فكر او را از بين برد و او را مبدل بيك موجود كرد كه بدون چون و چرا هر چه را كه ميشنود و ميخواند بپذيرد. و وقتي از اين مرحله سه سال گذشت و وارد مدرسه حقوق يا طب شد و دوره دروس هر يك از دو مدرسه را طي كرد، مبدل بيك جوان كامل ميشود ولي جواني كه غير از تعليمات كاهنان مصر چيزي نشنيده و نخوانده و فكر او طوري در چهار ديوار تعليمات كاهنان محبوس شده كه بعد از خاتمه تحصيلات عالي، نميتواند طور ديگر فكر نمايد. ما يك عده بيست و پنج نفري بوديم كه در دوره مقدماتي مدرسه طب شروع به تحصيل كرديم و من هر بامداد بمدرسه ميرفتم و غذاي روز را با خود مي‌بردم و قبل از غروب آفتاب بمنزل مراجعت مي‌نمودم. بعد از اينكه من وارد مدرسه مقدماتي معبد (آمون) شدم بزودي حس كردم كه سر شكاف سلطنتي حق داشت كه مي‌گفت تو بايد سر افتاده و مطيع باشي و هرگز ايراد نگيري و عقيده باطني خود را اظهار نكني. زيرا متوجه شدم كه كاهنين در بين محصلين جاسوس دارند و به محض اينكه يك محصل، راجع به موضوعي شك ميكند و مي‌گويد كه اين طور نيست و كاهنين دروغ مي‌گويند، آن محصل را از مدرسه بيرون مي‌نمايند و ديگر محال است كه محصل مزبور بتواند وارد يكي از مدارس عاليه طبس شود و براي بيرون كردن محصل هم عذري موثر دارند و اظهار ميدارند كه (آمون) مي‌گويد كه اين محصل استعداد ندارد. روزي كه من وارد مدرسه مقدماتي شدم سيزده سال از عمرم مي‌گذشت و با اينكه يكي از شاگردان خردسال مدرسه بودم بيش از ديگران كه اكثر فرزندان نجباء و كاهنين بزرگ بودند استعداد داشتم و من مي‌توانم بگويم كه اگر در آنموقع مرا وارد مدرسه طب مي‌كردند، من مي‌توانستم تحصيل كنم و همه چيز را بفهمم براي اينكه علاوه بر سواد خواندن و نوشتن، معلومات علمي داشتم. چون بطوري كه گفتم پدرم طبيب بود و من زيردست او اسامي بسياري از داروها را فرا گرفته بودم و ميدانستم چگونه يكزخم را كه جراحت ندارد با روغن معالجه مي‌نمايند و بچه ترتيب يكزخم را كه داراي جراحت است بعد از خارج كردن جراحت، بوسيله آتش مي‌سوزانند كه ديگر جراحت نكند. من ديده بودم كه پدرم بچه ترتيب گاهي به كمك يك قابله مي‌رود و بوسيله يك ابزار مخصوص از چوب محكم سدر، بچه را در شكم مادر قطعه قطعه مي‌كند و قطعات آن را بيرون مي‌آورد تا اينكه مادر را از مرگ نجات بدهد. ولي با اينكه من بيش از اكثر شاگردان براي ورود به دارالحيات استعداد داشتم مدت سه سال مرا در مدرسه مقدماتي معطل كردند. ولي شاگرداني كه پدرشان جزو كهنه بزرگ يا نجباء بودند پس از چند هفته به دارالحيات منتقل مي‌شدند و كاهنين مي‌گفتند كه (آمون) امر كرده كه آنها را به دارالحيات منتقل نمائيم. گرچه اوقات ما صرف عبادت و فراگرفتن روايات مذهبي مي‌شد ولي باز مقداري وقت باقي مي‌ماند و روحانيون بما دستور مي‌دادند كه كتاب اموات را بنويسيم و بعد آن كتابها را در صحن معبد بفروش مير‌ساندند. بعد از سه سال كه من جز اتلاف عمر كاري موثر نكردم، به آن عده از شاگردان، از جمله من، كه جزو اشراف نبوديم اطلاع دادند كه بايد خود را براي رفتن به دارالحيات آماده كنيم. قبل از رفتن به دارالحيات ما ميبايد مدت يكهفته روزه بگيريم و تمام مدت را در خود معبد بگذارنيم و از آنجا خارج نشويم. در شب آخر، ميبايد كه خداي (آمون) خود را بر ما آشكار كند و با ما صحبت نمايد و اگر آشكار مي‌نمود و صحبت ميكرد در آنصورت معلوم ميشد كه ما لايق ورود به دارالحيات هستيم. ولي بطوري كه خواهم گفت تقريباً محال بود كه بعد از اينكه مدت سه سال مغز شاگردان را با افكاري كه مربوط به (آمون) بود پر كرده‌اند، در آنشب (آمون) با آنها صحبت ننمايد. فقط من بين شاگردان مستثني بودم براي اينكه باتفاق پدرم بر بالين بيماران حاضر ميشدم و مرگ آنها را به چشم خود مي‌ديدم. من از كودكي تا سن شانزده سالگي بيش از پنجاه بيمار را ديده بودم كه مقابل چشم من مردند. من در همان موقع با وجود خردسالي، متوجه مي‌شدم كه هيچ چيز مثل مرگ، انسان را متوجه پوچ بودن بعضي از مطالب كاهنان نمي‌كند زيرا انسان با ديدگان خود مي‌بيند كه بين مرگ يك انسان و يك جانور فرق وجود ندارد و مي‌فهمد كه اگر كاهنين همانطوريكه مي‌گويند وكيل و نماينده مختار (آمون) در روي زمين هستند جلوي مرگ را مي‌گرفتند و لااقل خودشان نمي‌مردند. انسان وقتي مرگ را مي‌بيند و مي‌فهمد كه همه مطالب و معتقدات پوچ است، همه چيز را پوچ مي‌بيند. شاگردان ديگر مثل من بدفعات مرگ را نديده بودند و لذا نمي‌توانستند مثل من راجع به روايات كاهنان فكر كنند. باري بعد از اينكه يكهفته در معبد بسر برديم و روزه گرفتيم در روز هفتم موهاي سر ما را ستردند و ما را در استخر بزرگ معبد شستند، بعد يك لباس خشن كه لباس رسمي دارالحيات بود بر ما پوشانيدند. هنگام غروب وقتي (آمون) در قفاي تپه‌هاي غربي ناپديد شد (در اينجا مقصود از آمون خورشيد است كه در عين حال خداي بزرگ مصر هم بود – مترجم) نگاهبانان در بوق‌ها دميدند و درهاي معبد بسته شد و آنوقت يكي از كاهنين كه آنقدر نوشيده بود كه نمي‌توانست بطور عادي راه برود بما گفت بيائيد. ما براهنمائي كاهن مزبور، از يك دالان طولاني عبور كرديم و او دري را گشود و ما را وارد اطاقي وسيع كه يك فرش داشت كرد و من ديدم كه اطاق مزبور تاريك است ولي در صدر اطاق پرده‌اي آويخته‌اند كه قدري نور از پشت پرده باين طرف مي‌تابد. تا آن موقع من وارد اطاق مزبور نشده بودم ولي مي‌فهميدم كه آنجا اطاق آمون مي‌باشد. كاهن پرده مزبور را عقب زد و آنوقت براي اولين مرتبه چشم من به خداي (آمون) كه شبيه به انسان بود افتاد و چون جوان بودم و اعتقاد به خداي (آمون) داشتم بدنم لرزيد. من ديدم كه (آمون) لباس در بر دارد و چراغهائي كه اطراف او نهاده‌اند، زر و سنگ‌هاي گران بهاي سر و گردن او را مي‌درخشاند. كاهن گفت شما بايد امشب در اينجا تا صبح بيدار باشيد و عبادت كنيد كه شايد خداي آمون با شما صحبت نمايد و اگر صحبت كرد دليل بر اين است كه شما را براي ورود به دارالحيات لايق مي‌داند و هرگاه لايق ورود به دارالحيات شديد، فردا صبح باتفاق من (آمون) را شست و شو خواهيد كرد و لباس او را عوض خواهيد نمود و آنگاه به دارالحيات ميرويد. بعد از اين سخنان كاهن مزبور پرده را مقابل آمون كشيد و بدون اينكه دست‌ها را روي زانو بگذارد و سر فرود بياورد از اطاق خارج شد و در را بست. بمحض اينكه كاهن از اطاق خارج شد شاگردهائي كه از نظر سن بزرگتر از من بودند شروع بصحبت و خنده كردند و از جيب خود گوشت و نان بيرون آوردند و به خوردن مشغول شدند. يكي از آنها هم بيرون رفت و بعد شاگردان گفتند كه او باطاق كاهن مي‌رود كه در آنجا غذا بخورد و شب را نيز آنجا خواهد خوابيد زيرا نمي‌تواند اين جا روي سنگ بخوابد. ولي من روزه داشتم و حاضر نشدم كه از غذاي ديگران بخورم و خوردن غذا را در حالي كه (آمون) در پس پرده است كفر مي‌دانستم. جوانان ديگر بعد از غذا خوردن به بازي با استخوان (مقصود قاپ‌بازي است – مترجم) مشغول شدند و آنگاه هر يك از آنها روي سنگهاي مسطح و صيقلي كف اطاق دراز كشيدند و بخواب رفتند. ولي من نميتوانستم بخوابم و دائم در فكر (آمون) بودم و اوراد مذهبي خودمان را مي‌خواندم و گوش فرا مي‌دادم چه موقع صداي (آمون) را خواهم شنيد. تا اين كه سپيده صبح دميد ولي من صداي آمون را نشنيدم و نزديك طلوع فجر بطرزي مبهم حس كردم كه پرده‌اي كه مقابل آمون بود قدري تكان خورد. در بامداد نگاهبانان معبد بوق زدند و درها باز شد و مردم وارد معبد گرديدند و من صداي آنها را مثل همهمة امواج دريا كه از دور بگوش برسد مي‌شنيدم. وقتي آفتاب طلوع كرد كاهن باتفاق همان جوان كه شب رفته بود در بستري راحت بخوابد وارد اطاق گرديد و من از قيافه هر دوي آنها فهميدم كه شراب نوشيده‌اند. كاهن خطاب بما گفت اي كساني كه آرزو داريد وارد دارالحيات شويد آيا ديشب بيدار بوديد و عبادت كرديد؟ ما به يك صدا گفتيم بلي. كاهن گفت آيا (آمون) با شما صحبت كرد و صداي او را شنيديد؟
قدري سكوت برقرار گرديد و بعد يكي از شاگردان بنام موسي گفت بلي او با ما صحبت نمود. ساير شاگردان هم اين حرف را تكرار نمودند ولي من چيزي نگفتم براي اينكه (آمون) با من صحبت نكرده بود و حيرت مي‌نمودم چگونه ديگران جرئت مي‌كنند دروغ بگويند. جواني كه شب باطاق كاهن رفته، آنجا خوابيده بود، با وقاحتي حيرت‌آور گفت (آمون) بر من هم آشكار شد و اسراري را بمن گفت ولي تاكيد كرد كه به هيچكس بروز ندهم و من از شنيدن صداي آرام و با محبت او لذت ميبردم. موسي گفت وقتي من (آمون) را ديدم او دست روي سرم گذاشت و گفت اي موسي، من بتو و خانواده‌ات بركت ميدهم و تو روزي يكي از اطباي معروف مصر خواهي شد. بعد از موسي يكايك شاگردان، داستاني راجع به اين كه (آمون) را ديدند و وي با آنها صحبت كرد جعل نمودند تا اين كه نوبت به من رسيد و كاهن گفت (سينوهه) آيا تو (آمون) را ديدي و او با تو صحبت كرد؟ گفتم نه... من نه او را ديدم و نه صدايش را شنيدم و فقط نزديك صبح حس كردم كه قدري پرده تكان مي‌خورد. كاهن نگاهي تند به من انداخت و سكوت برقرار شد. يكي از جوان‌ها كه از بدو ورود به مدرسه با من دوست شده بود دست كاهن را گرفت و او را كناري برد و بعد آهسته با وي صحبت كرد و وقتي آن سه نفر مراجعت كردند كاهن با لحن خشم‌آلود گفت (سينوهه)،‌ چون در عقيدة صميمي و پاك تو هيچ ترديد وجود ندارد ممكن است (آمون) با تو صحبت كند. و آنگاه به اشاره وي همان جوان پرده را عقب زد و مرا مقابل مجسمه (آمون) برد و وادارم كرد كه طبق معمول سر بر زمين بگذارم و بهمان حال گذاشت. يك مرتبه، صدائي در اطاق پيچيد و خطاب به من گفت سينوهه ... سينوهه... من ديشب ميخواستم با تو صحبت كنم ولي تو كه تنبل هستي خوابيده بودي. من سر را بلند كردم و متوجه شدم كه صدا از دهان (آمون) خارج ميشود و بعد همان صدا گفت (سينوهه) من (آمون) هستم و بجرم غفلتي كه ديشب كردي مي‌بايد تو را در كام خداي بلع‌كننده بيندازم ولي چون ميدانم كه بمن اعتقاد داري اين مرتبه تو را مي‌بخشم و.... من ديگر متوجه نشدم كه آن صدا چه گفت زيرا فهميدم صداي مزبور كه من تصور ميكردم صداي (آمون) مي‌باشد غير از صداي همان كاهن نيست و از استنباط اين موضوع يك حال نفرت و خشم و عبرت شديد بمن دست داد. تا اين كه كاهن آمد و مرا از زمين بلند كرد و گفت بيا و در شست و شو و تجديد لباس (آمون) شركت كن. من درست نميدانم چگونه براي شستن و خشك كردن و تجديد لباس مجسمه (آمون) با ديگران كمك كردم زيرا حواسم پريشان شده بود و حس مينمودم كه يك ضربت بزرگ و غير قابل جبران به اعتقاد من وارد آمده است. آن روز روغن مقدس بر سر من و ديگران ماليدند و يك پاپي‌روس (كاغذ مصري – مترجم) بمن دادند كه حكم ورود من به دارالحيات بود و وقتي تشريفات ورود من به دارالحيات در آن روز خاتمه يافت و من از معبد خارج گرديدم كه بخانه بروم از فرط نفرت و تاثر دچار تهوع شدم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
استادان مدرسه طبي دارالحيات، پزشكان سلطنتي بودند و كمتر در دارالحيات حضور بهم مي‌رسانيدند. براي اينكه بيماران توانگر به آنها مراجعه ميكردند و اوقات آنها طوري صرف مداواي بيماران مي‌گرديد كه فرصتي براي حضور در دارالحيات باقي نمي‌ماند. ولي گاهي از اوقات كه اطباي عادي از عهده مداواي بيماران بر نمي‌آمدند از اطباي مزبور درخواست مي‌كردند كه بدارالحيات بيايند و بيماران را مداوا كنند و بدين ترتيب در شهر طبس بي‌بضاعت‌ترين بيماران، در صورتي كه اطباي ديگر نمي‌توانستند آنها را معالجه كنند از علم و تجربه يك پزشك سلطنتي استفاده مي‌كردند. با اينكه در طبس فقيرترين اشخاص مي‌توانستند وارد دارالحيات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگيرند من آرزو نمي‌كردم كه بجاي آنها باشم و از درمان مجاني استفاده كنم. براي اينكه اطباي جوان و محصلين دارالحيات انواع داروهاي جديد را در مورد اين بيماران فقير بكار مي‌بردند كه بدانند اثر دارو چيست؟ همچنين وقتي ميخواستند كه يك مجروح را مورد عمل جراحي قرار بدهند يا جمجمه يك نفر را بشكافند يا شكم بيمار ديگر را باز كنند بدون توسل به داروهائي كه درد را از بين ميبرد، مبادرت به اين عمليات مي‌نمودند. آن داروها گران تمام مي‌شد و فقراء قوه خريداري دارو را نداشتند و دارالحيات هم داروهاي مزبور را در دسترس بيماران نمي‌گذاشت و گاهي كه انسان وارد دارالحيات مي‌شد فريادهاي جگرخراش مجروحين را كه تحت عمل جراحي بودند مي‌شنيد. دوره تحصيلات مدرسه دارالحيات طولاني بود زيرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شكافتن سر و شكم و معالجه ريه و كبد و كليه و مثانه و امراض زن‌ها و امراض مربوط به زايمان، مي‌بايد اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهاي مزبور را از گياه‌ها بدست مي‌آورند و چه موقع بايد گياه را چيد و چگونه آن را خشك كرد. محصل مدرسه دارالحيات بايد بداند كه هر گياه طبي در كجاست و چه فصل چيده مي‌شود و در نظر اول بايد خود گياه را و خشك شدة آن را بشناسد. مثلاً سي نوع ريشه گياه طبي را مخلوط مي‌كردند و مقابل محصل مي‌گذاشتند و مي‌گفتند اين ريشه‌ها را از هم جدا كنيد و من بشما اطمينان مي‌دهم كه گاهي اطباي سلطنتي هم راجع به ريشة گياه‌ها اشتباه مي‌كردند زيرا ريشه بعضي از گياه‌ها طوري بهم شبيه است كه نمي‌توان آنها را تميز داد.
در اين گونه مواقع وسيله شناسائي ريشه‌هاي گياه‌هاي طبي، اين است كه طبيب ريشه گياه را در دهان قرار بدهد و بجود و از روي طعم آن بفهمد كه از چه گياه است. بعضي از اطباي سلطنتي بر اثر سالخوردگي، دندان نداشتند و مجبور بودند كه ريشه گياه را بكوبند و وقتي خوب نرم شد آنرا بدهان ببرند و از روي طعم ريشه، بگويند كه از كدام گياه است. در دارالحيات مشگلترين موضوع‌هاي تحصيلي عبارت از اين بود كه ما بتوانيم بوسيله انگشتان و چشم‌هاي خود، رد بيماري را احساس كنيم و بدانيم كجاي بيمار درد ميكند و درد مزبور ناشي از كدام بيماري مي‌باشد. چشم‌ها و صورت او پي بمرض ببرد و هنگامي كه انگشت‌ها را روي بدن بيمار مي‌كشد درد او را احساس نمايد وبهمين جهت در بين محصليني كه وارد دارالحيات مي‌شدند جز چند نفر از آنها بقيه طبيب واقعي نبودند بلكه پزشك ظاهري بشمار مي‌آمدند. حتي اگر طبيب سلطنتي هم مي‌شدند، باز فاقد شم شناسائي امراض بودند. در دارالحيات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار ميگرفت يكي بيماريهايي كه ناشي از جسم است و اين بيماريها بر اثر غذاي پخته و پيري توليد مي‌شود. و دوم بيماريهاي ناشي از روح زيرا روح مولد بيماري ميشود و براي اينكه توليد بيماري كند، اين وظيفه را بارواح كوچك مي‌سپارد و ارواح مزبور آنقدر كوچك هستند كه صدها هزار از آنها را مي‌توان روي وسعتي بقدر ناخن جا داد ولي هر يك از آنها به تنهائي مي‌توانند، مسبب يك بيماري شوند. ما در دارالحيات مي‌بايد بدانيم چگونه دردها را بوسيلة دواهاي مسكن تسكين ميدهند و چه بايد كرد كه وقتي سر يا شكم يك نفر را مي‌شكافند او احساس درد نكند. ما ميبايد بدانيم چگونه بايد بعضي از دردها را افزايش داد زيرا بعضي از امراض را نمي‌توان معالجه كرد مگر بوسيله افزايش درد. يكي از رشته‌هاي تحصيلي اين است كه چگونه ما يك مرض را بوسيلة ايجاد يك مرض ديگر معالجه نمائيم. بدين طريق كه يك مرض خطرناك را بوسيله ايجاد يك بيماري بي‌خطر درمان مي‌كرديم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه مي‌نموديم. ما بايد بفهميم كه كدام قسمت از اظهارات بيمار حقيقي و كدام قسمت غير واقعي يعني ناشي از تصور و تخيل اوست. زيرا بيمار مثل موجودي كه گرفتار ارواح موذي شده دچار خيالات و تصورات وحشت آور ميشود و دردهاي واهي در كالبدش بوجود مي‌آيد و دردهاي مزبور را با دردهاي واقعي اشتباه مينمايد، آنوقت اظهارات او طبيب را دچار اشتباه مي‌نمايد و از روي سهو مبادرت بمعالجه مي‌كند و مريض را مي‌ميراند. وقتي من در دارالحيات بودم، باين حقيقت پي بردم كه مسئلة استعداد در تربيت پزشك بسيار اهميت دارد. من متوجه شدم آنقدر كه استعداد در تربيت پزشك اهميت دارد، تحصيلات داراي اهميت نيست. زيرا اگر محصل داراي استعداد نباشد، دارالحيات كه بزرگترين مدرسة طبي جهان است، نمي‌تواند او را يك طبيب واقعي كند. كسي كه وارد دارالحيات مي‌شود بايد عاشق طب و حاضر شود كه در راه اين علم، همه چيز خود را فدا كند و در درجة اول، بايد استراحت خويش را فدا نمايد. من در دارالحيات فهميدم كه موظع اعتماد بيمار نسبت به طبيب، از لحاظ معالجه بسيار مهم است و بيمار بايد ايمان داشته باشد كه طبيب معالج او حاذق و بصير و مصون از اشتباه است. بهمين جهت پزشك نبايد اشتباه كند چون اگر اشتباه كند اعتماد بيماران از او سلب مي‌شود و هر دوائي كه اين طبيب براي ناخوش‌ها تجويز نمايد بدون اثر است. من هنگام تحصيل در دارالحيات فهميدم كه معناي اين جمله كه (اطباء دسته جمعي بيماران خود را دفن مي‌كنند) چيست؟ زيرا در خانه‌هاي اغنياء كه چند طبيب براي معالجة بيمار احضار مي‌شوند، وقتي طبيب دوم و سوم مي‌آيند و مشاهده مي‌كنند كه طبيب اول اشتباه كرده اشتباه او را بروز نمي‌دهند تا اينكه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود. اطبائي كه به منزل اغنياء مي‌روند طبيب سلطنتي هستند و وقتي كه مردم بفهمند يك طبيب سلطنتي اشتباه كرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل مي‌شود. عمده اين است كه مردم هرگز پي به اشتباه يك طبيب نبرند چون، اگر بدانند كه يك طبيب اشتباه كرده فكر مي‌كنند كه هر طبيب ممكن است اشتباه نمايد. اين است كه هر طبيب دقت دارد كه اشتباه طبيب ديگر را مسكوت بگذارد تا اينكه مردم نسبت بخود او بي‌ايمان نشوند و لذا مي‌گويند كه اطباء دسته جمعي بيماران را دفن مي‌كنند. در دارالحيات گرچه مستخدم هست ولي مستخدمين مزبور كار نمي‌كنند زيرا در آنجا تمام كارها بر عهده محصلين تازه وارد است. جواني كه براي تحصيل وارد دارالحيات مي‌شود از پست‌ترين مستخدمين جزء، پست‌تر مي‌باشد و بدترين و كثيف‌ترين كارها را باو رجوع مي‌نمايند. فقط فرزندان اشراف و كاهنين بزرگ به مناسبت اين كه ثروت دارند، مستثني مي‌باشند ولي آنها هم كارهاي خود را محول به محصلين كم بضاعت مي‌نمايند. در نتيجه يك محصل كم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحيات مي‌شود و هم خدمتگذار توانگر. قبل از اينكه تحقيقات طبي در دارالحيات شروع شود، بايد شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و اين حقيقت در مغز او فرو برود كه هرگز، در هيچ مورد، نبايد يك كاردسنگي يا فلزي را بكار برد مگر اين كه قبلا در آتش نهاده باشند. و هرگز نبايد پارچه‌اي مورد استفاده قرار بگيرد مگر اين كه بدواً آنرا در آبي كه در آن شوره ريخته‌اند بجوشاند. تمام ابزارهاي چوبي كه نمي‌توان آنها را در آتش قرار داد، براي هردفعه كه مورد استعمال قرار مي‌گيرد بايد جوشانيده شود. موضوع نهادن كاردهاي سنگي و فلزي در آتش، و جوشانيدن پارچه‌ها در آب مخلوط با شوره، طوري حواس مرا پريشان كرده بود كه نيمه‌شب ، از وحشت از خواب مي‌جستم و تصور مي‌كردم كه كاردي را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار داده‌ام. من در خصوص اين مسائل كه در تمام كتابهاي طبي نوشته شده، زياد صحبت نمي‌كنم براي اينكه هر كس يك كتاب طبي بخواند مي‌تواند باين نكات پي ببرد. بلكه راجع به چيزهائي صحبت خواهم كرد كه هنوز در هيچ كتاب طبي نوشته نشده و ممكن است كه در آينده هم نوشته نشود. دارالحيات داراي لباس مخصوص بود كه ما وقتي وارد آن شديم لباس مزبور را پوشيديم اين لباس هم مثل تمام چيزهائي كه در دارالحيات بكار ميرفت در آب مخلوط با شوه جوشانيده مي‌شد. تمام محصلين در آنجا، يك شكل لباس مي‌پوشيدند ولي گردن‌بند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصيلات خود جلو مي‌رفت گردن‌بندي ديگر از گردن مي‌آويخت. من بجائي رسيده بودم كه مي‌توانستم دندانهاي مردان نيرومند را بيرون بياورم و دمل‌ها را بشكافم و جراحات آنرا خارج كنم. و استخوانهاي اعضاي شكسته را طوري كنار هم قرار بدهم كه جوش بخورد و فرقي با استخوان سالم نداشته باشد. بطريق اولي مي‌توانستم اجساد را موميائي كنم زيرا موميائي كردن اجساد، نزد ما يك عمل طبي نيست بلكه افراد عادي هم كه سواد ندارند، مي‌توانند بدستور يك پزشك جسدي را موميائي كنند. من از هيچ زحمت سخت رو گردان نبودم براي اين كه طب را دوست مي‌داشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحي، در مورد بيماران غير قابل علاج، كثيف‌ترين كارها را تقبل مي‌نمودم تا ببينم كه پزشكان سلطنتي چگونه بيماران غير قابل علاج را كه از هر ده نفر آنها، 9 نفر مي‌مردند، مورد معالجه قرار ميدهند. پزشكان سلطنتي براي درمان بيماران غيرقابل علاج طوري معالجه مي‌كردند كه تمساح را هم نمي‌توان، آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب مي‌فهميدم كه مردم بي‌جهت از مرگ مي‌ترسند، زيرا خود مرگ ترس ندارد بلكه براي بسياري از اشخاص موهبتي بزرگ شبيه به موهبت ديدار خداي (آمون) است. اين بيماران غير قابل علاج، تا روزي كه زنده بودند دائم از درد بر خود مي‌پيچيدند ولي وقتي كه مي‌مردند در قيافة آنها حال آرامش و آسايش پديدار ميشد بطوري كه هر كس آنها را مي‌ديد مي‌فهميد كه آسوده شده اند. در حالي كه من جهت فرا گرفتن فنون طب، زير دست اطباي سلطنتي، بيماران غيرقابل علاج را معالجه مي‌كردم ناگهان اعجازي شبيه به آن اعجاز كه در مدرسه ظهور كرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، اين فكر بوجود آمد: (براي چه؟) من تا آن موقع بفكر (براي چه) نيفتاده بودم و در آن وقت متوجه گرديدم كه (براي چه) كليد حقيقي تمام اسرار است و اگر كسي بتواند بخود بگويد (براي چه) و جواب اين سئوال را از روي صميميت پيدا كند مي تواند به تمام اسرار پي ببرد علت اينكه من توانستم متوجه شوم كه (براي چه) وجود دارد از اين قرار است:
يك روز زني چهل ساله كه تا آن موقع فرزند نزائيده بود به دارالحيات آمد و وحشت‌زده گفت كه نظم ماهيانه او قطع شده و چون بچهل سالگي رسيده ديگر بچه نخواهد زائيد و سئوال كرد كه آيا قطع قاعدة زنانگي او ناشي از سالخوردگي مي‌باشد يا اينكه يك روح موذي در بدنش جا گرفته است. من بزن گفتم كه طبق كتاب عمل خواهم كرد تا بدانم قطع قاعدة زنانگي تو ناشي از آبستن شدن هست يا نه؟ ولي تو بعد از اين بايد هر روز باينجا بيائي و هر دفعه هنگامي وارد دارالحيات شوي كه بتواني ادرار خود را بما بدهي. زن پرسيد شما ادرار مرا چه خواهيد كرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهيم رويانيد. بعد همانطور كه در كتاب نوشته‌اند، من دو پيمانه كوچك گندم را مقابل آفتاب در زمين كاشتم و روي يكي از آنها آب معمولي ريختم و روي زمين ديگر ادرار آن زن را پاشيدم و نشاني‌هاي دقيق گذاشتم كه دو مزرعه را با هم اشتباه نكنم. از آن پس هر روز، آن دو مزرعه كوچك را يكي با آب معمولي و ديگري با ادرار آن زن آبياري مي‌كردم. پس از چند روز مزرعه‌اي كه با ادرار آن زن آبياري مي‌شد، قوت گرفت و ساقه‌هاي گندم قوي گرديد، در صورتي كه گندم‌هاي مزرعه ديگر ضعيف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زيرا قطع قاعده زنانه تو ناشي از سالخوردگي نيست بلكه (آمون) نسبت بتو بذل توجه كرده و تو را باردار نموده است. زن از اين بشارت بگريه در آمد و يك حلقه نقره بوزن دو دنيه بمن داد. (دنيه – يا – دين – قدري كمتر از يك گرم يعني نهصد ميلي‌گرم است و گويا همين كلمه مي‌باشد كه در اعصار بعد دينار گرديد – مترجم) زيرا زن بدبخت اميدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فكر مي‌نمود كه هرگز باردار نخواهد گرديد. بعد از من سئوال كرد كه آيا فرزند من پسر خواهد بود يا دختر؟
من چون ميدانستم كه مادران بيشتر آرزو دارند كه داراي پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گرديد. ولي اين قسمت را از روي خيال گفتم زيرا در كتاب راجع باين موضوع چيزي نوشته نشده بود ولي فكر مي‌كردم كه وقتي زني باردار است شانس اين كه نوزاد او پسر يا دختر باشد متساوي است. بعد از اين كه زن مزبور با شادماني از دارالحيات بيرون رفت، من به خود گفتم براي چه، يكدانه گندم از چيزي اطلاع دارد كه يك طبيب نمي تواند بدان پي ببرد. زيرا هيچ طبيب نمي‌تواند در ماه اول و دوم بارداري قبل از اينكه شكم زائو بالا بيايد بگويد كه زني باردار هست يا نه؟ فقط خود زن بمناسبت قطع نظم زنانگي مي‌تواند بدين موضوع پي ببرد ولي بعضي زنها، مثل آن زن قادر نيستند كه اينموضوع را دريابند. در آنروز براي اولين مرتبه مفهوم (براي چه؟) بذهن من رسيد و نزد يكي از استادان رفتم و باو گفتم براي چه دانه‌گندم مي‌تواند بفهمد كه زني باردار هست يا نه، ولي ما نمي‌توانيم بفهميم. استاد نظري از روي حيرت بمن انداخت و گفت براي اينكه اين موضوع در كتاب نوشته شده است. ولي اين جواب مرا قانع نكردو نزد استاد ديگر كه وي فرزندان سلطنتي را ميزايانيد رفتم و از او پرسيدم براي چه يك مشت گندم كه در زمين كاشته شده بما مي‌فهماند كه زني باردار هست يا نه؟ زايندة فرزندان سلطنتي گفت براي اينكه (آمون) كه خداي تمام خدايان است اينطور مقرر كرده كه وقتي گندم را بوسيلة ادرار زن باردار آب مي‌دهند بهتر رشد مي‌كند. وقتي اين جواب را بمن مي‌داد، من متوجه شدم كه مرا بنظر يك روستائي بي‌سواد مينگرد و من با اين سئوال نزد او خيلي كوچك شده‌ام. ولي جواب او مرا قانع نكرد و فهميدم كه او و ساير اطباي سلطنتي، فقط متن كتاب‌ها را مي دانند و از علت بكار بردن‌ دواها بدون اطلاع هستند و هيچ يك در صدد برنيامده‌اند كه از خود بپرسند براي چه بايد هر كارد سنگي و فلزي را قبل از بكار بردن در آتش قرار داد. يكروز از يكي از اطباي سلطنتي پرسيدم براي چه وقتي تار عنكبوت و كفك را روي زخم مي‌گذاريم معالجه مي‌شود و در جواب من گفت براي اينكه در كتاب چنين نوشته‌اند و رسم اينطور بوده است. در كتاب اجازه داده شده بود شخصي كه كارد سنگي يا فلزي را بكار ميبرد در بدن انسان مبادرت بيكصد و هشتاد و دو عمل جراحي نمايد. طرز هر يك از 182 عمل در كتاب ذكر شده بود و وقتي من پرسيدم كه براي چه نمي‌توان 183 عمل كرد بمن جواب مي‌دادند كه كتاب اينطور نوشته و رسم چنين است و بايد از رسوم و آنچه در كتاب نوشته شده پيروي كرد. اشخاصي بودند كه لاغر مي‌شدند و صورتشان سفيد مي‌گرديد ولي اطباء نمي‌توانستند كه مرض آنها را كشف نمايند. ولي در كتاب نوشته شده بود كه اين گونه اشخاص كه بدون هيچ بيماري، لاغر مي‌شوند و رنگشان سفيد مي‌شود بايد كبد جانوران را بدون اينكه طبخ نمايند بخورند. وقتي از اطباي سلطنتي سئوال ميكردم كه براي چه اين‌ها كه كبد خام جانوران را ميخورند فربه مي‌شوند و سفيدي صورت آنها از بين مي‌رود مي‌گفت براي اينكه در كتاب چنين نوشته شده يا اينكه رسم هميشگي اينطور بوده است. من متوجه شدم كه سئوالات من سبب گرديده كه شاگردها و استادان طوري ديگر بمن نظر مي‌اندازند و مثل اينكه در صحت عقل من ترديد دارند يا اينكه فكر مي كنند كه من احمق هستم و راجع بمسائل بديهي توضيح مي‌خواهم. ما هرگز از دارالحيات بيرون نمي‌رفتم زيرا بقدري كار داشتيم كه نمي‌توانستيم بيرون برويم و بعلاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحيات ممنوع بود و نگهبانان بهيچ محصل اجازه بيرون رفتن نميدادند. ولي از سال سوم محصلين اجازه داشتند كه از دارالحيات خارج شوند مشروط بر اينكه لطمه‌اي به تحصيل آنها نزند. سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسيد و در همين سال بود كه آن زن يك حلقة نقره بمن داد و براي اولين مرتبه فكر (براي چه) در خاطرم پديدار گرديد. در سال سوم بين تمام محصلين دارالحيات من از حيث بضاعت از همه پست‌تر بودم و بهمين جهت حمل اجساد بمن واگذار شد. وقتي سري را مي‌شكافتند و شكمي را مي‌دريدند و آن شخص ميمرد من بايد لاشه او را از دارالحيات خارج كنم. ولي هيچكس غير از آنهائي كه خود كاركنان دارالحيات بودند نمي‌فهميدند كه من لاشه‌اي را خارج مي كنم. زيرا لاشه‌ها را از درب عقب دارالحيات خارج مي‌كردم و بعد از خروج هر لاشه، من در حوض خارجي دارالحيات كه پيوسته آب نيل از روي آن مي‌گذشت خود را مي‌شستم. يكروز بعد از خارج كردن يك لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشيدم و خواستم برگردم كه يك مرتبه صداي زني گفت اي پسر جوان و زيبا اسم تو چيست؟ من ديدم زني كه اسم مرا مي‌پرسيد جامه كتان در بر دارد و جامه او بقدري ظريف است كه سينه او ديده مي‌شود. معلوم بود كه زن مزبور ثروتمند است زيرا بيش از ده حلقه طلا و نقره در دست او ديده مي‌شد و لب‌هاي سرخ و چشم‌هاي سياه داشت و از موهاي سرش كه روغن بآن زده بود بوئي خوش بمشام من ميرسيد و نمي‌دانم چرا من، كه در دارالحيات زنهاي زياد را ديده بودم كه همه بيمار بودند وقتي آن زن را ديدم خجالت كشيدم در صورتيكه زنهاي ديگر، كه من كارد سنگي خود را روي بدن آنها بحركت در مي‌آوردم، سبب خجالت من نمي‌شدند. زن بمن تبسم كرد و گفت چرا جواب نمي‌دهي؟ و پرسيد اسم تو چيست؟ جواب دادم اسمم (سينوهه) است. زن گفت چه نام قشنگ داري، و تو كه با سر تراشيده اين قدر زيبا هستي اگر موي سر داشته باشي چقدر زيبا خواهي شد. من خيال ميكنم بعد از شنيدن اين حرف سرخ شدم زيرا اولين مرتبه بود كه زني آن طور با من حرف ميزد و براي اينكه خجالت خود را پنهان كنم و حرفي بزنم گفتم آيا تو بيمار هستي و آمده‌اي خود را معالجه كني؟ زن خنده‌كنان گفت بلي من بيمار هستم ولي نه بيمار معمولي و چون كسي را ندارم كه با او تفريح كنم امروز اينجا آمدم كه ببينم كدام يك از جوانان اين جا مورد پسند من قرار مي‌گيرد. وقتي آن زن اين حرف را زد من طوري شرمنده شدم كه ترسيدم و خواستم بروم و او پرسيد (سينوهه) كجا مي‌روي؟ گفتم كار دارم و بايد برگردم. زن پرسيد (سينوهه) تو اهل كجا هستي؟ گفتم من اهل همين جا هستم زن گفت دروغ مي‌گوئي زيرا رنگ بدن و صورت تو سفيد است و گوش‌ها و بيني و دست‌هاي كوچك و قشنگ داري و وقتي من از دور تو را ديدم تصور كردم كه دختري لباس محصلين دارالحيات را پوشيده است. وقتي اين حرف‌ها را شنيدم نمي‌دانم چرا قلبم بطپش در آمد و يك حال غير عادي و حيرت‌آور در خود احساس كردم و زن گفت (سينوهه) آيا تو هرگز لب‌هاي خود را روي لبهاي يك زن جوان نهاده‌اي و ميداني چقدر لذت دارد. گفتم نه... من هرگز لبهاي خود را روي لب يكزن جوان نگذاشته‌ام. .... زن گفت اسم من (نفر) است و چون همه مي‌گويند كه من زيبا هستم مرا باسم (نفر نفر نفر) مي‌خوانند ( كلمة نفر در زبان مصري قديم يعني زيبا و نفر نفر نفر كه تكرار سه كلمة زيبا مي‌باشد مبالغه صفت زيبائي بود و اين نوع مبالغه در زبان محاوره فارسي نيز هست مثل اين كه ميگويند (خيلي خيلي باهوش) اما در نوشتن اين نوع مبالغه دور از فصاحت است – مترجم) و من بعد از ورود باينجا، زيبائي تو را پسنديدم و از تو دعوت ميكنم كه بخانة من بيائي تا باتفاق بنوشيم و من بتو ياد بدهم كه چگونه بايد با يك زن جوان بازي كرد. يادم آمد كه پدرم گفته بود اگر زني بتو گفت كه تو زيبا هستي بايد از او بپرهيزي زيرا در سينه اين نوع زن‌ها آتشي شعله‌ور است كه تو را مي‌سوزاند و گفتم: نفر نفر نفر (و از تكرار اين اسم لذت ميبردم) در سينة تو آتشي وجود دارد كه مرا مي‌سوزاند. زن خنديد و گفت كه بتو گفت كه در سينة من آتشي وجود دارد كه تو را مي‌سوزاند؟ جواب دادم كه پدرم اين حرف را زد. دست مرا گرفت و روي سينه خود يعني روي پيراهن نهاد و گفت آيا تو در اين جا احساس وجود آتش مي‌كني و دست تو ميسوزد؟ گفتم نه.... زن پيراهن كتان خود را عقب زد و دستم را روي سينه خود نهاد و گفت شايد پيراهن من جلوي شعله‌هاي آتش را مي‌گيرد.... و دست خود را اين جا بگذار و ببين كه آيا آتش در سينه من وجود دارد يا نه؟ من نه فقط احساس آتش نكردم بلكه حس نمودم كه وقتي دست من روي سينة او قرار گرفت يك لذت بدون سابقه بمن دست داد و زن كه متوجه شد مقاومت من را در هم شكسته گفت (سينوهه) بيا برويم تا بنوشيم و من مثل كنيزي كه خود را در دسترس صاحب خود قرار مي‌دهد خويش را در دسترس تو قرار بدهم. من كه از پيشنهاد زن جوان ترسيده بودم گفتم: (نفر نفر نفر)، از من صرفنظر كن زيرا من مي‌ترسم. زن گفت از چه مي‌ترسي؟ گفتم از تو مي‌ترسم و بيم دارم كه بخانة تو بيايم. زن خنده‌كنان گفت پسر فرعون آرزوي مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقة طلا ميدهند كه روزي يا شبي را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نمي‌پذيرم و از اين جهت خواهان تو شدم كه تو زيباترين جوان مصري هستي، و من هرگز مردي را به زيبائي تو نديده‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) بمن رحم كن و راضي مشو كه من مثل مردهاي ديگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زيرا مردي كه با زني كه خداي (آمون) براي او در نظر نگرفته بخوابد، طهارت خود را از دست ميدهد زن خنده‌كنان گفت (سينوهه) تو بسيار ساده هستي و من حيرت مي‌كنم كه زن‌هاي طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشته‌اند زيرا محال است يك پسر زيبا مثل تو، در كوچه‌هاي اين شهر حركت كند و چند دختر او را تعقيب ننمايند مگر اين كه پيوسته با پدر و مادر خود باشند. آنگاه گفت (سينوهه) اكنون كه نمي‌خواهي بخانة من بيائي و بگذاري كه من با تو تفريح كنم يك هديه بمن بده. مي‌خواستم حلقة نقره را كه زن باردار بمن داده بود بآن زن بدهم و او گفت اين حلقه شايستگي مرا ندارد و تو بايد هديه‌اي بمن بدهي كه شايسته من باشد. گفتم من يك جوان فقير هستم و پدر و مادرم نيز فقير مي‌باشند و نمي‌توانم بتو يك هدية گران‌بها بدهم. زن گفت در اينصورت هديه‌اي از من بپذير. و يك انگشتر از انگشت خود بيرون آورد و من ديدم كه روي انگشتر يك نگين سبز رنگ وجود دارد و آنرا بمن تقديم كرد. من خواستم از پذيرفتن انگشتر او خودداري كنم ولي گفت من يك زن ثروتمند هستم و دادن اين انگشتر بتو براي من تاثيري ندارد، ولي سبب خواهد شد كه تو مرا فراموش نكني و شايد روزي بيايد كه تو اين خجلت را كنار بگذاري و نزد من بيائي و در آن روز خواهي توانست در ازاي اين انگشتر هدايائي گران‌بها بمن بدهي. انگشتر را از او پذيرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترك كرد و من حس مي‌نمودم كه بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و بخانة خود خواهد رفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
(پاتور) طبيب سلطنتي كه عنوان رسمي او سرشكاف بود روزي كه بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود كه در دارالحيات بايد مطيع و منقاد باشم و هرگز ايراد نگيرم و هر چه ميگويند بيذيرم ولي من كه نمي‌توانستم حس حقيقت‌جوئي خود را تسكين بدهم مي‌گفتم (براي چه). اطباي سلطنتي كه معلمين دارالحيات بودند و شاگردان آنجا از اين كنجكاوي بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصيل خود در دارالحيات فهميدم كه (پاتور) براي چه گفته بود كه نبايد ايراد بگيرم و هر چه بمن ميگويند بي‌چون و چرا بپذيرم. ولي گفتم كه دانائي مثل تيزاب است و قلب انسان را مي‌خورد و مرد دانا نمي‌تواند مثل ديگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند. كسي كه بذاقه احمق است از ناداني خود رنج نمي‌برد ولي آنكس كه حقيقتي را دريافته نمي‌تواند خود را همرنگ احمق‌ها نمايد. وقتي من مي‌ديدم اطبائي كه شهرت آنها در جهان پيچيده و بيماران آنها از بابل و نينوا براي معالجه نزد آنها مي‌آيند، آنقدر شعور ندارند كه بفهمند براي چه يك دوا را تجويز مي‌كنند و فقط مي‌گويند در كتاب چنين نوشته نمي‌توانستم خودداري و سكوت كنم. نتيجه كنجكاوي و ايرادگيري من اين شد كه در دارالحيات مانع از ترقي من گرديدند و نگذاشتند كه من وارد مراحل بعدي تحصيلات خود بشوم. محصليني كه با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پيش رفتند ولي من در سال سوم دارالحيات بجا ماندم در صورتيكه مي توانم بگويم كه در بين محصلين مزبور كه با من درس مي‌خواندند هيچ‌كدام استعداد مرا براي تحصيل نداشتند و هيچ‌يك مانند من عاشق طبابت نبودند. خوشبختانه در تمام مدتي كه من بحكم اطباي سلطنتي عقب افتاده بودم اسمي از (آمون) نبردم و فقط از سايرين مي‌پرسيدم براي چه؟ چون اگر نامي از (آمون) مي‌بردم و ميگفتم كه (آمون) نفهميده و چون خود بي‌اطلاع بوده، ديگران را دچار اشتباه كرده مرا از دارالحيات بيرون مي‌نمودند و من كه ديگر نمي‌توانستم در طبس تحصيل كنم، مجبور بودم كه بسوريه يا بابل بروم و زير دست يكي از اطباء بكار مشغول شوم تا بميرم.
ليكن اطباي سلطنتي براي اخراج من از مدرسه طب دستاويز نداشتند و بهمين اكتفاء مي‌كردند كه مانع از ترقي من در مراحل تحصيل شوند. بعد از اينكه سالها از سكونت من در دارالحيات گذشت، روزي لباس مدرسه را از تن بيرون آوردم و خود را تطهير نمودم و با لباس عادي از مدرسه خارج شدم تا اينكه نزد پدر و مادر بروم. هنگامي كه از خيابانهاي طبس عبور مي‌كردم ديدم كه وضع شهر عوض شده و عده‌اي زياد از سكنه سوريه و سياه‌پوستان با لباس‌هاي فاخر در شهر حركت مي‌كنند در صورتيكه در گذشته شماره اين اشخاص زياد نبود. ديگر اين كه از هر طرف صداي موسيقي سرياني (موسيقي كشور سوريه – مترجم) بگوش مي‌رسيد و اين صدا از خانه‌هاي مخصوص عياشي بيرون مي‌آمد. با اين كه در شهر علائم ثروت و عشرت زياد شده بود مردم را نگران مي ديدم و مثل اين بود كه همه، جون انتظار يك بدبختي را مي‌كشند، نمي‌توانند كه از زمان حال استفاده نمايند و خوش باشند. من هم مثل مردم نگران و اندوهگين بودم زيرا مي‌فهميدم كه عمر من در دارالحيات تلف مي‌شود و نمي‌گذارند كه من ترقي كنم. وقتي به منزل رسيدم از مشاهده پدر و مادرم بسيار متاسف شدم كه هر دو پير شده‌اند. پدرم طوري كهن‌سال شده بود كه براي ديدن خطوط مي‌بايد كاغذ را طوري بصورت نزديك كند كه به بيني او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت مي‌كرد و دانستم كه او و پدر من، موفق شده‌اند كه با صرف تمام صرفه‌جوئي خويش، قبري را در طرف مغرب رود نيل، كنار قبرستاني كه كاهنين، اراضي آنرا ببهاي گزاف ميفروختند خريداري نمايند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اينكه قبر مادرم را كه پدرم نيز بايد در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و ميديدم كه قبر مزبور با آجر ساخته شده و يك عمارت كوچك است كه ديوارهاي آن داراي اشكال و كلمات معمولي مي‌باشد. پدر و مادرم از آغاز زندگي زناشوئي آرزو داشتند كه مقبره‌اي از سنگ داشته باشند تا اينكه در آينده، باران و آفتاب و طغيان‌هاي غير عادي رود نيل قبر آنها را ويران نكند. ولي به آرزوي خود نرسيدند و مجبور شدند كه يك مقبرة آجري بسازند. در آنجا كه قبر والدين مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشكل هرم از دور ديده مي‌شد و هر دفعه كه والدين من اهرام را ميديدند آه مي‌كشيدند زيرا مي‌دانستند كه اهرام هرگز ويران نمي‌شود، و باران و آفتاب و طغيان‌هاي غير عادي رود نيل، خللي در اركان آنها بوجود نمي‌آورد. من براي والدين خود يك كتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اينكه مردند، كتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدين من در دنياي ديگر بر اثر غلط بودن كتاب اموات، گم نشوند. بعد از اينكه از تماشاي قبر فارغ شديم بخانه مراجعت كرديم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصيلات من پرسيد و گفت فرزند، براي مرگ خود چه فكر كرده‌اي. (خوانندگان بايد متوجه باشند هر نكته‌اي كه در اين كتاب مي‌خوانند يك حقيقت تاريخي است و ارزش اين كتاب در دنيا و اينكه تاكنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همين نكات تاريخي مي‌باشد و مثلاً در اينجا يك پدر پير كه در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال مي‌كند: (براي مرگ خود چه فكر كرده‌اي) چون در مصر باستاني، از آنموقع كه يكنفر بسن بلوغ ميرسيد تا آخرين روز زندگي در فكر تهيه وساثل زندگي بعد از مرگ بود و اهرامي كه در مصر ساخته شده نيز براي همين منظور بوده است – مترجم). گفتم پدر، من هنوز درآمدي ندارم كه بتوانم در فكر مرگ باشم و بمحض اينكه داراي درآمد شدم فكر زندگي دنياي ديگر را خواهم كرد.
در غروب خورشيد از پدر و مادرم جدا گرديدم و به آنها گفتم كه بدارالحيات ميروم ولي بعد از خروج از منزل راه مدرسة هنرهاي زيبا را كه در يك معبد بود پيش گرفتم زيرا ميدانستم كه يكي از دوستان قديم من در آنجاست. اين شخص جواني بود موسوم به (توتمس) كه استعدادي زياد براي هنرهاي زيبا داشت و مدتي بود كه يكديگر را نديده بوديم. وقتي وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم ديدم شاگردان براهنمائي معلم خود مشغول كار هستند و تا اسم (توتمس) را شنيدند از نفرت آب دهان بر زمين انداختند و يكي گفت او را از اين مدرسه بيرون كرده‌اند. ديگري گفت اگر ميخواهي او را پيدا كني بجائي برو كه در آنجا بخدايان ناسزا مي‌گويند زيرا (توتمس) بخدايان ناسزا مي‌گويد سومي گفت هرجا كه نزاغ ميكنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح مي‌شود. ولي بعد از اينكه معلم بيرون رفت و شاگردها دانستند كه وي حضور ندارد بمن گفتند كه تو او را در دكه موسوم به (سبوي سوريه) خواهي يافت و اين دكه در انتهاي محلة فقراء و ابتداي محله اغنياء قرار گرفته و هنرمندان بي‌بضاعت و كساني كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شده‌اند شب‌ها در آن دكه جمع مي‌شوند و پاطوقشان آنجا است. من بدون زحمت دكه مزبور را پيدا كردم و ديدم كه (توتمس) با لباسي كهنه، در گوشة آن نشسته و مثل اين كه بتازگي نزاع نموده زيرا يك ورم روي پيشاني او ديده مي‌شد.
(توتمس) همينكه مرا ديد دست را بلند كرد و گفت (سينوهه) تو كجا و اينجا كجا، چطور شد كه باينجا آمدي؟ من فكر مي‌كردم كه تو يك پزشك بزرگ شده‌اي. گفتم قلب من پر از اندوه است و احتياج بدوستي داشتم كه بتوانم با او چيزي بنوشم زيرا پدرم گفته قدري نوشيدن براي رفع غم و شادمان كردن خوب است و از اين جهت اندوهگين هستم كه كسي نمي‌تواند جواب (براي چه) را بدهد ولي كساني كه از عهدة اين جواب بر نمي‌آيند مرا بچشم ديوانه مي‌نگرند. (توتمس) دستهاي خود را بمن نشان داد كه بفهماند براي خريداري آشاميدني فلز ندارد. ولي من دو حلقة نقره را كه در دست داشتم باو نشان دادم و يكي از آنها همان حلقة بود كه زن آبستن بمن داد و دكه‌دار را طلبيدم و او نزديك آمد و دو دستش را روي زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسيدم چه نوع آشاميدني داريد؟ وي گفت در اينجا هر نوع آشاميدني كه بخواهيد يافت مي‌شود و من آشاميدني خود را در ساغرهاي رنگارنگ بشما خواهم نوشانيد تا اينكه از مشاهدة ساغر قلب شما زودتر شادمان شود. (توتمس) دستور داد براي ما آشاميدني مخلوط به عطر نرگس بياورند و يك غلام آمد و روي دست ما آب ريخت و بعد يك ظرف تخمه برشته هندوانه روي ميز نهاد و سپس آشاميدني آورد و من ديدم پيمانه‌هائي كه آشاميدني در آن ريخته مي‌شود، شفاف و رنگين است. (توتمس) آشاميدني را بياد اينكه مدرسة هنرهاي زيبا و معلمين آن گرفتار خداي بلعنده شوند نوشيد و من هم بياد اينكه تمام كاهنين (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشيدم ولي آهسته صحبت كردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتري‌هاي اين دكه، مثل ما داراي فكر آزاد هستند. بعد از دو پيمانه، نور آشاميدني، قلب ما را روشن كرد و من گفتم در دارالحيات من از غلامان سياه‌پوست پست‌تر هستم و با من طوري رفتار مي‌كنند كه گوئي تبهكار ميباشم. (توتمس) پرسيد چرا با تو اينطور رفتار مي‌كنند؟ گفتم براي اينكه من ميگويم (براي چه). (توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترين مجازات‌ها هستي زيرا وقتي مي‌گوئي (براي چه) به آئين و معتقدات و ثروت واقتدار كساني كه در مصر حكومت مي‌نمايند حمله‌ور ميشوي... و آنها كه مي‌دانند سئوال تو پاية قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل مي‌نمايد مجبورند كه تو را از در برانند و من حيرت مي‌نمايم چگونه تو را هنوز از دارالحيات نرانده و به سرنوشت من كه از مدرسة هنرهاي زيبا رانده شده‌ام مبتلا نكرده‌اند. اينها كه تو ميبيني گرچه از حيث شكل و قامت و رنگ پوست بدن و حتي معتقدات مذهبي با هم فرق دارند ولي از يك حيث با هم متفق‌العقيده مي‌باشند و آن اينكه اين موهومات و عقايد سخيف و اين تشكيلات را نگاه ‌دارند زيرا اين تشكيلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل اين سازمانها حكومت مي‌كنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است. ولي تو ميگوئي (براي چه) مي‌خواهي اساس اين تشكيلات را ويران كني و ناداني آنها را بثبوت برساني و لاجرم آنها اگر هم اختلافي با هم داشته باشند، باري عليه تو با يكديگر متحد مي شوند كه تو را از بين بردارند زيرا خطر تو، براي آنها، خيلي بيش از اختلافاتي است كه با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در اين كشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا كنند، اين تشكيلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقايد سخيف آن حفظ خواهند كرد و هر كس مخالفت كند او را بنام (آمون) يا بنام فرعون، نابود خواهند نمود. بعد (توتمس) گفت وقتي كه من وارد مدرسة هنرهاي زيبا شدم طوري مسرور بودم كه گوئي بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند كرد. من شروع بكار كردم و با قلم روي لوح تصاويري نقش نمودم و آنگاه خاك رست را براي ساختن مجسمه بكار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ريختم كه سپس از روي آن مجسمه سنگي را بسازم مثل تشنه‌اي بودم كه بآب رسيده باشد و هر كار را با شوق فراوان بانجام ميرسانيدم تا اين كه روزي در صدد بر آمدم كه طبق ذوق و تمايل خود مجسمه بسازم و شكل تصوير كنم.
ولي در آنروز يكمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهاي زيبا زبان باعتراض گشودند و گفتند اين مجسمه كه تو ميخواهي بسازي مطابق با قانون نيست زيرا همانطور كه هر يك از حروف خط، داراي شكل مخصوص است و غير از آن نميتوان نوشت هر يك از اشكال و مجسمه‌ها در هنرهاي زيبا نيز داراي شكلي مخصوص ميباشد و نميتوان از آن منحرف شد و شكلي ديگر ساخت و رنگي جديد بكار برد. در آغاز بوجود آمدن هنرهاي زيبا، طرز نشستن مردي كه روي زمين جلوس كرده يا ايستاده معلوم شده و ما هم بايد همانطور كه پدران ما كشيده‌اند آنرا بكشيم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند كردن دست و پاي الاغ را هنگامي كه راه ميرود در اشكال نقاشي معلوم كرده‌اند و اگر ما برخلاف آن بكشيم مرتكب كفر شده‌ايم، و نميتوان ما را يك هنرمند داشت و هر كس طبق قانون و رسوم، نقاشي كند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه مي‌پذيريم و براي كار، بوي (پاپي‌روس) و خاك رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاري ميدهيم و هر كس نخواهد كه طبق قوانين قدماء رفتار كند او را از مدرسه هنرهاي زيبا بيرون مي‌كنيم. اي (سينوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم براي چه بايد اينطور باشد و براي چه آنطور نباشد؟ براي چه سينه يك مجسمه همه وقت با رنگ آبي ملون ميشود و چرا چشمهاي او را قرمز مي‌كنند؟ آيا بهتر اين نيست كه ما چشمهاي يك مجسمه را سياه كنيم و لباس او را برنگ پارچه‌هائي كه در بردارد در بياوريم؟ ولي كاهنين كه در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بيرون كردند و بهمين جهت تو اكنون مرا در اين دكه با اين ورم بزرگ، روي پيشاني مشاهده مي‌كني؟ ولي اي سينوهه، با اين كه كاهنين در معبد و مدارسي كه در اين معابد بوجود آورده‌اند دو دستي برسوم و آداب و شرايع و شعائر خود چسبيده‌اند و مي‌كوشند كه هر فكري جديد را در مشيمه خفه كنند و نگذارند كه هيچكس قدمي براي تحول و تغيير بردارد من خوب حس مي‌كنم كه دنيا طوري عوض شده كه حيرت‌آور است. اين مردم كه امروز در خيابانهاي طبس حركت مي‌كنند گرچه هنوز به (آمون) و ساير خدايان مصر عقيده دارند ولي از آنها نمي‌ترسند و در لباس پوشيدن بسيار لاابالي شده‌اند، و اين لاابالي‌گري بدرجة بيشرمي رسيده زيرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سينه و شكم خود را زير پارچه‌هاي رنگارنگ ميپوشانند در صورتيكه خدايان انسان را عريان آفريده‌اند تا اينكه پيوسته عريان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتي زنها هم مانند مردها وقيح شده، لباسهائي در بر مينمايند كه سينه و شكم آنها را پنهان مي‌كند. (خواننده بايد توجه كند كه آنچه در اين كتاب نوشته شده واقعيت‌هاي تاريخي است و در مصر قديم لباس مردم طوري بود كه سينه و شكم را نمي‌پوشانيد – مترجم). من هر وقت راجع باين اوضاع فكر مي‌كنم حدس ميزنم كه ما در دوره آخرالزمان زندگي مي‌كنيم و عنقريب دنيا بنهايت خواهد رسيد. اگر پنجاه سال قبل از اين يكزن، يا يك مرد لباسي در بر ميكرد كه سينة او را مي‌پوشانيد، بجرم اهانت بخدايان او را سنگسار مي‌نمودند و اينك همين زنها و مردها آزاد در خيابان‌هاي طبس حركت مي‌كنند. اوه! كه دنيا چقدر كهنه شده است و خوشا بحال كساني كه دوهزار سال قبل از اين هرم بزرگ، و هزار سال پيش اهرام كوچك را ساختند و رفتند و زنده نماندند كه اين اوضاع را ببينند. پيمانه‌هاي آشاميدني علاوه بر اين كه قلب ما را شادمان كرده بود، روح ما را طوري سبك نمود كه گوئي ما چلچله‌هائي هستيم كه فصل پائيز به پرواز در آمده‌ايم. ( در مصر چون شط نيل در فصل پائيز طغيان ميكرد چلچله‌ها در پائيز نمايان مي‌شدند. – مترجم). (توتمس) گفت خوب است كه برخيزيم و به يك منزل عيش برويم و رقص را تماشا كنيم تا اين كه امشب در خصوص (براي چه) فكر ننمائيم. من دكه‌دار را صدا زدم و او نزديك آمد و دو دست را روي زانوها گذاشت و خم شد و من يكي از دو حلقه نقره را بوي دادم كه بهاي آشاميدني و تخمة بو داده را بردارد و دكه‌دار بعد از كسر كردن بهاي آشاميدني و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من يكي از حلقه‌هاي مس را به غلامي كه براي ما شراب مي‌آورد و روي دست ما آب ميريخت بخشيدم. وقتي ميخواستيم از دكه خارج شويم ميفروش بمن نزديك شد و كمرخم كرد و گفت اگر شما ميل داشته باشيد با دخترهاي سرياني تفريح كنيد من عده‌اي از آنها را مي‌شناسم و حاضرم كه شما را راهنمائي كنم و خانه‌هاي اين دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانه‌هاي آنها اين است كه شما يك كوزه آشاميدني از من خريداري كنيد و بمنازل آنها برويد و آنها همين كه آشاميدني را ديدند شما را راه خواهند داد. (توتمس) گفت من از دختران سرياني كه اكثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فكر مي‌كنم آنها كساني ميباشند كه وقتي پدرم جوان بود، با آنها عيش مي‌كرد. دكه‌دار گفت من بشما خانة دختراني را نشان ميدهم كه وقتي چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آكنده از شادي شود و آنها با شعف حاضر هستند كه خواهر شما بشوند. ولي (توتمس) نپذيرفت و مرا از دكه خارج كرد و ما در خيابانهاي شهر بحركت در آمديم. شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خيابانها و كوچه‌هاي شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند. ثروتمندان عياش سوار بر تخت‌روان، از خيابانها ميگذاشتند و مقابل منازل عياشي و در سر چهارراه‌ها مشعل مي‌سوخت. از بعضي از خانه‌هاي آن محله صداي موسيقي سرياني (موسيقي سوريه) بگوش ميرسيد و از بعضي از خانه‌ها صداي طبل سياه‌پوستان مسموع مي‌شد و ما مي‌فهميديم كه زن‌هاي در آن خانه‌ها سياه‌پوست هستند و (توتمس) عقيده داشت كه بعضي از زن‌هاي سياه‌پوست زيبا مي‌باشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بكند خوشبخت خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمين جهت، مردها زوجة خود را به عنوان خواهر هم ميخواندند – مترجم). من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، براي رفتن بخانة بيماران از خيابانهاي طبس گذشته بودم. ولي تا آنشب نميدانستم وضع داخلي خانه‌هاي عياشي چگونه است. (توتمس) مرا وارد خانه‌اي كوچك كرد كه بنام خانه (گربة انگور) خوانده مي‌شد و در آنجا فرش‌هاي نرم بر زمين گسترده و روي چراغها مردنگي‌هاي زرد نهاده بودند. ( مردنگي بر وزن همشهري همان بود كه امروز آباژور ميخوانند – مترجم). زن‌هاي جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زيباتر بنظر ميرسيدند و من ديدم كه بعضي از آنها مشغول نواختن ني و بعضي سرگرم زدن بربط هستند. يكي از دخترها بعد از اينكه مرا ديد ني را بر زمين نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روي دست من گذاشت و دختري ديگر به (توتمس) نزديك شد و دست خود را روي دست او نهاد. دختري كه دستش را روي دست من گذاشته بود، دست مرا بلند كرد و نگريست و بعد سر تراشيده‌ام را از نظر گذرانيد و پرسيد آيا تو در مدرسه طب تحصيل مي‌كني يا در مدرسة حقوق يا در مدارس بازرگاني و ستاره شناسي. و چون دست (توتمس) خشن‌تر از دست من بود همان دختر به وي گفت او محصل مدرسه هنرهاي زيبا مي‌باشد زيرا دست حجاران و مجسمه‌سازان خشن‌تر از دست اطباء و محصلين ديگر است. بعد بر اثر افراط در نوشيدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس ميكنم كه در آن خانه بين من و يك سياه‌پوست نزاع در گرفت و يك وقت بخود آمدم و خويش را در خارج خانه، درون جوي آب يافتم و مشاهده كردم كه حلقة نقره و حلقه‌هاي مس من از بين رفته وگفته‌ پدرم را بياد آوردم كه مي‌گفت وقتي انسان زياد بنوشد نتيجه‌اش اين است كه وقتي چشم مي‌گشايد خود را در جوي آب ميبيند و (توتمس) مرا به كنار نيل برد و در آنجا دست و سر و صورت گل‌آلود خود را بشويم. وقتي به دارالحيات مراجعت كردم صبح دميده بود و من با اينكه بر اثر افراط در نوشيدن، حالي خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانيدم زيرا در آن روز ميبايد در آن قسمت انجام وظيفه كنيم. در راهرو، معلم من كه طبيب سلطنتي و متخصص امراض گوش بود مرا ديد و نظري به لباس پاره و برآمدگي سرم انداخت و گفت (سينوهه) آيا تو ديشب در خانه‌هاي عياشي بودي؟ من سرم را پائين انداختم معلم گفت چشم‌هاي تو را ببينم من چشم‌هاي خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را ديد و نبضم را گرفت و گفت تو ديشب زياد نوشيده‌اي و براي يك محصل دارالحيات افراط در نوشيدن بسيار بد است زيرا وي را از كار باز ميدارد. و تو اگر خود را معالجه كني تا فردا صبح كسل خواهي بود و نخواهي توانست از روي دل كار كني و بيا تا من بتو مسهل بدهم تا اين اندرون تو را تميز كند و آثار آشاميدني را از بين ببرد ولي مشروط بر اينكه ديگر نگوئي (براي چه) زيرا در دارالحيات رفتن به منازل عياشي و نوشيدن عيب نيست ولي سئوال (براي چه) عيبي بزرگ مي‌باشد. من تا‌ آن شب معاشرت با يك زن را حس نكرده بودم و تصور نمي‌نمودم كه وجود زن، براي مرد، آن اندازه مايه رضايت است. بعد از آن از هر فرصت استفاده ميكردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عياشي ميرفتم و چون بعضي از بيماران در دارالحيات بما مس و بطور استثناء نقره ميدادند. بدست آوردن فلز براي ما اشكال نداشت. از آن ببعد من متوجه شدم كه معلمين مدرسه كه در گذشته نسبت بمن بدبين بودند با اين كه ميدانستند من به منازل عياشي ميروم، نيك‌بين گرديدند چون دريافتند كه من طوري مايل به خوشگذراني شده‌ام كه ديگر بفكر ايراد گرفتن نمي‌افتم. در خلال اين احوال فرعون بنام (آمن‌هوتپ) سخت بيمار بود و اطباي سلطنتي از عهده درمان او بر نمي‌آمدند و با اين كه در معبد (آمون) روزي يكمرتبه براي خداي معبد از طرف فرعون قرباني ميكردند اثر بهبود در مزاج او پديدار نمي‌گرديد. گفته مي‌شد كه سلطان با اين كه پسر خدا مي‌باشد نسبت به خداي (آمون) كه او را معالجه نمي‌نمايد بسيار خشمگين شده و هياتي را به نينوا واقع در بين‌النهرين فرستاده تا اين كه از خداي نينوا باسم (ايشتار) براي معالجه خود كمك بگيرد و آنقدر اين موضوع از لحاظ ملي ننگ‌آور بود كه كسي جرئت نمي‌كرد بصداي بلند بگويد كه فرعون براي معالجه خود از خداي نينوا كمك گرفته و پيوسته، آهسته، اين موضوع را بر زبان مي‌آوردند. يك روز مجسمه خداي نينوا وارد طبس شد و من ديدم يك عده روحاني كه ريش‌هاي بلند و مجعد دارند مجسمه مذكور را احاطه كرده‌اند. با اين كه من تصور مي‌كردم كه يك محصل منورالفكر هستم از اين كه خداي بيگانه آمده تا فرعون ما را معالجه كند، رنج ميبردم و متوجه بودم كه تمام محصلين و معلمين دارالحيات ناراحت هستند. خداي بيگانه تا يك هفته قبل از طغيان نيل در طبس بود ولي نتوانست كاري مفيد انجام بدهد و فرعون را معالجه كند و ما همه از عدم موفقيت خداي بيگانه خوشوقت شديم. (پاتور) سر شكاف سلطنتي مانند ساير اطباي سلطنتي به دارالحيات مي‌آمد ولي او هم مثل ديگران تا مدتي نسبت بمن توجه نمي‌كرد. وقتي دانست كه من ديگر چون و چرا نميكنم و نميگويم (براي چه)، نسبت به من بر سر لطف آمد و يك روز بمن گفت (سينوهه) پدر تو مردي بزرگ و شريف ولي مانند تمام بزرگان حقيقي فقير است و من بپاس دوستي با پدر تو و احترامي كه براي شرافت و برزگي او قائل هستم مي‌خواهم نسبت به تو مساعدتي بكنم.
من نميدانستم كه (پاتور) چه مساعدت با من خواهد كرد تا اين كه يك روز خبر دادند كه (پاتور) براي شكافتن سر فرعون بكاخ سلطنتي ميرود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تمام اطباء از معالجه فرعون نااميد شده بودند، و فقط يك وسيلة معالجه باقي ماند و آن اين كه سرش را بشكافند و ببيند آيا مغز او عيب دارد يا نه؟ اين كار در هر حال مفيد بود چون اگر مغز او عيبي داشت، عيب مغز را بر طرف مي‌كردند و در صورتي كه عيبي نداشت بخارهاي مسموم كننده درون جمجمه خارج مي‌شد و سر فرعون سبك مي‌گرديد. در روزي كه قرار بود (پاتور) به كاخ فرعون برود و سرش را بشكافد صبح زود به دارالحيات آمد و مرا فراخواند و يك جعبه سياه بدست من داد و گفت ابزار جراحي من كه در آتش گذاشته شده يا جوشيده شده است در اين جعبه ميباشد و من ميل دارم كه امروز قبل از اين كه بكاخ سلطنتي بروم، در اين جا سر دو نفر را بگشايم تا اين كه دست‌هايم تمرين كند و ميخواهم كه تو ابزار جراحي را بمن بدهي. فهميدم مساعدتي كه ميخواهد بمن بكند همين است زيرا وقتي يك شاگرد از طرف طبيب سلطنتي، انتخاب شد كه ابزار جراحي او را بوي بدهد مثل اين است كه شاگرد مقرب او مي‌باشد و لياقت دارد كه پيشكار طبي او بشود. بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتي شديم كه بيماران غيرقابل علاج و مفلوجين و كساني را كه از سر مجروح بودند، در آنجا مي‌خوابانيدند. (پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عده‌اي را معاينه كرد و دو نفر را براي شكافتن جمجمه انتخاب نمود. يكي يك پيرمرد غيرقابل علاج كه مرگ براي وي سعادت بود و ديگري يك غلام سياه‌ قوي هيكل كه بر اثر اين كه با سنگ ضربتي بر سرش زده بودند، نه ميتوانست حرف بزند و نه اعضاي بدن را تكان بدهد. هر دوي آنها را به تالار عمل بردند و بي‌درنگ عصاره ترياك را وارد عروق آنها كردند تا اين كه درد را احساس ننمايند. من بچابكي سر هر دوي آنها را تراشيدم و بعد روي سرشان محلول شنجرف و كفك ماليدم زيرا در كتاب‌ نوشته شده كه قبل از هر عمل جراحي بايد موضع عمل را بوسيلة اين داروها تطهير كرد. (پاتور) كارد خود را بدست گرفت و پوست سر را بريد و پوست را از دو طرف دو تا كرد. در اين موقع از دو لب پوست سر خون فرو ميريخت ولي (پاتور) توجهي بخون نداشت. بعد (پاتور) آلت شكافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو كرد و همينكه نوك آلت قدري فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوري كه يك قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمايان گرديد. (پاتور) نظري بمغز انداخت و گفت من در مغز اين مرد هيچ عيب نمي‌بينم و استخوان را در جاي آن نهاد و دو پوست را كه تا كرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولي هنگامي كه او مشغول بستن سر بود رنگ بيمار چون بنفشه شد و جان سپرد.
وقتي لاشه آن مرد را بيرون بردند چون رئيس دارالحيات و عده‌اي از محصلين حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصين گفت يكي از شما كه از ديگران جوانتر است برود و براي من يك پياله آشاميدني بياورد زيرا دست من قدري ميلرزد. يكي از محصلين رفت و يك پياله آشاميدني براي او آورد و وي نوشيد و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر كرد كه غلام را براي عمل جراحي ببندند و آهسته افزود وسايل قالب‌گيري استخوان سر را آماده كنيد. يكمرتبة ديگر من ادوات جراحي را بوي تقديم كردم و وي بدواً پوست سر را شكافت ولي اينمرتبه بدستور او، دو نفر، يكي در طرف راست و ديگري در طرف چپ جلوي خون‌ريزي را ميگرفتند زيرا (پاتور) نميخواست كه خود باين كارهاي جزئي رسيدگي كند تا اين كه از كار اصلي باز نماند.
در دارالحيات مردي بيسواد وجود داشت كه وقتي بر بالين مريض حاضر ميشد خونريزي زخم بيمار بند مي‌آمد ولي (پاتور) در آنموقع نخواست كه از آنمرد استفاده كند بلكه او را ذخيره نمود كه هنگام شكافتن سر فرعون، از وي استفاده نمايد. بعد از اين كه پوست شكافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و ديگران نشان داد و ما ديديم كه قسمتي از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگي پيدا كرده است. آنگاه با كارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوري از جمجمه جدا كرد كه يك قطعه استخوان بقدر يك كف دست باستثناي انگشت‌ها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سياه‌پوست را كه سفيد بود و تكان ميخورد بهمه نشان داد. ما ديديم كه مقداري خون روي مغز فرو ريخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اينكه اين مرد نميتواند حرف بزند و اعضاي بدن خود را تكان بدهد وجود اين خون بسته شده، روي مغز او ميباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روي مغز برداشت و نيز يك قطعه استخوان كوچك را كه روي مغز افتاده بود دور كرد. در حالي كه وي مشغول اين كارها بود ديگران با شتاب از روي استخواني كه از سر جدا شده بود قالب‌گيري كردند بدين ترتيب كه با چكش چوبي روي استخوان زدند كه فرو رفتگي آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ريختند و نقره را در آب جوشيده سرد كردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را كه باندازه و شكل استخوان سر بود روي آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسيله گيره‌هاي كوچك نقره باطراف وصل كرد و پوست سر را روي نقره كشيد و دوخت و زخم را بست و گفت اينك اين مرد را هوشيار كنيد ولي وي نبايد تا سه روز حركت نمايد. مرد را بيدار كردند و وي كه قبل از شكافتن سر، نمي‌توانست حرف بزند و دست و پاي خود را تكان بدهد هم حرف زد و هم دست و پاي خود را تكان داد و (پاتور) بوي گفت كه تا سه روز نبايد سر را به حركت در آورد. وقتي غلام را بردند كه در اطاق ديگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر اين مرد تا سه روز ديگر نميرد معالجه خواهد شد و ميتواند از دارالحيات خارج شود و برود و از كسي كه سرش را شكسته انتقام بگيرد، سپس محصلين را مرخص نمود و بمن گفت اينكه موقعي است كه شما ابزار مرا در آتش بگذاريد و بجوشانيد تا اينكه نزد فرعون برويم و شما هم با من خواهيد آمد. من با سرعت ابزار جراحي (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانيدم و از دارالحيات خارج شديم و در حالي كه من جعبه جراحي او را حمل ميكردم در تخت روان سلطنتي كه مقابل دارالحيات انتظار ما را ميكشيد نشستيم و باتفاق مردي كه حضور او سبب متوقف شدن جريان خون ميشد راه كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. غلام‌ها تخت‌روان را طوري مي‌بردند كه تكان نميخورد و من در خود احساس مباهات ميكردم زيرا ميدانستم عنقريب وارد كاخ سلطنتي خواهم گرديد و فرعون را از نزديك خواهيم ديد. بعد از اين كه قدري با تخت روان حركت كرديم بكنار رود نيل رسيديم و وارد زورق سلطنتي شديم و راه (خانه طلا) يعني كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. وقتي ما بآنجا نزديك شديم آنقدر قايق‌ها و زورق‌هاي گرانبها كه با چوب‌هاي قيمتي ساخته شده بود و قايق‌ها و زورق‌هاي ديگر ديده مي‌شد كه آب نيل بنظر نمي‌رسيد. مردم دهان بدهان مي‌گفتند كه سرشكاف سلطنتي آمد، و همه دست‌ها را بعلامت سوگواري بلند مي‌كردند و مي‌گريستند زيرا ميدانستند كه هنوز اتفاق نيفتاده بعد از اين كه سر فرعون را شكافتند وي زنده بماند. بزرگان و رجال درباري مقابل ما دو دست را روي زانوها ميگذاشتند و سر را خم ميكردند زيرا ميدانستند ما كساني هستيم كه حامل مرگ ميباشيم. ما را بطرف خوابگاه فرعون هدايت نمودند و من ديدم كه فرعون روي تخت خوابي دراز كشيده كه مخمل زرين دارد و پايه‌هاي تخت، مجسمه خدايان مي‌باشد. در آن موقع فرعون هيچ‌يك از علائم سلطنتي را نداشت و صورتش متورم گرديده، اندامش عريان بنظر مي‌رسيد و سر را به يك طرف برگردانيده، از گوشه دهانش آب فرو ميريخت. من وقتي فرعون را با آن وضع ديدم متوجه شدم كه قدرت اين جهان بقدري ناپايدار است كه فرعون در بستر بيماري و مرگ، با فقيرترين اشخاص كه در دارالحيات تحت معالجه قرار ميگرفتند و ميمردند، فرق نداشت. ولي تزئينات اطاق با شكوه بود و روي ديوار عكس ارابه‌هاي سلطنتي ديده ميشد و فرعون در آن ارابه‌ها بطرف شيرها تير مي‌انداخت. رنگ‌هاي طلائي و لاجوردي و سرخ روي ديوارها ميدرخشيد و كف اطاق را بشكل يك بركه بزرگ تزئين كرده بودند كه در آن ماهيها شناوري و مرغابي‌ها و غازها روي بركه پرواز مي‌نمودند. ما دو دست را روي دو زانو گذاشتيم و مقابل فرعون كمر خم كرديم. (پاتور) و من ميدانستم كه شكافتن سر فرعون بدون فايده است و وضع او نشان ميدهد كه خواهد مرد ولي رسم اين ميباشد، كه سر يك فرعون را قبل از مرگ بايد بشكافند تا اينكه بخارهاي سر خارج شود و نگويند كه اطرافيان از مبادرت بآخرين علاج خودداري كردند. من جعبه سياه رنگ (پاتور) را كه با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا اين كه ابزار كار را باو تقديم كنم. قبل از ورود ما، اطباي سلطنتي، سر فرعون را تراشيده براي شكافتن آماده كرده بودند. (پاتور) به مردي كه حضور او سبب مي‌شد كه از خون‌ريزي جلوگيري شود امر كرد كه بالاي سر فرعون قرار بگيرد و سرش را روي دو كف دست قرار بدهد. ولي در اين موقع ملكه مصر بنام (تي تي) جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهميت موقع و عظمت مكان نتوانسته بودم ملكه و وليعهد مصر و خواهر او را كه همگي برسم سوگواري دست بلند كرده بودند ببينم. وليعهد مصر بطوري كه در آغاز اين كتاب گفتم در سالي كه من متولد شدم متولد گرديده ولي از من بلند قامت‌تر بود و زنخي عريض ولي سينه‌اي فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند كرده بود. خواهرش يكي از دخترهاي زيباي مصر بشمار مي‌آمد و چون عكس او را در معبد (آمون) ديدم از اين وضع اطلاع داشتم. در خصوص (تي تي) ملكه مصر، كه در آن موقع زني بود فربه و گندم‌گون تيره، خيلي حرف مي‌زدند و مي‌گفتند كه وي يكي از زن‌هاي عامه ناس بوده، و بهيمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمي برده نمي‌شد. مردي كه با حضور خود مانع از ريزش خون مي‌گرديد وقتي ديد كه ملكه گفت نه! دو قدم عقب رفت. آن مرد يك روستايي عامي و بي‌سواد بشمار ميامد و كوچكترين اطلاع از علم طب نداشت ولي چون با حضور خود مانع از ريزش خون ميگرديد او را در دارالحيات براي جلوگيري از خون‌ريزي زخم كساني كه تحت عمل جراحي قرار ميگرفتند استخدام كرده بودند. من فكر ميكنم علت اينكه مرد مزبور با حضور خود سبب ميشد كه ريزش خون متوقف گردد اين بود كه از وجود او، يك نوع بوي كريه و زننده و با نفوذ بمشام ميرسيد. اين رايحه بقدري تند بود كه هر قدر او را مي‌شستند بوي مزبور، از بين نميرفت و بوي مذكور مانند ميخي كه در مغز سر فرو ميرفت. بهمين جهت چون مغز و اعصاب حاكم به اعضاي بدن هستند از خونريزي جلوگيري مي‌شد. من بطور حتم نمي‌گويم كه بوي بدن او سبب وقعه خون‌ريزي مي‌شد ولي چون هيچ توضيح قابل قبول ديگري براي اين موضوع نميتوان يافت من تصور ميكنم كه بوي او جلوي خون‌ريزي را ميگرفت. ملكه گفت من اجازه نمي‌دهم كه اين مرد سر خدا را بدست بگيرد، بلكه خودم سر او را خواهم گرفت. (پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب ميشود كه خون فرو بريزد و مشاهده خون‌ريزي براي شما خوب نيست ولي ملكه گفت من از مشاهده خون خدا بيم ندارم و خود سرش را نگاه ميدارم. چون اطباي سلطنتي قبل از ورود ما فرعون را بيهوش كرده بودند و (پاتور) ميدانست كه وي صداي ما را نخواهد شنيد و اگر هم بشنود قدرت عكس‌العمل ندارد شروع به صحبت كرد و در همان‌حال با كارد سنگي خود پوست سر فرعون را شكافت و چنين مي‌گفت: فرعون كه از خدايان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرين (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد كرد و نام او، تا ابد باقي خواهد ماند... اي مرد متعفن ...تو كجا هستي. چرا نمي‌آيي كه خون متوقف شود. جملات اخير از طرف (پاتور) خطاب به مردي كه مي‌بايد با حضور خود خون را متوقف كند ايراد شد زيرا (پاتور) ميديد كه از پوست سر فرعون خون ميريزد و فهميد كه آن مرد حضور ندارد. معلوم شد كه آن مرد از ترس ملكه عقب رفته و بديوار تكيه داده و وقتي شنيد كه با او صحبت مي‌كنند به تخت خواب و سر فرعون نزديك شد و دست را بلند كرد و به محض اين كه دست وي بالا رفت خون سر فرعون كه روي بدن ملكه ريخته بود متوقف شد ولي بوئي كريه از بدن آن مرد در اطاق پيچيد. (پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بريدن استخوان جمجمه كرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولي او، فقط براي اين حرف ميزد كه چيزي گفته باشد زيرا ميدانست كه يك طبيب هنگام شكافتن سر، بايد با كسان بيمار صحبت كند تا اين كه حواس آنها را پرت نمايد و آنها متوحش و متاثر نشوند. (پاتور) گفت خانم، خدا بعد از اين كه بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد بركت قرار خواهد گرفت. در آن موقع وليعهد به (پاتور) نزديك شد و گفت شما اشتباه مي‌كنيد و (آمون) او را مورد بركت قرار نخواهد داد بلكه وي تحت حمايت (آتون) قرار ميگيرد. (پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه كردم و پدر شما تحت حمايت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق ميدادم كه نداند كه فرعون به كداميك از خدايان بيشتر علاقه دارد زيرا قطع نظر از اين كه انسان نميتواند بفهمد كه خداي مورد توجه هر كس، كيست در مصر بيش از يكصد خدا موجود ميباشد و حتي كاهنين كه كار آنها اين است كه اسامي خدايان را بدانند نميتوانند ادعا كنند كه نام همه را ميدانند. وليعهد بگريه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلي ميداد تا اين كه استخوان سر فرعون را قطع نمود و يك قطعه استخوان كه از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را مي‌نگريستيم و من ديدم كه مغز او خاكستري است و تكان ميخورد. (پاتور) گفت سينوهه چراغ را اين طرف نگاهدار كه من درون سر را ببينم من چراغ را طوري نگاهداشتم كه روشنائي آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسيار خوب، بسيار خوب، من كار خود را كرده‌ام و ديگر از من كاري ساخته نيست بلكه (آتون) بايد تصميم بگيرد زيرا از اين ببعد، ما وظيفه خود را به خدايان محول كرده‌ايم. آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جاي آن نهاد ولي بعد از اين كه استخوان برداشته شد من حس كردم كه حال فرعون با اين كه بيهوش بود قدري بهتر شده است. پس از اين كه (پاتور) زخم را بست بملكه گفت اگر خدايان اجازه بدهند و وي تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه ميميرد. (بطوري كه مي‌بينيد (پاتور) وقتي مي‌خواهد بملكه مصر بگويد كه فرعون فوت خواهد كرد هيچ ملاحظه نميكند كه او اندوهگين خواهد شد و بدون مقدمه‌سازي اين حرف را بوي ميگويد زيرا در مصر مردم روز و شب با فكر مرگ آشنا بودند كه كسي از شنيدن اين كه ديگري مرده يا ميميرد بلرزه در نمي‌آمد ولي متاثر مي‌شد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند كرد و ما نيز چنين كرديم و من ابزار جراحي را جمع‌آوري نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهير در جعبه جا دادم. ملكه به ما گفت كه من هديه‌اي قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص كرد و ما از اطاقي كه فرعون در آن خوابيده بود خارج شديم و باطاق ديگر رفتيم و در آنجا براي ما غذا آوردند و غلامي روي دست ما آب ريخت. من از (پاتور) سئوال كردم كه براي چه وليعهد مي‌گفت كه پدرش طرفدار خداي (آتون) است نه (آمون). (پاتور) گفت اين موضوع داستاني طولاني دارد كه اگر بخواهم از آغاز شروع كنم طولاني خواهد شد و همين قدر بتو مي‌گويم كه (آمن‌هوتپ) كه اينك ما سر او را شكافتيم روزي تصور كرد كه خداي (آتون) بر او آشكار شده و براي اين خدا يك معبد در اين شهر ساخت كه اينك غير از خانوادة سلطنتي كسي قدم در آن نمي‌گذارد و كاهن اين معبد مردي است موسوم به (آمي) و اين شخص و زن او، پرستار وليعهد مصر بوده‌اند و وليعهد كه تو اينك وي را ديدي شير آن زن را خورده و آمي داراي دختري است باسم (نفر تي تي) و چون اين دختر با وليعهد همشير است ناچار روزي خواهر او خواهد شد. (اين اسامي كه شما در اينجا مي‌خوانيد اسامي تاريخي مي‌باشد و (نفر تي تي) همان است كه بعد ملكه مصر شد و مقصود (پاتور) از اين كه خواهر وليعهد خواهد شد اين است كه روزي زوجه او مي‌شود زيرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم). (پاتور) پيمانه‌اي سر كشيد و گفت اي (سينوهه) براي يك پيرمرد چون من لذتي بالاتر از اين وجود ندارد كه غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلي كه مربوط باو نيست صحبت كند و پيرمردان حرف زدن را خيلي دوست ميدارند. من اگر پيشاني خود را بشكافم تو خواهي ديد كه اسرار زياد در اين پيشاني انباشته شده است آيا تو هرگز بفكر افتاده‌اي كه براي چه همة زن‌هاي فرعون همواره دختر ميزايند نه پسر. گفتم نه من در اين خصوص فكر نكرده‌ام (پاتور) گفت اين فرعون كه ما اكنون سرش را شكافتيم در جواني خود بيش از پانصد شير و گاو جنگلي در جنوب سودان شكار كرده است و مردي بود قوي كه در طبس هر روز با يك دختر بسر مي‌برد معهذا از تمام اين دخترها، غير از دختر متولد نشد و فقط از ملكه يك پسر آورد كه اكنون وليعهد است و آيا تو اين موضوع را يك امر عادي ميداني؟ علت اين كه هرگز از اين فرعون جز دختر متولد نگرديد اين بود كه ملكه بوسيله اطباي سلطنتي مانع از اين مي‌شد كه پسرهائي كه متولد مي‌شوند زنده بمانند و هر دفعه كه پسري متولد ميگرديد او را بمحض اين كه بدنيا مي‌آمد، به قتل ميرساندند. بعد (پاتور) چشمكي زد و گفت ولي اي (سينوهه) تو باين شايعات اعتناء نكن براي اينكه ملكه يكي از رئوف‌ترين و بهترين زن‌هائي مي‌باشد كه در مصر بوجود آمده است. ما مدتي مشغول خوردن و آشاميدن بوديم و من از خوردن اغذيه سلطنتي لذت ميبردم چون ذائقه من حكم مي‌كرد كه آن غذاها را طوري طبخ مي‌كنند كه لذيذتر از غذاهاي دارالحيات است. يك وقت متوجه شديم كه شب فرا رسيده است.
(پاتور) گفت سينوهه دست مرا بگير و مرا از كاخ بيرون ببر، زيرا آشاميدني گرچه دل را شادمان مي‌كند ولي ماها را مست مينمايد و من بدون كمك تو ممكن است كه در راه بيفتم. من دست او را گرفتم و از كاخ بيرون بردم و وقتي بخارج رسيديم من ديدم كه روشنائي‌هاي شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن كرده است. و نظر باينكه من هم بيش از حد عادي نوشيده بودم، در خود احساس طرب ميكردم و قلب من خواهان يك زن بود و گفتم (پاتور) من بايد بروم و در يكي از خانه‌هاي عياشي يك زن را بدست بياورم و او را خواهر خود بكنم. (پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتي كار روزانه او تمام مي‌شود بفكر عشق ميافتد ولي عشق وجود ندارد. گفتم آيا تو منكر وجود عشق هستي؟... پس اين چيست كه اينك مرا بسوي خانه‌هاي تفريح مي‌كشاند؟ (پاتور) گفت اينكه اكنون تو را بطرف آن خانه‌ها ميكشاند احتياجي است كه تو بزن داري زيرا مرد، اگر نتواند زني جوان را بدست بياورد و او را در كنار خويش بخواباند غمگين مي‌شود ليكن بعد از اينكه آن زن، خواهر او شد، بيش از گذشته غمگين ميشود. گفتم براي چه اينطور است و چرا مرد بعد از اينكه زني را خواهر خود كرد بيش از گذشته غمگين ميگردد. (پاتور) گفت اين سئوال كه تو از من ميكني پرسشي است كه خدايان هم نتوانسته‌اند بآن جواب بدهند. تا دنيا بوده چنين بوده و بعد از اين هم چنين خواهد بود و هر دفعه كه مرد با زني معاشرت ميكند و آن زن خواهر او ميشود، بيش از ساعاتي كه هنوز خواهر وي نشده بود دچار اندوه مي‌گردد. گفتم (پاتور)‌ آيا تو هرگز عاشق نشده‌اي؟ (پاتور) گفت اگر بخواهي راجع به عشق با من صحبت كني، مرا وادرا خواهي كرد كه سر تو را نيز مانند سر فرعون بشكافم تا اينكه بخارهائي سوزان كه در سرت جمع شده خارج شود زيرا آنچه سبب ميگردد كه تو راجع به عشق فكر ميكني همين بخارها ميباشد كه در سرت جمع شده ايت. زيرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده ميشود احتياجي است كه زن و مرد به يكديگر دارند تا اينكه خواهر و برادر هم بشوند. بعد (پاتور) كه زياد نوشيده بود ابراز خستگي كرد و گفت مرا ببر و در اطاقي كه در كاخ سلطنتي براي من تعيين شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زيرا ما امشب بايد در اين كاخ باشيم تا اين كه هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بيني او ببينيم. گفتم (پاتور) از مردي مانند تو پسنديده نيست كه مهمل بگوئي (پاتور) گفت آيا من مهمل ميگويم؟ گفتم بلي زيرا در موقع مرگ پرنده از بيني انسان خارج نمي‌شود بدليل اينكه خود من، قبل از ورود به دارالحيات و بعد از ورود به اين مدرسه عده‌اي كثير را ديدم كه مردند و از بيني هيچ يك از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب ميگويد كه در وجود انسان، فقط يك موضع است كه يك جاندار مي‌تواند در آن زندگي كند و آنهم شكم زن، در دوره‌ي بارداري مي‌باشد و جز شكم زن، هيچ نقطه در بدن وجود ندارد كه يك جانور در آن زندگي كند و در آين صورت چگونه پرنده ميتواند در بدن انسان زندگي نمايد كه سپس از راه بيني او خارج شود. (پاتور) گفت اي (سينوهه) با اين كه بر اثر اين نوع ايرادگيري‌ها، ترقيات تو در دارالحيات مدتي طولاني متوقف شد، باز از اين ايرادها دست برنداشته، متنبه نشده‌اي و بدان كه فرعون چون پسر خدا مي‌باشد غير از ديگران است و هنگام مرگ از بيني او پرنده خارج ميشود و اين پرنده روح اوست كه بعد از مرگ فرعون زنده ميماند.
يكمرتبه ديگر (پاتور) چشمكي بمن زد و گفت اگر ميخواهي كه طبيب بشوي و بتواني مردم را معالجه كني و اكثر بيماران خود را بقتل برساني و از اين راه ثروت گزاف و غلامان زياد و كنيزان بدست بياوري و در طبس صاحب شهرت شوي و هر شب در ساختمان خود ضيافتي بر پا كني، بايد اعتقاد داشته باشي كه هنگام مرگ از بيني فرعون پرنده خارج ميگردد. ديگران هم مثل تو هستند و خوب ميدانند كه بين مرگ فرعون و پست‌ترين گدايان شهر از نظر مختصات جسمي تفاوت وجود ندارد ولي آنها زر وسيم و غلام و كنيز زيبا و غله و گوشت ميخواهند و سپس اين طور نشان ميدهند كه براستي قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از يبني وي پرنده خارج مي‌گردد. ولي اگر تو فردا در دارالحيات بگوئي كه امشب من اين حرف را بتو زده‌ام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان ميزني و مطمئن باش كه حرف من پذيرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن يك طبيب سلطنتي و استاد دارالحيات از مدرسه بيرون خواهند كرد بدليل اينكه تمام اعضاي سلطنتي كه در دارالحيات كار ميكنند، مثل من، علاقه بزر و سيم و غذا و زنهاي زيبا دارند. بيا اي (سينوهه) و مرا بغل كن و باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زيرا در بامداد فردا، بايد ناظر خروج پرنده از بيني فرعون باشيم و با خط خود بنويسم كه پرنده را ديديم كه از بيني او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل يك غلام كه ارباب خود را بغل مي‌كند، و او را از نقطه‌اي به نقطه ديگر منتقل مي‌نمايد آن پيرمرد را كه سبك وزن بود در بغل گرفتم و بكاخ سلطنتي بردم و در اطاقي كه براي وي تعيين كرده بودند خوابانيدم. ولي خود نميتوانستم بخوابم زيرا جواني مانع از اين بود كه بخواب بروم و از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتي، درون گل‌ها، ايستادم و به تماشاي روشنائي شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گرديدم و در حالي كه بوي گلها را استشمام مي‌نمودم بياد آن زن زيبا افتادم كه روزي بدارالحيات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفي كرد و از من درخواست نمود كه به خانه‌اش بروم ولي من نرفتم زيرا بيم داشتم كه آن زن با من كاري بكند كه خواهران با برادران خود مي‌كنند. ولي در آن شب آرزوي آن زن را در دل مي‌پرورانيدم و بخود مي‌گفتم چقدر خوب بود كه وي نزد من ميآمد يا اينكه من ميدانستم كه خانه او كجاست و اكنون بخانه‌اش مي‌رفتم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يك مرتبه از گل‌ها صدائي شنيدم و متوجه گرديدم كه شخصي بمن نزديك مي‌شود و وي بمن نزديك شد و مرا نگريست كه بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم كه وليعهد مي‌باشد و از مشاهدة آن مرد جوان، در آنجا حيرت و وحشت نمودم و دو دست را روي زانوها گذاشتم و خم شدم. وليعهد گفت سر بلند كن زيرا كسي در اينجا ما را نمي‌بيند و لازم نيست كه تو در حضور من ركوع نمائي آيا تو همان نيستي كه امروز،‌ در اطاق پدرم، باين ميمون پير كارد و چكش ميدادي؟ من كه از شنيدن نام ميمون پير حيرت كرده بودم سر بلند نمودم و وليعهد گفت منظور من از ميمون پير اين (پاتور) است كه امروز، سر پدرم را شكافت و اين اسم را مادرم روي او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بميرد به قتل خواهيد رسيد. از اين حرف بسيار ترسيدم چون نمي‌دانستم كه اگر سر يك فرعون را بشكافند و او معالجه نشود بايد سرشكاف وي را به قتل برسانند.
(پاتور) اين موضوع را بمن نگفته بود و من متحير بودم چرا آن مرد سكوت كرد و ديگر اين كه من گناهي نداشتم كه مرا هم بقتل برسانند. شخصي كه در موقع عمل جراحي به طبيب كارد و چكش ميدهد بيگناه است و نبايد او را به قتل برسانند براي اين كه وي اثري در درمان بيمار ندارد. وليعهد گفت من ميدانم كه امشب خدا بر من آشكار خواهد شد ولي در كاخ سلطنتي خدا نزد من نمي‌آيد بلكه در خارج از كاخ بر من آشكار مي‌شود. من ميدانم كه در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گرديد و صدايم خواهد گرفت و بايد كسي باشد كه بمن كمك نمايد. و چون تو را در سر راه خود يافته‌ام و ميدانم كه پزشك هستي با خود مي‌برم... بيا برويم. من نميخواستم كه با آن جوان بروم براي اين كه (پاتور) بمن گفته بود كه در موقع مرگ فرعون ما بايد در كاخ باشيم ولي نميتوانستم از ا طاعت امر وليعهد استنكاف كنم و ناچار شدم كه با او بروم.
وليعهد يك لنگ كوتاه پوشيده بود بطوري كه رانهاي او ديده ميشد و من مشاهده ميكردم كه وي بلندتر از من مي‌باشد و با قدم‌هاي عريض راه مي‌رود. وقتي كنار نيل رسيديم وليعهد گفت كه بايد از رودخانه بگذريم و خود را به مشرق آن برسانيم و يك قايق را كه كنار رود بود گشود و من و او در قايق نشستيم و من پارو زدم. هنگامي كه بآن طرف رود رسيديم وليعهد بدون اينكه قايق را ببندد ميرفت من مجبور بودم كه عقب او بدوم و بدنم عرق كرد تا اينكه بجائي رسيديم كه شهر طبس و باغهاي آن در عقب ما قرار گرفت و سه كوه كم ارتفاع كه در مشرق، نگاهبان طبس است نمايان شد. وقتي بجائي رسيديم كه ديگر كسي نبود و صدائي شنيده نميشد جوان روي زمين نشست و گفت در اين جاست كه خدا بر من آشكار خواهد گرديد. من حيران بودم كه چگونه خدا بر او آشكار مي‌شود و آيا من هم او را خواهم ديد يا نه؟ تا اينكه صبح دميد و بعد از آن خورشيد طلوع كرد و وليعهد بانگ زد (سينوهه) خدا آمد و دست مرا بگير براي اينكه دست من مي‌لرزد.
من دست او را گرفتم و هر چه خورشيد بيشتر بالا ميآمد هيجان وليعهد بيشتر مي‌شد و روي خاك افتاد و بر خود پيچيد و آنوقت من كه از تغيير حال او وحشت كرده بودم آسوده خاطر شدم زيرا دانستم كه وليعهد مبتلا به صرع مي‌باشد و اين نوع مرض را در دارالحيات ديده بودم. وقتي اشخاص گرفتار حملة مرض صرع مي‌شوند ممكن است كه زبان خود را با دندان‌ها قطع نمايند و لذا يك قطعه چوب لاي دو رديف دندان آنها ميگذارند و من در آجا چوب نداشتم كه لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه وي زبان خود را قطع ننمايد و ناچار شدم كه قسمتي از لنگ خود را پاره نمايم و لاي دندانهاي او بگذارم تا اينكه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوريكه در كتاب نوشته شده براي معالجه وي شروع به ماليدن بدنش كردم و در حاليكه مشغول مالش بدن او بودم، يك قوش مثل اينكه از خورشيد بيرون آمده باشد پديدار شد و بالاي سر ما پرواز كرد و مثل اين بود كه ميل دارد بر سر وليعهد بنشيند. من با خود گفتم شايد خدائي كه وليعهد در انتظار او بوده همين قوش است ولي چند دقيقه بعد جواني زيبا كه نيزه‌اي در دست داشت و مانند سكنه كوههاي سوريه نيم‌تنه پوشيده بود نمايان گرديد. بقدري آن پسر جوان زيبا بود كه من مقابل او ركوع كردم زيرا فكر نمودم كه خداي وليعهد اوست. جوان با لهجة ولايتي مصر از من پرسيد اين كيست؟ آيا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستي اين جوان را معالجه كن و اگر راهزن مي‌باشي، بدانكه ما چيزي نداريم كه بتو بدهيم قوش كه در آسمان پرواز مي‌كرد فرود آمد و روي شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نيستم و پسر يك زن و مرد پنيرساز مي‌باشم ولي توانسته‌ام كه نوشتن خط را فرا بگيرم و پيش‌بيني كرده‌اند كه من روزي فرمانده ديگران خواهم شد و اينك به شهر طبس مي‌روم تا اينكه نزد فرعون خدمت كنم زيرا شنيده‌ام فرعون ناخوش است و يك پادشاه ناخوش احتياج به كساني چون من دارد كه از او حمايت كنند. سپس نظري به وليعهد انداخت و گفت آيا او از اين ناخوشي خواهد مرد؟ گفتم نه... ناخوشي او مرگ‌آور نيست ولي انسان را بيهوش ميكند وانسان در بيهوشي اختيار از دست ميدهد. وليعهد بحال آمد ولي بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نيزه‌دار نيم‌تنه خود را كند و روي وليعهد انداخت و گفت اكنون چه ميكني؟ گفتم اگر تو به من كمك نمائي او را به شهر خواهيم برد و در آنجا يك تخت روان پيدا خواهيم كرد و او را در تخت خواهيم نشانيد و به منزلش خواهيم فرستاد. جوان نيزه‌دار گفت بسيار خوب من حاضرم كه به تو كمك كنم و او را بشهر ببرم. وليعهد نشست ولي ميلرزيد بطوري كه جوان نيزه‌دار كمك كرد تا اينكه نيم‌تنه را باو پوشانيدم و بمن گفت اين جوان جزء توانگران است زيرا پوست بدن او سفيد ميباشد و دست‌هاي سفيد و لطيف دارد و بعد دستهاي مرا گرفت و گفت تو هم داراي دست لطيف مي‌باشي شغل تو چيست؟ گفتم من طبيب هستم و طبابت را در دارالحيات در معبد (آمون) در طبس فراگرفته‌ام. جوان نيزه‌دار گفت لابد اين مرد جوان را آورده‌اي تا اينكه در اينجا وي را مورد معالجه قرار بدهي، ولي خوب بود كه باو لباس مي‌پوشانيدي، زيرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد ميشود.
وليعهد بر اثر گرماي لباس و بالا آمدن خورشيد از لرز افتاد و يكمرتبه جوان مزبور را ديد و گفت اين پسر خيلي زيباست و از او پرسيد آيا تو از جانب خداي (آتون) نزد من آمده‌اي؟ جوان نيزه‌دار گفت نه... وليعهد گفت امروز من توانستم كه خداي (آتون) را ببينم و همينكه خورشيد طلوع كرد او را ديدم و فكر كردم كه شايد او تو را بنزد من فرستاده است. جوان گفت من از طرف خدا نيامده‌ام بلكه ديشب براه افتادم كه امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآيم و بعد از طلوع آفتاب ديدم قوش من بجلو پرواز كرد و فهميدم كه در اينجا چيزي ممكنست كه توجه قوش را جلب كرده باشد و وقتي آمدم شما را در اينجا ديدم. وليعهد گفت براي چه نيزه بدست گرفته‌اي؟ جوان گفت سر اين نيزه از مفرغ است و من آمده‌ام كه آنرا با خون دشمنان فرعون رنگين كنم. وليعهد گفت من از خون‌ريزي نفرت دارم براي اينكه ريختن خون بدترين چيزهاست جوان نيزه‌دار گفت من عقيده‌اي بر خلاف تو دارم و معتقدم كه ريختن خون سبب پاك كردن ملتها ميشود و آنها را قوي ميكند و خدايان خون را دوست دارند زيرا با خوردن خون فربه ميشوند و تا روزيكه جنگ ممكن است، خون‌ريزي ادامه دارد. وليعهد گفت من كاري ميكنم كه ديگر جنگ بوجود نيايد. جوان نيزه‌دار نظري به من انداخت و گفت گويا اين مرد ديوانه است زيرا جنگ همواره بوده و پيوسته خواهد بود و هر كار كه ملتها بكنند كه از جنگ پرهيز نمايند بيشتر به جنگ نزديك مي‌شوند زيرا جنگ مثل نفس كشيدن لازمة زندگي ملت‌ها ميباشد. وليعهد خورشيد را نگريست و گفت تمام ملت‌ها فرزند او هستند زيرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشيد اشاره نموده و افزود تمام زمان‌ها و زمين‌ها باو تعلق دارند و من در طبس يك معبد براي او خواهم ساخت و شكل او را براي تمام سلاطين خواهم فرستاد و من از او بوجود آمده‌ام و باو بازگشت خواهم كرد. جوان نيزه‌دار بعد از شنيدن اين حرفها گفت ترديدي وجود ندارد كه او ديوانه است و شما حق داشتيد كه او را به صحرا آورديد تا اينكه معالجه‌اش كنيد. من گفتم او ديوانه نيست بلكه در حال صرع توانسته خداي خود را ببيند ولي ما حق نداريم كه در خصوص آنچه وي ديده از او ايراد بگيريم زيرا هر كس ميتواند هر خدائي را كه ميل دارد بپرستد و طبق گفته او عمل كند. ما وليعهد را بلند كرديم و بطرف شهر برديم و چون بر اثر حمله صرع ضعيف بود از دو طرف،‌ بازوهاي او را گرفتيم و قوش هم مقابل ما پرواز ميكرد و نزديك شهر من ديدم كه يك كاهن با يك تخت روان و عده‌اي از غلامان منتظر وليعهد هستند و از روي حدس و تقريب فهميدم كه كاهن مزبور بايد همان (آمي) باشد. اولين خبري كه (آمي) به وليعهد داد اين بود كه پدرش فرعون (آمن‌هوتپ) سوم زندگي را بدرود گفته است و باو لباس كتان پوشانيد و يك كلاه بر سرش گذاشت. (كلاه در اين جا اسم خاص است و به معناي تاج مي‌باشد و فردوسي در شاهنامه در بيش از پنجاه بيت اين موضوع را روشن كرده و هرجا كه صحبت از تخت و كلاه نموده نشان داده منظور او از كلاه غير تاج نيست – مترجم). (آمي) خطاب به من گفت (سينوهه) آيا او توانست كه خداي خود را ببيند. گفتم خود او ميگويد كه خداي خويش را ديده ولي من چون متوجه بودم كه آسيبي باو نرسد و وي را معالجه مي‌كردم نفهميدم كه خدا چه موقع آشكار گرديد ولي تو چگونه نام مرا دانستي زيرا من تصور نميكنم در هيچ موقع تو را ديده باشم.
(آمي) گفت وظيفه من اين است كه نام تو را بدانم و از حوادثي كه در كاخ سلطنتي اتفاق ميافتد مطلع شوم و من فهميدم كه شب قبل وليعهد كه اينك فرعون است دچار مرض صرع مي‌شود و بايد تنها باشد زيرا هر وقت كه حس ميكند اين مرض باو رو مي‌آورد عزلت را انتخاب مينمايد اگر هم نخواهد تنها باشد ما مي‌كوشيم او را تنها كنيم. براي اينكه هيچكس نبايد كه صرع وليعهد را ببيند و مشاهده كند كه او از دهان كف بيرون ميآورد. و شب قبل وقتي من ديدم كه وليعهد بعد از خروج از كاخ به تو برخورد كرد آسوده خاطر شدم براي اينكه ميدانستم تو طبيب هستي و گرچه چون طبيب مي‌باشي كاهن معبد (آمون) بشمار ميآئي زيرا تا كسي كاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحيات نمي‌پذيرند و من كاهن معبد (آتون) مي‌باشم. ولي با اين كه من و تو پيرو دو خداي جداگانه هستيم من گذاشتم كه شب قبل وليعهد باتفاق تو بيرو ن برود تا اين كه يك طبيب از او مواظبت نمايد و من يقين داشتم كه وي دچار به صرع خواهد شد. آنگاه بطرف جوان نيزه‌دار اشاره كرد و گفت اين كيست گفتم كه او جواني است كه امروز صبح در صحرا بما برخورد كرد و يك قوش بالاي سرش پرواز مي‌نمود و همين پرنده مي‌باشد كه اينك روي شانه او نشسته است. (آمي) گفت آيا هنگامي كه وليعهد دچار مرض صرع شد اين جوان حضور داشت منظرة بيماري او را ديد. گفتم بلي گفت در اين صورت بايد اين جوان را بقتل رسانيد. پرسيدم براي چه؟ گفت براي اينكه وليعهد اكنون فرعون است و اگر مردم بدانند كه فرعون ما مبتلا به مرض صرع مي‌باشد و گاهي از اوقات دچار حمله اين مرض مي‌شود و عش ميكند به او اعتقاد پيدا نخواهند كرد. گفتم اين جوان كه مي بينيد امروز در صحرا نيم‌تنه خود را از تن بيرون آورد و بر وليعهد پوشانيد كه وي از برودت نلرزد و خود مي‌گويد براي اين آمده كه با دشمنان فرعون مبارزه كند و از اين‌ها گذشته جواني است خيلي ساده و عقلش نميرسد كه وليعهد مبتلا به مرض صرع مي‌باشد. (آمي) آن جوان را صدا زد و گفت شنيده‌ام كه تو امروز خدمتي به وليعهد كرده‌اي و اين حلقة طلا پاداش خدمت تو مي‌باشد. پس از اين حرف (آمي) يك حلقه طلا بسوي او انداخت ولي جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوري كه طلا روي خاك افتاد. (آمي) گفت براي چه طلائي را كه بتو ميدهم دريافت نميكني؟ مرد جوان گفت براي اينكه من فقط از فرعون امر دريافت مي‌نمايم نه از ديگران و گويا فرعون همين جوان است كه اكنون كلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبري كرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جديد رفت و گفت من آمده‌ام كه خود را وارد خدمت فرعون نمايم و آيا تو كه امروز فرعون هستي حاضري كه خدمت مرا بپذيري. فرعون جوان گفت آري، من تو را وارد خدمت خود خواهم كرد ليكن نيزه خود را بايد بدست يكي از غلامان من بدهي زيرا من از نيزه كه وسيله خون‌ريزي است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوي ميدانم زيرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هيچ يك از آنها نبايد ديگري را به قتل برساند. مرد جوان نيزه را به يكي از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پياده عقب وي براه افتاديم تا اينكه به نيل رسيديم و سوار زورق گرديديم و قدم به كاخ سلطنتي نهاديم. كاخ سلطنتي پر از جمعيت بود و فرعون بعد از اينكه وارد كاخ شد ما را ترك كرد و نزد ملكه يعني مادرش رفت. جوان نيزه‌دار از من پرسيد اكنون من چه كنم و بكجا بروم؟ گفتم همين جا باش و تكان نخور تا اينكه فرعون در روزهاي ديگر تو را ببيند و شغل تو را معين كند زيرا فرعون خداست و خدايان، فراموشكارند و اگر وي تو را نبيند هرگز بخاطر نخواهد آورد كه تو را بخدمت خويش پذيرفته است. جوان نيزه‌دار گفت من براي آينده مصر خيلي نگران هستم پرسيدم براي چه اضطراب داري، گفت براي اينكه فرعون جديد ما از خون مي‌ترسد و ميل ندارد كه خون‌ريزي كند و ميگويد تمام ملل با هم مساوي مي‌باشند و من كه يك جنگجو هستم نمي‌توانم اين عقيده را بپذيرم براي اينكه ميدانم اين عقيده براي يك سرباز خيلي زيان دارد و در هر حال من ميروم و نيزه خود را از غلام ميگيرم. گفتم اسم من (سينوهه) است و در دارالحيات واقع در معبد (آمون) بسر مي‌برم و اگر با من كاري داشتي نزد من بيا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقي كه (پاتور) شب قبل در آنجا خوابيده بود رفتم و او بمحض آنكه مرا ديد زبان باعتراض گشود و گفت (سينوهه) تو مرتكب يك خطاي غيرقابل عفو شده‌اي. پرسيدم خطاي من چيست؟ (پاتور) گفت در شبي كه فرعون فوت ميكرد تو از كاخ بيرون رفتي و شب را در يكي از خانه‌هاي تفريح گذرانيدي و بر اثر اينكه تو اينجا نبودي كسي مرا از خواب بيدار نكرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بيني او نديدم.
من گفتم كه عدم حضور من در اين خانه ناشي از قصور من نبود بلكه وليعهد بمن امر كرد كه با او بروم و آنوقت جريان واقعه را از اول تا آخر براي او حكايت نمودم. (پاتور) وقتي حرف مرا شنيد گفت پناه بر (آمون) زيرا فرعون جديد ما ديوانه است گفتم او ديوانه نيست بلكه مبتلا به مرض صرع ميباشد و گاهي اين مرض باو حمله‌ور ميشود. (پاتور) گفت مصروع و ديوانه يكي است زيرا كسي كه مبتلا به صرع ميباشد عقلي درست ندارد و زود آلت دست ديگران ميشود و من براي ملت مصر كه بايد تحت سلطنت اين فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگين هستم. در اين موقع از طرف قاضي بزرگ اطلاع دادند كه بايد نزد او برويم تا اينكه قانون در مورد ما اجراء شود زيرا قانون ميگويد كه وقتي فرعون بر اثر گشودن سر فوت ميكند بايد كساني را كه دراين كار دخالت داشته‌اند به قتل رسانند. من از اين خبر لرزيدم ولي (پاتور) باز بمن چشمك زد كه بيم نداشته باشم و آهسته گفت اين قانون هرگز به معناي واقعي آن اجراء نميشود. يك عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضي بزرگ در كاخ سلطنتي بردند و من ديدم كه چهل لوله چرم، محتوي قوانين چهل‌گانه كشور مصر مقابل اوست و هر يك از لوله‌هاي مذكور طوماري بود كه قانون را روي آن مي‌نوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضي با وي صحبت كرد و ما سه نفر بوديم كه قانون ما را مستوجب مرگ ميدانست يكي (پاتور) و ديگري من و سومي مردي كه با حضور خود سبب قطع خون‌ريزي ميشد. بعد از اينكه ما وارد محضر قاضي شديم سربازان راه‌هاي خروج را گرفتند كه ما نتوانيم بگريزيم و بعد جلاد وارد شد. قاضي بزرگ گفت شما نظر باين كه نتوانسته‌ايد فرعون را معالجه نمائيد مستوجب مرگ هستيد و اكنون بايد بميريد. جوان بدبختي كه با حضور خود مانع از خون‌ريزي مي‌شد ميلرزيد و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسيد كه آيا مادر تو زنده است يا نه؟
آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از اين فوت كرد. (پاتور) به قاضي گفت پس اول اين مرد را هلاك كنيد زيرا مادرش در دنياي ديگر براي او آبگوشت نخود و لوبيا پخته و منتظر ورود وي مي‌باشد. مرد بيچاره كه نميدانست آن حرف شوخي است مقابل جلاد زانو بر زمين زد و جلاد شمشير بزرگ سنگين خود را كه سرخ رنگ بود بحركت در آورد و آهسته روي گردن آن مرد نهاد و با اينكه شمشير او صدمه‌اي بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وي كنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خنده‌كنان شمشير خود را روي گردن من نهاد و من بدون هيچ زخم و آسيب برخاستم. وقتي نوبت (پاتور) رسيد، جلاد بهمين اكتفاء كرد كه شمشير خود را روي سرش تكان بدهد. آنگاه به ما اطلاع دادند كه فرعون جديد ميخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضي خارج نمودند ولي هرچه كردند نتوانستند آن مرد را كه از حال رفته بود بهوش بياورند و با تعجب متوجه شدم كه وي مرده است. من نميتوانم بگويم كه علت مرگ آن مرد چه بود زيرا هيچ نوع ناخوشي نداشت مگر اين كه بگوئيم كه وي از ترس مرگ مرده است و با اينكه مردي نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زيرا ثاني نداشت و بعد از او در تمام مدتي كه من طبابت ميكردم نديدم كه مردي با حضور خود سبب وقفة خون گردد. فرعون جديد به (پاتور) يك قلاده طلا و بمن يك قلاده نقره داد كه از گردن ما آويختند و هر دو ملبس به لباس كتان شديم و وقتي من از كاخ سلطنتي به دارالحيات مراجعت كردم تمام محصلين مقابل من ركوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورت‌مجلس عمل جراحي فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وي گفت (سينوهه) در اين صورت مجلس تو بايد چند چيز را بنويسي اول اين كه وقتي ما سر فرعون را باز كرديم از مغز او بوي عطر بمشام ميرسيد و دوم اينكه هنگام مرگ ديديم كه از بيني او يك پرنده خارج شد و مستقيم بطرف خورشيد رفت. گفتم (پاتور) اگر اشتباه نكنم موقعي كه فرعون فوت كرد هنوز خورشيد طلوع نكرده بود (پاتور) گفت ابله خورشيد هميشه هست ولي گاهي پائين افق است و زماني بالاي افق. گفتم بسيار خوب اين را خواهم نوشت (پاتور) گفت ديگر اينكه بنويس كه فرعون چند لحظه‌ قبل از اينكه بميرد چشم گشود و خطاب به خدايان گفت اكنون بسوي شما مراجعت خواهم كرد.
من يك صورت‌مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوريكه (پاتور) وقتي خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشته‌اي و بعد صورت‌مجلس مذكور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و ساير معبدهاي شهر طبس خواندند. در آن هفتاد روز كه جنازه فرعون در دارالممات براي زندگي در دنياي ديگر آماده ميشد و آن را موميائي مي‌كردند تمام دكه‌هاي آشاميدني و منازل عيش طبس بسته بود ولي در اين مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء ميگذاشتند زيرا تمام دكه‌ها و منازل عيش داراي دو در بودند و مردم از درب عقب وارد اين اماكن مي‌شدند و آشاميدني مي‌نوشيدند و تفريح مي‌كردند. در همين روزها كه در دارالممات مشغول موميائي كردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند كه دوره تحصيلات من در دارالحيات تمام شد و من ميتوانم كه در هر يك از محلات شهر كه مايل باشم به طبابت مشغول شوم. دارالحيات داراي چهارده رشته تخصصي بود كه محصل هر يك از آنها را كه ميل داشت انتخاب مي‌كرد و من با خشنودي از اين مدرسه خارج گرديدم و با قلاده نقره كه فرعون جديد بمن داده بود يك خانه كوچك خريداري كردم و غلامي موسوم به (كاپتا) را كه يك چشم داشت ابتياع نمودم و او بعد از اينكه فهميد من طبيب هستم گفت من همه جا مي‌‌گويم كه هر دو چشم من كور بود و اربابم يك چشم مرا شفا داد و بينا كرد. از (توتمس) رفيق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسيله نقاشي تزئين كند و او خداي طب را روي ديوار اطاق من كشيد و شكل مرا هم تصوير كرد و خداي طب مي‌گفت كه (سينوهه) بهترين شاگرد من و حاذق‌ترين طبيب طبس مي‌باشد. ولي چند روز در خانه نشستم و هيچ بيمار بخانه من نيامد تا اينكه خود را معالجه كند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يك روز كه در مطب خود بودم و انتظار بيماران را مي‌كشيدم كه يكي از نگهبانان دربار وارد شد و پرسيد (سينوهه) كيست؟ گفتم من هستم وي گفت شما را (پاتور) احضار كرده است. پرسيدم (پاتور) كجاست؟ جواب داد كه وي در كاخ سلطنتي منتظر تو ميباشد سئوال كردم آيا نميداني با من چه كار دارد وي گفت تصور ميكنم كه مربوط به جنازه فرعون سابق است. من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را يافتم و او گفت (سينوهه) بطوري كه ميداني ما آخرين كساني بوديم كه فرعون سابق را معالجه ميكرديم و بهيمن جهت موميائي كردن جنازه او بايد تحت نظر ما انجام بگيرد. گفتم چرا اكنون اين دستور را بما ميدهند زيرا اگر اشتباه نكنم مدتي است كه ديگران دست باين كار زده‌اند. (پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم موميائي كردن جنبه تشريفاتي دارد و من چون نميتوانم دراين كار شركت كنم اين امر را بتو واگذار مينمايم. گفتم اكنون من چه بايد بكنم؟ (پاتور) گفت تو اكنون بايد به (دارالممات) بروي و بهتر اين است كه غذا و لباس خود را ببري زيرا توقف تو در آنجا بيش از پانزده روز طول خواهد كشيد و در اينمدت تو ناظر آخرين كارهاي مربوط به موميائي كردن فرعون خواهي بود. گفتم آيا غلام خود را ببرم يا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است كه از بردن غلام، خودداري كني زيرا او مثل تو پزشك نيست و از ديدن بعضي از چيزها در (دارالممات) حيرت خواهد كرد. من كه پزشك هستم، تا آن تاريخ، تصور ميكردم كه راجع به مرگ آنچه بايد ببينم ديده‌ام. فكر مي‌نمودم كه ديگر چيزي وجود ندارد كه با مرگ وابستگي داشته باشد و من آنرا از نزديك نديده باشم. در مقدمه اين سرگذشت گفتم كه ما اطباي مصر، موميائي كردن جنازه را جزء علوم طبي نميدانيم زيرا اين كار، عملي است كه اشخاص غير متخصص هم مي‌توانند انجام بدهند. ولي بعد از اينكه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم كه سخت اشتباه ميكردم و اشتباه من ناشي از اين بود كه مثل تمام اطباي مصر، تخصص را منحصر بكساني ميدانستم كه از دانشكده دارالحيات خارج شده‌اند. ما اطباء از روي خودپسندي تصور مينمائيم كه تنها راه كارشناس شدن اين است كه انسان دوره مدرسه طب و دارالحيات را طي كند و اگر كسي اين مدرسه را طي ننمايد كارشناس طبي نخواهد شد. ولي وقتي من به دارالممات رفتم ديدم كه در آنجا كارگراني هستند كه هرگز قدم به دارالحيات نگذاشته‌اند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشريح بدن از من كه يك پزشك متخصص ميباشم بيشر است. (چون سينوهه نويسنده اين كتاب در يكي از فصلهاي آينده، بالنسبه، بتفصيل بمناسبت موميائي كردن جسد دو تن از عزيزانش راجع به موميائي كردن اجساد در دارالممات توضيح ميدهد دراينجا نميگويد كه جسد فرعون را چگونه موميائي ميكردند و بطور كلي، اسلوب موميائي كردن (در درجة اول) مخصوص فرعون و روساي بزرگ معابد و ثروتمندان اين بود كه اول هر چه در سينه و شكم و جمجمه بود خارج ميكردند وتخم چشمها را بيرون ميآوردند (چون فاسد ميشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمك غليظ قرار ميدادند و بعد از اين كه جسد را از آب خارج مينمودند حفره‌هاي بدن و چشم را از نطرون (كربنات دوسديوم هيدارته) پر ميكردند و متخصصين مومياكار امروزي بطوري كه مترجم در گذشته در مجله گرير (معالجه كردن) چاپ فرانسه خوانده عقيده دارند كه مومياكاران مصري روغن نباتي كرچك يا روغن نباتي كنجد را بر (نطرون) مي‌افزودند و آنگاه جسد را دي يك اطاق گرم قرار ميدادند تا رطوبت آن كم شود و سپس با نوارهاي پهن كه روي آن موميا (قير طبيعي) ماليده بودند سراپاي جسد را نوارپيچ ميكردند و چند لايه نوار بر جسد پيچيده ميشد و جسد فرعون و روساي معابد و اغنياء را در هفت لايه نوارپهن مي‌پيچيدند و آنگاه جسد موميائي شده از دارالممات خارج ميشد و براي دفن به قبرستان منتقل ميگرديد – مترجم)
من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خويش را تطهير ميكردم تا اينكه بوهاي ناشي از خانه مرگ از بين برود و اين مرتبه، بيماران بمن مراجعه كردند و براي دواي دردهاي مختلف از من دارو خواستند. من بزودي در طبس بين فقراي بي‌بضاعت محبوبيت پيدا كردم زيرا هرچه بابت حق‌العلاج بمن ميدادند ميگرفتم و مثل اطباي سلطنتي مغرور نبودم كه بگويم حق‌العلاج من زر و سيم است. شب‌ها به مناسبت اين كه قلبم داراي حركت جواني بود به دكه ميرفتم و با دوست خود (توتمس) آشاميدني مي‌نوشيدم و درباره اوضاع جاري صحبت ميكرديم. (آمن‌هوتب) سوم فرعون مصر كه من ناظر بر موميائي كردن جسد او بودم هرم نداشت تا اينكه وي را در آن دفن كنند و فرعون را در يكي از قبرهاي عادي دفن نمودند. ولي بعد از اينكه فرعون دفن شد پسرش وليعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند كه وي قصد دارد كه اول نزد خدايان خود را تطهير نمايد و بعد بطور رسمي فرعون مصر شود و در انتظار اينكه وليعهد تطهير شود، مادرش يك ريش بر زنخ نهاد و يك دم شير به پشت خود آويخت و وقتي راه ميرفت آن را دور كمر مي‌بست و بر تخت سلطنت نشست و بجاي پسر باداره امور كشور مشغول گرديد. مادر وليعهد اول كاري كه كرد اين بود كه قاضي بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجاي وي (آمي) را كه گفتم كاهن معبد (آتون) بشمار ميآمد قاضي بزرگ كرد و (آمي) بجاي قاضي سلف، مقابل چهل طومار چرمي محتوي قوانين مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
بر اثر اين واقعه عده‌اي از مردم خواب‌هاي عجيب ديدند و بادهاي غيرعادي وزيد و مدت دو روز در طبس باران باريد و اين باران قسمتي از گندم‌ها را كه كنار نيل انبوه كرده بودند پوسانيد. ولي كسي از اين وقايع حيرت نكرد براي اينكه پيوسته چنين بوده و هر وقت كه كاهنين معبد (آمون) به خشم در ميآمدند از اين وقايع اتفاق ميافتاد و در آن موقع هم كاهنين معبد (آمون) به مناسبت اينكه (آمي) يك مرد گمنام قاضي بزرگ گرديد به خشم در آمدند. با اينكه كاهنين معبد (آمون) خشمگين بودند، چون حقوق سربازها مرتب ميرسيد و آنها از حيث غذا و آشاميدني مضيقه نداشتند واقعه‌اي ناگوار اتفاق نيفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از كشورهاي مجاور الواح خارك رس پخته كه روي آنها كلماتي حاكي از ابراز تاسف نوشته شده بود براي مصر ارسال گرديد و پادشاه (ميتاني) دختر شش ساله خود را فرستاد كه خواهر وليعهد مصر، يعني فرعون جديد شود. (كشور ميتاني از كشورهاي معروف دنياي قديم در خاورميانه بود و باستان‌شناسان ميگويند كه مركز كشور ميتاني در قسمت عليايا در سرچشمه‌هاي دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطين ميتاني در بعضي از ادوار كشور خود را از طرف مغرب تا ساحل درياي مديترانه كه امروز ساحل كشور سوريه است وسعت ميدادند و كشور دو آب كه در متن ميخوانيم بين‌النهرين است كه دو رود فرات و دجله در آن جاري بود و هست – مترجم). كشور (ميتاني) در سوريه واقع شده و نزديك دريا ميباشد و حد فاصل بين سوريه و كشورهاي شمالي است و كاروانهائي كه از كشور دو آب ميآيند از كشور ميتاني عبور ميكنند و بدريا ميرسند. هر شب من و (توتمس) در دكه از اين صحبت‌ها ميكرديم و گاهي بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عياشي ميرفتيم و من رقص دختران را در آنجا تماشا ميكردم ولي از رقص آنها زياد لذت نمي‌بردم. از روزي كه (نفر نفر نفر) را در دارالحيات ديده بودم ديگر هيچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زيبا هم مانند غذاي لذيذ است و وقتي انسان غذاي لذيذ خورد نميتواند غذاي بي‌مزه را تناول كند و گرچه (نفر نفر نفر)‌خواهر من نشده بود ولي شايد بهمين مناسبت كه وي خواهر من نشد من بيشتر در آرزوي آن زن بودم.
شب‌ها وقتي به خانه مراجعت مي‌كردم بر اثر آشاميدني بسرعت خوابم مي‌برد و صبح كه بر مي‌خاستم مستي از روحم خارج ميگرديد و (كاپتا) غلام يك چشم من روي دست‌ها و صورت و سرم آب ميريخت و به من نان و ماهي شور ميخورانيد. بعد از اينكه لقمه‌اي از نان و ماهي شور مي‌خوردم از اطاق خواب به مطب خود ميرفتم و فقرا براي درمان دردهاي خود بمن مراجعه مي‌نمودند و فرزندان بعضي از زن‌ها بقدري ضعيف بودند كه من غلام خود را ميفرستادم كه براي آنها گوشت و ميوه خريداري كند و به آنها بدهد. اگر اين هزينه‌هاي بي‌فايده را نميكردم مي‌توانستم ثروتمند شوم ولي هر چه بدست ميآوردم يا صرف ميخانه و خانه‌هاي عياشي ميشد يا اينكه به مصرف دادن اعانه به فقرا ميرسيد. يك روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سينوهه امروز در منزل يكي از اشراف جشن اقامه مي‌شود و از چند نفر از هنرمندان دعوت كرده‌اند كه به آنجا بروند و وقتي از من دعوت نمودند من گفتم كه باتفاق (سينوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانيد. پرسيدم كه اين شخص كه ضيافت ميدهد كيست؟ وي در جواب گفت كه او يك زن مي‌باشد ولي زني است بسيار ثروتمند كه مي‌تواند حلقه‌هاي طلا را مانند حلقه‌هاي مس خرج نمايد (حلقه‌هاي طلا و نقره و مس مثل پول‌هاي رايج امروز وسيله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهير كرديم و من و او عطر به بدن ماليديم و بطرف خانه‌اي كه (توتمس) مي‌گفت روان شديم و هنوز به خانه نرسيده بوديم كه صداي موسيقي به گوش ما رسيد و بوي عطر شامه را نوازش داد. وقتي وارد خانه شديم قدم به تالاري وسيع گذاشتيم و من ديدم كه در آن تالار عده‌اي كثير از زيباترين زن‌هاي طبس حضور دارند و بعضي از آنها داراي شوهر مي‌باشند و برخي بيوه بشمار ميآيند.
مردهاي جوان و پير نيز حضور داشتند و بالاي تالار عكس خداي مراد دادن، كه سرش شبيه به گربه است نقش شده بود. بعضي از زن‌ها كه آرزو داشتند عاشقي ثروتمند نصيب آنها گردد جام آشاميدني را بلند ميكردند و بطرف خداي مزبور اشاره مي‌نمودند و مي‌نوشيدند. غلام‌ها در تالار با سبوهاي پر از آشاميدني حركت ميكردند و در پيمانه‌ها ميريختند و بقدري گل روي زمين ريخته بودند كه كف اطاق ديده نمي‌شد و (توتمس) گفت نگاه كن آيا در هيچ نقطه و هيچ يك از ادوار عمر اين همه زن‌هاي قشنگ ديده بودي؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو كه ميتواني زر و سيم بدست بياوري و خواهر نداري يكي از اين زن‌ها را خواهر خود كن.
يك مرتبه زني از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همين كه چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزيدن كرد و گفتم (توتمس) من تصور ميكنم كه خدايان هم عاشق اين زن هستند ... ببين چگونه راه ميرود و نگاه كن چه چشم‌ها و دهان قشنگي دارد. ولي من حيرت ميكردم چرا با اينكه زن مذكور از تمام زن‌هاي حاضر در آن مجلس زيباتر است مردها اطرافش را نگرفته‌اند. (توتمس) گفت اين زن، صاحب خانه است و اين جشن را بافتخار خدائي كه مراد ميدهد اقامه كرده تا اين كه زن‌هائي كه شوهر ندارند بتوانند در اين جشن از خدا بخواهند كه بآنها شوهر بدهد و آنهائي كه شوهر دارند و آرزو كنند كه شوهرهائي ثروتمندتر نصيبشان گردد. گفتم (توتمس) من اين زن را ديده‌ام و او را ميشناسم آيا اين زن (نفر نفر نفر) نيست؟ (توتمس) گفت بلي گفتم هنگامي كه من در دارالحيات بودم يك مرتبه اين زن آنجا آمد و با من صحبت كرد. (نفر نفر نفر) بما نزديك شد و بهر دو تبسم كرد و من با شگفت دريافتم با اينكه دهان او تبسم ميكند چشمهاي او نمي‌خندد و (نفر نفر نفر) دست را روي دست (توتمس) گذاشت و اشاره به يكي از ديوارهاي اطاق كرد و گفت من از تو كه اين ديوارها را نقاشي كرده‌اي خيلي راضي هستم آيا مزد تو را داده‌اند؟ (توتمس) گفت بلي من مزد خود را دريافت كردم و بعد چشمهاي زن متوجه من گرديد و متوجه شدم كه مرا نمي‌شناسد و خود را معرفي كردم و گفتم من (سينوهه) طبيب هستم و زن گفت من يك نفر را بنام (سينوهه) مي‌شناسم كه در دارالحيات تحصيل مي‌كرد. گفتم من همان سينوهه مي‌باشم زن چشم‌هاي خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ ميگوئي و تو (سينوهه) نيستي براي اينكه (سينوهه) پسري جوان بود كه در صورت او چين وجود نداشت و من اينك مي‌بينم كه وسط دو ابروي تو چين وجود دارد و سينوهه صورتي زيبا داشت ولي تو داراي قيافه‌اي پژمرده هستي. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سينوهه) هستم و اگر باور نمي‌كني من يك دليل بتو ارائه ميدهم كه در هويت من ترديد نداشته باشي و آن دليل عبارت از انگشتري است كه در دارالحيات بمن دادي. آنگاه انگشتر را كه در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرت‌داري انگشتر خود را بگير كه ديگر يادگار تو نزد من نباشد و من ميروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زيرا اين انگشتر براي تو گرانبهاست چون كمتر اتفاق مي‌افتد كه من به كسي هديه‌اي بدهم و از اينجا هم نرو و بعد از اينكه ميهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم كرد. آنوقت من به يكي از غلامان اشاره كردم كه در پيمانه من آشاميدني بريزد و آنچه كه وي بمن داد لذيذترين آشاميدني بود كه خورده بودم زيرا ميدانستم كه (نفر نفر نفر) مرا دوست ميدارد و اگر از من نفرت ميداشت بمن نميگفت كه تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضي از ميهمانان بر اثر افراط در نوشيدن آشاميدني گرفتار تهوع ميشدند و غلامان ظروفي را به آنها ميدادند كه در آن استفراغ كنند. حتي (توتمس) هم بر اثر افراط در آشاميدني دچار تهوع شد و اختيار از دست داد ولي در آن جشن دو نفر در صرف آشاميدني امساك كردند يكي زن ميزبان و ديگري من كه آرزو داشتم كه با وي صحبت كنم. وقتي كف اطاق با سبوها و پيمانه‌هاي شكسته مفروش شد و زن و مرد طوري بيخود گرديدند كه ديگر كسي نميتوانست نه صحبت كند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگي كشيدند و غلامان وارد شدند تا اين كه اربابان مست خود را به خانه‌هاي آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق ديگر برد و در كنار خود نشانيد و من از او پرسيدم كه آيا اين خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلي اين خانه مال من است گفتم از اين قرار تو خيلي توانگر هستي زن گفت در طبس هيچ يك از زنهائي كه حاضرند با مردها معاشقه‌ نمايند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش كرد و گفت براي چه آنروز كه بتو گفتم بخانه من بيائي نيامدي؟ گفتم در آن روز من از تو ترسيدم براي اينكه كودك بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اينكه مرد شدي با زن‌هاي زياد معاشقه كردي و هر شب به خانه‌هاي عياشي ميرفتي؟ گفتم آري هر شب به خانه‌هاي عياشي ميرفتم ولي تا اين لحظه كه من در كنار تو نشسته‌ام هيچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ ميگوئي و چگونه ممكن است مردي هر شب به خانه‌هاي عياشي برود و زن‌هاي آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه كه يكي از زن‌هاي اين نوع منازل بطرف من مي‌آمدند من بياد تو ميافتادم و همين كه قيافه تو را از نظر ميگذرانيدم مي‌فهميدم كه ديگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئي هر گاه روزي من خواهر تو بشوم باين موضوع پي خواهم برد و خواهم دانست كه بمن دروغ گفته‌اي. گفتم من دروغ نميگويم و هرگز دروغ نگفته‌ام (نفر نفر نفر) پرسيد اكنون چه مي‌خواهي بكني؟ گفتم تا امروز من به خدايان عقيده نداشتم و اعتقاد به خدايان را جزو موهومات ميدانستم و اكنون ميروم و در تمام معبدها، بشكرانه اينكه خدايان مرا بتو رسانيدند و تو را ديدم قرباني مي‌نمايم و بعد عطر خريداري ميكنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اينكه وقتي از منزل بيرون ميروي بوي عطر به مشام تو برسد و گل از درخت‌ها و بوته‌ها خواهم كند تا اينكه وقتي از خانه خارج ميشوي زير پاي تو بريزم. زن گفت اين كار را نكن زيرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم داراي عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمي‌‌باشم و اگر ميل داري كه من خواهر تو بشوم بيا كه بباغ برويم تا اينكه من براي تو داستاني نقل كنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را ميخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا مي‌خواهي بايد داستان مرا گوش كني و من چون ممكن است رضايت بدهم كه امشب با تو تفريح كنم ميل دارم كه باتفاق غذا بخوريم آنوقت بباغ رفتيم و من كه بوي گل‌هاي اقاقيا را استشمام كردم طوري بوجد آمدم كه ميخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگيرم ولي مرا از خود دور كرد و گفت اول داستان مرا گوش كن. نور ماه بر استخر باغ ميتابيد و گل‌هاي نيلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغ‌هاي شب شروع به خوانندگي كردند. بر حسب امر زن، غلامي براي ما يك مرغابي بريان و آشاميدني آورد و ما شروع به خوردن و نوشيدن كرديم و هر دفعه كه من ميخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگيرم او مي‌گفت صبر كن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسنديدي من خواهر تو خواهم شد. ولي باز هيجان جواني مرا وادار ميكرد كه او را در بر بگيرم و مانع از اين شوم كه داستان خود را بگويد و باو گفتم (نفر نفر نفر) آيا ممكن است كه من در اين شب در اين نور ماه بتوانم سر تراشيده تو را ببينم. زن گفت وقتي تو موافقت كردي كه من خواهر تو بشوم من موي عاريه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه ميدهم كه تو سر تراشيده مرا نوازش كني. (با اينكه تكرار توضيحات در اين كتاب از طرف مترجم خوب نيست و خواننده را ممكن است متنفر كند بايد بگويم كه در چهار هزار سال قبل از اين در كشور مصر زن‌هاي اشراف سر را مي‌تراشيدند و موي عاريه ميگذاشتند و يكي از بزرگترين موفقيت‌هاي يك مرد نزد يك زن اين بود كه بتواند سر تراشيده وي را ببيند و نوازش كند – مترجم).
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آنوقت (نفر نفر نفر) چنين گفت در قديم مردي بود موسوم به (سات نه) روزي براي ديدن يك كتاب كمياب به معبد رفت و در آنجا يك زن كاهنه را ديد و طوري در ديدار اول شيفته شد كه وقتي مراجعت كرد غلام خود را نزد زن فرستاد و براي او پيغام فرستاد كه بخانه وي بيايد و ساعتي خواهر او بشود و در عوض يك حلقه سنگين طلا دريافت كند. زن گفت من به منزل (سات نه) نمي‌آيم براي اينكه همه مرا خواهند ديد و تصور خواهند كرد زني هستم كه خود را ارزان مي‌فروشم و به ارباب خود بگو كه او به منزل من بيايد زيرا خانه من خلوت است. (سات نه) بمنزل زن كاهنه رفت و يك حلقه سنگين طلا هم با خود برد كه بوي بدهد و زن كه ميدانست كه او براي چه آمده گفت تو ميداني كه من يك كاهنه هستم و زني كه كاهن است خود را ارزان نمي‌فروشد. (سات نه) گفت تو كنيز نيستي كه من تو را خريداري كنم بلكه من از تو چيزي مي‌خواهم كه وقتي يكزن آن را بمردي تفويض كرد هيچ‌چيز از او نقصان نمي‌يابد و بهمين جهت قيمت اين چيز در همه جا ارزان است. زن كاهنه گفت چيزي كه تو از من ميخواهي ارزانترين و بي‏قيمت ترين چيزهاست و حتي از فضلة گاو كه در بيابان ريخته ارزان‌تر مي‌باشم اما در عين حال گران‌ترين چيزها بشمار مي‌آيد. اين چيز براي كسانيكه بدان توجه نداشته باشند ارزان‌ترين چيزهاست ولي همينكه مردي نسبت باين شي ابراز توجه كرد گران‌ترين اشياء ميشود و آن مرد اگر خواهان آن است بايد ببهاي خيلي گران خريداري نمايد اينك تو بگو كه چقدر بمن ميدهي تا اينكه من براي ساعتي خواهر تو بشوم؟ (سات نه) گفت من حاضرم دو برابر اين طلا كه براي تو آورده‌ام بتو بپردازم زن كاهنه گفت اين در خور زني مثل من نيست و اگر تو خواهان من هستي بايد هر چه داري بمن بدهي. مرد كه آرزوي كاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو ميدهم و همان لحظه، كاتبي را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سيم و مس داشت بزن تفويض كرد و آنوقت دست دراز نمود كه موي عاريه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولي زن ممانعت كرد و گفت ميترسم كه تو بعد از اينكه مرا براي ساعتي خواهر خود كردي از من سير شوي و بطرف زن خود بروي و اگر ميخواهي من خواهر تو شوم بايد هم اكنون زنت را بيرون كني. مرد كه ديگر غلام نداشت يكي از غلامان كاهنه را فرستاد و زنش را بيرون كرد و آنوقت خواست كه موي عاريه وي را از سرش بردارد. ولي كاهنه گفت تو از اين زن كه بيرونش كردي سه فرزند داري و من ميترسم كه روزي محبت پدري تو را بسوي اين بچه‌ها هدايت كند و مرا فراموش نمائي و هرگاه قصد داري كه از من كام بگيري بايد بچه‌هاي خود را باينجا بياوري تا اينكه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگ‌ها و گربه‌هاي خود بدهم. (سات نه) بي درنگ بوسيله غلامان كاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن كاهن كارد سنگي را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانيد و در حالي كه مرد مشغول نوشيدن شراب بود زن گوشت بچه‌ها را به سگ‌ها و گربه‌هاي خود داد. آنوقت گفت بيا اينك من براي ساعتي خواهر تو ميشوم و مطمئن باش كه از صميم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامي حاضر مي‌باشد كه از روي محبت خواهر يك مرد بشود كه بداند خود را ارزان نفروخته است و يگانه تفاوت زن‌هاي هرجائي با زن‌هائي چون من كه كاهنه و آبرومند هستم، اين است كه زنهاي هرجائي خود را ارزان مي‌فروشند ولي زنهاي آبرومند خود را با بهاي گران در معرض فروش ميگذارند. من گفتم (نفر نفر نفر) من اين داستان را كه تو برايم نقل كردي شنيده‌ام و ميدانم كه تمام اين وقايع در خواب اتفاق مي‌افتد و در آخر داستان (سات نه) كه خوابيده بود از خواب بيدار مي‌شود و خدايان را شكر مي‌نمايد كه اطفال وي زنده هستند. (نفر نفر نفر) گفت اينطور نيست و هر مرد كه عاشق يكزن ميباشد شبيه به (سات نه) است و براي اينكه بتواند از او كام بگيرد حاضراست كه مال و زن و فرزندان خود را فدا كند و هنگامي كه هرم بزرگ را مي‌ساختند اين طور بوده و وقتي باد و آفتاب اهرام را از بين ببرد نيز همين طور خواهد بود. آيا تو ميداني براي چه سر خدائي را كه در عشق مراد ميدهد شبيه به سر گربه ميسازند و ترسيم مي‌كنند؟ گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت براي اينكه بگويند كه زن مثل پنجه‌هاي گربه است و وقتي گربه ميخواهد شكار خود را فريب بدهد پنجه‌هاي نرم خويش را روي او ميكشد و شكار از نرمي آن لذت ميبرد ولي يك مرتبه پيكان‌هاي تيز چنگال گربه از زير آن پوست نرم بيرون مي‌آيد و در بدن شكار فرو ميرود و من چون نميخواهم كه تو از من آسيب ببيني و بعد مرا ببدي ياد كني بتو ميگويم (سينوهه) از اينجا برو و ديگر اينجا نيا. گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتي كه از پيش تو نروم و در اينجا باشم تا اين كه تو با من صحبت كني. زن گفت آري من اين را گفتم و اكنون بتو ميگويم برو براي اينكه هرگاه بخواهي از من سودمند شوي براي تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرين خواهي كرد كه باعث زيان تو شدم. گفتم من هرگز از زيان خود شكايت نخواهم كرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اينكه تو مرا از خود مستفيذ نمائي. (نفر نفر نفر) گفت امروز من در اينجا بطوري كه ديدي يك جشن بزرگ داشتم و اين جشن مرا خسته كرده و اكنون ميخواهم بخوابم و تو برو و روز ديگر بخانه من بيا و در آن روز اگر آنچه از تو ميخواهم بپردازي خواهر تو خواهم شد. من هر قدر اصرار كردم كه موافقت كند آن شب را با وي بسر ببرم زن نپذيرفت و من ناگزير از منزل او بيرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولي تا بامداد از هيجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد. روز بعد صبح زود به غلام خود (كاپتا) سپردم كه تمام بيماران را كه به مطب من مي‌آيند جواب بدهد و بگويد كه در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلماني رفتم و آنگاه خود را تطهير نمودم و عطر ببدن ماليدم و راه خانه (نفر نفر نفر) را پيش گرفتم. در آنجا غلامي مرا باطاق وي برد و ديدم كه زن مشغول آرايش است و من كه خود را متكي بدوستي شب گذشته وي مشاهده ميكردم بطرف زن رفتم ولي زن مرا از خود دور كرد و گفت (سينوهه) براي چه اينجا آمده‌اي.... و چرا مزاحم من مي‌شوي؟ گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اينجا آمده‌ام كه تو بر حسب وعده‌اي كه بمن داده‌اي خواهر من بشوي. آن زن گفت امروز من بايد خود را خيلي زيبا كنم زيرا يك بازرگان كه از سوريه آمده ميخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته كه در ازاي يك روز يك قطعه جواهر بمن خواهد داد. سپس (نفر نفر نفر) روي تخت خواب خود دراز كشيد و يك زن كه كنيز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر كرد. و چون من نميخواستم بروم او گفت (سينوهه) براي چه مصدع من ميشوي و از اينجا نميروي؟ گفتم براي اينكه من آرزوي تو را دارم... براي اينكه ميخواهم تو اولين زن باشي كه خواهر من ميشوي. (نفر نفر نفر) گفت يك مرتبه ديگر، مثل ديشب بتو مي‌گويم كه من نمي‌خواهم تو را بيازارم و بتو ميگويم كه دنبال كار خود برو و مرا بحال خود بگذار. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهي بتو ميدهم كه امروز را با من بشب بياوري. زن پرسيد تو چه داري گفتم مقداري حلقه نقره و مس دارم كه از بيماران خود بعنوان حق‌العلاج گرفته‌ام و نيز داراي يك خانه مي‌باشم كه مطب من در آنجاست و اين خانه را محصلين كه از دارالحيات خارج مي‌شوند و احتياج به مطب دارند ببهاي خوب خريداري مي‌كنند. (نفر نفر نفر) در حالي كه روي تخت خواب دراز كشيده بود و كنيز او بدنش را با روغن معطر ماساژ ميداد گفت بسيار خوب (سينوهه) برو و يك كاتب بياور تا اين موضوع را بنويسد و سند آن را نزد قاضي بزرگ بگذارد و اين انتقال جنبه قانوني پيدا كند و تو نتواني در آينده آن را از من بگيري. من كه (نفر نفر نفر) را با اندامي كه از مرمر سفيدتر و تميزتر بود مي‌نگريستم طوري گرفتار عشق بودم كه نمي‌توانستم بر نفس خويش غلبه نمايم و فكر ميكردم كه دادن هستي من در ازاي يك روز با آن زن بسر ببرم بدون اهميت است. و گفتم (نفر نفر نفر) اكنون ميروم و كاتب را مي‌آورم زن گفت در هر حال من نميتوانم امروز با تو باشم ولي تو كاتب را بياور واموال خود را بمن منتقل كن و من روز ديگر تو را خواهم پذيرفت.
من به شتاب كاتبي آوردم و هر چه داشتم از سيم و مس و خانه حتي غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل كردم و او سند را كه در دو نسخه تنظيم شده بود گرفت و يكي را ضبط كرد و ديگري را به كاتب داد كه نزد قاضي بزرگ بگذارد و من ديدم كه سند خود را در صندوقچه‌اي نهاد و گفت بسيار خوب من اكنون ميروم و تو فردا اينجا بيا تا اينكه آنچه ميخواهي بتو بدهم. من خواستم اور را در بر بگيرم ولي بانگ زد از من دور شو زيرا آرايش من بر هم ميخورد. بعد سوار بر تخت رواني گرديد و با غلامان خود رفت و من بخانه خويش برگشتم و اشياء خصوصي خود را جمع‌آوري نمودم تا وقتي كه صاحب خانه جديد ميآيد بتواند خانه را تصرف كند. (كاپتا) كه ديد مشغول جمع‌آوري اشياء خود هستم گفت مگر قصد داري به مسافرت بروي؟ گفتم نه من همه چيز خود و از جمله تو را بديگري داده‌ام و عنقريب شخصي خواهد آمد و اين خانه و تو را تصرف خواهد كرد و بكوش كه وقتي نزد او كار ميكني كمتر دزدي نمائي زيرا ممكن است كه او بيرحم‌تر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند. (كاپتا) مقابل من سجده كرد و گفت اي ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست ميدارد و مرا از خود نران زيرا من نميتوانم نزد ارباب ديگر كار كنم درست است كه من از تو چيزهائي دزديدم ولي هرگز بيش از ميزان انصاف سرقت نكردم و در ساعات گرم روز كه تو در خانه استراحت ميكردي من در كوچه‌هاي طبس مدح تو را ميخواندم و بهمه ميگفتم (سينوهه) ارباب من بزرگترين طبيب مصر است در صورتيكه غلامان ديگر پيوسته در پشت سر ارباب خود نفرين ميكردند و مرگ وي را از خدايان ميخواستند. از اين حرفها قلبم اندوهگين شد و دست روي شانه او گذاشتم و گفتم (كاپتا) برخيز. كمتر اتفاق مي‌افتاد كه من غلام خود را باسم (كاپتا) بخوانم زيرا ميترسيدم كه وي تصور نمايد كه هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح يا دزد يا احمق صدا ميكردم. وقتي غلام اسم خود را شنيد بگريه در آمد و پاهاي مرا روي سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بيرون نكن و راضي مشو كه غلام پير تو را ديگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بكوبند و اغذيه گنديده را كه بايد در رودخانه بريزند باو بخورانند. با اين كه دلم مي‌سوخت عصاي خود را (ولي نه با شدت) پشت او كوبيدم و گفتم اي تمساح برخيز و اين قدر زاري نكن و اگر مي‌بيني من تو را از خود درو ميكنم براي اين است كه ديگر نميتوانم بتو غذا بدهم زيرا همه چيز خود را بديگري واگذار كرده‌ام و گريه تو بدون فايده است. كاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند كرد و گفت امروز يكي از روزهاي شوم مصر است.
بعد قدري فكر نمود و گفت (سينوهه) تو با اينكه جوان هستي يكي از اطباي بزرگ مي‌باشي و من بتو پيشنهاد مي‌كنم كه هر قدر نقره ومس داري بردار و امشب سوار زورق خواهيم شد و از اينجا خواهيم رفت و تو در يكي از شهرهاي مصر كه در قسمت پائين رودخانه واقع گرديده مطب خود را خواهي گشود و اگر مزاحم ما شدند مي‌توانيم بكشور سرخ برويم و در كشور سرخ پزشكان مصري خيلي احترام دارند (مقصود از كشور سرخ كشور كنوني عربستان مي‌باشد كه در مشرق درياي سرخ قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهي در كشور سرخ زندگي كني ما ميتوانيم راه كشور ميتاني يا كشور دو آب را پيش بگيريم و من شنيده‌ام كه در كشور دو آب دو رودخانه وجود دارد كه خط سير آنها وارونه است و بجاي شمال بطرف جنوب ميرود. گقتم (كاپتا) من نميتوانم از طبس فرار كنم براي اينكه رشته‌هائي كه مرا باينجا پيوسته از مفتول‌هاي مس قوي‌تر است. غلام من روي زمين نشست و سر را چون عزاداران تكان داد و گفت خداي (آمون) ما را ترك كرده و ديگر ما را دوست نميدارد زيرا مدتي است كه تو براي معبد (آمون) هديه نبرده‌اي... من عقيده دارم كه همين امروز هديه‌اي براي خداي ديگر ببريم تا اينكه بتوانيم از كمك خداي جديد بهره‌مند شويم گفتم (كاپتا) تو فراموش كرده‌اي كه من ديگر چيزي ندارم كه بتوانم بخداي ديگر تقديم كنم و حتي تو كه غلام من بودي بديگري تعلق داري. (كاپتا) پرسيد اين شخص كيست آيا يك مرد است يا يك زن؟ گفتم او يكزن ميباشد همينكه (كاپتا) فهميد كه صاحب جديد او يكزن است طوري ناله را سر داد كه من مجبور شدم او را با عصا تهديد بسكوت نمايم. بعد گفت اي مادر براي چه روزي كه من متولد شدم تو مرا با ريسمان نافم خفه نكردي كه من زنده نمانم و اين ناملايمات را تحمل نكنم؟ براي چه من يك غلام آفريده شده‌ام كه بعد از اين گرفتار يك زن بشوم براي اين كه زن‌ها همواره بي‌رحم‌تر از مردها هستند آنهم زني مثل اين زن كه همه چيز تو را از دستت گرفته و اين زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگي خواهد كرد و نخواهد گذاشت كه يك لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذاي درست نخواهد داد و اين در صورتي است كه مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به يك معدن‌چي خواهد فروخت تا اينكه در معدن مشغول بكار شوم و بعد از چند روز من بر اثر كار معدن با سختي خواهم مرد بدون اينكه هيچ كس لاشه مرا موميائي كند و قبري براي خوابيدن داشته باشم. (در قديم كارگران حاضر نمي‌شدند كه در معدن كار كنند و براي استخراج فلزات از غلامان كه باجبار آنها را بكار وادار ميداشتند استفاده مي‌نمودند – مترجم). من ميدانستم كه كاپتا درست مي‌گويد و در خانه (نفر نفر نفر) جاي سكونت پيرمردي چون او كه بيش از يك چشم ندارد نيست و آن زن او را بديگري خواهد فروخت و با (كاپتا) بدرفتاري خواهند كرد و او در اندك مدت از سختي زندگي جان خواهد سپرد. و از گريه غلام بگريه درآمدم ولي نميدانستم كه آيا بر او گريه ميكنم يا بر خودم كه همه چيزم را از دست داده بودم. وقتي (كاپتا) ديد كه من گريه ميكنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روي سرم گذاشت و گفت تمام اين‌ها گناه من است كه نميدانستم ارباب من مثل يك پارچه آب نديده ساده مي‌باشد و از وضع زندگي اطلاع ندارد و نمي‌داند كه يك مرد جوان شب‌ها هنگامي كه در خانه خود استراحت ميكند بايد يك زن جوان را در كنار خود بخواباند.
من هرگز يك مرد جوان مثل تو نديده‌ام كه نسبت به زن‌ها اينطور بي‌اعتناء باشد و هيچ وقت اتفاق نيفتاد كه تو از من بخواهي كه بروم و يكي از زن‌هاي جوان را كه در خانه‌هاي عياشي فراوان هستند اينجا براي تو بياورم. يك مرد جوان كه در امور مربوط بزن‌ها تجربه ندارد مانند يك مشت علف خشك است و اولين زني كه به او ميرسد چون تنور ميباشد و همان‌طور كه علف خشك را بمحض اينكه در تنور بيندازند آتش ميگيرد، مرد جوان بي‌تجربه هم همين كه به يك زن جوان رسيد، آتش مي‌گيرد و براي آن كه بتواند از او برخوردار شود، همه چيز خود را فدا ميكند و متوجه نيست چه ضرري بخويش ميزند و تاسف ميخورم كه چرا تو از من در خصوص زن‌ها پرسش نكردي تا اينكه من تو را راهنمائي نمايم و بتو بگويم كه در دنيا يك زن وقتي مردي را دوست دارد كه بداند كه وي داراي نان و گوشت است و همين كه مشاهده نمود كه مردي گدا شد او را رها مي‌نمايد و دنبال مردي ميرود كه نان و گوشت داشته باشد. چرا با من مشورت نكردي كه بتو بگويم مرد وقتيكه نزديك يك زن ميرود بايد يك چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بكوبد.
اگر اين احتياط را نكند همان روز زن دست‌ها و پاهاي او را با طناب خواهد بست و ديگر مرد از چنگ آن زن رهائي نخواهد يافت مگر هنگاميكه گدا شود و آنوقت زن او را رها مينمايد و هر قدر مرد محجوب‌تر باشد زودتر گرفتار زن ميشود و زيادتر از او رنج و ضرر مي‌بيند. اگر تو بجاي اينكه بخانه اين زن بروي؟ هر شب يك زن را اينجا مي‌آوردي و بامداد يك حلقه مس باو مي‌بخشيد و او را مرخص ميكردي ما امروز گرفتار اين بدبختي نمي‌شديم. غلام من مدتي صحبت كرد ولي من بصحبت او گوش نميدادم براي اينكه نميتوانستم فكر خود را از (نفر نفر نفر) دور كنم و هر چه غلام بمن ميگفت از يك گوش من وارد ميگرديد و از گوش ديگر بيرون ميرفت. آن شب تا صبح بيش از ده مرتبه بيدار شدم و هر دفعه بعد از بيداري بياد (نفر نفر نفر) ميافتادم و خوشوقت بودم كه روز بعد او را خواهم ديد. بقدري براي ديدار ان زن شتاب داشتم كه روز بعد وقتي بخانه زن رفتم هنوز از خواب بيدار نشده بود و مثل گدايان بر درب خانه او نشستم تا اينكه از خواب بيدار شود. وقتي وارد اطاقش گرديدم ديدم كه كنيز وي مشغول مالش دادن بدن او ميباشد همينكه مرا ديد گفت (سينوهه) براي چه باعث كسالت من ميشوي؟ گفتم من امروز آمده‌ام كه با تو غذا بخورم و تفريح كنم و تو ديروز بمن وعده دادي كه امروز را با من بگذراني. (نفر نفر نفر) خميازه‌اي كشيد و گفت: تو ديروز بمن دروغ گفتي، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت ديروز تو اظهار ميكردي كه غير از خانه و غلام خود چيزي نداري در صورتي كه من تحقيق كردم و دانستم پدر تو كه نابينا شده و نمي‌تواند نويسندگي كند مهر خود را بتو داده و گفته است كه تو بايد خانه او را بفروشي. (نفر نفر نفر) راست ميگفت و پدرم كه نابينا شده بود و نميتوانست خط بنويسد مهر خود را بمن داد تا اينكه خانه‌اش را بفروشم. زيرا پدر و مادرم ميخواستند كه از شهر طبس خارج شوند و مزرعه‌اي خريداري كنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت كند و همانجا بمانند تا اينكه زندگي را بدرود بگويند و در قبر خود جا بگيرند. گفتم مقصود تو چيست؟ زن گفت تو يگانه فرزند پدرت هستي و پدرت دختر ندارد كه بعد از مرگ او قسمت اعظم ميراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهي برد. بنابراين حق داري كه در زمان حيات پدرت خانة او را بمن منتقل كني و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است. وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه‌اي نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند. (نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم. زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروخته‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی. زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت. من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم. هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد. آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفر نفر نفر) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفته‌ای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازش‌های تو لذتی نخواهد برد. وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شده‌ام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم. موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود. شرمندگي و پشيماني وقتي شديد باشد گاهي از اوقات مانند ترياك خواب‌آور مي‌شود و من در آن شب از شرم و پشيماني فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زياد نوشيده بودم تا صبح بيدار نشدم. در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آنهم خانه‌ای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم. من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟ گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی. زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد. (نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد. ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم. من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم. بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیده‌ام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کرده‌اند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی. گفتم (نفر نفر نفر) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبه‌کاران و غلامان به رود نیل بیندازند. (نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟ گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یکروز که نزد من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد. (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است). آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم. (هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانواده‌ای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامیدی شد – مترجم). آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد. پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم. زیرا چون امروز هدیه‌ای بمن داده‌ای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم. غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره می‌نمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او بسر ببرم. نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشی‌هائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست. یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟ گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شده‌ام. زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟ من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم. باز اگر تو چیزی داشتی و بمن میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی. آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر آشامیدنی‌هائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمی‌فهمیدم چه میگویم. زن که دید من دستهای او را محکم گرفته‌ام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید. غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند. وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه باو گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم. من این حرفها را در حال نیمه اغماء می‌شنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم. صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابه‌ها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود. ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم. براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم. مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن نرسید. بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند. غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را بتو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند. گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟ (کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری. گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد. پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود. آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفته‌اند که آنها باید فوری خانه را تخلیه نمایند و گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد. پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود. پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟ آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد. من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه. قلب من در سینه‌ام از سنگ سنگین‌تر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مرده‌اند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم. اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد. (کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم. لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنه‌ای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گفت: ای ارباب عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد. من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد. وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایه‌ها جمع شده‌اند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد. فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کرده‌اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زده‌اند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کرده‌اند. پارچه‌ای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغ‌دار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند. در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم. من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمی‌پذیرفتند. تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلي نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم. بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مرده‌های دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند. من وقتی مطمئن شدم که جنازه‌ها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچه‌ای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم بخانه برگردانم. زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد. هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی می‌نشست و کاغد می‌نوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه. من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم. من نامه را گشودم و چنین خواندم: (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دوره‌های عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد). وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشم‌های من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را بتو واگذار نمایم. نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گران‌بها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود. ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن داده‌ای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانه‌های تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد. گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش. وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد. استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی. گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم. (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است. من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پست‌ترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیف‌ترین کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند. من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم. بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و روده‌ها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نی‌های پر از روغن بطوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم. آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم). پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسوده‌تر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از ماده‌ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند – مترجم). ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغن‌ها و داروها و پارچه‌های خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطع های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد. در گرم خانه تمام روغن‌های موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید. وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازه‌ها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است. در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بی‌تربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند. وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم. روزی که می‌خواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمی‌کنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید بکاری کوچک بسازد. دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و از دارلممات خارج شدم. مردم درکوچه‌ها از من دور می‌شدند و بینی خود را می‌گرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود. من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت. وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد. من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود می‌آلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استقبال میکردم و بخود می‌گفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم بدست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب می‌گذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای بوته‌ها عبور می‌کنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را بدوش گرفته دربین قبور فراعنه بحرکت در آمده‌ام. مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبره‌ای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مرده‌ای را درقبر فرعون دفن کرده‌اند. من از مرگ نمی‌ترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد. وقتی متوجه شدم که نمی‌توانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبره‌ها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاک‌ها وسیله‌ای غیر از دست‌های خود نداشتم و دست‌هایم بر اثر برخورد با سنگ ریزه‌ها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمی‌دادم.آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفره‌ای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت. آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود. زیرا پیوسته با فرعون بسر می‌بردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کرده‌اند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر می‌برده‌اند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشه‌های شما برای همیشه باقی بماند. وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم. تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زن‌های رخت‌شوی کنار رودخانه صحبت می‌کنند و بکار مشغول میباشند. بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمی‌کردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل می‌داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و آبجو برسانم. از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم. من با آن وضع رقت‌آور نمی‌توانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند می‌فهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شده‌ام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یکزن فروخته‌ام و من نمی‌توانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم. در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشت‌آور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم می‌گردید که گوشهایش را بریده‌اند. آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شده‌ام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟ من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا احتیاج بشانس دارم و شنیده‌ام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد. گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد. آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون می‌بینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوي یک حلقه نقره بتو بدهم. بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمی‌فروشم. آنمرد گفت تو فراموش کرده‌ای که اگر من می‌خواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را می‌ربودم. گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریخته‌ای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری. مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار می‌کردند آزاد شدند؟ گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار می‌کنند و مزد میگیرند.حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است. مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی. ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمی‌نماید برای اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنه‌های بزرگ خواهد شد. مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.پرسیدم براي چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا می‌نگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمینمود.من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتو کردند چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشسته‌ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و آبجو در کوزه‌ام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنهمه مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانه‌تراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین می‌آمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم بزمین او نموده‌اند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگر با تو کاری ندارم.من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خود باو امتناع کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانه‌ای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایات اینمرد را روی قبرش نوشته‌اند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.گفتم من با میل حاضرم که با تو بشهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، بشهر اموات راه نمیدهند.مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بوده‌اند حق دارند که بشهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.من و مرد بینی بریده براه افتادیم تا اینکه بشهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهاده‌اند مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندم:(من كه آنوكيس هستم، گندم كاشتم و درخت غرس كردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زيرا از خدايان مي‌ترسيدم و خمس محصول خود را بخدايان ميدادم و رود نيل نسبت بمن مساعدت كرد و پيوسته به مزارع من آب رسانيد و هيچ‌كس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت كشت‌زارهاي من نيز هيچ‌كس دچار گرسنگي نشد زيرا در سالهائي كه محصول خوب نبود من به همه آنها كمك ميكردم و به آنها غله ميدادم. من اشك چشم يتيمان را خشك ميكردم و در صدد بر نمي‌آمدم كه طلب خود را از زن‌هاي بيوه كه شوهرشان بمن مديون بودند دريافت نمايم و هر دفعه كه مردي فوت ميكرد من براي اينكه زن بيوه او را نيازارم از طلب خود صرفنظر ميكردم. اين است كه در سراسر كشور نام مرا به نيكي ياد ميكردند و از من راضي بودند، اگر گاو كسي ناپديد مي‌شد من باو يك گاو سالم و چاق بعوض گاوي كه از دست داده بود مي‌بخشيدم من در زمان حيات مانع از اين بودم كه مهندسين اراضي زراعي را بناحق اندازه‌گيري كنند و زمين يكي را بديگري بدهند، اين است كارهائي كه من (آنوكيس) كرده‌ام تا اينكه خدايان از من راضي باشند و در سفري دراز كه بعد از مرگ در پيش دارم با من مساعدت نمايند).وقتي كه من خواندن كتيبه را باتمام رسانيدم مردبيني بريده بگريه در آمد.از او پرسيدم براي چه گريه ميكني؟ گفت براي اينكه ميدانم كه در مورد (آنوكيس) اشتباهي بزرگ كرده‌ام چون اگر اين مرد نيكوكار نبود، اين را روي قبر او نمي‌نوشتند زيرا هر چيز نوشته شده راست و درست مي‌باشد و تا دنيا باقي است مردم اين كتيبه را روي قبر او خواهند خواند و چون جنازه يك مرد خوب هرگز از بين نميرود، او زنده خواهد ماند ولي من بعد از مرگ باقي نمي‌مانم، براي اينكه لاشه تبه‌كاران را برود نيل مياندازند و آب آنرا بدريا ميبرد و لاشه من طعمه جانوران دريا ميشود.من از اين حرف مرد بيني‌بريده حيرت كردم و آنوقت متوجه شدم كه چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بين نمي‌رود و در هر دوره ميتوان از ناداني و خرافه‌پرستي مردم استفاده كرد هزارها سال است كه كاهنين مصري باستناد نوشته‌هاي كتاب اموات كه خودشان آن را نوشته‌اند ولي ميگويند از طرف خدايان نازل شده، مردم را برده خود كرده‌اند و تمام مزاياي مصر از آنهاست و براي اينكه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود ميگويند هر كلمه از كتاب اموات، علاوه بر اينكه در زمين نوشته شده در آسمان هم نزد خدايان تحرير گرديده و محفوظ است و هرگز از بين نخواهد رفت.و نيز براي اينكه عقيده مردم نسبت به كتاب اموات تغيير نكند، اين طور جلوه داده‌اند كه هر نوشته‌اي بدليل اينكه نوشته شده درست است و طوري اين عقيده در مردم رسوخ يافته كه مردي چون آن موجود بدبخت كه گوش و بيني ندارد با اينكه بر اثر خصومت و سوءنيت (آنوكيس) محبوس شد و ده سال در معدن بسر برد وقتي مي‌بيند كه روي قبر (آنوكيس) اين مطالب نوشته شده، تصور مي‌نمايد كه حقيقت دارد و او اشتباه ميكرد كه (آنوكيس) را مردي بيرحم و ظالم ميدانست.مرد گوش بريده اشك چشم پاك كرد و گوشت و ميوه‌اي را كه آنجا بود جلو كشيد و بمن گفت بخور و شكم را سير كن. زيرا چون امروز روز آزادي غلامان معدن است و ما را بشهر اموات راه ميدهند ميتوانيم از اين اغذيه تناول نمائيم.بعد از اينكه بر اثر خوردن گوشت و ميوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوكيس) بطوريكه روي قبر تو نوشته شده تو مردي خوب بودي و سزاوار است كه اكنون قسمتي از ظروف زرين و سيمين و مسين را كه درون قبر تو ميباشد بمن بدهي و من امشب خواهم آمد و اين ظروف را از تو دريافت خواهم كرد.من با وحشت بانگ زدم اي مرد چه ميخواهي بكني؟ و آيا قصد داري كه امشب اينجا بيائي و بمقبره اينمرد دستبرد بزني، مگر نميداني كه هيچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره يكمرد نيست و اين گناه را خدايان نخواهند بخشود.مرد بيني‌بريده گفت براي چه مهمل ميگوئي، مگر خود تو روي قبر او نخواندي كه (آنوكيس) چقدر نيكوكار است و اينمرد كه همواره طبق دستور خدايان رفتار كرده، هيچ راضي نيست كه مديون من باشد و اگر وي زنده بود خود طلب مرا مي‌پرداخت زيرا ترديدي وجود ندارد كه او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب كرد و خانه مرا ضميمه ملك خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر كوچكم را چون كنيزي به خدمت گرفت و بنابراين (آنوكيس)‌كه بمن بدهكار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب براي دريافت طلب خويش مي‌آيم و تو هم ميتواني با من بيائي و سهمي ببري زيرا چون او بايد طلب مرا بدهد و آنچه من از او دريافت ميكنم حلال است ميتوانم كه قسمتي از اموال خود را پس از اينكه از وي دريافت نمودم بتو بدهم تا اينكه تو خود آنها را از درون مقبره برداري.آزادي غلاماني كه در معدن كار ميكردند و اينكه غلامان مجاز بودند كه وارد شهر اموات شوند بكلي انضباط شهر اموات را از بين برد و شهري كه از شهر زندگان بيشتر مورد مواظبت قرار ميگرفت در آن شب، عرصه چپاول گرديد.غلام بين بريده و من وارد مقبره (آنوكيس) شديم و هر چه توانستيم از ظروف سيمين و زرين و مسين مقبره برديم و غلام آزاد شده ميگفت كه آنچه من ميبرم حق خودم ميباشد و عمل من سرقت نيست.هنگاميكه زر و سيم و مس را از شهر اموات منتقل ميكرديم ديديم كه تمام نگهبانان شهر اموات كه وظيفه آنها جلوگيري از سارقين بود مانند غلامان آزاد شده،‌ شروع به چپاول كرده‌اند و هنگاميكه بساحل نيل رسيديم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.بازگشت ما بساحل نيل مواجه با موقعي شد كه روز دميد و در آن موقع عده‌اي از سوداگران سوريه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند كه اشياء غارت شده را از سارقين خريداري نمايند.آنچه ما آورده بوديم از طرف يك سوداگر سوريه به چهارصد (دين) از ما خريداري شد. از اين زر، دويست (دين) بمن رسيد و بقيه را غلام بيني‌بريده تصاحب كرد و گفت براي تحصيل زر و سيم، راهي آسان پيدا كرديم زيرا اگر ما مدت پنجسال در اسكله‌هاي نيل بار حمل مي‌نموديم نمي‌توانستيم كه اينهمه زر و سيم بدست بياوريم.بعد از اينكه زر را تقسيم كرديم از هم جدا شديم و غلام بيك طرف رفت و من بطرف ديگر.براي اينكه بو را از خود دور كنم مقداري كافور و بيخك (بيخك ريشه يكنوع گياه است كه وقتي آنرا صلابه كردند مثل صابون كف ميكند و انسان را تميز مي‌نمايد – مترجم) خريداري كردم و در كنار نيل خود را شستم بطوريكه بوي خانه مرگ بكلي از من دور شد و ديگر مردم از من دوري نمي‌كردند.بعد از آن لباسي خريداري نمودم و بيك دكه رفتم كه غذا صرف كنم و هنگاميكه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صداي غوغا بگوشم رسيد و ديدم كه نفير ميزنند و ارابه‌هاي جنگي بحركت در آمده‌اند.از كسانيكه مطلع‌تر بودند پرسيدم چه خبر است و آنها گفتند كه نيزه‌داران مخصوص، كه گارد فرعون هستند مامور شده‌اند كه غلامان آزاد شده را سركوبي نمايند كه بيش از اين شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.آن روز قبل از اينكه خورشيد غروب كند بيش از يكصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن كار ميكردند از پا، از ديوارهاي شهر طبس سرنگون آويختند و بقتل رسانيدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.آن شب من در يك خانه عمومي بسر بردم و منظورم اين بود كه قدري تفريح كنم ولي هيچ يك از زنهاي خانه عمومي را خواهر خود ننمودم.بعد از خروج از خانه عمومي بيك مهمانخانه رفتم و خوابيدم و بامداد روز بعد بسوي خانه سابق خود روان شدم تا اينكه طلب (كاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشكر نمايم زيرا اگر وي اندك پس‌انداز خود را بمن نميداد من نميتوانستم كه جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
(كاپتا) وقتي مرا ديد بگريه افتاد و گفت اي ارباب من، تصور ميكردم كه تو مرده‌اي زيرا بخود ميگفتم كه اگر زنده باشد مي‌آيد تا اينكه باز از من سيم و مس بگيرد. زيرا او يكمرتبه از من سيم و مس گرفت و كسيكه يكبار بديگري فلز داد تا زنده است بايد باو فلز بدهد.و من با اينكه فكر ميكردم تو مرده‌اي احتياط از دست نميدادم و براي كمك بتو از ارباب جديد خود و مادرش (كه خدايان لاشه او را متلاشي نمايند) ‌مي‌دزديدم و مادر او هم پيوسته با چوب مرا ميزد و بتازگي تهديد كرده مرا بفروشد و بهمين جهت چون تو آمده‌اي خوب است كه من و تو از اينجا بگريزيم و بجائي برويم كه دور از اين تمساح باشيم.من در اداي جواب ترديد كردم و او گفت ارباب من اگر براي هزينه زندگي اضطراب داري من مقداري فلز دارم و متيوانيم آن را بمصرف برسانيم و وقتي كه فلز باتمام رسيد من كار خواهم كرد و نميگذارم كه تو گرسته بماني مشروط بر اينكه مرا از چنگ اين زن كه يك تمساح است و پسر ابله او نجات بدهي.گفتم (كاپتا) من امروز براي اين اينجا آمدم كه دين خود را بتو بپردازم زيرا ميدانم آنچه تو بمن دادي مجموع پس‌انداز تو در مدت چند سال بود. آنگاه مقداري فلز خيلي بيش از ميزان فلزي كه كاپتا بمن داده بود در دست او نهادم و او كه فلزات مزبور را ديد از وجد برقص در آمد ولي بعد متوجه شد كه رقصيدن براي مردي چون او سالخورده خوب نيست.پس از اينكه از رقص باز ايستاد گفت ارباب من، پس از اينكه فلزات خود را بتو دادم گريستم زيرا فكر ميكردم كه تو ديگر فلزات مرا پس نخواهي داد ولي از من گله نداشته باش زيرا كسيكه يكعمر غلام بوده داراي قوت قلب نيست و نمي‌تواند كه فلزات خود را بديگري، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.گفتم (كاپتا) علاوه بر اينكه من طلب تو را تاديه كردم بجبران اينكه تو نسبت بمن خوبي نمودي تو را از اربابت خريداري و آزاد خواهم كرد.(كاپتا) گفت تو اگر مرا خريداري و آزاد كني من هيچ جا ندارم كه بآنجا بروم و كسي كه يكعمر غلام بوده نميتواند بآزادي زندگي كند من غلامي هستم يك چشم كه بايد پيوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بيك گوسفند يك چشم شباهت دارم كه فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز ميدهم كه بي‌جهت فلز خود را براي خريداري من دور نريز زيرا من از آن تو هستم و تو ميتواني كه مرا با خويش ببري.بعد با يگانه چشم خود چشمكي زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتياط از دست نميدادم هر روز راجع بحركت كشتي‌ها از اين جا كسب اطلاع ميكردم و ميدانم كه در اين زمان يك كشتي از اينجا بطرف ازمير ميرود و ما متيوانيم كه سوار اين كشتي شويم و خود را به ازمير برسانيم و يگانه اشكالي كه وجود دارد اين است كه قبل از حركت بايد هديه‌اي به خدايان بدهيم تا اينكه سالم بمقصد برسيم و من بعد از اينكه (آمون) سلب اعتقاد كردم هنوز يك خداي ديگر كشف ننموده‌ام كه باو هديه بدهم.من از اشخاص پرسيدم كه آيا ممكن است راهنمائي نمايند و خدائي را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هديه بدهم و آنها گفتند كه خداي فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسيدم اين خدا با چه زندگي و خدائي ميكند؟ بمن جواب دادند كه خداي (آتون) بوسيلة حقيقت زندگي و خدائي ميكند و من فهميدم كه اين خدا بدرد من نميخورد زيرا خدائي كه بخواهد با حقيقت زندگي و خدائي كند بطور حتم يك خداي ساده و بي‌اطلاع است و گرنه مي‌فهميد كه حقيقت چيزي است كه هرگز قابل اجرا نمي‌باشد و اكنون ارباب من آيا تو مي‌تواني بمن بگوئي كه كدام خدا را بپرستم.من گوي خود را كه مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدينم پيدا كرده بودم باو دادم و گفتم اين خدا را بپرست.(كاپتا) پرسيد اين چيست؟ گفتم فرعون باين خدا اعتقاد داشت و تصور مي‌نمود كه سعادت مي‌آورد و من هم از لحظه‌ايكه آن را بدست آورده‌ام حس ميكنم كه بطرف سعادت ميروم زيرا داراي زر شدم و اگر تو اين گوي را نگاهداري تصور ميكنم كه نيكبخت خواهي شد و من هم از نيكبختي تو استفاده خواهم كرد. بنابراين در حاليكه اين گوي را داري لباس خود را عوض كن و لباسي مانند سكنه سوريه بپوش تا با اين كشتي كه ميگوئي آماده حركت است برويم و من فكر ميكنم كه گفته تو داير بر اينكه من نبايد پول خود را براي خريد تو دور بريزم درست است زيرا از اينجا تا ازمير ما خرج داريم و بعد از ورود به ازمير هم بايد قدري فلز داشته باشيم كه خرج كنيم تا اينكه من شروع به طبابت نمايم و بايد بتو بگويم كه من نيز عجله دارم كه زودتر از شهر طبس بروم براي اينكه وقتي در كوچه‌هاي طبس قدم بر ميدارم مثل اين است كه هر كس كه مرا مي‌بيند بمن ناسزا ميگويد و من بعد از اينكه از اين شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم كرد.(كاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آينده تصميم قطعي نگير براي اينكه تو نميداني كه در آينده چه خواهد شد و چه وقايع پيش خواهد آمد و لذا از امروز، تصميم عدم مراجعت بشهر طبس را نگير زيرا ممكن است كه روزي از اين مراجعت سود فراوان ببري.از آن گذشته هر كس با آب نيل رفع تشنگي كرد نميتواند پيوسته با آب‌هاي ديگر خود را سيرآب نمايد و نيل او را بسوي خود ميكشاند. من نميدانم كه تو در اينجا مرتكب چه عمل شده‌اي كه اينطور از طبس نفرت حاصل كرده‌اي ولي تصميم تو را براي رفتن از طبس يك كار عاقلانه ميدانم. سينوهه، من بتو اطمينان ميدهم كه اين عمل را هر چه باشد فراموش خواهي كرد زيرا جوان هستي و جوان بعد از چندين سال وقايع گذشته را فراموش مي‌نمايد و اشخاص پير هم اگر مانند جوان‌ها عمر طولاني ميكردند وقايع گذشته را فراموش مينمودند، ولي چون عمر آنها طولاني نمي‌شود فرصت فراموش كردن حوادث گذشته بدستشان نمي‌رسد. هر عمل كه از انسان سر ميزند، مانند سنگي است كه بدريا بيندازند. اين سنگ بعد از اينكه در آب افتاد صدائي بزرگ ايجاد ميكند و آب را بتلاطم در مي‌آورد و انسان فكر مينمايد كه هرگز اثر آن هيجان و تلاطم از بين نمي‌رود ولي بعد از چند لحظه آب آرام ميشود بطوري كه انسان بخود ميگويد اصلاً سنگي در اين آب نيفتاده و گرنه اينطور آرام نبود.تو نيز بعد از چند سال بكلي اين واقعه را كه براي تو در اين شهر اتفاق افتاده فراموش خواهي كرد و با ثروت و قدرت به طبس مراجعت خواهي نمود و اگر تا آنموقع اسم من در طومار غلامان فراري باشد تو خواهي توانست مرا مورد حمايت قرار بدهي و نگذاري كه مرا اذيت كنند.گفتم من هر موقع كه قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم كه تو را مورد حمايت قرار بدهم ولي من از اين جهت از طبس ميروم كه ديگر باينجا برنگردم.در اينموقع مادر اربابش (كاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت در خم كوچه منتظر من باش و من فوري خواهم آمد.من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم كوچه بانتظار (كاپتا) ايستادم. طولي نكشيد كه (كاپتا) در حالي كه زنبيلي در دست و باشلوقي روي سر داشت آمد و من ديدم كه در دست ديگر او چند حلقه مس ديده مي‌شود و حلقه‌ها را بمن نشان داد و گفت اين زن كه مادر تمام تمساح‌ها ميباشد مرا براي خريد به بازار فرستاده ولي من براي او چيزي نخواهم خريد زيرا آنچه از اثاث خصوصي‌ام را كه قابل حمل و مورد احتياج بود، برداشته در اين زنبيل نهاده‌ام كه از اينجا برويم و اين حلقه‌هاي مس هم بر سرمايه ما براي تامين هزينه مسافرت خواهد افزود.من ديدم كه (كاپتا) در زنبيل خود لباس و يك موي عاريه دارد و وقتي از حدود خانه دور شديم و به كنار نيل رسيديم در آنجا لباس خود را عوض كرد و موي عاريه بر سر نهاد.
من براي او يك چوب تراشيده خريداري كردم زيرا ديده بودم كه خدمه اشخاص بزرگ چوب بدست ميگيرند و سپس به اسكله كشتي‌هاي سوريه نزديك شديم و من ديدم كه يك كشتي سرياني در شرف حركت است.ناخداي آن كشتي هم اهل سوريه بود و وقتي دانست كه من طبيب هستم و عازم ازمير ميباشم با خرسندي من و (كاپتا) را پذيرفت براي اينكه در كشتي او عده‌اي از جاشوان مريض بودند و اميدواري داشت كه من در راه آنها را معالجه نمايم.معلوم شد كه گوي موصوف براي ما سعادت‌بخش بوده زيرا كارهاي ما سهل شد و ما مي‌توانستيم براحتي سفر نمائيم و (كاپتا) كه اثر گوي را ديد مثل يك خداي حقيقي شروع به پرستش آن كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
كشتي بحركت در آمد و ما مدت بيست و چهار روز روي رود نيل شناوري كرديم تا اينكه بدريا رسيديم در اين بيست و چهار روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گله‌هاي فراوان گذشتيم ولي من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمي‌بردم زيرا عجله داشتم كه زودتر از آن كشور بروم و خود را بجائي برسانم كه مرا در آنجا نشناسند. وقتي از نيل خارج شديم كشتي وارد دريا شد و ديگر (كاپتا) نميتوانست دو ساحل نيل را ببيند مضطرب گرديد و بمن گفت كه آيا بهتر نيست كه از كشتي پياده شويم و از راه خشكي خود را به ازمير برسانيم من باو گفتم كه در راه خشكي راهزنان هستند و هرچه داريم از ما خواهند گرفت و ممكن است كه ما را بقتل برسانند.جاشوان كشتي وقتي درياي وسيع را ديدند طبق عادت خود صورت را با سنگ‌هاي تيز خراشيدند تا اينكه خدايان را با خود دوست كنند و به سلامت به مقصد برسند. مسافرين كشتي كه اكثر اهل سوريه بودند از مشاهده اين منظره بوحشت افتادند و مصريهائي هم كه با آن كشتي مسافرت ميكردند، متوحش شدند. مصريها از خداي (آمون) درخواست كمك ميكردند و سريانيها از خداي (بعل) كمك ميخواستند (كاپتا) هم خداي خود را بيرون آورد و مقابل آن گريست و براي اينكه دريا را با خود دوست كند يك حلقه مس بدريا انداخت ولي براي فلز خود بسيار متاسف شد. اين وقايع قدري ادامه داشت تا اينكه پاروزن‌ها كه تا آنموقع در رود نيل و دريا، پارو ميزدند دست از پاروها برداشتند و كشتي براي ادامه حركت شراع افراشت. آنوقت همه چيز آرام شد و ديگر جاشوان صورت‌هاي خود را مجروح نكردند و مسافرين خدايان را صدا نزدند ولي بعد از اينكه شراع افراشته شد و كشتي سرعت گرفت گرفتار حركات امواج دريا گرديد. (كاپتا) وقتي ميديد كه كشتي آنطور تكان ميخورد وحشت كرد و يكي از طنابهاي كشتي را محكم گرفت و بعد از چند لحظه با ناله بمن گفت كه طوري معده او بالا ميايد مثل اينكه نزديك است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد. (كاپتا) كه تصور ميكرد خواهد مرد بمن گفت ارباب من از تو رنجش ندارم براي اينكه تو مرا باينجا نياوردي بلكه خود من بودم كه بتو گفتم كه بايد از طبس خارج شد و به شهرهاي ديگر رفت. وقتي كه من مردم جنازه مرا بدريا بينداز براي اينكه آب دريا شور است و مانند حوض‌هاي شور دارالممات مانع از متلاشي شدن جنازه من خواهد شد.جاشوان كشتي نظر باينكه زبان مصري را ميفهميدند وقتي اين حرف را شنيدند خنديدند و باو گفتند اي مرد يك چشم، در اين دريا جانوراني وجود دارد كه دندانهاي آنها از دندان‌هاي تمساح بزرگتر و تيزتر است و قبل از اينكه جنازه تو به ته دريا برسد تو را قطعه قطعه ميكنند و مي‌بلعند. كاپتا كه متوجه شد جنازه او در آب شور دريا باقي نخواهد ماند و بكام جانوران خواهد رفت بعد از شنيدن اين حرف گريست.چند لحظه ديگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرين كشتي چه مصري چه سرياني گرفتار تهوع شدند و آنچه در معده داشتند بيرون آمد و رنگ آنها تيره و آنگاه شبيه به سبز شد. من از مشاهده بيماري دسته جمعي آنها حيرت كردم زيرا در دارالحيات استادان ما،‌ اين بيماري را بما نگفته بودند و من نميدانستم بيماري مزبور چيست، بيماريهاي ساري كه يكمرتبه عده‌اي زياد را مريض ميكنند معروف است و تمام اطباي فارغ‌التحصيل طبس از آن اطلاع دارند.هزارها سال است كه اين بيماريها شناخته شده و وسيله مداواي آنها فراهم گرديده و علائم بيماري معلوم و مشخص مي‌باشد ولي بيماري مزبور به هيچ‌يك از بيماري‌هايي ساري شباهتي نداشت و من فكر ميكردم كه اگر تمام اطباي سلطنتي مصر جمع شوند نمي‌توانند آن بيماري واگير را كه يكمرتبه به تمام مسافرين چيره شد بشناسند. بيماري مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله براي اينكه در هر سه بيماري مريض تب ميكند ولي آنهائيكه استفراغ ميكردند تب نداشتند و از سردرد نمي‌ناليدند. من دهان آنها را بوئيدم كه بدانم آيا مثل بيماري وبا از دهان آنها بوي كريه استشمام ميشود ولي بوي مكروه نشنيدم و كشاله ران آنها را معاينه كردم كه بدانم آيا مثل مرض طاعون از كنار ران آنها غده‌اي بيرون آمده ولي غده‌اي نديدم و در سطح بدن هم تاول‌هاي مخصوص آبله بنظر نميرسيد و در بين تمام آنهائي كه استفراغ ميكردند حتي يك نفر تب نداشت. متحير بودم كه اين چه بيماري مرموز است كه علائم آن در هيچ‌يك از كتاب‌هاي قديم نوشته نشده و با وحشت نزد ناخدا رفتم و باو گفتم كه در كشتي تو يكمرض خوفناك بوجود آمده كه تا امروز بدون سابقه بوده زيرا من كه طبيب مصري و فارغ‌التحصيل مدرسه دارالحيات هستم از اينمرض اطلاع ندارم و بتو ميگويم كه فوري بطرف ساحل برو تا اينكه بيماران را بخشكي منتقل كنيم. ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دريا مسافرت نكرده‌اي؟ گفتم نه... ناخدا گفت اينمرض كه يك طبيب مصري مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دريا ميباشد و علت بروز اينمرض، پرخوري است و در اين كشتي مسافريني كه مايل باشند بخرج شركت سرياني كه صاحب اين كشتي است غذا ميخورند و غذاي آنها جزو كرايه كشتي منظور ميشود ولي تو، سينوهه، وقتي وارد اين كشتي شدي گفتي كه بخرج خود غذا خواهي خورد و بهمين جهت در صرف غذا امساك ميكني و لذا اكنون كه همه بيمار هستند تو سالم ميباشي ولي اينها كه ميدانند غذا را بخرج كشتي ميخورند تا بتوانند شكم را پر ازغذا مينمايند تا بتصور خودشان فريب نخورده باشند و تا وقتي روي نيل حركت ميكرديم پرخوري اينها ضرري نداشت زيرا نيل رودخانه است و موج ندارد ولي اكنون كه وارد دريا شده‌ايم اينها بعد از هر وعده غذاي زياد گرفتار همين مرض ميشوند و آنچه در معده جا داده‌اند بر اثر تهوع بيرون مي‌ريزد و اين تهوع هم ناشي از تكان كشتي است كه آنهم بر اثر حركت امواج است. گفتم چرا در اين هواي طوفاني كشتي‌راني ميكنيد تا اينكه مسافرين شما اينطور مريض شوند؟ ناخدا گفت اين هوا طوفاني نيست بلكه بهترين هوا براي كشتي‌راني ميباشد چون تا باد نوزد نميتوان از بادبان استفاده كرد. بعد افزود سينوهه، با اينكه تو يك طبيب مصري هستي اين علم طب را از من فرا بگير كه علاج مرض دريا فقط غذا نخوردن است و اگر مسافر كشتي غذا نخورد گرفتار اين مرض نميشود گفتم آيا اينها كه مريض شده‌اند خواهند مرد، ناخدا گفت وقتي كشتي بساحل رسيد و اينها از كشتي پياده شدند از تمام كسانيكه در ساحل هستند سالمتر خواهند بود زيرا سنگيني معده آنها بر اثر تهوع‌هاي پياپي از بين رفته است و مرض دريا وقتي ادامه دارد كه كشتي در دريا حركت ميكند و همين كه بساحل رسيد اين مرض رفع ميشود. در اين گفتگو بوديم كه شب فرا رسيد در حاليكه از هيچ طرف ساحل نمايان نبود و من به ناخدا گفتم در اين شب تاريك كه فرا ميرسد آيا تو راه خود را گم نخواهي كرد و بجاي اينكه بطرف ازمير بروي بطرف سرزمين آدمخواران نخواهي رفت. (در چهار هزار سال قبل ملل ساكن شمال درياي مديترانه نيمه‌وحشي بودند و مصريها تصور ميكردند كه آنها آدمخوار هستند – مترجم). ناخدا گفت من از خدايان كمك ميگيرم و راه را گم نميكنم تا وقتي كه روز است خداي خورشيد بمن كمك ميكند و وقتي شب شد خداي ماه و خداي ستارگان بمن مساعدت مينمايند و نميگذارند بسوي سرزمين آدمخواران بروم. من بعد ناخدا را ترك كردم و بگوشه‌اي خزيدم كه بخوابم ولي تا صبح بر اثر حركات كشتي و صداي بادبانها و امواج خوابم نبرد. روز بعد قدري غذا به كاپتا دادم و او نخورد و آنوقت به من محقق گرديد كه وي خواهد مرد زيرا هرگز اتفاق نيفتاده بود كه كاپتا وسيله و فرصتي براي غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نيكند. هفت روز و شب، ما در دريا بوديم و روز هشتم ازمير نمايان شد و وقتي وارد بندر شديم بادبانها را فرود آوردند و جاشوان كشتي پارو بدست گرفتند تا اينكه كشتي را بساحل برسانند و من با شگفت ديدم كه غلام من و تمام مسافرين كه بيحال بودند بمحض اينكه كشتي وارد بندر شد برخاستند و براه افتادند و همه ميگفتند كه گرسنه هستند و غذا مي‌طلبيدند. من هرگز نديده بودم كه يعده بيمار كه تصور ميشد خواهند مرد يكمرتبه آنطور سالم شوند و براه بيافتند و صحبت كنند و بخندند آنوقت فهميدم كه علم انتها ندارد و انسان هر قدر تحصيل كند باز محتاج فرا گرفتن است زيرا با اينكه ما اطباي مصري بزرگترين طبيب جهان هستيم هنوز بقدر يك ناخداي بيسواد اطلاع نداريم و همكاران من در طبس از وجود اين مرض كه يكمرتبه معالجه ميشود بي‌خبرند. (دريا همواره موج دارد و كشتي را تكان ميدهد و تكان كشتي دو حركت بوجود مي‌آورد يكي از چپ براست و برعكس ديگري از جلو به عقب و بالعكس و اين دو تكان سبب ميشود كه مسافران دچار استفراغ پياپي بشوند و بيحال گردند و خود من دو بار در سفر دريائي بر اثر تكان كشتي دچار اين عارضه كه موسوم به بيماري دريا ميباشد شدم ولي همينكه كشتي بساحل رسيد يا وارد منطقه بندري (كه در آنجا موج بوجود نمي‌آيد) شد، تمام عوارض بيماري دريا از بين ميرود و مسافران احساس سلامتي كامل ميكنند و در هواپيما‌هاي امروزي هم هنگام وزش باد تند اين تكان بوجود مي‌آيد و مسافران هواپيما كه براي بار اول يا دوم با طياره سفر ميكنند دچار عارضه موسوم به بيماري دريائي مي‌شوند و ناخداي كشتي سرياني كه به (سينوهه) گفت اين بيماري ناشي از پرخوري مي‌باشد اشتباه ميكرد چون كسانيكه غذا نخورده‌اند نيز ممكن است دچار بيماري دريا شوند. منتها هنگام استفراغ فقط زردآب از دهانشان خارج ميگردد و در كشتيهاي بزرگ حامل مسافر كه طول تنه كشتي سيصد متر است (مثل كشتي كوئين ماري انگليسي كه تا اين اواخر كار ميكرد) مسافران دچار مرض دريا نميشوند چون يكي از دو حركت مذكور در بالا كه حركت جلو بعقب و برعكس مي‌باشد بوجود نمي‌آيد ليكن حركت ديگر كه حركت از راست به چپ و برعكس است ايجاد مي‌شود و تنها با ايجاد يك حركت بيماري دريا بروز نميكند – مترجم). سوريه را باسم كشور سرخ و مصر با بنام ممكلت سياه ميخوانند (بمناسبت رنگ خاك آنها) و همانطور كه رنگ خاك اين دو كشور با هم تفاوت دارد همه چيز سرياني‌ها با مصري‌ها متفاوت است. مصر كشوري است مسطح و بدون كوه ولي سوريه كشوري ميباشد داراي كوه و بين هر دو كوه يك جلگه واقع شده و در هر جلگه يك ملت زندگي ميكند و يك پادشاه دارد و تمام اين سلاطين به فرعون خراج ميدهند. در سواحل سوريه مردم بوسيله صيد ماهي و درياپيمائي ارتزاق مينمايند و در داخل اراضي وسيله زندگي زراعت و راهزني است و قشون فرعون هرگز نتوانسته كه راهزنان سوريه را قلع و قمع كند. در مصر مردم عريان هستند ولي در سوريه مردم از سر تا پا لباس مي‌پوشند و البسه خود را بوسيله پشم مي‌بافند ولي همين مردم كه سراپا پوشيده با لباس هستند وقتي ميخواهند احتياجات طبيعي خود را رفع كنند بي‌آنكه به مكاني خاص بروند به اين كار مبادرت مي‌كنند و در هر نقطه بدون توجه باينكه سايرين آنان را مي‌بينند احتياجات خود را رفع مي‌نمايند. مردهاي سوريه ريش و موهاي بلند دارند و هر شهر از بلاد آنها داراي يك خدا مي‌باشد و براي خدايان انسان قرباني ميكنند. بعضي از اعمال كه در مصر قبيح است در سوريه جائز ميباشد و از جمله معاشرت زن و مرد بشمار مي‌آيد و در بعضي از اعياد مردها و زنها بطور علني با هم معاشرت مينمايند. هر دفعه كه فرعون يك صاحب منصب ميفرستد كه از سلاطين سوريه خراج بگيرد صاحب منصب مذكور اين ماموريت را يك نوع تبعيد تصور ميكند زيرا مصريها جز معدودي از آنها نميتوانند كه با وضع زندگي سكنه سوريه كنار بيايند. معهذا در ازمير يك معبد باسم معبد (آمون) هست و مصريهائي كه مقيم اين شهر هستند به معبد مزبور هديه ميدهند. مدت دوسال من در ازمير توقف كردم و در اين مدت زبان و خط بابلي را آموختم زيرا بمن گفتند كسي كه زبان و خط بابلي را بداند بتمام كشورهاي مشهور دنيا ميتواند مسافرت كند و در همه جا با مردان تحصيل كرده صحبت نمايد. خط بابلي را روي لوح‌هائي از خاك‌رس كه خمير شده است مينويسند و بعد الواح را كه بوسيله پيكان نوشته شده در آتش ميگذارند و مثل آجر سخت ميشود. من بدوداً حيرت ميكردم براي چه خط بابلي را مثل خط مصري روي پاپي‌روس نمينوسيند و بعد متوجه شدم كه كاغذ از بين ميرود ولي لوح پخته شده باقي ميماند و نشان ميدهد كه سلاطين و امرا با چه سرعت پيمانها و وعده‌هاي خود را فراموش مينمايند. يكي از چيزهائي كه در سوريه هست و در مصر نيست اينكه در سوريه طبيب بايد بخانه بيمار برود و هرگز بيمار يك طبيب را احضار نمي‌نمايد. وقتي طبيب بخانه بيمار ميرود تصور مينمايند كه خدايان او را فرستاده‌اند و حق‌الزحمه طبيب را قبل از معالجه مي‌پردازند و اين موضوع بنفع پزشك است زيرا بيمار وقتي معالجه شد مزد طبيب را فراموش مينمايد. هر يك از اغنياي سوريه داراي يك طبيب مخصوص هستند و تا وقتي سالم ميباشند باو هدايا ميدهند ولي بعد از اينكه ناخوش شدند هديه‌اي كه بايد به طبيب داده شود قطع ميگردد تا اينكه دوباره سالم گردند. غلام من از روزيكه ما وارد ازمير شديم مرا وادار كرد كه قسمتي از مزد طبابت خود را بكساني بدهم كه به نقاط مختلف شهر بروند و اعجاز مرا در طب بگوش ديگران برسانند. كاپتا غلام من ميگفت كه اگر تو در اين شهر مشهور شوي مجبور نيستي كه براي معالجة بيماران بخانه آنها بروي بلكه آنها بخانه تو خواهند آمد. هرچه من باو ميگفتم كه در سوريه مريض بخانه طبيب نمي‌آيد بلكه پزشك بايد بخانه بيمار برود او نمي‌پذيرفت و ميگفت كه در آغاز اينطور است ولي بعد از اينكه مردم عادت كردند بخانه تو خواهند آمد زيرا مردم چون ابله ميباشند زود مطيع مد روز ميشوند بخصوص اگر آن مد از يك كشور خارجي بيايد و آنها همينكه بدانند كه رفتن بخانه طبيب مد روز است رسم خود را كنار ميگذارند و رسم مصر را پيش ميگيرند. يكي از كارهاي كه (كاپتا) مرا وادار بانجام آن كرد اين بود كه در كوچه و خيابان باطباء سوريه مراجعه نمايم (زيرا اطباء كه مجبور بودند بخانه بيماران بروند همواره در كوچه و خيابان ديده ميشدند) و بآنها چنين بگويم: من سينوهه طبيب معروف مصري هستم كه تحصيلات خود را در دارالحيات باتمام رسانيده‌ام و در تمام دنيا مرا مي‌شناسند و بقدري علم دارم كه اگر خدايان با من موافق باشند مرده را زنده و كور را بينا ميكنم ولي علم در همه جا يك شكل نيست و بيماريها در هر كشور از نوعي بخصوص است. اين است كه بشهر شما آمده‌ام تا اينكه بيماريهاي اين شهر را بشناسم و آنها را معالجه كنم و از علوم شما مطلع شوم. من نمي‌خواهم كه با شما رقابت نمايم زيرا براي تحصيل زر و سيم نيامده‌ام و زر و سيم براي من با اين خاك كه زير پاي من ميباشد برابر است. بنابراين هر وقت شما ديدي كه خدايان شما يكنفر را مورد غضب قرار دادند و او را مبتلا به يك بيماري غير قابل علاج كردند او را نزد من بفرستيد كه شايد من بوسيله كارد خود بتوانم او را معالجه نمايم. زيرا ميدانم كه شما هرگز براي معالجة بيماران كارد بكار نميبريد و همواره از دوا براي درمان آنها استفاده مينمائيد.
اگر توانستم كه بيماراني را كه شما نزد من ميفرستيد بوسيلة كارد معالجه كنم هرچه زر و سيم بمن بدهند با شما نصف خواهم كرد و اگر نتوانستم آنها را نزد شما بر ميگردانم و اگر هديه‌اي بمن بدهند آنرا نيز بشما ميدهم. وقتي من اينطور با يك طبيب سوريه صحبت ميكردم وي ريش خود را مي‌خارانيد و ميگفت شك نيست كه خدايان بتو علم داده‌اند زيرا كلام تو بخصوص آن قسمت كه مربوط به نصف کردن زر و سیم است بگوش من خوش آیند میباشد و چون تو بوسیله کارد معالجه میکنی اگر هم بخواهی نمیتوانی با ما که مریض را با دوا معالجه مینمائیم رقابت نمائی. ما عقیده داریم که یک مریض با کارد معالجه نمیشود بلکه خواهد مرد و فقط بتو یک توصیه مینمائیم و آن اینکه هرگز بوسیله جادوگری کسی را معالجه نکن زیرا اگر در صدد برآئی که بوسیله جادوگری مردم را معالجه کنی از سایرین که از تو محیل تر هستند عقب خواهی افتاد. من اینحرف را باور میکردم و میدانستم که در سوریه جادوگران در خیابان و کوچه ها مثل اطباء ویلان هستند و بوسیله جادوگری اشخاص ساده لوح را معالجه می نمایند. آنها هم یا میمردند یا اینکه بر اثر مرور زمان معالجه میشوند. در مصر ما هم جادوگری هست ولی جادوگری در مملکت ما فنی است مخصوص کاهنین و فقط کاهنین آنهم در داخل معبدها مبادرت بجادوگری می‌نمایند و در خارج از معبدها اگر کسی مبادرت بجادوگری کند بمجازات‌های سخت میرسد. نتیجه‌ای که من از معالجات خود در ازمیر گرفتم بسیار جالب توجه شد و طولی نکشید که آوازه شهرت من در شهر و خارج از شهر پیچید. من نسبت به اطبائی که بیماران غیرقابل علاج خود را نزد من میفرستادند با درستی رفتار مینمودم و هرچه از مریض میگرفتم نصف میکردم و نصف آنرا به طبیب سریانی که مریض مزبور را نزد من فرستاده بود میدادم و بخود بیمار میگفتم که نزد طبیب برود و باو بگوید بمن چه داده است. وسیله معالجه من کارد بود و هر دفعه قبل از اینکه کارد را بکار ببرم آن را در آتش مطهر مینمودم و خود را هم طبق رسم دارالحیات مطهر میکردم. یکروز مردی کور نزد من آمد، و معلوم شد که مدتی است که نزد اطبای سوریه معالجه میکند و مرض او بدتر میشود. وسیله ای که آنها برای درمان کوری آن مرد بکار میبردند آب دهان بود و خاکرا با آب دهان میآلودند و روی چشم وی میگذاشتند. ولی من برای معالجه آن مرد، سوزن بکار بردم و اول سوزن را در آتش نهادم و بعد از این که مطهر شد بوسله آن چشم وی را معالجه کردم و او بینا گردید. بقدری این موضوع کمک به شهرت من کرد که در تمام شهر ازمیر مرا نماینده خدایان دانستند و گفتند همانگونه که خدایان میتوانند به نابینا چشم بدهند (سینوهه) نیز بآنها چشم میدهد. بازرگانان و اغنیای سوریه از بازرگانان و اغنیای ما پرخورتر هستند و روزی چند نوبت اغذیه پخته بدن آنها را فربه میکند و گرفتار عوارض معده و تنگی نفس میشوند. اینان بعد از اینکه من مشهور شدم بدون اینکه بدواٌ بدیگران مراجعه نمایند مستقیم بخود من مراجعه میکردند و من بوسیله کارد آنها را درمان مینمودم و خون آنها را مانند خون خوک که سرش را قطع نمایند فرو میریختم. من دوا را به نسبت استطاعت بیمار باو میفروختم و اگر میدیدم که بیماری دارای بضاعت است دوا را گران میفروختم و در صورتکی که مشاهده میکردم که بضاعت ندارد دارو را بسیار ارزان باو میدادم و عقیده داشتم که باید از غنی گرفت و به فقیر داد بخصوص اگر فقیر، جزو طبقه غلامان و مزدوران باشد. (کاپتا) غلام من نیز از بیماران هدایا دریافت میکرد و بسیاری از بیماران قبل از اینکه بمن مراجعه کنند به غلامم مراجعه مینمودند که بوسیله وی، بیشتر دقت و مساعدت مرا جلب کنند. (کاپتا) هر روز عده‌ای از گدایان را در خانه من اطعام میکرد تا اینکه بروند و اطراف شهر در خصوص اعجاز معالجه‌های من داد سخن بدهند و بگویند که این طبیب مصری در سراسر جهان نظیر ندارد. من خیلی زر و سیم تحصیل میکردم و مازاد زر و سیم خود را در شرکت های کشتیرانی سوریه بکار میانداختم. در سوریه، شرکتهائی وجود دارد که سرمایه آنها به قسمتهای کوچک تقسیم شده و این قسمتهای کوچک را مردم خریداری مینمایند. این قسمتهای کوچک هم باز بچند قسمت کوچکتر تقسیم میشود و نام آنها را یکدهم – یکصدم – یکهزارم گذاشته اند. تمام سکنه ازمیر حتی گدایان این قسمتهای کوچک را خریداری میکنند و در نتیجه شریک سرمایه شرکتهای کشتیرانی میشوند. گاهی کشتی بعد از این که بدریا رفت غرق میگردد و مراجعت نمیکند ولی وقتی که مراجعت کرد سودی سرشار عاید صاحبان سرمایه مینماید. من تا میتوانستم از این سهام خریداری مینمودم که در سود شرکتهای کشتیرانی سهیم باشم. در مصر این روش معمول نیست و بهمین جهت در آنجا کشتیهای بزرگ مانند کشتیهای سوریه وجود ندارد. در کشور ما بمحض اینکه صاحب یک کشتی فوت میکند کشتی او از بین میرود ولی در سوریه چون کشتی بشرکت تعلق دارد و سرمایه شرکت را همه مردم میپردازند، مرگ یک یا چند نفر هیچ موثر در وضع کشتیرانی نیست و در ازمیر من شرکتهائی دیدم که پانصد سال از عمر آنها میگذشت. یکی از فواید بکار انداختن سرمایه من در شرکتها این بود که هرگز در خانه‌ام زر و سیم فراوان وجود نداشت تا اینکه دزدها بطمع بیفتند و بقصد سرقت بیایند و مرا بقتل برسانند. در حالی که من ثروتمند میشدم (کاپتا) فربه میگردید و البسة زیبا میپوشید و بدن را با روغنهای معطر خوشبو میکرد و با وجود سالخوردگی زنهای جوان را در آغوش خود میخوابانید و گاهی طوری غرور باو غلبه مینمود که حتی نسبت به من هم گستاخ میشد و آنوقت من عصای خود را بدست میگرفتم و چند ضربت محکم به شانه ها و پشت او مینواختم. بقدری زر و سیم نصیب من میگردید که گاهی برای بکار انداختن آنها دچار زحمت میشدم و نمیفهمیدم که با فلزات چه باید کرد. موفقیت من ناشی از دو چیز بود اول اینکه با اطبای سوریه رقابت نمیکردم زیرا بطور کلی بیمارانی را مداوا میکردم که آنها جواب گفته بودند. دوم اینکه در بکار بردن کارد خیلی تهور داشتم. بدلیل اینکه وقتی بیماری را یک طبیب سریانی جواب میداد و میگفت او خواهد مرد، مردم وی را مرده میپنداشتند. اگر من بعد از بکار بردن کارد، موفق بمعالجه بیمار میشدم که همه علم مرا تحسین میکردند و اگر بیمار فوت میکرد هیچ کس مرا مورد نکوهش قرار نمیداد زیرا می‌دانستند که مریض مردنی است. لذا من با خاطری آسوده بدون بیم از مرگ بیمار کارد خود را در مورد آنها بکار میبردم. گاهی نیز از علوم اطبای سوریه استفاده میکردم زیرا بعضی از دانستنیهای آنها، بخصوص در مورد بکار بردن فلزات تفته برای درمان زخمها قابل استفاده بود. وقتی آنقدر زر نصیب من شد که حس کردم که دیگر به طلا احتیاج ندارم طلا، ارزش خود را در نظر من از دست داد و از آن پس گاهی بیماران فقیر را فقط برای این مورد مداوا قرار میدادم که بر معلومات خود بیفزایم. در این مدت دو سال که در ازمیر بودم از تنهائی رنج میبردم زیرا زنی موافق طبع خود نمی‌یافتم و از زنهای هرجائی نفرت داشتم زیرا (نفر نفر نفر) طوری مرا از زنی که برای زر و سیم و مس، مردی را در آغوش خود می‌خواباند متنفر کرده بود که حتی وقتی به معبد سوریه میرفتم که با زنی آمیزش کنم باز متنفر بودم. چون در ازمیر مردی که بخواهد با یک زن برای مدتی موقت آمیزش کند بمعبد میرود و برای ساعتی یا یک روز یا یکشب او را خواهر خود مینماید. سوریه خدایان متعدد دارد که معرف ترین آنها موسوم به (بعل) است. بعل خدائی است خونخوار که احتیاج بقربانی دارد و این خدا دزدی عادی را ممنوع کرده و در عوض دزدی توام با خدعه را آزاد گذاشته است. در ازمیر اگر کسی برای سیر کردن شکم فرزندان خود یک ماهی بدزدد او را به معبد (بعل) میبرند و مقابل خدای مزبور قطعه قطعه میکنند. ولی اگر کسی سره را وارد طلا نماید و بعد حلقه فلز را بعنوان اینکه طلای ناب است بدیگران بدهد هیچکس او وی ایراد نمیگیرد زیرا مبادرت به حیله کرده و در سوریه بکار بردن حیله یکی از فنون قابل تحسین است. بهمین جهت در این کشور همه در شناسائی زر و سیم استادند و بمحض اینکه حلقه زر یا سیم را بدست میگیرند میدانند که آیا خالص هست یا نیست. خدای مونث سکنه ازمیر، الهه‌ایست بنام (ایشتار) که هر روز لباس او را عوض میکنند و این الهه در یک معبد بزرگ سکونت دارد و در آن معبد صدها دختر بظاهر باکره عهده‌دار خدمات وی هستند ولی اینان فقط از نظر رسمی باکره میباشند و بر عکس عنوانی که دارند وظیفه آنها این است که رسوم دلربائی را فرا بگیرند تا اینکه بتوانند با مردهائیکه بمعبد میروند آمیزش کنند. در ازمیر معبد (ایشتار) شبیه به خانه‌های عیاشی در طبس است و زنها، در آنجا از مردها پذیرایی مینمایند و هرچه مردها بآنها میدهند صرف نگاهداری ایشتار میشود. در مصر اگر مردی درون یک معبد با زنی آمیزش نماید مرد را برای کار کردن بمعدن میفرستند و زن را از معبد اخراج مینمایند ولی در ازمیر این نوع ارتباط درون معبد (ایشتار) آزاد میباشد و سریانی‌ها میگویند که از این جهت خود (ایشتار) این عمل را در معبد خویش آزاد کرده که میداند از این راه درآمدی زیاد نصیب او می شود. اگر مردی نخواهد بمعبد (ایشتار) برود و با زنهای آنجا تفریح کند یا باید زن بگیرد یا اینکه کنیز خریداری کند. شاید در هیچ نقطه از جهان بقدر سوریه کنیز و غلام برای فروش وجود ندارد برای اینکه هر روز کشتیها از نقاط دور میآیند و غلامان و کنیزانی را که با خود آورده اند ببازار برای فروش میفرستند. در بین زنهای کنیز از همه نوع و شکل، مطابق سلیقه هر مرد، موجود است و بهای آنها گران نیست و هر کس میتواند کنیزی مطابق میل خود خریداری کند و بخانه ببرد و با او تفریح کند. غلامان و کنیزان ناقص الاعضاء را حکومت ازمیر خریداری مینماید. این بردگان ببهای بسیار کم خریداری میشوند و حکومت از آنها کار یا زیبائی نمیخواهد زیرا منظورش این است که آنها را بمعبد (بعل) ببرد و مقابل خدای مزبور قربانی نماید. حکومت معتقد است که (بعل) نمیتواند بفهمد که او را فریب میدهند و یکمرد یا زن ناقص الاعضاء را برای او قربانی مینمایند. گاهی از اوقات که کنیزان و غلامان خیل پیر هستند و دندان در دهان ندارند، هنگامی که میخواهند آنها را در معبد (بعل) قربانی کنند یک پارچه روی صورت (بعل) میبندند که وی قربانیان خود را نبیند. من هم برای این که مورد قدردانی سکنه ازمیر قرار بگیرم برای خدای بعل قربانی میکردم ولی من بجای کشتن غلام یا کنیز، بهای غلام یا کنیزی را که باید قربانی شود، بمعبد میدادم و از قضا سیم و زری که من بمعبد میدادم بیش از آن جلوه میکرد که یک غلام یا کنیز را قربانی نمایم. زنهائی که در معبد (ایشتار) بودند بسیار زیبائی داشتند زیرا رسم است که قشنگترین دختران سوریه برای خدمتگزاری در معبد مزبور، انتخاب میشوند و وقتی بسن رشد رسیدند آنها را به فنون دلبری آشنا مینمایند که بدانند چگونه باید مردان را فریفته خود کنند تا این که از آنها بیشتر برای معبد زر و سیم بگیرند. هر شب که من بمعبد ایشتار میرفتم (زیرا مردها هنگام شب بعد از فراغت از کار روز آنجا میروند) با یکی از دختران معبد که عنوان آنها باکره بود بسر میبردم. من دیگر آن سینوهه ساده و محجوب که شبها بمنازل عیاشی طبس میرفت نبودم بلکه در کسب لذت از زنها بصیرت پیدا کردم و میدانستم که وقتی مردی قصد دارد با زنی تفریح کند چگونه باید از او مستفیذ شود. بعد از این که چند مرتبه بمعبد (ایشتار) رفتم دیدم زنهائی که آنجا هستند هر یک نوعی مخصوص از فنون دلبری و معاشقه را میدانند و این هم یکی از فواید رسوم آن معبد، برای تحصیل در آمد است. چون مردهائی که بمعبد میروند، هر دفعه در معاشقه چیزهای تازه میآموزند و این تنوع مانع از این است که از رفتن بمعبد ایشتار خسته شوند.
من از زنهای آنجا، چیزهای بسیار آموختم و رفته رفته در معاشقه استاد شدم ولی با اینکه هر دفعه که بمعبد میرفتم احساس خوشی میکردم در قلب از زنهای آنجا متنفر بودم زیرا میدانستم که تفاوتی با زنهای منازل عیاشی طبس ندارند. (کاپتا) روزی بدقت مرا نگریست و گفت ارباب من، در صورت تو با اینکه جوان هستی اثر چین پیدا شده است. گفتم این طور نیست او گفت همین طور است و علت این که صورت تو، دارای چین شده این میباشد که زنهائی را که در آغوش خود جا میدهی که در قلب خود آنها را دوست نمیداری و اگر مرد زنی را دوست بدارد از معاشقه با او پیر نمیشود. من از دو چیز بیم دارم یکی این که تو بر اثر آمیزش با زنهائی که آنها را دوست نمیداری زیرا میدانی که موقتی هستند پیر شوی و دوم اینکه واقعه (نفر نفر نفر) تکرار شود و یکزن بیرحم، تو را اسیر خود نماید و باز ما ورشکسته شویم. گفتم اطمینان داشته باش که دیگر من بدام (نفر نفر نفر) و نظایر او نخواهم افتاد. (کاپتا) گفت تا آخرین روزی که یکمرد دارای نیروی رجولیت است، احتمال دارد که بدام یکزن بیرحم و حریص بیفتد و همه چیز خود را از دست بدهد و من در صدد هستم برای اینکه تو را از خطر زنهای زر و سیم پرست نجات بدهم برای تو یک کنیز خریداری نمایم که بتوانی شبها در خانه با او تفریح کنی. پنج روز بعد، شب، وقتی که وارد اطاق خود شدم دیدم که (کاپتا) باتفاق یکزن جوان وارد شد. آن زن، نه اهل مصر بود و نه اهل سوریه و بقبایل آدمخوار شباهت داشت زیرا موهایش طلائی رنگ و صورتش سفید و چشمهایش آبی بنظر میرسید. زن نه بلند قامت بود و نه لاغر و دستها و سینه‌هائی کوچک داشت و من فکر میکردم که اگر تمام زنهای آدمخوار آن طور باشند سرزمین آدمخواران از خانه خدایان بهتر است. (کاپتا) وقتی او را وارد اطاق من کرد لباسش را از تن بیرون آورد تا اینکه مثل خودمان (مثل مصریها) باشد و بعد شروع بوصف زیبائیهای او نمود و گفت این زن کنیزی است که بحرپیمایان ما او را از سواحل ملل آدمخوار ربوده‌اند و من امروز در بازار برده فروشان زیباتر از او کنیزی ندیدم. در زن هیچ اثر وحشت نمایان نبود و میخندید و دندانهای سفید و درخشنده‌اش را بمن نشان میداد و ببعضی از اعضای بدن خود که اشاره کردن به آنها قبیح است اشاره مینمود و من فهمیدم که تا زنی جزو ملل وحشی و آدمخوار نباشد اینطور بی‌تربیت نمیشود. این زن بزودی طوری با من مانوس گردید که وجود او باعث زحمت دائمی من شد زیرا زن مزبور میخواست پیوسته با من تفریح نماید ولی من که از اصرار او به تنگ آمده بودم زن مزبور را به (کاپتا) بخشیدم. ولی زن با او نمیساخت و (کاپتا) را کتک میزد و از نزد او میگریخت و پیش من میامد و وقتی من او را کتک میزدم خوشحال میشد و میگفت چون تو نیرومند هستی بهتر میتوانی با من تفریح کنی. روابط ما و زن مزبور بدین ترتیب ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از سلاطین سوریه که گفتم شماره آنها زیاد است به ازمیر آمد و برای معالجه به من مراجعه کرد و تا چشم او به کنیز من افتاد حیران گردید و من فهمیدم که اندام کنیز من بیشتر توجه او را جلب کرده زیرا کنیز من برسم زنهای خودمان در خانه بدون لباس میزیست و سلطان مزبور هرگز یک زن بیگانه را عریان ندیده بود. من که دیدم او چشم از کنیز من بر نمیدارد او را معرفی کردم و بکنیز گفتم که برای سلطان آشامیدنی بیاور و پس از این که سلطان دانست وی کنیز من میباشد گفت (سینوهه) من میخواهم این کنیز را از تو خریداری کنم و هر قدر که بخواهی در ازای آن بتو زر و سیم خواهم داد. تا آن روز از اصرار کنیز خود که میخواست من دائم با او تفریح کنم خسته شده بودم ولی همینکه دیدم که پادشاه مزبور خواهان کنیز من میباشد دریغم آمد که کنیز زیبای خود را به وی بفروشم. چون میدانستم هرچه باشد بعضی از شبها باو احتیاج دارم و اگر کنیز خود را در دسترس نداشته باشم مجبورم به معبد الهه (ایشتار) بروم و با زنهای آنجا آمیزش کنم. از این گذشته، همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد در نظرمان بدون قیمت است و همین که خریداری برای کالا پیدا میشود در نظرمان جلوه میکند. اکنون موقعی فرا رسیده که باید چند کلمه در خصوص اختراع خود بگویم. من هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم متوجه شدم که اگر بتوان روی دندانها را بوسیله یک روکش محفوظ نمود دندان از آسیب محفوظ میماند. در خانه مرگ هنگامیکه اموات اغنیاء را مومیائی میکردند روی دندانهای آنها یک ورقه زر میکشیدند و این ورقه زر بگوشت لثه متصل میگردید. در نتیجه بعدها که آثار پوسیدگی در مومیائی بوجود میآمد دندانها از لثه جدا نمیشد و بعد از هزارها سال ردیف دندانها بوضع اول باقی میماند. دندانهای مرده، بعد از مومیائی شدن عیب نمیکند زیرا دندان پس از مرگ فساد ناپذیر است ولی از لثه جدا میگردد و بوسیله زر آن را به لثه متصل مینمودند که جدا نشود. من فکر کردم که اگر بتوان روی دندانهای افراد زنده یک روکش طلا کشید ممکن است که از فساد دندانها جلوگیری کرد و تا وقتی که در طبس بودم بضاعت من اجازه نمیداد که مبادرت باین آرایش نمایم ولی پس از اینکه به ازمیر رفتم و زر وسیم برای من بدون ارزش گردید درصدد بر آمدم که این موضوع را بیازمایم و فهمیدم که کشیدن یک روپوش زر روی دندان مانع از این میشود که دندانهای افراد زنده فاسد گردد. پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواست دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که من با یک روپوش زر دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم بمن گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندانهای مرا از خطر فساد در آینده حفظ کردی و مزدی که من بتو داده‌ام گرچه زیاد است ولی باز باندازه علم تو نیست. با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم بتو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را بمن بفروشی قیمتی خوب بتو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت. من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکرده‌ام و باید تو کنیز خود را بمن بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم که آیا لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای طلائی میباشد. وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بود حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیتشری بپردازد شیون کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ایکاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیدم زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر باین زیبائی وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو سینة او از ترنج های ازمیر کوچکتر میباشد آیا شکم صاف او را که هیچ بر آمدگی ندارد میبینی و آیا در وسط این شکم فرو رفتگی ناف را مشاهده میکنی نگاه کن در تمام بدن این زن یک دانه مو بنظر نمیرسد و قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن بکار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی و اندامش سفید و دو نوک سینة او ارغوانی است. وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری بهیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز من نفس میزد و گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی بتو میدهم و اگر راضی بفروش او نشوی تو را بقتل خواهم رسانید. من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار بسکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب بپادشاه مزبور که سلطان کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم: این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را بزر بفروشم بخود خیانت کرده ام و لذا میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض بتو تقدیم نمایم تا اینکه تو بیاد دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی. پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را بوی بدهم طوری خرسند شد که بانک بر آورد ای (سینوهه) من تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیده‌ام مامورین فرعون بودند و می‌آمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میشد و هرگز دست دراز نمیکردند که چیزی بدیگران بدهند. و تو اولین مصری هستی که بمن ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگر روزی بکشور (آمورو) بیائی من بتو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید. آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و باتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریشی سیاه و بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت شده است. پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمورو) چیزی دریافت نکردی در صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی بتو بدهد. گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض باو دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شد و داشتن دوستانی بزرگ برای روزهای وخیم سودمند است و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که بکشور اینمرد بروم و در آنجا از خطر دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی بدست نمیاید معهذا دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است. پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت (سینوهه) اگر تو تمام زر وسیم مصر را بمن میدادی بقدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشتنی‌ترین زنی است که من دیده‌ام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد. اگر تو روزی بکشور من بیائی هر چیز بخواهی بتو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب، زیرا در کشور من اسب خیل کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد. از این گذشته دیگر هر چه بخواهی بتو میدهم و هر کس را که مایل باشی بقتل میرسانم و اگر در ازمیر هم کسانی با تو دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را بقتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تو برده نخواهد شد. بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احساس کسالت کردم زیرا بآن آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبد الهه (ایشتار) میرفتم ولی زنهائی که در آنجا بودند نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند. آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچله‌ها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آماده حرکت گردیدند تا اینکه بکشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند. در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود. کشیش‌های سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خاک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خاک بیرون میآوردند. روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در اینروز مرد و زن از شهر خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند. من در آنروز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیش‌ها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و مردم شادی نمودند و برقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمین و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند. هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون میاوردند. من دیدم که گروهی از زنها ارابه‌ای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهاده‌اند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند. من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یکمرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکدیگر شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت. وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.
بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خود میراندم و بآنها میگفتم خدایان برای زنها حدودی معین کرده‌اند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر این باشد که با مردها آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجی او حدودی معین نمی نمودند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بعد از این جشن از مرز سوریه خبر رسید که قبایل خبیری باز شروع به تهاجم کرده‌اند. حمله قبایل خبیری چیزی تازه نبود برای اینکه هر سال در فصل بهار این قبایل شروع به حمله میکردند ولی در آن سال تهوری بیشتر پیدا کرده بودند و بهر نقطه که می‌رسیدند سربازان ساخلوی مصری را می‌کشتند و در بعضی از نقاط حتی روسای محلی را هم بقتل می‌رسانیدند و در یک شهر کوچک پادشاه و تمام سکنه حتی زنها و اطفال را کشتند. این خبر وقتی به فرعون رسید برای مبارزه با قبایل خبیری یک قشون از مصر بسوریه فرستاد و من فهمیدم که بین ارتش مصر و قبایل خبیری که وارد خاک سوریه شده بودند جنگی شدید در خواهد گرفت. من هرگز میدان جنگ را ندیده و از وضع مجروحین در آن میدان اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که گرز و شمشیر و نیزه در بدن چه نوع زخم ها بوجود می‌آورد. لزوم مطالعه در وضع مجروحین میدان جنگ مرا وا میداشت که آن میدان را ببینم و بهمین جهت از ازمیر حرکت کردم و بطرف جنوب رفتم و در شهری کوچک باسم اورشلیم به ارتش مصر که از ساحل نیل آمده بود رسیدم این ارتش برخلاف آنچه شهرت دارد خیلی قوی نبود و یک دسته ارابه جنگی و دوهزار کماندار و نیزه دار داشت. روزی که من وارد اردوگاه شدم خواستم که فرمانده ارتش را ببینم و پرسیدم که فرمانده ارتش کیست تا از او اجازه بگیرم که در میدان جنگ طبابت و جراحی کنم. بمن گفتند که فرمانده ارتش مردی است جوان و زیبا باسم (هورم هب) من درخواست کردم که مرا بطرف جایگاه فرمانده ببرند و همینکه او را از دور دیدم متوجه شدم که خیلی در نظرم آشنا میباشد و بعد از اینکه نزیدیک گردید یکمرتبه یادم آمد (هورم هب) همان جوان است که روزی من باتفاق ولیعهد مصر به صحرا رفتم، هنگام صبح، وی با قوش خود نمایان شد و بعد وارد خدمت ولیعهد یعنی فرعون جدید مصر گردید. (هورم هب) مرا شناخت و گفت آه ... (سینوهه) تو در اینجا چه میکنی؟ در مصر همه میگویند که تو مرده‌ای و شهرت می‌دهند که نفرین پدر و مادر که تو قبر آنها را فروختی تو را نابود کرد. بعد از سرگذشت من پرسید و من تا آنجا که مقتضی بود سرگذشت خود را برای وی بیان کردم و گفتم که من قربانی یک زن باسم (نفر نفر نفر) شدم (هورم هب) گفت من هم با این زن خوابیده‌ام و او میخواست همه چیزی مرا بگیرد ولی من برخلاف تو خانه و قبر پدر و مادرم را باو نفروختم بلکه با این شلاق که در دستم می‌بینی او را تادیب کردم زیرا (سینوهه) من باید بتو بگویم که زن تا وقتی در خور احترام است که مبدل به تمساح نشده باشد و وقتی مثل تمساح حریص شد باید با او مثل پست‌ترین غلامان رفتار کرد. بعد من راجع باوضاع مصر و طبس از او سوال کردم و (هورم هب) گفت نمیدانم که ملت مصر چه گناه کرده که خدایان این فرعون را پادشاه او نموده‌اند زیرا این فرعون عقل ندارد و دیوانه می‌باشد. خدای این فرعون، که وی از او کسب تکلیف میکند خدائی است مثل خود وی دیوانه و چیزهائی میگوید که دیوانگان هم نگفته‌اند. آیا بخاطر داری که وقتی این فرعون پادشاه شد تمام غلامان را که در معدنها کار میکردند آزاد نمود؟ و آیا شنیدی یا دیدی که آزادی غلامان چه فتنه ببار آورد و چگونه ما برای اینکه در طبس امنیت را برقرار کنیم مجبور شدیم که آنها را بقتل برسانیم. گفتم آری، وقتی غلامان از معدن خارج شدند خود من در طبس بودم و دیدم چگونه به (شهر اموات) حمله ور گردیدند و همه چیز را غارت کردند.(هورم هب) گفت با اینکه فرعون دید که آزاد کردن غلامانی که در معادن کار میکردند، سبب بروز چه فتنه شد باز از حرف ها و کارهای خود دست بر نمیدارد و میگوید که بین یک غلام و شاهزاده فرقی وجود ندارد و غلامان و اشراف نزد خدای او یکی هستند و نباید غلامان را مجبور کرد که در معادن کار کنند. من یقین دارم که فراعنه قدیم مصر وقتی که در اهرام این حرفها را مشنوند بر خود میلرزند و از آغاز جهان تا امروز هیچ پادشاه نیامده که بگوید بین اشراف و غلامان فرقی نیست و این بدان میماند که بگویند بین آبجو و عسل فرق وجود ندارد.یکی از حرفهای عجیب این فرعون این است که بمن میگفت که قبایل خبیری را طوری بر سر جای خود بنشانم که خون ریخته نشود. آیا ممکن است بدون خونریزی بتوان که درندگان را رام کرد؟ و تو (سینوهه) که طبیب هستی آیا میتوانی که بدون خونریزی یک شکم را بشکافی و روده زائد را از شکم بیرون بیاوری تا اینکه سبب مرگ انسان نشود؟ فرعون صدای جنگی این قبایل را که از صدای درندگان بدتر است نشنیده تا اینکه بداند که با اینها نمیتوان بمدارا رفتار کرد. بعد از این حرف (هورم هب) خندید و گفت ولی من بگفته فرعون اعتناء نمیکنم و طوری خون اینها را میریزم که همه پشیمان شوند چرا از مادر زائیده شدند. من تصمیم دارم که طوری ریشه این قبایل را بسوزانم تا اینکه در آینده هرگز قبایل خبیری نتوانند در فصل بهار مبادرت به تهاجم نمایند. و اما تو (سینوهه) برگردن من حق داری زیرا من فراموش نمیکنم آنروز که ما باتفاق ولیعهد از صحرا مراجعت کردیم قصد داشتند که مرا بقتل برسانند ولی تو حرفهائی زدی که مانع از قتل من شد و در آن روز تو با عقل خود جان مرا خریدی. بهمین جهت من اکنون تو را در ارتش خود گرامی میدارم و اجازه میدهم که تو در جنگ حضور داشته باشی و سربازان را معالجه کنی و دستمزد تو را از جیب فرعون خواهم پرداخت و هر وقت که من کاری نداشته باشم تو با من خواهی بود و با من غذا خواهی خورد. آنوقت (هورم هب) جامی از شراب نوشید و افزود وقتی خبر حمله قبایل خبیری به طبس رسید و فرعون خواست قشونی بسوریه بفرستد هیچیک از سردارانی که در طبس بودند حاضر نشدند که فرماندهی این قشون را بر عهده بگیرند برای اینکه میدانستند که قبایل خبیری افرادی خونخوار و جنگی هستند و هر یک از آنها بعذری از قبول فرماندهی قشون خودداری کردند. زیرا علاوه بر اینکه می‌ترسیدند کشته شوند میدانستند که از زر و سیم و مس دور خواهند شد زیرا در صحراهای سوریه زر و سیم وجود ندارد در صورتیکه در پیرامون فرعون طلا و نقره زیاد یافت میشود. لیکن من با اینکه از تمام سرداران فرعون جوانتر هستم این ماموریت را پذیرفتم تا اینکه خطر خبیری ها را از بین ببرم و کاری کنم که دیگر آنها نتوانند به سوریه حمله‌ور شوند. سرداران فرعون که خیلی ثروت دارند با کاهنین (آمون) همدست هستند و میکوشند که نفوذ خدای (آمون) از بین نرود. امروز در مصر بین خدای فرعون یعنی (آتون) و خدای قدیمی مصر (آمون) یک مبارزه بزرگ در گرفته و هنوز معلوم نیست که در این مبارزه که فاتح شود. بطوریکه من فهمیده‌ام (آمی) قاضی بزرگ مصر و کاهن خدای (آتون) در صدد بر آمده که (آمون) را در مصر از بین ببرد و در این کار فرعون پشتیبان اوست. فرعون میداند که خدای (آمون) در مصر بقدری قوی شده که کاهنین (آمون) حکم فرعون را نمی‌پذیرند و در هر مورد که حکم فرعون را منافی با منافع خود بدانند حکمی از طرف (آمون) صادر مینمایند تا اینکه حکم فرعون را نسخ کنند. فرعون و قاضی بزرگ که نمیتوانند بیش از این فرمانروائی خدای (آمون) و کاهنین او را تحمل نمایند درصدد بر آمده‌اند که خدای (آتون) را بقدری بزرگ کنند که (آمون) از بین برود. بهمین جهت بمن دستور داده‌اند که در این سفر وارد هر شهر که میشوم یک معبد برای خدای (آتون) بسازم و من اولین معبد را در اینجا (اورشلیم) خواهم ساخت. من نه به خدای (آمون) عقیده دارم و نه به (آتون) ولی فکر میکنم که فرعون در این قسمت اشتباه نمی‌نمایند و سیاست او درست است زیرا قابل قبول نیست که کشور مصر فرعون داشته باشد ولی کاهنین (آمون) بجای او حکومت نمایند. منظورم این است که سرداران مصر نظر باینکه با کاهنین (آمون) همدست هستند و اکنون منافع خود را در خطر می‌بینند نمیخواهند که در این موقع دقیق از مصر دور باشند و از منافع خویش دفاع نکنند و اگر از تغییرات سیاسی در مصر نمی‌ترسیدند شاید یکی از آنها فرماندهی این قشون را می‌پذیرفت و از مصر خارج می‌شد و بسوریه می‌آمد. گفتم که من با سیاست فرعون مخالفتی ندارم بلکه باو حق میدهم که در صدد برآید از قدرت کاهنین (آمون) بکاهد و چیزی که برای من غیر قابل قبول میباشد این است که فرعون میگوید که من میل دارم که با حقیقت زمامداری نمایم و من این موضوع را خطرناک میدانم برای اینکه حقیقت چون یک شمشیر برنده است که هرگز نباید بدست یک کودک بیفتد تا چه رسد بدست یک مرد دیوانه چون فرعون. وقتی که شب شد من در یکی از خیمه ها نزدیک خیمه (هورم هب) استراحت کردم و سربازها وقتی دانستند که من طبیب میباشم میکوشیدند که با من دوست شوند زیرا هر سرباز مایل است که دوستی طبیبی را که باید در میدان جنگ او را معالجه نماید جلب کند.صبح روز بعد، نفیرها بصدا درآمد و سربازان را از خواب بیدار کرد و روسا مقابل قسمتهای خود قرار گرفتند. وقتی صفوف سربازان منظم گردید (هورم هب) که شلاقی در دست داشت از خیمه خود خارج گردید و یک غلام بالای سرش چتر نگاهداشته بود و غلامی دیگر او را باد میزد تا اینکه مگس‌ها از وی دور شوند. (هورم هب) مقابل سربازان این طور شروع به صحبت کرد: (ای سربازان مصر که بین شما سیاهپوستان کثیف و نیزه‌داران تنبل سوریه نیز هستند و همه جزو ارتش مصر می‌باشند و مانند یک گله گاو نعره میزنند من امروز قصد دارم که شما را بمیدان جنگ ببرم و ببینم که آیا میتوانید با خبیری‌ها بجنگید یا نه و در صورتیکه قادر به جنگ با آنها نباشید امیدوارم که تا آخرین نفر بقتل برسید تا من مجبور نشوم که هیکل های منحوس شما را با خود بمصر ببرم و بتنهائی بمصر بروم و با یکدسته از سربازان واقعی از آنجا مراجعت کنم.) (آهای... تو ای گروهبان که بینی‌ات شکاف خورده یک لگد محکم باین سرباز نفهم که وقتی من حرف میزنم عقب خود را می‌خاراند بزن که بعد از این هنگام صحبت من مبادرت به خارش بدن ننماید.) (امروز هنگامی که ما به خبیری ها حمل میکنیم خود من جلوتر از همه حرکت خواهم کرد و پیشاپیش شما با خبیری‌ها خواهم جنگید من مواظب یکایک شما خواهم بود که بدانم کدام یک از شما از میدان جنگ عقب نشینی مینمایند یا درست نمی‌جنگند.) (بشما اطمینان میدهم که امشب از این شلاق من خون خواهد چکید و این خون از بدن کسانی که در میدان جنگ درست پیکار نکرده‌اند، بیرون خواهم آورد و یقین بدانید که شلاق من از نیزه خبیری‌ها خطرناک‌تر است زیرا نیزه آنها پیکانهای مس دارد و پیکان آنها زود میشکند.) (خبیری‌ها در پشت این کوه هستند که شما آن را می‌بینید و امشب مامورین اکتشاف من رفتند که بدانند شماره آنها چقدر است ولی ترسیدند و گریختند و نتوانستند که شماره آنها را درست معلوم کنند.) (خبیری‌ها فقط یک چیز وحشت‌انگیز دارند و آن صدای آنهاست ولی اگر از صدای آنها می‌ترسید خمیر خاک‌رس در گوش بگذارید که صدای آنها را نشنوید و چون این خمیر مانع از این است که اوامر روسای خود را استماع نمائید، همان بهتر که از این کار منصرف شوید.) (وای بر کسی که بدون جهت و نشانه‌گیری تیراندازی کند و وای بر کسی که طبق امر رئیس خود تیراندازی ننماید.) (در جنگ موفقیت فقط در شجاعت نیست بلکه در این هم میباشد که سربازان مثل اینکه یک نفر هستند از امر رئیس خود اطاعت نمایند.) (اگر شما امروز فاتح شوید تمام اموال و گاوها و گوسفندان خبیری بشما تعلق خواهد داشت و من نه یک حلقه زر و سیم بر میدارم و نه یک گاه و گوسفند.) (خبیری‌ها امروز خیلی ثروتمند هستند زیرا شهرها و قراء زياد را مورد غارت قرارداده‌اند و تمام اموال آنها در صورت فتح، بشما خواهد رسيد.) (و در صورتي كه فاتح شويد زن‌هاي آنان نيز امشب بشما تعلق خواهند داشت ولي اگر شكست بخوريد شلاق خون‌آشام من، امشب از شما پذيرائي خواهد كرد.) سربازان وقتي اين سخنان را شنيدند شمشيرها و نيزه‌ها را بر سپر زدند و كمان‌ها را بحركت در آوردند و ابراز هيجان نمودند. (هورم هب) گفت من مي‌بينم كه شما ميل داريد كه هر چه زودتر با قبايل خيبري بجنگيد ولي قبل از اينكه ما بميدان جنگ برويم بايد در اين جا يك معبد براي خداي فرعون بر پا نمائيم. خداي فرعون باسم (آتون) يك خداي جنگي نيست و بدرد شما نمي‌خورد زيرا كمكي بشما نخواهد كرد. بنابراين لزومي ندارد كه همه شما براي مراسم بر پا كردن اين معبد در اينجا باشيد و كافي است كه فقط عقب‌داران ارتش باقي بمانند و بقيه هم اكنون بايد براه بيفتد. شما امروز بايد مشغول راه‌پيمائي باشيد تا اينكه به قبايل خبيري برسيد ولي بدانيد كه وقتي بآنها رسيديد من بشما اجازه استراحت نخواهم داد و بايد در حاليكه خسته هستيد با آنها پيكار كنيد تا اينكه نتوانيد بگريزيد. بعد (هورم هب) شلاق خود را تكان داد و سربازها بحركت در آمدند و در عقب علامت‌هاي خود براه افتاند. علامت بعضي از دسته‌هاي سربازان دم شير بود و دسته‌هاي ديگر عقب سر تمساح حركت مينمودند. در جلو و عقب دسته‌هاي سربازان، ارابه‌هاي جنگي حركت ميكردند تا اين كه پوشش آنها باشند و نگذارند كه مورد حمله ناگهاني قرار بگيرند. وقتي سربازها رفتند عقب‌داران قشون باتفاق (هورم هب) و عده‌اي صاحب‌منصبان بطرف نقطه‌اي كه معبد (آتون) را در آنجا بر پا كرده بودند روانه شدند و من هم با آنها رفتم. شنيدم كه صاحب منصبان با هم صحبت ميكردند و مي‌گفتند اين بدعت كه امروز (هورم هب) گذاشته قابل قبول نيست زيرا تا آنجا كه ما بخاطر داريم در موقع جنگ روساي نظامي در عقب قشون قرار ميگرفتند و در تخت روان‌ها مواظب بودند كه سربازان نگريزند و اكنون (هورم هب) ميگويد كه او جلوي سربازان قرار خواهد گرفت و با دشمن جنگ خواهد كرد و ما هم بايد از او پيروي كنيم و جلوي سربازان قرار بگيريم. در اين صورت جلوي فراريان را كه خواهد گرفت و چه كسي اعمال سربازان را يادداشت خواهد كرد؟ زيرا خود سربازان سواد ندارند كه كارهاي همقطاران خود را يادداشت نمايند و فقط صاحب‌منصبان داراي خط ميباشد و ميتوانند بنويسند كه كدام سرباز شجاعت بخرج داده و كدام ترسو بوده يا گريخته است. (هورم هب) كه جلو ميرفت اين اظهارات را مي‌شنيد و گاهي شلاق خود را تكان ميداد و تبسم مينمود تا اينكه ما به معبد رسيديم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
معبد کوچک بود و بمناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و قدری چوب و خاک‌رست (خاک‌رس) را برای مصالح ساختمان بکار بردند. وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقب‌دار قشون بیش از ما از ندیدن خدا حیرت نمودند و بیکدیگر می‌گفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد. و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آنروز معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست. (هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما می‌پرستد یک خدای عجیب است که من نمیتوانم او را بشما معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است. این خدای حیرت‌آور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شراب و آبجو نمیآشامد و فرعون میگوید که خدای او بشکل انسان نیست و دیده نمیشود ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکنست یک چیز مدور مثل خورشید را در نظر مجسم نمائید. (مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولین بار در مصر کیش خداپرستی توحیدی را بمردم ابلاغ کرد – مترجم). سربازها برگشتند و نظری بخورشید انداختند و با عدم رضایت شروع بزمزمه کردند و من متوجه بودم که میگویند فرعون دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را نمیپرستد. (هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست. بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیم‌تنه کتان در برداشت آمد و من دیدم که یک سبو شراب و یک ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد که میگفتند که خود فرعون آن را برای خدای خویش ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیسواد بودند بطریق اولی چیزی نفهمیدند. در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در همه جا هست و با نور و حرارات خود زمین را منور و گرم کرده و تمام خوشی‌ها و نعمت‌های زمین و رود نیل از او میباشد. و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شیر نمیتواند در شب شکار کند و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد. و اگر (آتون) نباشد عشق بوجود نمی‌آید و هیچ مرد نمیتواند زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم بزمین نمی‌گذارد. کاهن جوان بعد از این مضامین گفت: پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحت اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند. وقتی سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنها فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند تردیدی وجود ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسته اینطور بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود. بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما براه افتادیم. و مقصودم از ما عبارت از عقب‌داران قشون و صاحب منصبان بفرماندهی (هورم هب) میباشد. (هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عده‌ای از صاحب‌منصبان حرکت مینمودند و آنگاه سربازها و سپس عده‌ای دیگر از صاحب‌منصبان راه می‌پیمودند. بعضی از صاحب‌منصبان در ارابه‌های جنگی و برخی در تخت‌روان بودند ولی من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواها و ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم. ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده می‌نشستند و آنوقت صاحب‌منصبانی که از عقب می‌آمدند با شلاق بجان آنها می‌افتادند. یکمرتبه دیدیم که ارابة جنگی یک صاحب‌منصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت بخاک دراز کشیده بود توقف کرد و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد بطوریکه آن سرباز بر اثر ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی بوی نکرد برای اینکه سربازی که برای رفتن بمیدان جنگ اجیر میشود نباید تنبلی نماید. وقتی سایه‌ها بلند شد ما به تپه‌هائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یکمرتبه باران تیر روی سربازها باریدن گرفت و معلوم شد که عده‌ای از خبیری‌ها در آن تپه‌ها کمین سربازان ما را گرفته‌اند. بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواندن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم هب) باین تیراندازی اهمیت نداد و چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقب‌دار و قلب **** با هم بودند (هورم هب) امر کرد که سربازان بر سرعت بیافزایند و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند بقسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیروی آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود. ارابه های جنگی ما با یک نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم. در کنار من صاحب‌منصبی که عهده‌دار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شام کنار هم راه می‌پیمودیم با من دوست شد و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازه‌اش از بین نرود و جنازه او را بکسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند و او میگفت خبیری‌ها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تاریکی همه ما را بقتل خواهند رسانید.
هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپه‌ها نمایان شد و معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیری‌هاست و تا چشم کار میکرد خیمه‌های سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیری‌ها با سپرها و نیزه‌های درخشنده فریاد بر می‌آوردند و طوری صدای آنها در صحرا می‌پیچید که وحشت در دلها بوجود می‌آورد. (هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزه‌داران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون قرارداد و آنگاه بتمام ارابه‌های جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه می‌افتیم. چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاهداشت و دستور داد که پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند. (هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیری‌ها و برق سپر و نیزه آنها ترسیده‌اند بانگ زد ای مردان مصر و سوریه و شما ای سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قدر شدید باشد جزو باد است و نمیتواند آسیبی بدیگران بزند و بدانید که شماره سربازان خبیری زیاد نیست و این چادرها که می‌بینید جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ میکنند و شما اگر شجاعت بخرج بدهید امشب غذای آنها را خواهید خورد و زنهای خبیری بشما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنگ هر چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم. قبل از اینکه (هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بر می‌آوردند بما حمله‌ور شدند و من می‌دیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست. وقتی نیزه‌داران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثل آنها عقب را نگاه میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت ولی در عقب ما افسران جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودند تکان میدادند و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند. از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنها خواهند رسانید و آنان را قتل‌عام خواهند کرد. این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و بهم ن زدیک گردیدند که بین افراد فاصله وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند. وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صدای ووززز ... ووززز... تیرها بسیار وحشت‌آور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها بهیجان درآمدم برای اینکه منظره‌ای را میدیدم و صداهائی می‌شنیدم که تا آنموقع ندیده و نشنیده بودم. (هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها بصدا درآمد و لحظه دیگر ارابه‌های جنگی سبک سیر براه افتادند و در عقب آنها تمام سربازان ما حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنها بر صدای جنگجویان خبیری می‌چربید. من می‌فهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد میزنند و من هم مانند آنها فریاد میزدم و هنگام فریاد زدن حس کردم که نمی‌ترسم. سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابه‌های جنگی نداشتند و ارابه‌های ما در وسط آنها شکافی بوجود آورد که راه را برای نیزه‌داران باز کرد و همینکه نیزه‌داران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما **** خصم را به تیر بستند. از این ببعد سربازان دو جبهه در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها می‌جنگید. الاغ من از هیاهوی میدان جنگ بوحشت درآمد و خود را بوسط معرکه انداخت و هر چه خواستم جلوی او را بگیرم نمی‌توانستم و می‌دیدم که سربازان خبیری با دلیری می‌جنگند و وقتی بزمین می‌افتند در صدد بر می‌آیند که بوسیله شمشیر یا نیزه اسب‌ها و سربازهای ما را به قتل برسانند و بهر طرف من نظر می‌انداختم خون میدیدم و بقدری کشته و مجروع بر زمین افتاده بود که نمی‌توانستم آنها را شماره کنم. یکمرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابه‌های جنگی ما توانستند صفوف آنها را بشکافند و خود را بخیمه‌ها برسانند و آنجا را آتش بزنند خبیری‌ها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسفندهای آنها در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها بطرف خیمه‌ها دویدند و همین موضوع سبب محو آنها گردید زیرا ارابه‌های ما بطرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیریها بین دو دسته مهاجم قتل‌عام شدند بطوری که با همه شجاعتی که داشتند آنها که زنده ماندند گریختند که جان سالم بدر ببرند. هر سرباز خبیری که بقتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابل استفاده بود از وی می‌ربودند و یکدستش را هم می‌بریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون رویهم بریزند. بعد از اینکه محقق شد که خبیری‌ها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم آدمکشی بر سربازان ما غلبه کرد و هر جنبنده‌ای را بقتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسیب آنها مصون نبودند. تا اینکه (هورم هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده مانده‌اند خودداری کنند و فقط آنها را اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند. تا پایان جنگ الاغ من اینطرف به آنطرف میدوید و جفتک می‌انداخت و من بزحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که بزمین نیفتم عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد و من توانستم که قدم بر زمین بگذارم و سربازها که آنروز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا بنام ابن‌الحمار میخواندند. در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیری‌ها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان جنگ با کمک عده‌ای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم و چون شب فرا رسید در روشنائی آتش‌های درخشنده که مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم. نیزه ها و گرزها و شمشیرهای سربازان خبیری جمعی از سربازان ما را بشدت مجروح کرده بود و من میباید که برای معالجه آنها بکوشم و عجله کنم. در حالیکه مجروحین من از شدت درد می‌نالیدند ضجه‌های بلند از اطراف اردوگاه بگوش میرسید و این صدای زنهائی بود که سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهره‌مند میشدند. و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را که روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و زمانی میباید روده‌های سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم را بخیه بزنم. وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تریاک را وارد رگ او می‌نمودم و بوی آبجو می‌خورانیدم که بدون احساس درد جان بسپارد. من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها میسوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آنها را بستم صدای زنهائی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها پارچه‌هائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست. برای اینکه خبیری‌ها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار می‌آمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند. یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است. آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن میرفت که آن قسمت از خبیر ی‌ها که فرار کرده‌اند بما شبیخون بزنند ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب) از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بوده‌ام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید بتو بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.
من چون خسته بودم (هورم هب) یک گردن بند زر بمن داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بیخوابی دیشب تو و اینک برو بخواب ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چشم انسان بدر میرود. گفتم (هورم هب) من دیروز تو را دیدم و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و با اینکه تمام تیرها متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر بتو اصابت نکرد. (هورم هب) گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز مینماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیرها بمن اصابت نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی بمن بزند بهمین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مرد شجاع بشمار میایم احساس مسرت و غرور نمی‌نمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم. هر کس دیگر که بجای من باشد نیز میتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از اینجهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که سربازان مصری را بجنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک چهل سال است که مصریها نجنگیده‌اند و صلح متمادی عادات جنگجوئی را در آنها از بین برده و همینکه سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند من هم مثل سایر سرداران مصری در تخت‌روانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد. گفتم (هورم هب) چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشی رها و نیزه‌ها و گرزها محافظت نماید؟(هورم هب) گفت من تصور نمیکنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که بمن نشان میدهد که تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد و لذا دلیلی وجود ندارد که من بترسم. و من میدانم که انسان بیش از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس را نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعه‌ای که فقط یک بار اتفاق میافتد انسان در تمام عمر بیمناک باشد اینست که ترس را بخود راه نمیدهم و چون نمیترسم، مرگ بطرف من نمی‌آید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و چه بترسم خواهم مرد. فهمیدم که (هورم هب) راست میگوید و علت اینکه مرگ بسراغ وی نمی آید اینست که جرئت دارد و سربازان با اقبال همواره آنهائی هستند که دارای جرئت میباشند و اقبال آنها همان جرئتشان است. سربازی که جرئت ندارد اقبال ندارد و در جنگ اول به قتل میرسد و آرزوی چپاول و گردن‌بند ‌زر و زنهای زیبا را بدنیای دیگر میبرد. آنگاه من از (هورم هب) جدا شدم و رفتم و قدری خوابیدم و قبل از نیم روز از خواب برخواستم و دیدم که سربازان ما مشغول تفریح هستند و نشانه‌زنی میکنند و نشانه آنها سربازان مجروح غیرقابل علاج خبیری می‌باشند زیرا میدانستند که سربازان مزبور چون علاج ناپذیر هستند بدرد غلامی نمیخورند و نمیتوان آنها را فروخت. آن روز و شب بعد هم سربازان ما با زنهای خبیری تفریح می‌کردند و چند تن از زنها برای این که گرفتار سربازان ما نشوند با گیسوان بلند خویش خود را خفه نمودند. و شب سوم بوی لاشه‌های سربازان مصری و خبیری که در صحرا افتاده بود. هوا را غیرقابل استنشاق کرد و تا صبح ما نتوانستیم از غوغای شغالان و کفتارها که مشغول لاشه‌خواری بودند بخوابیم. به (هورم هب) گفتم که اگر در این صحرا توقف کنیم همه بر اثر بوی لاشه ها مریض خواهیم شد و (هورم هب) موافقت کرد که قشون را از آن صحرا بحرکت در آورد و مجروحین سخت را بوسیله ارابه ها به اورشلیم بفرستد. او میگفت چون خبیری‌ها هنگام فرار خدای خود را برده‌اند و مامورین اکتشاف ما می‌گویند که آنها در این نزدیکی هستند من باید بروم و خدای آنها را از دستشان بگیرم. روز بعد پس از اینکه مجروحین سخت را به اورشلیم حرکت دادیم (هورم هب) با یکعده ارابه‌های سریع‌السیر براه افتاد و مرا هم در ارابه خود نشانید و می‌گفت که میخواهم تو را در جنگ خود شریک کنم که بدانی چگونه دماغ بازماندگان خبیری را بخاک خواهم مالید. وقتی ما بازماندگان خبیری را غافلگیر کردیم آنها مشغول خواندن آواز بودند و آنچه از گاو و گوسفند بدست آوردند (و ما میدانستیم که احشام و اغنام مزبور را از کشاورزان سوریه بغارت برده‌اند) جلو انداخته و می‌رفتند و ما مثل طوفان بر سر آنها هبوط کردیم و قبل از این که بتوانند از خود دفاع کنند ارابه‌های ما پیر و جوان را زیر گرفت و استخوانهای آنها را درهم شکست و سربازان مصری هر کس را که بدست آوردند کشتند.
بطوریکه دیگران از فرط بیم جان خویش، احشام و اغنام را رها کردند و گریختند. (هورم هب) امر کرد که گاوها و گوسفندها را که صحرا متفرق شده بودند جمع‌آوری نمایند و بعد خدای خبیری‌ها را از زمین برداشتیم و مراجعت نمودیم و راه اورشلیم را باتفاق تمام اردو پیش گرفتیم. (هورم هب) در اولین اتراقگاه خدای خبیری‌ها را مقابل سربازان قطعه قطعه کرد و دور ریخت و سربازها ابراز شادی مینمودند زیرا میدانستند که دیگر خبیری‌ها خدا ندارند و لذا از هر موقع فقیرتر شده‌اند و تا آنجا که بخاطرم مانده خبیری‌ها خدای خود را که یک مجسمه چوبی داشت بنام (یهود) یا (یهوه) میخواندند. وقتی من وارد اورشلیم شدم حیرت کردم که چرا عده‌ای کثیر از مجروحین که من آنها را مداوا نمودم مرده‌اند در صورتیکه میدانستم که زخم آنها خطرناک نیست و معالجه خواهند شد و راز این موضوع بعد بر من آشکار گردید. بدین ترتیب که طبق دستور (هورم هب) تمام اموال غارت شده را به اورشلیم آوردند و با غلامان و کنیزان فروختند و هر چه زر و سیم و مس از فروش اموال و افراد بدست آمد بین سربازان تقسیم کردند و چون عده‌ای از مجروحین مرده بودند سهم سربازان از اموال غارت شده زیادتر گردید. و رئیس سور و سات قشون که با من دوست بود گفت در هر جنگ همین طور میشود و سربازان همقطارهای مجروح خود را بدون دوا و آب و غذا میگذارند تا بمیرند زیرا میدانند که هر قدر شماره آنها کمتر باشد بیشتر از بهای غنائم جنگ استفاده خواهند نمود. عده‌ای کثیر از سوداگران سوریه در اورشلیم جمع شده غنائم جنگ را خریداری کردند و هر یک از آنها یکعده زن که خود را ارزان میفروختند با خویش آورده بودند و سربازهای ما زر و سیم و مس میدادند که بتوانند ساعتی با یکی از زنهای مزبور بسر ببرند و این زر و سیم و مس نصیب سوداگران میگردید. از بام تا شام و از شب تا صبح در اورشلیم صدای طنبور و قره‌نی و سنج و طبل و بربط بلند بود و شراب و آبجو از سبوها وارد پیمانه‌ها می‌شد و سربازان مصری می‌نوشیدند و با زنهائی که خود را ارزان میفروختند تفریح میکردند. گاهی بین سربازان مست نزاع‌های مخوف در میگرفت و کاردها در سینه ها یا شکمها فرو میرفت و گرزها بر فرق عده‌ای فرود می‌آمد و آنوقت (هورم هب) فرمانده قشون مصر چند نفر را سرنگون بدار می‌آویخت ولی چون منازعات هر روز تکرار می‌شد روزی نبود که عده‌ای سرنگون بدار آویخته نشوند. سربازها با اینکه میدیدند که همقطاران شرور آنها بدار آویخته شده‌اند، عبرت نمیگرفتند چون تا وقتی در جهان شراب و زر و سیم وزن وجود دارد و عده‌ای مست بر سر زر و سیم یا زن با هم اختلاف پیدا میکنند، نزاع در میگیرد و جمعی کشته میشوند و قاتلین را بدار میآویزند. هر چه سربازها از راه چپاول بدست آورده بودند دربهای شراب یا زنهائی که خود را ارزان میفروختند دادند و صاحب‌منصبان مصری هم مانند سربازها سهمیه خود را صرف شراب و زنان کردند. با این تفاوت که صاحب‌منصبان رغبتی بزنهائی که خود را ارزان میفروختند نداشتند و زنهائی را انتخاب مینمودند که خویش را گران بفروشند زیرا میدانستند که هر قدر زن زیباتر باشد بهای او گرانتر است. در بین صاحب منصبان فقط (هورم هب) فرمانده ارتش بزنها توجه نداشت و من از این ضبط نفس او حیرت میکردم. در صورتیکه (هورم هب) جوان و زیبا بود و هر زن خواه گران فروش یا ارزان فروش با رغبت حاضر بود که خواهر او بشود. (هورم هب) از اموال و بردگان غارتی استفاده نکرد و در عوض از سوداگران استفاده نمود. بدین ترتیب که وقتی معاملات خاتمه یافت و سوداگران اموال و بردگان را خواستند ببرند (هورم هب) گفت که هر سوداگر باید ده درصد از بهای مجموع اموالی را که خریداری کرده است بعنوان حق حفظ امنیت باو بپردازد. (هورم هب) به سوداگران گفت در تمام مدتی که شما مشغول معامله بودید یک نفر از سربازان و سکنه شهر جرئت نکرد که دست بطرف اموال شما دراز کند زیرا من روز و شب مواظب بودم که کسی اموال و بردگان و زر و سیم و مس شما را بسرقت نبرد. و اگر من نبودم شما نه فقط نمی‌توانستید اموال و بردگان و فلزات خود را از اینجا ببرید بلکه سربازان مست و خونخوار خود شما را هم به قتل میرسانیدند. این گفته درست بود و (هورم هب) طوری امنیت را حفظ کرد که یک حلقه مس از هیچ سوداگر ربوده نشد. سوداگران که دیدند که اگر به طیب خاطر ده درصد باج را نپردازند ممکن است که همه چیز آنها از بین برود باج را به (هورم هب) پرداختند و مال و جان بسلامت از اورشلیم بردند. و من هم که به مناسبت خاتمه جنگ دیگر کاری نداشتم نزد (هورم هب) رفتم که با او خداحافظی کنم و به ازمیر برگردم. هنگام خداحافظی (هورم هب) بمن گفت که دیروز پیکی با یک پاپی‌روس از طرف فرعون آمد و فرعون در این نامه مرا ملامت کرد که چرا خون‌ریزی کرده، خبیری‌ها را کشته‌ام و من میخواهم به فرعون بگویم که او، که برای خدای خود سرود میسراید و تصور میکند که می‌تواند مصر و سوریه را با صلح طلبی و عشق و محبت به همنوع اداره کند هنوز منظره حمله قبایل خبیری را به یک شهر و قصبه ندیده و اگر ببیند که چگونه این قبایل به شهرها و قصبات حمله‌ور میشوند و مردها و اطفال را به قتل میرسانند و زنها را مثل زنهای ارزان فروش مورد استفاده قرار میدهند و بعد هم آنها را کنیز می‌نمایند تا اینکه بفروش برسانند می‌فهمد که نمیتوان زمین را با صلح طلبی و عشق و محبت اداره کرد زیرا محال است که کسی قدرت و احتیاج قتل و چپاول را داشته باشد و از آن استفاده نکند. و فقط در یک مورد یک مرد با قدرت که میتواند دیگران را بقتل برساند و اموال و زنهای آنها را تصاحب کند از این قدرت استفاده نمی‌نماید و آن این که احتیاج بمال و زن زیبا نداشته باشد. اکنون من با سربازان خود بمصر مراجعت میکنم و یقین دارم که فرعون خواهد گفت که سربازان را مرخص نمایم ولی من آنها را مرخص نخواهم کرد برای اینکه در تمام مصر فقط یک قشون جنگ دیده و آزموده وجود دارد و آنهم قشون من است. گفتم (هورم هب) آیا تصور میکنی که مصر احتیاج به قشون داشته باشد زیرا مصر بقدری قوی و ثروتمند است که دشمن ندارد تا اینکه مجبور شود یک قشون جنگ دیده را نگاهداری نماید. (هورم هب) گفت مملکتی مثل مصر که دهها پادشاه سوریه تحت‌الحمایه او هستند احتیاج به یک قشون قوی دارد که بین سلاطین صلح را حفظ کند و من به تازگی شنیده‌ام که پادشاه کشور (آمورو) در سوریه مشغول جمع‌آوری اسب و ساختن ارابه جنگی میباشد و معلوم میشود که خیال دارد یاغی شود. گفتم من این پادشاه را می‌شناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیز زیبای مرا دید و به وی علاقه‌مند شد و من کنیز را باو دادم و خود بی‌زن ماندم. (هورم هب) گفت (سینوهه) آیا تو حاضر هستی که بمن کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را بانجام برسانی و در عوض هر قدر زر بخواهی بتو خواهم داد. گفتم برای چه میل داری که من مسافرت کنم؟ (هورم هب) گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی بهمه جا بروی و چون پزشک میباشی همه بتو اعتماد دارند و من میدانم که در سرزمین هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قائل به احترام میباشند. من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتی‌ها و بابلی‌ها چگونه است. راجع به اسلحه جنگی هاتی‌ها و بابلی‌ها خبرهای وحشت‌آور بمن میرسد. از جمله شنیده‌ام که هاتی‌ها نیزه‌ها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است و کسی نمیداند که آنها این فلز را از کجا بدست آورده‌اند ولی از شمشیرها و نیزه‌های آنها خطرناک‌تر از ارابه‌های جنگی آنان میباشد و شنیده‌ام آنها ارابه‌های جنگی خود را با همین فلز تیره رنگ میسازند و بقدری این ارابه‌ها محکم است که وقتی به ارابه‌های مسین ما میخورد آنرا مثل چوب در هم می‌شکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر و ارابه‌های آنها کسی شایسته‌تر از تو نیست زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر باینکه زبان بین‌المللی بابلی را میدانی میتوانی با همه حرف بزنی و هیچکس تصور نمی‌نماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد که یک طبیب از مسائل نظامی اطلاع داشته باشد از اینها گذشته تو مردی باهوش و عاقل هستی و می‌فهمی چه نوع اطلاع برای من قابل استفاده است در صورتیکه دیگران بی‌شعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص ریش پادشاه بابل و زنهای او اطلاعاتی برای فرعون می‌آورند. ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشد و چگونه بدست می‌آید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس از زمین تحصیل میشود و تو میتوانی بفهمی که قدرت جنگی ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر بمن ملحق خواهی شد و آنچه دانسته‌ای بمن خواهی گفت. گفتم (هورم هب) من دیگر بمصر مراجعت نخواهم کرد. (هورم هب) گفت اشتباه میکنی کسیکه آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش من مانند وزوز مگس بدون اهمیت است چون میدانم که بطور حتم روزی بمصر مراجعت خواهی کرد و من فکر میکنم که اگر تو موافقت کنی که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعات تو بسیار استفاده خواهم کرد. زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگر بهره‌مند شوم. امروز مصر مقام و مرتبه‌ای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیده‌ترین ملت جهان است. خدایان ملت مصر را برای این بر سایر ملل برتری داده‌اند که فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند که از این مزیت استفاده نمایند و فرعون ما بجای اینکه قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک خدای موهوم دم از صلح و عشق به همنوع میزند. وقتی (هورم هب) این حرفها را میزد من نظری دقیق باو انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است. زیرا تا کسی دارای استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و همه چیز ما زائیدة اندیشه میباشد و کسیکه اندیشه بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را بموقع اجراء بگذارد یک مرد بزرگ میباشد. این بود که باو گفتم (هورم هب) تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کشور را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید فرعون ندارد. (هورم هب) گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته بمقدرات من بکنی؟ گفتم بلی حاضرم (هورم هب) گفت (سینوهه) تو از امروز ببعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید و اگر من ترقی کردم و بجاهای بزرگ رسیدم تو را در سعادت و موفقیت خود شریک خواهم نمود و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی بود و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و آقائی من و نوکری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشد ولی ضرر نخواهد داشت. آنوقت (هورم هب) مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم بمن داد و یکعده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد. وقتی وارد ازمیر شدم طلای خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاک‌رست (خاک‌رس) که در آتش پخته شده بود گرفتم و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبور را در بابل یا کشور هاتی‌ها وصول کند و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من می‌دزدیدند برای آنها ارزش نداشت و من هم ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم. من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشیگری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طلا را بشکل یک لوح خاک‌رست حمل کنیم و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها بجوش بیاید و آنچه داریم و عموماٌ ثمرة یک عمر صرفه‌جویی میباشد از ما بگیرند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید. زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنائی داشت و نسیم در شامه من مطبوع‌تر محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم. آفتاب و نسیم و زنها فرق نمی‌کنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر می‌بیند. وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانها، به آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سط‌ها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمائی مینمودند. در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین می‌نمودند و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود. گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند. از درختهای انگور محصول فراوان بدست می‌آمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند. همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال بسال غنی تر و فقرا سال بسال فقیرتر میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نموده‌اند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند. من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سالم و فربه بودند و روزگار را بخوشی میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند. امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد. قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و (کاپتا) غلام من همینکه مرا دید بطرف من دودی و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت امروز مبارک‌ترین روزهای عمر من می‌باشد برای اینکه می‌بینم تو بخانه مراجعت کرده‌ای. من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه خواهد شد و که آنرا مومیائی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مرده‌ای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن خواهد رسید. امروز که برگشته‌ای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحب‌دار میباشم. در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کرده‌ای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی. بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد. من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسائل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که بیک سفر طولانی بروم. وقتی (کاپتا) شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند و گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمده‌ام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم. من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد. گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیائی و میتوانی همینجا بمانی. (کاپتا) گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی بیک سفر طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست یا مثل کسی هستی که چشمهای او را بسته‌اند و قدرت راه‌یابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست که همینجا در ازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نمائیم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم. (کاپتا) بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از (خانه ما) و (از غذای ما) و (زر و سیم ما) صحبت میکرد. من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم (کاپتا) تو با این ولع که برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کرده‌اند. (کاپتا) بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسائل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر (کاپتا) با من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی (کاپتا) می‌گفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود. من سوار یک تخت روان شدم ولی برای (کاپتا) یک الاغ خریداری کردم و چون (کاپتا) زخمی در قسمت خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و می‌گفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است. وقتی به لبنان رسیدیم من در آنجا درخت‌های مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند می‌باشد که اگر اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمی‌کند و بهمین جهت صرف نظر می‌نمایم. و از جنگل درخت‌های صدر بوئی خوش بمشام میرسد و جوی‌های آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست. تا به جائی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درخت‌های سدر بودند و آنها را بدوش میکشیدند و از جاده‌های کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود. وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگس‌ها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند. بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم. در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم بخوبی از ما پذیرائی میکردند و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ باو میخورانیدند و کاپتا می‌گفت خوب است که هرگز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم. ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و میباید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم. در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود. زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ بودند و همینکه دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من می‌آمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود. من دیدیم که پوست بدن زنها بقدری سفید است که عبور خون برنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده میشود. اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشته‌اند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند. و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند می‌فهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز میآمد و از من تشکر میکرد و می گفت اینک شوهر او میتواند که همه شب با وی تفریح نماید. ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود می‌خورانیدند یا به عشاق. چون در میتانی زنها عادت کرده‌اند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار داده‌اند زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند بزودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود. با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد. آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوش‌های خود صدائی مانند صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانسته‌اند که او را معالجه نمایند. روزی من باو گفتم که بمنزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را نشانیدم و با انگشت روی قسمت‌های مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند. بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را احساس نمی‌نماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند. در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او می‌کوبیدم یکمرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد و من متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد باطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آنمرد را بشکافم. اطباء گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد. گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده این مرد را از سرش بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد. اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دائمی من هر روز ده مرتبه می‌میرم و اگر سرم را بشکافی و من یکمرتبه بمیرم نجات خواهم یافت. روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عده‌ای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخله‌ای در معالجه ننمایند. در آنروز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم. آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زد پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد. بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشم‌هایش باز بود و همین که مغز نمایان شد باطباء گفتم جلو بیایند و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده بدرشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم. در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالب‌گیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره بشکل استخوان از قالب بیرون آمد. من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم و روی آن مرهم گذاشتم و بستم و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس دردسر نمی‌کند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند باو گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمائی. زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمی‌گذاشت که باین امور بپردازد شروع بعیاشی کند و یکشب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب می‌نوشید بر اثر مستی بزمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط بمن نبوده زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید. کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آنرا کلده می‌خوانند و زمانی خوسه مینامند ولی من آنرا بابل می‌گویم برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس می‌فهمد که منظور چیست؟ و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره می‌بیند و کوه در آن موجود نیست. در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب میگردانند ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا می‌ایستند و دو سنگ آسیاب را از دو طرف مخلف بگردش در می‌آورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری. در بابل درخت بقدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد و تمام سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آنرا باسم ماکیان میخواندند. با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک بقدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم این مرغ را میخورند و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم می‌گذارد در صورتی که تمساح یا پرندگان در دوره‌ای مخصوص تخم میگذارند. سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ می‌کنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیه‌ای که خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم. بابلی‌ها می‌گویند که شهر آنها قدیم‌ترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمی‌کنم زیرا طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگويم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد. در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانه‌ها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ نقطه حتی در طبس من تجارتخانه‌هائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام. خدای مردم بابل بنام (مردوک) خوانده میشود وی (ایشتار) را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند که باسم دروازه (ایشتار) موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد (آمون) در طبس مرتفع‌تر است. از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این برخ را طوری ساخته‌اند که خیابانی اطراف آن می‌پیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند. در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفته‌اند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند. میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیش‌بینی نمایند ولی مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمی‌توانستم بآنها مراجعه کنم. من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاک‌رست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از تجارتخانه‌های بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم. این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلاٌ ایلچی‌ها وقتی از کشورهای دیگر وارد بابل می‌شوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند. تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند. در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشته‌اند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند و تصور مینماید که من افسانه می‌گویم. این مهمانخانة چند طبقه موسوم به (کوشک ایشتار) با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمده‌اند. وقتی ما در طبس بودیم بما می‌گفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد. بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که می‌گویند که بابل مرکز دنیا میباشد و در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهند رسید. من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود میآورد و من از این گفته بسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد. بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها ببازرگانی اشتغال دارند. آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروان‌های حامل کالا را از راه بر میگرداند. بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طرق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه بیایند و به همه جا بروند. ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کرده‌اند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند. منظره رژه این سربازها که کاسک‌های زر و سیم دارند دیدنی است. من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند. سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند. ارابه های جنگی زیبائی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم. و بابلیها بمن میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابه‌هائی باین قشنگی دیده‌ای و من در جواب اظهار میکردم نه؟ پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و بهمین جهت هنگامیکه شروع بسلطنت کرد یک ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خنده‌دار را دوست میدارد. در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد. ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع (مردوک) بشمار میآمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالیمقام آنجا هستند و من بزودی با عده‌ای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست. دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج (مردوک) شدم دیدم که اطباء راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشه‌ها و بیماران مطالعه نمایند در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازه‌ها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد. من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج (مردوک) بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمده‌ام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هنگامیکه در کشور (میتانی) بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا بگوش پادشاه بابل رسید و پس از اینکه من در بابل ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج (مردوک) مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت شاه شما را احضار کرده است. (کاپتا) غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو... زیرا رفتن نزد یک سلطان خطر دارد. پرسیدم برای چه (کاپتا) گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمی‌شناسیم و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و چه بوی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند. گفتم (کاپتا) من مردی پزشک هستم و کاری نکرده‌ام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند (کاپتا) گفت اگر قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مردی چون من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که برای تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیده مردی بزرگ است و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو. پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم؟ (کاپتا) گفت برای اینکه تمام تجارتخانه‌ها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کرده‌اند زیرا منجمین آنها میگویند که امروز کار کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد. من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟ غلام من گفت وقتی تو ببرج (مردوک) رفتی تا با اطباء صحبت کنی ضمن صحبت با خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یکماه را چهار قسمت کرده‌اند و هر قسمت را یکهفته میخوانند و هفته هفت روز است و شش روز آنرا بکار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هستند از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است و نباید در این روز از خانه خارج شد و ببازار رفت و نباید دوستان و خویشاوندان را در خانه‌های آنها دید. من بعد از قدری فکر به (کاپتا) گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خروج از منزل در روز هفتم را خطرناک میدانند ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم. زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کارکردن زیان‌بخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم گرفتار نحوست خواهیم شد. این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا بدربار سلطان احضار میکنی در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست. برو و از قول من بسلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تخت‌روان بفرستد تا این که من سوار آن شوم زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرائی کنند. آنمرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تخت‌روان کوچک از نوع تخت‌روانهائی که سوداگران برای عرضه کردن کالای خود بدربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید (کاپتا) وقتی آنرا دید با خشم گفت من از خدای (مردوک) درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت ساخته شده شما را تنبیه نماید... شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شود زود این را ببرید که من روی شما را نبینم. غلامهائی که تخت‌روان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عده‌ای از مردم مقابل مهمانخانه جمع شدند و خنده کنان به (کاپتا) میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونه این تخت‌روان برای وی کوچک است. (کاپتا) از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کرد و من از مهمانخانه فرود آمدم. وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در صدد تمسخر بر نیامدند زیرا دانستند که مردی خارجی که در کشور خود بی‌وزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود. یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تخت‌روان وسائل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد و (کاپتا) غلام خود من جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود. ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یکعده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند. در آنجا من از تخت‌روان پیاده شدم و مقابل کاخ یکعده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از سپرها یک دیوار بوجود می‌آمد و وقتی مرا دیدند سپرها را جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنها گذشتم و وارد کاخ شدم. یکمرد پیر که صورت تراشیده‌اش نشان میداد از دانشمندان است و گوشواره‌های زر بگوش آویخته بود و گونه‌هایش چین‌خورده بنظر میرسید بمن نزدیک گردید و گفت من از هیاهوئی که تو در این شهر بوجود آورده‌ای آگاه شده‌ام و صاحب چهار اقلیم (پادشاه بابل – مترجم) می‌پرسد اینمرد کیست که هر وقت خود میل دارد نزد من می‌آید و وقتی من او را احضار میکنم از آمدن خودداری مینماید. من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی. او گفت من پزشک مخصوص صاحب چهار اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جا آمده‌ای و وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمیآئی من هنوز بدرستی تو را نمی‌شناسم ولی بدان که اگر سلطان بابل بتو زر وسیم بدهد باید نصف آن بمن برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی. گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمی‌کنم و این کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده می‌باشی من دوستی تو را بر خصومت ترجیح میدهم و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است بتو می‌بخشم. پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و باو دادم و او از این عمل طوری خوشحال و متحیر شد که دیگر چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من (کاپتا) نیز باتفاق من نزد سلطان بیاید. پادشاه بابل باسم (بورابوریاش) خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است زیرا بمن گفته بودند که وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود. اما دیدم جوان است و معلوم شد کسانیکه راجع باو اطلاعاتی بمن دادند در گذشته او را دیدند و بطوریکه در بین عوام مشاهده میشود، مرور عمر را فراموش کرده‌اند و بیاد نمی‌آوردند که هر کودک بزرگ میشود و بمرحلة جوانی میرسد. در کنار (بورابوریاش) یک شیر کوچک بعد از اینکه ما را دید غرید. پیرمردی که میگفت طبیب سلطان میباشد هنگام ورود سجده کرد و (کاپتا) غلام من از روش او تقلید نمود ولی یک مرتبه دیگر شیر غرید و غلام من طوری بوحشت در آمد که از جا جست و فریاد زد. سلطان از جستن و فریاد او بخنده در آمد و (کاپتا) گفت این جانور خشمگین را از اینجا بیرون ببرید زیرا من در همه عمر جانوری وحشت‌انگیزتر از او ندیده‌ام و صدای این حیوان شبیه به صدای ارابه‌های جنگی سربازان طبس است که بعد از غروب آفتاب به سربازخانه مراجعت مینمایند. (کاپتا) این کلمات را بزبان بابلی ادا کرد و سلطان طوری میخندید که اشک از چشمهای او فرو میریخت. بعد بیاد آورد که مرا برای درمان بیماری خود احضار کرده و دست را روی صورت نهاد و نالید و من دیدم که روی صورت او یک ورم بزرگ بوجود آمده و بر اثر حجم ورم یک چشم او بخوبی دیده نمیشود. پیرمرد که دو بازوبند را از من گرفته بود بسلطان گفت این همان پزشک خودپسند مصری است که تو دیروز او را احضار کردی و نیامد و گفت که امروز میآید و خوب است بسربازان خود بگوئی که هم اکنون با نیزه‌های خویش شکم او را سوراخ نمایند. سلطان گفت که من اکنون او را نخواهم کشت زیرا برای این احضارش کرده‌ام که درد مرا از بین ببرد و چند شب است که نتوانستم بخوابم و در این مدت غیر از غذاهای مایع چیزی نخوردم. پیرمرد مثل کسیکه بگریه در آمده گفت ای صاحب چهار اقلیم، ما در این چند روز در معبد (مردوک) برای تو قربانی کردیم و لباس سرخ پوشیدیم و طبل زدیم و رقصیدیم تا دردی را که در دهان تو جا گرفته از آنجا خارج کنیم. ولی تو بما اجازه ندادی که ما دست بدهان تو بزنیم و اگر این اجازه را میدادی میتوانستیم تو را معالجه نمائیم و من تصور نمیکنم که این مرد اجنبی بتواند تو را مداوا کند. سلطان خطاب بمن گفت تو کیستی و آیا میتوانی بفهمی که این درد من از چه بوجود آمده است؟ گفتم من (سینوهه) طبیبی مصری و ابن‌الحمار هستم و با اینکه هنوز دهان تو را ندیده‌ام میتوانم بگویم که درد تو ناشی از این است که یکی از دندانهای آسیاب تو دارای جراحت شده و این جراحت در بن دندان جا گرفته و تولید ورم نموده و ورم صورت تو ناشی از همان جراحت دندان است. علت بوجود آمدن این جراحت این است که تو دندانهای خود را بموقع پاک نکردی و وقتی ریشه دندان فاسد گردید آنرا بیرون نیاوردی زیرا وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید دندان را بیرون آورد. سلطان گفت من میدانستم که وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید آنرا بیرون آورد ولی درد کشیدن دندان بقدری شدید است که نمیتوان آنرا تحمل نمود. گفتم درد کشیدن دندان در مصر شدید نیست و اگر تو مایل باشی من دندان تو را بدون درد بیرون خواهم آورد ولی امروز نمیتوان باین عمل مبادرت کرد برای اینکه دندان تو ورم دارد و اول باید این ورم را از بین برد و جراحات موجود در بن دندان را خارج کرد و بعد از چند روز مبادرت بکشیدن دندان نمود. سلطان از من پرسید آیا میتوانی که جراحت را از بن دندان من خارج کنی؟ گفتم بلی و من برای خارج کردن جراحت مجبورم که ورم دندان تو را بشکافم و با اینکه طبق اسلوب طبس کار میکنم که زیاد متحمل درد نشوی معهذا بتو میگویم که شکافتن ورم برای بیرون آوردن جراحت قدری درد خواهد داشت. زیرا خدایان که درد را بوجود آورده‌اند سلاطین را مستثنی نکرده‌اند و آنها هم مانند افراد عادی متحمل درد میشوند. من به (کاپتا) گفتم که فوری آتش فراهم کند تا اینکه من کارد خود را در آتش مطهر نمایم و در حالیکه وی آتش فراهم مینمود من قدری شراب توام با اندکی تریاک بسلطان بابل خورانیدم. وقتی او شراب را نوشید و قدری از آن گذشت گفت تصور میکنم که من دیگر احتیاج بتو ندارم زیرا درد من رفع شده است. گفتم این تسکین درد موقتی است و بعد از قدری درد تشدید خواهد شد. وی گفت تو ممکن است که باز از این دارو بمن بخورانی تا اینکه درد من از بین برود. گفتم داروئی که من در این شراب میریزم و بتو میدهم فقط یکمرتبه بدون ضرر قابل استفاده است و اگر مرتبة دوم و سوم مورد استفاده قرار بگیرد تولید عادت میکند و آنوقت تو برای زنده ماندن محتاج این دارو خواهی بود بدون این که دردت را تسکین بدهد. پس بگذار اکنون که درد تو تخفیف پیدا کرده من ورم پای دندان تو را بشکافتم و جراحت آنرا بیرون بیاورم. سلطان بابل با عمل جراحی کوچک موافقت کرد و من بعد از اینکه کارد خود را در آتش تطهیر نمودم و آنرا خنک کردم بوی نزدیک شدم و سرش را زیر بغل گرفتم و دهانش را گشودم با اینکه خوردن قدری تریاک درد او را تخفیف داده بود بعد از اینکه ورم دهان او را شکافتم از درد فریاد زد و شیر او برخاست و دم تکان داد و غرید ولی حمله نکرد. بعد از آن پادشاه بابل دیگر ننالید زیرا درد از بین رفته بود و بیرون آوردن جراحات از دهان مانع از این میگردید که صحبتی بکند. وقتی جراحات دهان را خارج کردم گفت ای طبیب مصری تو مردی گران قیمت هستی برای اینکه من اکنون هیچ احساس درد نمی کنم. طبیب سالخورده که حضور داشت گفت اگر تو بمن اجازه میدادی که ورم دهان تو را بشکافم من هم مثل این مرد مصری میتوانستم جراحات ورم را بیرون بیاورم تا اینکه درد تو رفع شود. من گفتم این مرد راست میگوید و اگر سلطان موافقت میکرد که این مرد ورم دهان او را بشکافد همين نتیجه گرفته میشد ولی این مرد سالخورده جرئت نداشت اصرار نماید و ورم دهان تو را بشکافد زیرا می‌ترسید سبب خشم تو شود. در صورتیکه یک پزشک باید جرئت داشته باشد و از خشم بیمار ولو سلطان باشد نهراسد و من در طبس هرگز از بیماران نمی‌ترسم. پادشاه بابل که از درد بکلی آسوده شده بود گفت (سینوهه) با اینکه تو مردی جسور هستی و با تهور صحبت میکنی من از جسارت تو صرف نظر می نمایم زیرا مردی لایق میباشی. در اینجا هیچکس نباید یک سلطان را در حال نالیدن ببیند و غلام تو مرا در حال نالیدن دید ولی من این را هم صرف نظر میکنم. زیرا غلام تو مرا خندانید و سبب تفریح من شد بعد خطاب به (کاپتا) گفت یکمرتبه دیگر هم خیز بردار و مرا بخندان. (کاپتا) گفت من این کار را نمیکنم برای اینکه بر خلاف حیثیت و وقار سالخوردگی خود را من است. سلطان گفت من اكنون كاري خواهم كرد كه تو حيثيت و وقار سالخوردگي خود را فراموش نمائي. سلطان اشاره‌ای به شیر خود کرد و شیر برخاست و سلطان (کاپتا) را به شیر نشان داد و جانور سر بزرگ خود را بطرف (کاپتا) برگردانید و آنگاه با قدمهای آهسته بسویش روان شد.
هر چه شیر به (کاپتا) نزدیک میشد غلام من عقب میرفت تا اینکه بیک ستون رسید و در اینموقع شیر دهان گشود و غرید و (کاپتا) از شدت وحشت ستون را گرفت و مثل یک میمون که در مصر از درختها بالا میرود بچابکی از ستون بالا رفت. سلطان طوری می‌خندید که بچپ و راست و عقب و جلو خم میگردید و وقتی که از خنده سیر شد اظهار کرد که گرسنه هستم و برای من غذا بیاورید. طبیب سالخورده از این حرف خوشوقت شد زیرا میل سلطان به غذا نشان میداد که وی سالم شده و اشتهایش بازگشته است و چند لحظه دیگر برای وی غذا آوردند. چون سلطان مشغول خوردن غذا شد دیگر به غلام من توجه نکرد و شیر از پای ستون برخاست و نزد سلطان آمد و غلام من توانست از ستون قدم بر کف اطاق بگذارد. من به سلطان گفتم اکنون درد دندان تو از بین رفت ولی چون دندانت خراب شده باز دچار درد خواهی شد و چاره‌ای نداری جز اینکه دندان معیوب را بکشی و من فکر میکنم که تو به شیرینی خیلی علاقه داری و خوردن شیرینی زیاد دندانهای تو را خراب کرده زیرا در اینجا شیرینی را با شیره خرما تهیه میکنند و این شیره برای دندان زیان دارد ولی در مصر شیرینی بوسیله قندی تهیه میشود که حشرات بوجود می‌آورند و قند مزبور بدندان صدمه نمیزند. سلطان گفت مگر حشرات میتوانند قند تهیه کنند؟ گفتم بلی یکنوع حشره در مصر وجود دارد که شبیه زنبورهائی است که در این کشور روی خرما می‌نشینند و آنرا میخورند ولی کوچکتر از این زنبورهاست و ا ین حشره یک قند لذیذ و شیرين تهیه میکند که بدندان صدمه نمیزند و برای تقویت بدن خیلی مفید است.
سلطان گفت تو از خوش باوری ما استفاده میکنی و دروغ میگوئی زیرا زنبور نمیتواند قند تهیه کند.
گفتم یکمرد راستگو گرفتار وضع مشکل میشود زیرا اگر راست بگوید دیگران باور نمیکنند و همانطور که تو باور نمیکنی که در مصر زنبورها قند تهیه کنند اگر من به مصریها بگویم که در بابل مرغی وجود دارد که پرواز نمیکند و پیوسته با انسان زندگی مینماید و هر روز یک تخم بقدر یک تخم تمساح میگذارد هیچکس حرف مرا نخواهد پذیرفت و من اگر بتوانم از این مرغها به مصر میبرم تا مردم آنها را ببینند و قبول کنند که من دروغ نمیگویم، سلطان گفت اینک بیا و با من غذا بخور گفتم من بیک شرط با تو غذا میخورم و آن این است که دستور بدهی به غلامان مهمانخانه که مرا با تخت‌روان اینجا آورده‌اند غذا بدهند زیرا آنها گرسنه هستند. سلطان امر کرد که به غلامانی که مرا آورده بودند غذا بدهند و به آنها شراب خرما بنوشانند زیرا در بابل شراب را از خرما تهیه مینمایند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هنگامیکه من میخواستم از کاخ سلطنتی خارج شوم سلطان گفت سینوهه ما یک جشن در پیش داریم و آن جشن پادشاه دروغی است و در این روز تو باید بیائی و این جشن را تماشا کنی زیرا یقین دارم که در کشور مصر این جشن وجود ندارد. گفتم بسیار خوب خواهم آمد سلطان خنده کنان گفت در آنروز غلام تو دیدنی خواهد بود. پرسیدم برای چه؟ سلطان گفت برای اینکه خیلی مردم را خواهد خندانید. در بازگشت به مهمانخانه غلامان حامل تخت‌روان که از طعام و شراب سیر شده بودند آواز میخواندند و مرا مدح میکردند و مردم هم که عقب آنها حرکت مینمودند دوست داشتند که مثل آنها آواز بخوانند و مرا مدح کنند. این موضوع سبب شهرت من در بابل شد و مردم می گفتند (سینوهه) طبیب مصری مردی است که غلامان حامل تخت‌روان خود را سیر میکند. قبل از اینکه جشن پادشاه دروغی (که من تصور نمی‌کنم چه در بابل یا در هیچ کشور وجود داشته باشد) آغاز شود (و من این جشن را خواهم گفت) چون قرار بود که دندان پادشاه بابل را بکشند (بورابوریاش) مرا احضار کرد و من قبل از کشیدن دندان قدری تریاک وارد رگ او کردم و تقریباٌ بدون درد دندان او را کشیدم و ا طبای بابل که حضور داشتند و تصور میکردند که سلطان به مناسبت درد کشیدن دندان مرا به قتل خواهد رسانید بسیار حیرت نمودند و از من پرسیدند چه شد که پادشاه احساس درد شدید نکرد؟ گفتم داروئی که من وارد رگ او کردم دارای خاصیت از بین بردن درد و یکی از داروهای درجه اول مصر است و این دارو از پوست یک گیاه گرفته می شود و گیاه مزبور را فقط کاهنین مصر میکارند و وظیفة تهیه این دارو از پوست آن گیاه بر عهده آنها میباشد و هرگز راز تهیه این دارو را به عامه مردم نمی‌آموزند زیرا چون این دارو هر گونه درد را از بین میبرد اگر بدست مردم بیفتد دیگر مردم از درد نخواهند ترسید و نظم جامعه بر هم میخورد زیرا هیچ کس از مجازات بدنی بیم نخواهد داشت. سلطان گفت من میل دارم که قدری از این دارو داشته باشم گفتم من قدری از این دارو بتو خواهم داد مشروط بر آنکه جز طبق راهنمائی من بکار نبری زیرا این دارو اگر بر خلاف دستور بکار برده شود مانند زهر سبب اتلاف خواهد شد پادشاه پرسید اینکه که دندان مرا بدون درد بیرون آورده‌ای چه پاداشی میخواهی؟ گفتم من احتیاجی به زر و سیم ندارم زیرا میتوانم از علم خود زر و سیم بدست بیاروم ولی مایلم که قدرت تو را ببینم و مشاهده کنم چقدر قشون داری تا وقتی بمصر بر میگردم مدح قدرت تو را بخوانم و همه از شنیدن اوصاف تو حیرت نمایند. این است که درخواست میکنم دستور بدهی که قشون تو رژه بروند تا اینکه من سربازان و ارابه‌های جنگی تو را تماشا کنم. پادشاه درخواست مرا پذیرفت و من از این موضوع خوشوقت شدم زیرا میتوانستم به قدرت نظامی پادشاه بابل پی ببرم. قبل از روز رژه به (کاپتا) گفتم که سربازان و ارابه‌های پادشاه بابل را بشمارد و بداند چند سرباز و ارابه در قشون (بورابوریاش) هست. (کاپتا) گفت من این همه عدد از کجا بیاورم که بوسیله آنها سربازان بابل را بشمارم چون میگویند که شماره سربازان بابل از شماره ریگ‌های بیابان زیادتر است. گفتم ابله لزومی ندارد که تو سربازان را یکایک بشماری زیرا هر دسته سرباز عقب یک علامت حرکت میکنند و اگر تو علامت‌ها را بشماری شماره سربازان بدست می‌آید. در روز رژه پادشاه ریش مصنوعی بر زنخ نهاد و من دیدم که فقط سربازانی که در خود بابل بودند اسلحه در دست دارند و آنهائیکه از ولایات برای رژه احضار شدند اکثر نیزه نداشتند و چشمهای همه معیوب بود. من شصت بار عبور شصت دسته سرباز را که دارای علامت بودند شمردم و متوجه شدم که هر دسته سرباز شصت بار شصت سرباز است. زیرا در بابل عدد شصت مقدس میباشد و ارابه‌های جنگی پادشاه هم شصت بار شصت ارابه بود. ارابه‌ها را با فلزی عجیب و جدید موسوم به آهن ساخته بودند و از زیر هر ارابه دو پیکان آهنی بزرگ بیرون آمده بود که در جنگ خیلی خطرناک است ولی من دیدم که پیکان‌ها زنگ زده و چرخ بعضی از ارابه‌ها هنگام رژه از آن جدا میشد. سربازها با صفوف شصت نفری حرکت میکردند که رژه زودتر تمام شود و ارابه‌ها با صفوف پانزده ارابه حرکت مینمودند. در بین سربازان پادشاه بابل فقط سربازان گارد مخصوص او جالب توجه بودند ولی بعضی از آنها آنقدر فربهی داشتند که نمیتوانستند بآسانی راه بروند و راه رفتن آنها باعث تفریح تماشاچیان میشد. وقتی شب فرا رسید سلطان مرا احضار کرد و گفت (سینوهه) آیا امروز قشون مرا دیدی گفتم دیدار قشون تو امروز چشمهای مرا سیاه کرد زیرا سربازان تو از ریگهای کنار دریا و ستارگان آسمان بیشتر هستند و من بعد از دیدن قشون تو فهمیده‌ام که تو نیرومندترین پادشاه زمین هستی. پادشاه بابل گفت (سینوهه) قبول درخواست تو برای من گران تمام شد زیرا چون من رژه را ترتیب دادم باید مدت چند روز تا وقتی که سربازان از اینجا بولایت خود مراجعت نکرده‌اند به آنها غذا بدهم و هزینه غذای آنها بقدر مالیات یک ایالت من در مدت یکسال خواهد شد. در این چند روز که سربازان در اینجا هستند رسوائیهای بزرگ بوجود خواهد آمد برای اینکه متعرض زنها میشوند و نمیتوان جلوی آنها را گرفت و بعد از اینکه رفتند تا مدت یکماه جاده‌ها نا امن خواهد بود زیرا این سربازان تا بولایت خود برسند در راه هر کس را که ببینند لخت مینمایند. ولی با این وصف من خوشوقتم که توانستم ارتش خود را بتو نشان بدهم و تو قدرت مرا ببینی. اینک بگو که آیا فرعون مصر دارای یک دختر هست. پرسیدم که بدختر فرعون مصر چکار داری؟ پادشاه بابل گفت من میل دارم که دختر او زن من بشود و گرچه اکنون دارای چهار صد زن میباشم ولی هیچیک دختر سلطان مصر نیستند و من خیلی میل دارم همسری داشته باشم که دختر فرعون مصر باشد!
گفتم (بورابوریاش) آگاه باش که از روزی که جهان بوجود آمده دختر فرعون مصر پیوسته زوجه برادر خود میشود و اگر برادر نداشته باشد شوهر نمیکند بلکه بمعبد میرود و کاهنه میشود و این حرف که تو میزنی نسبت بخدایان مصری کفر است ولی من از حرف تو رنجش حاصل نمیکنم زیرا تو خدایان مصر را نمی‌شناسی.
پادشاه بابل گفت من تصمیم گرفته‌ام که طعم دختر فرعون را بچشم و بدانم که معاشقه با او چه نوع لذت دارد و اگر فرعون دختر خود را بمن ندهد من قشون خود را وارد خاک او خواهم کرد و مصر را ویران خواهم نمود و دختر او را بزور متصرف خواهم شد گفتم (بورابوریاش) فرعون مصر هنوز خیلی جوان است و تازه زن گرفته و دارای دختر نشده و بفرض اینکه خدایان مصری دادن دختر فرعون را بیک بیگانه منع نمیکردند او که دختری ندارد نمیتواند که دخترش را بتو بدهد پس صبر کن تا اینکه دارای دختر شود و بعد بفکر استفاده از دختر او باش. سلطان گفت (سینوهه) من امروز مدتی طولانی در میدان نشستم و عبور سربازان را مشاهده کردم و خسته شده‌ام و میل دارم که بحرم خود روم و با زنها تفریح کنم و تو هم که طبیب هستی و میتوانی همه جا بروی با من بیا تا زنهای مرا ببینی و من یکی از آنها را بطور موقت بتو خواهم داد تا با وی تفریح کنی ولی متوجه باش که او را آبستن ننمائی زیرا اگر باردار شود تولید اشکال خواهد کرد برای اینکه همه تصور خواهند نمود که او از من باردار شده است. گفتم (بورابوریاش) این حرف را نزن زیرا پسندیده نیست که مردی زن خود را بدیگری بطور موقت بدهد تا با او تفریح کند. (بورابوریاش) گفت برای چه پسندیده نیست زنهای من اگر بدانند که من حاضرم که آنها را بطور موقت بدیگران بدهم که با آنها تفریح کنند بسیار خوشحال میشوند زیرا من به تنهائی نمیتوانم با چهار صد زن تفریح نمایم. بعد از من پرسید که تو چند زن داری؟ گفتم من زن ندارم (بورابوریاش) با تعجب پرسید مگر تو خواجه هستی؟ گفتم نه. پادشاه بابل پرسید اگر خواجه نیستی چگونه میتوانی بدون زن زندگی کنی و مشغول طبابت باشی زیرا تا وقتی مرد با زن تفریح نکند حواسش جمع نمیشود و نمیتواند خود را بکاری مشغول نماید. اگر میخواهی در زندگی شادکام باشی مثل من زنهائی از ملل مختلف بگیر برای اینکه هر یک از این زنها طبق رسوم ملی خود یکنوع عشقبازی میکنند و تو هر دفعه یکنوع لذت خواهی برد. با اینکه من نمیخواستم که وارد حرم سلطان شوم پادشاه بابل مرا با خود برد و من دیدم زنهای او از ملل گوناگون همه جوان و زیبا هستند و هر یک از آنها لباس ملی خود را پوشیده‌اند. بعضی از زنها چون تازه از کشورهای دور درست بوسیله فروشندگان برده آورده شده بودند نمیتوانستند بزبان بابلی تکلم نمایند ولی همه می‌خندیدند و هر زن میکوشید که توجه سلطان را بطرف خود جلب نماید. وقتی شنیدند که سلطان میگوید که میل دارد یکی از زنهای خود را بطور موقت بمن بدهد که با وی تفریح کنم درصدد بر آمدند که توجه مرا جلب نمایند. سلطان بمن گفت که هر یک از اینها را که میل داری انتخاب کن ولی من که خواهان همه آنها بودم نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و از آن گذشته از خشم و تغییر رای سلطان می‌ترسیدم زیرا وقتی انسان با یک پادشاه بوالهوس بسر میبرد باید احتیاط نماید زیرا یکمرتبه رای پادشاه تغییر میکند. این بود که گفتم من چون در مسافرت هستم و برای فرا گرفتن علوم آمده‌ام زن اختیار نمی‌نمایم زیرا خدایان ما گفته‌اند که وقتی مشغول تحصیل علم هستید از زن گرفتن خودداری کنید. ای خدایان مصر من از شما معذرت میخواهم که این دروغ را از زبان شما گفتم ولی برای اینکه سلطان بابل را متقاعد نمایم چاره دیگر نداشتم. زنها وقتی دیدند که من حاضر نیستم هیچ یک از آنها را انتخاب کنم مرا تحقیر و تمسخر کردند و گفتند معلوم میشود که تو نیز مثل خواجگانی که در حرم مشغول خدمت میباشند و نمی‌توانی با زنها تفریح کنی. سلطان هم که تصور میکرد که با دادن یکی از زنهای خود بمن مرا بسیار خوشحال خواهد نمود افسرده شد و گفت اگر تو مرا از درد دندان نجات نداده بودی اکنون میگفتم تو را بقتل برسانند. بعد مرا مرخص کرد و قبل از اینکه بروم باز راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت نمود و گفت بهار فرا رسیده و موقع جشن پادشاه دروغی نزدیک شده و خود را برای لذت بردن از این جشن آماده کن. قبل از اینکه راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت کنم باید موضوعی را که مربوط بمن است بگویم. یک روز برای تماشای شیشه بزرگ کننده به برج (مردوک) رفته بودم این شیشه که تصور نمی‌کنم در هیچ نقطه از جهان باشد در بابل ساخته میشود و شیشه ایست ضخیم و بسیار شفاف مانند یک قطعه یخ درخشنده و بدون کدورت. ولی وقتی انسان از پشت این شیشه به چیزی نظر می‌اندازد بقدری آنرا بزرگ مینماید که سبب وحشت میشود و روزیکه من برای دیدن شیشه رفته بودم موری را آوردند و من شیشه را بدست گرفتم و از پشت آن مور را نگریستم و نزدیک بود که از وحشت بگریزم. زیرا مورچه آنقدر بزرگ شده بود که از حیث بزرگی جثه بیک اسب آبی شباهت داشت. بعد از اینکه شیشه بزرگ کننده را دیدم به طبقه فوقانی برج که جایگاه منجمین است رفتم و از آنها درخواست کردم که طالع مرا ببینند. چون من نمیدانستم در چه تاریخ و کجا متولد شده‌ام آنها نتوانستند که آینده مرا پیش بینی کنند اما به من گفتند که تو مصری نیستی. گفتم تردیدی وجود ندارد که من در درون سبدی بودم که روی رود نیل حرکت میکرد و زنی که مرا به فرزندی پذیرفت آن سبد را از روی آب گرفت. منجمین گفتند با اینکه تو را روی رود نیل یافته‌اند تو نه مصری هستی و نه اهل کشور دیگر و بهر نقطه از جهان بروی در آنجا یک بیگانه بشمار می‌آیی. گفتم این گفته قابل قبول نیست زیرا در جهان بالاخره نقطه‌ای وجود دارد که من در آنجا متولد شده‌ام و آنجا وطن من میباشد و من در آن وطن مردی بیگانه بشمار نمی‌آیم. منجمین گفتند در جهان نقطه‌ای که تو در آنجا متولد شده باشی وجود ندارد. گفتم پس من در کجا متولد شده‌ام؟ یکی از منجمین گفت شاید تو فرزند خدایان هستی و از آسمان بزمین آمده‌ای. گفتم در کشور ما فقط یک نفر فرزند خدایان است و او هم فرعون میباشد. منجمین گفتند در هر حال طالع تو اینطور نشان میدهد که تو در این جهان بهر جا که بروی در آنجا بیگانه هستی و نقطه‌ای نیست که وطن تو باشد و چون چنین است ناگزیر تو از آسمان آمده‌ای و فرزند خدایان میباشی. آنوقت من با شگفت دیدم که منجمین مقابل من سر فرود آوردند و پرسیدم برای چه این کار را میکنید و آنها جواب دادند ما یقین نداریم که تو فرزند خدایان باشی ولی میدانیم که در این جهان متولد نشده‌ای و لذا شرط احتیاط این است که بتو احترام بگذاریم تا اگر براستی فرزند خدایان هستی از طرف ما قصوری سر نزده باشد و نزد خدایان مسئول نشویم. من که میدانستم فرزند خدایان نیستم از این حرف بسیار تعجب کردم و آن را بحساب کم عقلی و خرافه پرستی منجمین گذاشتم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
وقتی فصل بهار شروع میشود سکنه بابل مدت دوازده روز جشن میگیرند. در روز سیزدهم مراسم این جشن بوسیله یک دروغ بزرگ یعنی پادشاه دروغی خاتمه می‌یابد. در این دوازده روز مردم در بابل زیباترین لباس خود را میپوشند و دخترهای جوان به معبد (ایشتار) میروند و در آنجا خود را در دسترس مردها قرار میدهند تا اینکه با آنها تفریح نمایند و هر مرد بعد از اینکه با زنی تفریح کرد یک هدیه بوی میدهد و زنها این هدایا را جمع آوری مینمایند تا اینکه وقتی شوهر میکنند دارای جهیز باشند. هیچ کس از این رسم حیرت نمی‌نماید و هیچ مرد وقتی زن میگیرد انتظار ندارد که زن او باکره باشد. در این دوازده روز همه مشغول عیش و عشرت میشوند و خود را برای جشن روز سیزدهمین بهار آماده میکنند. صبح روز سیزدهم من در مهمانخانه نشسته بودم و یک مرتبه شنیدم که یک عده سرباز به مهمانخانه ریختند و بانک زدند پادشاه ما کجاست؟ پادشاه ما را بدهید وگرنه همه را بقتل خواهیم رسانید. این عده با فریادهای خشمگین طبقات مهمانخانه را پیمودند تا به طبقه‌ایکه من در آن سکونت داشتم رسیدند و فریاد زدند پادشاه ما را بدهید... پادشاه ما را پنهان نکنید. سربازها مقابل اطاق ما غوغا نمودند و (کاپتا) غلام من از بیم خود را زیر تخت خواب پنهان کرد و بمن گفت تصور میکنم در بابل شورشی شده و پادشاه گریخته و طرفداران او به تصور اینکه وی در این مهمانخانه است اینجا آمده‌اند. من درب اطاق را گشودم و به سربازها گفتم آیا مرا می‌شناسید یا نه؟ من (سینوهه) ابن‌الحمار طبیب مصری هستم و دندان پادشاه شما را کشیده‌ام و او برای خشنودی من در این شهر قشون خود را وادار به رژه کرد و اگر قصد داشته باشید مرا اذیت کنید نزد پادشاه شما میروم و شکایت میکنم.
سربازها گفتند اگر تو (سینوهه) هستی ما تو را جستجو میکنیم و منظورمان یافتن تو میباشد. پرسیدم با من چکار دارید گفتند که غلام تو را میخواهیم سوال کردم با غلام من چکار دارید؟ سربازها گفتند امروز روز جشن پادشاه دروغی است و پادشاه ما امر کرده که غلام تو را نزد وی ببریم. گفتم پادشاه شما با غلام من چکار دارد؟ گفتند از این موضوع اطلاع نداریم و اگر غلام خود را به ما نشان ندهی تو را عریان خواهیم کرد و بدون لباس به کاخ پادشاه خواهیم برد و برای اینکه نشان بدهند که تهدید آنها واقعیت دارد با یک حرکت جامع مرا دریدند و مرا عریان کردند و آنوقت با شگفت مرا نگریستند چون تا آنموقع ندیده بودند که مردی دارای ختنه باشد. یکی از سربازها گفت پناه بر (مردوک) چرا اینمرد اینطور است؟ دیگری پرسید که آیا تمام مردهای مصر اینطور هستند؟ گفتم بلی در مصر مردها را هنگامیکه کودک هستند ختنه میکنند.
یکی از آنها گفت این موضوع برای ما اهمیتی ندارد. دیگری فریاد بر آورد ما از تو کسی را می‌خواهیم که باید بما تحویل بدهی وگرنه... گفتم سخن را کوتاه کنید و بگوئید چه خواهید کرد؟ سربازها گفتند یا غلام خود را بما نشان بده یا تو را عریان از خیابانهای بابل عبور خواهیم داد و بکاخ سلطنتی خواهیم برد. گفتم من بپادشاه شما شکایت خواهم کرد و خواهم گفت که شما را بشدت تنبیه کند. سربازها گفتند خود پادشاه بما گفته که اگر تو غلامت را بما تسلیم نکنی تو را عریان بکاخ سلطنتی ببریم. (کاپتا) که زیر تخت از وحشت میلرزید از آنجا خارج شد و گفت ارباب مرا عریان بکاخ سلطنتی نبرید زیرا احترام این پزشک معروف از بین میرود و من حاضرم که با شما بهر جا که میگوئید بیایم. سربازها وقتی (کاپتا) را دیدند فریاد شعف بر آوردند و گفتند (مردوک) پاینده باد... پادشاه ما پیدا شد... ما پادشاه خود را یافتیم و اینک او را بکاخ سلطنتی می بریم.
(کاپتا) با حیرت هر چه تمامتر سربازان را مینگریست و سربازها وقتی شگفتی او را دیدند با فریادهای شادی گفتند تو پادشاه چهار اقلیم هستی؟ تو شهریار ما می‌باشی و ما از قیافه ات تو را می‌شناسیم. بعضی از سربازها مقابل (کاپتا) سر فرود میآوردند و بعضی دیگر از قفا باو لگد میزدند که وادارش نمایند زودتر براه بیفتد. (کاپتا) گفت ارباب من تصور میکنم که من در کشوری زندگی مینمایم که همه افراد آن دیوانه هستند و من اکنون نمیدانم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم و شاید در خواب هستم و آنچه می‌بینم مناظر خواب می‌باشد و اگر مرا در این کشور سرنگون بدار آویختند تو نگذار که جنازه مرا جانوران بخورند و جنازه‌ام را مومیائی کن و در مصر دفن نما. یکی از سربازان خنده‌کنان گفت که در اینجا جنازه اموات را جانوران نمی‌خورند برای اینکه ما جنازه آنها را در رودخانه میاندازیم و آب آنها را بطرف دریا میبرد. (کاپتا) گفت ارباب من نگذار که جنازه مرا در آب رودخانه بیندازند زیرا در آن صورت من نخواهم توانست در دنیای دیگر زنده بمانم. سربازها که می‌خندیدند گفتند ما امروز توانسته‌ایم یک پادشاه خوب پیدا کنیم برای اینکه زبان او به هنگام صحبت گره نمی‌خورد و چون (کاپتا) نمیخواست از مهمانخانه خارج شود با لگد و ضربات کعب نیزه او را براه انداختند و بردند. بعد از اینکه (کاپتا) باجبار رفت من به شتاب لباس پوشیدم و عقب او بکاخ سلطنتی رفتم و در آنجا چون میدانستند که من نزد پادشاه تقرب دارم کسی جلوی مرا نگرفت. وقتی وارد کاخ شدم دیدم یک جمعیت انبوه در کاخ سلطنتی جمع شده‌اند و همه فریاد میزدند و سربازها با هیجان نیزه ها را تکان میدادند. من یقین حاصل کردم که در بابل شورش شده و اگر از ولایات سربازها را احضار نکنند ممکن است که (بورابوریاش) پادشاه بابل از سلطنت بر کنار شود زیرا از فریادهای جمعیت معلوم بود که علیه (بورابوریاش) ابراز احساسات می‌کنند. بدون اینکه کسی جلوی مرا بگیرد وارد تالاری شدم که میدانستم پادشاه بابل در آنجاست و مشاهده کردم که کاهن بزرگ معبد (مردوک) و عده‌ای از کاهنهای دیگر در آن تالار حضور دارند. وقتی (کاپتا) وارد تالار شد یکمرتبه کاهن بزرگ معبد (مردوک) در حالی که با انگشت پادشاه بابل را نشان میداد گفت این پسرک را که هنوز ریش از صورت او نروئیده از اینجا بیرون ببرید... ما حاضر نیستیم که او را پادشاه خود بدانیم. دیگران برای تایید اظهار آن مرد گفتند این پسر را از این جا اخراج کنید و ما حاضر نیستیم که بیش از این یک کودک بر ما حکومت کند... او را بیرون ببرید.
کاهن بزرگ معبد (مردوک) بطرف (کاپتا) غلام من اشاره کرد و گفت اینک ما توانسته‌ایم که یک پادشاه بالغ و عاقل پیدا کنیم و او را به سلطنت انتخاب خواهیم کرد تا اینکه از روی عقل و مآل‌اندیشی بر ما حکومت نماید. بمحض اینکه این حرف از دهان کاهن بزرگ بیرون آمد کسانی که در آنجا بودند به پادشاه جوان حمله‌ور شدند و با خنده و شوخی علائم سلطنت را از سر و سینه وی دور کردند و لباس از تن او بیرون آوردند و بازوها و پاهای او را لمس کردند و میگفتند نگاه کنید که این پسر جوان چقدر ضعیف است و هنوز از دهان او بوی شیر می‌آید و نمیتواند وسیله تفریح زنهای حرم خود شود و بجای او این مرد (اشاره به غلام من) را بحرم میفرستیم تا اینکه بتواند قدری وسیله تفریح زنهای حرم گردد. (بورابوریاش) وقتی از علائم سلطنتی خلع میگردید کوچکترین مقاومت نکرد و من دیدم که باتفاق شیر خود که دم را وسط پاها قرارداده بود بگوشه‌ای از اطاق رفت. وقتی مشاهده کردم که بر تن غلام من لباس سلطنتی پوشانیدند و علائم سلطنتی را بر سر و سینه او نصب کردند نمیدانستم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت می‌نمایم.
(کاپتا) را روی تختی که قبلاٌ پادشاه بابل روی آن نشسته بود نشانیدند و مقابلش سجده کردند و زمین را بوسیدند حتی خود (بورابوریاش) که عریان بود مقابل (کاپتا) سجده کرد و گفت او باید پادشاه ما باشد زیرا عاقل تر و عادل تر از او در این کشور نیست. غلام من طوری مبهوت بود که نمیتوانست حرف بزند ولی من میدیدم که موهای سرش زیر علامت سلطنت که بر فرق او نهاده بودند سیخ شده است. وقتی کسانیکه در اطاق بودند نسبت باو اظهار انقیاد کردند (کاپتا) فریاد زد ساکت شوید و همه سکوت نمودند و وی گفت: من فکر میکنم که یک جادوگر مرا سحر کرده و چیزهائی بنظرم میرساند که واقعیت ندارد چون محال است که بتوان قبول کرد که یکمرتبه مردی چون مرا که در این کشور اجنبی هستم، پادشاه بکنند. حضار زبان باعتراض گشودند و با شوخی و خنده گفتند اینطور نیست و تو پادشاه ما هستی و هیچکس تو را گرفتار جادو نکرده و ما از روی کمال صمیمیت و خوشوقتی تو را پادشاه خود کرده‌ایم. (کاپتا) گفت من با اینکه میل ندارم که پادشاه شما باشم نمیتوانم بر خلاف رای شما رفتار کنم چون عده شما زیاد است ولی یک سوال از شما میکنم و درخواست مینمایم که جواب درست بدهید... آیا من پادشاه شما هستم یا نه؟ همه با یک صدا بانگ بر آوردند بلی... بلی... تو پادشاه ما هستی و باز مقابل او سجده کردند و یکی از حضار یک پوست شیر پوشید و مقابل تخت (کاپتا) بر زمین نشست و غرید. (کاپتا) یکمرتبه دیگر بانگ زد ساکت باشید و همه سکوت کردند.
غلام من گفت اگر من پادشاه شما هستم باید از اوامر من اطاعت کنید. همه فریاد زدند که هرچه تو بگوئی انجام خواهیم داد (کاپتا) گفت چون من پادشاه شما شده‌ام امروز باید جشن گرفت و بگوئید غلامان بیایند. عده‌ای از غلامان که حضور داشتند به (کاپتا) نزدیک شدند و او گفت فوری شراب و غذا بیاورید تا اینکه من بخورم و بوسیله شراب خود را شادمان کنم و دیگران هم مثل من شکم را سیر و سر را گرم نمایند.
غلامان گفتند که غذا و شراب در اطاق دیگر حاضر است و او را بلند کردند و با هیاهو وغریو و خنده به تالار دیگر بردند و منهم با آنها رفتم و دیدم که در آن تالار انواع اغذیه و اشربه را نهاده‌اند و هر کس هر طور که مایل بود از غذاها و شرابها انتخاب میکرد و میخورد و می‌آشامید. (بورابوریاش) پادشاه سابق بابل مثل غلامان یک لنگ بکمر بسته بود و وسط جمعیت از هر طرف میدوید و پیمانه‌های شراب را واژگون میکرد و خورشهای غلیظ را روی جامه حضار میریخت و آنها را وامیداشت که ناسزا بگویند. در حیاط کاخ سلطنتی حوض‌ها را پر از آبجو و شراب کرده بودند و هر کس میتوانست که با پیمانه‌هائی که کنار حوض بنظر میرسید آبجو یا شراب بنوشد و با خرما و ماست و یکنوع چربی که از شیر میگیرند و خیلی لذیذ است (مقصود نویسنده کره میباشد – مترجم) شکم را سیر کنند. وقتی شکم‌ها سیر و سرها از آبجو و شراب گرم شد غوغائی آنچنان نشاط‌آور در کاخ و حیاط بوجود آمد که من تا آنروز نظیر آنرا ندیده بودم. تفاوت طبقات و رتبه‌ها از بین رفته بود و هر کس با دیگری شوخی و مزاح میکرد و کسانیکه تا دیروز مقابل (بورابوریاش) سجده می‌نمودند استخوانهای غذا را بطرفش می‌انداختند و او هم میخندید و استخوانها را بطرف همانهائی که انداخته بودند پرتاب می‌نمود. در وسط غوغا من خود را به غلام خود رسانیدم و باو گفتم (کاپتا) اکنون همه مست هستند و کسی در فکر تو نیست و برخیز که بدون ا طلاع دیگران از اینجا برویم چون من حدس میزنم که عاقبت این کار خوب نیست. (کاپتا) که مشغول خوردن یک قطعه گوشت بریان شده الاغ بود گفت آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وزوز مگس جلوه میکند و من حرف تو را نمی‌پذیرم و این سعادت را رها نمی‌کنم که از اینجا بروم مگر نمی‌بینی که این ملت با چه محبت و شوق مرا به پادشاهی انتخاب کرده است؟ و آیا من میتوانم در قبال اینهمه محبت و علاقه نسبت باین ملت حق ناشناسی نمایم و آنها را رها کنم و بروم و دیگر اینکه تو بعد از این نباید مرا باسم (کاپتا) خطاب کنی زیرا من پادشاه چهار اقلیم هستم و تو هر دفعه که میخواهی با من حرف بزنی باید بگوئی ای پادشاه چهار اقلیم و مثل دیگران مقابل من سجده نمائی. گفتم کاپتا ... این پادشاهی تو غیر از یک شوخی و دروغ بزرگ نیست چون محال است این ملت تو را که یک غلام خارجی هستی پادشاه خود بکند و من می‌ترسم که عاقبت این شوخی برای ما خطرناک باشد و تا وقت باقیست برخیز که خود را در گوشه‌ای پنهان کنیم یا اینکه از اینجا برویم و اگر برخیزی و بیائی من جسارت تو را خواهم بخشید و تو را با عصای خود تادیب نخواهم کرد. (کاپتا) دهان را که آلوده به چربی بود پاک کرد و با یک قطعه استخوان الاغ که در دست داشت مرا مورد تهدید قرار داد و بانگ زد این مصری پلید را از اینجا دور کنید وگرنه من مجبور خواهم شد که با چوب استخوانهای او را در هم بشکنم. همین که (کاپتا) این حرف را زد مردی که در جلد شیر رفته بود بمن حمله ور گردید و مرا بزمین انداخت و با چنگال خود بدن مرا خراشید و نزدیک بود که سراسر بدنم مجروح شود ولی خوشبختانه نفیرها بصدا در آمدند و اعلام کردند که پادشاه جدید برای اجرای عدالت برود و شیر ساختگی مرا رها کرد. عدالت خانه بابل در نزدیکی کاخ سلطنتی قرار گرفته بود وقتی (کاپتا) را به آنجا بردند که مبادرت به اجرای عدالت نماید خواست که شانه از زیر بار خالی کند و گفت من به دادگستری قضات بابل اطمینان دارم و بهتر این است که آنها مثل گذشته مجری عدالت باشند. ولی مردم این حرف را نپذیرفتند و گفتند که ما خواهان اجرای عدالت از طرف پادشاه جدید خود هستیم تا اینکه بدانیم آیا عقل دارد و میتواند مطابق اصول انصاف رای صادر کند یا نه؟ (کاپتا) ناچار شد که تن به قضا در دهد و مردم او را روی مسند بزرگ قاضی بابل نشانیدند و شلاق و قید را که علامت اجرای عدالت است مقابلش نهادند و اول کسیکه برای تظلم نزدیک شد مردی بود که لباس پاره بر تن داشت و من دیدم که موهای سرش سفید میباشد. بعد فهمیدم که سفیدی موهای وی ناشی از خاکستریست که روی سر پاشیده و لباس خود را عمدی پاره کرده تا اینکه بتواند با وضعی ژولیده بحضور پادشاه برسد. زیرا در باب کسانیکه خود را خیلی مظلوم میدانند میکوشند که از حیث ظاهر وضعی ژولیده داشته باشند تا اینکه رافت سلطان را جلب کنند. مرد مقابل غلام من بخاک افتاد و زمین را بوسید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم امروز کسی مثل تو دادگستر و بقدر تو عاقل نیست و لذا من آمده‌ام که از تو درخواست اجرای عدالت نمایم من زنی دارم که چهارسال است با من بسر میبرد و در این مدت آبستن نشده و بتازگی باردار شده و با اینکه بعضی بمن گفتند که زن تو دارای فاسقی میباشد من این حرف را نپذیرفتم تا اینکه دیروز زنم را با یک سرباز غافلگیر کردم. من نتوانستم سرباز مزبور را دستگیر کنم زیرا وی قوی‌تر از من بود و همینکه من وارد خانه شدم گریخت ولی اکنون جگر سیاه من پر از اندوه و تردید شده و من نمیدانم طفلی که زن من در شکم دارد آیا طفل من است یا طفل این سرباز و آمده‌ام از تو درخواست کنم که این مشکل را حل نمائی و مرا از تردید بیرون بیاوری تا اینکه من بدانم در مورد این کودک چه تکلیف دارم. (کاپتا) قدری با نگرانی اطراف خود را نگریست زیرا نمیدانست چه جواب بدهد که مقرون به عدالت باشد و یکمرتبه غلامان را خواست و گفت چوب بدست بگیرید و این مرد را کتک بزنید. غلامان با چوب بجان آن مرد افتادند و بعد از اینکه او را زدند مرد خطاب به جمعیت اظهار کرد که آیا رای پادشاه در مورد من عادلانه است و من که برای تظلم آمده‌ام باید چوب بخورم. مردم بعد از شنیدن این حرف از (کاپتا) توضیح خواستند و پرسیدند ای خداوندگار چهار اقلیم برای چه تو دستور دادی که این مرد را کتک بزنند. (کاپتا) گفت مردی که این قدر احمق باشد مستوجب چوب خوردن است زیرا آیا میتوان قبول کرد که مردی دارای مزرعه مستعد میباشد مزرعه خود را لم یزرع بگذارد و در آن بذر نکارد و وقتی دیگران از روی احسان و ترحم در آن مزرعه بذر میکارند بیاید و شکایت کند که چرا سایرین در زمین مزبور تخم کاشته‌اند. ولی اگر مزرعه لم یزرع که متروک مانده از دیگران درخواست کند که در آن تخم بکارند آیا باید مزرعه را مورد نکوهش قرار داد؟ البته نه و بنابراین حق با زن است که با مرد دیگر مربوط گردیده زیرا این مرد نتوانسته که درخواست زن را بر آورد و او را مبدل بیک مزرعه متروک نموده است. مردم بعد از شنیدن این حرف فریادهای تحسین بر آوردند و عقل و عدالت (کاپتا) را ستودند آنوقت یک پیرمرد به کاپتا نزدیک گردید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم من در مقابل تو و این ستون که قوانین بابل روی آن نوشته شده درخواست اجرای عدالت میکنم و شکایت من این است. اخیراٌ من در کنار کوچه یک خانه ساختم ولی معماری که خانه مرا به مقاطعه ساخته بود مرا فریب داد و مصالح نامرغوب بکار برد و باستحکام خانه توجه نکرد و خانه یکمرتبه ویران گردید و عابری را بقتل رسانید و اینک بازماندگان عابر مزبور از من درخواست جبران خسارت مینمایند در صورتیکه من گناهی ندارم و تکلیف من چیست و به بازماندگان عابر مقتول چه باید بگویم؟ (کاپتا) فکری کرد و گفت موضوعی که تو بمن میگوئی یک مسئله پیچیده است و آنگاه از قضات بابل که حضور داشتند پرسید قانون در اینمورد چه میگوید؟ قضات ستونی را که قانون روی آن نوشته شده بود به (کاپتا) نشان دادند و گفتند اگر خانه بر اثر بی مبالاتی یا خدعه مقاطعه‌کار ویران شود و صاحب خانه را بقتل برساند معمار مقاطعه‌کار بقتل خواهد رسید. در صورتیکه خانه پس از ویران شدن پسر صاحبخانه را مقتول کند پسر مقاطعه‹کار بجرم قتل پسر صاحبخانه مقتول خواهد شد. قانون در خصوص قتل دیگران چیزی نمی‌گوید ولی ما اینطور تعبیر می‌کنیم که هرگونه ضرری که از ویرانی خانه دیگران وارد بیاید باید بوسیله مقاطعه‌کار جبران شود و در صورتیکه مقاطعه‌کار نخواهد که آن ضرر را جبران کند باید بهمان اندازه بر او خسارت وارد آورد. (کاپتا) گفت من نمی‌دانستم که در این کشور معماران مقاطعه‌کار اینقدر حیله‌گر هستند و از مصالح ساختمانی میدزدند یا اینکه در بنای خانه طوری بی‌مبالاتی می‌کنند که خانه فرو میریزد و من بعد از این مواظب خواهم بود که گرفتار این نوع مقاطعه‌کاران حیله‌گر نشوم. و اما در خصوص شکایت این مرد و اینکه خویشاوندان عابر مقتول از او درخواست خسارت کرده‌اند عقیده من چنین است: خویشاوندان عابر مقتول باید مقابل خانه معمار مقاطعه‌کار بروند و اولین عابر را که از آنجا میگذرد بقتل برسانند تا اینکه طبق قانون عمل شود ولی اگر خویشاوندان عابر مزبور مثل خویشاوندان عابر اول درخواست خسارت کردند کسانیکه عابر دوم را مقابل خانه معمار بقتل رسانیده‌اند باید از عهده خسارت برآیند. نظریه من راجع به مجرم اصلی این است که در این واقعه هیچکس بقدر عابری که از جلوی خانه سست بنیاد عبور کرده گناه ندارد زیرا هیچ مرد عاقل از جلوی خانه‌ای که ممکن است ویران شود عبور نمی‌نماید. بعد از او مجرم اصلی همین مرد است که اینجا آمده و میگوید خانه‌اش ویران شده. اینمرد از این جهت مجرم میباشد که با اینکه اهل بابل است و در تمام عمر در این کشور میزیسته و اکنون بسن کهولت رسیده نمیدانست که در بابل نباید ساختمان خانه را بیک معمار مقاطعه‌کار واگذار کرد و گرنه باید منتظر بود که در ماه اول آن خانه ویران شود. یا لااقل بعد از اینکه ساختمان خانه را بیک مقاطعه‌کار واگذاشت او را تحت نظر بگیرد تا اینکه مبادرت به تقلب نکند.
و چون در صدد بر نیامده که مقاطعه‌کار را تحت نظر قرار بدهد و کنترل نماید وی حق داشته که اینمرد را فریب بدهد و خانه او را طوری بسازد که ویران گردد. زیرا تا وقتی احمق‌ها را فریب ندهند و آنها متضرر نشوند عاقل نخواهند شد. یکمرتبه دیگر مردم عدالت (کاپتا) را تحسین کردند و مردی که برای تظلم آمده بود با افسردگی دور گردید. آنوقت یک سوداگر فربه که لباس گرانبها در برداشت به کاپتا نزدیک گردید و گفت سه روز قبل من هم مثل دیگران به معبد (ایشتار) رفتم تا اینکه بتوانم با یکدختر باکره تفریح کنم. من یکی از دختران باکره را که برای تهیه جهیز در روزهای اول بهار به معبد (ایشتار) می آیند پسندیدم و با او قرار گذاشتم که مقداری سیم از من بگیرد و با من تفریح کند. بعد از اینکه سیم را باو دادم لازم شد که برای یک حاجت عادی دور شوم و پس از مراجعت با تعجب مشاهده کردم که او با یکمرد دیگر مشغول تفریح میباشد در صورتیکه از من نقره گرفته با من قرار گذاشته بود که منتظر مراجعتم باشد. وقتی باو گفتم که نقره مرا پس بده جواب داد که تو قرار گذاشتی که با من تفریح کنی وپس اینکه آنمرد رفته میتوانی مبادرت بتفریح نمائی. گفتم من هنگامی میخواستم با تو تفریح کنم که تو باکره بودی و اکنون دارای بکارت نمی‌باشی. ولی دختر مزبور حرف مرا نپذیرفت و گفت من نقره تو را پس نمی‌دهم زیرا آنچه تو میخواستی از من خریداری کنی موجود است و میتوانی ابتیاع نمائی. من باو گفتم که من از تو یک ظرف سفالین سالم خریداری کردم و قیمت آن را هم پرداختم و بعد برای کاری از تو دور شدم ولی در هر حال این ظرف بمن تعلق داشت و تو که ظرف سفالین را بمن فروخته بودی حق نداشتی که آنرا بدیگری بفروشی و وی آن ظرف را بزمین بزند و بشکند و حال که من آمده‌ام قطعات ظرف شکسته را به من عرضه نمائی و بگوئی این است چیزی که تو از من خریده بودی. وقتی (کاپتا) این حرف‌ها را شنید شلاق خود را برداشت و با خشم تکان داد و گفت: من در هیچ جا مردانی ندیده‌ام که مانند سکنه این شهر نادان باشند و برای چیزهائیکه کودکانه است شکایت کنند.
ای مرد بازرگان اگر تو برای خرید یک میوه تازه ببازار بروی بعد از اینکه میوه را خریداری کردی فوری آنرا تناول مینمائی یا اینکه میگذاری چند روز بگذرد و پس از انقضای این مدت بر میگردی و میگوئی برای چه میوه ایکه من خریده‌ام پلاسیده و فاسد شده است. یک دختر جوان و باکره هم مثل میوه تازه است و خریدار بمحض اینکه میوه را ابتیاع کرد باید آنرا تناول کند و اگر دختر جوان را گذاشت و رفت و هنگام مراجعت دید میوه او پلاسیده شده یا بقول تو ظرف سفالین شکسته نباید شکایت نماید. تو بجای اینکه از این دختر شکایت کنی باید از وی ممنون باشی که بتو کمک کرد زیرا قبل از بازگشت تو مانعی را از بین برد و هرگاه باقی میماند برای تو اسباب زحمت میشد و این زحمت را بدیگری محول نمود تا اینکه تو بدون اشکال با وی تفریح کنی و چون معلوم است که مردی نادان هستی و قدر و قیمت میوه تازه را نمیدانی من تو را محکوم میکنم که بعد از این پیوسته با ظروف شکسته تفریح نمائی. باز مردم فریاد تحسین را بلند کردند و عقل و درایت (کاپتا) را ستودند و غلام من خطاب بقضات گفت: امروز من بقدر کافی عدالت را اجرا کردم و اینک خسته شده‌ام و باید استراحت نمایم و اگر شاکیان دیگر پیدا شدند قضات باید بشکایت آنها رسیدگی نمایند. شکایت اینمرد بازرگان مرا متوجه کرد که من اینک سلطانی هستم که در حرم خود چهار صد زن دارم و باید بروم و با آنها تفریح کنم و من برای تفریح با آنها خود را مستعد می‌بینم زیرا نه فقط غذا مرا نیرومند کرده بلکه از لحظه‌ای که سلطان چهار اقلیم شده‌ام یک نیروی فوق‌العاده را در خود احساس می‌کنم که حتی در دوره جوانی خود دارای آن قوت نبودم. مردم با غریو شادی (کاپتا) را بطرف حرم بردند ولی در بین جمعیت یکنفر تفریح نمی‌کرد و نمی‌خندید و او (بورابوریاش) بود و خود را بمن رسانید و گفت (سینوهه) تو طبیب هستی و میتوانی وارد حرم شوی و برو و نگذار که غلام تو بزنهای من دست بزند زیرا اگر مرتکب این عمل شود غروب امروز من پوست او را خواهم کند و پوستش را بالای دیوار خواهم گذاشت که خشک شود. ولی اگر از دست درازی بطرف زنهای من خودداری نماید مرگ بر وی آسان خواهد شد و من میگویم که طوری او را بقتل برسانند که دچار شکنجه نشود. گفتم (بورابوریاش) هرچه تو بگوئی من انجام خواهم داد ولی من از مشاهده تو در لباس غلامان خیلی اندوهگین هستم و جگر سیاه من پر از غم شده زیرا نمی‌توانم تحمل کنم که مردم تو را مورد طعن و تحقیر قرار بدهند. (بورابوریاش) گفت امروز روز دروغ بزرگ یعنی سلطان دروغ است و در این روز یکنفر را بعنوان پادشاه بابل انتخاب می‌نمایند ولی سلطنت او زیادتر از یکروز طول نمی‌کشد و تمام سکنه بابل این موضوع را میدانند ولی هنگامیکه من و تو صحبت می کنیم غلامت بطرف حرم میرود و من بیم دارم که او بطرف زنهای من دست درازی نماید و تو برو و نگذار که این واقعه اتفاق بیفتد. من و (بورابوریاش) بطرف حرم روانه شدیم و در راه من راجع برسم روز دروغ بزرگ از او توضیح خواستم و وی گفت که هر سال در این روز ملت بابل یکی از مضحک‌ترین و ابله‌ترین افراد را برای مدت یک روز برای سلطنت انتخاب میکند و حکمرانی آن مرد از بامداد شروع میشود و پادشاه بابل مانند یک غلام عهده‌دار خدمت وی میگردد. در اینروز این سلطان موقتی هر چه بخواهد می‌کند و من چون دیدم که غلام تو بسیار مضحک است خود گفتم که وی را برای سلطنت یک روزه انتخاب نمایند. من پرسیدم بعد از اینکه امروز بانتها رسید با این سلطان موقتی و یکروزی چه میکنند؟ (بورابوریاش) گفت وقتی امروز تمام شد همانطور که در بامداد ناگهان او را سلطان بابل کردند در چند لحظه هنگام غروب آفتاب وی را بقتل میرسانند و فرمان قتل او از طرف پادشاه یعنی من صادر میشود. اگر شخصی که مدت یک روز سلطنت کرده در مدت سلطنت مبادرت بقتل و جرح و تصرف زنهای مردم نکرد هنگام غروب زهری در شراب میریزند و باو میخورانند و وی بدون مشقت جان میسپارد. ولی اگر در این یکروز از قدرت خود استفاده نامطلوب نمود در آن صورت من وی را با شکنجه‌های هولناک بقتل خواهم رسانید. در گذشته یکمرتبه در همین روز سلطان وقاعی بابل که مثل دیگران مشغول تفریح بود بر اثر خوردن یک آبگوشت خیلی داغ که بعضی میگویند در آن زهر ریخته بودند زندگی را بدرود گفت و آنمرد مضحک و ابله که فقط برای یکروز سلطان شده بود بعد از مرگ سلطان حقیقی مدت سی و شش سال در بابل سلطنت کرد و بهمین جهت من امروز هنگام صرف غذا و شراب خیلی احتیاط کردم که گرفتار سرنوشت سلطان مزبور نشوم. وقتی من و (بورابوریاش) بدرب حرم رسیدیم من دیدم که (کاپتا) در حالیکه خون از بینی‌اش فرو می‌چکد و یگانه چشم وی متورم شده از آنجا خارج شد. گفتم (کاپتا) تو را چه میشود مگر مجروح شده‌ای؟
(کاپتا) گفت نگاه کن که در حرم با من چه کرده‌اند؟ من وقتی وارد حرم شدم دیدم که قصد دارند زن های پیر و کنیزهای سیاه و فربه و سالخورده را بمن بدهند و من گفتم که از آنها نفرت دارم و بطرف یکزن جوان و زیبا رفتم ولی آنزن مثل ماده شیر بمن حمله‌ور شد و طوری با کفش خود روی چشم و بینی من کوبید که چشم من ورم کرد و از بینی‌ام خون جاری شد. (بورابوریاش) وقتی حرف غلام مرا شنید طوری به خنده در آمد که برای اینکه بر زمین نیفتد ببازوی من تکیه داد و (کاپتا) گفت (سینوهه) من جرئت نمی‌کنم که وارد حرم شوم زیرا این زن دیوانه شده و اگر قدم بحرم بگذارم مرا بقتل خواهد رسانید و لذا تو وارد حرم شو و جمجمة او را سوراخ کن تا یک روح شرور که در مغز او جا گرفته از سرش خارج شود و من بتوانم او را در آغوش بگیرم چون اگر این زن دیوانه نبود بمن که پادشاه وی هستم و حق دارم که او را خواهر خود بکنم حمله نمی‌نمود و روی دهان و بینی من نمی‌کوبید وخون مرا مانند خون گاوی که ذبح نمایند نمی‌ریخت. (بورابوریاش) بمن گفت (سینوهه) برو ببین که وضع حرم چگونه است و این زن که باین احمق حمله کرده که میباشد. امروز چون روز پادشاه دروغی است من نمیتوانم وارد حرم شوم ولی تو چون پزشک هستی میتوانی همه جا از جمله حرم من بروی و من تصور میکنم زنی که به غلام تو حمله‌ور شده دختری است جوان که بتازگی برای من آورده‌اند و من میخواستم او را از آن خود بکنم ولی هنوز چون وحشی‌ها میباشد و من منتظر هستم که وی آرام شود. من نمیخواستم وارد حرم شوم ولی (بورابوریاش) بقدری اصرار کرد که درخواست او را قبول کردم و وارد حرم شدم و خواجه‌ها که میدانستند من طبیب هستم جلوی مرا نگرفتند. من دیدم که در حرم بی‌نظمی حکمفرماست و عده‌ای از زنهای پیر خود را آراسته‌اند که در روز جشن پادشاه دروغی تفریح کنند و همینکه مرا دیدند سراغ (کاپتا) را گرفتند و میپرسیدند که بز فربه ما کجا رفت و برای چه صبر نکرد که با ما خوش بگذراند. یکزن سیاهپوست که مانند غلام من فربه بود و سینه‌های بزرگ و آویخته وی به شکمش میرسید بطرف من آمد و پرسید بز چاق مرا برگردان تا اینکه من بتوانم او را روی سینه خود قرار بدهم و بفشارم... فیل مرا برگردان تا اینکه با خرطوم خود بدن مرا احاطه نماید. خواجه‌ها اطراف مرا گرفتند و گفتند برای این زن‌های پیر دغدغه نداشته باش برای اینکه هیچکدام دیوانه نشده‌اند و این حرکات که میکنند ناشی از این است که امروز خود را برای تفریح آماده کرده بودند ولی در بین زنهای حرم یکدختر جوان وجود دارد که از بدو ورود باینجا نسبت بهمه ابراز خشم میکرد و امروز دیوانه شده و نه فقط پادشاه دروغی را بشدت مجروح و وادار به فرار کرد بلکه کاردی بدست گرفته و بمحض اینکه ما میخواهیم باو نزدیک شویم بما حمله مینماید و تو باید بروی و دیوانگی این زن را معالجه نمائی. خواجه‌ها راهنما شدند و مرا بحیاط بزرگ حرم که آجرهائی صیقلی و درخشنده داشت بردند. در وسط حیاط یک حوض بود که مجسمه جانوران دریائی از سنگ در آن بنظر میرسید و از دهان مجسمه‌ها آب چون ده ها فواره به حوض میریخت. در کنار حوض زنی جوان با لباس پاره در حالیکه تکیه به مجسمه یکی از جانوران دریایی داده بود ایستاده، از گیسوان و لباس او آب فرو میریخت و معلوم میشد که از حوض خارج شده است و یک کارد در دست داشت و کارد او در آفتاب میدرخشید. وقتی من نزدیک شدم آن دختر جوان که خواجه‌ها هنگام نزاع با وی لباسش را پاره کرده بودند چیزی گفت ولی خواجه ها طوری قیل و قال میکردند و ریزش فواره ها چنان صدا بوجود میآورد که من نمیفهمیدم آن زن چه میگوید. من خطاب به خواجه‌ها گفتم از اینجا بروید تا اینکه حیاط خلوت شود و آب فواره‌ها را قطع کنید که من بتوان م صدای زن را بشنوم.خواجه‌ها رفتند و آب فواره‌ها را قطع کردند و آن وقت من توانستم صدای آنزن را بشنوم و شنیدم که وی مشغول خواندن آواز است و گونه‌های او از فرط هیجان قرمز شده است. باو گفتم ای زن ساکت باش و این کارد را دور بینداز و اینجا بیا تا اینکه تو را معالجه کنم زیرا بدون شک تو دی وانه شده‌ای.زن بجای اینکه از حرف من اطاعت کند گفت ای میمون اگر جلو بیائی من کارد خود را در جگر سیاه تو فرو خو اهم کرد زیرا من بسیار خشمگین هستم.من گفتم ای زن کارد را دور بینداز زیرا نسبت بتو دشمنی ندارم و نمی‌خواهم بتو آسیب برسانم. زن گفت چند نفر از مردها همین حرف را بمن زدند و گفتند که نسبت بمن قصد بد ندارند ولی من فهمیدم که آنها میخواهند من را فریب بدهند تا اینکه از من بهره‌مند شوند و بهمین جهت این کارد را بدست گرفتم تا هر مرد را که بمن نزدیک میشود بقتل برسانم و بخصوص این پیرمرد یک چشم را که مانند یک خیک متورم بو د بقتل خواهم رسانید.گفتم آیا این تو بودی که پادشاه بابل را مجروح کردی؟ زن گفتم بلی من بودم و خوشحالم که توانستم از بینی او خون جاری کنم زیرا حتی پادشاه بابل نباید از من بهره‌مند شود زیرا مرا وقف خدای ما کرده‌اند و من باید مقابل خدای خودمان برقصم. گفتم هر قدر میل داری مقابل خدای خود برقص و این موضوع بمن مربوط نیست و من پزشک هستم و وظیفه‌ام این است که نگذارم که تو که اکنون دیوانه شده‌ای با این کارد خود را مجروح نمائی و اگر تو مجروح شوی پادشاه بابل متضرر خواهد شد زیرا خواجه‌های او بمن گفتند که وی تو را به مبلغی گزاف از بازار برده فروشان خریداری کرده است.زن گفت من برده نیستم تا این که حق داشته باشند مرا در بازار برده فروشان بفروشند. من دختری هستم که بزور ربودند و هرگاه تو قدری شعور میداشتی این موضوع را میفهمیدی.
در اینموقع زن نظری بعقب خود انداخت و افزود: خواجه‌ها بالای درخت رفته‌اند که صحبت ما را بشنوند و آیا تو نمیتوانی با زبانی دیگر حرف بزنی تا اینکه نفهمند ما چه میگوئیم. من با زبان مصری شروع بصحبت کردم و گفتم من مصری هستم و نامم (سینوهه) ابن‌الحمار است و چون طبی ب میباشم تو نباید از من بترسی. همینکه زن شنید که من با زبان مصری صحبت میکنم بطرف من آمد و گفت من نمیدانستم که تو مصری هستی وگرنه زودتر بطرف تو میآمدم زیرا میدانم که مردهای مصری با زور از زن‌ها بهره‌مند نمیشوند و با اینکه نسبت بتو اعتماد دارم نمیتوانم کاردم را بتو بدهم برای اینکه این کارد مورد احتیاج من است و قصد دارم که امشب وقتی پادشاه بابل یا دیگری میآید که از من بهره‌مند شود رگ‌های گردن خود را با این کارد قطع نمایم و بمیرم تا اینکه مقابل خدای خود بی‌آبرو نشوم و اگر تومیل داری که من زنده بمانم و از خدایان میترسی مرا از این کشور خارج کن ولی بدان که هرگاه مرا از اینجا بیرون ببری من نخواهم توانست تو را همانطور که یکزن بمرد پاداش میدهد، بدهم برای اینکه من وقف خدای خود شده‌ام و هیچ مرد نباید از من منتفع شود مگر وقتی خدای من بگوید او را بخواه و از آمیزش با وی محفوظ شو. گفتم من هیچ قصد ندارم که از تو منتفع شوم و تو باید از این حیث آسوده خاطر باشی لیکن رفتن تو از حرم پادشاه بابل کاری دور از عقل است زیرا در این جا وسائل زندگی تو فراهم میباشد و بتو غذا و لباس و هر چیز دیگر که بخواهی میدهند. زن گفت من در کشور خود هم غذا و لباس داشتم و غذا و لباس اینجا در نظرم جلوه ندارد و اما اینکه گفتی هیچ قصد نداری از من منتفع شوی، اینموضوعی است که هرگاه مرا از بابل خارج کنی میتوانیم راجع بآن صحبت نمائیم زیرا گرچه من وقف خدای خودمان هستم لیکن اگر خدای من بگوید که مردی را بپسندم میتوانم موافقت کنم که وی از من بهره‌مند شود. گفتم ای زن من قصد ندارم که تو را از بابل خارج کنم و از اینجا ببرم برای اینکه پادشاه بابل دوست من است و هرگاه تو را از حرم او بگریزانم بر خلاف رسم دوستی رفتار کرده‌ام.
دیگر آنکه تو باید بدانی آنمرد که یک چشم داشت و مثل یک خیک متورم بود پادشاه همیشگی بابل نیست بلکه پادشاه دروغی آن کشور است و فقط یک روز (امروز) سلطنت میکند و از روز دیگر پادشاه همیشگی بابل که تو را خریداری کرده سلطنت خواهد نمود و او جوانی است خوش قیافه و امیدوار است که از آمیزش با تو لذت ببرد و تصور میکنم که تو نیز از آمیزش با او لذت خواهی برد.این است که بتو سفارش میکنم که افکار کودکانه را کنار بگذار و این کارد را بمن بده. زن گفت اگر کارد را بتو بدهم تو از من حمایت خواهی کرد گفتم آری از تو حمایت میکنم تا آسیبی بتو نرسانند. آنگاه زن گفت اسم من مینا است و چون تو قول میدهی که از من حمایت خواهی کرد که از من حمایت کنی تا اینکه کسی بمن آسیبی وارد نیاورد این کارد را بتو میدهم و چون مصری هستی میدانم که بمن دروغ نخوا هی گفت و مرا فریب نخواهی داد.آنوقت تبسم‌کنان کارد خود را بمن داد و من از او گرفتم و براه افتادم ولی وقتی میرفتم متوجه بودم که (مینا) با تسلیم کارد مرا در یک محظور بزرگ قرارداده زیرا پس از آن من باید از او حمایت کنم و چگونه میتوان از یکزن جوان و زیبا در یک حرم بزرگ مثل حرم (بورابوریاش) حمایت کرد؟ و خواستم برگردم و کارد را بزن جوان بدهم تا اینکه نسبت بوی تعهدی نداشته باشم ولی خواجه‌ها اطرافم را گرفتند و از اینکه توانسته‌ام کارد را از دست آنزن بیرون بیاورم مرا تمجید کرده گفتند این زن هرگاه این کارد را نگاه میداشت دیگران را بقتل میرسانید یا خود را ولی اینک اطمینان داریم که وی نه بخود سوء قصد خواهد کرد نه به دیگران. وقتی از حرم خارج شدم (بورابوریاش) بطرف من آمد و خنده کنان پرسید چطور شد؟ آیا حدس من صحیح بود؟ و زنی که غلام ترا مجروح کرده همان کنیز جوان است که بتازگی برای من خریداری کرده اند. گفتم بلی و این کنیز جوان بر اثر بد رفتاری خواجگان تو طوری به خشم در آمده که تصمیم گرفته که بهیچ مرد تسلیم نشود و بهتر این است که تو تا چندی او را بحال خود بگذاری تا اینکه رفته رفته از خشم فرود بیاید و رام شود و موافقت کند که تو با وی بسر ببری. (بورابوریاش) گفت تو برای رام کردن این زن دغدغه نداشته باش زیرا من زنهای جوان را خوب میشناسم و میدانم چگونه باید آنها را رام کرد و این اولین مرتبه نیست که یکزن جوان و خشمگین وارد حرم من میش ود و وقتی باو میگویم که با من تفریح کند امتناع می‌نماید.دختران جوان که هنوز با من آمیزش نکرده‌اند میترسند و تصور میکنند که یک خطر وخیم آنها را تهدید میکند ولی وقتی نزد من آمدند و جوانی مرا دیدند طوری نسبت به من راغب میشوند که بعد از آن دائم شکایت مینمایند که چرا من تمام اوقات خود را با آنها بسر نمیبرم و اگر با سایر زنهای حرم تفریح نمایم دچار حسادت میشوند و هرگاه جوانی و زیبائی من در آنها تاثیر نکند باز من یک وسیله مطمئن برای رام کردن آنها دارم که آن چوب است. من دستور میدهم که دختر جوان و نافرمان را برو بخوابانند و خواجگان با ترکه‌های نازک آنقدر بر بدن او بکوبند که از پشت زن خون جاری شود و هنگام شب قادر به خوابیدن نباشد و اینزن بعد از اینکه یکمرتبه یا دوبار چوب خورد طوری مطیع میشود که هرگز از اطاعت من سرپیچی نخواهد کرد. (بورابوریاش) بعد از این حرف با خنده‌ای دیگر از من دور شد و من بطرف تالار ضیافت رفتم. (کاپتا) غلام من با اینکه از دست (مینا) مجروح شده بود پس از اینکه به تالار ضیافت مراجعت کرد بر اثر نوشیدن آشامیدنی درد خود را فراموش نمود. عده‌ای کثیر اطراف وی را گرفته بودند و ا و را وادار مینمودند که شوخی و بذله سرائی نماید و غلام من که تصور میکنم برای اینکار استعداد ذاتی داشت حرفهائی میزد و حرکاتی مینمود که دیگران را میخندانید.
در تالار ضیافت طوری مردم سرگرم تفریح بودند که کسی بمن توجه نداشت خواستم که خود را به (کاپتا) نزدیک کنم و باو بگویم که برخیزد و بگریزد ولی متوجه شدم که سایرن طوری غلام مرا در بر گرفته‌اند که من نخواهم توانست که محرمانه با وی صحبت کنم و از آن گذشته (کاپتا) چنان یقین داشت که پادشاه شده که ممکن بود امر کند که دیگران مرا مورد ضرب و شتم قرار بدهند.من نمیخواستم که غلام من در بابل بقتل برسد و نجات او را از مرگ وظیفه خود میدانستم و گرچه وی بر اثر مستی خود را گم کرده بود ولی هر غلام دیگر بجای (کاپتا) اگر یکمرتبه پادشاه میشد خود را گم میکرد. از (کاپتا) گذشته من در قبال (مینا) هم تعهدی داشتم که میباید انجام بگیرد، پادشاه بابل گفته بود که آندختر اگر زیبائی مرا ببیند از خشم فرود میآید و خود را به پای من می‌اندازد ولی من این حرف را قبول نمی‌کردم چون اگر (مینا) میخواست که خود را تسلیم (بورابوریاش) نماید تا آنموقع تسلیم میشد. من تردید نداشتم که (بورابوریاش) به خواجگان خود امر خواهد کرد که آنزن را بچوب ببندند و من نمیخواستم که (مینا) بدست خواجه‌ها چوب بخورد و بدنش مجروح شود چون علاوه بر اینکه (مینا) باعتماد قول من که یک مصری هستم کارد خود را تسلیم کرد، ما مصریها نمیتوانیم قبول کنیم که یکزن زیبا را چوب بزنند. من دو وظیفه داشتم یکی وظیفه حتمی برای نجات غلامم و دیگری یک وظیفه دوستانه جهت نجات (مینا). در قبال انجام وظیفه اول تردید نداشتم ولو (بورابوریاش) نسبت بمن خشمگین شود چون غلام من گناهی را مرتکب نشده بود که بدست سکنه بابل بقتل برسد. ولی در قبال وظیفه دوم قدری مردد بودم زیرا (بورابوریاش) بمناسبت اینکه نسبت به من اعتماد داشت مرا به حرم خود فرستاده بود و اگر من (مینا) را از حرم وی میربودم و میبردم بدوستی و اعتماد وی خیانت میکردم . ولی (مینا) هم بمن اعتماد پیدا کرده بود و انتظار داشت که من او را از بابل خارج کنم یا اینکه نگذارم وی را چوب بزنند. اگر من میتوانستم در بابل بمانم از پادشاه درخواست میکردم که مینا را چوب نزند و او هم درخواست مرا می‌پذیرفت ولی من چون مجبور بودم که غلام خود را از مرگ نجات بدهم نمی‌توانستم در بابل بمانم و میباید (کاپتا) را با خویش بگریزانم. و چون باتفاق (کاپتا) میگریختم (مینا) تنها میماند و چوب میخورد و برای اینکه وی مورد ستم قرار نگیرد ناچار میباید که او را هم بگریزانم ولو پادشاه بابل ربودن (مینا) را عملی برخلاف دوستی بداند و تصور کند ک ه من بوی خیانت کرده‌ام.در جهان انسان همه وقت در کارهای خود آزاد نیست برای اینکه سرنوشت انسان را ستارگان تعیین می‌نمایند و گاهی انسان مجبور میشود اعمالی را بانجام برساند که خود مایل بانجام آنها نمیباشد. این بود که تردید را کنار گذاشتم و عزم کردم که هم (کاپتا) را از مرگ برهانم و هم (مینا) را از ستم‌هائی که در انتظار اوست نجات بدهم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بعد از ظهر کنار رودخانه رفتم و بیک زورق که ده پاروزن داشت نزدیک شدم و به پاروزنها گفتم میدانم که امروز روز جشن پادشاه دروغی میباشد و شما آبجو نوشیده‌اید و میل دارید که امروز تا شب تفریح کنید ولی روزهای جشن زود تمام میشود و پس از آن روزهای گرسنگی و زحمت فرا میرسد و عاقل کسی است که فریب تفریح روز جشن را نخورد و در فکر روزهای دیگر باشد و شما امروز میتوانید کار کنید و مزدی خوب از من بگیرید و با این مزد از فردا تا دو هفته بخورید و بنوشید و با زن‌ها تفریح نمائید. پاروزنان پرسیدند ما چه باید بکنیم؟ گفتم امروز با اینکه جشن است و عموی من زندگی را بدرود گفت زیرا خدایان وقتی میخواهند کسی را بمیرانند اهمیت نمیدهند که وی در روز عید یا روز عزا بمیرد و من مجبورم که بر طبق وصیت عمویم امشب جنازه وی را از اینجا حرکت بدهم و بسرزمینی که اجدادش در آنجا دفن شده‌اند نزدیک مرز میتانی برسانم و غیر از جنازه کنیزم با من خواهد آمد زیرا مردی چون من نمیتواند به تنهائی عهده‌دار کارهای خویش باشد و باید زنی برای او غذا طبخ نماید و ما امشب از اینجا حرکت خواهیم کرد و من مزد شما را دو برابر مزد عادی خواهم پرداخت. پاروزن‌ها گفتند که ما حاضریم که تو را بمقصد برسانیم ولی هنگام شب‌روی این شط پارو نمیزنیم برای اینکه در شب ارواح موذی و خطرناک در طرفین شط یا روی آب هستند و فریاد میزنند و ما از فریاد آنها میترسیم و ممکن است که زورق ما را سرنگون نمایند.گفتم من هم اکنون میروم و یک گوسفند را در معبد قربانی خواهم کرد تا اینکه ارواح موذی بما صدمه نزنند و وقتی به مقصد رسیدیم صدای حلقه‌های نقره که من بشما میدهم بقدری در گوش شما قوی خواهد بود که شما صدای ارواح موذی را نخواهید شنید. پاروزنان پرسیدند تو چه موقع میآئی؟ گفتم نمیتوانم بگویم که در چه لحظه خواهم آمد بطور حتم در ثلث اول امشب خود را بشما میرسانم ولی در هر حال شما با زورق خود در همین نقطه منتظر من باشید و از اینجا تکان نخورید و اگر بر حسب اتفاق متوجه شدید که من تاخیر کرده‌ام همینجا درون زورق بخوابید ولی زورق را بجای دیگر نبرید زیرا ممکن است که من در ثلث دوم شب یا نزدیک صبح با جنازه عموی خود و کنیزم بیایم و اگر زورق را بجای دیگر برده باشید نخواهم توانست شما را پیدا کنم.سپس بهر پاروزن یک حلقه نقره دادم و گفتم من این نقره را پیش، بشما میدهم که بدانید من امشب بطور حتم خواهم آمد و زورق خود را بدیگری کرایه ندهید و وقتی بمقصد رسیدیم بهر یک از شما چهار حلقه نقره دیگر خواهم داد و برای اینکه مرا در راه بطمع زر و سیم بقتل نرسانند افزودم شما میدانید که در بابل مسافر هرگز با خود زر و سیم زیاد بر نمیدارد بلکه حواله میگیرد و وقتی بمقصد رسید حواله را مبدل به فلز میکند و من هم بعد از اینکه بمقصد رسیدیم حواله خود را مبدل به فلز خواهم کرد و بقیه مزد شما را خواهم داد. پاروزن‌ها بعد از دریافت نقره یقین حاصل کردند که اگر مرا بمقصد برسانند استفاده‌ای زیاد خواهند کرد و هر یک دارای پنج حلقه نقره خواهند شد و اطمینان دادند که شب تا صبح منتظر من باشند. من بعد از بازگشت از کنار شط یک خیط کوچک پر از خون را در جعبه وسایل طبی خود نهادم که کسی آن را نبیند و خواجه‌ها همینکه چشمشان بمن افتاد اطرافم را گرفتند و من بآنها گفتم که رفته بودم برای معالجه این زن دیوانه دارو بیاورم و شما باید مرا بمنزل وی راهنمائی نمائید. خواجگان مرا باطاق آنزن بردند و من بآنها گفتم مرا با این زن تنها بگذارید تا اینکه بوسیله دوا ارواح موذی را که در وجود او جا گرفته و وی را دیوانه کرده‌اند از وجودش خارج کنم. خواجه‌ها رفتند و من به (مینا) گفتم امشب من قصد دارم که تو را از حرم بربایم و با خود ببرم و از این کشور خارج کنم ولی شرطش این است که تو طبق دستور من عمل کنی. (مینا) پرسید چه باید بکنم؟ خیک کوچک و کارد را باو نشان دادم و گفتم من این خیک و کارد را نزد تو میگذارم و میروم و سفارش میکنم که پس از من هیچ کس وارد این اطاق نشود. همینکه هوا تاریک شد تو باید درب این خیک را بگشائی و مقداری خون از آن بیرون بیاوری و به صورت و دست ها و سینه خود بمالی و کارد را هم کنار خود بگذاری. من در آغاز شب خواهم آمد و وقتی وارد اطاق تو شدم خواهم گفت که تو با این کارد خود را کشته‌ای و تو هم خود را بمردن بزن که همه یقین حاصل نمایند که تو جان نداری. آنوقت من خواجگان را متقاعد مینمایم که تو را از اینجا بیرون ببرم و تو را در چیزی خواهم پیچید و از اینجا خارج خواهم کرد و در خارج دست و سینه و صورت تو را خواهم شست و با خود خواهم برد. (مینا) موافقت کرد که مطابق دستور من رفتار کند و من از اطاق وی خارج گردیدم و به خواجه‌ها گفتم که هیچ کس اعم از خواجه‌ها و زن‌های حرم نباید وارد اطاق مینا شوند زیرا اگر کسی درب اطاق او را بگشاید و وارد شود ارواح موذی که بوسیله دوا از بدن (مینا) خارج میشوند وارد بدن او خواهند شد و آنها را دیوانه خواهند کرد و خود من در آغاز شب مراجعت میکنم و وارد اطاق او خواهم گردید.
خواجه‌ها وحشت‌زده گفتند مطمئن باشید که نمی‌گذاریم هیچ کس وارد اطاق او شود و ما هم وارد نخواهیم شد. من بکاخ سلطنتی رفتم و دیدم که غلام من هنوز در تالار ضیافت است. ولی یک عده از کسانی که مشغول باده‌نوشی بودند بر اثر مستی در تالار بخواب رفته‌اند و دیگران هم کم و بیش مست هستند لیکن (بورابوریاش) هوش و حواس عادی داشت. آفتاب بقدری پائین رفته بود که اشعه ارغوانی باطاق می‌تابید و من از (بورابوریاش) پرسیدم چه موقع جشن پادشاه دروغی خاتمه خواهد یافت. او گفت وقتی آفتاب در عقب شط ناپدید شود این جشن خاتمه می‌یابد و غلام تو با زهری که در شراب میریزند و باو میخورانند کشته خواهد شد و بعد از آن لاشه او را در یک ظرف سفالین خواهند نهاد و آنرا به سرداب کاخ من کنار لاشه سایر کسانی که در اینروز پادشاه دروغی شدند قرار خواهند داد. گفتم (بورابوریاش) غلام من مانند خودم اهل مصر است و او را ختنه کرده‌اند و خدایان ما میگویند وقتی انسان مرد باید جنازه او را مومیائی کرد تا اینکه در دنیای دیگر زنده بماند. (بورابوریاش) گفت وقتی جنازه مومیائی شد با جنازه چه می‌کنید؟ گفتم بعد ازاینکه لاشه را مومیائی کردیم آنرا دفن مینمائیم. (بورابوریاش) گفت من موافقت میکنم که جنازه غلام را مطابق رسم خودتان مومیائی کنید ولی بعد باید جنازه را بما بدهید تا اینکه آن را در ظرف سفالین بگذاریم و در سراب قرار بدهیم. گفتم مومیائی کردن جنازه اشراف شصت تا هفتاد روز طول میکشد ولی جنازه غلامان را میتوان در سی روز مومیائی کرد. (بورابوریاش) گفت بسیار خوب جنازه او را در سی روز مومیائی کن. جواب دادم اینکار را نمیتوان در اینجا شروع کرد برای اینکه اگر من جنازه غلام خود را در این کاخ مومیائی کنم تمام کسانی که در این جا هستند از جمله تو بر اثر روایح خطرناک جنازه خواهید مرد و باید بگویم که این جنازه باید فوری مومیائی شود و گرنه هوای گرم بابل همین امشب جنازه را ضایع خواهد کرد و آنوقت نمی‌توان آنرا مومیائی نمود و بهمین جهت تو باید اجازه بدهی که امشب به محض اینکه غلام من مرد من لاشه او را از این کاخ بیرون ببرم تا اینکه کنار شط در نقطه‌ای دور افتاده آنرا مومیائی نمایم و از امشب که من از این کاخ خارج شدم تا سی روز دیگر تو مرا نخواهی دید و نباید هم ببینی زیرا اگر در این سی روز من بتو نزدیک گردم بوهای جنازه سبب مرگ تو میشود. (بورابوریاش) گفت منهم در سی روز آینده با تو کاری ندارم تا اینکه تو نزد من بیائی. جوان نظری بآفتاب انداخت و اظهار کرد چون آفتاب در عقب شط فرو رفته جشن خاتمه یافته و تا چند لحظه دیگر به غلام تو زهر خواهند خورانید و برو و نظارت کن که با حضور تو که طبیب هستی زهر باین مرد خورانیده شود در حالیکه ما در این گفتگو بودیم من از وضع خدمه کاخ سلطنتی فهمیدم که جشن پادشاه دروغی خاتمه یافته زیرا یکمرتبه همه از اطراف (کاپتا) دور شدند ولی (کاپتا) که بر اثر نوشیدن شراب مست بود نمیتوانست که به تغییر رفتار خدمه پی ببرد. من خویش را به طبیب (بورابوریاش) رسانیدم و به او گفتم که پادشاه به من دستور داده است که خود زهر را به این مرد که امروز پادشاه دروغی شد بخورانم. طبیب مزبور حرف مرا پذیرفت زیرا علاوه بر اینکه فکر کرد من دروغ نمیگویم در روز جشن پادشاه دروغی آنقدر شراب نوشیده بود که نمیتوانست روی دو پای خود بایستد وهمینکه دانست که کار خورانیدن زهر را به (کاپتا) من برعهده خواهم گرفت خوشوقت گردید و گفت آیا میدانی که با کدام زهر باید او را مقتول کنی؟ گفتم بلی من در شناسائی زهرها از تمام اطبای بابل بصیرتر هستم. طبیب پادشاه که از فرط مستی به چپ و راست متمایل میشد گفت ولی بعد از اینکه غلام تو مرد من باید او را معاینه کنم تا اینکه یقین حاصل نمایم که او مرده است.
گفتم به محض اینکه او مرد من بتو اطلاع میده م که بیائی و او را معاینه کنی.طبیب پادشاه بابل گفت پس من میروم و میخوابم و وقتی غلام تو زندگی را بدرود گفت بیا و بمن اطلاع بده و اگر خوابیده بودم مرا بیدار کن گفتم همین کار را خواهم کرد تا اینکه بدانی غلام من مرده است. وقتی از طبیب پادشاه جدا شدم مقداری تریاک را در شراب ریختم و تریاک را بقدری انتخاب نمودم که غلام من بعد از نوشیدن شراب طوری از حال برود که دیگران تصور نمایند که مرده است. بعد با شراب مخلوط به تریاک نزد (کاپتا) رفتم و باو گفتم تو امروز پادشاه چهار اقلیم هستی و همه تو را باین سمت میشناسند و منهم تصدیق مینمایم که تو پادشاه بابل میباشی. ولی بطوری که میدانی من نیامده بودم که برای همیشه در بابل سکونت کنم و اینک می‌خواهم بروم ولی قبل از رفتن یک آرزو دارم که باید باجابت برسد. (کاپتا) پرسید که آرزوی تو چیست؟ گفتم آرزوی من این است که با دست خود یا پیمانه شراب بتو بنوشانم تا اینکه بعد از مراجعت بمصر بتوانم به همه بگویم که من (سینوهه) ابن‌الحمار کسی میباشم که با دست خود به پادشاه بابل شراب نوشانیده‌ام و دیگران مرا با نظر تجلیل بنگرند و عظمت مرا تصدیق بنمایند. (کاپتا) گفت من امروز بقدر کافی شراب نوشیده ام و میل نوشیدن ندارم ولی نظر باینکه تو میگویی که آرزو داری بدست خود بمن شراب بدهی و من هم تا امروز کسی نبودم که پیمانه شراب را رد کنم آنرا مینوشم گو اینکه میدانم ممکن است طوری مست شوم که نتوانم از جا برخیزم. آنوقت پیمانه شراب را از من گرفت و با یک نفس سر کشید و پیمانه خالی را دور انداخت. در این موقع چراغها افروخته شد و سکوت بر کاخ سلطنتی حکمفرما گردید. زیرا همه میدانستند که موقع تفریح و شادی سپری شد و اگر کسی در صدد شوخی و تفریح بر آید بقتل خواهد رسید. چند لحظه دیگر غلام من کلاه سلطنتی را از سر برداشت و اظهار کرد که این کلاه برای سر من تنگ است و بر سرم فشار می آورد و استخوان سرم درد میکند و در پاها نیز احساس رخوت می‌نمایم و پلک هایم سنگین شده و فکر میکنم بخوابم. (کاپتا) همانجا که نشسته بود دراز کشید و لحظه‌ای دیگر بخواب رفت و من میدانستم که آن خواب که ناشی از تریاک است چند دقیقه دیگر رفته رفته سنگین خواهد شد و طوری می‌شود که هر کس (کاپتا) را ببیند م ی پندارد که جان در بدن ندارد.خدمه کاخ سلطنتی دیهیمی را که (کاپتا) از سر برداشت بر سر (بورابوریاش) نهادند و لباس پادشاهی را بر وی پوشانیدند و پادشاه حقیقی بابل روی تخت نشست و بعد گفت امروز با اینکه روز جشن و تفریح بود من خیلی خسته شدم زیرا در روزهای جشن انسان بیش از روزهای دیگر خسته میشود و چون خسته هستم باید بخوابم و زود کسانی را که مست شده اینجا خوابیده‌اند بضرب چماق از کاخ سلطنتی بیرون کنید و این احمق را هم (اشاره به کاپتا) وقتی بکلی جان سپرد در یک ظرف سفالین بگذارید. خدمه کاخ پادشاه بابل طوری با چماق بجان مست ها و کسانی که خوابیده بودند افتادند که در چند لحظه مست‌ها بهوش آمدند و خفته ها بیدار شدند و همه گریختند. من به (کاپتا) نزدیک شدم و مشاهده کردم که تمام علائم صوری مرگ در او پدیدار گردیده و به غلامان گفتم بروید و به طبیب پادشاه بگوئید که اینجا بیاید و اینمرد را معاینه کند تا بداند که مرده است و غلامان رفتند و طبیب پادشاه بابل را آوردند و او که هنگام مستی بخواب رفته بیش از نیمساعتی نخوابیده و هنوز مست بود با چشمهای نیمه باز آمد.من میدانستم که در آن حال وی حوصله و توانائی ندارد که غلام مرا بطور دقیق مورد معاینه قرار بدهد و اگر هم او را معاینه میکرد باز تصور مینمود که مرده است. ولی طبیب پادشاه بابل که میخواست هر چه زودتر بر گردد و بخوابد سرسری نظری به غلام من انداخت و گفت بدون تردید او مرده است و او را در ظرف سفالین بگذارید و درب ظرف را با خمیر خاک‌رس ببندید. غلامان (بورابوریاش) غلام مرا در یک ظرف بزرگ سفالین نهادند و هنگامیکه مشغول تهیه خمیر خاک‌رس بودند من وعده پادشاه را بخاطر (بورابوریاش) آوردم و گفتم که باید جنازه (کاپتا) را بمن بدهد که ببرم و مومیائی کنم. (بورابوریاش) خطاب به غلامان و خدمه گفت (سینوهه) طبیب مصری مجاز است که جنازه اینمرد را از کاخ من بیرون ببرد و آنرا مومیائی کند و هیچکس نباید مزاحم او شود و مواظب باشید که او بعد از خروج از اینجا تا مدت سی روز و شب قدم به کاخ نگذارد و اگر خواست وارد شود با چوب او را برانید زیرا چون مشغول مومیائی کردن جنازه اینمرد میباشد روایح خطرناک را با خود باینجا خواهد آورد و مرا بهلاکت خواهد رسانید. منکه قبل از وقت تخت‌روانی فراهم کرده بودم ظرف بزرگ سفالین حاوی جنازه (کاپتا) را تحویل گرفتم و به تخت‌روان منتقل کردم و در راه قبل از رسیدن به تخت‌روان در سرپوش ظرف که از خمیر خاک‌رس بود چند سوراخ بوجود آوردم که غلام من خفه نشود. وقتی مطمئن شدم که (کاپتا) از کاخ پادشاه بابل خارج گردید و درون ظرف سفالین روی تخت‌روان است بطرف حرم خانه (بورابوریاش) رفتم و به خواجه‌ها گفتم که میروم تا تاثیر داروی خود را در (مینا) ببینم. وقتی وارد اطاق (مینا) شدم فهمیدم که وی به دستور من عمل کرده و صورت و دست‌ها را خون‌آلوده نموده و کارد خونینی کنار وی دیده میشود. با وحشت ساختگی از اطاق خارج گردیدم و خواجه ها را طلبیدم و به آنها گفتم مگر شما دیوانه شدید که باز یک کارد در دسترس این زن گذاشتید تا اینکه وی خود را بقتل برساند. وقتی چشم خواجه‌ها بخون افتاد بلرزه در آمدند و هیچکس جرئت نمیکرد جلو برود و ببیند که آیا (مینا) براستی مرده یا اینکه هنوز جان دارد. زیرا خواجه‌ها خیلی از خون میترسند و به هیچ قیمت حاضر نیستند که بیک جسد خونین نزدیک شوند. همه لرزان و حیران مرا می‌نگریستند و چشمهای وحشت زده آنها از من می‌پرسید تکلیف ما چیست و چه باید بکنیم؟ بآنها گفتم در این واقعه شما بقدر من یا بیش از من مسئولیت دارید چون من مردی طبیب هستم و آمده بودم که اینزن دیوانه را معالجه کنم و یکمرتبه در حضور شما کاردش را گرفتم. ولی نمیدانم وی چگونه توانسته باز کاردی بدست بیاورد و خود را بقتل برساند. اکنون یگانه راه چاره این است که من اینزن را در گلیمی بپیچم و از اینجا بیرون ببرم و شما همین امشب یا صبح روز دیگر یک کنیز خریداری کنید و بجای او بگذارید و اگر (بورابوریاش) پرسید برای چه قیافه کنیز او عوض شده بگوئید چون وی دیوانه گردید ارواح موذی که در بدنش حلول کردند قیافه‌اش را تغییر دادند. خواجه ها یکدیگر را نگریستند و پرسیدند که ما از کجا فلز بیاوریم که بمصرف خرید یک کنیز برسانیم. گفتم من قیمت کنیز را بشما میدهم و وقتی کنیز جدید را خریداری کردید و به حرم آوردید وی را زینت کنید و رسم پذیرائی از (بورابوریاش) را باو یاد بدهید و من یقین دارم که وقتی پادشاه بابل ببیند که کنیز رام شده طوری خوشوقت خواهد شد که بفکر تغییر قیافه او نخواهد افتاد. آنگاه من دو قطعه زر که بیش از بهای یک کنیز زیبا بود به خواجه‌ها دادم و آنها گلیمی آوردند و من (مینا) را در گلیم پیچیدم و بدون اینکه خود را برای توضیحاتی معطل کنم مینا را بدوش گرفتم و از حرم خارج شدم زیرا میدانستم موقعی که باید کاری به فوریت انجام بگیرد هر قدر کمتر راجع به آن صحبت شود بهتر است. زیرا بر اثر صحبت طولانی اشکالاتی در کار پیدا میشود که سبب بیم و تردید افراد ضعیف خواهد گردید و تمام خواجه‌ها افرادی ترسو و ضعیف بودند.
مینا را هم به تخت روان منتقل نمودم و خود سوار شدم و راه افتادیم تا اینکه بنزدیک شط رسیدیم.
قبل از رسیدن به شط به باربران گفتم که تخت‌روان را بر زمین بگذارند و اول ظرف سفالین حاوی (کاپتا) را بوسیله آنها به زورق منتقل نمودیم.
آنگاه به باربران گفتم شما از تخت‌روان دور شوید تا اینکه من روح غلام خود را نیز از آنجا خارج کنم و وقتی مراجعت کردید مرا نخواهید دید زیرا من رفته‌ام ولی تخت‌روان شما بجا خواهد ماند و میتوانید آنرا بردارید و بر گردید.
پس از رفتن باربران من مینا را از تخت‌روان خارج کردم و او را کنار شط بردم و درازش کردم که صورت و دستهای خود را بشوید.
بعد باتفاق مینا سوار زورق شدم و در سیاهی شب زورق ما براه افتاد و از ساحل دور شد.
پاروزنان از مشاهده مینا حیرت نکردند زیرا بآنها گفته بودم که با کنیز خود مسافرت خواهم کرد و آنان تصور نمودند که وی کنیز من میباشد.
بدین ترتیب من در یکشب بابل را در قفای خود نهادم و از سرزمینی که ممکن بود در آنجا بوسیله طبابت ثروتی گزاف نصیب من گردد دور شدم.
 
بالا