برگزیده های پرشین تولز

انجمن دوستاران سهراب سپهری

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
چند نکته از قطعه: لای این شب بوها - پای آن کاج بلند
اشاره به نزدیک با ضمیر «این» و اشاره به دور با ضمیر «آن» انجام میشه. ضمایر «این» و «آن» در گفتار عامیانه هم خیلی استفاده داره اما هر موقع که با هم استفاده میشن (به صورت «این و آن») اشاره به دو چیز ندارن! بلکه اشاره به «همه» و «کل» دارند. مثلا: «آنقدر گرفتاری مالی داشتم که به آن و آن رو انداختم» که در واقع یعنی از «همه» درخواست کمک کردم و مثال های دیگه... در ادبیات هم به همین منظور از این ضمایر استفاده شده، مولوی: «اندرون توست آن طوطی نهان - عکس او را دیده بر این و آن» و اقبال: «نه پیوستم در این بستان سرا دل - ز بند این و آن آزاده رفتم» و سایر مثال ها... سهراب در اینجا به سادگی، وجود فراگیر خدا را بیان میکنه از «این تا آن» از «اول تا آخر» و ...
نکته بسیار لطیفی که در این قطعه شعر وجود داره مربوط به بوی شب بوها و قامت (طول) کاج میشه. جالبه که توجه کنیم «بو» و «طول» چطوری توسط انسان درک میشن! خب «بو» که توسط حس بویایی درک میشه اما طول یا بلندی به وسیله چشم درک نمیشه! چشم، بلندی کاج رو نمی بینه بلکه کاج رو می بینه! اما در درون انسان چیز دیگری باید باشه که طول کاج رو بررسی و مقایسه کنه، که این امر ساده، مربوط به عقل هست. در فرهنگ عامیانه بهش میگیم «سبک و سنگین کردن». نکته لطیف این قطعه شعر، در مشاهده خدا بوسیله عناصر عینی و عناصر ذهنی بود که «بو» عینی و «بلندی» ذهنی محسوب میشه.
شاید این رو لازم باشه که اضافه کنم. «بو» یک موجودیت فیزیکی داره که موجودیتش به هیچ عنوان قابل انکار کردن نیست! اما کاج به خودی خود بلندی نداره!!! بلندی کاج، زمانی وجود داره و در زمانی دیگه خیر! اگه کاج رو در کنار درخت آلبالو و امثالهم مقایسه کنیم، بلندی کاج به وجود میاد (پس یک «وجود ِ وابسته» داره) اما اگه در کنار سپیدار مقایسه کنیم، دیگه بلندی کاج وجود نداره! پس «بو» یک عنصر عینی و «بلندی» یک عنصر ذهنی هستش. عینیات جانشین احساس و ذهنیات جانشین عقل هستن، و انسان که چیزی یاد نمیگیره و درک نمیکنه، مگه با استفاده از احساس و عقل.
سهراب در خاطراتش (خاطراتی از ژاپن) از وجود انبوهی از تفاوت ها میان محله های کاشان و محله های ژاپن صحبت میکنه و اشاره میکنه که اگر چه حال و هوای صمیمی محله های کاشان رو در ژاپن نمیشه پی گرفت، اما خروجش از کاشان و زندگی در ژاپن، که باعث شده از احساساتش دور بشه، در مقابل، عقلانیتش رو پر رنگ تر کرده. سهراب در خاطراتش از ژاپن بیان میکنه «و گاه به هنگام پوست کندن یک سیب، مهر مادری و پیوند میان خود و بستگانم را به مسخره می گرفتم». بعدها هم از اون مشاهده معرفتی خودش در ژاپن اینطور نقل میکنه: «پرتقالی پوست می کندم، شهر در آیینه پیدا بود، دوستان من کجا هستند» حجم سبز، ورق روشن وقت. بهرحال، احساس و عقل در نظر شعرا در مقابل هم بودن (همون دعوای همیشگی عشق و عقل) ولی سهراب نگاه دیگه ای داره و این دو رو مکمل هم میدونه که در این قطعه شعر هم از این موضوع استفاده کرده.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
مرد بقال از من پرسید، چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم، دل خوش سیری چند؟
یک نکته جا افتاده در شرح این قسمت، مربوط میشه به نوع میوه ای (خربزه) که مرد بقال میفروشه. بعضی میوه ها مثلا سیب، انار، گلابی به دلیل کوچک بودن، میوه های تک نفره به حساب میان. بگذریم از اینکه ما همیشه عادت داریم که خوراکی هامون رو با بقیه شریک بشیم. اگه شما هوس خوردن سیب کرده باشید لازم نیست که وقتی میخواید سیب بخرید، به فکر پیدا کردن «شریک خوردن» هم باشید! اما خربزه یه میوه تک نفره به حساب نمیاد! خوردن خربزه، در یک جمع معنی پیدا میکنه؛ جمعی از دوستان، جمع خانواده ... حالا با مرگ پدر، جمع خانواده ما، جوی برای خوردن «چند من خربزه» نداره! چرا که جمع شدن، به یک نیروی درونی نیاز داره که اینجا سهراب اونو به«دل خوش» تعبیر کرده و من هم فکر میکنم که تعبیر بسیار بجایی هست. شما با دوستان تون به یه تفریح چند ساعته میرید (البته الان دیگه تو جمع ها، خربزه خوری نیست و احتمالا پیتزا خوری هست) اگه کسی در جمع شما ناخوش باشه، یک نفر ناراحت باشه، چطور میتونید دراین چند ساعت، یه تفریح دست جمعی انجام بدید؟! حال وضعیتی رو تصور کنید که از کل جمع، فقط یک نفر دل خوش داره و بقیه خیر! پس همه افراد جمع باید «دل ِخوش» داشته باشند.
اما چرا سهراب از خربزه فروش (بقال) سراغ «یک سیر دل خوش» میکنه؟ دقیقا دلیلش مربوط میشه به همین که خربزه خوردن، نیاز به یک جمع شاد داره و خربزه فروش که دائم سروکارش با جمع های شاد (خربزه خرها، کسایی که خربزه ازش میخرن) هست، و اگه جمع های شاد وجود نداشته باشن، خربزه ای نمیتونه بفروشه؛ پس الان شخص سوگوار (شاعر) حدس می زنه که بقال لابد ازمعامله «دل خوش» هم اطلاعاتی باید داشته باشه! و حتی ممکنه خود فروشنده خربزه، فروشنده دل خوش هم باشه! که خب این قسمت شعر، مشخصا فانتزی هست و شرح اون هم فانتزی میشه.
قرینه سازی «چند من» با «یک سیر» (سیری)، حکایت «آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی» هستش! اسباب گذراندن اوقات خوش هست اما اوقات خوش نیست! چرا که پدر مرده و کل خانواده و فامیل در وضعیت سوگواری به سر میبرند و بنابراین دل خوش وجود نداره.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
گاه، تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
--
به پس پنجره چسبانیدن، بیانگر میل به ارتباط با آنسوی پنجره است. ارتباط از درون به برون و یا برعکس، ارتباط از برون به درون. پس دو حالت میشه، انتقال چیزی از درون و یا دریافت چیزی از بیرون. شاعر بعد از این قطعه، به دو مفهوم «شوق» و «حس» اشاره میکنه. شوق رو باید نیرویی در نظر داشت که «برنده» است به معنی «حامل» (منظورم برنده و بازنده نیست!). «شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم» فریدون مشیری. «شوق است در جدایی و جور است در نظر» سعدی.
و اما «حس» مربوط به توانایی های حواس (شنیدن، دیدن، بوئییدن و ...) میشه. حس کردن. احساس کردن. که نوع ارتباطِ حس کردن، دقیقا برعکس شوق داشتن هست. بدین ترتیب که احساس کردن، توانایی دریافت کردن چیزی از بیرون میشه در حالی که شوق داشتن، نیرویی برای انتقال از درون به بیرون هست.
پس هسته اصلی این قطعه شعر «ارتباط» هست! در اینجا سهراب چگونگی ارتباطش رو (در زمان کودکی) توصیف میکنه که خب عاری هست از تعقل و تفکر و خویشتن داری و این قبیل موضوعات! که بعدها در شعر «چشمان یک عبور» از دفتر«ماهیچ، مانگاه» در خطاب به دوران کودکی، به این شکل اشاره میکنه که: «ای بهار جسارت! امتداد تو در سایه کاج های تامل پاک شد».
خب حالا میتونیم برگردیم به قسمت سختش، در ابتدای همین قطعه که با «گاه، تنهایی» شروع میشه ^__^. اینجا، قسمتِ فانتزی (fantasy) شعر هست! در دنیای عینی چیزی به نام تنهایی وجود خارجی نداره! مثل فکر کردن! وجود خارجی نداره، اینها اصطلاحا ذهنی و یا سابجکتیو (Subjective) هستن. به همین دلیل فانتزی میشن یعنی غیر واقعی میشن. تنهایی، جان دار شده و برای ایجاد ارتباط با مخاطب شوق داره و تمایل به احساس کردن مخاطب داره.
در حقیقت، وجود کلمه «تنهایی» باعث ایجاد پیچیدگی در فهم این قسمت میشه. برای درک این قطعه شعر، باید این رو در نظر بگیریم که «تنهایی»، مجاز و یا جایگزین چه چیزی شده!؟ به دلیل وجود تعابیر مختلف از تنهایی، این قطعه شعر در نزد هر کدوم از خوانندگان، درک متفاوتی رو ایجاد میکنه. من هم قصد ندارم این رو توصیف کنم! بهرحال نباید واقعیت شعر رو انکار کرد! به این معنی که، شاعرِ خردمند، از دوران کودکی خودش صحبت میکنه که الزاما در اون دوران، خردمند نبوده! چرا که تعقل و تفکر ستون های اصلی کسب کمال و خردمندی هستند در حالی که شاعر در رابطه با همون دوران صراحتا بیان میکنه «فکر بازی می کرد»! پس شاعر در اینجا به دنبال توصیف یک «تنهایی» ایده آل و به کمال رسیده نیست! بلکه از تنهایی کودکانه صحبت میکنه. همچنین از نوع ارتباط کودکانه که از کمترین «پس زمینه ای» برخوردار نیست! کودک یا از سر شوق و یا از سر حس، با محیط ارتباط برقرار میکنه و در این نوع ارتباط، نفع، سودبری، مآل اندیشی و به طور کلی، هیچ هدفی در این ارتباط مطرح نیست! اون چه که من از این قسمت نتیجه میگیرم اینه که، سهراب سعی داره با بیانی نوستالژیک، خاطراتی از صداقت و پاک دلی کودکی های خواننده رو زنده کنه. به امید اینکه، تعادل نیروهای درونی خواننده رو بهم بزنه (Make Unbalancing)؛ در حالتی که میل به صداقت و پاک دلی، نیروی غالب در درون خواننده باشه: شاید توازن به نفع صداقت بهم بخوره.

اشاره:
البته میدونیم که سهراب در جاهای دیگه، نسبت به «کودکی»، دیدگاه های دیگه ای هم داره: «کودکی می بینی، رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور- و از او می پرسی خانه دوست کجاست» (شعر «نشانی» دفتر «حجم سبز») و یا «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید ... کودکی رو به این سمت می آید» (شعر «بی روزها عروسک» از دفتر «ماهیچ مانگاه») باید در نظر داشته باشیم که موضوع و بستر دیگه ای در اون شعرها مطرح هست!​
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
--
و اما یکی از اعجازهای خاص و منحصر به فرد سهراب. از «کودک» شروع میکنیم که قبلا هم در موردش صحبت کرده ایم و گفتیم که کودک عاری از تعلقات نفسانیه و خواهش های کودک از سر کشش، جذب و در یک کلمه از سر عشق ایجاد میشن. عشق نیرویی هست که سهراب، چرخه زندگی رو با اون مدل شناسی می کنه. کلمه «کودک» اشاره به کودک واری داره و نه خود کودک و یا ایام و سنین کودکی. از اونجا که کودک عاشقانه به دنبال خواهش ها میره، موجودیتی در مدل سازی و جهان بینی سهراب پیدا میکنه که سهراب میتونه با اون، یک عاشق آرمانی رو به تصویر بکشه و مجاز بکنه. پس این دلیل استفاده از «کودک».
خب، اجازه بدید بریم سراغ ده سالگی. دو نکته قابل توجه در این عدد وجود داره. اول اینکه: عدد ده، اولین عدد دو رقمیه. پس کودک ترین عدد از اعداد طبیعی دو رقمی به حساب میاد. دوم اینکه: عدد ده در سری اعداد پس از عدد نه (9) قرار داره که این عدد خودش نشون دهنده عمق و انتهای تنهاییه (قبلا در موردش صحبت کردیم: ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد...) پس در واقع عدد ده سر آغاز یک فصل جدید در مسیر رو به جلو رو نشون میده. به طوری که، ویژگی قابل ذکر این فصل جدید زوجیت هست.
حالا میتونیم عبارت «کودک ده ساله» رو تعبیر کنیم. کودک که نماد عاشقه و صفت ده ساله نماد زوجیت. پس میتونیم بگیم که این عبارت، استعاره از یک عاشق تازه مزدوج هست. میدونیم که عاشق همیشه با معشوق هست، بودن فیزیکی یا غیر فیزیکی فرقی نداره، عاشق آرمانی همیشه با معشوقش زندگی رو سپری میکنه.
عبارت «شاخه معرفت» به نظر شما چی میتونه باشه؟ یک عاشق چه چیزی رو همیشه در دستش داره؟ باید چیزی باشه که مرتبط به عاشق بودن اون باشه دیگه! وگرنه موجودیتی (کودک = عاشق) که در این قطعه شعر، شاخه معرفت رو به دست داره، یک عاشق نبود! دو نکته اینجا وجود داره: اول اینکه شاخه معرفت به چی بر می گرده و دوم اینکه چرا «معرفت».
وقتی جهان بینی سهراب، هستی رو از منظر عشق مدل میکنه، خب مسلما باید گفت که تنها راه شاخت (= کسب معرفت) و یا بهترین راه شناخت، عشق هست! موجودیت آرمانی این قطعه شعر (کودک) هم گفتیم درواقع مجاز از عاشقه و در مقام عاشق قرار داره. معرفت در اینجا نشون میده که، کودک چیزی رو در دست داره که بهش شناخت داره و یا اینکه، بواسطه اون (یعنی شاخه) میتونه به شناخت دست پیدا کنه (شاخه ای از معرفت که کودک میتونه با گرفتن و بالا رفتن از اون شاخه، معرفت و یا معرفت های بیشتری کسب کنه).
نکته خارجی: تا اونجا که من میدونم در کتاب مذهبی ما گفته شده که آدم رو زوج آفریده اند. خب یه شرح اجمالی اگه بخوایم بدیم اینه که، فرد مجرد به تکامل نمیرسه یا تکمیل نمیشه یا آدم کامل نمیشه.
خب اینجا بودیم که عاشق (کودک) شاخه ای از معرفت در دست داره که با بالا رفتن از اون، معرفت کسب میکنه. نکته مهم که باید در نظر داشته باشیم (گفتیم قبلا) اینه که، عاشق در این قطعه شعر، مجرد نیست! تازه مزدوج هست ^__^ در ابتدای فصل زوجیت قرار داره. و اگه قرار باشه که آدمِ کامل شدن (اشاره به نکته خارجی) از راه زوجیت بگذره و عاشق (کودک) به عنوان نیمی از اون آدم کامل به حساب بیاد؛ اونوقت باید بگیم که نیمه دیگرش که معشوقش (زوجش) هست در این قطعه شعر، نقش شاخه ای از شناخت (معرفت) رو داره.
هنوز یادمون هست که در جهان بینی سهراب، شناخت از طریق عشق امکان پذیره و رابطه بین کودک و شاخه معرفت (عاشق و زوجش) در این شهر آرمانی سهراب و در پشت دریاها، تنها میتونه عشق باشه. در این قطعه شعر، سهراب میگه که در آرمان شهر من، تنها رابطه بین هر زوج عشقه؛ عشقی آنقدر صادقانه، بی پیرایه و صمیمی که راهی برای شناخت و معرفته.
 

resane.modern22

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
14 می 2017
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
1
سن
26
صداي پاي آب، نثار شبهاي خاموش مادرم

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.

باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.

من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.

چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.

قاطري ديدم بارش "انشا"
اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.

پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.

مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.

شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.

عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.

دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.

جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز:
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.

حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.

فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.

قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست "دولت".
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در "باغ معلق " مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.


زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

زندگي شستن يك بشقاب است.


زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي "مجذور" آينه است.
زندگي گل به "توان" ابديت،
زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟

من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد با زن خوابيد.
زير باران بايد بازي كرد.
زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.

روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

و نپرسيم كجاييم،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
پشت سر نيست فضايي زنده.
پشت سر مرغ نمي خواند.
پشت سر باد نمي آيد.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
پشت سر خستگي تاريخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.

لب دريا برويم،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب.

ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
مي رسد دست به سقف ملكوت.
ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
مرگ گاهي ريحان مي چيند.
مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
گاه در سايه است به ما مي نگرد.
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است.)

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
بگذاريم غريزه پي بازي برود.
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
چيز بنويسد.
به خيابان برود.

ساده باشيم.
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
پشت دانايي اردو بزنيم.
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
هيجان ها را پرواز دهيم.
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
نام را باز ستانيم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم.


كاشان، قريه چنار، تابستان 1343
بسیار زیبا و عاااااالی
 

resane.modern1111

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 می 2017
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
4
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه دربيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا پرياني كه سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي فشانند فسون از سر گيوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور بايد شد دور
مرد آن شهر اساطير نداشت
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود
هيچ آينهتالاري سرخوشي ها را تكرار نكرد
چاله ابي حتي مشعلي را ننمود
دور بايد شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دريا ها شهري است
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است
بام ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي نگرند
دست هر كودك ده ساله شهر شاخه معرفتي است
مردم شهر به يك چينه چنان مي نگرند
كه به يك شعله به يك خواب لطيف
خاك موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند
پشت دريا ها شهري است
قايقي بايد ساخت

این شعرو خیلی دوست دارم
خیلی قشنگه
 

resane.modern1111

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 می 2017
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
4
از هجوم روشنايي شيشه هاي درتكان مي خورد
صبح شد آفتاب آمد
چاي را خورديم روي سبزه زار ميز
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند
يك عروسك پشت باران بود
ابرها رفتند
يك هواي صاف يك گنجشك يك پرواز
دشمنان من كجا هستند ؟
فكر مي كردم
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه هاي كوچك من خوابهاي نقره مي ديدند
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت
نيمروز آمد
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد
مرتع ادراك خرم بود
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد
پرتقالي پوست مي كندم
شهر در آيينه پيدا بود
دوستان من كجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالي باد
پشت شيشه تا بخواهي شب
دراتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد
لحظههاي كوچك من تا ستاره فكر ميكردند
خواب روي چشمهايم چيزهايي را بنا مي كرد
يك فضاي باز شنهاي ترنم جاي پاي دوست

خیلی زیباست ...
 

resane.modern1111

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 می 2017
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
4
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب
پاكي خوشه زيست
مادرم ريحان مي چيند
نان و ريحان و پنير آسماني بي ابر اطلسي هايي تر
رستگاري نزديك لاي گلهاي حياط
نور در كاسه مس چه نوازش ها مي ريزد
نردبان از سر ديوار بلند صبح را روي زمين مي آرد
پشت لبخندي پنهان هر چيز
روزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره من پيداست
چيزهايي هست كه نمي دانم
مي دانم سبزه اي را بكنم خواهم مرد
مي روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه مي بينم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست

چه درونم تنهاست !!!
فوق العادست
 

resane.modern1111

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 می 2017
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
4
كفش هايم كو
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي آيد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ همسايه
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند
يك نفر باز صدا زد : سهراب
كفش هايم كو؟

من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم ....
عااالیه
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
بر لب مردابی، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز.
برای شرح این قطعه باید به سراغ ابتدای شعر رفت جایی که «دیدن» رو آدرس میده.
هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم هستی ز نگاه. این بیت یکی فبل تر هستش. صحبتی غیر واقعی میکنه از اینکه جاهایی از هستی خالی بوده اند و من با افکندن نگاهم به اونجاها تمام هستی رو پر کردم. دقت کنیم که نگاه رو از هستی پر نمیکنه. مضمونش اینه که به سراغ دست نخورده ها و بکرها رفتم. جاهایی که قبلا بهشون اشاره نشده بود و یا در انزوا به سر می بردن. در ادامه میگه: بر لب مردابی، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز. این تاکیدی بر قطعه قبلی داره و استدلالش اینطور میشه که کسی برای دیدن محبوب خودش – در اینجا با توجه به «رفتم به نماز» در نگاه اول باید بگیم که محبوب در اینجا خداست – به سراغ مرداب نمیره که برعکس به سراغ زندگی ها، طراوت ها و شادابی ها میره. از اونجایی که سهراب جاهای خالی هستی رو با نگاهش پر کرده (یعنی جاهایی که نگفته شده بودن که در اونجاها هم خدا رو میشه دید، من خدا رو دیدم و با این دیدن اثبات کردم که جای خالی در هستی وجود نداره و همه جا پر هست از حضور خدا؛ پس من با نگاهم هستی رو پر کردم) بنابراین باید گفت لب مرداب هم یکی از اون جاهای خالی بوده که با دیدن «لبخند تو» اینجا هم به همون شکلی که گفته شد پر میشه از حضور خدا. در ادامه هم به تبع درک حضور خدا به نماز میره. در بیت بعدی هم به طور مشابه جای دیگه ای رو بیان میکنه جایی که کسی در اونجا دنبال خدا نمیگرده و یا بهتره بگیم در پی درک حضور خدا، چنین جایی رو جستجو نمیکنه، اون جا «در بن خار» هستش که میگه: در بن خاری یاد تو پنهان بود و...
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
مادرم در خواب است،
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر؛
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد،
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید،
بالش من پر آواز پر چلچه هاست.

در ابتدا وقتی میگه: مادرم، منوچهر، پروانه و همه مردم در خواب هستن به طور ضمنی اشاره میکنه که من بیدارم و این خواب و بیداری شعاریه، خواب از جنس غفلت و بیداری از جنس آگاهی. در ادامه هم حالی که از این بیداری نشات میگیره رو با عبور آرام شب خرداد توصیف میکنه. بعد با اشاره به ربوده شدن خواب صراحتا به بیداری خودش اشاره میکنه و ادامه میده که این بیداری من رو به هجرت فرامیخونه. حتی میگه محلی که استراحت من در اونجا مستقر میشه (بالش من) مملو از صدای پر پرستوهاست (آواز پر چلچله) استعاره ای از ندای کوچ یا هجرت.
برگردیم به: شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد. اینو گفتم که اینجا حالی که از آگاهی براش شکل گرفته رو بیان میکنه. نکته اصلی ابهام زا در اینجا خرداد هستش. در تقویم ایرانی دو تا خرداد هست یکی ماه خرداد و یکی روز خرداد. اگه اینجا خرداد رو ماه خرداد در نظر بگیریم شرح شب خرداد گره میخوره چرا که خرداد یک ماه هست و شبی که خرداد رو آبستن باشه وجود نداره مگه اینکه فانتزی عمل کنیم و اردیبهشت رو در نظر بگیریم... در حال حاضر به سراغ روز خرداد میریم. ششم فروردین ماه روز خرداده. تاریخ ایرانیا رویدادهای مهمی رو به این روز نسبت میده که باعث شده این روز رو به نام روز امید هم نام گذاری کنن چرا که انتظار میره در آینده هم در چنین روزی ناجی ایرانی ها ظهور کنه. پس شب خرداد، شبی که آبستن چنین روز با شکوهی هست در نظر کسی که آگاهی داره بسیار آرام میگذره. عبور زمان رو در مقیاس ثانیه ها درک میکنه؛ سهراب برای توصیف درک زمان، از سرعت کند زمان در مرثیه خوانی استفاده میکنه.
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد. در اینجا پتو ابهام زاست پس باید به سراغ معمای پتو و ارتباطش با اونچه در قبلش گفته شده رفت. البته در نظر داشته باشیم که اینجا کلید مشخصی برای شرح این قسمت وجود نداره شاید این شرح خوشایند شما نباشه، بهرحال، عناصری که در این قطعه به کار برده شده شاید بتونن در تاویلی دیگر هم جا بگیرن. قبلا پتوها بیشتر نقش هایی شبیه به نقش فرش ها داشتن امروزه دیگه کمتر پتویی هست که نقشی شبیه به نقش فرش داشته باشه. نقش فرش قرینه ای نمادین از باغ های ایرانی هاست. در حاشیه نقش فرش ها، جوی ها و احتمالا چمن زارها و سنگ چین هاست و در وسط هم طرحی از درختان باغ که شبیه به مو (انگور) هست زده میشده. روز خرداد به عنوان با شکوه ترین روز، در قرینه نمادین نقش پتو جای باغ رو میگیره. حاشیه حاوی جوی آبی هستش که به سمت این باغ روانه و البته باغ رو هم به طور کامل در بر گرفته و بنابراین میتونه مجاز از سمت و سوی روز خرداد یا تمرکز به این روز باشه. در این حالت، نسیمی که از این جوی آب برمیخیزه تمرکز یا اشاره به سمت باغ داره پس باید مجاز از خیال و اندیشه ای باشه که به روز خرداد معطوف شده. خنک بودن نسیم وصف اندیشه س که دلپذیره و القایی از سر تشویش و دلواپسی نیست. حالا ساده میشه گفت که: فکر کردن به روز خرداد خواب رو از سر من بیرون میکنه. سبز بودن حاشیه به نظر من استعاره از زنده یا در جریان بودنه که در اینجا توصیف کننده معطوف بودن به روز خرداده
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
ظهر از آیینه ها تصویر به تا دوردست زندگی می رفت

با قرار دادن هر دو آیینه روبروی هم تصویر بی نهایتی رو خواهیم داشت. بی نهایت شدن تصویر منوط به قرارگیری دو آیینه دقیقا در یک خط میشه. اینجا که از ظهر صحبت میکنه اشاره به این دقت داره. دقیق روبروی هم. در جای دیگه میگه «بینش همشهریان، افسوس، بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود» این اشاره داره به این حقیقت که کسی محیط رونق نارنج ها رو نمی دید. بدترین حالت خط مماس هست که هرگز همدیگه رو قطع نمیکنن و بهترین حالت خط عمود هستش که در جای دیگه میگه «آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم، تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید» در اینجا استوا (و در قطعه شعر مورد شرح ظهر) اشاره به محل برخورد عمودی داره.

«به» هم میوه هست و هم وضعیت یا کیفیت بهتر. اینطور تصور کنیم که یک به رو در میان آیینه هایی که دو به دو روبروی هم قرار دارن گذاشتیم. این تصویر تا بی نهایت ادامه داره. اگه این تصویر، در واقع، کیفیت بهتر باشه و هر آیینه یک بعد از زندگی، اونوقت یعنی «به» در تمام ابعاد زندگی و تا انتهای هر بعد جریان پیدا میکنه. میتونیم بعنوان یه تعمیم عشق رو بجای به قرار بدیم و این یعنی کانون زندگی و هستی خودمون رو عشق قرار میدیم. اما سهراب، برخورد عمودی با هر چیز رو کانون زندگی میدونه با وابسته کردن کل عبارت به ظهر. ظهر از نظر معنوی تابش عمودی خورشید به زمین به حساب میاد که درواقع نزدیک ترین فاصله هم هست. باید گفت بخاطر ظهر و به عبارت دیگه بخاطر قرار گرفتن در نزدیک ترین فاصله (به هر چیز، فرقی نمیکنه اون چیز چی باشه مهم نزدیک ترین فاصله س که بیشترین شناخت رو میسر میکنه) تصویر به حاصل شده.

آیینه هر بعدی از زندگی می تونه باشه. هر بعد از زندگی آینه ای هست به قد فهم کسی که در مقابلش می ایسته. نقش هر بعد، تعلیم کسی هست که در مقابلش می ایسته. اینکه میگم کسی که در مقابلش می ایسته بخاطر اینه که زندگی و در مقیاس کامل تر جهان ابعاد نامحدودی داره و هر کس با بخشی از این ابعاد روبرو میشه. پس تا مقابل هر بعد نایستیم از اون بعد چیزی نمیتونیم تعلیم بگیریم.
 

manuela89

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
ظهر از آیینه ها تصویر به تا دوردست زندگی می رفت

با قرار دادن هر دو آیینه روبروی هم تصویر بی نهایتی رو خواهیم داشت. بی نهایت شدن تصویر منوط به قرارگیری دو آیینه دقیقا در یک خط میشه. اینجا که از ظهر صحبت میکنه اشاره به این دقت داره. دقیق روبروی هم. در جای دیگه میگه «بینش همشهریان، افسوس، بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود» این اشاره داره به این حقیقت که کسی محیط رونق نارنج ها رو نمی دید. بدترین حالت خط مماس هست که هرگز همدیگه رو قطع نمیکنن و بهترین حالت خط عمود هستش که در جای دیگه میگه «آنوقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم، تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید» در اینجا استوا (و در قطعه شعر مورد شرح ظهر) اشاره به محل برخورد عمودی داره.

«به» هم میوه هست و هم وضعیت یا کیفیت بهتر. اینطور تصور کنیم که یک به رو در میان آیینه هایی که دو به دو روبروی هم قرار دارن گذاشتیم. این تصویر تا بی نهایت ادامه داره. اگه این تصویر، در واقع، کیفیت بهتر باشه و هر آیینه یک بعد از زندگی، اونوقت یعنی «به» در تمام ابعاد زندگی و تا انتهای هر بعد جریان پیدا میکنه. میتونیم بعنوان یه تعمیم عشق رو بجای به قرار بدیم و این یعنی کانون زندگی و هستی خودمون رو عشق قرار میدیم. اما سهراب، برخورد عمودی با هر چیز رو کانون زندگی میدونه با وابسته کردن کل عبارت به ظهر. ظهر از نظر معنوی تابش عمودی خورشید به زمین به حساب میاد که درواقع نزدیک ترین فاصله هم هست. باید گفت بخاطر ظهر و به عبارت دیگه بخاطر قرار گرفتن در نزدیک ترین فاصله (به هر چیز، فرقی نمیکنه اون چیز چی باشه مهم نزدیک ترین فاصله س که بیشترین شناخت رو میسر میکنه) تصویر به حاصل شده.

آیینه هر بعدی از زندگی می تونه باشه. هر بعد از زندگی آینه ای هست به قد فهم کسی که در مقابلش می ایسته. نقش هر بعد، تعلیم کسی هست که در مقابلش می ایسته. اینکه میگم کسی که در مقابلش می ایسته بخاطر اینه که زندگی و در مقیاس کامل تر جهان ابعاد نامحدودی داره و هر کس با بخشی از این ابعاد روبرو میشه. پس تا مقابل هر بعد نایستیم از اون بعد چیزی نمیتونیم تعلیم بگیریم.
با سلام
سال نو همگی مبارک
خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها این صفحه پست خورده. از تحلیل شما هم بسیار ممنونم. تحلیل های شخصی خودتون هست یا از منبع استفاده شده؟
در صورتیکه از منبع خاصی استفاده کردید ممنون میشم که منبع هم ذکر کنید.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
Last edited:
بالا