برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
حرفی بزن
تو را به خدا برایم حرف های روزمره بزن
نگو دوستت دارم
نگو تو زیبایی
تو را به خدا از عشق نگو
برایم حرف های معمولی بزن
بگو امروز باران نیامد....
بگو امروز تلفنم را گم کردم
به من بگو چه قدر میوه ها پلاسیده بودند
برایم از گران شدن نان صحبت کن
تو را به خدا از دوست داشتن نگو
بعضی حرف ها به بعضی آدم ها نمی آید!
بعضی حرف ها را وقتی در وقت اشتباهی بزنی,تمام محاسبات دنیا به صفر می رسند....
شیرینی ِ بعضی حرف ها عجیب گلویم را می زند...
جرعه ای آب شاید...
حرف هم خواهم زد
شک نکن!
اصلا بیا همش حرف بزنیم!
البته نه هر حرفی...
همان حرفهای معمولی که دوست داری
بیا اصلا این بار من به یک خوردنی خوشمزه دعوتت کنم
همراه با نوشیدنیهای خوشمزه
اصلا مگر میشود در این هوا بستنی نخورد؟
بیا همه بستنیهایی که هوس کرده و می کنیم را با هم بخوریم!
بیا به همه جاههای زیبایی که می توانیم با هم برویم
هم برویم
دستانمان هم در دست هم باشد
هیچ نگوییم که برنامه های خوشیمان به هم بریزد
می بینی؟
حتی اینجا هم به آن چه ممکن است خوشیمان را به هم بریزد اشاره نکردم
مگر دوستان همدیگر را دوست ندارند؟
مگر دلشان برای هم تنگ نمیشود؟
باشد..از عشق نمی گویم اما از دوست دوست داشتنیم می گویم
که انقدر دوستیمان با او زیباست که حیفست لذت هر از گاهی با هم بودن و خوش گذراندن را از هم دریغ کنیم
نگران نباش...ان قدر برایم عزیز بوده و هستی که نگذارم راه برگشتی نباشد....
انقدر شیرینش کنم که بگویی چه عجب! این بار شیرینی دلم را نزد...
آخر مگر میشود؟ مگر داریم؟
بله! هم داریم و هم میشود!
می گویی نه؟ صبر کن..امتحان کن!
اگر نشد آن وقت بیا اینجا و مرا مورد بازخواست قرار بده!
باور کن آن قدر خوش بگذرد که آرزو کنی کاش زودتر به این نتیجه رسیده بودیم
که با نگفتن برخی حرفها و نداشتن برخی انتظارها چقدر می توان همچون دو دوست خوش بود و خوش گذراند..
وای...دیدی چقدر حرف زدم؟!!!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
من از آن آدم های یک هویی و زودم
زود عاشق میشوم،زود متنفر
زود خوشحال میشوم
زود اشک هایم سرازیر میشود
زود صدای خنده هایم گوش فلک را کر میکند
زود عصبانی میشوم
زود غمباد میگیرم
زود خوشحال میشوم
انگار خدا تو را برای من ساخته
تو باشی تا فقط آرامم کنی.../
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دلم برای ِ تکه ای از کودکی ام تنگ است
در آن تکه آرزوهایم را پنهان کرده بودم
شبیه همان تیله هایی که زیر درخت ِ انگورِ مادربزرگ پنهان کردیم
بیا و یکبار دیگر همان طور بلند بلند قهقهه بزنیم
صدای خنده هایمان گوش فلک را کر کند
و
چشمهایمان یکبار دیگر پر از امید باشد
در خیالمان فردا هیجان انگیزتر از امروز باشد
و هنوز فکر کنیم بزرگ شدن هیجان انگیز است.../

+دیگر هیچ وقت وقت نتوانستم تیله های خاک شده را پیدا کنم....مثل آرزوهایم
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
روزهایی بود که هوای بوی نم باران داشت...

حالا ستاره ها پشت کرده اند به آسمان

و زمین ,تب کرده است از چرخش زیاد

گرگ ها برای درخت ها هم کمین کرده اند انگار
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
باران می آمد چتر صورتی ات را گم کرده بودی
همه کمدها و انبار را به هم ریخته ام,خدا خدا می کنم باران بند نیاید...پیدایش که میکنم با کفش های زردت راه می افتیم به سمت حیاط با چتری که هم قد خودت هست میان زمین و آسمان می چرخی.صدای خنده هایت که بلندتر از باران می شود,چراغی درجایی از ذهنم روشن می شود همانجایی که آرزوهای دورم در آنجا آرام گرفته بودند.باد که می آید لبخند ِلب های ِمرا هم با خود می آورد
نگاهش میکنم و لبخند می زنم به نگرانی اش برای سرما خوردن چترش!
نگاهش میکنم و فکر میکنم اینکه یک نفر دستش را از زیر چتر بیرون بیاورد تا باران را لمس کند حرکت تکراری ِ فیلم ها و آدم بزرگ هاست اما الان و در این لحظه برای من بکرترین حرکت بشریت است
نگاهش می کنم و دلم نمی خواهد موهایم را که باد بر هم ریخته,مرتب کنم
آن هم وقتی که می ترسم هر حرکتی مرا از خواب بیدار کند
زمان به دلچسبی یک فیلم عاشقانه ی پایان ِشاد سپری می شود
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
یعنی راستی راستی انتظار دارند من سه دقیقه از فکرهایم را برای شما روی کاغذ بیاورم؟باورم نمیشود چنین چیزی امکان داشته باشد که کسی بتواند سه دقیقه فکرهایی که جلد ذهنش شده است را برای دیگران بازگو کند...من از آن آدم هایی هستم که وقتی می خواهم شروع به حرف زدن یا حتی نوشتن بکنم,دقیقه های اول, مخاطبم( حالا می خواهد کاغذ باشد یا آدم) فقط میبیند که من به او زل زده ام و نمی فهمد که یک نفر در من زندگی می کند که مدام دارد جیب های بارانی مغزم را زیر و رو می کند و زیر لب مدام غر می زند که پس این کلمه ها را کجا گذاشته ام؟!

سه دقیقه تمام شد.../
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بعضی قصه ها پایان خوش ندارند یعنی میخواهم بگویم شاید کلاغ ها آخر داستان به خانه اشان نرسند .بیایند ولبخندهای براقمان را باخود ببرند.قصه یِ زندگیِ من ناتمام,میان دفترِ نویسنده اش رها شده...آنقدر کلاف ِ سردرگمِ داستان گم شده است که نویسنده رهایش کرده
وقتش رسیده که بیایی,مثل یک قهرمانِ واقعی ,میان غبار از راه برسی و قصه ام را تمامش کنی
حتی اگر پایان باز داشت.... حتی اگر غمگین تمام شود ایرادی ندارد فقط بیا و تمامش کن!
از این راه های ناتمام خسته ام...از این چشم انتظاری خسته ام...از این همه نبودنت سخت خسته ام...

+حتی وقتی هستی,انگار که نیستی.../.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
صدای پاهایم مرده است.از کفش های پاشنه بلند متنفر شده ام..از صدای پای آدم ها می ترسم....از زیبا بودن از زن بود هراسان می شوم.نمی دانم رویاهایم برای پیشرفت را در کدام پستو پنهان کرده ام اما ایمان دارم که اعتماد در دنیا به ته خط خود رسیده است!
نجابت در اینجا نفس های آخرش را میکشد!مردهایِ نجیبِ سرزمینِ من ته کشیده اند!نمی دانم آخرین "مرد"ِنجیب را در کدام غسالخانه شستشو میدهند؟!
اما چیزی که به آن رسیده ام نهایتِ تاسف برای تمام دختران سرزمینم است که بیرون از افسانه ها به دنبال شاهزاده می گردند

+برای آدم ها احترام قائل شوید اما ارزش,نه!
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
گمان می کنم از چهارفصل ِ زندگی من همان پاییزم
به طراوت ِ زندگی آدم های بهاری چشم ندارم
برای احساسات ِ سبز ِ آدم ها کیسه ندوخته ام
من میان پاییز جامانده ام
و سرخوشانه
ميشوم همان باد ِپاییزی كه قاصدك ها را ميبرد و بر نمي گرداند....
و میان درختان زرد و نارنجی, به دنبال احساسی گمشده راه گم می کنم...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دیگر هیچ چیز نمی دانم.بعضی رابطه ها حُکمِ همان چوب بی صدای خدا را دارند!و لحظه لحظه از این گناه ِ نکرده و چوبِ اشتباه خورده پابه پای این شب سکوت می شوم
نگاهت میکنم...اشتباه آنجا بود که گمان می کردم تو فرهادی!عاشقی.... و دلم می خواست من شیرینی باشم که اینبار به فرهاد می رسم
دوباره نگاهت میکنم...من همان شبی هستم که انعکاس سکوت هستم تو اما طلوع گرم تابستانی
چه اشتباه باشد یا نه برای پرسش چشمانم تو تنها جواب درستی
می دانم که کل ِ ما غلط از آب در می آید
می دانم که تو تمام معادله های جهانم را به هم میریزی
بی تو اما زخم ها بیشتر درد دارند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
متاسفم....عمیقا متاسفم
من برای شما کاری از دستم بر نمی آید آقا...
من همان گِرِهِ باز شده هستم!
من همان معمای حل شده ام
بیش از حل نمی شوم...
متاسفم
اینگونه نگاهم نکن....
ما دو تکه ی یک پازل بودیم؛
که هیچ ربطی به هم نداشتیم!
تنها دور از هم
بی ارتباط به هم,باهم کامل می شویم
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آدما گاهی وقتا همه سعیشونو می کنن که یه چیزیو به دست بیارن
بعد وقتی به دست میارن انگاری نمی خواستنش...
انگاری مزه ی نون کهنه رو میده...کپک نزده ولی به دلم نمیشینه
هی با خودشون میگن:همین بود؟! من واقعا همینو می خواستم؟پس چرا خوشحال نیستم؟
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
گم شده است.... تکه هایی از گذشته در خاطرم گم شده...خاطراتم را زیر و رو میکنم نیست که نیست...آب شده است رفته است در زمین....
شب تو را به یادم می آورد...تو به تاریکی شبی...شکافته نمی شوی..تمام نمیشوی...یکرنگی
عطرتو میان موهایم جامانده است...نمی پرد
مثل خاطراتی که جَلدِ قلبم شده است نمی پرد‌...
سال ها بعد تو چگونه به یادم می آوری؟!با خنده های لاقید و بلندم؟ بعید میدانم ....خنده هایم سال هاست کور شده اند...
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بیا و همین یکبار
این را در مغزت فرو کن!
این سیب نبود که چشم ادم را بر روی خدایش بست
که وعده های شیرین ِ تو خالی ِ عشق بود!
لعنت به عشق هائی که چشمانمان را ببندند
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
بعضی خاطرات گرم هستند مثل خاطره ی گریه های بی امانم کنار یک درخت سیب و تویی که آمدی دست هایم را گرفتی و ساکت کنارم نشستی
من زمانی عاشقت شدم که فهمیدم تو مرا بَلَد شده ای تو مرا میفهمی و میدانی چه وقت باید با سکوت آرامم کنی....
همه آدم ها روزی به جایی می رسند؛که بخواهند حرف هایی را فریاد کنند...نجوا کنند....یا حتی سکوت کنند و دیگر آدم ها نفهمند یا که نخواهند بفهمند..
و حضور بی وقفه ی آدم هایی که سکوت و فریادت را باهم اشتباه می گیرند, را نادیده بگیری و تلخ تر,درد تر و خسته تر از هر لحظه, دیگر آدم ها و دروغ هایشان را جا بگذاری و بروی و بروی و بروی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
ارزشمند من...
بعضی روزا با خودم میگم کاش چند ساعت فقط چند ساعت پیشم نبودی تا به کارای عقب مونده ام برسم
وقتی روزایی میرسن که تو پیش من نیستی
تنها کاری که انجام میدم اینه که منتظر بمونم تا برگردی...
+روز دختر مبارک
 
Last edited:

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
تازه از سر کار برگشته بودم گرمم بود.مقنعه ام و کیف را در راه پله کنار کفش ها رها کرده بودم...تحمل وزنشان دیگر از عهده ام خارج بود...چشم هایم را بستم انگشت هایم را روی شقیقه نگه داشته بودم و حتی حوصله نداشتم مثل فیلم های آبکی شقیقه ام را ماساژ دهم تا شاید این درد لعنتی تمام شود
کمی گوش دادم
صدای زندگی کردنش می آمد...
یک صندلی را به زور جابجا میکرد تا کتابی را از بالای کمدش بردارد...این حرکت تکراری را تنها از گوش هایم میفهمیدم
کمی بعد نفس عمیقی میکشد جابجا کردن صندلی خسته اش کرده
صدای قدم هایش می آید کنارم می ایستد اما نمی گوید برایش کتاب را بخوانم...فکر می کند خوابیده ام
نفس عمیقی میکشم صدای نفس هایم کمتر از صدای نفس های اویِ من است...من به اندازه تلاش او خسته نبودم
سردردم تمام شده بود
صدای زندگی کردنش خستگی و مریضی ام را تمام میکند
صدای خنده هایش که دیگر هیچ....هیچ
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
۹ سالمه...هر روز ساعت دو میرسم خونه مادربزرگم.در حیاط رو که باز میکنم صدای ماشین بافتنی مادربزرگم اولین صداییه که به گوشم میرسه در کارگاهش رو باز میکنم و نگاهش میکنم که میون یک دنیا رنگ و کاموا داره بافتنی میبافه و با بی بی صحبت میکنه
قبل از اینکه وارد خونه بشم شلنگ کنار باغچه رو برمیدارم و شیر رو باز میکنم خنک ترین آب ِجهان رو میخورم و میرم توی خونه مقنعه و کیف و جورابم رو کنار کفشم رها میکنم و میرم توی خونه
صدای اخبار میاد پدربزرگم نقشه های کاشی رو جلوی خودش پهن کرده اما نگاهش به تلویزیونه...خاله ام توی اتاقی که بهش میگن اتاق کُنجی نشسته کنار تلفن و آروم صحبت میکنه یک چادر رنگی رو بی هیچی دلیلی دور خودش پیچیده
میرم توی آشپزخونه..بوی زیره میپیچه توی دماغم توی کابینت پولکی بی میدارم و بعد میرم کنار نقشه های پدربزرگم .
دلم میخواد وقتی بزرگ شدم منم مثل اون کاشی های گل گلی برای مسجدها بسازم اما میدونم که نمی تونم
این یه کار مردونه است....
صدای پنکه ی سقفی باعث میشه خوابم بگیره میرم کنار گلخونه که چراغای آبی بالای سقفشه و فقط وقتی مهمون میاد روشنش میکنن
سرمو میزارم روی متکای قرمز که یه پارچه ی سفید وسطشه چشمامو میبندم وقتی چشمامو باز میکنم۲۹ سالم شده... پدربزرگ هنوز اخبار تماشا میکنه مادربزرگ توی کارگاهشه و شلنگ توی باغچه هنوز خنک ترین آب جهان رو داره
زمان به کندی ساعت چهار عصر میگذره....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
دلم یک آیه میخواهد...یک افسانه ی جدید...
دلم میخواهد همان قصه ای باشم که نسل به نسل
مادربزرگ ها برای دخترکان ِچموش میخوانند تا عبرت بگیرند....
و دستانم بوی" سیب ِ حوا" را دارند...
این" آدم" ها اما !
هیچ کدامشان هوس رانده شدن ندارند!

+من آینه نیستم که بازتابِ تو باشم.... باورت بشود یا نه... من انسانم عزیزم...
 
بالا