من يادمه دوران دبيرستان دبير ورزش نيومده بود و چون زنگ دوم بود و زنگ بعد كلاس داشتيم نميذاشتن بريم خونه.
يادمه با دوستام رفتيم بيرون نزديك يه دكه تلفن نشسته بوديم
رفيقم گفت كارت تلفن داري ميخوام يه جايي زنگ بزنم.من هم گفتم شايد خونه اي جايي زنگ بزنه نگو كه خونه مردم زنگ ميزد مزاحم تلفني:lol:
تويه همين فضا بوديم كه يهو ديديم ناظم پشت سرمون ايستاده.خلاصه ما رو برد جلو دفتر و اسم هممون رو يادداشت.
ولي هيچ وقت يادم نميره موقعي كه ميخواستيم از حياط مدرسه فرار كنيم (پنجره اتاق مدير دقيقا روبروي حياط مدرسه بود)
اون لحظه كه ميخواستيم از در بريم بيرون از فيلم فرار از زندان هم دلهره اش بيشتر بود
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
يه خاطره ديگه هم دارم خيلي جالبه
يه بار يكي از خلاف هاي كلاس براي اينكه زنگ آخر بفرستنمون خونه(چون شيفت بعد از ظهر بوديم زنگ آخر هوا تاريك بود) خازن هاي تمام مهتابي هاي كلاس رو درآورد شكست و سيم هاشون رو كند.خلاصه ما رو فرستادن خونه ما هم خوشحال كه عجب حيله اي سوار كرديم
هفته بعد باز همين كارو كردن ولي اين سري مدير اومد همه ما رو برد تويه يه اتاق داغون گفت تا آخر هر روز همينجا كلاسهاتون رو برگزار ميكنيم هفته قبل هم به خاطر مهتابي ها نفرستاديمتون بريد جلسه بود
سال دوم هنرستان که 5 شنبه ها همیشه فرار میکردم سه تک ورزش دو تک امادگی دفاعی دوتک هم زبان که خودش نمیومد و یک تک تیره یادش بخیر بهترین سال های زندگیم بود حالا این دانشگاه این دخترا رو خدا بلند نمیکنه استاد یک ساعت هم نیاد روی کلاس تکون نمیخورن حسرت یک فرار روی دلمون مونده
من فكر ميكردم فقط دختراي رشته ما اينجورين پس كلا همه گيره
طرف بچه كوچيك داره،شوهرش سركار،نه ناهاري چيزي 6 صبح پشت درب دانشگاه موكت انداخته نشسته بره سر كلاس