من از این افراد زیاد بدم نمیاد اما حالم به هم می خوره ازشون
1-بعضی ها هستن که هنوز 20 سالشون نشده و 4 تا نخ درمیارن و لباس های پیرمردی(یعنی ساده) می پوشن به اضافه ی چفیه و قیم مملکت میشن
2-بعضی ها هستن که آن قدر سطح فکرشون می ره بالا که عقلشون بهش نمی رسه.
3- پس از رفتن در دانشگاه می فهمن که دوستان قدیمی شان اصلا هم تراز او نیستن و اخلاقیات آنها به هم نمی خوره و با همه قطع رابطه می کنن..........
4-یه دوستی قبلا داشتم که واقعا نمی دونستم چی کار کنم ازدستش خلاص بشم...ایشون صاحب نظر در هر رشته ای بود و به دلایل مختلفی دوست داشت نقش پدربزرگ رو میان دوستان بازی کنه ،از پند و نصیحت گرفته تا نقد و ....توی دبیرستان نقش جایی شیرین رو ایفا می کرد و با سامسونتی پر از خرت و پرت بی ربط از آچار پیچ گوشتی گرفته تا انواع چراغ قوه و غذا و کیسه ی زباله و....،بعضی مواقع هم از جملات عامیانه ای استفاده می کرد که منسوخ شده تا مثلا :wacko: بگه "ما هم آره بلدیم" "ما قدیمی هستیم" "یه عمری ازمون گذشته"...کلا اگه حرفی میزد اشتباه در میومد هم اصلا قبول نمی کرد، با جمع دوستان بیرون بودیم که ایشون پیچ گوشتی می خرید،کیسه ی زباله می خرید،شانه و خرت و پرت های مربوط به خونه ،رنگ ،تینر ..
و جناب جد بزرگ خانواده برای ما تعریف می کرد که چگونه امور زندگی رو اداره می کنه...ما هم خیلی می زدیم سر پوزش و هر بهانه ای برای در رفتن ازدستش رو امتحان کردیم اما...نوچ.... جد بزرگ می خواست نصیحت کنه و تجربه ی 500 سال زندگیشو برای ما بیان کنه،نظر شخصی خودمه اما اگه کسی چیزی رو برای تفنن خرید کنه لزومی نداره مثل انسان های کارکشته توصیفش کنه..اما ایشون دهن ما رو...
می گفت که چون فرزند نا خواسته بود می خواد پدر و مادرشو زجر بده!!!
یه مقداری چاق بود، احمق غذا نمی خورد شاید 2-3 روز یه بار. وضعی پیدا کرد که موهاش داشت می ریخت صورتش چروکیده شده بود..
سره یه ماجرایی با دعوای زرگری ما از دستش در رفتیم ....همون سال ترک تحصیل کرد و رفت از یه موسسه ای مثل چند تا از دوستای دیگرش دیپلم کامپیوتر بگیره...موسسه سرکاری بود...بعد از یه سال سره یه ماجرایی دوباره رفیق ما شد و حالا ما رو مقصر بدبختی هاش می دونست!
توی هر کاری دخالت میکرد ..همین احمق توی یه موضوعی دخالت کرد و زندگی همه ما رو به گند کشید..خدا نصیب کسی نکنه...