احساس خستگی.وقتی کار میکنم خسته ام.وقتی کار نمیکنم خسته ام.وقتی میخوابم خسته ام.وقتی نمیخوابم خسته ام
دیدن یا ندیدن؟ مساله این نیست.که وقتی نمیبنی هم راحت تر نیستی.که وقتی گوش نمیدهی هم راحت تر نیستی.روی کاناپه ات
راحت تر نیستی.وقتی راه میروی راحت تر نیستی.وقتی درون رویایی غرق میشوی راحت تر نیستی.وقتی جمله ها از دهانت بیرون
نمیریزد.وقتی همه چیز برایت تعریف شده در فراموش کردن.وقتی دنیایی را خلق کردی که حاکمش ستمگر بود.وقتی شکنجه ات میکنند
شر شر آب.سبزی چمن.و سیاهی آسمان.وقتی،وقتی برایت نمانده که به خودت هم فکر کنی راحت تر نیستی.
میراث چند هزار سال را به آغوش میکشی.عینکت هم میشکند از تیزی چیز هایی که میبینی.از سنگ بودن همه ی دست هایی که به
طرفت دراز شد.از این افسردگی مزمن که خیال ترک آغوشت را ندارد راحت تر نیستی.از دست دست هایت هم راحت تر نیستی.یک عمر
است راحت تر نیستی و خودت را گول میزنی که لا اقل زندگی میکنی.ولی زنده ای و راحت تر نیستی