غمگين مباش مادرم
چقدر سرو صدا ، چقدر شلوغي ، ديگه نمي تونم نفس بکشم . انگار روحم زندوني شده . مادرم بالای سرم ايستاده و پدرم هم روی صندلي نشسته . کاش اينطور اسير اين تخت نبودم .کاش مي تونستم فرار کنم . دارم خفه مي شم .کاش يه راه فرار داشتم.
مادر بالای سرم مي نشينه، تسبيح دونه درشت خودشو در مياره و چشمهاش پر از اشک شده ،بغضش مي ترکه. مادر داره برام آيت الکرسي مي خونه، وای که چه آرامشي تو صداشه !. خيلي سخت يادم مياد. شب بود، جاده هم تاريک ، نمي دونم چي شد. يه کاميون با سرعت خودشو به ماشين من زد . فکر کنم رانندش خواب بود. ماشينم داغون شد. چند ساعت طول کشيد تا مردمي که جمع شده بودند منو از لابه لای پاره هاي آهن ، بيرون کشيدند. بعد هم که منو آوردند بيمارستان ، بيچاره مادر چه حالي شده بود وقتي اين خبر رو بهش دادند. کاش مي مردم حداقل اين پيرمرد و پيرزن بيچاره رو به دردسر نمي انداختم .مادر! مادر! تو نمي دوني چه عذابي مي کشم . کاش مثه بچگي هام ، سرمو رو سينت ميذاشتم تو هم برام لالايي مي خوندي اون طوری . شايد چند ساعت راحت مي خوابيدم .
*************
....مادر خوابش برده ، بيچاره معلومه چقدر خسته س . صورتش چقدر روشن و آرومه . نمي دونم تا صبح چطوری تحمل کنم .
دوباره صبح شد. روز و شب اسير این تخت شدم. مادر داره مي ياد ، داره گریه ميکنه ، مگه چي شده ؟ دوباره تسبيح دونه درشتش دستشه ، مي ياد بالای سرم ، پيشونيمو مي بوسه ، آخر مادر چرا داری گریه مي کني ؟ تو که ميدوني من تحمل گریه های تو را ندارم . نمي دونم اين دکترا ، چي به مادرگفتن بيچاره از وقتي از اتاق دکتر اومده گریه مي کنه . مادر چرا داری اينطوری نگام مي کني ؟ مگه قراره ديگه منو نبيني ؟ بابا چرا روی صندلي خم شدي ؟ مگه دکترا چي بهتون گفتن ؟
**************
راحت شدم. حالا مي تونم نفس بکشم. ديگه اسير تخت و اون همه دستگاه جورواجور نيستم .حالا مي تونم هر جا دلم مي خواد برم .مادر داره ميره مزار. منم دنبالش ميرم . يه قبر تازه پيش قبر برادرم اضافه شده.هنوز سنگ قبر نداره.خدايا انگار سال هاست اينجا نيومدم.. حال و هواي اينجا عوض شده، بوي خاک تازه مياد . کنار مادر پيش همون قبر تازه مي شينم حالا ديگه زود به زود بغضش مي ترکه . مادر ديگه بسه ، بلند شو ، بلند شو بريم خونه . آخه چرا دل از اينجا نمي کني؟
مادر امروز مي خوای کجا بری ؟ منم باهات مي يام . مادر منو مي بره بيمارستان . اما ما که کسي رو اينجا نداريم. مادر مي ره اتاق دکتر، بعد هم مي ره بخش. مادر نمي خواي بگي چي شده ؟ تخت شماره 7 . مادر اين پسره کيه ؟ مادر چرا داری گريه مي کني ؟ مادر يه حس عجيبي دارم .اين پسره چقدر برام آشناست . انگار دارم صداي قلب خودمو مي شنوم . نکنه اين پسره خودمم ؟
مادر! مادر! نمي دونم چيکار کردی. اما حالا خيلي راحتم تا حالا اينقدر سبک نبودم . اينقدر سبک که مي تونم تا آسمونا پرواز کنم، هر جا که دلم مي خواد مي تونم برم .
*********************
مادر هنوز سه شنبه ها مي ره جمکران . مثل اون روزايي که تازه خبر شهادت برادرمو به او داده بودن . حالا هم همونقدر دلتنگي مي کنه. مادر چقدر بي تابي مي کني! مگر چشمات چقدر مي تونن مثه ابر بهاری گريه کنن؟ پاشو مادر، پاشو مادر. پسرات منتظرن، خوب نيست چشم انتظار شون بذاری .
پاشو مادر " ان الله مع الصابرين "
نگارش : علی احمد
از آثار ارسالی به جشن نفس
چقدر سرو صدا ، چقدر شلوغي ، ديگه نمي تونم نفس بکشم . انگار روحم زندوني شده . مادرم بالای سرم ايستاده و پدرم هم روی صندلي نشسته . کاش اينطور اسير اين تخت نبودم .کاش مي تونستم فرار کنم . دارم خفه مي شم .کاش يه راه فرار داشتم.
مادر بالای سرم مي نشينه، تسبيح دونه درشت خودشو در مياره و چشمهاش پر از اشک شده ،بغضش مي ترکه. مادر داره برام آيت الکرسي مي خونه، وای که چه آرامشي تو صداشه !. خيلي سخت يادم مياد. شب بود، جاده هم تاريک ، نمي دونم چي شد. يه کاميون با سرعت خودشو به ماشين من زد . فکر کنم رانندش خواب بود. ماشينم داغون شد. چند ساعت طول کشيد تا مردمي که جمع شده بودند منو از لابه لای پاره هاي آهن ، بيرون کشيدند. بعد هم که منو آوردند بيمارستان ، بيچاره مادر چه حالي شده بود وقتي اين خبر رو بهش دادند. کاش مي مردم حداقل اين پيرمرد و پيرزن بيچاره رو به دردسر نمي انداختم .مادر! مادر! تو نمي دوني چه عذابي مي کشم . کاش مثه بچگي هام ، سرمو رو سينت ميذاشتم تو هم برام لالايي مي خوندي اون طوری . شايد چند ساعت راحت مي خوابيدم .
*************
....مادر خوابش برده ، بيچاره معلومه چقدر خسته س . صورتش چقدر روشن و آرومه . نمي دونم تا صبح چطوری تحمل کنم .
دوباره صبح شد. روز و شب اسير این تخت شدم. مادر داره مي ياد ، داره گریه ميکنه ، مگه چي شده ؟ دوباره تسبيح دونه درشتش دستشه ، مي ياد بالای سرم ، پيشونيمو مي بوسه ، آخر مادر چرا داری گریه مي کني ؟ تو که ميدوني من تحمل گریه های تو را ندارم . نمي دونم اين دکترا ، چي به مادرگفتن بيچاره از وقتي از اتاق دکتر اومده گریه مي کنه . مادر چرا داری اينطوری نگام مي کني ؟ مگه قراره ديگه منو نبيني ؟ بابا چرا روی صندلي خم شدي ؟ مگه دکترا چي بهتون گفتن ؟
**************
راحت شدم. حالا مي تونم نفس بکشم. ديگه اسير تخت و اون همه دستگاه جورواجور نيستم .حالا مي تونم هر جا دلم مي خواد برم .مادر داره ميره مزار. منم دنبالش ميرم . يه قبر تازه پيش قبر برادرم اضافه شده.هنوز سنگ قبر نداره.خدايا انگار سال هاست اينجا نيومدم.. حال و هواي اينجا عوض شده، بوي خاک تازه مياد . کنار مادر پيش همون قبر تازه مي شينم حالا ديگه زود به زود بغضش مي ترکه . مادر ديگه بسه ، بلند شو ، بلند شو بريم خونه . آخه چرا دل از اينجا نمي کني؟
مادر امروز مي خوای کجا بری ؟ منم باهات مي يام . مادر منو مي بره بيمارستان . اما ما که کسي رو اينجا نداريم. مادر مي ره اتاق دکتر، بعد هم مي ره بخش. مادر نمي خواي بگي چي شده ؟ تخت شماره 7 . مادر اين پسره کيه ؟ مادر چرا داری گريه مي کني ؟ مادر يه حس عجيبي دارم .اين پسره چقدر برام آشناست . انگار دارم صداي قلب خودمو مي شنوم . نکنه اين پسره خودمم ؟
مادر! مادر! نمي دونم چيکار کردی. اما حالا خيلي راحتم تا حالا اينقدر سبک نبودم . اينقدر سبک که مي تونم تا آسمونا پرواز کنم، هر جا که دلم مي خواد مي تونم برم .
*********************
مادر هنوز سه شنبه ها مي ره جمکران . مثل اون روزايي که تازه خبر شهادت برادرمو به او داده بودن . حالا هم همونقدر دلتنگي مي کنه. مادر چقدر بي تابي مي کني! مگر چشمات چقدر مي تونن مثه ابر بهاری گريه کنن؟ پاشو مادر، پاشو مادر. پسرات منتظرن، خوب نيست چشم انتظار شون بذاری .
پاشو مادر " ان الله مع الصابرين "
نگارش : علی احمد
از آثار ارسالی به جشن نفس