peiman
Registered User
- تاریخ عضویت
- 23 فوریه 2003
- نوشتهها
- 1,554
- لایکها
- 21
- سن
- 36
تازه اومدن بودن تو همسایگی ما و هنوز از هم خجالت میکشیدیم .بعضی وقتها که تو کریدور همدیگه رو میدیدیم فقط با یه سلام ساده از کنار هم میگذشتیم اما خوب میدونستم تو دل اون هم مثل من غوغاست خب ادمم دیگه از نگاهش میفهمیدم خیلی وقت بود که اوضا به همین منوال می اومد و میرفت می خواستم سر صحبت رو باز کنم ولی یه چیزی مانع میشد شاید از اینکه تک فرزند بود میترسیدم از خانوادش جداش کنم از صحبتهای خانم همسایه با مامان فهمیده بودم یه سال از من کوچکترو پشت کنکوریه و باباش استاد دانشگاه تهران تو علوم سیاسیه و از زندانی های سیاسی قبل و بعد از انقلاب بوده آشناییش با پدرم هم از دانشگاه بوده و پدرم پیشنهاد کرده طبقه بالای خونمون رو از اون آقای معتادو خوانوادش که جون به لبمون کرده بودن بخره اما اونا میخواستن از ایران برن و درخواست ویزا از کانادا هم داده بودن اما وقتی پاسپورت اونا رو توقیف کردن به سفارش پدرم گوش کرد و اومد و خونه رو خرید و همسایه شدیم تقریبا هر شب با پدرم بساط بحث سیاسی داشت و جالب بود انگار از هیچ کس متنفر نیست نه از قبل انقلابی ها و نه از بعد انقلابی ها اقای همسایه و پدرم اینقدر خوب تجزیه و تحلیل میکردن که من همیشه فکر میکردم جای جفتشون تو زندانه چون معمولا حکومتها این جور ادما رو تحمل نمی کردن ادمهایی که می تونن دست حکومتها رو رو کنن .اما اون همیشه کنار مادرش بود و تا سوالی ازش نمی پرسیدن حرفی نمیزد و من هم سعی میکردم از میون حرفا اطلاعات جمع کنم اما چیز دندون گیری نصیبم نمی شد تا اینکه تصمیم گرفتم مستقیم و از خودش بپرسم
گذشت و گذشت تا یه روز که میخواستم از راه پله برم پایین دیدم که اون هم داره میاد بالا نفسم رو تو سینه حبس کردم و رفتم پایین تقریبا بینابین راه پله بود که به هم رسیدیم سلام کرد و من فوری جوابشو دادم خواستم یه چیز دیگه بگم اما زبونم قفل شده بود به زحمت گفتم:"مینا . .. ."یه لحظه بیحرکت موند .جواب داد :"بله. . . .".لحن غریبی داشت (چون تا حالا غیر از سلام چیزی ازش نشنیده بودم به نظرم عجیب اومد چیز دیگه ای بگه) :"میخواستم یه چیزی بهت بگم"سکوت کرد به نشانه انتظار .من مغزم قفل شده بود نمی دونستم چی بگم اصلا انگاری حرف زدن یادم رفته به زحمت گفتم:"من .....من......من فکر میکنم .. . .. تو . .. . . . ..با همه فرق داری"یه لحظه انگار همه چیز از حرکت ایستاد از یه طرف خوشحال بودم که حرفمو زدم اما عکس العمل اون نگرانم کرده بود فکر میکنم چند سالی همونطور موندیم تا اینکه شروع به حرکت کرد و رفت بالا باورم نمی شد یعنی میشد بدنم شرو کرد به لرزیدن از آخرین جمله ای که گفت :" منم . . .. همینطور .. . . فکر میکنم"می خواستم پرواز کنم ولی نمی دونستم باید بعدش چه کار کنم یعنی انگار به همین جوابش قانع شده بودم و دلم نمی خواست به بقیش فکر کنم اما دست روزگار هم به فرصت تصمیم گیری بیشتر رو بمن نداد امیدوار بود با گذشت زمان بتونم راهی برای وصلت خوانواده ها پیدا کنم اما چند روز بعد اونا به قبرس رفتن تا از شیطان بزرگ پناهندگی بگیرن.یادمه روز خداحافظی بارون میبارید پدرم خونه رو از آقای همسایه رو با تمام لوازمش خرید و گفت:ما و خونه منتظر بازگشتتون میمونیم " من تو اطاقم موندم.آخه هرچقدر هم صورتم خیس بارون میشد بازهم میشد قطره های اشک رو تشخیص داد .از تو یه فیلمی یاد گرفته بودم هیچکس نباید گریه یه مرد رو ببینه ومن فکر میکنم بعد از حرفهایی که به مینا زدم مرد شده باشم.روز رفتنشون از ایران 24 اسفند بود و من الان سه ساله که دو عید منتظرم برگردن.مطمئنم برمیگردن
گذشت و گذشت تا یه روز که میخواستم از راه پله برم پایین دیدم که اون هم داره میاد بالا نفسم رو تو سینه حبس کردم و رفتم پایین تقریبا بینابین راه پله بود که به هم رسیدیم سلام کرد و من فوری جوابشو دادم خواستم یه چیز دیگه بگم اما زبونم قفل شده بود به زحمت گفتم:"مینا . .. ."یه لحظه بیحرکت موند .جواب داد :"بله. . . .".لحن غریبی داشت (چون تا حالا غیر از سلام چیزی ازش نشنیده بودم به نظرم عجیب اومد چیز دیگه ای بگه) :"میخواستم یه چیزی بهت بگم"سکوت کرد به نشانه انتظار .من مغزم قفل شده بود نمی دونستم چی بگم اصلا انگاری حرف زدن یادم رفته به زحمت گفتم:"من .....من......من فکر میکنم .. . .. تو . .. . . . ..با همه فرق داری"یه لحظه انگار همه چیز از حرکت ایستاد از یه طرف خوشحال بودم که حرفمو زدم اما عکس العمل اون نگرانم کرده بود فکر میکنم چند سالی همونطور موندیم تا اینکه شروع به حرکت کرد و رفت بالا باورم نمی شد یعنی میشد بدنم شرو کرد به لرزیدن از آخرین جمله ای که گفت :" منم . . .. همینطور .. . . فکر میکنم"می خواستم پرواز کنم ولی نمی دونستم باید بعدش چه کار کنم یعنی انگار به همین جوابش قانع شده بودم و دلم نمی خواست به بقیش فکر کنم اما دست روزگار هم به فرصت تصمیم گیری بیشتر رو بمن نداد امیدوار بود با گذشت زمان بتونم راهی برای وصلت خوانواده ها پیدا کنم اما چند روز بعد اونا به قبرس رفتن تا از شیطان بزرگ پناهندگی بگیرن.یادمه روز خداحافظی بارون میبارید پدرم خونه رو از آقای همسایه رو با تمام لوازمش خرید و گفت:ما و خونه منتظر بازگشتتون میمونیم " من تو اطاقم موندم.آخه هرچقدر هم صورتم خیس بارون میشد بازهم میشد قطره های اشک رو تشخیص داد .از تو یه فیلمی یاد گرفته بودم هیچکس نباید گریه یه مرد رو ببینه ومن فکر میکنم بعد از حرفهایی که به مینا زدم مرد شده باشم.روز رفتنشون از ایران 24 اسفند بود و من الان سه ساله که دو عید منتظرم برگردن.مطمئنم برمیگردن