برگزیده های پرشین تولز

باز یادم میاد..

ابوالفضل

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 فوریه 2007
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
سلام به همه .هر کی خاطره از دوران کودکیش داره اینجا بزاره ..خودم اولین خاطرمو میزارم :cool: با گفتنه خاطراتتون یادی از گذشته کنیم :(


......................................................................................................................


یادمه بچه که بودیم شبای تابستون بازیمون این بود
ساعت 9شب به بعد که میشد با بروبچ محل جمع میشدیم و حدود 10-15 نفری ، میرفتیم درای خونه مردم رو میزدیم و فرار میکردیم

اون اول اولا که زیاد حرفه ای نبودیم ، فقط زنگ خونه ها رو میزدیم و فرار میکردم ... ولی کم کم که حرفه ای تر شدیم با مشت و لگد میرفتیم تو درای زبون بسته و الفرار!

یادمه یه شب که اوج کارمون بود و اوج حرفه ای گری ، بچه ها طوری لگد می آوردن تو در خونه مردم که کم مونده بود دره از جا در بیاد!!

آقا اون وسطاش که دیگه همه حسابی جوگیر شده بودیم ، من عین وحشی ها جفت پا رفتم تو در خونه یه نفر:blink:

خونه قدیمی بود و از شانس بد و بدبختی ما نمیدونم زبونه اش خراب بود یا دره نیمه باز بود :wacko:

خلاصه در باز شد و ما پرتاب شدیم تو حیاط خونه یارو!! تصورش رو بکنید با تمام وجود رفتم تو خونه یارو و افتادم وسط حیاطشون! :(

حالا این به کنار ، از شانس گند ما اینا بساط شام رو انداخته بودن وسط حیاط و کنار باغچه داشتن شام میخوردن !!

بدنم سست شده بود ...این رفیقای نامردم نمیدونم نفهمیدن یا کلا فرار کردن ، هیچکدومشون نیومد ببینه من کجام؟ :lol:

بخدا نمیدونم چرا نمیتونستم تکون بخورم؟؟ ... خلاصه همینجور بی حس وسط حیاط ولو بودم که دیدم پدر اون خونواده بلند شد و داشت میومد سمت من ... خداوکیلی نای بلند شدن و فرار کردن رو نداشتم ... بی حس بی حس بودم ...
هرچی نزدیکتر میشد شدت ضربان قلبم بیشتر میشد

وقتی رسید بهم دستمو گرفت و گفت بیا کارت دارم!!
من گفتم نه نمیام
گفت پسرجون نترس بیا ، گفتم کارت دارم

من زدم زیر گریه و گفتم نمیام و گریه میکردم غلط کردم ..گو خوردم

خلاصه کشون کشون ما برد سمت سفره! گفت بشین شام بخور ... باورم نمیشد ، فکر کردم داره شوخی میکنه؟؟

گفتم نه ممنون ... میل ندارم (اند بچه پررو :p )

گفت نمیشه اگه نخوری زنگ میزنم پلیس بیاد ببردت زندان!:blink:
گفتم باشه ببخشید میخورم

خلاصه شامه رو زدیم تو رگ( گشنمونم بودا:wacko: ) و سر سفره مثلا میپرسید اسمت چیه؟
اسم رفیقم رو گفتم (ایوب) ... گفت کدوم مدرسه ای؟
اسم یه مدرسه رو دادم اون سر دنیا و خلاصه فامیل و شغل بابام و هرچی اطلاعات میخواست همه رو دروغ میگفتم ((ولک الان نیاد پیدامون کنه و بدبختمون کنه ))
شام که تموم شد گفت بیا بریم اونجا کارت دارم ...باز تنم لرزید ، گفتم نه غلط کردم ببخشید و بازم زدم زیر گریه
گفت عزیزم کارت ندارم که ، بیا!!!(رفتم اون گوشه کنار باغچه نشستیم و شروع کرد به نصیحت کردن من...

خداییش عجب مرد مهربونی بود ، اسمش "مش محمد" بود ... قربونش برم ... آخر سر هم ولمون کرد و رفتیم سراغ کارمون

فرداشب که بروبچ گفتن بیا بریم ، گفتم منو بکُشید هم نمیام ...
ولی نمیدونم چی شد که بعد از 1هفته دوباره شیطون رفت تو جلدمون و باز رفتیم سراغ اون بازی هیجانی و باحال
ولی از اون به بعد من فقط زنگ خونه ها رو میزدم و در ادامه کارم هیچوقت از تو اون کوچه که اون خونه توش بود رد نشدم
البته یه کار دیگه ای هم میکردیم مثلا شبایی که برق یه منطقه میرفت .....همگی چسب ور میداشتیم میرفتیم و میچسبوندیم رو زنگ در خونه ها وقتی برق میومد گویی جنگ جهانی شده و ...............





عجب تخسایی بودیم بچگی هامون :f34r: :D
 
بالا