برگزیده های پرشین تولز

بداهه نویسی/خاطره سازی

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
سلام
من چند روز پیش با مدیران این بخش گفت و گو کرده بودم و دلیلم رو از زدن این تاپیک گفته بودم.منتها فکر میکنم بهتره این جا هم عنوان کنم.
یه وقت هایی چیز هایی به ذهنم میرسه که بیشتر درهم و برهمه.و هیچ وقت واقعی نبوده.از طرفی حالت داستان هم نداره.فقط یک متن هست که بعضی وقت ها تشبیهات یا استعاره ها و یا تکنیک های دیگه ای توش به کار برده شده.هیچ وقت نتیجه گیری درستی نداشته.یعنی من این نوشته ها رو تایید نمیکنم.ممکنه بر اثر جوی که بهم دست داده و یا موارد دیگه این ها رو نوشته باشم.ممکنه هم دلیلی نداشته باشه.
فقط اصل موضوع این هست که ما قراره این جا متن هایی رو بنویسیم که شاید یک جنبه ی ادبی داشته باشه.بداهه نویسی کنیم.شاید افراد دیگه ای هم این حالت بهشون دست داده باشه و جای مناسبی رو برای عنوان کردنش نداشته باشند.پس میتونند این جا فعالیت کنند
فقط یادتون نره که من یا شما تو این متن ها خودمون نیستیم.خاطراتی که میگیم مال خودمون نیست.شاید مال کس دیگه ای هم نباشه.برای همین عنوان خاطره سازی رو هم بهش اضافه کردم.راستش نمیدونم اصلا" ربطی به بخش ادبیات داره یا نه
حالا در ادامه متن هایی رو که قبلا" نوشتم رو میذارم تا قضیه روشن تر بشه.
توصیه میکنم که اگر شما هم به نوشتن این متن ها علاقه دارید تا حدی که میتونید علاقه تون رو کم کنید.چون پایان خوشی براتون نداره.حداقل برای من نداشته.
روز خوش

پ.ن: یک نکته رو یادم رفت بگم و اون این که اگر دوست داشتید میتونید در مورد نوشته ها نظراتتون رو هم بگید.که با این کار بنده رو خوشحال میکنید
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
این کلمه شاید تنها چیزی باشد برای استعاره.استعاره از فردی که کودکی اش پر جنب و جوش بود است و جوانی اش هم نیز.

ما به قدرت مطلق واژه ها وافقیم بانو.همان بس ما را که کسی باشد و به آن ببالیم که مثل ما سوار بر اسب کج فهمی امان نباشد و در

این زمانه ی گرگ صفت آهویی باشد گریز پا و گرگ افکن.که هر چه داشتیم را سپرده ایم به باد و دنبال گذشته ای میگردیم شاید باد

آورده.باد می آورد هر چه سبک تر باشد و چه سبک بود سرنوشت ما و آن نیز که قرار است به ما برسد از دستش.دستی که باد را

نوازش میکند گاهی و او نیز باد میشود تا ببرد هر آن چه در خاطر داری.این اثبات علمی ای نیست که بخواهم رویش بحثی کنم و یا به

زیرش قایم شوم.این ها همه سرگذشت دستانی بود که شاید روزی ابرها در مقابلش التماس باران میکردند.و خدایی هم بود.شاید دیر تر

از رسیدن به مزرعه ها.شاید دیرتر از رسیدن به سردرگمی ها و سردرد ها.غفلتم نه از آن است که آدمم و نه از ان که نیستم لایق این

واژه.غفلت من گاهی رنگ و بوی ویرانی میگیرد و گاهی هم بی رنگ میشود مثل خاطرات کودکی ام.در آن مزرعه ای که خدا هم دور

بود.یا دیر بود برای رسیدنش.آتشی گداخته کردم از این همه و گذاشته ام تا چندین سالم را آتش بزنم و باد هم کاش کمک کند.که شاید

چیزی نداشته باشم برای آتش به پا افکندن و شاید هم چیز هایی بوده باشد که همین اسم ساده را با خود برده باشد.گم شده ام در

میان همین قدرت کلمه ها تا شاید بشوم شخصیت یکی از داستان های اپزوردی که میخواندم.گم شده ام تا پیدا نشوم و باد دوباره رفته

ها را نیاورد.آخر چگونه میتوانم معجزه ای بکنم و بگویم از دستت خسته ام.خسته ام از دست کائنات نامحدودی که فکر مرا محدود کرد.

خسته از زورقی که شاید فرش سلیمان بود و بادی نبود تا ببرد مرا و معجزه ام تبدیل به عجز نشود.

دست ها و پاهایم را در بند کرده ام.و دلم دارد میرود به سمت آن کرانه ای که نمیشناسمش.شاید این طرف دنیا و شاید آن طرف.مثل

خوابیدن هایم که مدام این طرف و آن طرف میشوم تا مگر ببینم آن دست هایی که زنجیر را آورد و مرا اسیر زندگی کرد.
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
مرا به آرامش ابدی ات محکوم کن که زیبا ترین حکم جهان است در میان کائناتی که برای من میچرخند و هیچ وقت نفهمیدم چرا یک

کدامشان زبان باز نکرد تا بگوید شادی یعنی چه؟

دیروز داشتم با خورشید حرف میزدم.چقدر در برابر حجمش آرزوهای کوچکی داشت:یک لحظه تاریکی.میخواستم بگویم همه ی تاریکی های

حجم سیاه رنگ روح من از آن تو.فقط بگو آن راز ناگفته ات را که چرا انقدر بر ما میتابی.قهر کرد و گفت بهتر است گرمای مرا نچشی.آخر تو

هنوز خیلی کوچکی برای این کارها.رو به دشت پهناور آسمان بردم.با همه ی ابرهایش که گاهی شکل خاطره میشد برایم و گاه رنگ

سیاهم را آینه.گفت که دیر آمده ای.قبل از تو بودند کسانی که بردند با خود این راز را.فقط کمی لبخند برایم مانده.آن هم ارزانی تو.و چقدر

کادوهایش دیر به مقصد میرسید.خوب شد که او بابانوئل نبود اگر نه همه ی بچه ها خودکشی میکردند.خوب شد که بارانی هم بود.آخر

ماهی ها چگونه بفهمند زنده اند وقتی در اشک های خود شناور میشوند؟

و من! که در پی این واژه ی کوچک بودم حکمی را که خود خواسته بودم را هم اجرا نکردند.مگر میشود دست های یک نقاش صورت

خودش را به رنگ لبخند نقاشی کند و از افتادن قلم مویش درون حجم بی رنگی خسته نشود؟ مگر میشود تکرار را از این کائنات رو به زوال

برداشت تا روزی نو بیاید و من هم فریادی داشته باشم برای زدن؟گفت احتیاج به تراشکاری داری.آن عالم دهر میگفت.گفتمش که این

جمله با چه کس میگویی که گوشی برایم نمانده.همه اش طعمه ی گرگ ها شده از آغاز.و زوزه هایشان!آخ! کاش میمردم و هر روز صبح

با آن ها بیدار نمیشدم.گفت که فرض کن جهان همانند یک شی صنعتی است به نام بلبرینگ.هر چقدر تو سفت تر باشی صدایش بیشتر

میشود و هر چه شل تر باشی لق میزنی و کیفیت کارت کم است.میانه را انتخاب کن که نه صدای تو به گوش مخلوقات خدا نام برسد و

نه صدای لق زدن تو به گوش آن ها.گفتمش که اشتباهات پرتکرارت بیش از تحمل من است.آخر من که گفتم فقط زوزه میشنوم.زوزه ی

شقایقی که هر روز پر پر میشود.زوزه گوسفندی که طعمه ی سرما میشود و میمیرد ناخواسته.زوزه ی آدمی که مجبور است از سر

گرسنگی لجن بخورد تا تشنه اش نباشد.و تمام خاطرات آن فرد محو شد.بن بست فلسفی اش رنگ گریه گرفت و زار زد.به حال خودش

که چقدر خوشحال بوده.به حال علمی که آدم ها را ندیده و گوش هایی که سالم است.

مرا به آرامش ابدی ات محکوم کن بانو!آخر فکر میکنم زنده باشم.که اگر هم مرده بودم باز صدای خاک کثیف در گوشم میپیچید.خاکی که

تنها رنگ ارغوانی هوا را سیاه میکرد و گاه قهوه ای.میخواهم برون روم از این چرخ گردون تا خودم باشم.بدون فکر کردن به دروغ هایی که

همه باورشان کردند.بدون تناسخ من و یک آدم دیگر.وای!نکند آدم بدبخت دیگری هم مثل من باشد؟ آرامش ابدی تو در جای خواب و چند

بوسه خلاصه نمیشود.مثل کوه است طرز افکارت.مثل رود است طرح اندامت.منتها چند نفر تا به حال از این کوه لغزیده اند و مرگ را

چشیده اند؟چند نفر بین رودهای تو قدم زدند و سالم از دست ماهی ها بیرون آمدند.مرا به بوسه ات محکوم نکن بانو!که بوی خاک

میدهد.که بوی مرگ میدهد.دست هایت را بگذار روی سینه ات.شاید حجمی پیدا کردی عظیم و یا شاید کوچک.مراقب دریای دلت باش

که کسی غرق نشود.مرا به مردن یک سیب محکوم کن بانو.در مقابل دست تو و همراهی دست من.مرا به زهر مارها محکوم کن بانو تا

بروم سراغ آن آدم اولین و بپرسم چرا نقد بهشتت را ول کرده ای و ما را بدبخت.چرا میگویند حوا تو را گول زده است؟ چرا مرا محکوم به

زندگی در این خاک تیره رنگ کرده ای بانو!
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اگر رختی بود و رخت خوابی ما را به بیداری شبانگاهان چه کار؟ وطنی هم بود.شاید سال هایی که دنیا ما را به خودش نیاورده بود.بچه

هایی بودند که میتوانستند آزادانه همدیگر را ببوسند.و کلاغ هایی که سنگی به سویشان پرت نمیشد.واج های یک بعدی و سردرگمیهای

ما در این گوزه رنگ بی بخار دنیا.در این تنگنا های پر از دوراهی.خدا یا اصل وجود ما؟ زمین یا آسمان؟ گفتیم فراموش کنیم اگر گذشته ای

هم بوده منتها ما که رختی نداشتیم و دوستی هم نبود که ما را رنگی بزند.گریه کردیم به حال این گربه شکلی که روزی یکی بر تخت اش

نشست و همین طور گفتیم قبلی بهتر بود.تخت ها را برداشتند و گفتند این همان آرمان های ماست که در ثریا سیر میکند. و شاید هم در

انتخاب ها قد ها کوتاه شد و صورت ها سفید.من که میدانستم هیچ لامپی درون آن جمجمه ی خالی روشن نیست که این چنین برق

میزند.و مردم گفتند این روزی پیامبر میشود و شما هم آخرتی دارید.گفتند خواب دیده ایم.خواب یک لامپ سفید رنگ و حاله ای بر

سرمان.ولی باز میدانستم خبری از برق نیست.آخر یادم هست بچه که بودیم خود من لامپ های تمام تیربرق ها را شکستم تا نکند کسی

بیش از این ها نور بدهد و زوال رنگی کند رنگ خاطرات قبل از کودکی ام را.و زمانی هم بود که کسی پیدا شد.رنگ ها را معنی کرد و

لامپ ها را خاموش.سنگی هم داشت از جنس زبان قاصرش.گفت و ما هم گفتیم.و باز فهمیدیم عجب ویروس عجیبی ایست این نور!

گفتیم و پناه به شب بریدم.روزی کسی رسید و نور ها را معنی کرد.روزی که ما لخت بودیم رخت خواب نبود برای هم خوابی مان با حجم

بی رنگ سفید های پر تکرار.

روزی که فهمیدیم چراغ ها را باید خاموش کرد.تا راحت به خواب بیداری مان برسیم
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
همین است که میگویم بین دو راهی گیر کرده ام.یک طرفم سرنوشت نشسته است و طرف دیگر اعتقادم.و راه هایمان از دستشان که بی

موقع کج میشوند و بی موقع به مقصد میرسند.چند ها سال پیش بود که یاد گرفتم گریه نکنم.لااقل برای کسی گریه نکنم.آخر مگر میشد

آب نبرد او را همان موقع؟مگر میشود از دست چشم هایم فرار کند؟

حال که بین این دوراهی کتک خوردنی هم پیکشکش شده است مارا چه با سر ناسازگاری گذاشتن؟سالی که شاید نکو بود و شاید هم

پاییزی بود رنگارنگ رنگ شکستن.گفتمش با هر دلیل که میخواهی بمان ولی مگر میشد او را این گونه ساده راضی کرد؟ گفت بر سر راس

جهان شاید مکانی است رنگارنگ از فصل شکفتن.و من دوست دارم که ببینم.دوست دارم که سفری هم باشد در این تکرار شدن

روزها.آخر تا به کی به هم نگاه کنیم و بگوییم دوستت دارم؟ گفت و راهی شدیم.از کوه ها گذشتیم و به رودها رسیدیم.من آن موقع

میفهمیدم که راه هموار نیست.کوه را ساختم تا گریه نکنم و رود را تا اشکم ببارد بر این تاراک نخ نمای همه جا دروغ.دشت ها را گذاشتم

به عهده ی او که سبز بود و میتوانست جای درختان خشک را با میوه ها عوض کند.رفتیم از آن محله های پر صدا و ناهموار.رفتیم تا به

دوراهی مان رسیدیم.که سرنوشتی هم بود و طرف دیگر میگفت که من هم درست ترم.آن جا بود که جهان را لحظه ای آب برد.و درخت

های او غرق شد.و کوه های من غرق شد و پرنده هایی هم بودند که اسیر آب شدند.و شاید خود من.که دوست نداشتم شنا کردن هم

بلد باشم تا یکی دیگر از راه های فرار از دستم در برود.آن جا بود که او راهی سرنوشتش شد و من......

به خانه برگشتم و دیدم قوری بیش از حد قلیده است.چقدر این چند لحظه خواب انرژی مصرف میکند!!!!
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
قیافه های عبوس داخل شهر.یا سبزی درختان بیرون از این ولایت.شاید هیچ کدام دلیل زنده بودنم نبود و نیست.کلاغ ها خبر ویرانی ام را

برای خودم هم نیاوردند.فکر میکنم حالا که مغزی هم برایم نمانده بگذار انقدر فکر کنم که سرم سوت بکشدو تو خالی بشوم از دست افکار نا

به سامانم.سامان که بود؟ نکند همان رفیق دوران بچگی ام که مرد؟ ایستاده بود بالای پل هوایی و به معصومیت زمین چشم دوخته بود.انقدر

که خودش را بی اندازد درون آغوش باد و بگوید مرا مست کن به هر جا که خواستی ببر.من نمیخواهم ترجمه ی درد های آینده ام را.بگو که

مگر مردن من باری از دوش این زمین بر میدارد؟ گیریم که چنین نبود و من فقط این طور پنداشتم.ترجمه میکنم این سطر ها را برای خاک

عزیز.ترجمه میکنم که مگر ترجمه ام کنند این مردمان چشم دریده ی خون باز.داس به دست گرفته اند و میخواهند خونم بپاشند به جرم

توصیف های شبیه به شاعر گونه ام.به جرم خنده هایم در مقابل عقایدشان.

قسمت نبوده است که برای ما هم قسمتی باشد.همه اش شده بیدار شدن ها وخوابیدن های بی تکرار.سرم را میگذارم زیر سنگ.سرم

را پرت میکنم به هوا تا راحت شوم
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
نرو!نه به آن خاطر که صدای شکستنی نمی آید از من.که فصل شکست خوردن و گریه کردن سر رسیده.حالا باید به تو بخندم و بخندانمت

تا مگر فکر نکنی حرف هایم دروغ است.امروز زبانم را گذاشته ام کف دستانم.آخر صدایی که بغض کرده تحملش بیشتر از دست های عرق

کرده است.دستت را میفشارم و میگویم به سلامت!تا سلامتی خودم را تحویلت دهم.قرار است که از او مراقبت کنی و من از تو بدقولی

ندیدم.

من تا یادم می آید خواهری نداشته ام و برای همین بود شرمم میشد به موهای تو نگاه کنم.شرمم میشد دست هایت را بفشارم و بگویم

دوستت دارم و شاید بقلت کنم.هر روز تا درب خروجی همراهی ام میکردی و بعد فکر میکردی چقدر این کارت تکراری شده.گفتی که قرار

است تحولی در ما رخ دهد که آن را نمیشناسم و من آنرا میشناختم.میدانستم هر کجا آبادی ای هست ویرانه ای ویران شده.مثل

سلامتی من و تو که نقششان حالا عوض شده.مثل سایه ی تو که دیگر تابستانی همراهم نیست.تا زمین یخ کند و بخندد به دست

هایمان که از هم فاصله داشت.من که خواهری نداشتم و یادم رفت نقش تو را.آخر تو که میدانستی همیشه گیج بودم.همیشه سرم به

هوا بود که اگر مغزم ترکید لااقل پشتم بیفتد و رویم نریزد.نگاهت نمیکنم!مثل روزهایی که تو نگاهم میکردی.مثل روزهایی که گفتی دچار

اشباع عقاید شده ایم و بهتر است یکی مان زجر بکشد.دستم را بالا بردم و گفتم: تو نه خواهر من بوده ای و نه من برادری برای تو.حالا

میتوانم نقش پدرت را بازی کنم و بگویم زجر هایت برای من.خوشی هایم برای تو.

و آب بود که راه میرفت در کنار من.و آب بود که راه میرفت روی گونه های من و دیر فهمیدم نقشم را عوضی گرفته ام.که میتوانستم تو را با

همین موهای زیبا یا دست های عرق کرده ام دوست داشته باشم.حالا دروغ هایم را بگویم.بگویم که دوستت نداشتم و نخواهم

داشت.بگویم که خوشم نمیاید از زنجیر های تو.که در هر مکان خاطره داری مرا مصلوب کردند.همچون عیسی در آخر دنیا.و تو شاید مریم

بودی.و شاید هم خودت بودی.دوباره گیج شده ام بانو.دوباره باید بروم سمت بیابان تا تو نفس بکشی.
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اینم یکی دیگه که الان نوشتم.جمله ی اول کپی برداری شده.ولی بقیه اش نه
پ.ن: فکر میکنید من خوب میشم ؟ :دی

خرابی از حد گذشته اخوی.بگذار تا تو برادرم باشی و بگویم هر آنچه را باید گفت.هر چند زبانم را بسته اند به طاق دهانم تا مگر کسی

رنجیده نشود.کسی را آب نبرد یا باد نیاورد.مصرف سیگارت که بالا برود غصه هایت هم کم میشود.مردم همه فکر میکنند که جسم و

جانشان مهم ترین دارایی شان است ولی.روحشان چه میشود؟ مگر نه این که در پس پرده ما هستیم و هزاران غم.ما هستیم و هزاران

شادی بی دریغ و کوتاه مدت.پس چرا همه به جسمشان توجه میکنند و کسی نمیگوید این حجم کوچک و لعنتی آرامشت را کامل تر

میکند.نمیگذارد زیاد فکر کنی.نمیگذارد زیاد غصه بخوری.نمیگذارد بروی در آن کرانه ی رو به تهی و قعر دار زمین.نمیگذارد بپرسی برای چه

زنده ام.ندانستن هم بعضی واقات شیرین میشود.راهی است برای بی خیالی وقتی که پاهایت همراهی ات نکند.راهی است برای

زندگی وقتی زنده بودنت هم معنایی نداشته باشد.مگسی هم وز وز میکند.گویا یادش رفته رفیقش به چه فجاهتی کشته شد.تنهایی

آمده که انتقام نسل به باد رفته اش را بگیرد.اما!!

مگر نسل ما را هم باد نبرد؟ مگر همین دو را باد نمیبرد؟ مگر خود ما هم راهی این واژه نمیشویم.عجب انسان شریفی است این باد.همه

را از شما میگیرد.اصلا" چرا به این انسان شریف گیر داده ام؟ شاید چون کس دیگری پیشم نبوده است.دلم درد نمیکند و درددلی

ندارم.دلی هم ندارم آخر.همه اش شده سنگ و آجر در کنار رگ ها و پوست تکه پاره ام.پوست ناقصم.ناگفته ها داشت این جسم و

نگذاشت دود او را هم با خود ببرد.ناگفته ها داشت این روح با خود برد دروغ ها را.که هر چه راست است به جای کذب محض به خورد

گوش هایمان بدهیم.ما در قرن 21 زندگی میکنیم.نمیدانم 2012 سال چطور گذشت و هنوز عیسی پیدایش نشده.مریم او را زاییده بود تا

جلوی همین شرافت ها را بگیرد و خودش هم شد شریف.مثل فرهنگ شریف مردمان دور دست.مثل شرافت دود که مجال نمیدهد دهنت

خشک نماند و حرف بزنی.فعل ها هم کاری از دستشان بر نیامد.گفته بودند هر چه مجهول است صرف میکنیم با چند واج ساده.چقدر واج

ها پیشرفت داشته اند که هنوز نتوانستند جلوی باد بایستند.هر چه آتش بزنی بر روحت کوچک تر میشوی.مثالش هم در همین شرافت

سیگار پیداست.بزنی به در بی خیالی و بگویی خوشبختی از آن منست وقتی کسی هم هست که میتوانم با خودش حرف بزنم و کیف

کنم از این ارتباط رو به عاشقانه ولی چند ساعته.خوشبختی از آن منست که خدا دارد مرا میبیند.چقدر مسخره است این دیدن نا خود

آگاه.نمیدانم خدا شرمش نمیشود انسان لختی را ببیند؟ یعنی همه ی چیز ها برایش مجاز است؟ احساسی هم دارد این واژه؟فلک

میگردد و ما هم میگردیم.مثل یک چرخ آسیاب.وقتی حجم غصه هایت بزرگتر باشد سر و صدایت هم کمتر است.وقتی هم که ریز باشی و

توانش را نداشته باشی میشکنی.تاریخ هم انسان شریفی است.آخر همیشه دروغ میگوید.یک بار نشده که با او صحبت کنم و روراست

باشد.همه اش شده تناقض.همه اش شده پوچی.یکی را فقیر کرده از این خفقان و یکی را پر بار.مثل درخت های بی میوه همه شان رو

به هوا هستند.ایستاده اند تا ببارد آن حقیقت درونی و سیراب شوند.تا سیگار بکشند و همین خدای بی احساس بگوید همه تان

مرخصید.بروید برای عشق و حال که در آخرت دنیا در به دردنبالتان میگردند.یک سیکل مسخره.مثل آتش گرفتن سیگار بعدی از ویرانه های

قبلی اش.مثل تشابه زمین و هوا.مثل دو واژه ی خیانت و خفقان.بگذار ناگفته بماند همین شرافت هاتا آدم های دیگر خوشحال باشند و

کیفور.بگذار زبان من مثل قبل به طاق دهانم بسته شده باشد.دستی هم که نیست.پایی هم که پیدا نمیشود.فقط میماند عزیز بودن باد

وخدای بی احساس.همین دو تا برای خوشبختی همه ی آدم ها کافیست.و باز هم یک تکرار مسخره
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
دروغ گفتم.چون مرا با تو فاصله ها زیاد بود.گرده افشانی گل ها به تاریخ پیوسته است.زیرا تو گل بودی و حالا گرده ات به من خار هم نمیرسد.اگر تنهایی را برگزیدم و مدام دروغ گفته ام به خاطر این بوده که من آدم بدی باشم و تو آدم خوب.که چقدر خوب بودن به تو می آید.که چقدر گل بودن به تو می آید.وای که همه چیز به تو می آید وقتی رهایی از من.وقتی بحث من با تو به همراه داد زدن هایم نیست.وقتی خوابی و من مدام میخواهم صورتت را ببوسم.ولی شرمم میشود.وقتی یک دنیا حرف در گلویم مانده و نمیتوانم بگویم.و باز دنیا بودنت هم به تو می آید.مخالفت با من به تو می آید.سکوتت در مقابل منطق مسخره ام به تو می آید.داد زدن های آرامت به تو می آید.خواندن یک صفحه از کتاب پر به تو می آید.گوش دادن به موسیقی.زیبا بودن.خدا بودن به تو می آید.شراب بودن.آهسته راه رفتن.نگاه های دنباله دارت درون راهرو.شستن استکان تنهای من.خوابیدنت در کنار من که زودتر خوابم برده.تاب دادن طره هایت.همه چیز به تو می آید منتها.

من به تو نمی آیم!!!!!!
 
Last edited:

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
همیشه نقشت در این بازی نگاه کردن بود.نگاه کردن به آسمان.نگاه کردن به زمین.نگاه کردن به آدم ها.اعجاز در برابر یک تعبیر ساده از

بیابان.کم آوردن رویاهایت در تصویر یک رودخانه.نیاز های اشک چشمانت که فراموش شد.و تنهایی!و تنهایی! و تنهایی! یک بام بود و هزار

سودا که چرا ترک بر میدارد همه ی شکستنی ها.که چرا وقتی کسی را نمیبینی لیوانت از دستت می افتد و میشکند.گم شدن در صدای

خواننده ی چندین سال پیش.و نظاره گر بودن نت های ویولنی که سوز داشت.که آتشت میزد.

دیدن یا ندیدن؟ مساله این نیست.که وقتی نمیبنی هم راحت تر نیستی.که وقتی گوش نمیدهی هم راحت تر نیستی.روی کاناپه ات

راحت تر نیستی.وقتی راه میروی راحت تر نیستی.وقتی درون رویایی غرق میشوی راحت تر نیستی.وقتی جمله ها از دهانت بیرون

نمیریزد.وقتی همه چیز برایت تعریف شده در فراموش کردن.وقتی دنیایی را خلق کردی که حاکمش ستمگر بود.وقتی شکنجه ات میکنند

شر شر آب.سبزی چمن.و سیاهی آسمان.وقتی،وقتی برایت نمانده که به خودت هم فکر کنی راحت تر نیستی.

میراث چند هزار سال را به آغوش میکشی.عینکت هم میشکند از تیزی چیز هایی که میبینی.از سنگ بودن همه ی دست هایی که به

طرفت دراز شد.از این افسردگی مزمن که خیال ترک آغوشت را ندارد راحت تر نیستی.از دست دست هایت هم راحت تر نیستی.یک عمر

است راحت تر نیستی و خودت را گول میزنی که لا اقل زندگی میکنی.ولی زنده ای و راحت تر نیستی
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
یک عمر است که با سیگارت زندگی میکنی.او شده همسر قانونی تو که هر وقت خواستی به بالینش بروی و ببوسیش.بوسه بر فیلتری

که کم کم زرد میشود ودودی که میخورد به چشمانت و آن ها را میسوزاند.این موجود لعنتی شده حکم زندگی تو.در برابر حرف مردم/حرف

های خودت.افکار نا به سامان و پژمرده ات.و عمری که هر روزش میگذرد و تو از زندگی کردنت هم میگذری.علاقه ای به تحقیرت ندارم.آخر

خود من هم یک اعتیادی دارم به این افکار و فراموشی شان با این همسر قانونی.بقیه هم همین طور هستند.منتها شاید با بچه هایشان

دلخوشند.شاید با سانسور کردن احساسشان.شاید هم با نوشتن چند خط بر روی سنگ قبر هایی که هر روز به دستشان

میرسد.میخواهیم با هم حرف بزنیم.تو از نداشته هایت بگو و من هم از داشته هایمان.تا هیچ وقت دو کفه ی ترازو یکسان نشود.تا هیچ

وقت به بی نهایت نرسیم.تو که چیزی نداری که نداشته باشی و من هم چیزی ندارم که داشته باشم.مسخره است ولی فلسفی.تقارن

دو واژه ی کذب همدیگر و مماس نشدن ترازو با خط وسط.فکر هایت را جا گذاشته ای در خانه ات.تا مگر آسمان تیره نشود و ابری نیاید که

نخواهد ببارد.تا مگر باد موهایت را ویران نکند.مثل ویرانی دست های فروغ در شعرش.مثل ویرانی آشیانه ی یک عنکبوت در تنهایی اش.

عادت شده برای ما زندگی کردن.عادت شده برایمان صیغه با سیگار های متعدد در هر روز.نگذاشته ای که معده ات سهم کرم ها

شود.نگذاشته ای که غذای لذیذی برایشان بماند.همه را به خورد این بی جان و پر از دود داده ای.

دنیا های موازی در رگه های دست تو خلاصه میشود.وقتی دستت میرسد به آن فرد محبوب.به آن کسی که پیدایش نیست.دست های

تو حکم خدا را میگرد بعضی اوقات.یک دل سیر گریه دارد این دست های پر از بو.هر وقت میخواهی بروی بیرون با دست کش خفه میکنی

صدایش را.هر وقت میخواهی با کسی روبه رو بشوی عینکت را بر نمیداری تا چشم هایت زلال باشد و درون تو هم پیدا.آخر میترسی از

تجربه کردن دوباره ی تجربه هایت.رنگ بی رنگی گرفته این بدن مجهولت.و ثبت میکنی همه ی فراموش کاری هایت را در گوشه ای که

یادش نمانی.نمانی که ماندنت فقط میتواند یک پک غلیظ برایت به جا بگذارد و سرفه های بی پایان.روزی بود که شاعری بودی برای همه

ی دشت ها.دست هایت را به چمن میزدی و قلبش را میافتی.سرخی گل ها تو را به یاد خون نمی انداخت.آبی آسمان کمکی بود برای

رویا پردازی های بچه گانه و قشنگت.حالا ولی جدی تر از آن شده ای که بتوانی دوباره بچه بشوی.یک کودک با باکرگی خاص خودش.و

روزی!

محو میشوی درون این دود سپید.روزی میرسد که شمارش عدد ها از خاطرت برود.روزی که تو به عکسی از یک خودکشی تبدیل شده

ای.شاید دور.شاید نزدیک!

روزی که از فرط خوشحالی خودت را میکشی
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
خيلي هم عالي...
فقط حيف كه اصلا حوصله ي تايپ ندارم:دي

حذف شد
 
Last edited:

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
اینم یکی دیگه که الان نوشتم.جمله ی اول کپی برداری شده.ولی بقیه اش نه
پ.ن: فکر میکنید من خوب میشم ؟ :دی

درود

خوب كه هستيد! :rolleyes: اتفاقا قصد داشتم بهتون بگم كه نسبت به آخرين نوشته هايي كه از شما خونده بودم، پيشرفت هم داشتيد! همين كه در حجم كمتري تونستيد مفاهيم بيشتر و البته كاملتري بيان كنيد يه نوع پيشرفته ديگه، مگه نه؟!! :)
 

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
آقا خسته نباشید...
من آدم با تجربه ای نیستم ولی حال و هوای نوشته های شما بیشتر من رو یاد شعر میندازه....که البته هنوز بین شعر یا متن معلق انگار
یک پیشنهاد ...شاید نابخردانه! :
چرا سراغ شعر نمیرید؟ ... من نمیخوام پیشنهاد بدم از این شاخه به اون شاخه بپرید. اگر فکر میکنید گرایشتون به این سمت و از این کار بیشتر لذت میبرید که هیچ ولی اگه هنوز یک ذره تو راهتون شک دارید شعر رو هم تجربه کنید شاید این استعاره ها تو شعر خیلی بیشتر خودشون رو نشون بدن.
اگر هم که از این نوشتن لذت میبرید و میخواید به تکامل برسونیدش که خیلی خوب...
در هر حال امیدوارم موفق باشید : )
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
آقا خسته نباشید...
من آدم با تجربه ای نیستم ولی حال و هوای نوشته های شما بیشتر من رو یاد شعر میندازه....که البته هنوز بین شعر یا متن معلق انگار
یک پیشنهاد ...شاید نابخردانه! :
چرا سراغ شعر نمیرید؟ ... من نمیخوام پیشنهاد بدم از این شاخه به اون شاخه بپرید. اگر فکر میکنید گرایشتون به این سمت و از این کار بیشتر لذت میبرید که هیچ ولی اگه هنوز یک ذره تو راهتون شک دارید شعر رو هم تجربه کنید شاید این استعاره ها تو شعر خیلی بیشتر خودشون رو نشون بدن.
اگر هم که از این نوشتن لذت میبرید و میخواید به تکامل برسونیدش که خیلی خوب...
در هر حال امیدوارم موفق باشید : )
منون
پيشنهاد خيلي خوبيه
من چندتا از شعرامو گذاشتم توي انجمن...ولي متاسفانه توي نت كپي شدن كه زياد از اين بابت خوشحال نشدم!
ولي خوب اصولا شعر نوشتن آدم رو محدود مي كنه!
و البته اينكه اينجا بداهه نويسيه...براي شعر گفتن بايد وقت گذاشت و علمش رو داشت كه من به شخصه ندارم:دي
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
پ.ن: کاش زودتر از این پست اول رو رویرایش میکردم و ازتون میخواستم که نظر بدید :دی
به نوعی الان ذوق مرگ شدم :blush:

خيلي هم عالي...
فقط حيف كه اصلا حوصله ي تايپ ندارم:دي

سلام بانو.ممنونم از شعر زیبایی که گذاشتید.تایپ کردن این متن ها هم زیاد حوصله نمیخواد.کافیه یه کم دستتون به کیبورد مانوس بشه و بعد بره به جلو :دی

درود

خوب كه هستيد! :rolleyes: اتفاقا قصد داشتم بهتون بگم كه نسبت به آخرين نوشته هايي كه از شما خونده بودم، پيشرفت هم داشتيد! همين كه در حجم كمتري تونستيد مفاهيم بيشتر و البته كاملتري بيان كنيد يه نوع پيشرفته ديگه، مگه نه؟!! :)

درود بر بانو کاساندرا.ممنونم از توجه شما نسبت به این نوشته ها.راستش مواقعی هست که نمیتونم شخصیتی رو که تو ذهنم شکل میگیره در قالب یک داستان بیان کنم.برای همین رو می آرم به نوشتن این به قول خودم چرند ها.اوایل بیشترشون گنگ و نامفهوم بودند.نظر خودم هم اینه که با این تمرین ها یه کم الان بهتر شدم.کمتر درگیرشون میشم و بیشتر سعی میکنم در همون لحظه باشم که دارم مینویسم
باز هم تشکر میکنم از لطفتون

آقا خسته نباشید...
من آدم با تجربه ای نیستم ولی حال و هوای نوشته های شما بیشتر من رو یاد شعر میندازه....که البته هنوز بین شعر یا متن معلق انگار
یک پیشنهاد ...شاید نابخردانه! :
چرا سراغ شعر نمیرید؟ ... من نمیخوام پیشنهاد بدم از این شاخه به اون شاخه بپرید. اگر فکر میکنید گرایشتون به این سمت و از این کار بیشتر لذت میبرید که هیچ ولی اگه هنوز یک ذره تو راهتون شک دارید شعر رو هم تجربه کنید شاید این استعاره ها تو شعر خیلی بیشتر خودشون رو نشون بدن.
اگر هم که از این نوشتن لذت میبرید و میخواید به تکامل برسونیدش که خیلی خوب...
در هر حال امیدوارم موفق باشید : )

سلام بانوی گرامی
اول از همه ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتید.خیلی خوشحالم کردید.
راستش من قبل از این شعر رو تجربه کرده بودم.هر چند ممکن بود حالتش به شعر نبوده بشه ولی مساله ای که بود بیشتر ناتوانی من تو به تصویر کشیدن خاطرات و یا حرف های شخص دیگه در این قالب بود.اون ها هم بیشتر گنگ بودند و نامفهوم.مثل اوایل همین متن ها.خیلی قبل از این هم تاپیکی زده بودم که توش این به ظاهر شعر ها رو گذاشته بودم.منتها یه کم کار بیهوده ای کردم.شاید هم توقعاتم از بقیه زیاد بود.فکر میکنم الان هم اگر خودم حرفی برای گفتن داشته باشم و بخوام میتونم دوباره شعر نوشتن رو تجربه کنم.منتها یک کم احساساتم کم شده و دایره ی واژگانم هم زیاد نیست.لذت در نوشتن هر دو برای من بوده.حتی وقتی که خیلی از نظر روحی افسرده بودم مثل یک پناه گاه بوده برام.فقط همون مواردی که ذکر کردم باعث میشه که نتونم زیاد روی شعر کار کنم.
یک مساله ی دیگه هم که برای من به اثبات رسیده اینه که نوشتن این متن ها برای من احتیاج داره به با کیبورد تایپ کردن.یعنی هر کدوم از این نوشته ها زمان زیادی برای نوشته شدنشون نبرده و هیچ کدوم رو روی کاغذ ننوشتم.که خوب در مورد شعر فکر نکنم این اتفاق بیفته.متاسفانه وقتی کاغذ به دستم میدند نمیتونم این طوری بنویسم و تند تایپ کردن هم دلیلی شده برای ناتوانی من تو شعر هایی که همون لحظه میخوام بنویسم
باز ممنونم از لطفی که به بنده دارید.امیدوارم شما هم همیشه موفق باشید
 

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
منون
پيشنهاد خيلي خوبيه
من چندتا از شعرامو گذاشتم توي انجمن...ولي متاسفانه توي نت كپي شدن كه زياد از اين بابت خوشحال نشدم!
ولي خوب اصولا شعر نوشتن آدم رو محدود مي كنه!
و البته اينكه اينجا بداهه نويسيه...براي شعر گفتن بايد وقت گذاشت و علمش رو داشت كه من به شخصه ندارم:دي
اون رو که من هم ندارم :p فقط یک پیشنهاد بود !
اگر شعری که توی پست بالا گذاشتید از خودتون که خوب شما راهتون رو پیدا کردید احتمالاً...ولی در مجموع جسارتاً ... روم به دیفال! من این ها رو در مورد متن های استارتر نوشتم
نمیخواید بگید که هر دو یوزر مال یک نفر؟!:blink:
 

hossein137

مدیر انجمن عکس و عکاسی
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,401
لایک‌ها
10,758
سن
34
محل سکونت
Isfahan
اون رو که من هم ندارم :p فقط یک پیشنهاد بود !
اگر شعری که توی پست بالا گذاشتید از خودتون که خوب شما راهتون رو پیدا کردید احتمالاً...ولی در مجموع جسارتاً ... روم به دیفال! من این ها رو در مورد متن های استارتر نوشتم
نمیخواید بگید که هر دو یوزر مال یک نفر؟!:blink:

نه بانو.یوزر ها با هم فرق دارند :D
بی وفا جان رو هم نسبت به شناختی که ازشون دارم میتونم بگم که تو نوشتن شعر خیلی حرفه ای هستند.
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
اون رو که من هم ندارم :p فقط یک پیشنهاد بود !
اگر شعری که توی پست بالا گذاشتید از خودتون که خوب شما راهتون رو پیدا کردید احتمالاً...ولی در مجموع جسارتاً ... روم به دیفال! من این ها رو در مورد متن های استارتر نوشتم
نمیخواید بگید که هر دو یوزر مال یک نفر؟!:blink:

:دي
بله بله...
شعر؟
اين كجاش شعر بود:دي
خوب به خاطر اينكه منم فقط هرچيزي توي ذهنم اومده بود رو نوشتم و فكر نمي كنم شعر به حساب بياد:happy:
خواهش ميكنم...متوجه شدم،ولي خوب منم دليل اينكه متن نوشتن راحت تر از شعر هست رو گفتم ديگه:دي


++
حذف شد
 
Last edited:

Stranger.

Registered User
تاریخ عضویت
8 دسامبر 2011
نوشته‌ها
98
لایک‌ها
166
سلام بانوی گرامی
اول از همه ممنونم به خاطر وقتی که گذاشتید.خیلی خوشحالم کردید.
راستش من قبل از این شعر رو تجربه کرده بودم.هر چند ممکن بود حالتش به شعر نبوده بشه ولی مساله ای که بود بیشتر ناتوانی من تو به تصویر کشیدن خاطرات و یا حرف های شخص دیگه در این قالب بود.اون ها هم بیشتر گنگ بودند و نامفهوم.مثل اوایل همین متن ها.خیلی قبل از این هم تاپیکی زده بودم که توش این به ظاهر شعر ها رو گذاشته بودم.منتها یه کم کار بیهوده ای کردم.شاید هم توقعاتم از بقیه زیاد بود.فکر میکنم الان هم اگر خودم حرفی برای گفتن داشته باشم و بخوام میتونم دوباره شعر نوشتن رو تجربه کنم.منتها یک کم احساساتم کم شده و دایره ی واژگانم هم زیاد نیست.لذت در نوشتن هر دو برای من بوده.حتی وقتی که خیلی از نظر روحی افسرده بودم مثل یک پناه گاه بوده برام.فقط همون مواردی که ذکر کردم باعث میشه که نتونم زیاد روی شعر کار کنم.
یک مساله ی دیگه هم که برای من به اثبات رسیده اینه که نوشتن این متن ها برای من احتیاج داره به با کیبورد تایپ کردن.یعنی هر کدوم از این نوشته ها زمان زیادی برای نوشته شدنشون نبرده و هیچ کدوم رو روی کاغذ ننوشتم.که خوب در مورد شعر فکر نکنم این اتفاق بیفته.متاسفانه وقتی کاغذ به دستم میدند نمیتونم این طوری بنویسم و تند تایپ کردن هم دلیلی شده برای ناتوانی من تو شعر هایی که همون لحظه میخوام بنویسم
باز ممنونم از لطفی که به بنده دارید.امیدوارم شما هم همیشه موفق باشید

سلام
اختیار دارید...
حق با شماست به نظر من هم شعر نوشتن درگیر احساسات شدید بودن رو لازم داره...
جالب که واقعاً تا این حد بداهه است!
من نمیفهمم شما چه جوری میتونید این همه جمله رو که البته باری به هر جهت ! هم نیستند رو پشت سر هم بیارید ولی نشه بیشتر سر و سامونش بدید و به یه فرمی نزدیکش کنید. به قول Kasandra
که گفتند پیشرفت کردید ...شاید یه روندی طی بشه خودش بیفته توی مسیر و نتیجه های خیلی عالی تر بگیرید .شاید هم صاحب یک سبک ادبی جدید بشید! :happy:
به هر حال شما از این نوشتن لذت میبرید و مخاطب خودتون رو هم خواهید داشت.
همین کافی برای ادامه دادن به نظرم
خوش باشید :)
 
بالا