• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

به یاد قیصر

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
حسرت پرواز
کتاب دستور زبان عشق

دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم
پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم
بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم
خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم
آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم

 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
حاصل تحصیل
کتاب گلها همه آفتابگردانند

ز بس بی تاب آن زلف پریشانم، نمی دانم

حبابم، موج سرگردان طوفانم؟ نمی دانم
حقیقت بود یا دور و تسلسل حلقه ی زلفت؟
هزار و یک شب این افسانه می خوانم، نمی دانم
سراسر صرف شد عمرم همه محو نگاه تو
ولی از نحوه ی چشمت چه می دانم؟ نمی دانم
چو اشکی سرزده یک لحظه از چشم تو افتادم
چرا در خانه ی خود عین مهمانم؟ نمی دانم
ستاره می شمارم سال های انتظارم را
هزار و سیصد و چندین و چندانم؟ نمی دانم
نمی دانم بگو عشق تو از جانم چه می خواهد؟
چه می خواهد بگو عشق تو از جانم؟ نمی دانم
نمی دانم به غیر از این نمی دانم، چه می دانم؟
نمی دانم، نمی دانم ، نمی دانم ، نمی دانم!
 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
دستور زبان عشق
از کتاب دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد

می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود ایست؟
باد را فرمود باید ایستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی بایست داد


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
برآستان بهار
کتاب گلها همه آفتابگردانند

خورشید خم شد تا نگاهت را ببوسد
گل غنچه شد تا قرص ماهت را ببوسد
هفت آسمان افتاد در آیینه ی آب
تا لحظه ای رد نگاهت را ببوسد
افتاده حتی سایه خورشید برخاک
تا ذره ای از گرد راهت را ببوسد
شب خیمه زد در سایه روشنهای نیزار
تا تار مژگان سیاهت را ببوسد
در برکه خم شد روی عکس ماه در آب
نیلوفری تا روی ماهت را ببوسد
با سوز سینه بر لب تفتیده ی عشق
آتش زدی تا دودِ آهت را ببوسد
دل آستین افشاند بر وهم دو عالم
تا آستان بارگاهت را ببوسد


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
رویای آشنا
کتاب دستور زبان عشق

با تیشة خیال تراشیده ام تو را

در هر بتی كه ساخته ام دیده ام تو را
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گل ها بوییده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمر من!
در خواب های كودكی ام دیده ام تو را
از هر نظر تو عین پسند دل منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیبا پرستیِ دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنكه جز سكوت جوابم نمی دهی
در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچكس بجز تو نسنجیده ام تو را


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
ضیافت
کتاب گلها همه آفتابگردانند

شبی دارم چراغانی٬ شبی تابیدنی امشب


دلی نیلوفری دارم٬ پری بالیدنی امشب

شبی دیگر٬ شبی شب تر٬ شبی از روز روشن تر

شبی پر تاب و تب دارم٬ تبی تابیدنی امشب

نه در خوابم٬ نه بیدارم٬ سراپا چشم دیدارم

که می آید به دیدارم٬ زنی نادیدنی امشب

مشام شب پر از بوی خوش محبوبه های شب

شبی شبدر٬ شبی شب بو٬ شبی بوییدنی امشب

زنی با رقصی آتشباد٬ از این ویرانه خاک آباد

می آید گردبادآسا٬ به خود پیچیدنی امشب

زنی با مویی از شب شب تر و رویی ز شبنم تر

میان خواب و بیداری٬ چو رؤیا دیدنی امشب

برایش سفره ی تنگ دلم را می گشایم باز

بساطی گل به گل رنگین٬ بساطی چیدنی امشب


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ایستاده در باد
شاخه ی لاغر بیدی کوتاه
برتنش جامه ای انباشته از پنبه و کاه
برسر مزرعه افتاده بلند
سایه اش سرد و سیاه
نه نگاهش را چشم ، نه کلاهش را پشم
سایه ی امن کلاهش اما
لانه ی پیر کلاغی است که با قال و مقال
قاروقار از ته دل می خواند:
آنکه می ترسد
می ترساند
[/FONT]


 

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
کوچه های کوفه
کتاب اینه های ناگهان

این جزر و مد چیست که تا ماه می‌رود؟
دریای درد کیست که در چاه می‌رود؟
این سان که چرخ می‌گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می‌رود
گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده به اکراه می‌رود
آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می‌رود
امشب فرو فتاده مگر ماه ازآسمان
یا آفتاب روی زمین راه می‌رود؟
در کوچه‌های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می‌رود
دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می‌رود


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
غزل محال
کتاب گلها همه آفتابگردانند

تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بیچاره ی دچار تو را چره جز تو چیست ؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
گلوی شوق
کتاب تنفس صبح

شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ - از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
تقصیر عشق بود
کتاب تنفس صبح

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
فصل وصل
کتاب تنفس صبح

فصل ، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟
فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو
فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو
چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود
فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل ، فصل دیگری است
فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی ، فصل وصل
فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه ی خونین اسبان اصیل
فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ *** ،فصل زین سرخ
فصل گندم ، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است
طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز
خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر ، باز
گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع
خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می فرشد
قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید
بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت
گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت
دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت
تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم
در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است
دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد
دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود
تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را
چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربای است نذر عشق کن
سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را
خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟
بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
نان ماشینی
تنفس صبح

آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابر ها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تبدار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
...
...
...
آبروی ده ما را بردند !


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
غزل تقویم ها
کتاب تنفس صبح

عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
اتفاق
کتاب تنفس صبح

افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
فصل تقسیم
کتاب آینه های ناگهان

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرانیها
دستها تشنه ی تقسیم فراوانیها
با گل زم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما ، جای چراغانیها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزلخوانیها
سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحیه ی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانیها


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
بی قراری
کتاب آینه های ناگهان

ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
میهمان سرزده
کتاب گلها همه آفتابگردانند

لحظه ای که خسته ام
لحظه ای که روی دسته های نرم صندلی
یا به پایه های سخت میز
تکیه می دهم
مثل میهمان سرزده
پا به راه و بی قرار رفتنم
فکر می کنم
میزبان من
اجتماع کور موریانه هاست
موریانه های ریز
موریانه های بی تمیز
میزهای کوچک و بزرگ را
چشم بسته انتخاب می کنند
آه !
موریانه های میزبان !
ذهن میزهای ما
جای تخم ریزی شماست !


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
باد بی قراری
آینه های ناگهان


این بوی غربت است
که می آید
بوی برادران غریبم
شاید
بوی غریب پیرهنی پاره
در باد
نه !
این بوی زخم گرگ نباید باشد
من بوی بی پناهی را
از دور می شناسم :
بوی پلنگ زخمی را
در متن مه گرفته ی جنگل
بوی طنین شیهه ی اسبان را
در صخره های ساکت کوهستان
بوی کتان سوخته را
در مشام ماه
بوی پر کبود کبوتر را
در چاه
این باد بی قراری
وقتی که می وزد
دلهای سر نهاده ی ما
بوی بهانه های قدیمی
می گیرد
و زخمهای کهنه ی ما باز
در انتظار حادثه ای تازه
خمیازه می کشند
انگار
بوی رفتن
می آید


 
Last edited:

آسمونی

Registered User
تاریخ عضویت
6 نوامبر 2011
نوشته‌ها
109
لایک‌ها
609
سن
36
محل سکونت
مشهد مقدّس
خورشید روستا
کتاب آینه های ناگهان

در شعر های من
خورشید
از موضع مضایقه می تابد
خورشدهای زرد مقوایی
و آسمان سربی
با بادهای سر
در شعر های من جریان دارد هر چند
این برگهای کاهی
با این حروف سربی سنگین
بر بالهای باد سفر می کنند
اما
خورشید های شعر من ، اینجا
خورشید نیستند اینجا
خورشیدهای شعر مرا باد می برد
این درد کوچکی نیست
در روستای ما
مردم
شعر مرا به شور نمی خوانند
گئیا زبان شعر مرا ، دیگر
این صادقان ساده نمی دانند
و برگهای کاهی شعرم را
- شعری که در ستایش گندم نیست -
یک جو نمی خرند
از من گذشت
اما دلم هنوز
با لهجه ی محلی خود حرف می زند
با لهجه ی محلی مردم
با لهجه ی فصیح گل و گندم
گندم
خورشید روستاست
وقتی که باد موج می اندازد
در گیسوی طلایی گندمزار...
خورشید های شعر من آنجاست !


 
Last edited:
بالا