برگزیده های پرشین تولز

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
حسین عزیز حرفت درست
من تاهمین هفته پیش فکر کنم داشتم اشتباه میرفتم نمیدونم لطف خداست یا قهرش با من یه بیماری فرستاد برام که در جال درمانم و دارم خوب میشم یا اینکه از دشت دادن یه عضو از بدن منو بخ فکر برد و خیلی از جنبه ها رو برام روشن کرد فکر کنم یه دو سه سالی اشتباهی رفتم ولی ناراحت نیستم خوشحالم که دوباره توی مسیر درستی قرار گرفتم و دوباره اون انرژی مثبت رو برای زندگی و جوونی به دست اوردم .زندگی امروزی ما روتوی خودش حل کرده و تنها راهش حداقل برای من و نجاتم ادبیات و موسیقی هستش و خواهد بود گاهی هم عکاسی ..
اول از همه که امیدوارم بهبودی خودتون رو به دست بیارید:)
اما مشکل دقیقا همینه
یعنی شاید برای شما مشکلی نباشه اما من فکر می کنم مشکل خودم همین باشه که راه نجاتم رو مثلا ادبیات بدونم...وقتی کاری صرفا احساسی(جوششی) انجام بشه هیچ وقت دائمی,مرتب و رو به بهبود نمیشه...میشه یه امر فصلی که مسلما به خاطر فقط احساسی بودنش پیشرفت خیلی کمی هم داره
به نظرم نوشتن چه شعر یا داستان (یا متن ادبی یا حالا هرچیزی که اسمشو می زارن) باید جوششی-کوششی باشه....
در هر حال قبول کنیم یه مقدارش هم تقصیر شبکه های اجتماعی لعنت الله علیهن:android17:
البته ببخشید که من جواب دادم:)
 
Last edited:

i am hedieh...

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
6 فوریه 2016
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
2
سن
23
دلم میگیرد از ابی که دریاست دریای آبم امروزها تنهاست
دریای آبم ای مادر قربان چشمانت که دریاست
دریایی که امروزها دیگر ندارد آبی که شوم سیراب
سیراب از آبی که نرم است همچون مروارید سفید است
گر بگویند امروزها نامش آب مروارید است من باز بگویم مروارید سفید است
گز سفیدیش همچون گل درخشد من بگویم آسمان سفید است
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
حسین عزیز حرفت درست
من تاهمین هفته پیش فکر کنم داشتم اشتباه میرفتم نمیدونم لطف خداست یا قهرش با من یه بیماری فرستاد برام که در جال درمانم و دارم خوب میشم یا اینکه از دشت دادن یه عضو از بدن منو بخ فکر برد و خیلی از جنبه ها رو برام روشن کرد فکر کنم یه دو سه سالی اشتباهی رفتم ولی ناراحت نیستم خوشحالم که دوباره توی مسیر درستی قرار گرفتم و دوباره اون انرژی مثبت رو برای زندگی و جوونی به دست اوردم .زندگی امروزی ما روتوی خودش حل کرده و تنها راهش حداقل برای من و نجاتم ادبیات و موسیقی هستش و خواهد بود گاهی هم عکاسی ..
بجای اینکه بیای اینجا از فلسفه و منطق ، از زمان و مکان یا جزر و مد بگی فردا نوت 5 منو کادو پیچ کن بیار مغازه
kaffeetrinker_2.gif

برو شکر کن هنوز یکم دوستت دارم و باز از یه اشتباه دیگه نجات دادم وگرنه الان زیر تیغ جراحی شده بودی فرشاد و نصفی
looksmiley.gif
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,807
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
بجای اینکه بیای اینجا از فلسفه و منطق ، از زمان و مکان یا جزر و مد بگی فردا نوت 5 منو کادو پیچ کن بیار مغازه
kaffeetrinker_2.gif

برو شکر کن هنوز یکم دوستت دارم و باز از یه اشتباه دیگه نجات دادم وگرنه الان زیر تیغ جراحی شده بودی فرشاد و نصفی
looksmiley.gif
سلام مدیر
نه دیگه منتظرباش نوت پنچ کمه دو اسفند اس هفت میاد برات
کی مدیر شدی تو کی تصویب کرد اخه مگه از ادبیات سر در میاری اصلا!؟
خدا اخرشو بخیر کنه اخرش مثل هیتلر شورش میکنه پی تی رو بگیره فقط طرف بازیها نیا که مثل شوروی گیرت میندازم
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,807
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
تیک تاک تیک تاک صدای عقربه های ساعت نیست ،
صدای ساعت جانم است که هر لحظه بی تو بودن را در دلم به رخم میکشند ...
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
پیرمرد و دخترک

آسمان چون دریایی متلاطم و خروشان تیره و تار گشته بود ، گویی قیامتی در راه است
پیرمردی خسته و تنها بی آنکه به سویی نظری افکند میان آن هیاهو و آشوب قدم در راهی نهاده بود که انگار هیچ پایانی نخواهد داشت
قطرات باران مدام بر چهره و تن پیرمرد شلاق میزدند و سوز و سرمای طوفانی که در پیش بود تن خسته ش رو به درد می آورد
ولی او همچنان به راه خویش ادامه میداد به سوی جنگلی سیاه با درختانی بلند و سرنوشتی نامعلوم
ساعتها ، روزها و شاید هفته ها از آغاز مسیری که در پیش گرفته بود میگذشت و اینک تنها و شکسته در اعماق این جنگل تیره و تار آخرین قامها رو برمیداشت
دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشت ، آرام و خسته در کنار پیر درختی بلند تکیه داد و با لبخندی کوتاه چشمان خسته اش را روی هم گذاشت
دیگر همه چیز تمام شده بود ، این زندگی لعنتی ، مکر و حیله آدمهای رنگی ، به سخره کشیدن احساس و صداقتش ، همه چیز ....


ساعتها و شاید روزها گذشت ، در دل سیاهی آن جنگل ناپایان به ناگاه صدایی بر تن مرده پیرمرد لرزه انداخت :
غریبه ! ،،، غریبه ! ،،، لطفا بیدار بشید!
پیرمرد با خود خیال کرد فرشته های بهشتی صدایش میزنند و آمدنش را جشن میگیرند ولی وقتی گرمی دستان کوچکی گونه های زخم خورده و خیسش را لمس کرد بی اخیتار از خواب بلند شد و چشمانش را باز کرد
همه جا را روشنایی روز و گرمی افتاب فرا گرفته بود و میان نور و روشنایی خورشید چهره دختری کوچک همچون فرشته ای زیبا میدرخشید
دخترک با دستانی کوچک دستان ناتوان و خسته پیرمرد را گرفت و از میان آن جنگل بلند و بی انتها او را به سمت کلبه کوچکی که داشت برد

پیرمرد ضعیف و بیمار روی تختی که دخترک برایش مهیا کرده بود استراحت میکرد و در تمام این مدت دخترک با مهربانی و عشقی عجیب از او پرستاری میکرد
دخترک قصه ما کلبه ای کوچک و کهنه به دور از کلبه ها و شلوغی جنگل داشت و آرام و تنها در آنجا زندگی میکرد
تنها دلخوشی دخترک باغچه ای پر از گل بود که میان آن گل ها پنج گل بسیار زیبا و خاص بودند که همیشه بطرز عجیبی مورد مهر و رسیدگی دخترک قرار میگرفتند انگار که او عاشق و وابسته آن گل ها شده بود
پیرمرد با مراقبت ها و پرستاری دخترک هر روز بهتر میشد و دیگر قادر بود بستر بیماری را رها کرده و در اطراف کلبه قدم بزند

پیرمرد سوالات بسیاری در سر داشت و دخترک با صبر و حوصله به تمامی سوالات او پاسخ میداد ، آن دختر که بود ، چرا در آن شب تاریک به او کمک کرده بود و آنهمه احساس و محبتی که برایش داشت از چه روی بوده است ، چرا به دور از همه در کلبه ای گوشه جنگل و به تنهایی زندگی میکند .
دخترک از سرگذشت عجیب و تلخ خود برایش گفت از بی مهری و دشمنی نامشخصی که اهالی دهکده با او و مادرش داشتند و با آزار و ناراحتی ها مارد بیمار او را به کام مرگ فرستادند و او را تنها و بی کس از جنگل و جمع خویش رها کردند .او حرفهای بسیاری داشت ،از سختی و عذابی که کشیده بود ، از تنهایی ها از شکستن ها و از دست دادن ها ، از دروغ و خیانتی که نزدیک ترین شخص زندگیش در حقش کرده بود ، از رنجی که در سینه داشت
دخترک با دیدن چهره خسته و درمانده پیرمرد خوب دریافته بود که او هم رنجی مانند خودش در سینه دارد
پیرمرد متاثر و ناراحت از آن باغ پر گل پرسید
دخترک با خنده ای شیرین بر لب پاسخ داد :
ان باغ یادگار مادرم هست ، تنها چیزی که در این دنیا برایم باقی مانده ،،آن پنچ گل نیز گل هایی هستند که مادرم کاشته و قول دادم همیشه مواظبشون باشم ....

روزها سپری شدند ، پیرمرد کاملا بهبود یافته و هر آن میتوانست سفر خود را ادامه دهد
با خود تصمیم گرفت پیش از رفتن و ادامه سرنوشتی که در پیش گرفته تا میتواند جواب محبت های دخترک را بدهد و خاطرات خوشی برایش باقی بگذارد
شروع کرد به تعمیر کلبه کهنه ، زدودن علفهای هرز باغچه ، کاشتن درختهایی دورا دور کلبه ،خرید لباس های تازه و آرایش موهای بلند و لخت دخترک
شب ها برایش قصه میگفت و روزها برایش از امید و آینده ای بهتر
لحظه ای او را تنها نمیگذاشت و دیگر با بودنش هیچ کدام از اهالی جنگل جرات اهانت یا نزدیک شدن به دخترک را نداشتند
آن دو دیگر عاشق هم شده بودند و وابسته ، عشقی فراتر از یک هوس ، یک احساس زودگذر ،


رزوها و هفته ها گذشت ، پیرمرد نیک میدانست که وقت رفتن فرا رسیده و باید راهی را که در پیش گرفته بود کامل کند
وقتی این موضوع را به دخترک اطلاع داد با عکس العمل شدید و سخت او مواجه شد ، پیرمرد شوکه شده بود ، دخترک دیوانه وار او را دوست داشت و با چشمانی پر از اشک از او خواهش میکرد که ترکش نکند ، او هم به مانند سایر کسانی که نزدیکش شدند تنهایش نگذارد ، پیرمرد سعی کرد او را آرام کند .
از راهی که در پیش گرفته بود برایش گفت ، از سختی و مشکلات تمام نشدنی باهم بودن ، از فاصله ها ، از مردم شهرش ، از خانه و کاشانه ای که داشت ، حتی برایش از نداشته هایش هم گفت ، از زندگی پر از سختی و مشکلاتی که خود رنج میبرد و نمیخواست دامان دخترک را نیز فرا بگیرد
ولی دخترک بی هیچ توجهی فقط به ماندنش فکر میکرد ، پیرمرد عصبانی شد ، برای اولین بار سر دخترک فریاد زد و از واقعیت های بیشتری برای دخترک گفت ، از واقعیت هایی که تا ابد بین آن دو محفوظ ماندند ، از باغ پر از گلی که انتظارش را میکشید ، از گل هایی که مادر به او سپرده بود
دخترک دیگر چیزی نمیگفت ، قلب او شکسته بود ، بغضی به عظمت تمام آسمانها او را فرا گرفته بود ، سکوتی بس عجیب میان آن دو سایه افکنده بود ...
پیرمرد دیگر تاب این سکوت و زجری که دخترک میکشید را نداشت،میدانست که آخر یک روز خواهد رفت ، چیزهای زیادی بود که میدانست ، که تجربه کرده بود و خوب میدید که روزی فرا خواهند رسید،دخترک را بر روی زانوهایش نشاند گیسوان زیبا ودرازش را لای انگشتانش نوازش کرد و او را در آغوش کشید ، برای اخرین بار از رفتنش گفت ، اینکه این رفتن تنها چاره کار و صلاح حقیقی آن دو خواهد بود
دخترک با چشمانی که دیگر نمیگریست به پیرمرد خیره شد ، سرش را بر روی قلبش گذاشت و آرام گفت : پس من را نیز با خود ببر ، تو دنیای من گشته ای و من دنیای بی تو را نیمخواهم ،من عاشق و دلبسته تو گشته ام و تو را بیشتر از این جنگل ، این کلبه ، این باغ پر از گل و هر چیزی دوست میدارم دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم بالاتر از تو و خواستت نیست و من تصمیمم را گرفته ام ..
پیرمرد دیگر نمیدانست چه بگوید ، چون اون نیز عاشق دخترک گشته بود و احساسی که در اعماق قلبش مدتها بود شکل گرفته بود حالا با این سخنان و قاطعیت دخترک شعله ور گشته بود


آن دو شروع کردند به ساختن فردایی بهتر ، زندگی صمیمی تر و شیرین تر . دیگر مونس و همراز هم شده بودند و هیچ لحظه ای را بی حضور هم سپری نمیکردند . تمام مردم جنگل و شهر از عشق آن دو میگفتند و آنها را ستایش میکردند
پیرمرد به دخترک یاد داد چگونه نقاشی کند و از این هنری که داشت برای درامد بیشتر استفاده کند ، او نقاشی هایی را که با کمک پیرمرد میکشید به جنگل میبرد و میفروخت و برای خود و کلبه ش چیزهای تازه ای میگرفت ، حالا دیگر او تنها نبود ، منفور هم نبود و هر روز افراد بیشتری از جنگل به دیدنش می امدند و از هنر ها و زیبایی های او میگفتند . باغی که نشان مادر داشت بزرگ تر و زیباتر شده و گل های یادگار مادر غنچه هایی کوچک و زیبا به بار آورده بودند

دخترک دیگر خوشحال بود و پیرمرد خوش حال تر از تحول و خوشبختی که بر زندگی تازه دخترک ایجاد شده بود ...
روزها ، هفته ها و ماه ها گذشت ....
پیرمرد همچنان دستان دخترک را محکم و گرم در دستانش گرفته بود و از هر چه که برای سعادت و خوشحالی او لازم بود دریغ نمیکرد . اما در خلوت خویش نیک میدانست که دیگر زمان رفتن فرا رسیده و آن دو را در آن جنگل و زندگی جایی نیست ، آینده ای نیست و تقدیری
سعی کرد با ایما و اشاره ، با زبان بی زبانی از پایان یافتن مهلتی که هر دو تعیین کرده بودند سخن بگوید ولی دخترک آنقدر غرق در دلخوشی ها ، نقاشی و مردمان جنگل شده بود که انگار چشمانش چیزی نمیدید و گوشانش چیزی نمیشنید ...
پیرمرد خسته و ناراحت از بلاتکلیفی و بدقولی دخترک با اعتراض سعی کرد دخترک را از خوابی که مدتها بود در ان فرو رفته بود بیدار کند ، دخترک که همچنان تاب دیدن ناراحتی ها او را نداشت به بهانه های مختلف او را دلداری میداد و به آرامش دعوت میکرد .


روزها ، هفته ها ، ماه ها و دیگر سال ها میگذشت ،
بی آنکه تصمیمی گرفته شود ، بی انکه حرفی بر زبان جاری شود ، بی آنکه هدف و پایانی بر این رابطه تعیین گردد هر دوی آنها در گوشه ای و به کار خویش مشغول بودند دیگر خبری از آن گرمی و عشق آتشین نبود ، دیگر کسی برای دیگری صبر و تحملی نداشت ، دیگر نه شعری گفته میشد و نه داستانی برای خواب
ولی با تمام ناملایمتی ها آنها همچنان همدیگر را دوست داشتند و شاید عاشق هم ....
پیرمرد قصه ما دیگر به ستوه آمده بود ، نه از دست دخترک بلکه از دست خودش چون تمامی چیزهایی را که سالها قبل میدانست به چشم میدید ، او میدانست چنین روزی فرا خواهد رسید و چنین سرنوشتی انتظارش را میکشد
برای آخرین بار دخترک را صدا زد ، تمام گفتنی ها را بار دیگر برایش تکرار کرد ، از قولی که گرفته بود ، از قرارهایی که باهم گذاشته بودند ، از اعتمادی که به او و سخنانش کرده بود ، ولی در تمام این مدت دخترک سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت ، انگار مدتها بود هیچ اعتنایی به حرفهای پیرمرد نداشت
پیرمرد عصبانی از این بی اعتنایی با پرخاش و درشتی از دخترک درباره تصمیمش پرسید ، شاید داشت اخرین تلاش ها را برای با هم ماندن انجام میداد . بالاخره سکوت دخترک شکست ، از نداشته ها گفت ، از سختی ها و مشکلات باهم بودنشان ، از فاصله ها ، از کاری که داشت و درآمدی که هر روز بیشتر میشد از باغ گلی که دیگر تمام زندگی و هستی دخترک شده بود و از کلبه ای که میخواست بهتر و بزرگترش کند ، دخترک آن روز از همه چیز برای پیرمرد گفت ، از آرزوهایش ، از خواسته هایش ، از زیبایی های جنگل و آب و هوای نابش ، از مردمان خونگرم و مهربانی که کنارش بودند .
آری آن روز دخترک از همه چیز گفت به جز " پیرمرد " ....

پیرمرد نیک میدانست چه شده است و آنقدر سرد و گرم چشیده بود که بداند چه باید بکند
او خوب میدانست که دخترک دیگر چیزهای بیشتری برای دوست داشتن داشت ، دیگر تمام دنیای دخترک نیست ، با خود اندیشید شاید از اول هم نبوده و تمام این ها خواب و رویایی شیرین بیش نبود
او نیک میدانست که دیگر جایگاهی در آن جنگل و کلبه ندارد
برای آخرین بار در دل سیاهی شب و سکوتی که تمام تنش را به لرزه در آورده بود دخترک را به آغوش کشید ، میان بازوان پیر و بی رمقش خواباند و با بوسه ای بر پیشانی بلندش او را آرام در رختخواب گذاشت
پیرمرد هدایای زیادی برای دخترک گرفته بود ، از میان آنها عروسک خرسی را که برای اولین تولدش گرفته بود انتخاب کرد و با خطی لرزان و چشمانی پر از اشک جمله ای پشت آن نوشت و آرام کنار دخترک قرار داد

بار دیگر
آسمان چون دریایی متلاطم و خروشان تیره و تار گشته بود ، انگار قیامتی در راه بود
پیرمرد خسته و تنها بی آنکه به سویی نظری افکند میان آن هیاهو و آشوب قدم در راهی دگر نهاده بود
قطرات باران مدام بر چهره و تن پیرمرد شلاق میزدند و سوز و سرمای طوفانی که در پیش بود تن خسته ش رو به درد می آورد
ولی او همچنان به راه خویش ادامه میداد به سوی شهری در دور دست ها و سرنوشتی نامعلوم .....
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
موضوع:عشق قدیمی
گاهی درب اتومبیل را برایم باز کنید عالیجناب
گاهی دوباره مثل آن وقت ها با ذوق بستنی خوردنم را با لذت تماشا کنید.
برای سر صحبت را بازکردن,تلاش کنید.... هرچند بیهوده..../
چرا دیگر برایم لاله ی زرد نمی خرید و نمی گوئید خواستم اولین هدیه ام خاص باشد مثل موهایت؟
بگذارید کمی برایتان دستپاچه شوم
بگذارید ندانم از چه عطری خوشتان می آید
بگذارید کمی دوباره از نو با هم آشنا شویم
بگذارید کمی تازه شویم
چه می شود اگر دوباره اولین فال حافظمان را بگیریم؟
دنیا که به آخر نمی رسد اگر دوباره برای اولین بار نگاهم کنید و لبخند بزنید؟
کاش می شد دوباره همان "منم همین طور"های خجالتی امان را برای هم بگوئیم
همه ی آن هایی که می گویند عشق قدیمی اش خوب است دروغ می گویند
باید در همان دوستت دارم ِ اولین , زمان بایستد و مدام تکرار شود....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,807
لایک‌ها
4,842
سن
33
محل سکونت
ارومیه
روبرویم تاریکیس نه نوری برای روشن کردن است نه چشم برای دیدن
اما پشت سرم همه چیز
میخواهند بمانی و از رویت رد بشوند
تو بمان در نور ما میرم به سوی تاریکی
خدا را چه دیده ای شاید انجا یکی واقعا منتظر دستان سردم است
از هوای اینجا که نه بادی دارد نه بارانی
شاید آنور در طوفان برفی امد
 
بالا