موضوع:عشق یک طرفه
بعد از اینکه تمام لباس ها را از کمد بیرون آوردم و آن ها را دور تا دور اتاق ریختم
بعد از آنکه تمام کشو ها را با جان کندن بیرون آوردم و در این بین انگشت شصت پایم هم جزو تلفات حاصله محسوب میشد
بعد از آنکه تمام کتاب هایم راپخش و پلا کردم
هنوز هم آرام نشده بودم خودم را یک هو می اندازم روی تخت تا مثل فیلم های آبکی ,صورتم را در بالش فرو ببرم و های های برای بخت سیاه و طفلکی ام گریه کنم,اما آن کشوی لعنتی اینبار در شکمم فرو می رود و همین اتفاق باعث شد داغ دل ِ شکسته و انگشت پایم دوباره تازه شود و اینبار با شدت ِ بیشتری شروع کنم به گریه کردن...یک جورهایی خوب شد که آن کشوی مزبور و لعنتی روی تختم بود چون راستش را بخواهید چشمه ی اشک هایم خشک شده بود و حتی اینبار پربارتر از قبل هم شد...
همان جور در فکر بخت سیاه خودم و سوزش چشم هایم بود که در باز شد....نمی خواستم برگردم ببینم چه کسی است...به هر حال نا سلامتی من داغ دیده بودم و داشتم برای عشق از دست رفته ام اشک میریختم و یعنی در حال خودم نبودم به هر حال!نمیشد که آدم هم شکست عشقی خورده باشد و هم فضولیش گل کند که چه کسی آمده داخل که...
هرچقدر صبر کردم صدایی بیاید تا بفهمم چه کسی داخل شده بی فایده بود...حتی اندکی روغن پیاز آه و فغانم را بیشتر کردم تا طرف خودی نشان بدهد اما هیچ صدایی نیامد...دیگر یک جورهایی آه و فغان هایم حرصشان گرفته بود از شخص سایلنت و با زبان ناله و گریه داشتم به شخص مذکور دری وری می گفتم که این چه نوع دلداری دادنیست که صدا و تماسی صورت نمی گیرد؟!!!
بنابراین خیلی زیر پوستی همرا با فین فین و هق هق وانمود کردم که دنبال چیزی میگردم و رویم را سمت در گرفتم تا ببینم چه کسی است که به محض رویتِ(مشاهده:دی)ِ شخص سایلنت گریه و آه و فغان همه یک جا مبهوت شخص مقابل ماندند و جوری ساکت شدند که انگار نه انگار چه اشک ها که آمده و رفته
کمی نگاهش می کنم و او هم همان طور که به کمد من یک وری تکیه داده است نگاهم می کند...آب دهان نداشته ام را قورت می دهم و با صدایی که به خاطر جیغ و گریه هایم دورگه شده بودند می گویم:تو کی اومدی؟
باز دوباره کمی نگاهم میکند و تغییری در وضعیتش نمی دهد
کفری میشوم و می گویم :چته؟تو هم طلبکاری؟
باز هم تنها نگاهم می کند
دوباره بغض می کنم و میگویم:چیه اومدی بد بختی و بیچارگیمو ببینی؟
این بار تنه اش را از کمد جدا می کند و نزدیکم می آید...رو به رویم می ایستد...دست هایش را به بازوهایم می رساند و فشارشان می دهد بعد می گوید:اون پسره بیست و هشت سالشه
سعی می کنم دست هایش را پس بزنم اما فایده ای ندارد بنابراین همه ی غم های عالم را در چشم هایم میریزم و می گویم خوب مگه عشق سن و سال میشناسه؟آره؟ و آره را چنان با بغض گفتم که دلم برای خود طفلکیم سخت
همان طور آرام و خونسرد و با چشم هایی بی نهایت آرام می گوید : و تو دختر خانم...تو سیزده سالته
لب پایینم را می فرستم داخل دهانم و با اخم جوری نگاهش می کنم که بفهمد برایم سن و سال اهمیتی ندارد
همچنان نگاهم می کند و حرفی نمی زند
حرصی می شوم از این سکوت و البته حضورش بنابراین اینبار با حرص و عصبانیت می گویم :من احمدو دوسش دارم...اونم منو دوست داره...به خاطر خانوادش داره با مریم از دواج می کنه
بعد از این نطق دماغم را می کشم بالا! اما بی فایده است و نیاز به دستمال دارم...در چنین موقعیت بغرنجی فکرم می رود سمت آرشیو فیلم های هندی ام و رمان های عاشقانه ی ایرانی که دارم ؛ در هیچ کدامشان دختر ِنقش اول آب دماغش راه نمی افتد...اما من نگون بخت یک قطره که از چشمم می افتد تا دوساعت بعدش دارم فین فین می کنم...من حتی در قشنگ گریه کردن هم شانس نداشتم دماغم و چشم هایم باد می کردند و بی نهایت زشت می شدم....
با پوزخند صدا داری که می زند افکارم را پس می زنم فکر می کنم فهمید در دنیای دیگری سیر می کردم چون بلافاصله می گوید: دختر خانم رویا پرداز اون چه طور عاشقیه که امروز که می خواست صدات کنه اسم تو یادش رفته بود؟
راست می گفت...حتی اگر به ته دلم هم که نگاه میکنم بخشی از ناراحتی ام به خاطر همین بود که حتی اسم مرا هم به یاد نداشت.... اما در راه عشق اسم و رسم هم اهمیتی داشت؟!!!
وقتی می بیند دارم با خودم کلنجار می روم تا به او جوابی بدهم لبخندی پر مهر می زند و می گوید:شما هنوز سنی نداری...من درک می کنم که این آقا اولین پسری بوده که شما توی دنیات راهش دادی اما آیا پسری که حتی اسم تو رو هم بعد از ده جلسه کلاس ریاضی یادش نمونده ارزش این همه گریه کردن داره؟
با تردید نگاهش می کنم...راستش دوست دارم هنوز هم کولی بازی دربیاورم و یا حتی برای عشق از دست رفته ام شعری بنویسم اما همان ته قلب ِ معروفم حوصله اش از تیریپ غم به سر رفته بود و دلش یک فیلم ِ هندی از نوع سلمان خانی اش را می خواست!
اشک های تمساحانه ام را با دست هایش پاک می کند و می گوید:هرچیزی لیاقت می خواد دختر خانوم...تو هم روزی باید همسرت رو انتخاب کنی اما فکر می کنی کدوم قشنگ تره؟این که یک نفر کلی عاشقت باشه و برای رسیدن بهت تلاش کنه یا وقتی که تو بخوای با زور یا التماس با کسی ازدواج کنی؟
میگویم اولی
می گوید پس جوری رفتار کن که وقتی به سن ازدواج رسیدی همه آرزشون باشه همراه تو بودن...به جای دیدن فیلم هندی و رمان خوندن خودت یه داستان قشنگ باشی بهتر نیست؟
این بار چشمانم از حالت عاشق دلخسته حالت جدی تری به خودش میگیرد و بعد از آنکه برای بار هزارم دماغم را بالا میکشم؛ یک لبخند به وسعت همه ی مهربانی این عموی دوست داشتنی می زنم....
پ.ن:فرصت دوباره خوندن ندارم امیدوارم خیلی هم پریشون نباشه
