• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تصویر سازی از یک منظره/خلق یک فضا توسط نویسنده

با برگذاری مسابقه تو این تاپیک موافقید؟


  • Total voters
    40

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
چیه چیزی شده چرا ساکتین؟:دی
درود به همه دوستان
من یکمی درگیری کاری دارم و منتظر متن های سایر اهالی تاپیک موندم ... اما همین روزها مینویسم حتما ....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
چیه چیزی شده چرا ساکتین؟:دی
نه چیزی نشده من هر چقدر سعی میکنم نمیتونم فکر رو متمرکز کنم روی نوشتم یه مشکلاتی برام پیش اومده فعلا نمیتونم چیزی بنویسم
پ ن : شما بخون مغزم هنگیده :دی
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
دینگ ،،،، دینگ، دینگ ، دینگ ،،،،

صدای آهنگ زنگ موبایلم که باز منو از لالایی شیرین خوابم جدا میکنه .
درست مثل پفک های ته بسته که هر چقدر به آخرش نزدیکتر میشی و با حسرت دوس داری چند تایی اون گوشه کنار قایم شده باشند ، منم دنبال این دقایق مونده هستم تا شاید برای لحظاتی هم که شده ، بیشتر بخوابم.

ولی حیف ،دیگه باید پا شد ، حوصله غر زدن بچه ها رو ندارم ،
یه آبی روی صورت ، تا کرختی خواب از کله ام بپره ،
با یه شونه توی دستام واسه اینکه موهای فوق العاده پر پشت و خوش حالتم !!! بالاخره یه فرمی به خودش بگیره

همه چیز رو شمرده و مرتب توی کوله پشتی ام جمع میکنم و یه بار دیگه بررسی میکنم تا چیزی از قلم نیفتاده باشه
دیگه وقتشه ، آروم و بی صدا از خونه خارج میشم ، نمیخوام کسی رو از خواب نازش بیدار کنم ، ویبره گوشی خبر میده که دیگه بچه ها رسیدن.

سلام و احوال پرسی با چاشنی شوخی پسرونه ، چیزی که دخترا عمرا بتونن این یکی رو داشته باشن :general703:
چند صد متر اونطرف تر و میدون قدیمی که حالا تابلوی " کارگران مشغول کارند " رو به خودش داره ، بهمون میفهمونه که باید واسه یه دور کوچولوی نود درجه کمی بیشتر از چند ثانیه حوصله داشته باشیم .

البته برام جالبه که اطرف این تابلوها ، همیشه تا دلت بخواد مهندس و ناظر و رییس روسا میبینم ولی خبری از " کارگرانی که باید مشغول کار باشند" نیست .
با پیوستن بچه های دیگه از گوشه و کنار شهر ، حالا تیم 10 نفره و سه ماشینه ما جمع میشه تا یه بار دیگه به جهانیان ثابت بشه که شعار :تا سه نشه بازی نشه ، بر پایه سخنان حکیمانه یک سبزی فروش ابداع نشده:general705:

صدای رقص و آواز ترکی استانبولی بچه ها با لایی کشیدن و سر به سر هم گذاشتن راننده ها ، مسیر حرکت رو پر شادی و خنده میکنه ،
خب منم که نه صدای خوندن دارم و نه طراوت رقصیدن ، لاجرم براشون دست میزنم و هر از گاهی یه تکونی هم به سرم میدم تا از قافله عقب نمونم ، در ضمن یادمه یکی از بزرگان گفته بودند : خوشگلا باید برقصن و اونایی که خوشگل ترن ، اگه بخوان میتونن دست بزنن !:general406:

بعد طی مسافتی حدود 100 کیلومتر ، صف طولانی با ماشین های پشت سر هم و منتظر پشت ایستگاه ایست و بازرسی نشون میده که امروز طبیعت مهمونای زیادی رو در آغوش داره
مهمونایی که تا میخوان میخورن و میبرن و به آتیش میکشن و وقتی به خونه رسیدن همگی با هم ، شعر " زمین سبز من " رو میخونن و با چشای ذوق زده مستند حیات وحش رو نگاه میکنن

داخل پارانتز : خداییش من گاهی تو این یکی بدجور کم میارم : اینایی که ما بهشون میگیم حیوون متمدن تر رفتار میکنند یا اونایی که حیوونای بدبخت اسمشون رو آدم میشناسند :general310:
انتظار همیشه سخت و طاقت فرسا ت پس ، یه ناخنک کوچولو به جیره غذایی با لذت بردن از طبیعت زیبای کوهستان و صد البته طبیعت زیبای خوشگلای داخل ماشین ها ی اطراف گذر زمان رو اونقدر کوتاه کرد که نوبت بازرسی و ثبت اسامی ما هم برسه :general711:

+ استوار هنگ مرزبانی : چیز خاصی که با خودتون ندارین :general710:
ما : نه ، آخه تیمسار ما به این مظلومی !!! به قیامون میخوره چیز خاصی داشته باشیم :general709:

لبخند و شوخی با بچه های فداکار مرزبانی که جون با ارزششون رو پای جون بی ارزش خیلی ها میذارن ، با تعارف میوه و شیرینی کمترین هدیه ما به اونا بود
کوههای بلند با دامنه های سرسبز و رودخانه بزرگ و طویلی که مثل ماری خشمگین تمام طول راه رو میپیمود

هر کسی جایی ، زیر سایه درختی ، کنار تکه سنگی و در چمن زار چسبیده به رودخانه ای می ایستاد و اطراق میکرد
محل چادر زدن ما مشخص بود، یه جای دنج و با صفا ، زیر سایه درخت بزرگی ، چسبیده به رودخونه که همیشه آروم و ساکت هست ، البته بهتر بگم بود

حالا دیگه رسیدیم
جابجایی لوازم از ماشین ها ،پهن کردن زیر انداز ، جمع کردن هیزم واسه درست کردن چای صبحونه ، چیدن سفره با بوی نون روغنی داغی که حالا دیگه سرد شده و دعوا سر نشستن روی بالش هایی که با خودمون میاریم ، قشنگ ترین لحظات گردش رو نقاشی میکنه

خوردن و خوردن و خوردن و ...... و حالا چایییییییی
یه چای داغ و قرمز با بوی دودی که گرفته ، اونم وسط کوهستان
بدون شک خوش عطرترین نوشیدنی دنیا رو هم به زانو در میاره

خوردن تموم شد

حالا دیگه هر کسی با چیزی خودش رو سرگرم کرده ، یکی ذغال قلیون رو داغ میکنه ، اون یکی بسته ورق بازی رو در میاره و حریف میطلبه و چند نفری هم با توپ والیبال سرگرم میشن
و من اما ، مصمم مثل مایکل شوماخر ( ببخشید اون راننده بود ) مثل تام کروز ( اونم که هنرپیشه س ) یا مثل .... اصلا ولش کن ، مثل خودم ،،، بد نیست آدم گاهی اعتماد بنفس داشته باشه :general707:

بند کفش های سفت شده، کلاه ورزشی روی سر و چشمانی خیره به صخره کوچکی در سینه کوه
بچه ها که متوجه منظورم شدند ازم میخوان کمی صبر کنم تا همراهی اام کنن ، ولی با بهونه " یه چرخی میزنم " ، ازشون جدا میشم :general306:

گرمی آفتاب که دیگه داره با حرارتش زمین رو قلقلک میده ، همراه صدای شر شر آب چشمه ها و رقص سنگ ریزه های که زیر پاهای خسته و حالا لرزانم خبر از طی مسافتی دور را میدهند
بالاخره به جایی که باید میرسیدم ، رسیدم

نفسی تازه میکنم ؛ آروم و ساکت بر کناره تخته سنگی میشینم ، و به آسمان بالای سرم و زمین زیر پاهایم مینگرم
زیباست ، و باز هم زیباست :general206:

داشتن تمامی زمین و آسمان ، با نعمت های تمام نشدنی اش

داشتن خانواده ای گرم و مهربان که اکنون باید از خواب شیرین برخواسته باشند

داشتن عزیز مهربانت که دیشب را به خاطر نگرانی از کله شقی و سر به هوا بودنت، با چشمانی گریان بدرقه راهت را گفت

داشتن دوستانی خوب که از آن پایین برایت دست تکان میدهند و با جملات محبت آمیز خواستار برگشتنت هستند

داشتن جسمی سالم و روحی بلند پرواز ، که فقط به صعود فکر میکند

و نیز ....

داشتن این تنهایی
با خلوت دلت
و لبخندی بر لبانت

که بار دیگر زمزمه میکنند

این خوشبختی تمام نشدنی ات را ......
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
فرمولها گونی گونی از توی مغزم میریزن روی تخته ،نگاه مشتاق بعضی بچه ها و چهره بی حوصله ی بعضی دیگه منو یاد وقتایی میندازه که خودم پشت همین نیمکت ها می نشستم ...
همینجور که مینویسم صدای یکی از بچه ها رو میشنوم:
-اجازه خانوم!
برمیگردم و نگاهش میکنم، توی این سالها دیگه میتونم حدس بزنم سوالی که هر کدوم میخوان ازم بپرسن چیه!
+جانم ، بفرمایید!
_اینا به چه درد میخورن؟ کجای زندگی آینده ازشون استفاده میکنیم؟، لبخندی میزنم و مثل همیشه توضیحاتی میدم که شاید بتونم یه جورایی قانعشون کنم اما راستش هنوزم خودم نفهمیدم اینهمه فرمول کجای این زندگی بدرد میخوره، کجای این زندگی توی این تیکه از دنیا که اگه بیشتر بگم حتما بخاطرش یه توبیخی میشم! ... و بعد همه توضیحاتی که میدم آخرش با زبون طنز بهشون میگم:
+شاید بچه هاتون بخوان در آینده برای خودشون کسی بشن و مثل شما نباشن، شاید یکیشون بخواد آپولو هوا کنه و اون یکی بخواد مدیر یه بخش ناسا بشه! ، شما تنبل هام حداقل کاری که میتونین براشون بکنین اینه که یه مادر با سواد و با دید باز باشین ، نه یکی که فقط مدل مو حالیشه و مانیکور ناخن !، به نظر من خونه داری سخت ترین کار دنیاست ، اما خدا زنها رو برای کارهای سخت و روزهای سخت آفریده...یاد بگیرین علاوه بر اینهمه کار سخت کار سخت تر بزرگ کردن و جهت دادن به زندگی یک انسان که از قضا میتونه بچه ی شما باشه رو بهتر از هر کاری یاد بگیرین....
میدونم این تیکه آخر از حرفام همیشه روشون تاثیر میذاره و بعدش سکوت میکنن و با علاقه بیشتری بقیه درس رو گوش میکنن... این خیلی عجیبه که حس مادر بودن و فداکاری همیشه در یک زن هست ، حتی قبل از اینکه بچه ای رو بدنیا بیارن و من توی این سالها خوب یاد گرفتم دست روی این نقطه ضعف بذارم !
یه مقداری از اون فرمولها دوباره ریخته میشن روی تخته اما اینبار نگاهها حتی به اجبار دوخته میشن بهشون...
نگاهم به پنکه ی سقفی توی کلاس خیره میشه، دورانش درست مثل چرخش افکار خودمه، کتاب رو میبندم و ازشون میخوام اونام همین کار رو بکنن، بعد این سالها بازم خوب میدونم این لذت بخش ترین لحظاتیه که براشون رقم میخوره .
+ بچه ها ، به نظر شما خوشبختی چیه؟ اگه چه چیزی رو داشته باشین خوشبختین؟ ... چهره ها خندون میشه حتی ته کلاس که وقتی دوران خودمون درس میخوندیم جای بچه های تنبل و درس نخون کلاس بود!
جوابها مختلفن و هرکی یه چیزی میگه....
_ اگه بتونم برم خارج از کشور خیلی خوبه میگن اونور همه جور تفریحی هست، خوشبحالشون چقدر خوشبختن
_ من اگه پسر میشدم خوشبخت بودم! آخه برادرم هرجا بخواد میره...مسافرت ، مهمونی، گردش، اما من چی ! بخوام جنب بخورم باید جواب پس بدم، خوشبختی واسه من اینه که یه روزی مستقل بشم
_اجازه خانوم مال ما شخصیه ! اما به شما میگیم،ما که اگه به عشقمون برسیم خوشبخت میشیم ! با این حرف صدای خنده بچه ها بلند میشه ، یه اخم کوچولو به همشون میکنم و بعد همه این خنده ها و تیکه پرونی هاشون میشه واسه بعضیا لبخند و واسه بعضیا لب گزیدن!
_اجازه خانوم من خواهر کوچیکترم مریضه اگه حالش خوب شه حس میکنم خوشبختم چون آرزوم همینه
_ من دلم میخواد کلی پول داشته باشم تا باهاش هر کاری دلم میخواد بکنم .....
_ ببخشید خانوم شما خوشبختین؟ به نظر خودتون خوشبختی چیه؟
همه ی کلاس تاییدش میکنن و میخوان جواب منو بدونن ....
نگاه میکنم بهشون، به نگاه های مشتاقی که منتظرن جواب منو بشنون، چشمامو میگردونم روی در و دیوارهای کلاس، به همون پنکه ی سقفی که صداش میره روی مخم، به نیمکت های چوبی که روش پر شده از نقاشی و حروف بزرگ انگلیسی که خوب میدونم خبر از عشق نوجوونی یکی از همینا رو میده، به پنجره کلاس که پشتش پر از زندگی و جریان روزمرّه گیه، پر از آدم های جدید و البته اتفاق های تکراری.... موندم چجوری جواب بدم، چجوری براشون از خوشبختی تعریف کنم که با ذهن های کوچیکشون جور در بیاد...
خوشبختی برای من بودن با اونهاست، وقتی با اشک از مشکلاتشون میگن یا وقتی با حسرت از عشقشون حرف میزنن و با این کار حس میکنم به درد این دنیا میخورم حتی اگه قدر یک سر سوزن باشه...
خوشبختی برای من تنها خلاصه میشه توی اینکه بدونم هر کسی که دوستش دارم خوشحاله و دلش تنگ نیست توی این دنیایی که پر از دلتنگیه.....
خوشبختی برای من آرامشه ، آرامشی که از خوب بودن همه کسانی میاد که دوستشون دارم یا حتی میشناسمشون...
در واقع خوشبختی برای من یه جورایی رویاییه... اینکه هر روز همه کسانی که میشناسم صف بکشن و من بشینم یه جا روی یه صندلی حصیری که تاب میخوره بعد دونه دونه بیان بهم گزارش کار بدن! و بگن خیلی خیلی حالشون خوبه...
برای یکی مثل من که آرزوی شخصی نداره و خوشبختیش فقط توی رسیدن بقیه به آرزوهاشون خلاصه میشه ، آرزوهایی که بگیر و نگیر داره به وقتش و اقتضای چیزی که بهش میگیم تقدیر، میشه گفت خوشبختی بسته ست به همون تقدیر !
بعدش با خودم میگم،آخه توی این دنیای پر از دلتنگی وبا وجود قانون هایی که برای بعضی ها اجبار و برای بعضیها دلخواه !...توی دنیایی که یکی با کفش مارکدار و یکی با پای برهنه راه میره، بچه ای که هنوزلباس وصله دارش توی ذهنمه و هر روز روحش حلول میکنه توی چهره ی پیرمردی که روی صندلی چرخدار میشینه یا پیرزنی که توی زباله ها دنبال غذاش میگرده و مردی که جیبهاش برای شب عید خالیه و زنی که جای سبزی پلو ماهی شب عید واسه بچه هاش رویای رنگین ترین سفره ی شهر رو توی بشقاب میکشه ... وآدم هایی که دست هاشون برای انجام کارهای خیلی بزرگ خیلی کوچیکه، یا برای آدم هایی که با خاطرات کسانی درگیرن که دیگه نیستن، خوشبختی شاید برای همه یعنی یه رویا...
تعریف همه این چهره ها که میبینم از خوشبختی، از آرزو چقدر با هم فرق داره....مثل من ...مثل من که چند ساعت خوشبختی برای من همون نشستن روی یه صندلی حصیری که تاب بخورم روش و بعد دونه دونه گزارش خوشبختی و "حال من خوب است" بیاد بریزه جلوی پام، بعدش عین توی فیلمها لبه ی کلاهم رو بکشم پایین و منتظر فردا بمونم با کلی گزارش دیگه!
بچه ها به نظر من خوشبختی یعنی......



پ.ن: ببخشید که دیر شد، هرچند این، متن اون چیزی نبود که دوست داشتم بنویسم اما میخواستم برای این سری هم حتما متنی داشته باشم ... موضوع دوم رو فکر نکنم بشه درباره ش بنویسم چون اصولا طنز پردازی به اون معنا برام کمی سخته
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
چند روزی بود تو فکر تولدتش بودم.این که چه چیزی رو براش بگیرم و چه واکنشی نشون میده و احتمالا" این جمله که "چند گرفتی؟ "
حقیقتش سال های قبل یه جور اجبار تو این کار بود.انگار یه کاری رو باید میکردی که بفهمه از یادش نرفتی.اما امسال فرق میکرد
یکی از رفقا اومده مغازه و داره حرف میزنه که یه نفر با چهره ای شبیه راوی داستان "زندگی پی" میاد تو مغازه و با یه ته لهجه ی هندی که شلوغ رو میگه "شغول" میگه یه سری کار دست ساز داره که فقط میخواد ما ببینیم و نظر بدیم و یا حتی نظر ندیم.
وقتی اون گردنبندهای سنگی رو دستش میگیره و در مورد سنگ ها و خواصش توضیح میده مثل همیشه میگم اعتقادی به این چیزا ندارم و با خودم فکر میکنم "قشنگند" و "آیا مناسبش هست؟ /خوشش میاد؟ "
بساطش رو روی میز پهن میکنه و یک ساعت میون اسم سنگ ها/طرح ها/ترک ها/آویزها و هزار تا چیز دیگه وول میخورم.به چهره اش نمیخوره دروغ بگه زیاد و جدا از این من هم برای مطمئن شدن سنگ ها رو تست میکنم که پلاستیک نباشند.
از بین 10 تا کاندید آخر 2 تاشون میرسن به فینال.رفیقم هم 4 تا برداشته.با خودم میگم تو این شلوغی رفتن به بازار و چرخ خوردن و حتی خود انتخاب شی مورد نظر برای هدیه سخته.بعد دست بندها رو رو میکنه و میگه از سنگ "چشم ببر" دست بند نداره.حیف شد
یشم برای بهتر شدن اعصاب و چشم ببر برای چشم و نظر.باز با خودم میگم همه اش چرته.ولی به بهانه ی این که یه تلقین مثبت ایجاد کنه و ما رو از این فضای "کادوهای پولی" در بیاره خوبه.قرار بود یکی اش عیدی اش باشه و یکی هم برای تولدش.فقط چند روز بینش فاصله است.
مادربزرگم اگه میدونست چنین دختری رو قراره اول بهار به دنیا بیاره و زندگی سختش رو تو این سال ها میدید شاید پشیمون میشد.با خودم فکر میکنم چقدر پیچیده است این که اگه اون مادرم نبود کی قرار بود من رو به دنیا بیاره؟ کجای دنیا؟ با چه فرهنگی؟
طاقت نمیارم و همون شب دو تا گردنبند و دست بند رو میدم بهش.از وقتی ما یه ذره آدم تر شدیم اون هم اخلاقش بهتر شده.وقتی به این فکر میکنم که نصف شادی های الکی ما رو هیچ خانواده ای نداره به این نتیجه میرسم که من لااقل هزار تا صحنه ی خوشبختی سراغ دارم که به تصویر بکشم.
وقتی میخنده و تشکر میکنه.وقتی تو حرف هاش میفهمم ازم ناراضی نیست.این که اگه من احمق همین رو هم یادم رفته بود براش بگیرم و اگه وقتی عصبانی میشم حرف نامربوطی میزنم و اون باهام قهر نمیکنه میفهمم خوشبختم.مادر من فقط 5 کلاس درس خونده.ولی من با این همه ادعا جلوش حرفی ندارم بزنم.همین که احساس کنه میتونه روی ما حسابی باز کنه خودش برای من یه دنیا خوشحالیه

پ.ن: مایکل خان شاکی نشو خدایی.یه متن نوشتم ولی بعد دیدم به موضوع تو خیلی مربوط نیست.گذاشتمش تو تاپیک بقلی
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
درود به همه دوستان
خب ظاهرا متن دیگه ای نیست و تنها تاپیک هایی که اینروزها در حوصله فعالیت من هست هم همین تاپیک و تاپیک بداهه هست....
فکر کنم زمانش رسیده باشه که موضوع عوض بشه از اونجا که دست به تعیین موضوع بنده اصلا خوب نیست لطفا یکی از دوستان زحمت بکشن...
یه خواهشی هم دارم از دوست عزیزی که موضوع رو تعیین میکنن اینکه لطفا یه تنوعی به موضوع بدین یعنی موضوعات مرتبط به هم نباشه تا متن ها شبیه هم نباشن
 

Bvafa

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 آگوست 2010
نوشته‌ها
784
لایک‌ها
3,795
موضوع:عشق یک طرفه

بعد از اینکه تمام لباس ها را از کمد بیرون آوردم و آن ها را دور تا دور اتاق ریختم

بعد از آنکه تمام کشو ها را با جان کندن بیرون آوردم و در این بین انگشت شصت پایم هم جزو تلفات حاصله محسوب میشد

بعد از آنکه تمام کتاب هایم راپخش و پلا کردم

هنوز هم آرام نشده بودم خودم را یک هو می اندازم روی تخت تا مثل فیلم های آبکی ,صورتم را در بالش فرو ببرم و های های برای بخت سیاه و طفلکی ام گریه کنم,اما آن کشوی لعنتی اینبار در شکمم فرو می رود و همین اتفاق باعث شد داغ دل ِ شکسته و انگشت پایم دوباره تازه شود و اینبار با شدت ِ بیشتری شروع کنم به گریه کردن...یک جورهایی خوب شد که آن کشوی مزبور و لعنتی روی تختم بود چون راستش را بخواهید چشمه ی اشک هایم خشک شده بود و حتی اینبار پربارتر از قبل هم شد...

همان جور در فکر بخت سیاه خودم و سوزش چشم هایم بود که در باز شد....نمی خواستم برگردم ببینم چه کسی است...به هر حال نا سلامتی من داغ دیده بودم و داشتم برای عشق از دست رفته ام اشک میریختم و یعنی در حال خودم نبودم به هر حال!نمیشد که آدم هم شکست عشقی خورده باشد و هم فضولیش گل کند که چه کسی آمده داخل که...

هرچقدر صبر کردم صدایی بیاید تا بفهمم چه کسی داخل شده بی فایده بود...حتی اندکی روغن پیاز آه و فغانم را بیشتر کردم تا طرف خودی نشان بدهد اما هیچ صدایی نیامد...دیگر یک جورهایی آه و فغان هایم حرصشان گرفته بود از شخص سایلنت و با زبان ناله و گریه داشتم به شخص مذکور دری وری می گفتم که این چه نوع دلداری دادنیست که صدا و تماسی صورت نمی گیرد؟!!!

بنابراین خیلی زیر پوستی همرا با فین فین و هق هق وانمود کردم که دنبال چیزی میگردم و رویم را سمت در گرفتم تا ببینم چه کسی است که به محض رویتِ(مشاهده:دی)ِ شخص سایلنت گریه و آه و فغان همه یک جا مبهوت شخص مقابل ماندند و جوری ساکت شدند که انگار نه انگار چه اشک ها که آمده و رفته

کمی نگاهش می کنم و او هم همان طور که به کمد من یک وری تکیه داده است نگاهم می کند...آب دهان نداشته ام را قورت می دهم و با صدایی که به خاطر جیغ و گریه هایم دورگه شده بودند می گویم:تو کی اومدی؟

باز دوباره کمی نگاهم میکند و تغییری در وضعیتش نمی دهد

کفری میشوم و می گویم :چته؟تو هم طلبکاری؟

باز هم تنها نگاهم می کند

دوباره بغض می کنم و میگویم:چیه اومدی بد بختی و بیچارگیمو ببینی؟

این بار تنه اش را از کمد جدا می کند و نزدیکم می آید...رو به رویم می ایستد...دست هایش را به بازوهایم می رساند و فشارشان می دهد بعد می گوید:اون پسره بیست و هشت سالشه
سعی می کنم دست هایش را پس بزنم اما فایده ای ندارد بنابراین همه ی غم های عالم را در چشم هایم میریزم و می گویم خوب مگه عشق سن و سال میشناسه؟آره؟ و آره را چنان با بغض گفتم که دلم برای خود طفلکیم سخت
همان طور آرام و خونسرد و با چشم هایی بی نهایت آرام می گوید : و تو دختر خانم...تو سیزده سالته
لب پایینم را می فرستم داخل دهانم و با اخم جوری نگاهش می کنم که بفهمد برایم سن و سال اهمیتی ندارد
همچنان نگاهم می کند و حرفی نمی زند
حرصی می شوم از این سکوت و البته حضورش بنابراین اینبار با حرص و عصبانیت می گویم :من احمدو دوسش دارم...اونم منو دوست داره...به خاطر خانوادش داره با مریم از دواج می کنه
بعد از این نطق دماغم را می کشم بالا! اما بی فایده است و نیاز به دستمال دارم...در چنین موقعیت بغرنجی فکرم می رود سمت آرشیو فیلم های هندی ام و رمان های عاشقانه ی ایرانی که دارم ؛ در هیچ کدامشان دختر ِنقش اول آب دماغش راه نمی افتد...اما من نگون بخت یک قطره که از چشمم می افتد تا دوساعت بعدش دارم فین فین می کنم...من حتی در قشنگ گریه کردن هم شانس نداشتم دماغم و چشم هایم باد می کردند و بی نهایت زشت می شدم....
با پوزخند صدا داری که می زند افکارم را پس می زنم فکر می کنم فهمید در دنیای دیگری سیر می کردم چون بلافاصله می گوید: دختر خانم رویا پرداز اون چه طور عاشقیه که امروز که می خواست صدات کنه اسم تو یادش رفته بود؟
راست می گفت...حتی اگر به ته دلم هم که نگاه میکنم بخشی از ناراحتی ام به خاطر همین بود که حتی اسم مرا هم به یاد نداشت.... اما در راه عشق اسم و رسم هم اهمیتی داشت؟!!!
وقتی می بیند دارم با خودم کلنجار می روم تا به او جوابی بدهم لبخندی پر مهر می زند و می گوید:شما هنوز سنی نداری...من درک می کنم که این آقا اولین پسری بوده که شما توی دنیات راهش دادی اما آیا پسری که حتی اسم تو رو هم بعد از ده جلسه کلاس ریاضی یادش نمونده ارزش این همه گریه کردن داره؟
با تردید نگاهش می کنم...راستش دوست دارم هنوز هم کولی بازی دربیاورم و یا حتی برای عشق از دست رفته ام شعری بنویسم اما همان ته قلب ِ معروفم حوصله اش از تیریپ غم به سر رفته بود و دلش یک فیلم ِ هندی از نوع سلمان خانی اش را می خواست!
اشک های تمساحانه ام را با دست هایش پاک می کند و می گوید:هرچیزی لیاقت می خواد دختر خانوم...تو هم روزی باید همسرت رو انتخاب کنی اما فکر می کنی کدوم قشنگ تره؟این که یک نفر کلی عاشقت باشه و برای رسیدن بهت تلاش کنه یا وقتی که تو بخوای با زور یا التماس با کسی ازدواج کنی؟
میگویم اولی
می گوید پس جوری رفتار کن که وقتی به سن ازدواج رسیدی همه آرزشون باشه همراه تو بودن...به جای دیدن فیلم هندی و رمان خوندن خودت یه داستان قشنگ باشی بهتر نیست؟
این بار چشمانم از حالت عاشق دلخسته حالت جدی تری به خودش میگیرد و بعد از آنکه برای بار هزارم دماغم را بالا میکشم؛ یک لبخند به وسعت همه ی مهربانی این عموی دوست داشتنی می زنم....


پ.ن:فرصت دوباره خوندن ندارم امیدوارم خیلی هم پریشون نباشه:)
 

Xuevon

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2003
نوشته‌ها
1,441
لایک‌ها
4,776
محل سکونت
تـ ـهـ ـر ا ن
(صبح)
پیرمرد روی نیمکت چوبی فرتوت توی کوچه نشسته و سراسر کوچه را نظاره می کند و به فکر فرو می رود...
پسرکی بنام علی کنار دیوار باقی ایستاده که زهرا بهش ملحق میشه...
زهرا: "علی... اون درختای سیب توی حیاط خونه شماس؟"
علی: "سیب؟ آ آ آ آره!"
زهرا: "یکی میاری برام؟"
(بعد از ظهر)
علی از دیوار بالا میره و می پره توی باغ. از یکی از درخت ها آویزون میشه و یه سیب درشت می چینه. باغبان که از دور علی رو دیده فریاد می زنه "آهــــــــــــــای چیکار می کنی؟!"
علی سیب روی توی پیراهنش میندازه و از درخت پایین میاد و به سرعت از دیوار بالا میره. باغبان پشت سرش پایین دیوار سعی میکنه علی رو بگیره. علی می پره توی کوچه و مچ پاش رو میگیره. بلند میشه و لنگ لنگان فرار میکنه.
(صبح) علی زهرا رو توی کوچه می بینه. سیب رو میده به زهرا. زهرا گاز بزرگی به سیب می زنه. سایه بزرگی روی صورت زهرا میافته. علی بر میگرده و به صورت خشمگین باغبان نگاه می کنه. باغبان گوش علی رو میگیره.
باغبان: "سیب می دزدی؟! هان؟! خونت کجاس؟ راه بیافت یا الله"
سیب از دست زهرا رها میشه و به سمت انتهای کوچه غلط میخوره. صدای غلط خوردن سیب در تمام کوچه می پیچه
پیرمرد نگاهی به پای خودش میکنه. از روی نمیکت چوبی بلند میشه و لنگ لنگان به داخل خونه میره. پشت سرش نگاهی به کوچه میندازه و در رو می بنده.
 

kyle

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,435
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
سلام به تاپیک گرم روزهای گرم
سلامی به دوستان روزهای گرم
سلامی به متنهای گرم دوستان گرم:general504:

بیاد روزهای خوب و گرمی که در اینجا سپری کردیم
نمیدونم چی شد یه دفعه خوابیدی تاپیک جان
ولی بیا گرم شوو دیگه درست پول گازمون 3 برابر شده ولی خودتم یه همتی کن که گرم بشی:general705:

چه خبرااا ؟؟
سر نمیزنین

بهار نزدیکه بیاین ازنو شروع کنین/نمیاین؟؟

@wonnin
@hossein137
@somayeh60
@farshad10
@Bvafa
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
خب اینطور که بنظر میاد موضوع پیشنهادی من زیاد به طبع دوستان ننشست

واسه همین من موضوع پیشنهادی رو حذف و از سایر عزیزان میخوام که موضوعی رو برای شروع دوباره تاپیک خوبمون ارائه کنند
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
یه چیزایی هست که دوره داره.یه روز تو اوجه و بعد فراموش میشه.واسه من این تاپیک مثل همون چیزای دوره ای هست.درسته که ایده از خودم بوده/اجرا هم از خودم منتها دستم به نوشتن واسه این تاپیک نمیره.این جا جای قانون گریزی نیست.
محسن خان نه موضوع شما مشکل داره.نه این که احتمالا" موضوع های بعدی.مهم اون حس و حالیه که دیگه نیست
 

asma72

Registered User
تاریخ عضویت
23 دسامبر 2014
نوشته‌ها
259
لایک‌ها
69
سن
27
محل سکونت
....
خدایا
میگویندمرگ حق است خدای من.من حقم رامیخواهم
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
من فکر میکردم من دیدگاهم به همه چی عوض شده نگو.این بیماری مثل اینکه همه گیر شده خبری از نوشته ای نیست که نیست همه جا سوت و کور و بی صدا مثل زمان قبل اومدن این بشر و انسان و ادم و هوا از اون بالا به زمین بشری که در پی یک میوه بهشت رو به تاراج زد. جالبه چقدر از ما تا به حال برای رسیدن به خواسته های ناچیزش قدرت تغییر داشتیم !؟از دوستامون از فامیل از شریک های کاری و زندگیمون !؟
به نظر من انسان مثل یه موجه معلوم نیست کی پا پیش بذاره و کی عقب بکشه همه چیز به زمان و مکان و جزرو مد مربوط میشه کی یه خواسته ای توی زندگی ما پیدا میشه که حاظریم از خیلی از داشته هامون بگذریم تا به اون برسیم بعد از رسیدن ولی پشیمون چون یادمون رفته بود که لذتش توی خواستن و نرسیدن بود ....
 

farshad10

کاربر فعال بازیهای کامپیوتری
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
5,817
لایک‌ها
4,842
سن
34
محل سکونت
ارومیه
یه چیزایی هست که دوره داره.یه روز تو اوجه و بعد فراموش میشه.واسه من این تاپیک مثل همون چیزای دوره ای هست.درسته که ایده از خودم بوده/اجرا هم از خودم منتها دستم به نوشتن واسه این تاپیک نمیره.این جا جای قانون گریزی نیست.
محسن خان نه موضوع شما مشکل داره.نه این که احتمالا" موضوع های بعدی.مهم اون حس و حالیه که دیگه نیست
حسین عزیز حرفت درست
من تاهمین هفته پیش فکر کنم داشتم اشتباه میرفتم نمیدونم لطف خداست یا قهرش با من یه بیماری فرستاد برام که در جال درمانم و دارم خوب میشم یا اینکه از دشت دادن یه عضو از بدن منو بخ فکر برد و خیلی از جنبه ها رو برام روشن کرد فکر کنم یه دو سه سالی اشتباهی رفتم ولی ناراحت نیستم خوشحالم که دوباره توی مسیر درستی قرار گرفتم و دوباره اون انرژی مثبت رو برای زندگی و جوونی به دست اوردم .زندگی امروزی ما روتوی خودش حل کرده و تنها راهش حداقل برای من و نجاتم ادبیات و موسیقی هستش و خواهد بود گاهی هم عکاسی ..
 
بالا